قرآن جلد طلايي

من حسين پسر عبدالله بن سينا هستم. در سال 359 هجري شمسي در شهرك «افشنه» بخارا ديده به جهان گشودم. پدرم عبدالله بود و مادرم ستاره خانم؛ برادرم محمود نام داشت كه پي تجارت رفت و بازرگان بزرگي شد.
دوشنبه، 28 آذر 1390
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
قرآن جلد طلايي

قرآن جلد طلايي
قرآن جلد طلايي


 

نويسنده: بيژن شهرامي




 
من حسين پسر عبدالله بن سينا هستم. در سال 359 هجري شمسي در شهرك «افشنه» بخارا ديده به جهان گشودم.
پدرم عبدالله بود و مادرم ستاره خانم؛ برادرم محمود نام داشت كه پي تجارت رفت و بازرگان بزرگي شد.
من از كودكي به فراگيري دانش علاقه بسياري داشتم تا آن جا كه هر كس در كودكي از من مي پرسيد مي خواهي در آينده چه كاره شوي مي گفتم: «مي خواهم امام جعفر صادق (ع) شوم!»
البته به گرد پاي مبارك آن حضرت نرسيدم؛ اما همين كه هدفي بزرگ را دنبال كردم از نظر علمي به جاهاي خوبي رسيدم.
خوب است بداني من در زمان خلافت عباسيان زندگي مي كردم. در همين زمان سامانيان در بخارا، غزنويان در غزنه، خوارزمشاهيان در گرگانج، زياريان در گرگان و آل بويه به پايتختي شهر ري زندگي مي كردند. حاكمان هر يك از اين حكومت ها علاقه داشتند من در كنارشان باشم؛ اما از آن جا بايد بسيار سفر مي كردم و چيزهاي زيادي مي آموختم سعي كردم، زياد يك جا نمانم.
در اين جا خوب است به خاطره اي شنيدني اشاره كنم:
هنگام رفتن به خوارزم متوجه شدم در آن جا شاهزاده اي بيماري عجيبي دارد. او خود را گاو مي پنداشت! از آن جا كه دارو نمي خورد با لباس قصابان نزد او رفتم و گفتم: «اين گاو را نمي شود سر بريد، چرا كه خيلي لاغر است؛ دارو و غذا بخورد تا چاق شود و من دوباره به سراغش بيايم!»
شاهزاده با شنيدن اين حرف به اميد چاق شدن دارو خورد و پس از مدتي خوب شد.
در ادامه پسنديده است اشاره كنم كه فلسفه و پزشكي رشته هاي علمي مورد علاقه ام بود. آثار و كتاب هايي مانند «شفا»، «قانون» و «دانشنامه ي علايي» نتيجه آن است. البته در اين راه زحمات بسياري كشيدم و هر وقت در يافتن پاسخ پرسش هايم درمانده مي شدم دو ركعت نماز مي خواندم و از خدا ياري مي طلبيدم.
من كه در زندگي به هيچ پادشاهي وابسته نشدم. در اواخر عمر از سوي يكي از آنان زنداني شدم؛ اما در زندان هم دست از تلاش علمي برنداشتم تا آن جا كه در همان محل نمناك و تاريك سه جلد كتاب نوشتم.

يك خاطره ي ديگر
 

روزي بيماري به نزدم آمد و چون درماني براي دردش و اميدي به زنده ماندنش نبود، به او گفتم هر چه دوست داري بخور!
اتفاقاً چند وقت بعد او را صحيح و سالم يافتم. با شگفتي پرسيدم: «بعد از ديدار من چه خوردي؟!»
گفت: «از گوشت فلان پرنده.»
فروشنده پرنده را پيدا كردم و از او پرسيدم: «شكارهايش را از كجا صيد كرده است؟»
او هم گفت: «فلان جا.»
به آن محل رفتم و از گياهاني كه در آن جا مي روييد و آن پرندگان از آن تغذيه كرده بودند داروي آن بيماري كشنده را به لطف خدا پيدا كردم. اميدوارم در سفر به همدان به سر تربتم حضور پيدا كني. آن جا مي تواني بعضي از كتاب هاي مرا ببيني.
منبع: نشريه مليکا شماره 62
منبع: نشريه مليکا شماره 62



 



ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.