ساعت پَر
نويسنده: محدثه رضايي آدرياني
پرنده ي کوچکي در وسط ساعتم در حال پرواز است.
با يک بال کوچک و يک بال بزرگ پرواز مي کند. بالهاي او مثلاً عقربه هاي ساعت اند. او با بال هايش زمان را نشان مي دهد. عددها ساکت و بي حرکت دور او نشسته اند و پروازش را نگاه مي کنند. وقتي با بابا کلاغ پَر بازي مي کنم بابا مي گويد: « گنجشک؟» من مي گويم: «پَر» مي گويد:«کلاغ ؟» من مي گويم: « پَر» مي گويد: « ساعت؟» من مي گويم: پَر و بازي را مي بازم. بابا مي گويد ساعت که نمي پرد؛ اما من دستم را جلو مي آورم، ساعتم و پرنده ي آن را نشان مي دهم و مي گويم ساعت من مي پرد. بابا مي خندد و مي گويد: «اين ساعت تو نيست که پرواز مي کند.» من فکر مي کنم مي خواهد بگويد اين پرنده ي وسط آن است که پرواز مي کند، اما بابا مي گويد اين زمان است که پرواز مي کند و از دست من و تو مي پرد و مي رود. آن قدر مي پرد که پير مي شويم. اما من خوش حالم که بابا پير نشده است. موها و ريش هايش مشکي است.
مدرسه ام دير شده است. اين هفته ظهري هستيم. وقتي ظهري هستيم نماز جماعت داريم. چند دقيقه ي ديگر اذان مي گويند. بايد عجله کنم. عجله کار شيطان است؛ ولي بابا مي گويد در کارهاي خوب بايد عجله کرد مثل نماز. براي همين هم مي گويند: عجلوا بالصلوة؛ عجله کنيد براي نماز.»
امروز يک خانم از من پرسيد:« ساعت چنده؟» من نگاه به ساعتم کردم. يک دفعه ديدم بال سبز پرنده ي ساعتم کنده شده و از اين رو ساعتم مي رود آن ور. از 1 مي پرد 3 ، از 3 مي پرد 10، اما بال آبي پرنده روي 8 بود و آرام آرام براي خودش جلو مي رفت. بابا گفت:« ساعت؟» گفتم: « هم بپر و هم نپر.» و با بغض پرنده را نشانش دادم.
منبع: ماهنامه مليکا شماره 39
با يک بال کوچک و يک بال بزرگ پرواز مي کند. بالهاي او مثلاً عقربه هاي ساعت اند. او با بال هايش زمان را نشان مي دهد. عددها ساکت و بي حرکت دور او نشسته اند و پروازش را نگاه مي کنند. وقتي با بابا کلاغ پَر بازي مي کنم بابا مي گويد: « گنجشک؟» من مي گويم: «پَر» مي گويد:«کلاغ ؟» من مي گويم: « پَر» مي گويد: « ساعت؟» من مي گويم: پَر و بازي را مي بازم. بابا مي گويد ساعت که نمي پرد؛ اما من دستم را جلو مي آورم، ساعتم و پرنده ي آن را نشان مي دهم و مي گويم ساعت من مي پرد. بابا مي خندد و مي گويد: «اين ساعت تو نيست که پرواز مي کند.» من فکر مي کنم مي خواهد بگويد اين پرنده ي وسط آن است که پرواز مي کند، اما بابا مي گويد اين زمان است که پرواز مي کند و از دست من و تو مي پرد و مي رود. آن قدر مي پرد که پير مي شويم. اما من خوش حالم که بابا پير نشده است. موها و ريش هايش مشکي است.
بال کوچک
مدرسه ام دير شده است. اين هفته ظهري هستيم. وقتي ظهري هستيم نماز جماعت داريم. چند دقيقه ي ديگر اذان مي گويند. بايد عجله کنم. عجله کار شيطان است؛ ولي بابا مي گويد در کارهاي خوب بايد عجله کرد مثل نماز. براي همين هم مي گويند: عجلوا بالصلوة؛ عجله کنيد براي نماز.»
بال بزرگ
امروز يک خانم از من پرسيد:« ساعت چنده؟» من نگاه به ساعتم کردم. يک دفعه ديدم بال سبز پرنده ي ساعتم کنده شده و از اين رو ساعتم مي رود آن ور. از 1 مي پرد 3 ، از 3 مي پرد 10، اما بال آبي پرنده روي 8 بود و آرام آرام براي خودش جلو مي رفت. بابا گفت:« ساعت؟» گفتم: « هم بپر و هم نپر.» و با بغض پرنده را نشانش دادم.
ساعت زنده
منبع: ماهنامه مليکا شماره 39