گنج پدربزرگ
حسن توپش را محکم توي سينه ديوار شوت کرد و دويد طرف پدربزرگ، کنار باغچه، نفس نفس زد و گفت:«بابابزرگ چي مي کاري؟» پدربزرگ لبخندي زد و گفت: « يک گنج طلايي را کردم زير خاک.» حسن با تعجب گفت: «گنج؟ چه خوب، ولي چرا نشانم ندادي؟» پدربزرگ گفت: « بالاخره حتماً يک روز نشانت مي دهم.» حسن خنديد. چشمانش تنگ شد و دندانهاي سفيد و ريزش پيدا شد.
چند روز بعد پدربزرگش حالش بد شد. عمو علي و عمو اکبر از مغازه آمدند و پدر بزرگ را با آمبولانس بردند بيمارستان. عصر حسن با مادرش رفتند ملاقات؛ اما پدربزرگ حسن را بغل نکرد و نخنديد. چند دقيقه قبل پدربزرگ از دنيا رفته بود. پدرش حسن را بغل کرد و گفت: « پسرم! پدربزرگت رفت. رفت پيش خدا.»
***
شب هاي جمعه حسن و مامان و بابا مي رفتند سر خاک پدربزرگ. حسن از باغچه ي خانه يک دسته گل محمدي با ياس هاي سفيد مي چيد و مي برد و مي گذاشت روي سنگ قبر و مي گفت: « بابابزرگ دلم برات تنگ شده. حالا حتماً خوشحالي که پيش مادربزرگ هستي؛ ولي ما تنها شديم بابابزرگ... بابابزرگ تمام خيار و گوجه ها را چيديم و قسمت کرديم بين همسايه ها. ما يک دانه از آنها را هم نتوانستيم بخوريم. راستي بابابزرگ من هرچي گشتم گنجت را پيدا نکردم.»
تا اين که يک روز پدر حسن گفت: « بايد از اين خانه برويم. ديروز خانه پدربزرگ را فروختيم. سه تا آپارتمان خريديم. براي خودمان، عمو علي و عمو اکبر.» اشک توي چشمان حسن جمع شد و گفت: « باغچه چي؟ باغچه را هم فروختيد؟» بابا خنديد و گفت: « خانه را که بدون حياط و باغچه نمي شود فروخت.» حسن گفت:« پس گنج بابابزرگ که توي باغچه است، چي؟» بابا گفت: «شايد بابابزرگ با تو شوخي کرده حسن جان؟ زياد بهش فکر نکن.» حسن هر روز که مي رفت مدرسه از کنار خانه پدربزرگ رد مي شد. بوي گل ياس همه جا پخش بود. اشک توي چشمان حسن جمع مي شد. يادش آمد که صبح ها بابا بزرگ يک مشت گل ياس مي چيد و مي ريخت توي جانمازش. بابابزرگ هميشه لباسش بوي گل ياس مي داد. کم کم مدرسه ها تعطيل شد. ديگر حسن صبح ها از خانه بيرون نمي رفت. تا اينکه يک روز صبح از خواب بيدار شد. لباسش را پوشيد. با پدرش راه افتاد تا برود کارنامه اش را بگيرد. پدرش قول داده بود که اگر حسن شاگرد اول بشود، برايش يک دست لباس ورزشي بخرد. حسن خوشحال بود؛ اما ته دلش مي لرزيد. راه افتادند و از کوچه و چهارراه ها گذشتند.
به خانه پدربزرگ که نزديک شدند، حسن دلش گرفت. يادش آمد که پارسال از بابابزرگ به خاطر نمره ي اول شدنش يک پيراهن سبز و پنج تا کتاب داستان هديه گرفته بود. آهي کشيد و قدم هايش آرام تر شد؛ اما از دور چيزي ديد که کنجکاوش کرد. پرسيد: «بابا آن ها چيه در خانه بابابزرگ؟» پدرش گفت: « نمي دانم.» حسن با کنجکاوي جلوتر رفت. وقتي رسيد، ديد توي باغچه کنار پاکت هاي بزرگ آشغال سه تا گل آفتابگردان بزرگ افتاده. حسن گفت: «واي بابا، چه آفتابگردان هاي قشنگي!» پدرش با تعجب گفت: «چقدر بزرگ اند.» حسن يکي از آنها را برداشت و گفت: «چه سنگينه. انداز يک بشقاب بزرگ هم تخمه دارد.» بابا گفت: «حيف از اين گل ها.» حسن گفت: «بابابزرگ که به من نگفت گل آفتابگردان کاشته.» پدرش کمي فکر کرد و گفت: « شايد اين همان گنجي باشد که بابابزرگ قايم کرده.» حسن گفت: «يعني چه؟» پدرش گفت: «خوب بابابزرگ سه تا تخمه آفتابگردان کاشته؛ اما ببين يک عالمه تخمه آفتابگردان به دست آمده. اين خودش يک گنجه.» حسن خنديد و گفت: «چه گنج قشنگي! پس بابا اجازه بده گل ها را ببريم خانه.» پدرش مکث کوتاهي کرد و گفت :« باشد. مي بريم.»
***
وقتي از پشت پنجره، حسن کوچه را نگاه کرد، انگار توي کوچه صد تا خورشيد طلايي طلوع کرده بود. همه تخم آفتابگردان هايي که حسن و پدرش کنار کوچه کاشته بودند حالا هم قد حسن شده بودند.
مادر آمد کنار پنجره، دستي به سر حسن کشيد و گفت: «پسرم اين قشنگ ترين و بزرگترين گنجي هست که من تا حالا ديده ام.» حسن لبخندي زد و گفت:« آره مامان، ولي ما که صاحب اين گنج نيستيم.» بابا که تازه آمده بود کنار سفره صبحانه نشسته و چايي را شيرين مي کرد، گفت: «حسن جان، گنجي که فقط مال خودت باشد و آن را زير خاک پنهان کرده باشي، هيچ ارزشي ندارد. گنجي که بين همه تقسيم شود و همه از آن استفاده کنند، هم لذتش بيش تر است، هم با ارزش تر است.» حسن خنديد و کنار بابا نشست. پدرش يک لقمه نان پنير گذاشت توي دهان حسن و گفت: « قربان! حالا شما ثروتمندترين مرد دنيا هستي.» حسن نان و پنيرش را قورت داد و گفت: « به شرطي که تمام شهر گل آفتابگردان بکاريم.» پدر حسن گفت: «پس قربان! غير از من ده تا ديگر کارگر استخدام کنيد.» حسن گفت: « حالا بهش فکر مي کنم.» و هر سه خنديدند.
منبع:نشريه مليکا، شماره 58
چند روز بعد پدربزرگش حالش بد شد. عمو علي و عمو اکبر از مغازه آمدند و پدر بزرگ را با آمبولانس بردند بيمارستان. عصر حسن با مادرش رفتند ملاقات؛ اما پدربزرگ حسن را بغل نکرد و نخنديد. چند دقيقه قبل پدربزرگ از دنيا رفته بود. پدرش حسن را بغل کرد و گفت: « پسرم! پدربزرگت رفت. رفت پيش خدا.»
***
شب هاي جمعه حسن و مامان و بابا مي رفتند سر خاک پدربزرگ. حسن از باغچه ي خانه يک دسته گل محمدي با ياس هاي سفيد مي چيد و مي برد و مي گذاشت روي سنگ قبر و مي گفت: « بابابزرگ دلم برات تنگ شده. حالا حتماً خوشحالي که پيش مادربزرگ هستي؛ ولي ما تنها شديم بابابزرگ... بابابزرگ تمام خيار و گوجه ها را چيديم و قسمت کرديم بين همسايه ها. ما يک دانه از آنها را هم نتوانستيم بخوريم. راستي بابابزرگ من هرچي گشتم گنجت را پيدا نکردم.»
تا اين که يک روز پدر حسن گفت: « بايد از اين خانه برويم. ديروز خانه پدربزرگ را فروختيم. سه تا آپارتمان خريديم. براي خودمان، عمو علي و عمو اکبر.» اشک توي چشمان حسن جمع شد و گفت: « باغچه چي؟ باغچه را هم فروختيد؟» بابا خنديد و گفت: « خانه را که بدون حياط و باغچه نمي شود فروخت.» حسن گفت:« پس گنج بابابزرگ که توي باغچه است، چي؟» بابا گفت: «شايد بابابزرگ با تو شوخي کرده حسن جان؟ زياد بهش فکر نکن.» حسن هر روز که مي رفت مدرسه از کنار خانه پدربزرگ رد مي شد. بوي گل ياس همه جا پخش بود. اشک توي چشمان حسن جمع مي شد. يادش آمد که صبح ها بابا بزرگ يک مشت گل ياس مي چيد و مي ريخت توي جانمازش. بابابزرگ هميشه لباسش بوي گل ياس مي داد. کم کم مدرسه ها تعطيل شد. ديگر حسن صبح ها از خانه بيرون نمي رفت. تا اينکه يک روز صبح از خواب بيدار شد. لباسش را پوشيد. با پدرش راه افتاد تا برود کارنامه اش را بگيرد. پدرش قول داده بود که اگر حسن شاگرد اول بشود، برايش يک دست لباس ورزشي بخرد. حسن خوشحال بود؛ اما ته دلش مي لرزيد. راه افتادند و از کوچه و چهارراه ها گذشتند.
به خانه پدربزرگ که نزديک شدند، حسن دلش گرفت. يادش آمد که پارسال از بابابزرگ به خاطر نمره ي اول شدنش يک پيراهن سبز و پنج تا کتاب داستان هديه گرفته بود. آهي کشيد و قدم هايش آرام تر شد؛ اما از دور چيزي ديد که کنجکاوش کرد. پرسيد: «بابا آن ها چيه در خانه بابابزرگ؟» پدرش گفت: « نمي دانم.» حسن با کنجکاوي جلوتر رفت. وقتي رسيد، ديد توي باغچه کنار پاکت هاي بزرگ آشغال سه تا گل آفتابگردان بزرگ افتاده. حسن گفت: «واي بابا، چه آفتابگردان هاي قشنگي!» پدرش با تعجب گفت: «چقدر بزرگ اند.» حسن يکي از آنها را برداشت و گفت: «چه سنگينه. انداز يک بشقاب بزرگ هم تخمه دارد.» بابا گفت: «حيف از اين گل ها.» حسن گفت: «بابابزرگ که به من نگفت گل آفتابگردان کاشته.» پدرش کمي فکر کرد و گفت: « شايد اين همان گنجي باشد که بابابزرگ قايم کرده.» حسن گفت: «يعني چه؟» پدرش گفت: «خوب بابابزرگ سه تا تخمه آفتابگردان کاشته؛ اما ببين يک عالمه تخمه آفتابگردان به دست آمده. اين خودش يک گنجه.» حسن خنديد و گفت: «چه گنج قشنگي! پس بابا اجازه بده گل ها را ببريم خانه.» پدرش مکث کوتاهي کرد و گفت :« باشد. مي بريم.»
***
وقتي از پشت پنجره، حسن کوچه را نگاه کرد، انگار توي کوچه صد تا خورشيد طلايي طلوع کرده بود. همه تخم آفتابگردان هايي که حسن و پدرش کنار کوچه کاشته بودند حالا هم قد حسن شده بودند.
مادر آمد کنار پنجره، دستي به سر حسن کشيد و گفت: «پسرم اين قشنگ ترين و بزرگترين گنجي هست که من تا حالا ديده ام.» حسن لبخندي زد و گفت:« آره مامان، ولي ما که صاحب اين گنج نيستيم.» بابا که تازه آمده بود کنار سفره صبحانه نشسته و چايي را شيرين مي کرد، گفت: «حسن جان، گنجي که فقط مال خودت باشد و آن را زير خاک پنهان کرده باشي، هيچ ارزشي ندارد. گنجي که بين همه تقسيم شود و همه از آن استفاده کنند، هم لذتش بيش تر است، هم با ارزش تر است.» حسن خنديد و کنار بابا نشست. پدرش يک لقمه نان پنير گذاشت توي دهان حسن و گفت: « قربان! حالا شما ثروتمندترين مرد دنيا هستي.» حسن نان و پنيرش را قورت داد و گفت: « به شرطي که تمام شهر گل آفتابگردان بکاريم.» پدر حسن گفت: «پس قربان! غير از من ده تا ديگر کارگر استخدام کنيد.» حسن گفت: « حالا بهش فکر مي کنم.» و هر سه خنديدند.
منبع:نشريه مليکا، شماره 58