شهيد ‌لاجوردي در قامت يك پدر(3)

مي کردند؟ براي شما درعالم پدر و فرزندي، مسئله اي سئوال برانگيز نشد که با ايشان درباره آن صحبت کنيد؟ چرا، چنين چيزي بوده. ايشان به هر حال از نظر سياسي به گروهي گرايش داشتند و ما گاهي به آن گروه يا جمعيت، اعتراضاتي داشتيم و مي پرسيديم که آيا اينها متوجه
شنبه، 26 آذر 1390
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
شهيد ‌لاجوردي در قامت يك پدر(3)

شهيد ‌لاجوردي در قامت يك پدر(3)
شهيد ‌لاجوردي در قامت يك پدر(3)


 






 

گفتگو با دكتر حسين‌لاجوردي
 

آيا پدر شما هيچ وقت تفکر سياسي شان را در مسئوليتي که بعد از انقلاب به عهده شان گذاشته شد، اعمال
 

مي کردند؟ براي شما درعالم پدر و فرزندي، مسئله اي سئوال برانگيز نشد که با ايشان درباره آن صحبت کنيد؟
چرا، چنين چيزي بوده. ايشان به هر حال از نظر سياسي به گروهي گرايش داشتند و ما گاهي به آن گروه يا جمعيت، اعتراضاتي داشتيم و مي پرسيديم که آيا اينها متوجه وضعيت جوانان هستند و يا خانه سالمندان درست کرده اند؟ گاهي در انتخابات مختلف، آنها چهره هايي را مطرح مي کردند و ما با پدر در اين مورد، صحبت مي کرديم. اولاً ايشان خيلي خوب به حرف هاي ما گوش مي دادند. بعضي جاها هم مي گفتند اتفاقاً من حرف شما را قبول دارم و اين اشکالات وارد است. گاهي اوقات هم مي گفتند فکر مي کنم از اينها بهتر وجود نداشته باشد، ولي اشکالات زيادي هم به آنها وارد است و بايد کمک کنيم که اين اشکالات برطرف شوند.

مراد ما دوستان ايشان نيستند. بعد از انقلاب، ايشان در مسئوليتي شيوه هائي که به عهده شان بود با مخالفين شيوه هائي را اتخاذ کردند که حرف و حديث هاي زيادي را برانگيخت، هر چند موجب محبوبيت زيادي هم در بين حزب اللهي ها شد. شيوه اي که در مواجه با گروه هاي محارب داشتند، هيچ وقت براي شما سئوال برانگيز و محل گفت وگو نبود؟
 

خير، چون مي دانستيم که ايشان مقلد کسي است که همگي ما جان و دلمان را برايش گذاشته و به خاطرش ساليان سال، دوري از پدر را تحمل کرده و تهمت ها شنيده بوديم. خود ايشان هم شکنجه هاي بسياري را تحمل کرده و رژيم رنج و آلام زيادي را بر خانواه ما تحميل کرده بود. سرتاسر کتاب اسناد ساواک، پر از اسنادي است که اين خانواده بايد تحت کنترل باشد و ما اين را با گوشت و پوستمان لمس مي کرديم. و در همه جا توهين هاي مختلفي به ما مي شد. واقعاً دل و جان همه ما متوجه امام بود. اخبار مختلفي هم ازامام مي آمد. امام در مورد منافقين حکمي داده بودند که جاي اما و اگر نداشت و دست آقاي لاجوردي و حکام شرع کاملاً باز بود.شوراي عالي قضايي وقت، نسبت به ايشان سختگيرهايي را اعمال کرد. آنها و پدرمان با امام ملاقاتي داشتند و امام در آنجا صحبت هايي کردند و حکمي دادند. وقتي از نزد امام برگشتند، دوستاني که همراه ايشان بودند، گفتند، «بگوييد که امام اين حرف را زدند تا فشارها از روي شما برداشته شود.» ايشان گفته بودند، «نه! بگذاريد اگر قرار است کسي صدمه بخورد، آن کس من باشم و از امام خرج نشود.» درست برخلاف حالا که درمورد بسياري از ندانم کاري ها سعي مي کنند امام را قرباني مسائل خودشان کنند. اما ايشان مؤکداً گفته بودند نبايد از امام هزينه کرد. ما اين را مي دانستيم که پدرمان مورد حمايت خاص امام هستند. حاج احمد آقا دائماً منزل ما مي آمدند و با پدر صحبت مي کردند.

مرحوم حاج احمد آقا پيوسته نقش حامي شهيد لاجوردي را داشتند. هم در آثار امام هست که فرموده اند هيچ کس را به اندازه احمد نديدم که از آقاي لاجوردي دفاع کند و هم پس از رحلت امام، حاج احمد آقا در جاهاي مختلف از شهيد لاجوردي تعريف مي کردند. آيا از اين رابطه خاطره اي داريد؟
 

ما شاهد رفت و آمدها بوديم، ولي پدر علاقه داشتند که ما وارد جريانات سياسي نشويم و لذا وقتي مهماني مي آمد، حضور ما درحد يک چاي بردن و پذيرايي بود و واقعاً از اين مسائل دور بوديم، منتهي شاهد بوديم که مرتباً جلسه هست و يک سري از دوستان ايشان مي آيند و جلسات مختلف مي گذارند. در روز ششم تير حضرت آيت الله خامنه اي ترور شدند، در هفتم تير اتفاق 72 تن افتاد، هشتم تير قرار بود آقاي لاجوردي و آقاي گيلاني و ديگران ترور شوند که آقاي کچويي شهيد شدند. در پي اين وقايع، ماجراهايي توسط مجاهدين خلق در زندان ايجاد شدند که با تدبير آقاي لاجوردي مديريت شد. در تمام اين مدت، امام از ايشان حمايت کردند، اما گزارشات متعددي درمورد آقاي لاجوردي به امام داده بودند و امام خيلي ناراحت شده بودند. مي گويند در جلسه اي که آقاي لاجوردي رفته بودند تا درباره آن گزارش توضيح بدهند، در ابتدا ابروهاي امام در هم بود و به شدت ناراحت بودند، ولي هر چه آقاي لاجوردي توضيح بيشتري مي دادند، چهره امام بازتر و بازتر مي شد. مي دانيد که شوراي عالي قضايي با آقاي لاجوردي مخالفت هايي داشتند و به خصوص از طرف آقاي منتظري فشارهاي سنگيني براي برداشتن ايشان وجود داشت. صحبت هاي آقاي لاجوردي که تمام مي شود امام صحبت هايي را مي فرمايند و مي گويند از اينها تا روز قيامت کسي خبردار نشود. بماند بين ما و شما و خدا. يک نفر اشاره مي کند که ريشه منافقين کنده شده. امام لبخندي مي زنند و مي گويند، «تا اسلام هست، منافقين هم هستند. شما تصور مي کنيد ريشه شان کنده شده! بايد همان مراقبت سابق صورت بگيرد». اما در مورد توابين منافقين هم نظرات محکمي داشتند و مي فرمودند، «آنهايي که دستگير شده اند، تا توبه شان مسلم و يقين نشود، محارب محسوب مي شوند، مگر اينکه بيايند و بگويند که اسلام جمهوري اسلامي را قبول داريم و مبارزه مسلحانه را کنار مي گذاريم، ولي در مورد کساني که اسلحه به دست گرفته بودند و همين طور در مورد کساني که چه قلمي و چه زباني، اينها را تشويق و به آنها کمک کرده بودند که اسلحه دستشان بگيرند. مثلاً نويسنده
روزنامه مجاهد که دائماً اينها را به مبارزه مسلحانه تشويق مي کرد، کمترين مماشاتي نبايد صورت بگيرد.» نکته ديگري که بايد به آن اشاره کنم اين است که متأسفانه در جامعه ما، کسي فرق دادستان و حاکم شرع را نمي داند. هيچ حکمي بدون دستور حاکم شرع قابل اجرا نبود. حکم که صادر مي شد، تازه از طرف متهم، دادگاه تجديد نظر درخواست مي شد. به نظر من بهترين توصيفي که مي شود از آقاي لاجوردي کرد، «ديده باني» است. ديده بان بايد چشم هاي بسيار تيزي داشته باشد و همه تحرکات دشمن و همين طور حرکات ايذايي او را شناسائي کند. ما گاهي مي بينيم که دشمن از آن طرف حرکت کرده، درحالي که مي خواهد از جاي ديگري حمله کند. ايشان بسيار تيزهوش بودند. مقام معظم رهبري هم به اين ويژگي اشاره داشته اند. ما اين تيزبيني را بارها در زندگي شان مي ديديم.

از دوراني که با ايشان به جبهه رفتيد خاطراتي را نقل کنيد.
 

سه چهار روز بعد از آزاد سازي فاو، من و ايشان رفتيم آنجا. در ميني بوس که بوديم، ايشان داشتند چيزي مي نوشتند و من مي دانستم که وصيت نامه است. شرايط وحشتناکي بود و به هر جاي آسمان که نگاه مي کردي، مثل ستاره هواپيماي عراقي بود که بمب مي ريخت. من بسيار متأثر بودم و احساس مي کردم ايشان در فاو شهيد مي شوند و آخرين روزهاي عمرشان است. تا صبح گريه کردم و گفتم، «خدايا! پدرم اينجا شهيد نشوند». همه جاي فاو خط مقدم بود و پدر نمي توانستند به عنوان رزمنده، بجنگند، ولي زير آتش دشمن، با ماشين مهمات مي بردند و سنگر درست مي کردند. در آن شرايط هم به قدري تيزبيني داشتند که در وصيت نامه شان نوشته بودند، «کساني هستند که اگر حواستان به آنها نباشد، صدمه مي خوريد». براي ما اعضاي خانواده که کوچک ترين شکي نبود و نيست که تا به حال از آنها ضربه خورده ايم. و باز هم خواهيم خورد. مسئولين هم چند سالي است متوجه اين موضوع شده اند. در ترور حضرت آيت الله خامنه اي براي آنهايي که در مسائل اطلاعاتي امنيتي بودند، علامت سئوال هايي وجود دارد. کساني که شب هاي قبلش آمده و گفته بودند که کار انقلاب در اين دو سه روزه تمام مي شود و دستشان هم به خيلي جاها بند بود، مدير مسئول روزنامه هم بودند و هستند، خواهرشان هم در سازمان مجاهدين خلق جزو کادر مرکزي بود. ديگراني که درکارهاي سياسي بودند و در زمان امام، موقعي که ايشان در مدرسه علوي بودند، استراق سمع مي کردند. کساني که در پرونده هشتم شهريور، پايشان گير است که جاي هيچ علامت سئوالي را باقي نمي گذارد. اينها آن موقع بودند که هنوز هم هستند و انقلاب از اينها صدمه خورده و باز هم مي خورد، ولي انسان احساس مي کند خون هاي مقدسي که پاي اين انقلاب ريخته شد، ريشه هاي اين درخت را خيلي محکم کرده، ولي شاخه هايش را به هر حال شکستند و باز هم مي شکنند. در شهامت پدر ما هم علامت سئوال هاي وزارت اطلاعات آمده بود که يک گروه براي ترور ايشان وارد کشور شده. دو سه روز قبل، درخانه ما با ديلم باز شده بود. و ساعت چهار صبح آمديم از خانه بيرون برويم و ديديم که درخانه چهار تاق باز است. خود پدر آمدند و گفتند که در مغازه، يک نفر عکس مرا آورده بود و داشت شناسايي مي کرد و خودم صدايش کردم و گفتم پسرم! من خودم هستم. شک و شبهه اي نبود که در آن چند روز، اين اتفاق پيش مي آيد. ما معتقديم آنهايي که مسئوليت حفاظت افرادي را که براي انقلاب زحمت کشيدند، به عهده دارند، بايد قدر اينها را بيشتر مي دانستند. همين اتفاق هم براي شهيد صياد شيرازي افتاد. بلافاصله بعد از زدن اين دو بازوي قوي انقلاب، يکي در بعد امنيت داخلي و ديگري در بعد امنيت خارجي که هر دو شجاع و رشيد بودند و هيچ آفتي، آنها را متأثر نکرده بود، مسئله کوي دانشگاه پيش مي آيد و بعد قتل هاي زنجيره اي و اعلام دولت آمريکا که سال 77 و 78، سال سرنگوني جمهوري اسلامي است. همه اينها را نشان مي داد که حرکت بسيار سازمان يافته اي دارد صورت مي گيرد و يک سري ايادي داخلي که پست و مسئوليت هم داشتند، همراه با يک سري ايادي خارجي، مثل دولبه يک قيچي عمل کردند تا کمر نظام را به دو نيم کنند که الحمدالله موفق نشدند.

يک وقت هست که کسي پستي را تحويل مي گيرد و براساس رويه هاي از پيش تعيين شده اي کارش را انجام مي دهد؛ ولي ايشان در شناخت منافقين و جريانات انحرافي، صاحب سبک و مکتب بود و بسياري از فرضيه هاي متداول را قبول نداشت. ايشان در مورد پذيرفتن توبه از زندانيان تقسيم بندي هايي داشت. مثلاً توبه فرقاني ها را عمدتاً مي پذيرفت، ولي توبه منافقين را به دشواري باور مي کرد. ملاک هاي ايشان براي پذيرفتن توبه چه بود؟
 

کسي که عمري در زندان بوده، خيلي خوب متوجه مي شود کسي که دارد اقرار مي کند، موضعش چيست و در کجاست، درست مثل معلمي که وقتي شاگرد درس پس مي دهد، کاملاً متوجه مي شود که او چقدر درس خوانده و چقدر بلد است. من فکر مي کنم شناخت دقيق ايشان از جريان نفاق، خيلي به ايشان کمک کرد که پي ببرند آيا کسي که اقرار مي کند، از روي صدق است و يا شيوه اي تاکتيکي را اتخاذ کرده. مثلاً ما شنيده بوديم که قرار است عده اي از فرقاني ها را آزاد کنند. ساعت حدود پنج بعدازظهر بود که ديديم آقاي لاجوردي با هفت هشت ده نفر جوان آمدند خانه ما و رفتند به اتاق پذيرايي. من بايد چايي مي بردم و پذيرايي مي کردم. بعد، پدر آمدند توي اتاق نشيمن و گفتند که اينها بچه هاي گروه فرقان هستند. همين که اين حرف را زدند. ما دچار وحشت شديم. پدر گفتند، «قرار است اينها را آزاد کنيم. اسلحه خود را با خشاب پر گذاشته ام روي تاقچه اتاق مهمانخانه که اگر اينها خواستند کسي را بکشند، اول مرا بزنند و بعد پاسدارها آنها را دم در دستگير کنند. مي خواهم مطمئن شوم که اگر اينها را آزاد کنيم، نکند بروند چند نفر از مسئولين را بکشند». کمتر پيش مي آيد که کسي اين همه شناخت و شجاعت داشته باشد. گاهي اوقات به اعضاي شوراي عالي قضايي که مي گفتند بعضي از منافقين را آزاد کنيد. مي گفتند، «مي دانيد شما چرا دلتان شور نمي زند؟ چون اينها دستشان به شما که نمي رسد. شما در ماشين هاي ضد گلوله و در آکواريوم خودتان محفوظ نشسته ايد. اينها مي روند سراغ فلان بقال و آدم هاي عادي. به خاطر اين، با خيال راحت نشسته ايد و اين جور احکامي را صادر مي کنيد.» پدر، توبه گروه فرقاني ها را به شرط آنکه دستشان خون آلوده نشده بود، قبول مي کردند، حتي در خود سازمان مجاهدين، امکان استخلاص خيلي ها را فراهم کردند. در طول هشت سالي که مسئوليت زندان ها را به عهده داشتند، وقتي مي خواستند وارد بندهاي سياسي و غير سياسي بشوند، هيچ وقت اجازه ندادند محافظ همراه ايشان برود و يا با خودشان اسلحه نبردند. خيلي به خودشان اطمينان داشتند و به نظر من همين رفتارها بود که تصور زنداني ها را که گمان مي کردند ايشان آدم خشني است، تغيير داد. آنها مي ديدند که ايشان مثل خود آنها کار مي کند، مثل آنها غذا مي خورد، با آنها مي نشيند و ساعت ها بحث و گفت وگو مي کند و متوجه مي شد آنچه که از آقاي لاجوردي مي ديدند، با آنچه که سازمان به آنها مي گفت، منافات دارد.

مختلف انجام شده، هيچ کس شاهد برخورد خاصي بين شهيد لاجوردي وامير انتظام نبوده است، به نظر شما علت کينه شخصي امير انتظام به ايشان چيست؟
 

حکم او حکم اعدام بود و آقاي گيلاني يک درجه تخفيف گرفتند. جرم جاسوسي او اثبات شده بود و اسنادش در لانه جاسوسي، چاپ شده و هيچ شک و شبهه اي باقي نمانده بود. هرچند او هر وقت در دادگاه مي نشيند، به جاي جواب دادن به سئوالات، دنبال حواشي مي رود، درباره اصل نظام صحبت مي کند و اينکه آن را قبول ندارد و خلاصه، بحث را به بي راهه مي کشاند که هيچ وقت درباره اتهامش صحبت نکند. او بيشتر دوست دارد بابي ساندز يا نلسون ماندلاي انقلاب شود، البته فرسنگ ها به دور از فضيلت ها و افکار پاک آنها، امير انتظام به ويژه درسال هاي اخير، عمدتاً در زندان نبوده و هميشه در مرخصي زندان به سر برده، مصاحبه کرده، به محافل سياسي رفته و آمده و اسمش بوده که زنداني است. آقاي قديريان درکتاب خاطراتشان شرح حال او را نوشته و گفته اند، در زندان که بوده، هيچ کس به ملاقاتش نمي آمده، با خانمش هم که متارکه کرده بود و با هيچ کس هم راه نمي آمد. تنهايي به قدري به او فشار مي آورده که آقاي لاجوردي به آقاي قديريان مي گويند شما برو و با اين حرف بزن. در زندان اخلاق خاصي هم داشته و با کسي راه نمي آمده. آقاي قديريان تعريف مي کرد من که مي رفتم با اين صحبت مي کردم، يک عده اي برايم حرف در آوردند که نکند بده بستاني بين اينها هست. امير انتظام کينه شخصي نسبت به آقاي لاجوردي ندارد. کينه انقلاب را به دل دارد، آن هم به خاطر بي مبالاتي هايي که کرده، به خاطر وطن فروشي هايي که کرده. در انقلاب، آدم ها بايد با چه کسي بجنگند؟ با امام؟ بايد از کسي صحبت کند که به خاطر شغلي که دارد مي تواند آسيب پذير باشد و گرد و غباري هم بر چهره او بپاشد، منتهي، «بزرگش نخواهند اهل ادب/ که نام بزرگان به زشتي برد.» من فکر مي کنم او بيشتر سعي دارد خودش را نشان بدهد و حرف هاي بي ربط مي زند. او در زندان هم که بوده، عمدتاً بهترين بند زندان در اختيارش بوده و هميشه هم ديگران خرده مي گرفتند که چرا بايد کسي که چنين اتهام سنگيني دارد، از اتاق تلويزيون دار و مبلمان و همه امکانات برخوردار باشد؟ در سال هاي اخير هم بسياري از اوقات درخانه خودش بوده و فقط قرار بوده که اگر خواست از شهر خارج شود، اطلاع بدهد. دنبال زندگي اش بوده و دائماً دراين روزنامه و آن روزنامه مصاحبه کرده. در چند سال اخير، خودش را به زنداني خيلي مظلومي معرفي مي کند، درحالي که از اين خبرها نيست. حرف هايي که درباره شهيد لاجوردي گفته به قدري بي ربطند که بيشتر به حرف هاي راديو اسرائيل شباهت دارند، چون مثلاً وقتي راديو بي. بي. سي را گوش مي کنيد، احساس مي کنيد که حرف هاي درست و غلط را با يک ظرافتي به هم مي آميزد. و هيچ وقت به کسي توهين نمي کند و يا خيلي کم. اکثر اوقات سعي مي کند لحن بي طرفانه به خود بگيرد، منتهي امير انتظام تنها کاري که مي کند، مثل راديو اسرائيل فحش مي دهد و سخن پراکني مي کند و حرف هايي مي زند که با عقل احدالناسي جور درنمي آيد. مثلاً مي گويد ما را در تابوت مي گذشتند و چنين وچنان مي کردند. آن وقت در مقابل ايشان، خاطرات کساني را داريم که خودشان زنداني بوده اند. وقتي خاطرات اينها را در اينترنت و يا در کتاب هايشان که منتشر شده اند، مثلاً خاطرات آقاي احسان نراقي يا زندانيان خارج ازکشور، متوجه مي شويم که برخورد آقاي لاجوردي با زنداني ها چطور بوده. خانواده زنداني ها مي آمدند ملاقات. آقاي لاجوردي خودشان براي آنها غذا مي کشيدند و بعدهم در ظرف شستن کمک مي کردند. روابط بسيار عاطفي با زنداني ها داشتند. نکته جالب اينکه بسياري از کساني که مرتباً در سالگردها شرکت مي کنند، از همين افراد هستند، رئيس زندان قصر در زمان شاه، آمده بود مراسم ايشان و مي گفت من کسي بودم که بازجوها زير نظر من، ايشان را شکنجه مي کردند. بعد از انقلاب، خودم زنداني ايشان بودم و با محبتش مرا شرمنده مي کرد. او تعريف مي کرد که پدر، شکنجه گرها را با رفتار خودشان از پا در مي آوردند. شکنجه گرها ايشان را مي زدند، بعد سربازها زير بغلشان را مي گرفتند که ايشان را در سلول بيندازند. آن قدر به آنها محبت مي کردند و با مهرابني با آنها حرف مي زد که سربازها گريه مي کردند و بعد گزارش داده مي شد که اين زنداني، سربازها را تحت تأثير قرار داده است. يک بار با ايشان رفته بوديم زندان ماکووايشان داشتند براي توابين و منافقين صحبت مي کردند. يک نفر پرسنل که لباس نظامي به تن داشت، آمد جلو و پرسيد، «حاج آقا! مرا مي شناسيد؟» شهيد لاجوردي گفتند، «نه». گفت، «زندان قزل حصار، مسئول نگهباني شما بودم.» يک سري اطلاعات داده و ايشان يادشان آمد و سلام و احوالپرسي گرمي با او کردند. او که در رژيم گذشته ظلمي به ايشان کرده بود، حالا آمده بود که حلاليت بطلبد و مي گفت، «چند سال ديگر بازنشسته مي شوم و دائماً مرا از اين زندان به آن زندان مي فرستند.» رفتار پدر چه قبل و بعد از انقلاب به گونه اي بود که خيلي ها تحت تأثير قرار مي گرفتند، منتهي آدم هاي بزرگ، دشمنان نابخرد هم دارند. بعضي ها را حتي نمي شود گفت دشمن، از بس که آدم هاي پيش پا افتاده اي هستند و با عرض معذرت شعبان بي مخ هاي خيابانند که در لجن پراکني نقش داشته و در چنين مواقعي مؤثر بوده اند.

خيلي ها هستند که تا وقتي در مصدر قدرت هستند، از حاکميت، تعريف مي کنند، اما وقتي بيرون مي آيند، آن قدر مخالف خواني مي کنند تا دوباره آنها را به عرصه قدرت راه بدهند. شهيد لاجوردي وقتي از قدرت کناره گرفتند، مخالف خوان نشدند؟
 

متأسفانه اين خصلت در خيلي ها وجود دارد. درنظام ما وقتي مسئوليتي دست به دست مي شود، نفر بعدي مي آيد و مي گويد که من يک مخروبه را تحويل گرفت. وقتي حاج آقا مسئوليت را به آقاي بختياري که الان استاندار اصفهان هستند، واگذار کردند، همراه اعضاي سازمان زندان ها به ديدن مقام معظم رهبري رفتند.
آقاي لاجوردي به خاطر شکنجه هايي که شده بودند، پايشان درد مي کرد و رفته بودند. انتهاي سالن نشسته بودند که بتوانند پايشان را دراز کنند. آقاي بختياري شروع مي کنند به صحبت. آيت الله خامنه اي مي گويند، «براي من جاي بسي خوشحالي است، چون براي اولين بار مي بينم که يک مسئولي دارد مسئوليتي را تحويل مي گيرد و مي گويد چقدر اينجايي که تحويل گرفته ام، جاي خوبي است و چقدر زحمت در آن کشيده شده است. انشاء الله که اين اخلاق خوب و حسنه به ساير مسئولان ما هم تسري پيدا کند.» بعد شروع مي کنند به تعريف از آقاي لاجوردي که، «من از اول ايشان را اين طوري مي شناختم و آدم با اخلاصي است» و خلاصه خصوصيات ايشان را مي گويند و نهايتاً اضافه مي کنند که کاش ايشان اينجا بود. از ميان جمع اشاره مي کنند که ايشان اينجاست. آقا مي پرسند، «سيد! چرا نشستي آنجا؟» ايشان مي گويند، «من پايم درد مي کند و نمي توانم آن را جمع کنم. براي اينکه بي احترامي نشود، آمده ام و اينجا نشسته ام، «آقا مي فرمايند، «بياييد همين جا و پايتان را دراز کنيد. اشکال ندارد،» شهيد لاجوردي وقتي مي خواستند از کار بيايند بيرون، بيشترين حمايت ها را از آقاي بختياري کردند و به همه توصيه مؤکد کردند که، «آقاي بختياري را تنها نگذاريد». هيچ وقت از حمايت ايشان دست برنداشتند. هر کاري که از دست خودشان يا دوستان همراهشان برمي آمد، انجام مي دادند. فکر مي کنم هيچ تغييري در معاونان آقاي بختياري پديد نيامد که دقيقاً اخلاق فردي ايشان برمي گردد. آقاي بختياري بارها تکرار کردند که، «من راه آقاي لاجوردي را ادامه مي دهم.» که اين شايد به مذاق بسياري از مسئولين قوه قضاييه خوش نمي آمد. هر جا مي نشستند مي گفتند، «من شاگرد آقاي لاجوردي هستم، درحالي که ايشان خودشان استاد هستند.» آقاي لاجوردي درتمام مدتي که از دادستاني دادگاه انقلاب تهران کنار کشيدند، جز در يک مورد، هيچ وقت حاضر نشدند با کسي مصاحبه کنند. آن يک مورد هم با خبرگزاري جمهوري اسلامي، آن هم به مناسبت 22 بهمن بود که هر چه خبرنگار سعي کرد بحث را به موضوع دادستاني بکشاند. ايشان با نهايت هوشمندي، صحبت را به 22 بهمن کشاندند. هميشه وقتي درباره اين گونه موضوعات از ايشان سئوال مي شد، مي گفتند بناي من بر سکوت است و در زيرزمين خانه، به کار خياطي مشغول مي شدند، به هر حال در دوره آقاي بختياري هم همچنان بنا بر همين بود که هر کاري از دست هر کسي برمي آيد، انجام بدهد، چون اعتقاد براين بود که نظام يکي است و همه بايد درخدمت آن باشند.

شهيد لاجوردي از نظر مالي نيازي به کار کردن نداشتند و هميشه به علت اينکه در بازار کار مي کردند، تمکن مالي داشتند. چه شد که مثل ديگران، دوره بازنشستگي خود را در خانه ننشستند وبه رغم خطراتي که هميشه ايشان را تهديد مي کرد، به بازار رفتند؟
 

بايد اين داستان را از اول تعريف کرد. آقاي لاجوردي ارادت بسيار ويژه اي به آقاي يزدي داشتند. يکي از آقايان معاونان قوه قضاييه آمده و به ايشان گفته بود که، «آقاي يزدي مي گويد من ديگر نمي خواهم با شما همکاري کنم». اين حرف را جلوي جمع به ايشان مي گويد. ايشان مي پرسند، «آقاي يزدي اين طور خواسته اند؟» آن فرد جواب مي دهد، «بله.» آقاي لاجوردي در دو خط و خيلي مختصر استعفانامه شان را مي نويسند.

آقاي يزدي واقعاً اين را خواسته بودند؟
 

آقاي يزدي واقعاً خيلي ناراحت مي شوند. اين چيزي بود که من خودم با گوش هاي خودم شنيدم. از آقاي يزدي شنيدم که گفتند، «من بسيار ناراحت شدم که چرا ايشان بدون اطلاع من استعفانامه نوشتند.» همين کسي که معاون ايشان بود. مي خواهم به اين نکته اشاره کنم که اگر درايت هاي ايشان در سال هاي 60 و 61 نبود، شايد بسياري از مسئولين فعلي ما شهيد شده بودند. ايشان در ريشه کن کردن گروهک ها، نقش بسيار تعيين کننده اي داشت و به خاطر تلاش هاي ايشان بود که منافقين به اين نتيجه رسيدند که ديگر در داخل کشور جايي براي فعاليت ندارند و مردم با روشنگري هاي ايشان، درمقابل منافقين گارد گرفتند. من فکر مي کنم شهيد لاجوردي با اين رفتارشان به خيلي از سياستمداران و مسئولين که همه تلاش و هم و غمشان اين است که آن صندلي ها را سفت و محکم بچسبند و تکان نخورند، معنا و مفهوم زندگي آزادتر را آموختند. ايشان هنگامي که با مسئولين بالاتر از خود حرف مي زدند. به هيچ وجه واهمه اي نداشتند و حرفشان را خيلي راحت مي زدند. الان مي بينيم که خيلي ها تلاش مي کنند به جاي جلب رضايت خداوند، رضايت بالادستي ها را تأمين کنند. ايشان هيچ چيزي را به در ميان مردم بودن ترجيح نمي دادند. مردم را بسيار دوست داشتند و دلشان مي خواست هميشه مردم در آسايش باشند. صبح فرداي شبي که براي آخرين بار از سازمان زندان ها به خانه برگشتند، مادرم نقل مي کنند وقتي ايشان از خواب بلند شدند، گفتند، «تا حالا در عمرم، چه قبل و چه بعد از انقلاب خوابي به اين راحتي نکرده بودم.» يک مسئوليت سنگين از روي دوششان برداشته شده بود. کارهاي يدي را خيلي دوست داشتند. بسياري از روزها، شهرداري کوچه را جارو نمي کرد. همسايه ها به ياد دارند که ايشان جارو را برمي داشت و تا سرکوچه، همه جا را جارو مي زد و يا مثلاً درخت هاي کوچه نياز به هرس داشتند. ايشان معطل نمي ماند که شهرداري بيايد يا نيايد و خودشان دست به کار مي شدند. درخانه هم خيلي کار مي کردند. همه کارهاي نجاري خانه را انجام مي دادند و گاهي هم براي فروش اقلامي را مي ساختند. دوست داشتند از نظر اقتصادي روي پاي خودشان بايستند. در وصيت نامه شان خطاب به ما نوشته اند که، «به جاي کمک گرفتن از ديگران، شما به ديگران کمک کنيد. هرگز دستتان را به طرف کسي دراز نکنيد، بلکه دست ديگران را بگيريد. اين طور نباشد که بگوييد من چه مشکلاتي بزرگي دارم، بلکه هميشه بگوييد من خداي بزرگي دارم.» و اينها چيزهايي بودند که خودشان هم به آنها عمل مي کردند. از بچگي به ما ياد دادند که کارهاي بازار را انجام بدهيم و درخريد و فروش روسري هايي که ايشان مي دوختند. شرکت داشتيم تا براي امرار معاش، فشاري به برادرهاي ايشان نيايد. مي خواستند که ما خودمان کار کنيم، خودمان پول در بياوريم و جنس ها را براي مغازه هاي ايشان و برادرانشان آماده کنيم و اين باعث مي شد که زندگي به راحتي بچرخد و مشکلات مالي نداشته باشيم. ايشان حتي يک روز هم در زندگي تحميل بر ديگران نبودند.

شهيد ‌لاجوردي در قامت يك پدر(3)

بازگشت ايشان به بازار از سوي بازاري ها و ديگران و واکنش هايي داشت؟
 

مشتري هاي شهرستاني که ايشان را نمي شناختند و برخوردشان با ايشان مثل هر فروشنده ديگري بود. من چند روز اول را همراهشان به بازار مي رفتم. فضا و جو طوري بود که همه ما مطمئن بوديم که در بازار اتفاق خواهد افتاد. همه مطمئن بودند که به زودي اين اتفاق مي افتد. حتماً شنيده ايد که ايشان جمعه قبل از يکشنبه اي که اين حادثه روي داد، همه ما را جمع کردند. بعضي از سالمندان دائماً تکرار مي کنند که من دارم مي ميرم، ولي ما حتي يک بار هم از ايشان چنين چيزهايي را نشنيده بوديم، ولي آن روز براي دومين بار بود که از ايشان مي شنيديم که مي خواهم همه اعضاي خانواده دور هم باشيم. و برخلاف هميشه اصرار داشتند که عکس هاي دسته جمعي بگيريم. برادر کوچک ما عکس مي انداخت و بعد پدر مي گفتند حالا يک نفر ديگر دوربين را بگيرد تا او هم بايستد و عکس بگيرند. خودشان هم يک صندلي وسط گذاشته و همه را دور خودشان جمع کرده بودند و مي گفتند، «ديگر از عمر من چيزي باقي نمانده است.» يادم هست در يک مهماني که درحدود يک ماه قبل از شهادت پدر رفته بوديم، يکي از مسئولين کشوري به من گفت، «به همين زودي ها پدرت را مي زنند. شما را به خدا نگذاريد به بازار برود.» به پدرگفتم و ايشان خنديدند و گفتند، «پس ديگر نبايد کار کنم و بايد زندگي ام از جاي ديگري تأمين شود، چون مي خواهند مرا بکشند. خب بکشند. مگر چه مي شود؟» ديدگاهشان به مرگ اين طور بود. هميشه حس مي کردم که مردن در نظر ايشان خيلي راحت است. هيچ گونه ترسي نداشتند. در سال 60 محافظ ها دنبالشان مي آمدند که همراه ايشان بروند اوين، ولي ايشان خيلي وقت ها خودشان با تاکسي مي رفتند.

واکنش افراد چگونه بود؟
 

ناشناس ها که مي آمدند، مي گفتند فلان جنس و بهمان جنس را بده. آشناها هم مي آمدند و مي نشستند و صحبت مي کردند و همان انس گذشته را با ايشان داشتند. آنجا کانون عاطفه و محبت شده بود، درست مثل وقتي که ايشان مسئول انجمن اسلامي دادگستري بود. آقاي فاضل که از مسئولين دادگستري بودند، به مغازه ايشان مي آمدند و معمولاً رايزني ها در آنجا صورت مي گرفت. فکر مي کنم اين رفتار ايشان، هم براي خانواده و هم براي ديگران پيام روشني داشت و آن هم اينکه نبايد به دنيا و مقام دلبستگي داشت. از طرفي هم ايشان مي دانستند که بودنشان براي خيلي ها سخت است و چندان بدشان نيايد که اتفاقي روي بدهد. انشاء الله اين تصور من اشتباه است، ولي دربعضي از افراد حالت هايي دال بر اين رضايت را مشاهده مي کردم، وگرنه با گذاشتن يک محافظ براي ايشان، قضايا خيلي فرق مي کرد.

اين خيلي ها که به آنها اشاره مي کنيد، چه کساني بودند؟
 

نمي خواهم وارد اين مقوله بشوم. هر وقت اين جور فکرها به ذهن من و افراد خانواده ام مي رسد. فوراً به اين فکر مي کنيم که بعد از آقا امام زمان(عجل الله تعالی فرجه الشریف)، يک کسي بالاي سر اين نظام و بالاي سر ماست که در صداقت و پاکي انديشه و رفتارش کوچک ترين شبهه اي نيست و همين فکر، ما را آرام مي کند. ما مطمئن هستيم که يک غفلت هاي عمدي و چشم بستن هاي ارادي به روي حفاظت از شهيد لاجوردي بوده، ولي چون رهبرمان بسيار آدم پاکي است و ارزش آن را دارد که هزاران نفر امثال ما، جانمان را در راه ارزش هايي که معتقد او وماست، فدا کنيم، همين فکر اسباب آرامش است. درمجموع، هم براي ايشان و هم براي شهيد صياد شيرازي مي شد پيش بيني هاي حفاظتي کرد. اگر در بولتن اطلاعات و امنيت کشور آمده که گروهي براي ترور لاجوردي وارد مملکت شده، حتماً مشخص است که اين ترور درهمين يکي دو هفته صورت مي گيرد و طبيعي است که مي شد با امکاناتي احتمال خطر را کاهش مي داد.

ديگر چه نشانه هايي دال بر قريب الوقوع بودن شهادت ايشان مشاهده کرده بوديد؟
 

تهديدهايي که به ايشان مي شد، مسبوق به سابقه بود، چون ايشان از جواني درگير مبارزات بودند و زندگي شان به نوعي، اطلاعات امنيتي بود. در يک ماه آخر از ايشان در بازار، شناسايي هاي مختلف انجام شده بود. خودشان مي گفتند که يک بار يک کسي عکس مرا آورده بود و دنبال من مي گشت و خودم به او گفتم که من هستم.

چهره شان در اين اواخر خيلي فرق کرده بود.
 

آنها عکس هاي جديدشان را هم داشتند. تيمي که مأمور ترور ايشان شده بود، شش ماه در بازار بغداد کار کرده بود. کسي که ايشان را ترور کرده بود، مي گفت، «اگر مرا با چشم بسته دم در مسجد شاه پياده مي کردند، آن قدر تمرين کرده بودم که مي توانستم چشم بسته مغازه ايشان را پيدا کنم.» منافقين چون قبل از انقلاب با شهيد لاجوردي دريک زندان بودند وايشان را خيلي خوب مي شناختند، به ضارب گفته بودند که، «اين آدم، قوي و تنومند است و اگر به او نزديک شوي، تو را مي پيچاند. از دور تيراندازي کن.» واقعاً هم همين طور بود. ما هر وقت با ايشان کشتي مي گرفتيم، مغلوب مي شديم. با اينکه مفاصلشان زير شکنجه ها صدمه خورده بود، ولي من و اخوي که با ايشان مچ مي انداختيم، حريفشان نمي شديم. خيلي قوي بودند. ورزش را خيلي دوست داشتند و زياد پياده روي مي کردند. به هر صورت ايشان شش ماه بود که به بازار مي رفتند و در اين فاصله هم منافقين، آن تيم را دقيقاً تمرين داده و به ايران فرستاده بودند. در اطراف خانه هم رفت و آمدهاي مشکوکي بود. ما خودمان شاهد اين قضيه بوديم که مسئولين بالاتر را در جريان مي گذاشتند که سر کوچه رفته ام و دو موتور مشکوک منتظر من بودند و لذا برگشتم. مدتي موضوع ربودن ايشان مطرح بود. به قدري اينها نسبت به آقاي لاجوردي کينه داشتند که فرداي روز تدفين که به قطعه 72 تن رفتيم. ديديم سرايدار آنجا مي گويد اينها آمده اند و به من يک رقم خيلي درشتي پيشنهاد کرده اند که دزدگيرها را قطع کنم که نبش قبر کنند و جنازه را ببرند. ببينيد اوج کينه حقارت تا چه حد است.

خبر شهادت ايشان را چگونه شنيديد؟
 

من در اطراف تهران بودم و کسي به من تلفن زد و گفت، « دربازار تيراندازي شده و حاج آقا زخمي شده اند». گفتم، « محال است که تيمي خودش را به خطر بيندازد و وارد بازار شود. و ايشان را شهيد نکرده، برود. » گفت، «نه، من خودم آنجا بودم و ديدم که حاج آقا زخمي شده. «احساس کردم پاهايم توان ندارند. اولين جايي که توانستم، ماشين را پارک کردم و با وسيله ديگري رفتم. به بسياري از بيمارستان ها سرزدم و گفتند ايشان را اينجا نياورده اند، تا بالاخره فهميدم که بايد به بيمارستان سينا بروم. در آنجا متوجه شدم که ايشان به شهادت رسيده اند.

واکنش هاي بعد از شهادت ايشان که برايتان عجيب بود، چه خاطره اي داريد؟
 

در همان روز اول شهادت ايشان در صحبت هايي که با همه داشتيم، گفتيم انساني 63 سال عمر کند، از آن موقع به بعد هنگام بيماري ها و افتادن هاست، اما ايشان در اوج سربلندي و اقتدار به آرزوي خود رسيد. چه چيزي بالاتر از اين که انسان احساس کند خداوند همه چيزهايي را که يک نفر آرزو داشته، به او داده. من معتقدم به خاطر صبر و اخلاصي که ايشان داشتند، خداوند به ايشان چنين مرتبتي را داد. دشمنان بسيار شاد بودند که ايشان را از سر راه برداشته اند و ما هم خشنود بوديم که ايشان به آرزوي قلبي شان رسيده اند.

و خبرگزاري هم آن را خبر قتل آقاي لاجوردي منتشر کرد.
 

اينها کساني هستند که بالاخره يک روزي بايد پاسخگوي بسياري از کارهايشان باشند. خبرگزاري جمهوري هم آن را به عنوان خبر قتل آقاي لاجوردي مخابره کرد و بعد که با اعتراضات گوناگوني مواجه شد، آن را از روي تلکس خبري خود برداشت و خبر را به نحو ديگري انعکاس داد. بعد هم مي خواست کتمان کند که ما اين طور نگفتيم. و آن طور گفتيم که نتوانست. هميشه وقتي اين جور اتفاقات قرار است، پيش بيايند، بايد حتماً زمينه هايش در داخل کشور فراهم باشد و آنها براساس اطلاعات و چراغ سبزهايي که دريافت مي کنند. اقداماتي را صورت مي دهند.

از برخورد اوليه با ضارب و گفت وگوهايي که با او کرديد، چه خاطراتي داريد؟
 

يادم هست که فقط در دادگاه او را ديدم. يک جوان کم سن و سال بود و بسيار از اين کاري که کرده بود. متأثر بود. واقعاً توبه کرده بود. به او وعده و وعيدهاي زيادي داده. و در اردوگاه هم بلاهاي زيادي سرش آورده بودند که گفتنشان صحيح نيست و همه اينها در اعترافات او در پرونده اش هست. حتي به او گفته بودند تو خيلي مقامت بالاست که به بعضي از توفيق ها دست پيدا کرده اي و خلاصه از نظر شخصيتي او را کاملاً تسخير کرده بودند. او نوجواني بود که هيچ چيزي نمي دانست. وقتي در زندان کتاب هايي را به او دادند و صحبت هاي ما را مي شنيد. واقعاً متأثر شده بود. وقتي هم که مي خواستند اعدامش کنند، واقعاً روز خوشي براي ما نبود؛ ولي مسئله اين بود که او دو نفر ديگر را هم کشته بود و خانواده هاي ديگر گذشت نکرده بودند. براي ما روز خوبي نبود، چون يک خانواده ديگر هم عزادار مي شد و صدمه مي خورد. به او گفتم، «اگر واقعاً قلباً توبه کرده باشي، خداوند از تو مي گذرد، همان طور که اگر آقاي لاجوردي خودشان هم بودند، شک ندارم که از تو مي گذشتند، چون ايشان درمورد کسي که با اخلاص توبه کند، حتماً شفاعت مي کنند.» پدر اين روحيه را داشتند و ما بارها اين را ديده بوديم. يادم هست که يکي از سربازها يکي از زنداني ها را با يک لفظي صدا زد. ايشان خيلي ناراحت شدند و گفتند، «حق نداري اين جوري صدا بزني، بايد بگويي آقا يا خانم». بسيار با احترام برخورد مي کردند. نسبت به اين ضارب هم مطمئنم اگر خودشان بودند، همين طور برخورد مي کردند.

آيا درحال حاضر براي شناساندن ابعاد شخصيتي ايشان کاري صورت مي گيرد؟ بنياد ايشان چه فعاليت هايي را انجام مي دهد؟
 

يکي از کارهايي که داريم با حمايت بنياد انجام مي دهيم، همين مدرسه است. اين مدرسه حدود سه سال است که تأسيس شده و من هم به نمايندگي از بنياد دراين مدرسه فعاليت مي کنم. هدف اين است که جوانان خوبي چه از لحاظ درسي و چه اعتقادي پرورش پيدا مي کنند. سال گذشته تمام فارغ التحصيلان ما در رشته هاي خوب دانشگاهي قبول شدند. همگي هم متعلق به خانواده هاي متدين بودند و اين از لحاظ کادرسازي آينده، خيلي مهم است. يکي از اين خلاف هايي را که در نوجوانان جامعه مي بينيد، دربين بچه هاي ما مشاهده نمي کنيد. شما الان مي بينيد که ساعت 9 شب است، ولي اينها به ميل خودشان مي مانند و در گروه هاي سه چهار نفره درس مي خوانند. هيچ اجباري هم برايشان نيست، ولي خودشان ترجيح مي دهند که تا دير وقت بمانند و درس بخوانند. اينها کارهايي است که با حمايت معنوي بنياد شهيد لاجوردي انجام مي شوند.

ديگر طبابت نمي کنيد؟
 

چرا، سه روز را به مدرسه مي آيم و سه روز ديگر را در يک مرکز پزشکي در ميدان هفت تير به عنوان مشاور تحقيقات مشغولم و در درمانگاهي در اسلامشهر هم کار مي کنم. به نظر من لذتي که در طبابت نفس هست، قابل قياس با طبابت جسم نيست. بايد بيشتر به اين جنبه بپردازيم. يک پزشک مي تواند ده نفر و صد نفر را معالجه کند، ولي يک آدم خوب مي تواند جامعه را درمان کند. همه اميد ما اين است که از اين مجموعه که کار مي کنيم، آدم هاي خوبي بيرون بيايند که بتوانند جامعه خودشان را اصلاح کنند.
منبع: ماهنامه شاهد یاران، شماره 28



 



ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط