فارس و زبان روزگار سعدي

از ديرباز شيرازيان را به خوش زباني و شيرين بياني ستوده اند و صد البته شيرازيان نيز اين مدح را پذيرفته اند؛ چنان که حافظ شيرازي صبحدم از چنگ زهره مي شنود که: “غلام حافظ خوش لهجه خوش آوازم!” و همام تبريزي که معاصر سعدي و مشهور است سعدي تا تبريز براي ديدنش رفت، اندرز مي دهد:
چهارشنبه، 2 آذر 1390
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
فارس و زبان روزگار سعدي

فارس و زبان روزگار سعدي
فارس و زبان روزگار سعدي


 

نويسنده : حميد يزدان پرست




 
هزار بلبل دستانسراي عاشق را
بيايد از تو سخن گفن دري آموخت
(بدايع، 371)
از ديرباز شيرازيان را به خوش زباني و شيرين بياني ستوده اند و صد البته شيرازيان نيز اين مدح را پذيرفته اند؛ چنان که حافظ شيرازي صبحدم از چنگ زهره مي شنود که: “غلام حافظ خوش لهجه خوش آوازم!” و همام تبريزي که معاصر سعدي و مشهور است سعدي تا تبريز براي ديدنش رفت، اندرز مي دهد:

طالبان ذوق را گو در سماع
استماع شعر شيرازي کنند

همو جاي ديگر نيز شکوه مي کند که شعرش با همه دلنشيني و دلکشي، شايد چون از چاشني کلام شيرازيان تهي است، آن تري و طراوت و مقبوليت مورد انتظار را ندارد:

همام را سخن دلفريب و دلکش هست
ولي چه سود که بيچاره نيست شيرازي!

و در نتيجه شعرش رونق و رواج نيافته و در گذر زمان بر ذهن و زبان مردم ننشسته است.
در عوض کلام سعدي شيرين سخن(220) که “غالب گفتارش طرب انگيز است و طيبت آميز” و هنرش همراه کردن علو معني و مضمون با زيبايي صورت و قالب،(221) سحري جهانگير مي شود(222) و در همه آفاق عطرافشاني مي کند؛(223) به طوري که جميلَش در افواه عوام مي افتد وصيت سخنش در بسيط زمين منتشر مي گردد و قصب الجيب حديثش را مشتاقان همچون شکر مي خورند و رقعه منشآتش را چون کاغذ زر مي برند و آوازه اش نه از گيتي، که از عرش مي گذرد(224) و کلام درربارش(225) که قند مصري را خجل مي کند،(226) معيار گفتار پارسي و سنجه اي براي ارزيابي حد و حدود سخنداني قرار مي گيرد(227) و مردم شيفته و مريد گفته هايش مي شوند(228) و آن را به عنوان هديه به يکديگر نثار مي کنند. (229) چرا؟ اين پرسشي است که او نيز خود کرده است: سعيد شيرين سخن، اين همه شور از کجاست؟ (طيبات، 537)
او بارها و بارها تأکيد مي کند که دلنشيني و تأثيرگذاري کلامش نتيجه عشق ورزي و دلسوختگي است،(230) نه صرفاً طبع روان و آگاهي از معاني و بيان و انواع و اقسام علوم ادبي.(231) آري. اين هست که عشق، شوري در نهاد او نهاده است و جانش را به جوش و خروش آورده و نيز اين هست که بر دقايق ادبي و ظرايف زباني چيره است و کلامش را جا به جا به انواع داستانها، حکايتها و تمثيلات مي انبارد؛ اما افزون بر اين همه، آني در سخنش نهفه است و خاص تنها او نيست و از ديرباز در لحن و لهجه جنوبيان و به ويژه مردم شيراز گوش را نوازش داده و رغبت شنوندگان را به استماع آن افزوده است؛ همان که همام تبريزي فقدانش را در شعر خود احساس کرده است. رمز روايي و گيرايي سعدي که “ملک عجم گرفته به تيغ سخنوري” (مواعظ، 696)، افزون بر علم معني و کمال صوري و طبع چون آب و غزلهاي روان و شهد ناب عبارات و فصاحت و گشاده زباني و شگردهاي ادبي ابداعي، شيرين سخنيِ برخاسته ناشي از گويش شيرازيان نيز هست که در نتيجه اش “همه گويند و سخن گفتن سعدي دگر است.” (مواعظ، 662)

گوش بر ناله مطرب کن و بلبل بگذار
که نگويد سخن از سعدي شيرازي به
(طيبات، 540)

اي گل خوشبوي، اگر صد قرن باز آيد بهار
مثل من ديگر نبيني بلبل خوشگوي را
(بدايع، 368)
سعدي به رغم فروتني بسيارش، که از شاعرِ عارف و فقيه واعظ و اهل فتوتي صاحب خانقاه چون او مورد انتظار است، به قدرت ادبي و پايگاه کم نظير خود در سخنوري نيک آگاه است و به انحاي مختلف آن را بيان کرده است. نکته شايان توجه در اينجا، آنکه وي را از ديرباز نخستين شاعري از ايالت پارس دانسته اند که به فارسي شعر سروده است. و اين در حالي است که به قول مشهور، او سي سال از عمرش را در خارج از ايران و عمدتاً در سرزمينهاي عربي سپري کرده و بي گمان تا هنگامي هم که در شيراز بوده، به گويش محلي حرف زده و شنيده است؛ با اين همه وقتي شروع به پارسي گويي کرده، چنان داد سخن داده که کلامش تا امروز هنجارِ گفتار زبان فارسي شده است و اين امر از استعداد شگرف او حکايت مي کند و البته به قول خودش: “سپاس دار که جز فيض آسماني نيست” (مواعظ، ص654). گرچه ممکن است همين دور بودن دراز مدت از شهر و ديار، او را بر آن داشته که به جاي گويش محلي، زبان رسمي را براي بيان احساسات و انديشه هايش بر گزيند و پا جاي پاي بزرگاني چون رودکي، فردوسي، خيام، انوري، خاقاني و نظامي بگذارد. ضمن آنکه واقعاً نمي توان قاطعانه داوري کرد که آيا زبان محلي شيرازيان توانايي لازم براي ابراز محتواي مورد نظر او را داشته يا نه. و از ياد نبايد برد که جهانگردي چون سعدي به خوبي از گسترش زبان فارسي در پهنه وسيعي از جهان آن روز آگاه بود و نيک مي ديد با استفاده از آن که اينک در بردارنده گنجينه هايي چون شاهنامه و پنج گنج پير گنجه است، بهتر و آسانتر مي تواند کلام بلندش را به گوش مردمان برساند.
با اين مقدمه، اکنون رواست که به سراغ زبان متداول شيرازيان آن روزگار برويم و از منظر ديگري، به محيطي بنگريم که سعدي سالهاي کودکي و نوجواني و نيز پيري اش را در آن سپري کرده است. از اين زبان که امروزه “گويش کهن شيرازي” ناميده مي شود، آثار متعددي به جا مانده که تا حدودي مجاز ارزيابي دقيق تري را نسبت به ديگر گويشهاي ايرانيِ نو فراهم مي کند؛ شواهدي همچون:
18 بيت در مثلثات سعدي،
- بيت ديگري که به احتمال فراوان از اوست و در جامع التواريخ حسني آمده است،
- “کان ملاحت” در 718 بيت از شاه داعي الله شيرازي،
- دو بيت و دو مصراع در ديوان حافظ،
- يک بيت در مجمع الفرس سروري،
- يک قصيده و چند قطعه و غزل که نزديک به صدبيت مي شود، از ابواسحاق حلاج شيرازي مشهور به بسحاق اطعمه،
- ديوان شمس پُس ناصر شيرازي،(232)
- افزون بر دهها لغات شيرازي که علي بن حسين انصاري معروف به حاج زين العطار در کتاب پزشکي اش به نام “اختيارات بديعي” (نگاشته شده در 770ق) به کار برده است،(233)
- مصراعي در گلستان،
- و احتمالاً واژه هايي همچون کُم (به معني شکم) در بوستان را که مي توان به اين مجموعه اضافه کرد.
با بررسي منابع موجود، از جمله گويشهاي متعدد رايج در استان فارس و ديگر شواهد پيراموني و آثار به جامانده از گويشهاي کهن آن سرزمين، امروزه برخي از زبان شناسان احتمال مي دهند که شيرازي قديم (نيز کازروني قديم)، بازماندگان زباني هستند که مي توان آن را “شيراز ميانه” و صورت باستاني آن را “شيرازي باستان” ناميد.(234) و اين بدان معناست که حتي در زمان حکومت هخامنشي نيز در ايالت پارس سواي پارسي باستان، گويشهاي ايراني باستان ديگري نيز رايج بوده و به همين دليل است که پارسي باستان کتيبه هاي هخامنشي را نمي توان نياي مستقيم فارسي ميانه (پهلوي) و فارسي نو دانست.(235)
اينک شايسته است به ابيات تني چند از شاعران فارس نظر بيفکنيم و فاصله گويش رايج محلي آنها را با زبان فارسي رسمي که مثلاً کساني چون مولوي بلخي و سيف فرغاني و ديگر شاعراني از اين دست در همان عصر به کار مي بردند، دريابيم. در اين نوشتار ابتدا ابياتي از شاعران قديم پارسي گو همچون بسحاق اطعمه، شاه داعي الله شيرازي، سعدي، حافظ و شمس پُس ناصر مي آوريم و آنگاه به سراغ شاعران محلي گوي معاصر مي رويم و به طور اجمالي تحول زباني اين مردم خوش لهجه خوش آواز را از نظر مي گذرانيم.
اشعار زير را مولانا ابو اسحاق حلاج شيرازي مشهور به بسحاق اطعمه سروده که که مردي خوش مشرب، باذوق و ضمناً اهل معرفت بود و از قضا نظيره هاي طنز گونه اي در برابر برخي غزليات سعدي آورده و انواع غذاها را موضوع سروده هايش قرار داده است و از اين جهت در زبان فارسي بي مانند به نظر مي رسد. وي بنابر قولي در 814 ق و به قولي در 830 ق در شيراز درگذشت. از اوست:

انه کم آرزوي لوهن و قوت جان هن
پوست کندت بکيم گوشت بره بريان هن
... کاجن آن نوسترن و سهي شاخ سمن
موردن ريحن صوزن نذنم ترخان هن
... ارس خوئي جغرک مي وزنن از دم چش
فارغ از وي سر بريان و لو خندان هن
... نن پهنش اشنز کفت که خال تو نه روم
هندوئي هن که مقام شانه ترکستان هن
... نه وفي خوش نفر اغرانه باغي ميروست
مم نظر کرد مغران ترک ريحان هن
... انه طور اسخن “بسحاق” نه ترتيب طعام
انوري هن و قصيده و غزل سلمان هن(236)

شاعر بعدي، سيد نظام الدين محمود، ملقب بهشاه داعي الله شيرازي است که از عارفان، شاعران و نويسندگان پر کار سده نهم هجري به شمار مي رود. از وي دفتري به نام “کان ملاحت” به يادگار مانده است که حاوي اشعار متنوعي به شيرازي کهن است. او به سال 870 ق در شيراز درگذشت.(237)

هر اي دمم اگش دل ندي رست از يار
که: هر که يارم هن، دست اهيتن از اغيار
جمال يار نه اُينه ي دل م کش جلوه
سرش ز شعله نور حقايق اسرار
که عکس ري خشه گلزار کاينات کند
هزار بلبل و گل زار هن از آن گلزار
سماع عير فن و رخس عاشقان هن دز
کجاهه داعي؟ دستي تو زر و عشق الار

برگردان: هر يک دمم به گوش دل ندايي از يار رسد/ که: هر که يار من است، از اغيار دست بکشد.
جمال يار در آينه دل من جلوه کرد/ سر زد از او شعله نور حقايق و اسرار.
چون عکس روي خودش را گلزار کاينات کند/ [ مي بيند که] هزار بلبل و گل، زار است از آن گلزار.
سماع عارفان و رقص عاشقان است ديگر/ کجايي داعي؟ دستي تو نيز به عشق برآور
همو در غزل عارفانه اي باز به همين لهجه مي گويد:

وجود کون و مکان، قاف و عشق عنقا هن
تو منکري، انه هر دو چش مش اي جاهن
تو فلسفي و م صوفي، تو عاقل و م عشق
تخي تو نفي و مم اثبات عشق او را هن
نه هرچه هست، اغرتت چش و گشي هستن
بني که مي نونت حسن عشق و گويا هن
م هم که مر گيا هم نه باغي هستي م
کجاهه اعشق سرّ عشق واما هن؟
بلند واگيمن تخني عشق اداعي
اغر چه عقل بگوتن ک مست وديواهن
تو موج مي بنه کش بحر پوشده ست از تو
نه پرده هن؛ پش م موج، عين دريا هن

برگردان: وجود کون و مکان، قاف [ است] و عشق عنقاست/ تو منکري، [ ولي] اندر هر دو چشم من او را جاهست.
تو فلسفي و من صوفي، تو عاقل و من عاشق/ سخن تو نفي و [ سخن] من اثبات عشق اوست.
در هر چه هست، اگر تو را چشم و گوشي باشد/ بيني که حسن عشق را مي نماياندت [، نشانت مي دهد] و [بدان] گوياست.
منم که در باغ هستي مهر گيا هستم، من/ کجايي اي عاشق؟ سر عشق با ما هست.
بلند باز گوييم سخن عشق [را] اي داعي/ اگر چه عقل بگويد که مست و ديوانه است.
تو موج مي بيني که او [را] پوشيده است/ پيش من پرده اي نيست، موج عين درياست.

عز شعله دل وانِسُنه اِداعي
ور هيچ نه رَه وا- نه- مُنه اداعي
ور هو- خُنِه چي، ور نخونه اداعي
آخِر بِدُنه که ندُنه اداعي

برگردان: گر شعله دل باز نشاني اي داعي/ ور هيچ در راه باز نماني اي داعي- ور بخواني چيزي يا نخواني اي داعي/ آخر بداني که [هيچ] نداني اي داعي!(238)
شاعر بعدي که به سراغش بايد رفت، خود شيخ اجل سعدي که در برخي نسخه هاي کليات، قصيده اي به هجده زبان از او ثبت کرده اند! مرحوم استاد محيط طباطبايي در مقاله اي که سال 1317 خورشيدي چاپ کرده است، مي نويسد: نگارنده نسخه اي از ديوار سعدي دارد که يک صدو سي و دو سال پيش [ يعني حدود 1185ش] در شيراز نوشته شده و نسبت به نسخه هاي ديگر، اختلافها و امتيازاتي دارد؛ از جمله در کتاب قصايد، زيرا اين عنوان: “وله من درر افکاره في العجايبات در هفتاد و دو زبان گويد” قصيده اي دارد...(239)
از چنين گفته هايي که بيشتر در مرز اسطوره و افسانه قرار مي گيرد، اين نکته را مي توان دريافت که در نظر گروهي از مردم مسافرتهاي سعدي به اطراف و اکناف جهان پهناور، به يادگيري زبانهاي متعددي نيز انجاميده است و او با استعداد شگرفي که داشته، توانسته به هر يک از آنها شعري بسرايد. فارغ از اين خيال رشک انگيز، با قصيده بلندي در کليات شيخ مواجه مي شويم که به سه زبان فارسي، عربي و شيرازي سروده شده است که براي آشنايي با گويش شيرازي و نيز پرهيز از درازنويسي، ابيات عربي و فارسي آن را حذف مي کنيم.

گُش ايها دار اَغَت خاطر نرنزت
که ثخني عاقلي ده بار اثنزت
که منعم بي، مبر کول ايچ درويش
ک وايش مي بني، دنبل مزش نيش
ببات اين دهر دون را تير اري پشت
نه هرکش تير نه کمان بو، کس اي کشت
نه کت تفسير و فق خواند است ابهشت
بسم دي که سوري ماند، بيده ببدشت
ک مسکي اوت اس بخت آو بهريت
مخن هر دم بر اي چنداکي بگريت
عزيزي کت هن اش، هر دم مدو پش
که ديدر زر، ملال آرد بش از بش
و چه ترشروي کت برغ خوان ني؟
ت ز آن مسکي خبر هن کش خه نان ني؟
غرش نان هاجه، از حلوا نپرست
نن تن گلشکر هن غت بگريت
چه دانداي کش سه پغ خورده ست و تفته ست
که مسکيني و سرما گسنه خفته ست
نه وا که بيفته از هنجار و رسته
پشيمان ب که: نم خو توشه بسته!
که مپسندت که م خو از غصه بکشم
ک گردم کرد، نخرم يا نبخشم؟
ک عارف باد بکاند از جمّه نو
اگور جد منت مش در، به از تو
چنان تزدم دوت کت خون خ او کند
ک پاکش خورد، ديک تن چه او کند
که احسان بکنه وا هر وي اصولي
شنه ميان زز بخت صاحب قبولي
غر از م مي شنه، واهر کس مگوي راز
ک جمّي مي بري، خهتر ورانداز
تواز دشمن بترسي، غافل از دوست
که غت دشمن ببوت، ات ببلسدپوست
کري مم دي اي رو واجوني گفت:
مزم تش کت قلاشي نتون اشنفت
ک خيرت بو ازي تخني کت اشنفت
بگي: رحمت و سعدي با کش اي گفت
(مثلثات، 744)
برگردان: (240) گوش به اينها دار اگر خاطرت نرنجد/ که سخني را عاقل ده بار بسنجد
چو منعم باشي، پشتواره هيچ درويشي را مبر/ و چون آرزوي او را مي بيني، به دملش نيش مزن
اين دهر دون را تير به روي و پشت ببارد/ نه هر که تير در کمانش باشد، کسي را مي کشد [ کشته است]
نه چنين است که تفسير و فقه تو را به بهشت خوانده است/ بسيار ديده ام که سواري ماند و پياده بگذشت.
چون مسکين افتاد و بخت آبرويش را بريخت/ مخند هر دم بر او چندان که بگريست. [هر دم به اندازه اي که او مي گريد، بر او مخند!]
عزيزي که تو را هست، هر دم پيش او [، پي او] که ديدار زياد، بيش از بيش ملال آورد.
براي چه ترشرويي که تو را برگ خوان نيست؟ [ و سفره رنگين نداري] / تو را از آن مسکين خبر هست که او را خودتان نيست؟
گرش نان دهي، از حلوا نپرسد/ نان خالي، گُلشکر است اگر گرسنه شوي.
چه داند که او سه بار خورده و [ در جاي] گرم است/ که مسکيني به سرما گرسنه خفته است؟
مبادا که از هنجار و رسته [ زندگي دور] بيفتي/ پشيمان باشي که توشه بسته خودم را نخوردم [ يا: توشه خودم را نبسته ام].
که مي پسندد که من خود را از غصه بکشم/ و چون گِرد کردم، نخوردم ي نبخشم؟
چو عارف (صوفي) از جمه نو باد بکند [ و به جامه اش بنازد]/ به گوهر جهود مي ماند که بيرونش از تو بهتر است!
چندان از دنبال تو مي دود که خوان [: سفره] خود را افکندي/ و چون آن را پاک [ و به تمامي] خورد، ديگ تهي را به چاه مي افکند.
چون احسان بکني با هر بي اصولي/ ميان ايشان صاحب قبولي هم بخورد [ يا باشد].
گر از من مي شنوي، با هر کس راز مگوي/ و چون جامه مي برّي، بهتر برانداز کن.
تو از دشمن مي ترسي و از دوست غافلي/ که اگر او دشمنت شود، پوست تو را مي گسلد[=مي کند].
پسري را خودم ديدم که اين را به جواني گفت: / مرا مزن... که نمي تواني قلاشي [: سخن تلخ و دشنامي] بشنوي.
چو از اين سخن که شنفتي، تو را خيري باشد،/ بگو: رحمت به سعدي باد که اين را گفت!
سعدي در گلستان نيز بيتي به گويش شيرازي کهن آورده است؛ آنجا که حکايت پيرمردي را بازگو مي کند که به او گفتند:
“چرا زن نکني؟” گفت: “با پير زنانم عيشي نباشد.” گفتند: “جواني بخواه، چون مکنت داري.” گفت: “مرا که پيرم، با پيرزنان الفت نيست؛ پس او را که جوان باشد، با من که پيرم، چه دوستي صورت بندد؟”

پِرِ هَفتا سله جوني مي کند
عشغ مقري و خو بني چش روشت

اين بيت را به صورتهاي گوناگون معني کرده اند که سراغشان را در نسخه مرحوم دکتر يوسفي مي توان گرفت و اما آنچه از آن ميان برگزيده ام، اين است که: “پير هفتاد ساله جواني مي کند، چشم خشکيده (=کور) مگر به خواب چشم روشن را ببيند!”
حسن بن شهاب يزدي در کتاب جامع التواريخ که ميان سالهاي 855 تا 857ق نوشته شده، در ذيل اخبار مربوط به حکومت ميرک شرواني در کرمان و تخريبي که در قهستان کرد، مي گويد: “... و چنان که شاه عشقبازي به زبان شيرازي گويد:

هر بن سرش، سر نشا کرد
گربش کر شير نر نشا کرد” (241)

مرحوم دکتر ماهيار نوابي اين بيت را به صورت زير تصحيح و معني مي کند: “هر بي سرو [پا] ش، سر نشا کرد...: يعني هر بي سر و پايي را سر (=فرمانده، سالار) نشايد کرد/ گربه کار شير نر نشايد کرد.”(242)
سعدي در باب هشتم بوستان نيز واژه اي شيرازي به کار برده است و اگر جستجوي بيشتري شود، چه بسا که به واژگان بيشتري در آثار او دست بيابيم. لغت مورد نظر، “کم” ست به معني شکم:

به آرام دل خفتگان در بنه
چه دانند حال کم گرسنه؟
(بيت 3421)
حدود صدسال بعد، ديگر شاعر بزرگ پارس، يعني لسان الغيب حافظ شيرازي، به تقليد از سعدي، غزل سه زبانه اي دارد که چند مصرع در ميان، عربي، فارسي و شيرازي است. ابيات شيرازي را درون گيومه مي گذاريم تا مشخص شود:

سبت سلمي بصدغيها فؤادي
و روحي کلّ يوم لي ينادي
... حبيبا، در غم سوداي عشقت
توکلنا علي ربّ العباد
امن انکرتني عن عشق سلمي
“ته ز اوّل آن روي نهکو بوادي
که همچون مت بيوتن دل و اي ره”
غريق العشق في بحر الوداد
“به پي ماچان غرامت بسپريمن
غرت يک وي روشني از امادي
غم اين دل بداتت خورد ناچار
و غرنه، او بني آنچت نشادي”
دل حافظ شد اندر چين زلفت
بليل مظلم، والله هادي

برگردان: (243) سلمي (، معشوقه) با دو زلفش دلم را اسير کرد/ و هر روز روحم را فرا مي خواند. / حبيبا، در غم سوداي عشقت/ به پروردگار بندگان توکل کرده ايم.
اي که مرا در عشق سلمي سرزنش مي کني/ تو از اول بايد آن روي نيکو را ديده باشي (يا ببيني).
تا همچون من دلت در اين راه باشد/ و غريق عشق در درياي دوستي گردي.
در پاي ماچان (=کفش کن خانقاه) غرامت مي سپاريم [ و پوزش خواهانه روي پا مي ايستيم] / اگر که يک بي روشي [و خطايي] از ما ديده باشي.
ناچار غم اين دل ببايدت خورد/ و گرنه مي بيني آنچه تو را نشايد.
دل حافظ اندر چين زلف/ [گرفتار] شبي تاريک، و خدا هدايتگر است.

***
شمس پس ناصر (به معني شمس، پسر ناصر) شيرازي شاعر ديگري است که در سده هشتم هجري مي زيست و از شعرهايش، آنچه به دست ما رسيده است، جز دو سه بيت، همه به گويش شيرازي سده هفتم و هشتم است. تقي الدين اوحدي بيلقاني که در نيمه نخست سده يازدهم مي زيست، در تذکرره “عرفات العاشقين” او را، از “صاحبان حال و عارفان با کمال” معرفي مي کند که “به زبان شيرازي اشعاري بسيار دارد و ديوانش مشهور است.” از سروده هاي اوست:

تت خو سر ميي سر ما ني و سرکشي
موت اما و دستن اوا ما و کلکله
اِدل و نلغ و سوز چن آخرش برشنه؟
پُر جان مده اپا بش و رفته مغر شله؟
پروانه تاو تي مغه دي کدنه مي تزه؟
بلبل مغر خري شنه پا هن که مي نله؟
اي جوره تا وکي کشم آخم غمي بخه
چستي و جور کرده و غم خورده منبله
اِشمس ناصره اغرت دل و کاروات
اِمره که دل کشي بنه از دور هامله

برگردان: تو خود سر موييت سر ما نيست به سرکشي [=تو خود به سر کشي به اندازه سر مويي در انديشه ما نيستي] / موي ما به دستت است و با ما به کلکلي.(244)
اي دل، به ناله و سوز چند آخر به برش نشيني؟/ پر (=بسيار) جان مده، به پا باش به رفتن، مگر شلي؟
پروانه، تاب تو را مگر ديد که ايدون مي سوزد؟/ بلبل مگر خاري در پايش هست که مي نالد؟
اين جور را تا به کي کشم؟ آخرم (آخر مرا) غمي بخور/ چستي به جور کردن، به غم خوردن تنبلي!
اي شمس ناصر، اگرت دل به کار بايد،/ اين بار که دل کشد، ببين از دور و بگريز.

دلم يسير هوا هن، چنان که کس مبنا
کس اي زحير هوا و غم هوس مبنا
ابلبله که يسير قفس هه، چت حالن؟
ببي آزا و دزت چش ري قفس مبنا
اشور و کي معشوق، آفتت مرسا
عدوت ته اش مدوا، يارب آن عسس مبنا
ک اوش چادر قنديل او بش ار پس و پش
که کس شکوغه رقيبان و زخم تس مبنا
نفس ملات انه دم اي نفس غرت نبنم
عجب نخوش نفسي هن کس آن نفس مبنا
امونس دلک شمس ناصر، آخه که هه؟
وزو که آنچه م دي از فراق، کس مبنا

برگردان: دلم اسير هواست، چنان که کس مبيناد/ کس اين زحير(245) هوا و غم هوس مبيناد!
اي بلبلي که اسير قفسي، حالت چيست؟/ آزاد بشوي و ديگر چشمت روي قفس مبيناد!
اي شبر و کوي معشوق، آفتت مرساد/ عدويت در آن مدواد! يا رب، آن عسس مبيناد!
کجا (=هرجا) او رود، چادر قنديل او باش از پس و پيش/ که کس شکوه رقيبان و زخم تس(246) مبيناد!
نفسم برآيد اندر دم، يک نفس اگرت نبينم/ عجب ناخوش نفسي است، کس آن نفس مبيناد!
اي مونس دلک شمس ناصر، آخر کجايي؟ / بيا که آنچه من ديدم از فراق، کس مبيناد!(247)

***

در فرهنگ سروري (مجمع الفرس) نيز اين يک بيت شيرازي درج است:
اُينه هن يا پشن جام جمن يا مه بدر؟
که نمي از که المدست و نمي پنهان هن

برگردان: آينه است يا پيشاني جام جم است يا مه بدر؟/ که نيمي از کوه برآمده است و نيمي پنهان است.(248)
همچنان که مشاهده مي شود، فهم سروده هاي اين شاعران براي ما دشوار است و حقيقت آن است که با گويش امروزي مردم استانهاي فارس و بوشهر و اطراف نيز بسيار تفاوت دارد. گويش امروزي آنها با همه اختلافي که با زبان فارسي ادبي و معيار دارد، بسيار به آن نزديک شده و مفهوم گرديده است و سواي چند درصدي از واژگان محلي يا کهن، عمده تفاوت، در آهنگ کلام و نحوه اداي واژگان است؛ مثلاً واژگاني که در فارسي رسمي به مصورت بلند (آ=a) ختم مي شوند، در گويش شيرازي امروز به مصوت کوتاه (اُ=o) تبديل مي شوند: با (بو)، بالا(بالو)، بابا(بابو)، حالا(حالو)، کاکا(کاکو)و... يا در پايان بسياري از واژگان، به ويژه در مقام معرفه سازي، مصوت بلند (او=u) افزوده مي شود: کتاب (کتابو)، بند (بندو)، مداد(مدادو)، بلبل(بلبلو)و... همچنين مصوت معرفه ساز در واژگان مختوم به هاي غير ملفوظ، به جاي اِ(e)، به اُو(ow) تبديل مي شود: خونه (خونو)، شيشه(شيشو)، شونه (شونو)و...(249)
و البته برخي واژگان نيز از ايلامي کهن به يادگار مانده است که جاي تحقيق و بررسي بيشتر دارد. چون سخن بدين جا رسيد، مناسب است براي مقايسه و سنجش اين دو مرحله زباني، به چند غزل از شاعران شيرازي گوي معاصر توجه کنيم. نخستين غزل از دکتر بيژن سمندر است که اشعار فراواني به اين گويش سروده و حدود سي سال مي شود که دور از ميهن به سر مي برد؛ اما به قول خودش: “هنو ته لهجه شيرازي دارد”:
شرتي شپکي دل بي قرارم
فرتي زد الو به روزگارم
زير قم نمي رفت ئي ماتر نگک
زود خودش لا داد، رفت پيش يارم
ليم ليم وج اشتو، واتر قّيد
رفت به آسمون هوار هوارم
سوپينه ي که سوپس تا سيده تو آفتاب
دو پينه ي که خزون کرده بهارم
پيه بود، پله بود، ايرو نمي خوندم
شد خطّ علم اجنّه کارم
پالونش کجه دلي که ولوشه
وقتي پا بده ول کنه زارم
من سلندرم اي دل الدنگ
سي کو دراومد چطو دمارم
لغزک مي خونن ايشون و اوشون
رودار مي کنن گنده به بارم
اشتلم نکن، من با تو اختم
پخ نکن دل پا به فرارم
دلدار بوگوش: من با تو اختم
پخ نکن دل پا به فرارم
دنيامو بکن اسّو بر سّون
اسّ و قس بده به کار و بارم
چو افتاده که: چي داره سمندر
بيو فدات همه ي دار و ندارم:
عمرم: نفسم، چيشم، توونم
خطّم، غزلم، تار و سه تارم

برگردان: دل بي قرارم بدون هيچ نظم و ترتيبي يکباره و شتابان روزگارم را به آتش کشانيد.
اين دل زيرک زير بار نمي رفت و زود خودش را تسليم کرد و پيش يارم رفت.
آرام آرام به جاي شتاب، ترقي معکوس کرد و فريادم به آسمان رفت.
آن لپ گنده که گونه اش در آفتاب بر افروخته و بهارم را خزان کرده، نفهم و خل بود و من متوجه نمي شدم و کارم همچون خط جنهاشد که روي پرچمشان مي نويسند [ و ناخواناست].
دلي که ثبات ندارد، درستکار نيست و اگر موقعيت بيابد، به زاري رهايم مي کند.
اي دل ولگرد من سرگردان و آواره ام، بنگر که چگونه دمارم درآمده است.
اينها و آنها به من کنايه مي زنند و پي در پي سخنان درشت نثارم مي کنند. لاف مزن و دست از تندي بردار که من با تو رفيقم و دل آماده گريزم را مترسان.
به دلدار بگو که خوب به هدف مي زند، من پرستوي توام، بيا شکارم کن.
استادانه دنيايم را به اندازه دلخواه برسان و کار و بارم را استوار کن.
شايعه شده که: “سمندر ثروتمند است.” بيا که همه دار و ندارم فداي تو: عمرم، نفسم، چشمم، توانم، خطم، غزلم، تار و سه تارم.(250)

***
شعر بعدي از سيد حبيب دادرس (سيروس) است که او نيز سالها در خارج از ايران به سر برده است.
مي گم انگار که ديگه طالب ما نيسّي کاکو
خيلي جارت مي زنيم، آموئي برا نيسّي کاکو
نکنه خدوي نکرده که ولم کرده، بيري
دل ما نازکه، مي شکه؛ فکر ما نيسي کاکو
دلي که بهت داديم، پاک و پلشت و ساده بود
حال دسّ پلکو که کرديش، پيش ما نيسي کاکو
آيه وايه مون نکن، بي همچي حرفته بزن
که مايه ي گلّه نشه، اي بي وفا نيسي کاکو
ما و سيد ابوالوفا دمبال نذر و تير شتيم
گرچه همچي اهل سيد ابوالوفا نيسي کاکو
غم تو چيا کشي کرده تو خونه دلم
ئي دلو قلّته، فکر جابه جا نيسي کاکو
غم تو چيا کشي کرده تو خونه دلم
ئي دل قلّته، فکر جا به جا نيسي کاکو
اي چيا شد، بيبينين دلم چقد گنگو شده
ابداً به فکر حال زار ما نيسي کاکو
گبورک بود دل سيروس، ابداً با کيش نبود
حالو ويلون تو کوچان، تو که تو کوچ انيسي کاکو

برگردان: مي گويم: انگار که ديگر طالب ما نيستي برادر. خيلي صدايت مي زنيم؛ اما اين طرفها نيستي.
نکند خدا نکرده رهايم کني و بروي. دل ما نازک است، مي شکند؛ به فکر ما نيستي برادر.
دلي که به تو داديم، پاک و ساده بود؛ حالا که آن را دستمالي و چرکين کرده اي، ديگر پيش ما نيستي برادر.
ما را سرگردان مکن و بدون رودربايستي حرفت را بزن تا اگر بي وفا نيستي، موجب گله گزاري نشود برادر.
ما در امامزاده سيد ابوالوفا دنبال نذر و دخيل بستن براي تو هستيم. گرچه تو چندان اهل اين کارها نيستي و باور نداري.
غم تو به خانه دل من اسباب کشي کرده است. اين دل در اختيار توست و تو به فکر جا به جايي نيستي برادر.
اگر فرصتي پيش آمد و تو توانستي، نگاهي به دلم بينداز که چقدر [ همچون ظرف چيني شکسته] بند خورده است؛ اما تو هيچ به فکر حال زار ما نيستي برادر.
دل سيروس سرحال بود و هيچ غم و بيماري نداشت؛ اما حالا در کوچه ها سرگردان است. تو که در کوچه ها نيستي برادر.(251)

***
شعر بعدي سروده آقاي احد ده بزرگي، شاعر معاصر شيراز است:
از به غصه ئي روزاتو خر خرم گروک شده
قد سلب سر مو خوردم چوق خشک دوک شده
وج اينه صورتم به درد مي خورد، آمو ببين
انگاري کرباس او رفته پر از چروک شده
انگو بلبل شاپرک رفيق کم بود، نمم چرو
هم رفيق جنگ خار و همکار خزوک شده
حاجي ترک پيشونيش داغمون مر داره، آمومن
پوي دلم تول زده، لک شده، شکل گوک شده
هر گلي قابل يي ظرفي و يي جوي رِ داره
حال اي مي بيني لولين و کوزه و کلوک شده
اينجو باد کلّي گلار اومه و برد، نمي دوني مي؟
ارزش گلي ئي روزا قد پوسوي الوک شده
مي ارث بواش از ما طلبکار يو نه،
تو گوشش يي چيزي خوندن که اي طوري کوک شده
دور سفره ي زندگي، ميون همه ي آدما
آخدا، واسي چي چي من تنو جام تو سوک شده؟
زالوي زبون نفم خونم از بس مکيدن
مش احد، اسّقونم پوکتر گردوپوک شده

برگردان: از بس که اين روزها غصه در گلويم جمع شده، قد سرو سرما خورده ام مانند چوب خشک دوک شده.
زماني صورتم به جاي آينه به درد مي خورد؛ اما حالا ببين که همچون کرباس آب رفته پر از چروک شده.
مثل بلبل و شاپرک رفيق گل بود، نمي دانم چرا اکنون رفيق صميمي خار و همکار سوسک شده!
تارک پيشاني حاجي داغ و پينه مهر دارد؛ اما من پاي دلم تاول زده، ورم کرده و شبيه ميخچه شده.
هر گلي براي ظرف يا جايي شايستگي دارد، حالا اگر مي بيني که آفتابه و کوزه يا خمره شده.
اينجا باد آمد و کلي گلها را با خود برد. مگر نمي داني که اين روزها ارزش گل به اندازه پوست بادام کوهي شده؟
راستي مگر او ارث پدرش را از ما طلبکار است؟ يا نه، در گوشش چيزي خوانده اند که اين طوري تحريک شده.
ميان همه آدمها در دور سفره زندگي، اي خدا براي چه تنها جاي من در گوشه آن شده؟
مش احد، از بس که زالوهاي زبان نفهم خونم را مکيده اند، استخوانم از گردوي پوک هم پوکتر شده.(252)

***
شعر بعدي از آقاي محمدحسن شفاعت (قلندر) از شاعران معاصر شيراز است:
داري مار تو خو مي کني، دل ما رچيو مي کني
دسّمو نه بيريک مي زني، پوي مار بخو مي کني
دو تو چيشاته مسّ مي کني، النگوات دس مي کني
دسّته پيش و پس مي کني، دل مار تو او مي کني
داري کور و کرم مي کني، ريبس دس به سرم مي کني
از شهر به درم مي کني، خوب مار ولو مي کني
گاهي منه خنج مي زني، گاهي ب کلنج مي زني
دل و رودمه پنج مي زني، راسي چرو ايطور مي کني؟
ول خوشگل گمپ گلي، تو که رو مي زني سکلي
موقي مي کني چغلي، زير دلم الو مي کني
راز دل عنج مي کني، قلب مار منج مي کني
هيچّي نمگي لنج مي کني، گريه مث بچو مي کني
رو مي شيي تو بالخونتون، دس مي زني زير چونتون
وخي من مي آم خونتون، زير پامون تو او مي کني
دورت موس و موس مي کنم، يي کنجي کوروس مي کنم
هي من تور لوس مي کنم، تو روز منه شو مي کني
مگه “قلندره” نمي خوي؟ هر رو قول مي دي نميوي
پيش مونم که يي رو ميوي، هنونيمده رو مي کني

بر گردان: تو داري که را خواب مي کني، دل ما را چپاول مي کني، دستت را پيش و پس مي کني، دل ما را تو آب مي کني.
داري کور و کرم مي کني، مدام دست به سرم مي کني، از شهر بيرونم مي کني، خوب ما را سرگردان مي کني.
گاهي با چنگال به من مي زني، گاهي با انگشت مي زني، دل و روده ام را با پنجه مالش مي دهي، راستي چرا اين طوري مي کني؟
يار زيباي دسته گلي؛ تو که پياپي با دستت به پهلو مي زني، وقتي که چغلي مي کني، زير دلم آتش روشن مي کني.
راز دلت را... مي کني، قلبم را مي فشاري؛ چيزي نمي گويي و لب ور مي چيني، مثل بچه گريه مي کني.
روز در بالا خانه تان مي نشيني و دست زير چانه ات مي گذاري. وقتي من به خانه تان مي آيم، من را بيرون مي کني!
دورت مي گردم و نازت را مي کشم، تو در کنجي غمزده مي نشيني؛ هي من تو را لوس مي کنم و تو روزم را شب مي کني.
مگر قلندر را نمي خواهي؟ هر روز قول مي دهي و نمي آيي و يک روز هم که پيشم مي آيي، هنوز نيامده، مي روي.(253)
آخرين مورد غزلي است از خانم مريم دانشفرد، شاعر معاصر شيرازي:

تا نيگام بهت مي افته، چپري پل مي زنه دل
سي کن اوضي ال مار باگرن باکلّي مشکل
مي شينم ببم بري تو، حرفم مي گم من از پر
از غمي گوروک شده با گرني خفتي اي دل
نيذ جزلوم بزنم من، تا بشم مچّه تو دسّت
نيذ اشکم بشه اوزون، رو لپام بباره جل جل
ديگه لملوشم لاجون، تو خودم هي مي دروشم
کمرم کتي کتي دلّ، مث ابرو وي تو مايل
چند تا دل دشوکي هسّن، که مي لنگن تو کاري تو
من که درسم فوت آبم، کار من از بيخ و بن ول
گفتمت زيچيش نشم من، که شدم بلال و بريون
گفتي پخمه ي پيه ي تو، خوشي با خيال باطل
اومدي قرش شکندي، پچ پچارم نپه گوش کن
حرف و سرم المک هه، پتت به زير هر چل
حالو که با قلب سنگت، شيشه دلم شکندي
مي گمت: تکي ا، فوتينا، تو شيراز يا تو کامل
رو دل مريم لَوز، داغمه بسّه داغ لاله
بيا سي کن ما تر نلگک، که چطور مي زنه پل پل

برگردان: تا نگاهم به تو مي افتد، زود دلم دست و پا مي زند. به اوضاع آشفته ما با گره و مشکلات بسيارش نگاه کن.
عزيزم، برايت مي نشينم و حرفم را از اول مي گويم. از غمهاي انباشته همراه با گره هاي کور اين دل مي گويم.
مگذار آنقدر ناله و التماس کنم تا در دستانت مچاله شوم. مگذار اشکهايم چندان سرزير شود تا چون باران تندي بر گونه هايم ببارد.
من ديگر لاغر و مردني ام، در درونم مرتب مي لرزم و کمرم مانند ابروهاي تو خميده و کماني شده است.
چند نفر که دو دل هستند، در کار تو مي لنگند [ و وارد شده اند؛ اما] من که درسم را مثل آب روانم، کارم از بيخ و بن رها شده است.
به تو گفتم سوختم و آتش گرفتم، پس خوار و ذليلم مکن. گفتي: تو نادان و ساده لوحي، با خيال باطل دلت خوش است.
حالا که تصميم نهايي را گرفتي [ و مي خواهي از من جدا شوي]، بنابراين به پچ پچ مردم هم گوش کن. حرف تو سر همه زبانهاست و سابقه ات پيش همه است.
حالا که با دل سنگت شيشه دلم را شکسته اي، مي گويم: بي نظيري، خيال کردي، در ميان شيرازيها، از همه کاملتري،
داغ آتش عشقت مانند داغ لاله بر دل مريم ماندگار شده است. شيطانک، بيا ببين که عاشقت چگونه دست و پا مي زند!(254)
در مقام مقايسه گويش امروزي و گويش کهن شيرازي، شايسته است به داوري مرحوم دکتر ماهيار نوابي مراجعه کنيم که متخصص زبانهاي باستاني ايران بود. ايشان در مقاله زبان مردم شيراز در زمان سعدي و حافظ مي نويسد: “اختلاف گويش شيرازي آن عصر با زبان فارسي ادبي، بسيار بيشتر از زبان عادي شيرازي امروزي با زبان فارسي ادبي است. و پاره اي از ويژگيهاي زبان پارسيگ (پارسي ميانه) هنوز در اين گويش ديده مي شود...(255) لهجه شيرازي که نمونه آن را ديديم، گرچه فارسي است، قرنها زبان يک جاي معين بوده و تحول کند خود را در همان جا کرده است. نه زبان اديبان بوده و نه برخوردي با گويشهاي ديگر ايران داشته است. اين است سبب اختلاف ميان گويش شيرازي زبان سعدي و حافظ و زبان فارسي دري... گويش شيرازي اکنون تقريباً از ميان رفته و زبان مردم شيراز تقريباً همان فارسي دري است، با در نظر گرفتن اختلافي که ميان زبانِ گفتن و نوشتن وجود دارد. با اين همه هنوز به واژه ها و عباراتي که يادآور گويش فراموش شده شيراز است، در گفتگوي مردم شيراز و بيشتر در ضمن قصه ها و داستانها بر مي خوريم. عاملي که باعث گرايش تند و تيز گويش شيرازي به سوي زبان فارسي دري شده، وجود دو سخنور نامي شيراز (سعدي و حافظ) و فصاحت و زيبايي و دلنشيني کلام آن دو است.”(256)
هر چند دامنه گفتار در اين موضوع دراز شد، ما اين همه براي آن آمد تا نقش سعدي و اهميت کار او تنها در حوزه زباني آشکار شود؛ چه، همان گونه که آمد، معمولاً او را نخستين شاعر دري گوي ايالت پارسي معرفي کرده اند و بدين ترتيب مي توان به حقي که او بر گردن حافظ و ديگر شاعران پس از خود و بلکه زبان و ادب فارسي دارد، پي برد و به اندازه قدرش را شناخت و به عبارتي او را در آمدي بر ظهور لسان الغيب به شمار آورد. و اين در حالي است که او عمرش، يعني از دوران جواني تا ميانسالي را در بيرون از ايران به سر برده است؛ در محيطي که بي گمان فارسي، زبان اصلي مردمش نبود. با اين اوصاف از سويي مي توان به استعداد فراوان سعدي پي برد که چگونه با اينکه بخش مهمي از زندگي اش را در محيطهاي عربي سپري کرده، اين گونه با زير و بم زبان فارسي آشناست و بر آن چيره است و از سوي ديگر در آن عصر چه اندازه فارسي در قلمرو گسترده اي از روم شرقي (عثماني، ترکيه امروز) و شامات و عراق گرفته تا هند و چين رواج داشته که شيخ به نيکي مي توانسته فارسي بگويد و بخواند و بنويسد، به طوري که در همان زمان حياتش نوشته هاي او را چون کاغذ زر ببرند و در پهنه زمين منتشر کنند. ابيات حک شده بر سنگ قبر شخصي به نام حسام الدين بن امين که در سال 823 ق در اندونزي (مالايا، در جوار قريه اي به نام سامودرا) در گذشته، نشان مي دهد شعر سعدي چه زود شرقي ترين بخشهاي دارالاسلام را پيمود و بر دل و جان مردم نشست و آنها را به تأمل و تفکر واداشت:

بسيار سالها به سر خاک ما رود
کاين آب چشمه آيد و باد صبا رود
اين پنج روزه مهلت ايام آدمي
بر خاک ديگران به تکبر چرا رود؟(257)

منابع و مآخذ:
ـ ده بزرگي، احد، آفتو جنگ شيراز، انتشارات نويد شيراز، چاپ اول: 1379.
ـ مهراز، رحمت الله، بزرگان شيراز، انتشارات انجمن آثار ملي، چاپ اول، 1348.
ـ استعلامي، محمد، درس حافظ (ج2)، انتشارات سخن، چاپ اول: 1382.
ـ حلاج شيرازي، ابواسحاق، ديوان مولانا بسحاق، کتابفروشي معرفت شيراز، چاپ دوم: 1360.
ـ افشار، ايرج، زبان فارسي در آذربايجان (ج2)، مقاله استاد محيط طباطبايي، چاپ موقوفات دکتر محمود افشار.
ـ دادرس، سيروس، شهر من شيراز من، انتشارات نويد شيراز، چاپ اول:؟
ـ سمندر، بيژن، شيراز از گل بهترو، انتشارات نويد شيراز، چاپ اول: 1378.
ـ دانشفرد، مريم، کاکو شيرازي، انتشارات نويد شيراز، چاپ اول: 1384.
ـ سعدي شيرازي، کليات سعدي، بر اساس تصحيح محمدعلي فروغي، به کوشش بهاءالدين خرّمشاهي، انتشارات دوستان، چاپ سوم: 1381.
ـ رضايي باغ بيدي، حسن (به کوشش)، مجموعه مقالات نخستين هم انديشي گويش شناسي ايران، مقاله “لغات شيرازي و ساير لغات گويشي در اختيارات بديعي”، دکتر علي اشرف صادقي، نشر آثار فرهنگستان زبان و ادب فارسي، چاپ اول: 1381.
ـ ماهيار نوابي، يحيي، مجموعه مقالات (ج اول)، به کوشش دکتر محمود طاووسي، انتشارات مؤسسه آسيايي دانشگاه شيراز، چاپ اول: 1355.
ـ حبيب اللهي، ابوالقاسم، مقالاتي درباره زندگي و شعر سعدي، مقاله “زبان و مردم شيراز در زمان سعدي و حافظ”، دکتر ماهيار نوابي، دانشگاه شيراز، 1350.
ـ شفاعت (قلندر)، محمدحسن، يادش به خير، انتشارات نويد شيراز.
مجله ها:
ـ آينده، سال هفتم، فروردين ـ ارديبهشت 1360، ش1و2؛ مهرماه 1360، شماره 7.
ـ گويش شناسي، ضميمه نامه فرهنگستان، ج اول، شماره اول، سال 1382، مقاله “شيرازي باستان”، دکتر حسن رضايي باغ بيدي.
ـ فصلنامه نامه فرهنگستان، سال اول، 1374، شماره 4 و 5، مقاله “چند غزل از شمس پُس ناصر”، دکتر ماهيار نوابي.
منبع: یزدان پرست، حمید؛ (1388) نامه ایران: مجموعه مقاله ها، سروده ها و مطالب ایران شناسی، تهران، اطلاعات، چاپ نخست.



 



ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط