نگاهي به نقش تاجيكستان در تاريخ تمدن ايران
این مقاله به بررسی تاریخ ایران در قدیم و نقش تاجیکستان در تمدن ایران قدیم می پردازد.این نقش را باید در چند بخش زیر مورد بررسی قرار داد:
ما وقتي در تاريخ داستانيمان از شاهان بلخ سخن ميگوئيم، منظورمان شاهاني هستند كه در تاجيكستان كنوني و شمالشرق افغانستان كنوني حكومت ميكردهاند. معروفترين شاهان بلخِ باستان در هزارهي دوم قبل از مسيح، اورانتاسپَه و ويشتاَسپَه هستند كه در شاهنامهي فردوسي با نام لُهراسپ و گشتاسپ ازآنها ياد شده است. اينها همان شاهاني هستند كه زرتشت وقتي از خوارزم هجرت كرد خود را به پناهشان آورد، و به ياري وزيران دانشمند اين دوپادشاه كه جاماسپه و پوروشاسپَه نام داشتند آئين انسانپرور خويش را گسترش داد.
پس نام زرتشت و پيدايش آئين مَزدايَسنا كه آئين ايراني است با نام بَلخ كه همانا تاجيكستان امروزي باشد گره خورده است. زرتشت اهل خوارزم بود. خوارزم باستان اكنون نيمهي شمال ازبكستان و بخشي از شمالشرق تركمنستان را تشكيل ميدهد. ولي آئين زرتشت در منطقهئي پرورش و انتشار يافت كه اكنون تاجيكستان و منتهااليه شمالشرق افغانستان است. پس ميتوان گفت كه آئين زرتشت را مردم كهنِ تاجيكستان پروردند و رشد و انتشار دادند. از همينجا ميتوانيم بهجرأت بگوئيم كه گويشي كه زرتشت كتاب «گاتا» را با آن نگاشت گويش باختري (يعني گويش مردمِ باستانيِ بلخ) بوده است.
داستانهاي تاريخي ما ميگويند كه مردم بلخ از زرتشت حمايت كردند، ولي ايرانيان نواحي غربي اين منطقه از مخالفان آئين زرتشت بودند، و چنانكه در اوستا و در داستانهاي تاريخي ميخوانيم، قلمرو گشتاسپ زير يورشهاي كاويان همسايه واقع شد، و زرتشت در يكي ازاين حملات بهدست جنگجويان يك كاوي بهنام اَرجَتاَسپه (ارجاسپ) كشته شد.
بازهم اين مردم بلخ باستان بودند كه آئين زرتشت را حفظ كردند، و در آينده اندك اندك در سراسر ايران گسترش دادند. ازاينجا نقش مردم تاجيكستان باستان از ديرترين دورانِ تاريخ در تمدن و فرهنگ ايراني نمايان ميشود.
داستانهاي تاريخي به ما ميگويند كه ساسانيها نيز اصلشان از بلخ بوده است. اين داستانها ميگويند كه ساسان بزرگ پسر بهمن پسر اسفنديار پسر گشتاسپ پسر لهراسپ بود؛ و ميگويند كه ساسان بزرگ در اواخر عمر پدرش به پارس هجرت كرده پيشهي چوپاني گرفت و بيشتر عمرش را به عبادت گذراند. نيز داستانها ميگويند كه برادر كهتر ساسان كه درزمان درگذشت پدرش در شكم مادر بود در آينده به پادشاهي رسيد؛ و او در داستانهاي تاريخيِ ما داراي اول است كه داريوش بزرگ باشد. يعني اين داستانها، هم هخامنشيها و هم ساسانيها را از مردم باختريا (بلخ) دانستهاند.
هرچند كه اين داستانها را نميتوان باور كرد، ولي چونكه بازنماي يادهاي جمعيِ قوم ايرانياند ميتوانند حقايقي را در درون خويش نهفته داشته باشند؛ و شايد اين كه اصل و ريشهي قبايل پارس (كه هم هخامنشيان و هم ساسانيها ازآنها بودند) از منطقهي بلخ بوده است را نتوان مورد جدال قرار داد و انكار كرد. ازكجا معلوم كه اصل اين داستانها روزگاري توسط خودِ پارسيهاي باستان- مثلا درزمان هخامنشي- روج نداشته است؟ ما ميدانيم كه پارسيها از قبايلي بودهاند كه در زماني از تاريخ- در سدههاي نخستينِ هزارهي اول قبل از مسيح- به درون ايران مهاجرت كردند. در مَزدايَسنا بودن (زرتشتي بودن) قبايل پارس نيز جاي هيچ جدالي نيست، و گزارشها، به ويژه سنگنبشتههاي بازمانده از كورش و داريوش، حكايت از مَزدايَسنا بودن كورش و داريوش ميكند. پس ميتوان تصور كرد كه پارسيها آئين زرتشت را از منطقهي مهاجرتشان كه احتمالا همان منطقهي بلخ- يعني تاجيكستان و شمالشرق افغانستان كنوني- بوده است به درون ايران آوردند.
شايد كسي اعتراض كند كه تو چه اصراري داري كه ريشهي پارسيان را از باختريا بداني؟ اين اعتراضي بهجا است. من چنين اصراري ندارم؛ ولي داستانهاي تاريخي را بازميگويم كه در كتابهاي ما نوشته شده و براي ما برجا مانده است. اينكه اينها راه به حقيقتي ميبرد يا نميبرد به ما مربوط نيست، و نفي و انكارش هيچ مشكل تاريخي را براي ما حل نميكند. ليكن آمادگي براي باوركردنشان، به هرنحوي كه براي خودمان توجيه كنيم، پيوندهاي تاريخي اقوام شرق و غرب ايران را به اثبات ميرساند. دراينكه متخصصان تاريخ ايران باستان اصل و ريشهي پارسيان را از شرق فلات ايران ميدانند كه نميتوان جدالي كرد و نظرهايشان را انكار نمود. پس چه مانعي دارد كه داستانهاي تاريخي خودمان كه پارسيها را از مردم سرزمين باختريا (بلخ) دانستهاند را نيز باور كنيم؟
اسكندر مقدوني پس ازآنكه شاهنشاهي هخامنشي را برانداخته سراسر ايران را تسخير كرد، دختر يك شهريار همين منطقه- مشخصا در تاجيكستان- را كه رخشانك نام داشت به زني گرفت، و اين شهريار را در حاكميت منطقه تثبيت كرد. معلوم ميشود كه اين شهريار از خاندان هخامنشي بوده و اسكندر ميخواسته، با اين ازدواج، مشروعيت سلطنت خويش را نزد ايرانيان تثبيت كند. وقتي اسكندر درگذشت، رخشانك حامله بود. سرداران اسكندر تصميم گرفتند كه وقتي فرزند رخشانك به دنيا بيايد اورا پادشاه كنند؛ و پسر ديگر اسكندر را كه از يك زن يوناني بود بطور موقت به جاي اسكندر نشاندند. همين خود نشانگر اهميت رخشانك براي يونانيها و مقدونيها و نيز براي ايرانيان بوده است. زيرا فرزندي كه او در شكم داشته ميتوانسته وارث تاج و تخت نياكان مادريش و جانشين پدرش اسكندر بوده باشد و مقبول ايرانيان گردد. البته رخدادها به نحو مطلوب پيش نرفت و جنگهاي درازمدت يونانيها در خاورميانه آغاز گرديد و رخشانك و پسرش- اسكندر كهتر- در ميان رقابت قدرت سرداران مقدوني ازميان برداشته شدند. اين داستان را ازآنجهت آوردم تا يادآور اهميت تاجيكستانِ كنوني در پايان عهد هخامنشي بوده باشد.
چند دهه پس از اسكندر، يونانيها يك حاكميت خودمختار در اين منطقه تشكيل دادند، كه درتاريخ با نام دولتِ هلينيِ باختريا معروف است. يونانيها خيلي زود تحت تأثير آئين بودا قرار گرفتند كه در همسايگي منطقه- در گَنداراي قديم و كابلستان- رواج داشت و بودائي شدند. مهمترين يادگار آنها دراين منطقه مجسمههاي بزرگ بودا در باميان است، كه چند سال پيش ازاين به فرمان اميرالمؤمنين عمر قندهاري- رهبر طالبان- تخريب گرديد. بعدها كه شاهنشاهي پارت تشكيل شد، دستگاه يونانيها در اين منطقه برچيده شد و باختريا به دامن شاهنشاهي برگشت، و تا پايان عهد ساساني جزو قلمرو شاهنشاهي بود. يونانيها نيز به زودي ايراني شدند؛ و چه بسا كه بقايايشان هنوز در تاجيكستان وجود باشند كه البته ديگر تاجيكاند.
هردو منطقهئي كه در اين روايت آمده است اكنون در درون تاجيكستان واقع ميشوند. بلخ در سال 42 مورد حملهي عرب قرار گرفت، و هرچند كه برخي از آباديهايش به دست عربها تخريب شد و معبد نوبهار نيز گويا به دست مهاجمان عرب منهدم گرديد، ولي چونكه مردم منطقه به سختي دربرابر عربها پايداري نشان دادند، عربها از گرفتن بلخ ناتوان ماندند. پس ازآن شهريار بلخ با فرمانده عرب وارد قرارداد صلح شده پذيرفت كه باج سالانهئي به عربها بپردازد و استقلال خويش را حفظ كند.
درسال 51 هجري مجددا عربها به بلخ حمله كردند؛ و باز هم پيمان صلح و باجگزاري سابق تجديد شد و بلخ همچنان در استقلال ماند. باز در سال 75 هجري حملات مكرري به بلخ صورت گرفت كه همگي ناكام ماندند و فقط به تجديد پيمان سابق منجر گرديدند.
در اواخر دههي 80 هجري شرق ايرن (مناطقي كه از سلطهي عربها بيرون بود) مورد هجوم اقوام خزندهي تركِ ماوراي سيحون قرار گرفت كه در صدد دستيابي به سمرقند و بلخ بودند. يك گزارش خبر از ويراني شهر بلخ در اواخر اين دهه ميدهد، بدون آنكه ويراني شهر را به تركان خزنده نسبت بدهد. درسال 91 هجري خبر يورش بزرگ عرب به بلخ را ميخوانيم، بدون آنكه خبر سقوط بلخ به دست داده شود. چند سال بعد از اينها از يك شخصيت مسلمانشدهي ايراني به نام حيّان نَبطي- از افسران بلندپايه- سخن گفته ميشود كه در منطقهي بلخ (درست در غربِ تاجيكستانِ كنوني) نيروي بسيار زيادي به هم زده بوده و در جريانهاي سياسي دولت عربي در منطقه نقش بازي ميكرده است (داستان نقش حيان مفصل است و اينجا جاي سخن ازآن نيست).
بلخ درسال 97 هجري توسط عربها گشوده شد. فاتح بلخ اسد ابن عبدالله قسري- برادر فرماندار عراق و ايران- بود. در اواخر اين قرن در همهي گزارشها فرماندار بلخ را عرب، و بلخ را در درون قلمرو عرب ميبينيم. در گزارشهاي سال 107 هجري ميخوانيم كه اسد قسري هزاران خانوار عرب را در بلخ اسكان داد و ادارهي شهر بلخ را به بَرمَك سپرد. در گزارشي بعد ازاين ميخوانيم كه فرزندان عربهاي مقيم بلخ عموما به زبان ايراني سخن ميگفتهاند؛ و حتي حكام عرب نيز زبان محاورهشان به زبان ايراني بوده است (زبان ايراني را عربها زبان فارِسي ميناميدند؛ زيرا ايران را فارِس ميگفتند). يك شعر را كه بچههاي عربها به مناسبت برگشت اسد قسري با شكست به بلخ ميخواندهاند را اصحاب تاريخ براي ما چنين نوشتهاند:
از خَتلان آمدي؛ برو تباه آمدي؛
ابار باز آمدي؛ خشك و نزار آمدي
سپس در گزارشها ميخوانيم كه اسد قسري در سال 120 هجري در جشن مهرگان در بلخ شركت كرد، و دهكانان هرات و بلخ برايش هداياي مهرگاني بردند؛ و به زبان فارسي به او تهنيت گفتند (اسد در همين جشنها درگذشت). پس از اينها نهضت بزرگ خراسان برضد امويها آغاز شد كه نقش بلخ درآن بسيار نمايان است؛ و يكي از حكومتگران سنتي بلخ كه درآن اواخر مسلمان شده بوده در اين جنبش بزرگ، همانا خالد پسر برمك است كه در تاريخ تمدن و فرهنگ ايران بعد از اسلام نقش بزرگي دارد.
خاندان برمك بلخي
در گزارشهاي نهضت ابومسلم از خالد برمك بعنوان يكي از چند شخصيتِ طراز اول انقلاب نام برده شده است. او در انقلاب ابومسلم در فتح كوفه شركت داشت و بعد از پيروزي انقلاب در هاشميه (نخستين پايتخت دولت عباسي) مستقر گرديد و رئيس خزانهداري و مشاور خليفه شد. خانههاي خالد برمك و خانهي خليفه سفاح دركنار هم قرار داشتند؛ و روابط همسر خالد برمك با همسر خليفه بسيار نزديك و دوستانه بود. آنها بهحدي با هم خوب بودند كه زن خليفه بهدختر خالد شير ميداد، و زن خالد نيز بهدختر خليفه شير ميداد، تا دخترانِ خالد و سفاح خواهران يكديگر شوند. خالد برمك دوتا برادر كهتر هم داشت كه نامهاي عربيشان حسن و سليمان بود، و از كارمندان بلندپايهي دربار عباسي شدند. خالد برمك در خلافت سفاح و منصور خزانهدار دولت عباسي و مشاور اول خليفه بود؛ و درسال 145 كه خليفه منصور تصميم گرفت شهر جديدي را براي پايتخت دولت خويش بسايد خالد برمك را مأمور ساختن شهر كرد. براي اين منظور روستاي بغداد در همسايگي تيسفون ساساني خريده شد. خالد نقشهي شهر را براساس نقشهي تيسفون ساساني تهيه كرد و متولي ساختن شهر شد.
فرزندان خالد برمك سرپرستان فرزندان منصور بودند و آنها را برطبق فرهنگ سنتي ايرانيان پرورش ميدادند. وقتي مهدي پسر منصور به خلافت رسيد سرپرستي پسر و وليعهدش هارون را به يحيا پسر خالد- فرماندار ري- سپرد تا در شهر ري پرورش يابد؛ و هارون به قدري براي يحيا احترام قائل بود كه همواره اورا «پدر» خطاب ميكرد، و بدون نظر و مشورت او هيچ كاري انجام نميداد. هارون در ايران با تربيت ايراني پرورده شد، زبان فارسي را مثل زبان مادريش حرف ميزد و همهي اخلاق و رفتارش اورا يك ايراني تمامعيار نشان ميداد. فضل پسر يحيا برمكي جواني همسنِ هارون بود و درهمان هفتهئي بهدنيا آمده بود كه هارون تولد يافته بود؛ و هردوشان درشهر ري درخانهي يحيا برمكي بهدنيا آمده بودند. مادر هارون بهفضل شير داده بود، و مادر فضل بههارون شير داده بود، و ازاين نظر فضل و هارون برادران يكديگر بهشمار ميرفتند.
يحيا برمكي در خلافت هارون الرشيد وزارت خليفه و رياست كل خزانهداري دولت را به دست گرفت. در نيتجهي اصلاحات بزرگي كه او در دولت عباسي انجام داد، دولت عباسي در دوران هارون الرشيد به اوج شكوه و شكوفائي و پيشرفت رسيد. فرزندان برمك در بغداد در زمان هارون الرشيد يك مركز بزرگ علمي به نام خزانه الحكمه تأسيس كردند و صدها رياضيدان و پزشك و اخترشناس و اديب از اطراف و اكناف كشور بزرگ عباسي به اين مركز جلب كردند. اين همان مركزي است كه چند سال بعد به بيت الحكمه تغيير نام داد، و چنان خدمات ارزندهئي به تمدن و فرهنگ جهاني كرد كه اثرش تا امروز برجا مانده است (و جاي سخن ازآن در اين گفتار كوتاه نيست). يحيا برمكي برمك در شهر ري نيز يك كارخانهي بزرگ كاغذسازي و يك بيمارستان تأسيس كرد كه تا آغاز قرن پنجم هجري دائر بود.
فرزندان برمك چندين بزرگمرد ايراني- عموما مَزدايَسنا- را وارد دستگاه خلافت عباسي كردند تا توسط آنها به خدمات شايسته به تمدن و فرهنگ ايراني ادامه دهند. يكي از نامدارترين مردان آنها در دستگاه عباسي مردي مَزدايَسنا اهل سرخس بود كه نام عربيِ فضل به او داده شد. او براي پرورش مأمون- وليعهد هارون الرشيد- وارد دستگاه دولت عباسي كرده شد. فضل سرخسي چندين سال سرپرست و مربي مأمون و همچنان مَزدايَسنا بود، و در اواخر عمر هارون الرشيد بنا به ضرورت مسلمان شد. همين بزرگمرد بود كه جنگ بزرگ عرب و عجم بعد از هارون الرشيد به راه افكند و مأمون را به خلافت نشاند.
مأمون را جعفر برمكي از روز تولدش نزد خودش و درخانهاش پرورده بود، و همسرش بهاو شير داده بود و فرزند او بهشمار ميرفت. مادرِ مأمون بانوئي از خانداني مزدايَسنا اهل بادغيس بهنامِ مَراجل (به فارسي: مَرا گُل) بود.
فرزندان برمك شديدا ايرانگرا بودند، و همواره ميكوشيدند كه ارزشهاي فرهنگي ايران را احياء كرده بهبهترين نحوي اجرا كنند. بغدادي (در تاريخ بغداد) مينويسد كه مجوسان نميتوانستند علنا پرستش آتش را رواج دهند، ولي براي آنكه آتشپرستي را زنده نگاه دارند بهمسلمانان گفتند كه بايد در مسجدها آتشدان نصب شود وآتشها هميشه روشن باشد و عود و بخور درآنها ريخته شود. وي ميافزايد كه فرزندان برمك به هارون الرشيد گفتند كه دستور دهد دركعبه آتشدان نصب شود و هميشه با عود وبخور بسوزد و هيچگاه خاموش نشود؛ و هدفشان ازاين كار آن بود كه دركعبه آتش پرستيده شود. براي آنكه بدانيم از اين سياستِ برمكيها چه اثري برجا مانده است كافي است بهواژهي «مَناره» توجه كنيم كه معنايش «آتشدان/ آتشگاه» است؛ و ميدانيم كه تا امروز درتمام كشورهاي اسلامي دركنار هرمسجدي دستِكم يك مناره وجود دارد، منتهي ديگر درآنها آتش افروخته نميشود وكاربرد خاصي دارد. يك شاعر عرب در زمان برمكيها در اشاره به غيرمسلمان بودن آنها چنين گويد:
«وقتي در مجلسي ذكري از شرك بهميان آيد، چهرهي اولاد برمك گشاده ميگردد؛ ولي همينكه كسي آيهئي از قرآن را تلاوت كند، آنها بيدرنگ حديثي از مزدك ميآورند.»
عرب ديگري در اشاره به بيباوريِ يحيا برمكي نسبت به اسلام چنين سروده است:
«من از زور بيكاريْ خود را بهساختن مسجد مشغول ميدارم، ولي عقيدهام دربارهي مسجد مثل عقيدهي يحيا برمكي است.»
برمكيها مأمون را براي اتمامِ برنامهي ايرانيگرايي درنظر گرفته بودند و اورا درحد توانشان مثل شاهزادگانِ ساساني تربيت ميكردند. با وجودي كه سياست دربارِ عباسي برآن بود كه كارگزارانش مسلمان باشند, باز هم ميبينيم كه مربي مأمون را جعفر برمكي از يك خاندانِ مزدايَسنا تعيين كرد، و اين مرد تا چند سال همچنان مزدايَسنا ماند؛ و قدرت و نفوذ خاندان برمكي در دستگاه خلافت مانع ازآن بود كه خليفه بتواند با ارادهي آنها دائر بر انتصاب او مخالفتي نشان دهد. يعقوبي مينويسد كه در خلافت هارون همهي امور كشور دردست يحيا برمكي و دوپسرش فضل و جعفر بود و چنان بود كه خليفه هيچ اختياري از خود نداشت. مسعودي مينويسد كه يكبار رئيس بازرسي (صاحب البَريد) نامهئي بهخليفه نگاشته گزارش داده بود كه فضل برمكي (فرماندار وقت خراسان) بجاي آنكه بهامور رعيت بپردازد بهشكار و خوشگذراني مشغول است. هارون چون نامه را خواند آنرا بهيحيا برمكي داد وگفت: پدر! نامه را بخوان و هرچه را صلاح ميداني بهفضل بنويس تا دست از كارهايش بكشد. يحيا در پشت همان گزارشِ محرمانه بهپسرش فضل چنين نوشت:
«به اميرالمؤمنين گزارش رسيده كه تو مشغول شكار وتفريح هستي و بهامر رعيت نميپردازي. كارهايت را بهتر انجام بده. روزهايت را درطلب بزرگي بگذران و شبهايت را بهكامراني و لذتجويي اختصاص بده. بسياركس بظاهر عبادتگزارند ولي شبها بهكارهاي ديگر ميپردازند. شب كه پرده برديدگانِ مردم افكند زمان كامجويي و لذتطلبي است. احمقاني كه بيپرده به خوشگذراني ميپردازند بهانه بهدشمنان و رقيبان ميدهند تا درپشت سرشان زبان بگشايند و بدنامشان كنند.»
فرزندان برمك چنان تدابير شايستهئي در كشورداري ازخود نشان دادند كه كشور عباسي در زمان آنها وارد بهترين دوران شكوه و رفاه و امنيت وآرامش وآسايش گرديد؛ كشاورزي رونق بسيار يافت، صنايع بهنهايتِ رُشد وتوسعه رسيد، و بازرگاني بينالمللي بهوضعيت دورانِ انوشهروان و خسرو پرويز برگشت. براي آنكه بدانيم تودههاي درون كشور پهناور عباسي در دورانِ برمكيان چه زندگي مرفه وچه آسايش وآرامشي داشتهاند، اين جمله از مسعودي را نقل ميكنم كه مردم درزمانِ برمكيها ميگفتند «دورانِ آنها دورانِ عروسي و شادي دائمي است و هيچگاه پايان نخواهد يافت». همهي مورخان اعم از مورخانِ سنتي عرب و شرقشناسان اتفاق نظر دارند كه دوران خلافت هارون الرشيد و مأمون بهترين دورانِ پنجقرنهي خلافت عباسي بوده؛ و شكوه و شوكتي كه درآن زمان نصيب كشور خلافت گرديد در هيچ زمان ديگري بهچشم نديده بود و نديد. آنچه را ما اوج شكوه تمدن موسوم بهاسلامي ميدانيم همين دوران است.
اشروسنه تا اواخر قرن دوم هجري در بيرون از قلمرو دولت عربي واقع شده بود و در دست شهرياراني بود كه لقب «افشين» داشتند. افشين تلفظ بسيار كهني است و خالصا ايراني است. اشكال ديگري اين لقب عبارتست از «خَشايته»، «اَخشايد» و «شاه». معروفترين افشين تاريخ اسلام همان افشين معروف پسر كاووس خاراخره- آخرين شاه اشروسنه- است، و داستانش را در ارتباط با سركوب شورش مصريان در زمان مأمون، و در ارتباط با سركوب نهضت خرمدينان و «بابك» درزمان معتصم ميخوانيم، و جاي سخن ازآن در اينجا نيست. كاووس خاراخره آخرين شاه ميترائيست ايراني بود و آخرين مهرابه (معبد ميترا) را در شمال تاجيكستانِ كنوني بنا كرد. در اوائل قرن سوم كه طاهر پوشنگي- معروف به ذواليمين- فرماندار سراسر ايران شد اشروسنه را ضميمهي قلمرو خويش كرد.
فرغانه نيز تا پايان قرن دوم در بيرون از قلمرو دولت عربي بود و طاهر پوشنگي در اوائل قرن سوم ضميمهي قلمرو خويش كرد. شهرياران فرغانه لقب «اَخشايد» داشتند. اَخشايد همان «خَشايته» است كه لقب داريوش بزرگ بوده و در تمامي سنگنبشتههاي او به اين شكل آمده است: «اَدَم داريَوَوش خَشايتَه» (يعني منم داريوش شاه). اينها نيز مثل افشين درزمان طاهر پوشنگي وارد ارتش عباسي شدند. يكي از بقاياي اخشايدهاي فرغانه كه از افسران ارتش عباسي بود در اوائل چهارم هجري در مصر تشكيل سلطنتي خودمختار داد كه يك قرن با نام «سلطنت اخشيدي» برپا بود و خدمات شاياني در مصر انجام دادند.
محمد ابن زكريا رازي كه يكي از اعجوبههاي تاريخ علم است، ابوعلي سينا كه بينياز از توصيف است، ابونصر فارابي كه درتاريخ فلسفهي جهان لقب معلم ثاني يافته است، و محمد ابن موسا خوارزمي، همهشان از تحصيلكردگان عهد ساماني در مدارس بخارا و نيشابور، و مورد حمايت دولتمردان ساماني بودند. آخرين اينها ابوريحان بيروني بود كه در جهان به خوبي شناخته شده است.
كشور سامانيها سرزميني بود كه اكنون تاجيكستان، افغانستان، غرب قرغيزستان، ازبكستان، نيمهي شرقي تركمستان، استان خراسانِ ايران و پارهي كوچكي از سيستانِ ايران را تشكيل ميدهند. ايرانِ كنوني عمدتا بيرون از قلمرو سامانيها بود.
منبع:نشریه ایرانزمین و فرهنگ و تاریخ
ارسال توسط کاربر محترم سایت :mohammadonline1390
1. تاجيكستان در ايران باستان
ما وقتي در تاريخ داستانيمان از شاهان بلخ سخن ميگوئيم، منظورمان شاهاني هستند كه در تاجيكستان كنوني و شمالشرق افغانستان كنوني حكومت ميكردهاند. معروفترين شاهان بلخِ باستان در هزارهي دوم قبل از مسيح، اورانتاسپَه و ويشتاَسپَه هستند كه در شاهنامهي فردوسي با نام لُهراسپ و گشتاسپ ازآنها ياد شده است. اينها همان شاهاني هستند كه زرتشت وقتي از خوارزم هجرت كرد خود را به پناهشان آورد، و به ياري وزيران دانشمند اين دوپادشاه كه جاماسپه و پوروشاسپَه نام داشتند آئين انسانپرور خويش را گسترش داد.
پس نام زرتشت و پيدايش آئين مَزدايَسنا كه آئين ايراني است با نام بَلخ كه همانا تاجيكستان امروزي باشد گره خورده است. زرتشت اهل خوارزم بود. خوارزم باستان اكنون نيمهي شمال ازبكستان و بخشي از شمالشرق تركمنستان را تشكيل ميدهد. ولي آئين زرتشت در منطقهئي پرورش و انتشار يافت كه اكنون تاجيكستان و منتهااليه شمالشرق افغانستان است. پس ميتوان گفت كه آئين زرتشت را مردم كهنِ تاجيكستان پروردند و رشد و انتشار دادند. از همينجا ميتوانيم بهجرأت بگوئيم كه گويشي كه زرتشت كتاب «گاتا» را با آن نگاشت گويش باختري (يعني گويش مردمِ باستانيِ بلخ) بوده است.
داستانهاي تاريخي ما ميگويند كه مردم بلخ از زرتشت حمايت كردند، ولي ايرانيان نواحي غربي اين منطقه از مخالفان آئين زرتشت بودند، و چنانكه در اوستا و در داستانهاي تاريخي ميخوانيم، قلمرو گشتاسپ زير يورشهاي كاويان همسايه واقع شد، و زرتشت در يكي ازاين حملات بهدست جنگجويان يك كاوي بهنام اَرجَتاَسپه (ارجاسپ) كشته شد.
بازهم اين مردم بلخ باستان بودند كه آئين زرتشت را حفظ كردند، و در آينده اندك اندك در سراسر ايران گسترش دادند. ازاينجا نقش مردم تاجيكستان باستان از ديرترين دورانِ تاريخ در تمدن و فرهنگ ايراني نمايان ميشود.
داستانهاي تاريخي به ما ميگويند كه ساسانيها نيز اصلشان از بلخ بوده است. اين داستانها ميگويند كه ساسان بزرگ پسر بهمن پسر اسفنديار پسر گشتاسپ پسر لهراسپ بود؛ و ميگويند كه ساسان بزرگ در اواخر عمر پدرش به پارس هجرت كرده پيشهي چوپاني گرفت و بيشتر عمرش را به عبادت گذراند. نيز داستانها ميگويند كه برادر كهتر ساسان كه درزمان درگذشت پدرش در شكم مادر بود در آينده به پادشاهي رسيد؛ و او در داستانهاي تاريخيِ ما داراي اول است كه داريوش بزرگ باشد. يعني اين داستانها، هم هخامنشيها و هم ساسانيها را از مردم باختريا (بلخ) دانستهاند.
هرچند كه اين داستانها را نميتوان باور كرد، ولي چونكه بازنماي يادهاي جمعيِ قوم ايرانياند ميتوانند حقايقي را در درون خويش نهفته داشته باشند؛ و شايد اين كه اصل و ريشهي قبايل پارس (كه هم هخامنشيان و هم ساسانيها ازآنها بودند) از منطقهي بلخ بوده است را نتوان مورد جدال قرار داد و انكار كرد. ازكجا معلوم كه اصل اين داستانها روزگاري توسط خودِ پارسيهاي باستان- مثلا درزمان هخامنشي- روج نداشته است؟ ما ميدانيم كه پارسيها از قبايلي بودهاند كه در زماني از تاريخ- در سدههاي نخستينِ هزارهي اول قبل از مسيح- به درون ايران مهاجرت كردند. در مَزدايَسنا بودن (زرتشتي بودن) قبايل پارس نيز جاي هيچ جدالي نيست، و گزارشها، به ويژه سنگنبشتههاي بازمانده از كورش و داريوش، حكايت از مَزدايَسنا بودن كورش و داريوش ميكند. پس ميتوان تصور كرد كه پارسيها آئين زرتشت را از منطقهي مهاجرتشان كه احتمالا همان منطقهي بلخ- يعني تاجيكستان و شمالشرق افغانستان كنوني- بوده است به درون ايران آوردند.
شايد كسي اعتراض كند كه تو چه اصراري داري كه ريشهي پارسيان را از باختريا بداني؟ اين اعتراضي بهجا است. من چنين اصراري ندارم؛ ولي داستانهاي تاريخي را بازميگويم كه در كتابهاي ما نوشته شده و براي ما برجا مانده است. اينكه اينها راه به حقيقتي ميبرد يا نميبرد به ما مربوط نيست، و نفي و انكارش هيچ مشكل تاريخي را براي ما حل نميكند. ليكن آمادگي براي باوركردنشان، به هرنحوي كه براي خودمان توجيه كنيم، پيوندهاي تاريخي اقوام شرق و غرب ايران را به اثبات ميرساند. دراينكه متخصصان تاريخ ايران باستان اصل و ريشهي پارسيان را از شرق فلات ايران ميدانند كه نميتوان جدالي كرد و نظرهايشان را انكار نمود. پس چه مانعي دارد كه داستانهاي تاريخي خودمان كه پارسيها را از مردم سرزمين باختريا (بلخ) دانستهاند را نيز باور كنيم؟
اسكندر مقدوني پس ازآنكه شاهنشاهي هخامنشي را برانداخته سراسر ايران را تسخير كرد، دختر يك شهريار همين منطقه- مشخصا در تاجيكستان- را كه رخشانك نام داشت به زني گرفت، و اين شهريار را در حاكميت منطقه تثبيت كرد. معلوم ميشود كه اين شهريار از خاندان هخامنشي بوده و اسكندر ميخواسته، با اين ازدواج، مشروعيت سلطنت خويش را نزد ايرانيان تثبيت كند. وقتي اسكندر درگذشت، رخشانك حامله بود. سرداران اسكندر تصميم گرفتند كه وقتي فرزند رخشانك به دنيا بيايد اورا پادشاه كنند؛ و پسر ديگر اسكندر را كه از يك زن يوناني بود بطور موقت به جاي اسكندر نشاندند. همين خود نشانگر اهميت رخشانك براي يونانيها و مقدونيها و نيز براي ايرانيان بوده است. زيرا فرزندي كه او در شكم داشته ميتوانسته وارث تاج و تخت نياكان مادريش و جانشين پدرش اسكندر بوده باشد و مقبول ايرانيان گردد. البته رخدادها به نحو مطلوب پيش نرفت و جنگهاي درازمدت يونانيها در خاورميانه آغاز گرديد و رخشانك و پسرش- اسكندر كهتر- در ميان رقابت قدرت سرداران مقدوني ازميان برداشته شدند. اين داستان را ازآنجهت آوردم تا يادآور اهميت تاجيكستانِ كنوني در پايان عهد هخامنشي بوده باشد.
چند دهه پس از اسكندر، يونانيها يك حاكميت خودمختار در اين منطقه تشكيل دادند، كه درتاريخ با نام دولتِ هلينيِ باختريا معروف است. يونانيها خيلي زود تحت تأثير آئين بودا قرار گرفتند كه در همسايگي منطقه- در گَنداراي قديم و كابلستان- رواج داشت و بودائي شدند. مهمترين يادگار آنها دراين منطقه مجسمههاي بزرگ بودا در باميان است، كه چند سال پيش ازاين به فرمان اميرالمؤمنين عمر قندهاري- رهبر طالبان- تخريب گرديد. بعدها كه شاهنشاهي پارت تشكيل شد، دستگاه يونانيها در اين منطقه برچيده شد و باختريا به دامن شاهنشاهي برگشت، و تا پايان عهد ساساني جزو قلمرو شاهنشاهي بود. يونانيها نيز به زودي ايراني شدند؛ و چه بسا كه بقايايشان هنوز در تاجيكستان وجود باشند كه البته ديگر تاجيكاند.
2. تاجيكستان در دوران اسلامي
هردو منطقهئي كه در اين روايت آمده است اكنون در درون تاجيكستان واقع ميشوند. بلخ در سال 42 مورد حملهي عرب قرار گرفت، و هرچند كه برخي از آباديهايش به دست عربها تخريب شد و معبد نوبهار نيز گويا به دست مهاجمان عرب منهدم گرديد، ولي چونكه مردم منطقه به سختي دربرابر عربها پايداري نشان دادند، عربها از گرفتن بلخ ناتوان ماندند. پس ازآن شهريار بلخ با فرمانده عرب وارد قرارداد صلح شده پذيرفت كه باج سالانهئي به عربها بپردازد و استقلال خويش را حفظ كند.
درسال 51 هجري مجددا عربها به بلخ حمله كردند؛ و باز هم پيمان صلح و باجگزاري سابق تجديد شد و بلخ همچنان در استقلال ماند. باز در سال 75 هجري حملات مكرري به بلخ صورت گرفت كه همگي ناكام ماندند و فقط به تجديد پيمان سابق منجر گرديدند.
در اواخر دههي 80 هجري شرق ايرن (مناطقي كه از سلطهي عربها بيرون بود) مورد هجوم اقوام خزندهي تركِ ماوراي سيحون قرار گرفت كه در صدد دستيابي به سمرقند و بلخ بودند. يك گزارش خبر از ويراني شهر بلخ در اواخر اين دهه ميدهد، بدون آنكه ويراني شهر را به تركان خزنده نسبت بدهد. درسال 91 هجري خبر يورش بزرگ عرب به بلخ را ميخوانيم، بدون آنكه خبر سقوط بلخ به دست داده شود. چند سال بعد از اينها از يك شخصيت مسلمانشدهي ايراني به نام حيّان نَبطي- از افسران بلندپايه- سخن گفته ميشود كه در منطقهي بلخ (درست در غربِ تاجيكستانِ كنوني) نيروي بسيار زيادي به هم زده بوده و در جريانهاي سياسي دولت عربي در منطقه نقش بازي ميكرده است (داستان نقش حيان مفصل است و اينجا جاي سخن ازآن نيست).
بلخ درسال 97 هجري توسط عربها گشوده شد. فاتح بلخ اسد ابن عبدالله قسري- برادر فرماندار عراق و ايران- بود. در اواخر اين قرن در همهي گزارشها فرماندار بلخ را عرب، و بلخ را در درون قلمرو عرب ميبينيم. در گزارشهاي سال 107 هجري ميخوانيم كه اسد قسري هزاران خانوار عرب را در بلخ اسكان داد و ادارهي شهر بلخ را به بَرمَك سپرد. در گزارشي بعد ازاين ميخوانيم كه فرزندان عربهاي مقيم بلخ عموما به زبان ايراني سخن ميگفتهاند؛ و حتي حكام عرب نيز زبان محاورهشان به زبان ايراني بوده است (زبان ايراني را عربها زبان فارِسي ميناميدند؛ زيرا ايران را فارِس ميگفتند). يك شعر را كه بچههاي عربها به مناسبت برگشت اسد قسري با شكست به بلخ ميخواندهاند را اصحاب تاريخ براي ما چنين نوشتهاند:
از خَتلان آمدي؛ برو تباه آمدي؛
ابار باز آمدي؛ خشك و نزار آمدي
سپس در گزارشها ميخوانيم كه اسد قسري در سال 120 هجري در جشن مهرگان در بلخ شركت كرد، و دهكانان هرات و بلخ برايش هداياي مهرگاني بردند؛ و به زبان فارسي به او تهنيت گفتند (اسد در همين جشنها درگذشت). پس از اينها نهضت بزرگ خراسان برضد امويها آغاز شد كه نقش بلخ درآن بسيار نمايان است؛ و يكي از حكومتگران سنتي بلخ كه درآن اواخر مسلمان شده بوده در اين جنبش بزرگ، همانا خالد پسر برمك است كه در تاريخ تمدن و فرهنگ ايران بعد از اسلام نقش بزرگي دارد.
خاندان برمك بلخي
در گزارشهاي نهضت ابومسلم از خالد برمك بعنوان يكي از چند شخصيتِ طراز اول انقلاب نام برده شده است. او در انقلاب ابومسلم در فتح كوفه شركت داشت و بعد از پيروزي انقلاب در هاشميه (نخستين پايتخت دولت عباسي) مستقر گرديد و رئيس خزانهداري و مشاور خليفه شد. خانههاي خالد برمك و خانهي خليفه سفاح دركنار هم قرار داشتند؛ و روابط همسر خالد برمك با همسر خليفه بسيار نزديك و دوستانه بود. آنها بهحدي با هم خوب بودند كه زن خليفه بهدختر خالد شير ميداد، و زن خالد نيز بهدختر خليفه شير ميداد، تا دخترانِ خالد و سفاح خواهران يكديگر شوند. خالد برمك دوتا برادر كهتر هم داشت كه نامهاي عربيشان حسن و سليمان بود، و از كارمندان بلندپايهي دربار عباسي شدند. خالد برمك در خلافت سفاح و منصور خزانهدار دولت عباسي و مشاور اول خليفه بود؛ و درسال 145 كه خليفه منصور تصميم گرفت شهر جديدي را براي پايتخت دولت خويش بسايد خالد برمك را مأمور ساختن شهر كرد. براي اين منظور روستاي بغداد در همسايگي تيسفون ساساني خريده شد. خالد نقشهي شهر را براساس نقشهي تيسفون ساساني تهيه كرد و متولي ساختن شهر شد.
فرزندان خالد برمك سرپرستان فرزندان منصور بودند و آنها را برطبق فرهنگ سنتي ايرانيان پرورش ميدادند. وقتي مهدي پسر منصور به خلافت رسيد سرپرستي پسر و وليعهدش هارون را به يحيا پسر خالد- فرماندار ري- سپرد تا در شهر ري پرورش يابد؛ و هارون به قدري براي يحيا احترام قائل بود كه همواره اورا «پدر» خطاب ميكرد، و بدون نظر و مشورت او هيچ كاري انجام نميداد. هارون در ايران با تربيت ايراني پرورده شد، زبان فارسي را مثل زبان مادريش حرف ميزد و همهي اخلاق و رفتارش اورا يك ايراني تمامعيار نشان ميداد. فضل پسر يحيا برمكي جواني همسنِ هارون بود و درهمان هفتهئي بهدنيا آمده بود كه هارون تولد يافته بود؛ و هردوشان درشهر ري درخانهي يحيا برمكي بهدنيا آمده بودند. مادر هارون بهفضل شير داده بود، و مادر فضل بههارون شير داده بود، و ازاين نظر فضل و هارون برادران يكديگر بهشمار ميرفتند.
يحيا برمكي در خلافت هارون الرشيد وزارت خليفه و رياست كل خزانهداري دولت را به دست گرفت. در نيتجهي اصلاحات بزرگي كه او در دولت عباسي انجام داد، دولت عباسي در دوران هارون الرشيد به اوج شكوه و شكوفائي و پيشرفت رسيد. فرزندان برمك در بغداد در زمان هارون الرشيد يك مركز بزرگ علمي به نام خزانه الحكمه تأسيس كردند و صدها رياضيدان و پزشك و اخترشناس و اديب از اطراف و اكناف كشور بزرگ عباسي به اين مركز جلب كردند. اين همان مركزي است كه چند سال بعد به بيت الحكمه تغيير نام داد، و چنان خدمات ارزندهئي به تمدن و فرهنگ جهاني كرد كه اثرش تا امروز برجا مانده است (و جاي سخن ازآن در اين گفتار كوتاه نيست). يحيا برمكي برمك در شهر ري نيز يك كارخانهي بزرگ كاغذسازي و يك بيمارستان تأسيس كرد كه تا آغاز قرن پنجم هجري دائر بود.
فرزندان برمك چندين بزرگمرد ايراني- عموما مَزدايَسنا- را وارد دستگاه خلافت عباسي كردند تا توسط آنها به خدمات شايسته به تمدن و فرهنگ ايراني ادامه دهند. يكي از نامدارترين مردان آنها در دستگاه عباسي مردي مَزدايَسنا اهل سرخس بود كه نام عربيِ فضل به او داده شد. او براي پرورش مأمون- وليعهد هارون الرشيد- وارد دستگاه دولت عباسي كرده شد. فضل سرخسي چندين سال سرپرست و مربي مأمون و همچنان مَزدايَسنا بود، و در اواخر عمر هارون الرشيد بنا به ضرورت مسلمان شد. همين بزرگمرد بود كه جنگ بزرگ عرب و عجم بعد از هارون الرشيد به راه افكند و مأمون را به خلافت نشاند.
مأمون را جعفر برمكي از روز تولدش نزد خودش و درخانهاش پرورده بود، و همسرش بهاو شير داده بود و فرزند او بهشمار ميرفت. مادرِ مأمون بانوئي از خانداني مزدايَسنا اهل بادغيس بهنامِ مَراجل (به فارسي: مَرا گُل) بود.
فرزندان برمك شديدا ايرانگرا بودند، و همواره ميكوشيدند كه ارزشهاي فرهنگي ايران را احياء كرده بهبهترين نحوي اجرا كنند. بغدادي (در تاريخ بغداد) مينويسد كه مجوسان نميتوانستند علنا پرستش آتش را رواج دهند، ولي براي آنكه آتشپرستي را زنده نگاه دارند بهمسلمانان گفتند كه بايد در مسجدها آتشدان نصب شود وآتشها هميشه روشن باشد و عود و بخور درآنها ريخته شود. وي ميافزايد كه فرزندان برمك به هارون الرشيد گفتند كه دستور دهد دركعبه آتشدان نصب شود و هميشه با عود وبخور بسوزد و هيچگاه خاموش نشود؛ و هدفشان ازاين كار آن بود كه دركعبه آتش پرستيده شود. براي آنكه بدانيم از اين سياستِ برمكيها چه اثري برجا مانده است كافي است بهواژهي «مَناره» توجه كنيم كه معنايش «آتشدان/ آتشگاه» است؛ و ميدانيم كه تا امروز درتمام كشورهاي اسلامي دركنار هرمسجدي دستِكم يك مناره وجود دارد، منتهي ديگر درآنها آتش افروخته نميشود وكاربرد خاصي دارد. يك شاعر عرب در زمان برمكيها در اشاره به غيرمسلمان بودن آنها چنين گويد:
«وقتي در مجلسي ذكري از شرك بهميان آيد، چهرهي اولاد برمك گشاده ميگردد؛ ولي همينكه كسي آيهئي از قرآن را تلاوت كند، آنها بيدرنگ حديثي از مزدك ميآورند.»
عرب ديگري در اشاره به بيباوريِ يحيا برمكي نسبت به اسلام چنين سروده است:
«من از زور بيكاريْ خود را بهساختن مسجد مشغول ميدارم، ولي عقيدهام دربارهي مسجد مثل عقيدهي يحيا برمكي است.»
برمكيها مأمون را براي اتمامِ برنامهي ايرانيگرايي درنظر گرفته بودند و اورا درحد توانشان مثل شاهزادگانِ ساساني تربيت ميكردند. با وجودي كه سياست دربارِ عباسي برآن بود كه كارگزارانش مسلمان باشند, باز هم ميبينيم كه مربي مأمون را جعفر برمكي از يك خاندانِ مزدايَسنا تعيين كرد، و اين مرد تا چند سال همچنان مزدايَسنا ماند؛ و قدرت و نفوذ خاندان برمكي در دستگاه خلافت مانع ازآن بود كه خليفه بتواند با ارادهي آنها دائر بر انتصاب او مخالفتي نشان دهد. يعقوبي مينويسد كه در خلافت هارون همهي امور كشور دردست يحيا برمكي و دوپسرش فضل و جعفر بود و چنان بود كه خليفه هيچ اختياري از خود نداشت. مسعودي مينويسد كه يكبار رئيس بازرسي (صاحب البَريد) نامهئي بهخليفه نگاشته گزارش داده بود كه فضل برمكي (فرماندار وقت خراسان) بجاي آنكه بهامور رعيت بپردازد بهشكار و خوشگذراني مشغول است. هارون چون نامه را خواند آنرا بهيحيا برمكي داد وگفت: پدر! نامه را بخوان و هرچه را صلاح ميداني بهفضل بنويس تا دست از كارهايش بكشد. يحيا در پشت همان گزارشِ محرمانه بهپسرش فضل چنين نوشت:
«به اميرالمؤمنين گزارش رسيده كه تو مشغول شكار وتفريح هستي و بهامر رعيت نميپردازي. كارهايت را بهتر انجام بده. روزهايت را درطلب بزرگي بگذران و شبهايت را بهكامراني و لذتجويي اختصاص بده. بسياركس بظاهر عبادتگزارند ولي شبها بهكارهاي ديگر ميپردازند. شب كه پرده برديدگانِ مردم افكند زمان كامجويي و لذتطلبي است. احمقاني كه بيپرده به خوشگذراني ميپردازند بهانه بهدشمنان و رقيبان ميدهند تا درپشت سرشان زبان بگشايند و بدنامشان كنند.»
فرزندان برمك چنان تدابير شايستهئي در كشورداري ازخود نشان دادند كه كشور عباسي در زمان آنها وارد بهترين دوران شكوه و رفاه و امنيت وآرامش وآسايش گرديد؛ كشاورزي رونق بسيار يافت، صنايع بهنهايتِ رُشد وتوسعه رسيد، و بازرگاني بينالمللي بهوضعيت دورانِ انوشهروان و خسرو پرويز برگشت. براي آنكه بدانيم تودههاي درون كشور پهناور عباسي در دورانِ برمكيان چه زندگي مرفه وچه آسايش وآرامشي داشتهاند، اين جمله از مسعودي را نقل ميكنم كه مردم درزمانِ برمكيها ميگفتند «دورانِ آنها دورانِ عروسي و شادي دائمي است و هيچگاه پايان نخواهد يافت». همهي مورخان اعم از مورخانِ سنتي عرب و شرقشناسان اتفاق نظر دارند كه دوران خلافت هارون الرشيد و مأمون بهترين دورانِ پنجقرنهي خلافت عباسي بوده؛ و شكوه و شوكتي كه درآن زمان نصيب كشور خلافت گرديد در هيچ زمان ديگري بهچشم نديده بود و نديد. آنچه را ما اوج شكوه تمدن موسوم بهاسلامي ميدانيم همين دوران است.
افشينها و اخشايدها
اشروسنه تا اواخر قرن دوم هجري در بيرون از قلمرو دولت عربي واقع شده بود و در دست شهرياراني بود كه لقب «افشين» داشتند. افشين تلفظ بسيار كهني است و خالصا ايراني است. اشكال ديگري اين لقب عبارتست از «خَشايته»، «اَخشايد» و «شاه». معروفترين افشين تاريخ اسلام همان افشين معروف پسر كاووس خاراخره- آخرين شاه اشروسنه- است، و داستانش را در ارتباط با سركوب شورش مصريان در زمان مأمون، و در ارتباط با سركوب نهضت خرمدينان و «بابك» درزمان معتصم ميخوانيم، و جاي سخن ازآن در اينجا نيست. كاووس خاراخره آخرين شاه ميترائيست ايراني بود و آخرين مهرابه (معبد ميترا) را در شمال تاجيكستانِ كنوني بنا كرد. در اوائل قرن سوم كه طاهر پوشنگي- معروف به ذواليمين- فرماندار سراسر ايران شد اشروسنه را ضميمهي قلمرو خويش كرد.
فرغانه نيز تا پايان قرن دوم در بيرون از قلمرو دولت عربي بود و طاهر پوشنگي در اوائل قرن سوم ضميمهي قلمرو خويش كرد. شهرياران فرغانه لقب «اَخشايد» داشتند. اَخشايد همان «خَشايته» است كه لقب داريوش بزرگ بوده و در تمامي سنگنبشتههاي او به اين شكل آمده است: «اَدَم داريَوَوش خَشايتَه» (يعني منم داريوش شاه). اينها نيز مثل افشين درزمان طاهر پوشنگي وارد ارتش عباسي شدند. يكي از بقاياي اخشايدهاي فرغانه كه از افسران ارتش عباسي بود در اوائل چهارم هجري در مصر تشكيل سلطنتي خودمختار داد كه يك قرن با نام «سلطنت اخشيدي» برپا بود و خدمات شاياني در مصر انجام دادند.
سامانيان
محمد ابن زكريا رازي كه يكي از اعجوبههاي تاريخ علم است، ابوعلي سينا كه بينياز از توصيف است، ابونصر فارابي كه درتاريخ فلسفهي جهان لقب معلم ثاني يافته است، و محمد ابن موسا خوارزمي، همهشان از تحصيلكردگان عهد ساماني در مدارس بخارا و نيشابور، و مورد حمايت دولتمردان ساماني بودند. آخرين اينها ابوريحان بيروني بود كه در جهان به خوبي شناخته شده است.
كشور سامانيها سرزميني بود كه اكنون تاجيكستان، افغانستان، غرب قرغيزستان، ازبكستان، نيمهي شرقي تركمستان، استان خراسانِ ايران و پارهي كوچكي از سيستانِ ايران را تشكيل ميدهند. ايرانِ كنوني عمدتا بيرون از قلمرو سامانيها بود.
منبع:نشریه ایرانزمین و فرهنگ و تاریخ
ارسال توسط کاربر محترم سایت :mohammadonline1390
/ج