گفتگو با مهندس سيد محمد لاجوردي
درآمد
فرزند ارشد شهيد بودن براي او امكان را فراهم آورده كه خاطراتش ادوار مختلفي از زندگي پدر، يعني ساليان آغازين مبارزات تا روزهائي كه محكوميتهاي سنگين براي پدر صادر ميشد و نيز دوران پس از انقلاب و چالشهاي فراوان ناشي از مسئوليتهاي مهمي را كه بر عهده او قرار گرفت؛ در بر ميگيرد. آثار تربيتهاي جدي و پيگير شهيد لاجوردي بر او، در رفتار و گفتارش كاملاً مشهود است. کمتر كلامي را بر زبان ميآورد
كه به آيهاي از قرآن يا كلامي از اميرالمومنين(علیه السلام) آراسته نباشد. او اين موهبت را نيز از يادگارهاي پدر و نتيجه تربيتهاي او ميداند.
از اولين فعاليتهاي سياسي پدر و آثاري كه در دوران كودكي بر شما گذاشت، چه خاطراتي را به ياد ميآوريد؟
بسماللهالرحمنالرحيم
در پاسخ به اين سئوال شما، در واقع ياد ميكنيم از دوران مبارزاتي بزرگمردي كه چه در خانواده و براي من و خواهر و برادرانم و چه خارج از حلقه خانواده، براي بسياري از دوستانشان سرمشق و الگو بودند. اولين خاطرات من برميگردد به اينكه پدر هرگاه ميخواستند سركار بروند، آيات قرآن را ميخواندند و اين آيات، از زبان پدر بارها براي ما مرور ميشد و ايشان با قدمهاي بسيار محكم و استواري حركت ميكردند و به سمت محل كارشان ميرفتند. من كمكم متوجه شدم كه ايشان ارتباطات گستردهتر و عميقتري با بعضي از دوستانشان دارند و حس ميكردم كه اين افراد درگير مبارزات بسيار وسيعي هستند. سختيهاي يك زندگي مبارزاتي در دوران ستم شاهي، نكتهاي نبود كه براي مبارزين ملموس نباشد و واقعاً نميشد از اين دشواريها صرفنظر كرد. زندگي در آن شرايط، به خودي خود، مشكل و طاقتفرسا بود، چه رسد به اينكه انسان ميخواست زندگي عادي را رها كند و به يك زندگي مبارزاتي هم روي آورد. زندگي انتخاب شده توسط ايشان، عميقاً با دين و مبارزه، آميخته بود. پدر در جلسات مذهبياي كه صبغه سياسي هم داشتند، شركت ميكردند و در امور خيريه، آموزشي مثل بنياد رفاه با دوستاني چون مرحوم شفيقرحمتاللهعليه، حضور داشتند. احساس من اين است كه پدر از همان ابتدا اهتمام ويژهاي داشتند بر تقويت بصيرت ديني در حركتي كه دارند انجام ميدهند. طبق آيه شريفهاي كه ميفرمايد،«يا ايها الذين اذا ضربتم في سبيلالله فتبينوا» اعتقاد تام و تمامي به امام(ره) داشتند و اعتقادشان به ايشان از عمق جان بود.
دغدغه ايشان براي آشنا كردن شما با مسائل مبارزاتي در چه حد بود و از چه شيوههايي استفاده ميكردند؟
در آن دوران، اغلب مردم نسبت به فعاليتهاي مبارزاتي و ماهيت حكومت طاغوت، آگاهي كافي نداشتند. ما حتي در ميان بستگان نزديك خود مشاهده ميكرديم كه زنداني سياسي را به نوعي متهم يا مجرم ميدانستند و توجيه نزديكان، براي پدر فشار روحي و رواني زيادي به همراه داشت. خاطرم هست كه براي اين كار، شيوههاي مختلفي را اتخاذ ميكردند، چون يكي از دغدغههاي اصلي ايشان در مبارزه، مسئله ايمني و آرامش خانواده بود. ايشان تمام مدت سعي داشتند بر عواطف خود كه هر فردي نسبت به خانواده و به ويژه فرزندانش دارد، غلبه بكنند. يك بار از ايشان سئوال شد كه آيا شما در جريان مبارزه، به خاطر خانواده، دچار مشكل و ناراحتي شديد؟ ايشان به ندرت احساساتشان را در اين مورد ابراز ميكردند. در پاسخ به اين سئوال گفتند،«يك بار كه مرا به شدت شكنجه كرده بودند، و اميد به شكستم داشتند تهديدم كردند كه فرزندت را جلوي چشمت ميكشيم. من در آنجا به خدا متوسل شدم و از او خواستم كه مهر اين فرزند را از دلم ببرد.» در آن موقع ايشان فقط مرا داشتند و منظورشان من بودم.
شما متولد چه سالي هستيد؟
سال 41. مادرم ميگفتند تو هنوز به درستي راه نيفتاده بودي و تازه زبان باز كرده بودي كه دور اتاق راه ميرفتي و ميگفتي،«چه خاكي بر سر كنيم، خميني را گرفتند.» ظاهراً تازه امام را گرفته بودند.
در زمينه تربيت فرزندان، چه شيوههايي را اتخاذ ميكردند؟
ما نامههاي ايشان را به دستخط خودشان داريم كه در اين زمينه در مورد چه نكاتي حساس بودند و اين دغدغه خاطرشان را نشان ميدهد. در اين نامهها براي ما داستانهايي را يا مضامين اسلامي انقلابي تعريف ميكردند، اشعاري را كه خودشان سروده بودند مثل: برادر! پيكارگر! اي رهپوي راه انسانها/اگر رنج و مصيبت، سختي و دشواري از هر سوفزون گيرد غبار غم بيفشاند/ الي آخر را برايمان مينوشتند. بعضي از اشعارشان الان به خاطرم هست و يا احاديثي را به ما ميگفتند و اگر ما در ملاقاتهاي حضوري كه با ايشان داشتيم، ميتوانستيم نقل كنيم، به مادر ميگفتند كه براي ما جايزههايي را تهيه كنند. من بهدليل همين تشويقهايي كه پدرم ميكردند، توانستم زبان عربي را بر مبناي قرآن، راحت صحبت كنم، به طوري كه بعدها در دورههاي اقامت در خارج از كشور، از جمله لبنان، از نظر زبان مشكلي پيدا نكردم. يكبار كه با جنابسيدحسيننصرالله كه خداوند انشاءالله حفظشان كند، روبرو شدم، ايشان اظهار تعجب ميكردند كه چطور ميتواني عربي را اين طور فصيح صحبت
كني؟ و وقتي برايشان توضيح دادم كه چگونه ياد گرفتهام، بسيار به وجد آمدند. حمام خانهمان سر بينهاي داشت و من هر وقت ناراحت ميشدم به آنجا پناه ميبردم و در قرآني كه داشتم و هنوز دارم و معني كلمات تحتاللفظي در آن آمده بود، كلمات را ياد ميگرفتم تا تعداد زيادي از كلمات را ياد گرفتم و بعد شروع كردم به جمله ساختن تا جايي كه ميتوانستم عربي را فصيح صحبت كنم. موقعي كه سردار سربلند حاجاحمد متوسليان از لبنان به ايران آمد تا در مورد نيروهاي ايراني كه در لبنان بودند با امام(ره) رايزني كند. من از سيدحسننصرالله از نتيجه جويا شدم با اين عبارت كه،«ما صنعوا» و ايشان از اينكه با چنين جملهاي سئوال ميكردم، تعجب كردند به هر حال هر چيزي كه ما در ارتباط با قرآن و احاديث و سيره ائمه اطهارين عليهمالسلام داريم، حاصل آن روزگاران پرفراز و نشيب دوران مبارزات است و حالي كه پدر در خانواده در ما ايجاد كردند و ما را در پناه قرآن و مضامين عالي آن و ائمهاطهار(ع)، رهنمون شدند، چون واقعاً پناه ديگري نداشتيم. همانطور كه گفتم من در همان عالم كودكانه خودم، به سربينه حمام خانه پناه ميبردم و با برداشت كودكانهاي كه از مفاهيم قرآني داشتم، خودم را آرام ميكردم. در عبارتهاي حضرت اميرالمؤمنين(علیه السلام) هم داريم، يستثيرون به دواء دائهم، يعني اهل دين، از طريق قرآن دردهايشان را درمان ميكنند.
تعاليم ديني و اخلاقي را به چه شكل آموزش ميدادند؟
واقعيت اين است كه ما ايشان را خيلي كمدرك كرديم. حضور فيزيكي ايشان در منزل كمرنگ بود و اين امكان وجود نداشت كه ما دائماً و به شكل مستقيم مشمول تشويق و تنبيه ايشان باشيم. فرصتهاي اندكي را كه نزد ما بودند، ما عميقاً از ايشان تأثير ميگرفتيم. اولاً اگر كار ناپسندي از ما سر ميزد، يك اخم پدر برايمان كافي بود تا روزهاي متوالي، غصه سنگيني را روي دلمان احساس كنيم. البته اين مسئله كمتر هم اتفاق ميافتاد و ايشان بيشتر از تشويق استفاده ميكردند. من خودم موارد بسياري را شاهد بودم كه ما بچهها كار ناپسندي را انجام داده بوديم و ايشان اغماض ميكردند، اما وقتي كار مثبتي انجام ميداديم، بسيار تشويقمان ميكردند و وضعيت به گونهاي بود كه اگر با تشويق ايشان مواجه نميشديم، انگار كه تنبيه شده بوديم. به ندرت اتفاق ميافتاد كه به ما اخم كرده باشند. هرگز يادم نميآيد كه ايشان مرا تنبيه بدني كرده باشند. قبل از انقلاب، خانه ما خيلي وسيع بود و يادم هست در حياط آن تابي بسته بوديم كه قريب به 6 متر ارتفاع داشت و تا پشتبام رفته بود. سيمهاي بكسل آويزان بود و ما از آن تاب استفاده ميكرديم. امكانات تفريحي خيلي خوبي در محيط خانه برايمان فراهم كرده بودند، چون آن موقع كوچه و خيابان جاي مناسبي براي تفريح نبود و ما درخانه، هم از محبت ايشان و هم از امكاناتي كه برايمان فراهم كرده بودند، كاملاً بهرهمند ميشديم. پسرعمهمان هم منزلشان نزديك ما بود و ميآمدند و بازي ميكرديم. تشويقشان مثلاً به صورت خريدن دوچرخه بود و امكانات رفاهي را برايمان فراهم ميآوردند.
حساسيت پدرتان نسبت به دوستان شما تا چه بود و چگونه با اين مسئله برخورد ميكرند؟
يادم هست در يك زماني تعداد جلساتي كه بر اساس انديشهها و آراي مختلف تشكيل ميشدند، خيلي زياد بودند و تفاسير علمي و سياسي و حزبي از آيات قرآن، خيلي رواج پيدا كرده بود. يكي از دوستان ايشان كه ما در جلسات ايشان شركت ميكرديم، يك بار آيه،«كان الناس امه واحده فبعثالله النبيين مبشرين و منذرين.» را براي ما قرائت كرد و گفت كه اين همان كمون اوليه است. كمون اوليه يكي از پنج دورهاي است كه تاريخ جبراً بايد از آنها عبور كند. نوعي تفسير ماركسيستي از آيه قرآن. پدر به شدت به من هشدار دادند و گفتند،«برو مقالههايي را كه مرحومشريعتي درباره ماركسيسم نوشته مطالعه كن و سعي كن با مطالعات زياد درباره ماركسيسم، روشن بشوي و بعد با اين مربي جلسهتان در ميان بگذار و به او بگو كه از آيات قرآن تفاسير ماركسيستي نداشته باشد.» در آن زمان چنين بحثهاي رايج بودند و همين باعث شد كه ما كتابهاي منافقين را كه عبارت بودند از شناخت، راه انبيا راه بشر، اقتصاد به زبان ساده، تكامل و امثال اينها را مطالعه كنيم. خود من از تكامل اينها و نزديك به دويست سئوال استخراج و درباره آنها مطالعه و بررسي كردم و تقريباً توانستم جوابها را پيدا كنم. حاصل اين تحقيقات و مطالعات در آن روزگار، هم يك نشريه ديواري در مدرسه علوي شد به نام روشنگر و هم بعدها به صورت جزواتي درآمد با عنوان،«شناخت و جهانبيني و روش تحقيق» از اتحاديه انجمنهاي اسلامي دانشآموزان حوالي خرداد60 كه بعضي از اينها تيراژشان بالاي پنجاههزار نسخه بود براي بسياري از دوستان، در دورهاي كه اوج تبليغات منافقين بود، راهگشا شد و از آنها دستگيري كرد تا به عمق انديشه انحرافي منافقين پي ببرند كه به شدت روي انديشه جوانها كار كرده بودند. اينها كه تعدادي از دوستان نزديك ما را هم به انحراف كشاندند.
شهيد لاجوردي به حساسيت نسبت به انديشههاي انحرافي و شناخت واقعيت اعتقادات آنها، پيش از بسياري از مبارزين، شهرت داشتند و پيشگام بودند. آيا اين حساسيت را در محيط خانه و در ميان اقوام به همان اندازهاي كه در جامعه داشتند، نشان ميدادند يا روش دوگانهاي داشتند؟
نميشود گفت روش دوگانهاي داشتند. از نامههاي ايشان و از ملاقاتهايي كه با ايشان داشتيم و تشويقهايي كه ميكردند و يا سئوالاتي كه از ما ميپرسيدند، اين حساسيتها كاملاً مشخص هستند. ايشان از دوستان ما و شيوهگذران اوقات فراغتمان با دقت سئوال ميكردند. محيط خانواده هم محيط جمعوجور و بستهاي بود و طبيعتاً انحرافاتي كه در جامعه پيش ميآمدند، در خانواده ديده نميشدند و لذا ما حساسيت خاصي از سوي ايشان در مورد رفتارمان خودمان نميديديم. ما هميشه مراقبتهاي مستقيم و غير مستقيم ايشان را احساس ميكرديم.
نحوه نگاه و برخورد ايشان با منافقين و گروهكها، با توجه به سمتي كه داشتند، حتي با بسياري از مسئولين هم متفاوت بود. ايشان معتقد به برخورد قاطع با اين جريانات بودند كه بعضاً منشاء اختلافنظر با حتي برخي از مسئولين شد. به نظر شما شناخت ايشان از آن جريانات، به رويدادهاي قبل از انقلاب مربوط ميشود يا به رويدادهاي بعد از انقلاب و يا تلفيقي از هر دو؟
در ابتداي امر اين نكته ايشان در عمق وجود خود، به افرادي كه به اين گروهگها، بهويژه منافقين روي آورده بودند، يكجور احساس پدري داشتند؛ يعني يك جنبه هشدار دهندگي و دلسوزانه فوقالعاده قوي در رفتارهاي ايشان وجود داشت. نكته بعدي اين است كه چه ميشد كه در مقام قهر و غلبه، شاهد شدت برخورد ايشان بوديم؟ اين شدت را ما غالباً در برخورد با سران اين گروهها ميبينيم. به استناد نوارهايي كه ار مراسم توديع ايشان باقي مانده، ميتوانم بهطور قطع و يقين بگويم كه قهر و غلبه ايشان نسبت به مسئوليني كه با ايشان موافق نبودند، اين بود كه،«چرا شما افراد ردههاي تحت مسئوليت فردي را كه مستوجب سختترين عقوبتهاست، مجازات ميكنيد، ولي پرونده افراد بالا دست و مسئول او را دنبال ميكنيد كه آزاد شود؟» اگر قهر و غلبهاي از ايشان ميبينيم، در مورد افرادي است كه در ردههاي بالاي سازمان هستند و هرچه به ردههاي پايينتر و سمپاتها ميرسند، برخورد ايشان جنبه پدرانهتري پيدا ميكند. اينها را يه نماز جمعه ميبرند، برايشان گردش و تفريح ميگذارند، با آنها بازي ميكنند، ملاقاتهاي را در قبال ردههاي پايين از ايشان شاهد هستيم. شدت عمل ايشان عمدتاً نسبت به كساني است كه در ردههاي بالاي سازماني، عالماً و عامداً و از روي هوي و هوس، امر خطرناك انحراف را باعث ميشوند كه آن انحراف شكل ميگرفت، با آن ميليشاني كه اينها ترتيب داده بودند كه از جلوي در دانشگاه تهران تا جلوي لانه جاسوسي در خيابان طالقاني با لباسهاي يكدست و متحدالشكل پا ميكوبيدند و هواداري اين گروهكها را تظاهر ميكردند، كه ميتوانست خداي نكرده سر از جاهاي بدي در آورد. يادم هست كه كار عمده ايشان متوجه بچههايي بود كه نادانسته به اينها پيوسته بودند و برخوردشان از سر دلسوزي بود. قبل از انقلاب هم با سران گروهكها و با روحانيون برجستهاي چون آيتاللهطالقاني و آقايمنتظري چالشهايي داشتند. يادم هست كه پدرم تعريف ميكردند در داخل زندان، ما اين آقايان را نسبت به انحراف گروهكها توجيه ميكرديم. وقتي برايشان روشن ميشد، به ما اعتماد ميكردند، ولي يك هفته نميگذشت كه منافقين با برخوردهاي سالوسانه و رياكارانهشان با اين حضرت، كاري ميكردند كه نظر آقايان نسبت به آنها مثبت و مساعد ميشد و دوباره بايد كارمان را از نو شروع ميكرديم. پدر در داخل زندان و قبل از انقلاب با سران گروهكها ارتباط مستقيم داشتند و به خاطر همين هم زود متوجه انحراف آنها شدند. ايشان ارتباط خود را با آنها قطع نكردند، چون ميخواستند در عمق ارتباطات آنها وارد شوند و ببينند كه دنبال چه هستند و لذا به خوبي ار نيت پليد آنها آگاه شده بودند. ايشان به خاطر وحشتي كه از تسري افكار آنها به جامعه داشتند، به مسئولين نهيب ميزدند و با كساني كه كادر اين گروهكها و اعضاي اصلي بودند، با شدت برخورد ميكردند، اما در برابر سمپاتها و ردههاي پايين، دلسوزانه و پدرانه برخورد ميكردند.
جريان ترور شخصيت شهيد لاجوردي به دليل همين برخوردهاي قاطع، از اوايل مسئوليت ايشان در دادستاني شكل گرفت، ولي از طرف ديگر، بعدها وقتي بعضي از خاطرات توابين با كساني كه توانسته بودند از زندان بيرون بيايند و به خارج بروند، منتشر شدند، اتهام برخوردهاي بد از سوي شهيد لاجوردي به خود را رد كردند. از رفتارهاي اين افراد نسبت به پدر چه خاطراتي داريد و اين افراد از چه طريق و با چه مكانيسمي به گذشته خود پشت ميكردند؟
در ابتدا بسياري از آنها كه توبه ميكردند، به سوي همان فعاليتهايي كه تعهد داده بودند انجام ندهند، ميرفتند و دوباره به حبس و گرفتاري ميافتادند. در بعضي از موارد شده بود كه فردي پنج بار مبادرت به اين كار كرده بود و آقايان يا به دليل نسبت فاميلي يا به هر دليل ديگري واسطه ميشدند و او را از حبس بيرون ميآوردند و او باز همان اعمال گذشته را مرتكب ميشد. حاجآقا نهايت سعي خود را ميكردند تا كساني را كه بارها دستشان به خون مردم آلوده شده و خيانتشان اثبات شده بود، با شدت هر چه تمامتر به دست عدالت بسپارند، اما در مورد كساني كه متوجه نبودند و حقيقتاً بر ميگشتند و حاجآقا با صحبت يا ديدن قرائني، متوجه اين موضوع ميشدند، برخوردشان به كلي متفاوت بود. حتي مواردي بود كه به بعضي از آنها مرخصي و آنها را به خانه خودمان دعوت ميكردند و به اتاق خودشان ميبردند كه روي تاقچه آن، اسلحه پري گذاشته بودند. اين نهايت اطمينان ايشان به آن فرد بود و نشان ميداد كه او برگشته و واقعاً هم اينطور بود. من مدتي در مجموعه موشكي باغ شيان در لويزان، در طرح يامهدي و پروژه تاو بودم و در آنجا كار ميكردم. عدهاي از بچههايي كه از زندان آزاد شده بودند، آنجا حضور داشتند. اينها با صميميت فوقالعاده زيادي از راهنماييهاي حاجآقا ياد ميكردند و حتي از مني كه فرزند ايشان بودم، علاقه شديدتري نسبت به حاجآقا ابراز ميكردند، چون اينها در واقع وجود خود را باز يافته و مسير غلط زندگيشان را با راهنماييهاي حاجآقا اصلاح كرده و متوجه شده بودند كه هم خودشان و هم عدهاي از مردم را به بيراهه كشانده بودند، بنابراين شخصيت حاجآقا براي اينها فوقالعاده ارزشمند و برايشان و برايشان حكم يك فرشته نجات را پيدا كرده بود.
عدهاي از اين توابين با آنكه پس از رهايي از زندان، امكان رفتن به خارج از كشور را داشتند، ماندند و الان هم در ردههاي مختلف، صادقانه مشغول خدمت به نظام هستند. شهيد لاجوردي چه شيوهاي را اتخاذ ميكردند كه افرادي را كه با آن جزميت و شدت، فعاليتهايي خلاف مسير انقلاب داشتند، به اين نحو متحول ميكردند؟
ايشان روشهاي متفاوتي را به كار ميگرفتند. اولاً حاجآقا با اينها ارتباط دلسوزانه برقرار ميكردند و اينها ميديدند كه حفظ موقعيت و جاهطلبي در حاجآقا وجود ندارد. اينها چيزهائي هستند كه انسان در يك ارتباط متقابل ميتواند درك كند. ما انسانها بالاخره بهرهاي از هوش عاطفي داريم و ميتوانيم اين را خيلي خوب درك كنيم كه هدف و منظور شخص از ارتباطي كه با ما برقرار كرده است، چه چيزي ميتواند باشد؟ آنهايي كه با حاجآقا ارتباط برقرار ميكردند، خيلي زود روح دلسوزانه و مشفقانه اين ارتباط را درك ميكردند و به يقين ميرسيدند. نكته دوم قدرت استدلال ايشان بود، يعني ايشان در دوران مبارزه، كاملاً بر مفاهيم پايه تسلط پيدا كرده بودند و از قوت استدلال برخوردار بودند. اين قدرت استدلال را هم خودشان داشتند و هم افرادي كه ايشان از آنها دعوت ميكردند تا بيايند و با افراد اين گروهكها صحبت كنند. تمام سعي حاجآقا اين بود كه از كساني كه هنوز دلشان بيمار نشده بود، از اين رهگذر به آگاهي دست پيدا كنند و ارتباط و صحبت با آنها راهگشا باشد. نكته سوم به اعتقاد من رو شدن دست سران منافقين براي كساني بود كه به خاطر طرفداري از آنها گرفتار شده بودند، چون براي آنها يقين ميشد كه دست سران آنها به خون بسياري از افراد آلوده شده و در پي اميال نفساني خود هستند و مبارزه و دفاع از خلق را در واقع مستمسك قرار دادهاند. اين مبهمات براي اينها روشن ميشد. نكته ديگر ميل طبيعي و فطري همه انسانها به حق و عدالت است ماداميكه دستخوش زنگار انواع كدورتها نشده باشد. «كل مولود يولد علي الفطره الا ان ابواه يهودانه اوينصرانه او يمجسانه».
در آغاز حركت شهيد لاجوردي براي مواجهه با سران و ردههاي پايينتر منافقين، حمايتهاي همهجانبه و قوي امام(ره) و مرحوم حاجاحمدآقا نسبت به ايشان وجود داشت و اساساً ايشان به اتكاي اين حمايتها توانست با وجود مخالفتهاي بيشمار، به اين شكل قاطع عمل كند و اين كار را ولو به طور نسبي به سامان برساند. شما از حمايت امام(ره) و مرحوم حاجاحمدآقا از شهيد لاجوردي چه خاطراتي داريد؟
همزمان با شدت گرفتن مقابله ايشان با جريانهاي انحرافي، دستهايي هم در كار بودند كه ايشان را كنار بزنند و از هيچ نوع سعايتي ابا نداشته و تا حدي هم موفق شده بودند. يادم هست يكبار گزارشي به امام(ره) داده بودند و ايشان حاجاحمدآقا را خواسته بودند و ايشان گزارش كاملتري داده بودند. امام(ره) فرموده بودند كه بركناري اول آقايلاجوردي يك فاجعه بود، چون در آن فاصله اين اتفاق افتاده بود و بعد از ايشان دعوت شد كه برگردند و مسير را ادامه بدهند. ارتباط حاجآقا با امام(ره) ارتباط ويژهاي بود. يكبار از حاجآقا شنيدم كه ميگفتند اگر امام به من بگويند كه داخل آتش برو، بدون ملاحضه و درنگي اين كار را خواهم كرد. اعتقاد ايشان به امام از همين گفتار هويداست. اين را هم متذكر شوم كه حاجآقا سعي ميكردند از امام خرج نكنند. امام رهنمودها را ميگرفتند، بدون آنكه بخواهند چيزي را به امام نسبت بدهند و به اصطلاح امروز از امام خرج كنند، ولي آنچه كه عمل كردند، دقيقاً در جهت منويات و نظرات امام بود و به همين دليل هم از طرف امام(ره) و همينطور حاجآقا با قوت تمام مورد حمايت بودند.
چه شد كه با اين حمايت قوي، در نوبت اول در سال 63 شهيد لاجوردي كنار گذاشته شد؟
به هر حال كساني كه در آن زمان در مسئوليتهاي بالا حضور داشتند يا شناخت درستي از منافقين نداشتند و يا دچار عواطف بي مورد شده بودند، در حالي بسياري از اين منافقين، دستشان به خون مردم آلوده و خباثتشان كاملاً آشكار شده بود. شايد اگر خيلي خوشبينانه فكر كنيم، سليقهشان با نحوه برخورد حاجآقا سازگار نبود. اينها سعايتهايشان را كردند و نهايت تلاش خود را كردند كه حاجآقا كنار گذاشته شوند و البته موفق هم شدند. حاجآقا هم نهايت تلاش خود را كردند كه براي اين افراد روشنگري كنند. با آنها جلساتي را گذاشتند و برخي از آنها را متوجه هم كردند.
خودشان چه تحليلي از اين بركناري داشتند و مشكل را در كجا ميديدند؟
رد اين مطلب تا اندازهاي در وصيتنامه ايشان هست. بسياري از اين گرفتاريها به خاطر نفسانيات افرادي بود كه در اين جهت تلاش كردند و دچار احساسات و عواطف بيمورد شدند. يادم هست يكبار ايشان در ارتباط با منافقين به اين آيه قرآن اشاره ميكردند كه،«مالكم في المنافقين فئتين» چه شده كه شما در قبال منافقين به دو گروه تقسيم شدهايد؟ حالت عاطفي نبايد شما را فرا بگيرد و در مقابل آنها به جاي غلظت و شدت، كوتاه بيائيد. يك مقداري از اين ناحيه رنج ميكشيدند و يك مقداري هم از بياطلاعي آقايان از عمق خباثت منافقين. اين دو مسئله وجود داشت، در بعضيها يكي از اين دو بود و در برخي هر دو. عدهاي گرفتار عواطف و احساسات ميشدند و يك عدهاي هم خبر نداشتند و در خيليها هر دو مورد با هم ممزوج ميشد و در نتيجه با ايشان مخالفت ميكردند. البته برخي ديگر هم پيمان و همكاسه آنها بودند.
شهيد لاجوردي از يك سو به شدت مورد احترام نيروهاي انقلابي بودند و از سوي ديگر مخالفان سرسختي هم داشتند. فرزند شهيد لاجوردي بودن، بهويژه در سالهاي 60 كه ايشان به مواجهه شديد با گروهكها پرداختند، چه حالوهوايي دارد و از برخورد مردم با خودتان چه خاطراتي داريد؟
برخوردي كه مردم با ما داشتند، مرا به ياد مطالب كتاب جاذبه و دافعه علي(علیه السلام) به قلم شهيد مطهري مياندازد، يعني ما با دو نوع برخورد كاملاً متضاد با ايشان و به تبع ايشان با خودمان مواجه ميشديم. يك عده به شدت عليه ايشان موضع داشتند و يك عده ديگر كه آگاهي بيشتري نسبت به امور داشتند، موافق بودند. اين تناقض به قدري زياد بود كه حالت دو قطبي پيدا ميشد. افراد يا در آن قطب بودند يا در اين قطب. بسيار كم پيش ميآمد كه آدمها نسبت به ايشان بيتفاوت باشند و يا قضيه برايشان عليالسويه باشد. شايد نبايد بگويم، ولي ما به عنوان فرزندان ايشان واقعاًٌ هزينههاي زيادي بابت اين موضعگيريهاي متضاد پرداختيم و محدوديتهاي شديدي را تحمل كرديم كه واقعاً برايمان مشكل بود. بايد تمام جوانب را ملاحظه ميكرديم.
از شيوه زندگي و سادهزيستي شهيد لاجوردي برايمان بگوييد. آيا قبول مسئوليت در اين شيوه تغييري ايجاد كرد؟
صد در صد ريال ولي البته در جهت سختگيري بيشتر. ايشان از پيش از انقلاب در بازار شريك برادرانشان بودند و كسبوكار خوبي داشتند، اما همين كه مسئوليت را پذيرفتند، خودشان را به تدريج از مواهب سرمايههايي كه از گذشته در بازار داشتند، محروم كردند و از آن طرف هم از منابع دولتي به هيچوجه در خانواده مصرف نميكردند و نتيجه اين شد كه خانواده به شدت تحت فشار بود. ايشان بعد از انقلاب و قبول مسئوليت، وضعيت خانواده را از حالت عفاف و كفاف، يك درجه هم تنزل داده و از شدت قناعت، دعوت به قوت لايموت ميكردند. سعي ميكردند قيمت مواردي كه در خانه مصرف ميشود، بالا نباشد. ميوه اگر بود درجه سه بود. خواركهاي ديگر هم همينطور. البته خود ايشان سعي ميكردند جلودار باشند و خودشان بدترين آنها را استفاده ميكردند تا بچهها بتوانند از قسمتهاي بهتري بهرهمند شوند. البته دو تن از عموهايم اين فضا را تلطيف ميكردند و به جهت توسعه در زندگي فروگذار نبودند و من و مادرم هم اندوختههاي قابل توجه قبل از انقلاب ناشي از كارمان را براي گشايش امور و وسعت معيشت دراين برهه نقد ميكرديم.
نسبت به فعاليتهاي اقتصادي و اجتماعي فرزندان چه حساسيتهايي داشتند و در مورد خودتان از اين جنبه چه خاطراتي داريد؟
خاطرات زيادي دارم. هميشه سفارش ميكردند كه هرگز گرد املاكي كه سند آنها متعلق به دولت يا اوقاف مصادرهاي باشد، نگرديم. يكي ديگر از سفارشهاي ايشان اين بود كه حتي الامكان از استخدام در دستگاههاي دولتي فاصله بگيريم و خودمان مستقل كار كنيم. از جمله سفارشات ايشان بود كه حداكثر فعاليت را بكنيم و منتظر نمانيم كه ديگران كاري برايمان بكنندو ميگفتند خودتان جلودار باشيد و ديگران را راه بيندازيد. از مواجهه با مشكلات نهراسيد و در دل مشكل برويد و شما باشيد كه مشكلات را خرد ميكنيد. حديثي را هميشه براي ما نقل ميكردند كه اگر انسان خود را به استخدام ديگري درآورد، روزي از او پروا ميكند من اجر نفسه فقد حذر عليه الرزق و يا ميگفتند به ديگران تكيه نكنيد و بار زندگيتان را روي دوش كسي نيدازيد،«ملعون ملعون من القي كله عليالناس» يك بار موضوعي پيش آمد و شبههاي ايجاد شد و فرد ديگري به نام محمدلاجوردي كه ممنوعالمعامله شده بود مسئلهساز شد و مرا جاي او تصور كرده بودند. ايشان سريع مرا احضار كردند و پرسيدند موضوع از چه قرار است؟ و من برايشان توضيح دادم كه تشابه اسمي است و شما نگران نباشيد. مواردي مشابه اين بوده. و يا مثلاً پيش ميآمد كه در معاملهاي، چك طرف برگشت ميخورد و ما با ايشان مشورت ميكرديم و ميگفتند هر كاري كه بقيه ميكنند، شما هم همان كار را بكنيد. هيچ وقت به گونهاي رفتار نميكردند كه به دليل موقعيتي كه داشتند، ما روي ايشان حسابي باز كنيم. ما از همان ابتدا فهميديم كه بايد اين باب را بسته ببينيم. يكبار يك چك چهارميليوني دست مردم داشتيم و دويست تومان در حساب كم داشتيم. وقتي به ايشان مراجعه كرديم، گفتند،«پدربزرگت ميگفتند دستت را بگير به زانويت و بلند شو و بدو. من هم عيناً همين را ميگويم.» و ما خلاصه دستمان آمد كه نبايد به ايشان تكيه كنيم. يكبار هم تصادف كردم و مرا بردند كلانتري ابوسعيد. ايشان آنجا حاضر شدند و به رئيس كلانتري گفتند،«هر كاري با همه ميكنيد با اين هم بكنيد. خداحافظ شما.» و بلند شدند و رفتند. با مشورت رئيس كلانتري فهميديم كه همه چه ميكنند و به عمو و دايي متوسل شديم كه سند خانهشان را بياورند و گرو بگذارند و خلاص شديم. خلاصه به ما اين را نشان دادند كه به هيچوجه روي ايشان به عنوان كسي كه در نظام، مسئوليتي دارد، حساب نكنيم، نهتنها حساب نكنيم كه باب مشورت را هم به روي ما بستند كه خواستهايمان توسعه پيدا نكند. نه خودشان و نه ما گرد موضع تهمت يا شبهه نگرديم.
بازگشت ايشان به كار يدي در منزل و كار قبل از انقلابشان در بازار پس از كنار گذاشته شدن در دوره اول و كنارهگيري در دوردوم، پديده بسيار جالبي است. ايشان كسي است كه از انقلاب آفتزدايي و اركان نظام را بيمه كرده است، آنگاه بعد از دو دوره فعاليت دشوار و تحمل هزينههاي بسيار، به فعاليتي باز ميگردد كه مربوط به طبقات سه و چهار اجتماع است. از نحوه كنار آمدن ايشان با چنين شرايطي، آن هم بسيار راحت و در كمال آرامش، خاطراتي را نقل كنيد.
من فكر ميكنم عاليترين برهه زندگي ايشان، همين برهه است كه ميتوان به آن«سير من الحق الي الخلق» را داد، يعني ايشان در عاليترين برهه زندگيي خودش، در اين شرايط قرار گرفت. با خطكش و معيارهاي ما در شرايط كنوني، تصور پذيرش چنين شرايطي دشوار است، در حالي كه ايشان در درونش غوغايي بود و از اينكه توانسته بود نفس خود را ادب كند، مسرور بود و سر كيف آمده بود. يكبار در بازار كسي به ايشان گفته بود كه فلان جنس را از پشت سرت بياور و حاجآقا اشتباهي از قفسه كناري جنس ديگري را آورده بود و مشتري به شدت به ايشان عتاب كرده بود كه،«مگر نميفهمي جه ميگويم؟ چرا حواست را جمع نميكني و وقت مرا تلف ميكني؟» چنين برخوردهايي شايد به ظاهر، حاجآقا را ميشكست، اما ايشان در درون خويش لذت ميبرد كه دارد نفس خود را ادب ميكند. به نظر من ايشان در روزهاي آخر زندگي به درجاتي بسيار متعالي رسيده بود و حالتي كه داشت، واقعاً حسرت خوردني است و براي امثال ما، آن هم اگر زندگيمان خيلي شدت و حدت داشته باشد و بخواهيم رضاي خداي تبارك و تعالي را در جوار قربش درك كنيم به مصداق آخر ما يخرج من القلب المؤمن حب الجاه، واقعاً الگوست. اين حالت در ايشان به راحتي اتفاق افتاده بود و البته اين بهخاطر زندگي پرفراز و نشيبي بود كه ايشان چه پيش از انقلاب داشتند كه درون زندان توسط منافقين- گروهي كه حائل بين مسلمانها و كمونيستها – بودند، با بيمهريهاي فراوان مواجهه ميشدند. حالا موقعيتي پيش آمده بود كه خاكساري و فروتني كنند و زيردست و پا قرار بگيرند. به نظر من اين موقعيت، بيشترين كيف و حظ را نصيب ايشان ميكرد و به ايشان بال پرواز ميداد تا بتواند اوج بگيرد و افقهاي دوردست نيكي را در منتهاي كرانههايش كه زير بالهايش گسترده شاهد باشد: فوق كل ذي برحتي الاستشهاد ليس فوقه بر.
از واكنشها و برخوردهاي ديگران نسبت به برگشتن ايشان به بازار و ايفاي نقش يك فروشنده معمولي چه خاطراتي داريد؟
آنهايي كه ايشان را ميشناختند، برايشان فوقالعاده جالب بود و گاهي وسوسه ميشدند كه ايشان را نظاره كنند. آنهايي هم كه ارتباط نزديك با حاجآقا داشتند و اهل بصيرت هم بودند، دائماً به ايشان سر ميزدند تا رفتار اين مردي كه اين همه فراز و فرود را از سر گذرانده و در حساسترين پستهاي نظام انجام وظيفه كرده بود و حالا به اين شكل ساده، امرا معاش ميكرد، جلوي چشمشان باشد و عبرت بگيرند. نحوه شهادت ايشان هم همين را نشان ميدهد كه چند نفري از همين دوستان نزديكشان شهيد شدند و حاجآقا فاضل هم زخمي شدند كه الحمدالله زنده ماندند.
در برهه پاياني عمر، با توجه به اينكه در جريان حاكم افرادي حضور داشتند كه از ايشان زخم خورده بودند، ايشان چقدر مورد انتقام آنها قرار گرفتند؟
حقيقتاً براي ما تلخترين ايام همين دوران بود، چون ايشان پيش چشمشان ميديدند كه اين مبارزه از چه دالانهاي تنگ و تاريكي عبور كرده و چه هزينههاي سنگيني برايش پرداخته شده تا به اين نقطه رسيده و حالا بيراهههائي، خودشان را به عنوان راه به نظام تحميل و به شيوههاي جلوهنمايي ميكنند و راه اصلي دارد گم ميشود. به نظر من ايشان مطمئن بودند كه پايداريها و روشنگريها بالاخره نتيجه ميدهند، اما غصه ميخوردند كه فعلاً چنين فضايي حاكم شده است و باز هم بايد منتظر بود و تلاش كرد تا كساني را كه در لباسهاي عوام فريب و مردم فريب به ميدان آمدهاند و بيراهه راه را نشان ميدهند، كنار زد و براي جلوگيري راه حق تلاش مضاعفي كرد. فكر ميكنم مقارن همان ايام بود كه مقام معظم رهبري در يكي از خطبههاي نماز جمعه مروري بر واقعه عاشورا و عبرتهاي آن داشتند و عبارتهايي كه از آن خطبه يادم هست، اين معنا را به ذهنم متبادر ميسازد كه در آن شرايط بايد خوني مثل خون ابا عبداللهالحسين (علیه السلام) بر زمين ريخته ميشد تا رسالت نبوي از آسيبها و انحرافات سنگين مصون بماند. به نظر من رهبري داشتند به نوعي اين نكته را بيان ميكردند كه شرايط انقلاب هم، همان حالتها را دارد و در مقاطعي، براي روشنگريها، خون ميطلبد. من اتفاقاً در آن نمازجمعه همراه پدرم بودم و شاهد تأثير گرفتن شديد ايشان از اين بيانات رهبري بودم. مثل اين بود كه به وضعيت حاكم بر جامعه فكر ميكردند و ميديدند كه بايد دست به كار شد و دلوسرا را يكجا به دست دوست سپرد.
شهيد لاجوردي در هفتههاي آخر زندگي، چقدر احتمال ترور شدنشان را ميدادند، چون ظاهراً يك سري علائم مشكوك هم از جاهاي مختلف داده ميشد.
موتورسيكلتهايي در كوچه رفتوآمد داشت و كشيك ميداد و پدرم به آقاي فرهمند كه سر كوچه ما منزل داشتند و مشرف به كوچه ما بود، زنگ ميزدند و وضعيت را جويا ميشدند. يا تلفنهاي مشكوك مختلفي كه به خانهمان ميشد. گاهي هم ايشان هنوز پا از خانه بيرون نگذاشته، بر ميگشتند، جون مشاهده ميكردند كه از طرف منافقين كمين شده. ايشان روز يكشنبه اول شهريور77 شهيد شدند. روز جمعه قبل از آن كه ما با ايشان بوديم، به ما در خانواده گفتند بياييد عكس آخر را بگيريم. ما قبلاً هيچ وقت از ايشان چنين تعابيري را نشنيده بوديم. اين اولين و آخرين باري بود كه ما چنين تعبيري را از ايشان شنيديم و الان ما اين عكس آخر را داريم. حتي روز يكشنبه صبح كه داشتند از منزل خارج ميشدند، وصيتنامه ايشان را از دراور در آورند و مجموعهاي از كاغذهايشان را پاره كردند، بعضي از اصلاحات را انجام دادند و بسياري از كارهايي را كردند كه انسان موقعي كه ميخواهد به يك مسافرت طولاني برود، انجام ميدهد. انگار داشتند آماده ميشدند و بعد خانه را ترك كردند.
شما آخرين بار كي ايشان را ديديد و چه خاطرهاي داريد؟
من شب قبل از شهادت ايشان به ديدنشان رفتم. ساعت11 شب بود و ايشان در زيرزمين مشغول كار بودند. يك الهام عجيب باطني هم بر من مستولي شده بود و توي بحر ايشان رفته بودم. منزل ما از حاجآقا فاصله داشت و من به رغم ميل خودم، ناچار شدم پس از اندكي از ايشان خداحافظي كنم و بروم.
خبر شهادت ايشان را چگونه دريافت كرديد؟
وقتي اين خبر را دريافت كردم، در شرايط بسيار بدي قرار داشتم. يكي از دوستانم كه الان هم با هم ارتباط داريم، به من تلفن زد و گفت،«محمد! توي بازار چه خبر است؟ ميگويند در اطراف مغازه پدرت تيراندازي شده است.» من ناگهان تكان خوردم و شروع كردم به تماس گرفتن با بازار، ولي از آن طرف كسي جواب نميداد. بالاخره بعد از تلاشهاي بسيار توانستم با پسر عمهام كه در آن حوالي حضور داشت، تماس بگيريم و فهميدم جداً خبرهايي هست. در ميانه راه به من گفتند كه پدرم زخمي شده شدهاند و بهتر است كه بروم بيمارستان سينا. وقتي به آنجا رسيدم، كشوهاي سردخانه را كه بيرون كشيدند، پيكر ايشان را ديديم كه از ناحيه سر و چشم راست گلوله خورده و فرقشان شكافته شده بود. پيكرشان كاملاً غرق به خون شده بود. از اين منظره فوقالعاده متأثر شدم و روزهاي متوالي تحت تأثير آن منظره بودم.
آيا خبر داشتيد؟
خير به من گفتند كه ايشان زخمي است و ناگهان در بيمارستان، مرا با چنين منظرهاي روبرو كردند كه اثر فوقالعاده عميقي روي من گذاشت. درست است كه ايشان از لحاظ فيزيكي خيلي در كنار ما نبودند، اما مظلوميتشان واقعاً روي من تأثير عجيبي داشت. من يك ساله بودم كه ايشان مبارزات سياسيشان را آغاز كردند و ما دوستان ايشان را ميشناختيم و ارادتي را كه ايشان نسبت به آنها ابراز ميكردند اما يكباره مواجه شديم با سيلي از نامهربانيها، و به بهت و حيرت و بيعملي در مقابل جو منحرف حاكم ناجوانمرد كه سوار خرمراد هوس تركتازي ميكردند آن هم بعد از اين همه سال و امتحان پس دادنها و وضعيت عجيبي كه ايشان پيدا كردند، واقعاً دل همه ما را به درد ميآورد و من عميقاً از اين ناسپاسي سنگيني كه در حقشان شد، رنج ميبردم. اما بيانصافي است اگر به ياد نياوريم و قدران نباشيم درايت و هوشمندي رهبري در تمام اين دوران سخت مياني را كه امام و ياران اصل و سابقه دارش را زيرخاكي ميخواست يا حداكثر در موزهها و در اين موضوع خاص پيامرساي ايشان به مناسبت شهادت اين سرباز نظام.
منبع: ماهنامه شاهد یاران، شماره 28