شهيد ‌لاجوردي در قامت يك پدر(4)

رابطه صميمانه با پدر که حتي در دوره هاي طولاني زندان از طريق نامه ادامه داشت و دقت فراوان پدر درباره جزئي ترين نکات زندگي تنها دخترش، چنان از لحظه هاي ناب همدلي و همراهي، سرشار است که پس از سال ها که از شهادت پدر مي گذرد، هنوز رفتار و انديشه او، درخشان ترين الگو براي دختري است که مهرباني و درايت شهيد لاجوردي را همچنان بي بديل مي داند و کار آمد.
شنبه، 26 آذر 1390
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
شهيد ‌لاجوردي در قامت يك پدر(4)

شهيد ‌لاجوردي در قامت يك پدر(4)
شهيد ‌لاجوردي در قامت يك پدر(4)


 






 

گفتگو با خانم زهره لاجوردي
 

درآمد
 

رابطه صميمانه با پدر که حتي در دوره هاي طولاني زندان از طريق نامه ادامه داشت و دقت فراوان پدر درباره جزئي ترين نکات زندگي تنها دخترش، چنان از لحظه هاي ناب همدلي و همراهي، سرشار است که پس از سال ها که از شهادت پدر مي گذرد، هنوز رفتار و انديشه او، درخشان ترين الگو براي دختري است که مهرباني و درايت شهيد لاجوردي را همچنان بي بديل مي داند و کار آمد.

شما به عنوان تنها دختر شهيد لاجوردي چه تصوير و خاطره اي از پدرتان داريد؟
 

ايشان کلاً به فرزندانشان توجه زيادي داشتند و به خصوص از آنجا که در اسلام در مورد دختران توصيه هاي زيادي شده، در رفتارشان نسبت به من اين نکته را بسيار رعايت مي کردند. من در سال 43 به دنيا آمدم و در آن سال، ترور حسنعلي منصور صورت گرفت و پدرم به دليل رابطه اي که با هئيت مؤتلفه داشتند، دستگير مي شوند و تحت شکنجه هاي زيادي قرار مي گيرند، ولي چون اعتراف نمي کنند که با اين گروه ارتباط داشته اند، چيزي دستگير رژيم نمي شود و آزاد مي شوند؛ اما به فاصله کوتاهي دوباره دستگير شدند و در اين مرحله حدود يک سال و نيم در زندان به سر بردند. من آن زمان را يادم نمي آيد. نزديکان مي گويند چون درخانواده ما دختر نبوده و همه پسر هستند، خيلي مورد توجه بوده ام. عموها هم رابطه نزديکي با خانواده ما داشتند و خيلي به ما سر مي زدند و من هم آنها را خيلي دوست داشتم. به هر حال موقعي که پدر آزاد شده بودند، من يک سال و نيم داشتم و به ايشان مي گفتم «عمو» و خانواده سعي مي کردند تا ايشان را پدرجان خطاب کنم. پدر چهار سال در زندان مشهد و دور از ما بودند و از طريق نامه با ايشان در ارتباط بوديم. مسئولين مدرسه کم و بيش درجريان امر بودند. سال هائي که پدرجان در زندان مشهد بودند، تابستان ها به مشهد مقدس مشرف مي شديم تا هم به زيارت امام رضا (علیه السلام) نائل شويم و هم به ملاقات پدرجان برويم.

کدام مدرسه مي رفتيد؟
 

مقطع دبستان و راهنمائي به مدرسه نرگس- که متعلق به جامعه تعليمات اسلامي بود- مي رفتم. از طرف دولت يک مدير براي آنجا گذاشته بودند، ولي چون مدرسه، اسلامي بود در جريان وضعيت ما بودند.

اولين باري که به ملاقات پدر رفتيد و يادتان مانده، چه سني داشتيد و چه تأثيري روي شما داشت؟
 

کودکي را که خيلي يادم نمي آيد، ولي يک جرياني به صورت مبهم در ذهنم مانده. پدر جان که زندان مشهد بودند، تا مدت ها به ما اجازه ملاقات با ايشان را نمي دادند. ايشان در آنجا از امکانات اوليه محروم بودند. خانواده هاي زندانيان سياسي به عنوان اعتراض در مقابل کميته مشترک تجمع کردند. عمه من همسر شهيد اماني هستند و رژيم درمورد ايشان بسيار حساس بود. اين را يادم مي آيد که عمه من آمدند جلوي جميعت و فرياد زدند، «من همسرشهيد اماني و خواهر لاجوردي هستم. چرا کمترين امکانات را هم در اختيار زندانيان قرار نمي دهيد؟» خاطره ديگري که از آن دوران به ياد دارم، مربوط به زماني است که کلاس چهارم دبستان بودم. نزديکي هاي عيد نوروز بود و پدر در زندان اوين بودند و قرار بود ما به ملاقاتشان برويم. وقتي که از سرازيري تند زندان اوين پايين مي رفتيم. يک واهمه و ترس عجيبي توي دلم مي افتاد. اساساً آن خيابان و ديوارهاي بلند زندان و پليس با آن چهره خشن، رعب و وحشت بدي در انسان ايجاد مي کرد. من هر بار که مي خواستيم به ديدن پدر برويم، از اينکه بايد وارد چنين محيطي بشوم، به شدت مضطرب مي شدم. بالاخره با همان حال، درکنار مادر و برادرهايم به داخل زندان و در سالن مخصوص ملاقات، مي ديديم، اين بار ايشان را به محوطه باز زندان آورده و در يک قفس بزرگ آهني که در فضاي باز گذاشته بودند. ترتيب ملاقات ما را دادند. پدر هميشه سعي مي کردند آثار و پيامدهاي شکنجه ها را از ما پنهان کنند. آنها براي اينکه ما را تحت تأثير قرار بدهند. پدر را وادار کردند مسافتي را پياده راه بروند و ما متوجه شديم که خيلي سخت راه مي روند. ايشان هميشه با روحيه شاد، به ما روحيه مي دادند، به نحوي که گاه فراموش مي کرديم در زندان به ملاقات ايشان آمده ايم و بهترين ساعات عمرمان را در کنار پدر سپري مي کرديم، ولي آن روز از همان هنگام که ايشان را از ماشين بيرون آوردند، قادر به راه رفتن نبودند و به سختي پاي خود را روي زمين مي کشيدند. من هم ششدانگ حواسم به پاهاي پدر بود و با کنجکاوي نگاه مي کردم و در ذهن خود صحنه هاي شکنجه را مرور مي کردم. ايشان سعي مي کردند همچنان شاداب و خندان باشند، ولي من مي فهميدم که متوجه حال ما شده اند. اين ملاقات گذشت و ما برگشتيم. فرداي آن روز رفتم مدرسه. اين ديدار به قدري روي من اثر گذاشته بود که به محض اينکه وارد کلاس شدم، بدون اينکه حواسم باشد که چطور جزء جزء حرکات ما گزارش مي شوند، گچي را برداشتم و روي تخته نوشتم، «مرگ برشاه». کتاب اسناد ساواک چاپ شده. وقتي آن کتاب را مطالعه مي کردم، ديدم حتي موقعي که به جلسه قرآن مي رفتم، به ساواک گزارش مي شده. حالا تصورش را بکنيد که من در چه شرايطي اين جمله را نوشتم. بچه هاي مدرسه اغلب متعلق به خانواده هاي مذهبي بودند، اما مي دانستيم عده اي هم درميان ما هستند که با اين چيزها موافق نيستند و کارهاي ما را گزارش مي دهند. يکي از آنها دست مرا گرفت و گفت، «حالا که اين را نوشتي، تو را مي برم دفتر و مدير را در جريان قرار مي دهم». مدرسه نرگس دو تا مدير داشت. يکي دولتي بود و يکي هم از طرف جامعه تعليمات اسلامي در آنجا کار مي کرد. همين طور که دست مرا گرفته بودم و مي گفتم، «هيچ مسئله اي نيست، ولي اول بايد برويم پيش ناظم مدرسه.» مي دانستم که ناظم مدرسه با ما هماهنگ است و از وضعيت خانوادگي ما خبر دارد. همين که رفتيم پيش ناظم، ايشان آن شاگردي را که مي خواست گزارش کار مرا بدهد، مرخص کرد و گفت که خودش به مسئله رسيدگي مي کند. اين باعث شد که کار به جاهاي باريک نکشد. البته به من خيلي تذکر داد. غرضم اين است که وضعيت پدر به قدري ما را تحت تأثير قرارداده بود که با تمام وجود از رژيم و هر چه که وابسته به آن بود، تنفر داشتيم.

اين ماجرا مربوط به چه سالي است؟
 

فکر مي کنم 50، 51 بود. آن گزارشي هم که از جلسه قرآن رفتن من در پرونده پدر هست، مربوط به همين سال هاست. ناظم هم دائماً مي گفت اگر اين خبر به گوش مدير دولتي برسد، مطمئن باش که اجازه نخواهد داد ديگر تو در هيچ مقطعي ادامه تحصيل بدهي.
خاطره ديگر من به زماني برمي گردد که پدرجان تازه از زندان آزاد شده بودند. تقريباً دوازده سال داشتم و با برادرم داشتيم درحياط بازي مي کرديم که دست من شکست. عصر بود که پدر جان به خانه آمدند و گفتند برويم درمانگاه. در آنجا دکتر با لحن بدي به من گفت که چادرم را بردارم تا مرا معاينه کند. من نگاهي به پدرم کردم و چون سنم کم بود، منتظر ماندم که ايشان چيزي به دکتر بگويند. ديدم پدرم سکوت کرده اند و منتظر عکس العمل خود من هستند. من به دکتر گفتم، «من دستم شکسته و شما بايد دست مرا معاينه کنيد. اين هم دست من. به چادرم چه کار داريد؟» و دستم را به طرف دکتر دراز کردم. موقعي که از درمانگاه بيرون آمديم، پدر جان، مرا خيلي تشويق کردند. ايشان هميشه سعي داشتند با رفتار خود نشان بدهند که بايد چگونه رفتار کرد و درعين حال هميشه مي خواستند که ما خودمان تصميم بگيريم که چگونه رفتار کنيم. پدر در نهايت صبر و بردباري برخورد مي کردند، کما اينکه در آن روز کاملاً سکوت کردند تا ببينند خودم چه واکنشي نشان مي دهم، ولي وقتي از درمانگاه بيرون آمديم، مرا بسيار تشويق کردند و اين جريان را در جاهاي مختلفي نقل کردند و گفتند، «دخترم به خوبي توانست از عقيده خود دفاع کند».

پدر شما در سال هاي پيش از انقلاب و قبل از بسياري از دوستان خود و مبارزان، متوجه انحراف در سازمان مجاهدين شدند. به نظر شما علت اين همه هوشياري و بصيرت چيست؟
 

دراينجا بهتر مي دانم که فرمايش حضرت علي(علیه السلام) را نقل کنم که «لايحمل هذا العلم الا اهل البصر والصبر» پرچم اسلام را کسي نمي تواند بلند کند، مگر کسي که اهل صبر و خويشتنداري باشد.من خودم هم خيلي روي اين مسئله فکر کرده ام که چرا بعضي از افراد، بسيار تيزبين هستند، بصيرت دارند، دشمن شناس هستند. بينش عميقي دارند و مي توانند خيلي زود، دوست را از دشمن تشخيص بدهند؟ با توجه به آموزه هاي ديني خودمان، فکر مي کنم اين توانايي حاصل اين نکته باشد که، «ان تتقوالله يجعل لکم فرقانا»، به واسطه تقوا و خويشتنداري که ايشان از همان دوراني که خود را شناختند و آن پايبندي و تعهدي که به احکام دين داشتند، خداوند هم همان طور که خودش وعده داده، در اثر آن تقوا، به ايشان شناخت و بصيرت داده بود و به خصوص در دوره ستمشاهي و زماني که در زندان بودند، جزو اولين کساني بودند که متوجه انحراف اينها شدند. همين مسئله باعث بايکوت شدن ايشان درزندان شد و به قول خودشان، زندان در زندان بود. پدر به ارتباط اينها با رژيم شاه و عمق انحرافشان پي بردند و شروع کردند به افشاگري و همين مسئله باعث شد که منافقين از همان زمان، کينه ايشان را به دل بگيرند. بعد از انقلاب هم، پدر نسبت به شکل گيري گروه هاي الحادي جديد دائماً هشدار مي دادند، از جمله گروهک فرقان که دست به اقدامات تروريستي زد و شهيد مطهري را به شهادت رساند. شناخت پدر نسبت به ماهيت اين گروه ها باعث شد که شهيد بهشتي، ايشان را براي سمت دادستاني انقلاب پيشنهاد بدهند. در سال هاي 60 تا 63 اوج فعاليت هاي منافقين بود و نقل کرده اند که در آن سال ها، تعداد ترورها فقط در تهران، به روزي سي تا مي رسيد. تنها مجوز آنها هم براي ترور افراد، داشتن ظاهر اسلامي و يا زدن عکس امام در مغازه شان بود. پدر با درايت و تيزبيني خود به سرعت اين اوضاع را سر و سامان دادند و منافقين متوجه شدند که جايي براي ماندن ندارند. البته اين بحث هم مفصل است که عده زيادي از طرفداران اين گروهک ها چگونه در زندان متحول شدند و برخي حتي به جبهه هاي نبرد حق عليه باطل رفتند. کساني که از روي ناآگاهي جذب گروهک ها شده بودند. به اين ترتيب توبه مي کردند و برمي گشتند. درحقيقت به هر برهه اي از زندگي پدر که نگاه مي کنيم، چون اخلاص درعمل داشتند و به دنبال انجام وظيفه و اجراي احکام الهي بودند، کارشان ماندگار شده است.

آيا خاطره اي از دوران فعاليت منافقين در آن سال ها داريد؟
 

من درسال هاي 57 و 60 در دبيرستان علوي درس مي خواندم. درآنجا هم منافقين فعاليت زيادي داشتند. حتي وضعيت به نحوي بود که ميليشيا درست کرده بودند و روزنامه هايشان را مي آوردند و در آنجا مي فروختند و ما احساس مي کرديم که عده اي از بچه هاي خوب مدرسه و آنهايي که به خانواده هاي مذهبي تعلق داشتند، جذب اين گروهک مي شوند. اين مطلب را با پدر در ميان گذاشتيم و همراه با برادر بزرگم، محمد آقا، يک روزنامه ديواري درست کرديم که شماره هاي متعددي داشت و نامش هم «روشنگر» بود. ما در اين روزنامه ديواري، افکار منافقين را به نقد مي کشيديم و کتاب شناخت آنها را تحليل مي کرديم. با کمک برادر وزير نظر پدر، مقالاتي را تهيه مي کرديم و در اين روزنامه مي نوشتم. ما چون مي خواستيم افرادي را که جذب آنها مي شدند، کاملاً آگاه کنيم و به شيوه اي عالمانه، افکار آنها را به نقد بکشيم. خودمان هم بايد به اين مسائل، کاملاً مسلط مي شديم، به همين دليل روزها در خانه درباره اين مسائل بحث مي کرديم و مقالاتي را که مي نوشتيم، به در و ديوار و مدرسه نصب مي کرديم. اين مسئله باعث شد که در مدرسه جو بحث و گفت وگو حاکم شود و مرتباً بين ما و افرادي از آنها بحث پيش مي آمد. در آن سالها اين حرکت ما اثر بسياري خوبي داشت.

بسيار حرکت مبنايي و اصولي اي را دنبال مي کرديد.
 

يادم هست که حتي برادر يکي از معلم هاي ما را در خانه هاي تيمي دستگير و اعدام کرده بودند. اين خانم بسيار در بچه ها نفوذ داشت و با آنها رابطه بسيار صميمانه اي را برقرار کرده بود و سعي داشت به اين شکل، آنها را جذب کند. او در کلاس بحثي را مطرح کرد و از من خواست که درباره عقايدم با او بحث کنم. من از طريق پدر و برادرم دقيقاً درجريان مواضع آنها بودم و در مقابل بچه ها بين من و او بحث مفصلي صورت گرفت و خيلي خوب توانستم از عهده بربيايم. خدا را شکر مي کنم که پدري چنين آگاه به من داده بود که هم از لحاظ علمي و هم از نظر ارتباط پدر و فرزندي، کاملاً از نعمت وجود ايشان برخوردار بودم.

رابطه ويژه پدر با شما به عنوان تنها دخترشان چگونه بود؟
 

ايشان برخلاف آنچه که بعضي ها تصور مي کنند. بسيار عاطفي بودند و من به جرئت مي توانم بگويم که تا به امروز فردي تا اين حد رئوف و مهربان نديده ام. سعي مي کردند بين فرزندانشان تفاوتي نگذارند و از همان ابتدا از من و برادرهايم مي خواستند که در کارهاي خانه مشارکت داشته باشيم و وظايفمان را درست انجام بدهيم. به هيچ وجه اين طور نبود که چون من تک دختر بودم، مسئوليتي برعهده نداشته باشم و از بعضي از کارها معاف باشم، بلکه برعکس، ايشان تشويقم مي کردند تا هنرهائي را که مفيدند و در زندگي، کارآئي دارند، ياد بگيرم. خودشان هم واقعاً خيلي از کارها را بلد بودند و خودکفا بودند. در مقطع راهنمائي بودم که به کلاس خياطي رفتم و پيراهني را براي خودم دوختم. ايشان پيراهن را که به تن من ديدند، آن قدر تشويقم کردند و از زيبايي لباس گفتند که باورم نمي شد. اين کارشان اعتماد به نفس عجيبي به من داد. هر جا هم مي نشستند از خياطي من تعريف مي کردند.

درمورد تحصيلاتتان چقدر حساسيت داشتند؟
 

خيلي زياد. حتي در دوراني هم که در زندان بودند. در جريان درس ها و نمرات ما، دوستانمان، معاشرت هايمان و خلاصه همه چيزما بودند و با زباني کودکانه، درنامه هايشان ما را راهنمايي مي کردند. براي تک تک بچه ها نامه هاي جداگانه مي نوشتند. من نامه هايم را تا نامه بعدي به دستم مي رسيد، مرتباً مي خواندم. الان که نامه هاي پدر را مرور مي کنم، مي بينم مطالب آن کاملاً در ذهنم حک شده اند. برادرهايم هم همين طور. براي هر کدام از ما نامه جداگانه مي نوشتند و از ما مي خواستند جواب نامه شان را که مي دهيم، با نقل حديثي ايشان را نصيحت کنيم. ما هم با همان سن کمي که داشتيم، در کتاب ها جستجو و حديثي را پيدا و ابتداي نامه را با آن شروع مي کرديم. پدر در پاسخ به ما اولاً بسيار تشکر مي کردند و بعد مي گفتند که با اين حديث خيلي چيزها ياد من داديد و سپس به صورت غير مستقيم، مفاهيم بلند حديث را برايمان بيان مي کردند. بعد هم متقابلاً براي ما حديثي را مي نوشتند. دراين نامه حتماً از ما مي پرسيدند که دوستان شما چه کساني هستند؟ خلاصه از تک تک مسائل ما سئوال مي کردند. آخر هم ثلث هم کارنامه ام را برايشان مي فرستادم و همين، انگيزه قوي اي مي شد که درس هايم را بهتر بخوانم تا ايشان از من راضي باشند. در اين نامه ها روش هاي تربيتي اي که اسلام فرموده، دقيقاً رعايت شده اند. ايشان مرتباً رابطه گرم و عاطفي را که بايد بين اعضاي خانواده برقرار باشد، متذکر مي شدند و اين را نه فقط با حرف که بيشتر با عمل خودشان نشان مي دادند. اين تذکرات فقط چهارچوب خانواده را در بر نمي گرفت، بلکه به محيط خويشاوندان هم مي کشيد. ايشان تقيد عجيبي نسبت به صله ارحام داشتند و هر وقت که فرصت پيدا مي کردند، به خويشان و اقوام سر مي زدند. خوشبختانه مادرم همه نامه هاي پدر را حفظ کرده اند. پدر طبع شعر هم داشتند و نامه هايي که براي مادر مي نوشتند، گاهي به شعر بود. پدر در اين نامه ها در عين حال که از دشواري ها مي گويند، نهايتاً اين اميد را به مادر مي دهند که با ترتيب فرزندان و صبري که درمقابل مصائب به خرج مي دهند. کار بسيار بزرگي مي کنند. ايشان گاهي براي ما بچه ها هم با شعر نامه مي نوشتند، ولي حتماً در هر نامه اي يک داستان کوتاه هم مي نوشتند و آن را نيمه، رها مي کردند و مي نوشتند دنباله داستان در نامه بعدي. اگر اين نامه ها را رديف کنيم، در مجموع، يک قصه درست مي شود. همه اين قصه ها، هم هدفدار و در جهت مبارزه با ظلم بودند. الان که فکر مي کنم مي بينم وقتي پدر در زندان بودند، ما فقط هفته اي ده دقيقه امکان ملاقات داشتيم، ولي پدر با همين نامه ها، رابطه عاطفي بسيار عميقي با ما داشتند و شيوه هاي تربيتي شان را در مورد ما اعمال مي کردند. موقعي که در زندان نبودند. سعي داشتند جمع صميمي خانواده و فاميل را حفظ کنند و همه اينها نشان مي دهد که تربيت فرزند بيش از آنچه که حاصل حضور فيزيکي پدر و مادر باشد، حاصل حضور کيفي و معنوي آنهاست و اين چيزي است که امروز ما خيلي کم به آن اهميت مي دهيم.حضور فيزيکي پدر و مادرها که به دليل مشغله کار زياد، کمرنگ شده همان زمان اندکي را هم که اعضاي خانواده در کنار هم هستند، از تأثير کيفي و مثبت، کمتر نشاني مي بينيم و فرزندان به تدريج دارند احساس تعلق عميق نسبت به والدين خود را از دست مي دهند. انشاء الله که روش اين بزرگان را ياد بگيريم و در خانواده هايمان به کار ببريم.

در نبود فيزيکي پدر، وظايف ايشان را چه کسي انجام مي داد؟
 

بحمدالله ما از رابطه صميمي و گرمي برخوردار بوديم و در نبود پدر، عموهايم بسيار مراقب ما بودند که خانواده ما در سختي نباشد و کمبودي را احساس نکند و در کمال آسايش زندگي کنيم. عموي بزرگم هر شب به خانه ما سر مي زدند، ما يحتاج ما را تهيه مي کردند، در کنار ما مي نشستند و به مشکلاتمان رسيدگي مي کردند و روابط بسيار صميمانه و خوبي بين ما برقرار بود. اين هم يکي از وظايف بزرگ خداوندي بود.

پدر شما از جمله شخصيت هايي بودند که درباره شان دو نوع عقيده کاملاً متضاد وجود داشت. عده اي ايشان را به ايمان و قاطعيت و ساده زيستي مي شناختند و عده اي هم کاملاً درجبهه مخالف قرار داشتند. شما در محيط درسي يا اجتماع، هنگامي که با اين دو طيف روبرو مي شديد، چه احساسي داشتيد و اين دو رويکرد متضاد چه تأثيري روي شما مي گذاشت؟
 

اين تضاد حتي درميان کساني هم که سوابق پدر را مي دانستند و از نزديک ايشان را مي شناختند، وجود داشت. من علتش را اين مي دانم که انسان بعد از رسيدن به مقام و پست، دچار آزموني مي شود که بسيار سخت تر از زندان و شکنجه است. پدر هميشه مي گفتند امتحاني که ما امروز با آن مواجه هستيم. بسيار سخت تر از بدترين شکنجه هايي است که در رژيم سابق تحمل کرديم. بعد از انقلاب بعضي از افرادي که سال ها رنج زندان و شکنجه را تحمل کرده بودند؛ در مقابل چرب و شيرين دنيا نتوانستند مقاومت کنند و آخرت خود را به دنيا فروختند. پدر به خاطر تقوا و بصيرتي که داشتند، بسيار مراقبت مي کردند که زير فشار دوست و دشمن، تغيير موضع ندهند. در سال هاي اوج فعاليت منافقين، گاهي افرادي دستگير مي شدند که بعضاً نسبتي هم با بعضي از بزرگان داشتند. پدر به شدت در مقابل توصيه هاي تلفني و شفاهي و کتبي آنها مقاومت مي کردند. ايشان در وصيتنامه شان هم اشاره به اين موضوع کرده اند. پدر هيچ فرقي بين کساني که درباره شان توصيه مي شد و ديگران قائل نبودند و مي گفتند حق بايد اجرا شود. همه اينها باعث آزردگي عده اي شد و نتوانستند وجود فردي را که در مقابل توصيه هاي آنها مقاومت مي کرد، تحمل کنند و به همين دليل دلخوري هايي پيش آمد. نکته مهم اين است که همه ما بدانيم که در روز قيامت در قبال اعمالمان مسئول هستيم و بايد جوابگو باشيم. اين نکته اي بود که پدر بارها و بارها به مسئولين گوشزد مي کردند که روز قيامت را از ياد نبريد. بايد جواب اعمالمان را بدهيم. اين را مرتباً به خودشان هم توصيه مي کردند و به همين دليل به هنگام صدور احکام، تنها چيزي را که در نظر مي گرفتند، رضاي خدا بود وبس. انشاء الله که انسان در مقابل خدا روسفيد باشد که ايشان همان طور که رهبر انقلاب فرمودند اجرا خود را با شهادتشان گرفتند و مهر درستي کارشان را به اين وسيله، پاي ورقه زندگي شان زدند و آن را امضا کردند.

برخورد افراد با توجه به اين تضاد نسبت به شما چگونه بود؟
 

آنهايي که مشکلي نداشتند و پدرجان را خوب مي شناختند که هيچ، ولي بعضي ها سئوالاتي داشتند که ما در حد مقدور به آنها پاسخ مي داديم و به آنها مي گفتيم که پدرمان معتقدند در اجراي احکام خدا براي من هيچ فرقي نمي کند که او فرزند من باشد يا ديگري. به خود ما هم گفته بودند که اگر براي من ثابت شود که از نزديکان من کسي خطايي انجام داده است، به هيچ وجه در اجراي حکم ترديد نخواهم کرد. در قرآن آمده است هنگامي که پيامبر حکم مي دهند، چون بر مبناي فرامين و دستورات الهي است، انسان حتي در دل و ذهن خودش هم نبايد احساس کدورت کند و بايد به آن عمل کند. درجاي ديگري از قول حضرت رسول (صلی الله علیه و آله و سلم) خطاب به حضرت علي (علیه السلام) آمده است که، «يا علي! اگر تو همه چيز خود را هم به منافق بدهي، او از تو خوشش نمي آيد و رغبتي به تو پيدا نمي کند و برعکس، فردي که عميقاً مؤمن است، اگر از تو خشمي هم ببيند، باز محبت تو از دلش خارج نمي شود.» و اين معيار تشخيص بين کافر و مؤمن و آن ميزان، حق است. حضرت امام (ره) مي فرمايند، «ملاک و ميزان، حال فعلي افراد است.» اگر فرد سوابق درخشاني هم داشت، ولي به واسطه زرق و برق دنيا، گرفتار ماديات و از حق دور شد، ما ديگر نمي توانيم به سابقه او مراجعه کنيم و بگوييم چون در گذشته فرد مبارزي بوده، حالا بايد از گناهش بگذريم. اين زنگ خطري است براي همه ما که در اين امتحانات الهي که پس از انقلاب به خاطر مقام ها و عناويني به ما داده شده، محک زده مي شويم تا معلوم شود که آيا با همان انگيزه هاي اول انقلاب و همچنان درهمان مسير داريم حرکت مي کنيم يا نه و اين جايي است که انسان بايد خيلي روي خودش کار کند و بحمدالله پدر از اين امتحان هم سربلند بيرون آمدند و هيچ کس نمي تواند ادعا کند که لاجوردي سفارش کسي را نپديرفت و يا براي کسي پارتي بازي کرد يا از بيت المال به نفع خودش استفاده کرد.

شهيد ‌لاجوردي در قامت يك پدر(4)

تأثير پدر را در تربيت خودتان و شناختي که از جامعه داريد تا چه حد مي دانيد و حالا که سال ها گذشته، وقتي پدر را با ديگران مقايسه مي کنيد، به چه نتايجي مي رسيد؟
 

من سعي مي کنم از بسياري از رفتارهاي ايشان الگو بگيرم. ايشان سعي داشتند هيچ وقت با گفتار، چيزي را تذکر ندهند، بلکه با عمل و رفتارشان راه صحيح را به ما ياد بدهند، کمتر يادم مي آيد که پدر تذکر لساني به ما داده باشند. بسيار به تشويق، به خصوص نزد ديگران اهميت مي دادند. صميميتي که بين ما و پدر حاکم بود، حقيقتاً به شکلي بود که ما در کنار ايشان در آرامش کامل به سر مي برديم و احساس مي کرديم همه چيز دنيا را داريم. اين رابطه صميمانه را ايشان نه تنها با فرزندانشان که با هر کسي که ساعتي با ايشان مي نشست، داشتند.

الان اين حس را در کنار برادرتان هم داريد؟
 

مسلماً. ما وقتي دور هم جمع مي شويم، چون يادآور آن دوراني است که دور پدر جمع مي شديم، هم خيلي از آن دوران ياد مي کنيم و آن محيط گرم و اهميتي که پدر به خانواده مي دادند، باعث مي شود که پس از گذشت ده سال، هنوز هم وقتي دور هم جمع مي شويم، همان گرمي و صميميت را با هم داشته باشيم.

مخصوصاً از سوي کساني که سوابق ايشان را مي دانستند، مورد بي مهري و حتي سعايت قرار گرفتند و بار اندوهي روي دلشان بود که به هيچ وجه قابل مقايسه با شکنجه ها و زندان هاي رژيم شاه نبود، خاطره اي را به ياد داريد؟
 

پدر هميشه سعي مي کردند اين مسائل به خانواده منتقل نشود تا محيط امن و پر از آرامش خانواده، لطمه نبيند، ولي ما از نگاه پدر، کاملاً متوجه مي شديم که مسائل و مشکلاتي، ايشان را به شدت آزار مي دهد. ايشان وقتي فراغت پيدا مي کردند. زياد قرآن و نهج البلاغه مي خواندند. در آن روزها ما کاملاً متوجه مي شديم که هنگام خواندن قرآن و نهج البلاغه، غم بزرگي روي دل پدر سنگيني مي کند. گاهي اوقات که به بعضي از دوستانشان که دچار آفت دنيا شده بودند. سفارش مي کردند که مراقب باشند، اين غم را عميق تر حس مي کرديم. در اين سفارشات، ذره اي نفع و علاقه شخصي مطرح نبود. پدر خيلي راحت دنيا و متعلقات آن را سال ها بود که رها و دار و ندار خود را در راه انقلاب صرف کرده بودند، اما خيلي رنج مي بردند که چرا عده اي که سابقه مبارزه و شکنجه و زندان دارند، اصول و ارزش ها را فراموش کرده اند و از خطي که پيروي از حق است، تخطي مي کنند و به نظام لطمه مي زنند، بسيار از سرنوشت انقلاب نگران بودند.

آيا از اين نگراني با شما هم صحبت مي کردند؟
 

اگر ما خودمان درجريان مسئله اي قرار مي گرفتيم و سئوال مي کرديم، جواب مي دادند، ولي خودشان مسئله اي را مطرح نمي کردند. يادم هست يک بار از خانواده يکي از دوستانم مطلبي را شنيدم و براي ايشان بازگو کردم و پدر جواب دادند. من واقعاً رنج مي کشيدم که پدر چرا بايد تا اين حد مظلوم واقع شوند و مي گفتم، «پدرجان! من اگر جاي شما بودم، مصاحبه اي انجام مي دادم و اين حقايق را مي گفتم. شما چرا سکوت مي کنيد و نمي گذاريد مردم در جريان قرار بگيرند؟»، وقتي ايشان به هيچ وجه صلاح نمي ديدند که دفاع شخصي بکنند و به خاطر مصلحت نظام، خون دل مي خوردند و سکوت مي کردند و همه تهمت ها را در مورد خودشان تحمل مي کردند. ما مخصوصاً در اين اواخر از نگاه و حالت چهره شان مي فهميديم که دردهاي بي شماري را در سنيه دارند. گاهي هم طوري رفتار مي کردند که ما مي فهميديم که پدر ديگر ميلي به ماندن دراين دنيا ندارند. وصيت نامه ايشان را اگر مرور کنيد، کاملاً متوجه مي شويد که ايشان سعي داشتند منافقين انقلاب را بشناسانند، چون خطر آنها را بيشتر از منافقين خلق مي دانستند. براي اينکه منافقين خلق که عملاً حيثيت و وجهه خود را از دست دادند، ولي اين منافقين انقلاب هستند که پشت چهره هاي وجيه و مقبول به اسم اسلام و با همکاري دشمنان اسلام و انقلاب، تيشه به ريشه نظام مي زنند و اينجاست که پدر با نهايت دقت و دلسوزي هشدار مي دهند که من بارها و بارها خطر اينها را به مسئولين گوشزد کرده ام و به ويژه به پرونده شهيد رجايي و شهيد باهنر اشاره مي کنند که مختومه اعلام شد، در حالي که پدر به نتايج روشني رسيده بودند و منافقين انقلاب را خطر بسيار بزرگي مي دانستند که ما هنوز هم داريم از جانب آنها ضربه هاي بزرگي مي خوريم و آنها زيرکانه و با خط گرفتن از آمريکا و ايادي او، باز هم براي مردم ما مشکلاتي را ايجاد مي کنند، پدر به اين نکات توجه دقيق داشتند و بارها و بارها هشدار هم دادند. اما متأسفانه آن طور که بايد و شايد ترتيب اثري داده نشد.

از قاطعيت وجدي بودن شهيد لاجوردي سخن بسيار گفته اند، اما از ملاطفت و روحيه عارفانه ايشان، کمتر سخني به ميان آمده است. شما از اين جنبه شخصيتي پدرتان چه خاطراتي داريد؟
 

روحيه بسيار مهربان، عاطفي و سرشار از نکات اخلاقي داشتند، به طوري که اگر کسي مدت کوتاهي با ايشان مجالست داشت، مجذوب اخلاقشان مي شد. من اين را بارها با افراد مختلفي که يکي دوبار بيشتر پدر را نديده بودند. مشاهده مي کردم که چقدر از بي تکليفي و راحت بودن پدر حرف مي زدند. آن قدر صميمي بودند که وقتي يک هفته ايشان را نمي ديديم، دلتنگ مي شديم. بچه هاي من در آن زمان خيلي کوچک بودند. با اين همه از محبت هاي پدر بزرگشان خاطرات بسيار شيريني به يادشان مانده است.

از ساده زيستي پدرتان هم بگوييد. اين ويژگي را چگونه به شما منتقل مي کردند؟
 

اين ويژگي به قدري درپدر من بارز بود که حتي دشمنان ايشان هم قبول داشتند. پدر موقعي که مي ديدند کسي دنبال زر و زيور دنياست. با لحن خاصي که ما متوجه مي شديم که کار آن فرد صحيح نيست، بيان مي کردند. نگاهشان به شکلي بود که به ما درس مي دادند که نبايد به ظواهر دنيا دل بست و حقيقتاً خودشان هم همين طور بودند. براي ايشان در طول زندگي موقعيت هاي فراواني پيش آمد که مي توانستند به ثروت زياد هم برسند، ولي چنان بي اعتنا از کنار ثروت و مقام گذشتند که گويي از اصل وجود نداشته است. به اعتقاد من همه اينها حاصل خويشتنداري و تقوايي است که از ابتداي زندگي رعايت مي کردند.

آيا شما در جريان تهديدهاي روزهاي آخر نسبت به پدرتان بوديد؟
 

گاهي اخباري به ما مي رسيد که قرار بوده در مسير ايشان، درجايي سوء قصدي صورت بگيرد که سخت موجب نگراني ما مي شد. پدر هميشه به ما هشدار مي دادند که حواسمان جمع باشد و مسائل امنيتي را رعايت کنيم. يک هفته مانده به شهادت ايشان درمنزلشان دور هم جمع شده بوديم. يادم نمي آمد که من و مادر با ايشان عکسي انداخته باشيم. جالب اينجاست که آن روز خودشان اعلام کردند که بيايد همگي دسته جمعي عکس بينداريم که اين عکس آخر است. تا اين حرف را زدند، ناگهان يادم افتاد که شب پيش خواب ديده بودم که در کوچه منزلشان تير اندازي شده و شلوغ است و من نگرانم که نکند ايشان را شهيد کرده باشند. پدر با آرامش خاصي گفتند، «آره بابا جان! روزهاي آخر من است.» من سخت پشيمان شدم که چرا اين خواب را بدون اينکه فکر کنم، بيان کردم. مدت ها بود که تروري هم انجام نشده بود و من هم به خودم دلداري دادم که خوابي بوده و تمام شده. وقتي اين اتفاق پيش آمد، برايم خيلي عجيب بود و از آن عجيب تر، آن حالتي که آن حرف را زدند. براي ايشان که فيض بزرگي بود و به مقام والايي نائل شدند. من خوشحالم که پدرجان در بستر از دنيا نرفتند.

خبر شهادت ايشان را چگونه شنيديد؟
 

نزديک ظهر بود و راديو داشت آيه «ولا تحسبن الذين قتلوا امواتا بل احياء عند ربهم يرزقون » را پخش مي کرد. در خانه تنها بودم و داشتم فکر مي کردم پدرم اين همه سال مبارزه کرده و زندان ديده و شکنجه شده اند. حالا عاقبت ايشان چگونه رقم خواهد خورد؟ داشتم اين فکرها را مي کردم که تلفن زنگ زد و به من گفتند که ايشان زخمي شده اند. بلافاصله به راه افتاديم و به بيمارستان سينا رفتيم و ما را مستقيماً بردند به زير زمين و بالاي کشوي سردخانه. ديدن پدر با آن وضعيت، حقيقتاً شوک بزرگي بود. الان که فکر مي کنم مي بينم من نبودم که تحمل کردم، خدا بود که به دادم رسيد. واقعاً صحنه دردناکي بود.
منبع: ماهنامه شاهد یاران، شماره 28



 



ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط