تربت شمس تبريز کجاست؟
در باديه سرگشته شما بهر چراييد؟
عارف و متفکر بزرگ شمس تبريزي که برافروزنده شعله وجود مولوي بود، کجا آرميده است؟ آرامگاه مولوي در قونيه با عظمت و جلال و شکوهي که دارد، مايه آبرو و اعتبار کشور همسايه ماست و هر سال صدها هزار تن از زائران و صاحبدلان با شوق و نياز به زيارت درگاهش مي شتابند و با شنيدن نواي دلاويز ني که مدام در فضاي آرامگاه طنين انداز است، غرق شور و لذت مي شوند، و در آذرماه هر سال در هفته مولانا در قونيه گروههاي انبوه جهانگردان خارجي به حضور در برنامه هاي سماع مولويه وجد و حالي روحاني مي يابند و به معنويت مي پيوندند. اما از آرامگاه مراد و مرشد و پير مولوي شمس تبريز که پيروان طريقت مولوي او را خضر راه مولانا شناخته اند و نيکلسن- مولوي شناس بزرگ- نسبت مولوي را به او مشابه حالت افلاطون به ارسطو دانسته، چه نشاني داريم؟
شمس الدين محمد بن علي بن ملک داد تبريزي از رندان و آزادگان و شوريدگان بود. مرحوم جلال همايي بدون ذکر مأخذ نوشته است که رشته نسبش به کيابزرگ اميد اسماعيلي (در گذشته 532) مي پيوست.(1) او عاشق سفر بود و عمر را به سير و سياحت مي گذرانيد و در يک جا قرار نمي گرفت. به روايت افلاکي: «جماعت مسافران صاحبدلان او را پرنده گفتندي، جهت طي زميني که داشته است.» (2)
شمس تبريز در 26 جمادي الاخر 642 به قونيه رسيد. با مولانا ملاقات کرد و با شخصيت نيرومند و نفس گرمي که داشت، مولانا را دگرگون کرد. تا پيش از ديار شمس، مولانا از علما و فقها و اهل قيل و قال مدرسه بود: «در آن زمان به تدريس علوم ديني مشغول بود، و در چهار مدرسه معتبر تدريس مي کرد، و اکابر علما در رکابش پياده مي رفتند.» (3)
با ديدار شمس، مولانا لباس عوض کرد، درس و وعظ را يکسو نهاد و اهل وجد و سماع و شاعري شد. براي مردم قونيه مخصوصاً پيروان مولانا تغيير احوال او و رابطه ميان او و شمس تحمل ناکردني بود. عوام و خواص به خشم آمدند، مريدان شوريدند، همگان کمر به کين او بستند. شمس بعد از شانزده ما در 21 شوال 643 بي خبر قونيه را ترک کرد. اندوه و ملال مولوي در آن ايام کرانه نداشت.
سرانجام نامه اي از شمس رسيد و معلوم شد او در شام است. مولوي فرزند خود – سلطان ولد- را با بيست تن از ياران براي باز آوردن او فرستاد. شمس در 644 با استقبال با شکوه به قونيه بازگشت. معاندان از کرده ها پشيمان بودند. توبه کردند و عذرها خواستند و مهمانيها دادند. قونيه غرق شور و شادي و وجد و سماع شد؛ اما اين شادمانيها ديري نپاييد. باز هم آتش کينه و تعصب بالا گرفت و رنجها و آزارها به شمس رسيد. او با همه عشق و علاقه اي که به صحبت مولانا داشت تصميم به ترک قونيه گرفت. به مولانا مي گفت: «سفر کردم، آمدم و رنجها به من رسيد که اگر قونيه را پر زر کردندي، به آن کرا نکردي؛ الا دوستي تو غالب بود... سفر دشوار مي آيد؛ اما اگر اين بار رفته شود، چنان مکن که آن بار کردي...» (4)
به سلطان ولد فرزند مولوي هم که نزديک ترين مريد و همراز او بود، بارها مي گفت: اين بار مي خواهم جايي بروم که کسي نشاني از من نيابد.
خواهم اين بار آنچنان رفتن
که نداند کسي کجايم من
همه گردند در طلب عاجز
ندهد کس نشان ز من هرگز
سالها بگذرد چنين بسيار
کس نيابد ز گرد من آثار
چون بمانم دراز، گويند اين
که: ورا دشمني بکشت يقين
چند بار اين سخن مکرر کرد
بهر تأکيد را مقرر کرد
ناگهان گم شد از ميان همه
تا رهد از دل اندهان همه
يک دو روز ار چوگشت نا پيدا
کردافغان زدرد مولانا
بعد از آن چو به جد ورا جستند
سوي هر کوي و هر سرا جستند
هيچ از وي کسي نداد خبر
ني به کس بر رسيد از او نه اثر(5)
در سال 645 شمس بي آنکه کسي آگاه شود، قونيه را رها کرد و راه سفر در پيش گرفت. مولوي بي تاب و قرار مدام در جستجوي خبري از شمس بود. بارها کساني به او مژده مي دادند که شمس را در شام ديده اند و او مژدگاني ها مي داد. مي گفت:
خبر رسيد به شام است شمس تبريزي
چه صبح ها که نمايد اگر به شام بود
با همين خبرها بود که به اميد يافتن دوست، دو بار به شام سفر کرد؛ اما نشاني از او نيافت. افلاکي مي گويد: چهل روز بعد از ناپديد شدن شمس، مولانا، حسام الدين چلبي را نقيب ياران کرد و خود در جستجوي شمس به دمشق رفت.(6) شمس به سلطان ولد گفته بود و «چند بار اين سخن مکرر کرده» که اين بار بعد از ناپديد شدن به جايي خواهد رفت که کسي نشاني از او نيابد. ناچار از بيم آنکه مبادا باز هم مولوي بازش گرداند، به شام نرفت. چون درّي که به آغوش دريا بازگردد، روي به سوي وطن نهاد.
اي درّ به چنگ آمده در عمر دراز
آورده تو را ز قعر دريا به فراز
غواص نهاده بر کف دست نياز
غلتيده ز دست و باز دريا شده باز!
عارف جهانگرد از قونيه به کجا رفت؟ در منابع موجود از مقصد سفر او چيزي نيامده است؛ اما از اينکه مزار او را در خوي نشان داده اند، معلوم مي شود که مستقيماً يا به طور غيرمستقيم به خوي رفته است. در آن روزها خوي قتل عام و ويرانگري مغول را (در سال 628) پشت سر نهاده، و رونق و آباداني از سر گرفته بود، و مهمترين شهر ايران بر سر راه ديار روم بود.
قديم ترين جايي که از وجود مدفن شمس در خوي ذکري رفته، در مجمل فصيحي (تأليف شده در 845) است که در حوادث سال 672 مي گويد: «وفات مولانا شمس الدين تبريزي مدفوناً به خوي که مولانا جلال الدين بلخي المعروف به مولاناي روم اشعار خود به نام او گفته...» (7) در همان کتاب دومين بار در حوادث سال 698 در ذکر وفات شيخ حسن بلغاري آمده: «... خرقه از دست شيخ الکامل المکمل الواصل شيخ شمس الدين التبريزي که به خوي مدفون است، گرفته.» (8)
مجمل فصيحي منبع معتبري است و فصيحي هروي مؤلف آن مندرجات کتاب خود را از منابع مکتوب کهن تر گرفته، و اينکه مدفون بودن شمس را در خوي دو بار ذکر کرده، اعتبار سخنش را مضاعف کرده است. جز اينکه ذکر 672 که سال وفات مولوي است، براي وفات شمس جاي بررسي دارد. اين هم که مي گويد شيخ حسن بلغاري خرقه از دست شمس گرفته، قرينه اي بر ادامه اقامت شمس در خوي و وفات او در آن شهر مي تواند باشد؛ زيرا پدر شيخ حسن، پير عمر نخجواني از معاصران شمس تبريزي مقيم خوي بوده و مزارش در حوالي آن شهر در روستايي به نام پيرکندي معروف بوده است.(9) بنابراين شمس که هميشه به صورت درويشي ناشناس سفر مي کرده، در خوي رحل اقامت افکنده و مريداني يافته و مشهور خاص و عام شده و سرانجام سر شوريده بر بالين آسايش آنجا.
مرگ او، مرگ درويشي گمنام و مسافري رهگذر نبود، بلکه با طول اقامت در آن شهر چنان احترام و اعتباري يافته بود که آرامگاه شايسته اي بر سر خاکش افراشته اند که تا قرنها بعد هم زيارتگاه بوده است. در منشآت السلاطين فريدون بيگ، در گزارش لشکرکشي سليمان اول پادشاه عثماني به ايران در بازگشت او از تبريز به ديار روم، مي خوانيم که در سه روزي که در تابستان 942 در خوي گذرانيده؛ «روز پنجشنبه 4 ربيع الاول، حضرت پادشاه با حضرت سرعسکر [ابراهيم پاشا] سوار شدند و به زيارت مزار شريف حضرت شمس تبريزي مشرف گرديدند.» (10)
با گذشت قرنها آرامگاه شمس ويران گرديده، تنها منار زيبايي به نام شمس تبريز برجاست که در آن به سنت کهن ايراني لا به لاي رديف هاي آجر، شاخ هاي آهو نشانده شده است و افسانه اي نيز بر سر زبانهاست که مولوي در جستجوي شمس به کنار اين منار رسيد. شمس را در بالاي منار ديد. از پله هاي مارپيچي درون منار بالا رفت. و چون از بالاي منار نگريست شمس را در پاي منار ديد. شتابان خود را به پايين رسانيد، اين بار هم شمس را بر فراز منار ديد. اين طلب نيازمندانه و گريز نازنينانه چندين بار تکرار شد، ولي بالاخره دست نياز مولوي به دامن ناز شمس نرسيد. اين افسانه لطيف هم ريشه کهن چند صد ساله دارد و زنده ياد عبدالباقي گلپنارلي آن را از کتاب ولايت نامه بکتاشي در مناقب حاج بکتاش ولي خراساني در کتاب زندگاني مولانا آورده است.(11)
پيش از نقل آن روايت بايد بگويم متصوفه در سرزمين هاي عثماني در دو گروه متضاد در برابر هم قرار داشته اند: يکي طريقت مولويه که مورد حمايت دولت عثماني بود و علما و رجال دولت بدان تمايل داشتند. ديگر طريقت بکتاشيه که ميان عامه مردم نفوذ داشت و سربازان معروف يني چري عثماني بدان وابسته بودند و امروز هم به نام «علوي» و «قزلباش» به کثرت در گوشه و کنار ترکيه پراکنده هستند. و اينها به شرحي که در رساله زندگاني فردوسي نوشته ام، بقاياي «خرم دينان» اند که از اواخر قرن دوم هجري بعد از شکست از سپاه خلافت عباسي با زن و پيوند به ديار روم گريخته و در آن سرزمين سکونت گزيده اند.
در افسانه بکتاش ها که غرض بيان برتري حاجي بکتاش بر مولوي در آن گنجانيده شده، آمده است: «... پسر مولانا سر شمس را بريد و پيش از آنکه سر بريده بر زمين افتد، آن را گرفت و سماع کنان نزد حاجي بکتاش رفت و از آنجا راهي تبريز شد. مولانا به دنبال او به تبريز رفت و شمس را بر مناره سبز در حال سماع يافت. به مناره رفت، شمس را روي زمين ديد. از مناره پايين آمد، شمس بالاي منار بود. هفتمين بار مولانا خود را از مناره به زير انداخت. شمس او را روي هوا گرفت و گفت: مرا اينجا دفن کن و خود پيش حاجي بکتاش برو. مولانا، شمس را به خاک سپرد و به نزد حاجي بکتاش و از آنجا با اجازه او به قونيه رفت.» (12) در اين افسانه که حاصل تضاد و رقابت بکتاشي ها و مولويه است، دو نکته گنجانيده شده: يکي برتري حاجي بکتاش و شمس برمولوي، و ديگري بستگي شمس تبريزي به بکتاشيه. و اين دومي شايد به کلي بي اساس نباشد و جاي آن دارد که مورد تأمل و بررسي دقيق محققان قرار گيرد.
اين افسانه را گلپنارلي از يک دستنويس بي تاريخ «ولايت نامه بکتاشي» مضبوط در کتابخانه دانشگاه استانبول نقل کرده، و آن نسخه را از دوره بايزد دوم [918- 886] تشخيص داده؛ ولي اين تشخيص صحيح نيست و مسلماً اين افسانه بعد از 920 که در جنگ چالدران سربازان بکتاشي يني چري به خوي آمده اند و مزار شمس را در کنار منار شاخ آهو ديده اند، به سرزمين عثماني رفته و با تغييراتي به ولايت نامه ها راه يافته است؛ زيرا هنگام خاکسپاري شمس تبريزي، هنوز مناري در آنجا وجود نداشته، بلکه اين منار بازمانده از کاخي است که آن را شاه اسماعيل که در 907 جلوس کرده ساخته بوده، و يک بازرگان ونيزي در 913 آن را ديده و در سفرنامه خود وصف کرده است. مي توان حدس زد که پادشاه صوفي با احترامي که مردم و خود او براي شمس تبريز قائل بوده اند، کاخ خود را در کنار آرامگاه او بنا کرده است.
از نوشته هاي جهانگردان خارجي برمي آيد که شاه اسماعيل کاخي براي خود در خوي ساخته بود که سه مناره روبروي دروازه ي غربي آن جاي داشته است. نخستين بار يک بازرگان ونيزي که پيش از سال 913 به خوي رسيده، شرح مفصلي از کاخ پادشاهي و مناره هاي آن نوشته است که محيط هر منار 8 يارد (حدود 3/7 متر) و بلندي هر يک 16 يارد (حدود 14/5 متر) بوده است و در بناي آن لابلاي آجرها شاخهاي آهو نشانده بوده اند(13) و آن همه حاصل يک روز شکار جرگه ي شاه و سپاهيان او بوده است.
در ژوئن 1813 (محرم 1228 هجري) جيمز موريه انگليسي در سفر دوم خود دو منار ديده است. يکي از منارها مقارن با جنگ جهاني اول خراب شد و سنگهاي آن را که قطعه اي از آنها نوشته اي داشت در بناي مسجدي نزديک به منار به کار بردند. امروز يکي از مناره ها باقي است و در «تاريخ دنابله ي خوي» آمده است که اطراف منار موقوفه بوده و در 1235 قمري به فروش رسيده است.
اين را مي دانيم که شاه اسماعيل بيش از هر کس ديگري مورد بغض و نفرت عثمانيها بود. عثمانيها طي هجومهاي متعدد خود سه بار شهر خوي را به کلي تخريب کردند: در 985 به دستور مراد سوم، در 1045 به دستور مراد چهارم، در 1136 در حمله عبدالله پاشا کوپرولو. طبيعي است که در آن حوادث کاخ شاه اسماعيل را با خاک يکسان کرده اند و اثري از آن بر جاي نگذاشته اند. جز اينکه به احترام شمس تبريز، دو منار دروازه هاي کاخ در کنار آرامگاه شمس بر جاي مانده و نام او را بر خود گرفته است. به طوري که در تاريخ هاي محلي در يک قرن و نيم پيش نوشته اند محل کاخ و اطراف منار شمس در افواه «باغ شاه» ناميده مي شد و گنبدي نيز در آنجا نمايان بود که قطعاً، آن گنبد بر سر خاک شمس تبريز بوده و با کاخ سلطنتي تناسبي نداشته است. منطقه ي شمس تبريز در گذرگاه سيلهايي است که از دامنه ي کوهستان اَورين سرازير مي شده و اينک در گودبرداري براي ساختمانها آثار بناهاي قديمي از زير خاک به در مي آيد. اميد است که روزي با کاوشهاي باستان شناسان مزار شمس نيز پديدار گردد.
حادثه ي ناپديد شدن ناگهاني شمس و سوز و گداز مولوي در فراق او شايعات و افسانه هايي نيز ميان مولويه پديد آورده است؛ افسانه هايي پرداخته ي ذهن عوام صوفيان که کتب مناقب و مقامات پيران از نظاير آنها لبريز است. اين افسانه ها از راه «مناقب العارفين» افلاکي دوره ما رسيده است. افلاکي در کتاب خود که آن را در 761 (116 سال بعد از ناپديد شدن شمس) به پايان رسانيده، در فصل چهارم در بيان مناقب شمس، در دو جا اين افسانه ها را نقل کرده، و آن روايات متناقض سبب گرديده که نويسندگان متأخر ترک به کشته شدن شمس در قونيه قائل شده، و سعي کرده اند مزار او را در آن شهر بيابند. و حتي گلپنارلي- مولوي شناس آزاده ترک- در زندگي نامه مولوي بحثي مفصل زير عنوان «شهادت شمس» آورده که سراپا حدس و گمان است.(14)
افلاکي يک جا از قول سلطان ولد مي گويد: «مگر شبي شمس در بندگي مولانا نشسته بود درخلوت، شخصي از بيرون آهسته اشارت کرد تا بيرون آيد. في الحال برخاست و به حضرت مولانا گفت: به کشتنم کي خواهند! بعد از توقف بسيار، پدرم فرمود الا اله الخلق و الامر. مصلحت است. و گويند هفت کس ناکس حسود عنود دست يکي کرده بودند و ملحدوار در کمين ايستاده؛ چون فرصت يافتند، کاردي زدند و همچنان حضرت مولانا شمس الدين چنان نعره اي بزد که آن جماعت بيهوش گشتند. و چون به خود آمدند، غير از چند قطره خون هيچ نديدند. و از آن روز تا غايت نشاني و اثري از آن سلطانِ معني صورت نيست!» (15)
نادرست بودن اين افسانه مسلّم است. و اگر به فرض بپذيريم که شمس را کارد زده اند و چند قطره خونش بر خاک ريخته، چون جنازه اي بر جاي نمانده، بنابراين شمس از اين حادثه به سلامت رسته و قونيه را ترک کرده است. وانگهي سلطان ولد که اين افسانه از قول او نقل شده، چرا خود اين ماجرا را در مثنوي اش که دقيق ترين آگاهيها را از حوادث سرگذشت شمس دارد، نياورده است؟ و چرا فريدون سپهسالار (در گذشته ي 711) از معاصران و مريدان مولوي که رساله اش منبع اصلي افلاکي بوده، حادثه اي به اين اهميت را در رساله خود ناگفته گذاشته است؟ از دگرسو، مي دانيم که قونيه شهر بسيار بزرگي نبود و عظمت مقام مولوي و روابط او با شمس هر لحظه به زبان مي گشت و چرا اين حادثه به گوش مولوي نرسيده بوده است؟
افلاکي جاي ديگر درباره شايعه زخم خوردن شمس سه روايت متناقض با هم آورده است: «همچنان بعضي اصحاب متفق اند که چون مولانا شمس از آن جماعت زخم خورد، ناپيدا شد. و بعضي روايت کردند که در جنب مولاناي بزرگ مدفون است. و همچنان حضرت شيخ ما، سلطان العارفين چلبي عارف از حضرت والده ي خود فاطمه خاتون(رض) روايت کرد که: چون حضرت مولانا شمس الدين به درجه سعادتِ شهادت مشرّف گشته، آن دونان مغفّل او را در چاهي انداخته بودند، حضرت سلطان ولد شبي مولانا شمس الدين را در خواب ديد که: من فلان جاي خفته ام. نيمشب ياران محرم را جمع کرده، وجود مبارک او را بيرون کردند و به گلاب و مشک و عبير ممسّک و معطر گردانيدند، و در مدرسه مولانا در پهلوي باني مدرسه، اميربدرالدين گهرتاش دفن کردند. و اين سرّي است که هر کسي را بر اين وقوفي نيست!» (16)
زنده ياد گلپنارلي به نقاط ضعف اين روايات زيرکانه اشاره کرده؛ اما در رفع و رجوع تناقضات کوشيده و نخواسته است که صريحاً بي اساس بودن افسانه ها را به قلم آورد. از حمله مي گويد اينکه گفته اند پيکر شمس را در کنار قبر بدرالدين گهرتاش دفن کردند، بدرالدين در سال 660، پانزده سال بعد از ناپديد شدن شمس کشته شده؛ بنابراين شايد برعکس بوده و گهرتاش را در کنار شمس به خاک سپرده اند! اين روايت افلاکي هم که شمس «در جنب مولاناي مدفون است»، برخي محققان ترک را به اشتباه انداخته که سنگ قبر شمس الدين بن يحيي بن محمدشاه از دامادهاي خاندان مولوي را از آن شمس شمرده اند. اين خطا را هم گلپنارلي تصحيح کرده است.
در تابستان 1345 که آن شادروان در قونيه سرگرم تحقيق در نسخ خطي کتابخانه آرامگاه مولانا بود و فهرست کتابخانه را براي چاپ آماده مي کرد، روزهاي خوشي با آن دانشمند وارسته ي فرشته خوي گذرانيدم. يک روز از او خواستم که مرا به زيارت مقام شمس و ديدن آن چاه نويافته ببرد. با ديدن بي ميلي او تردد خود را درباره روايات ساختگي افلاکي، و بي اساس بودن وجود مزار شمس بيان کردم و گفتم: «از نوشته شما هم برمي آيد که خود آن هم اطمينان نداريد که شمس در قونيه آرميده باشد.» با خنده شيرين معني دار عارفانه اي گفت: «چه کارداري؟ کارمندان جوان اينجا حدسي زدند، من هم نخواستم دلشان را بشکنم. اين حدسها چيزي از مقام شمس نمي کاهد؛ اما بر جلال و شکوه آرامگاه مولانا مي افزايد!»
در ايران هم در نيم قرن اخير اشتباه مرحوم محمدعلي تربيت و اعتماد او بر مأخذي مجعول و شخصيت موهوم به نام شمس الملک سبب شده که در قطعيت محل مزار شمس در خوي که قرنها معروف و مورد قبول همگان بود، ترديدي نابجا راه يابد(17) و پرده تارک ديگري بر چهره حقيقت کشيده شود. آن شادروان در کتاب «دانشمندان آذربايجان» (ص 131) بدون ذکر منبع، منار شمس تبريز را مقبره شمس الملک دنبلي شمرده و قصيده اي از خاقاني را که در مدح رکن الدين خويي بوده، در مدح شمس الملک موهوم نقل کرده و اين اشتباه تربيت در نوشته هاي ديگران تکرار شده است. من منبع نوشته تربيت را که از تواريخ مجعول دنبلي ها بوده، و ضمن مقاله اي در مجله يغما منتشر کردم.(18)
چون با مطرح شدن شمس الملک مجعول، گره تازه اي به مسئله مزار شمس تبريز خورده، و پرده تازه اي بر روي حقيقت کشيده شده است، در اينجا اشاره مختصري به تاريخهاي مجعول دنبلي مي کنم. از اوايل قرن هفتم، در هجوم کردهاي ايوبي به آذربايجان، قبايلي از يزديها که معتقداتي آميخته از کيشهاي زردشتي و مانوي داشته اند، به نام «دنبلي» به نواحي خوي آمده و در آنجا سکونت گزيدند. در دوره صفويه حکومت خوي با روساي آن قبيله بود، و بعد از نادرشاه تا دوره فتحعلي شاه بيش از يک قرن، نيمه استقلالي داشتند و بعدها تاريخهاي متعددي در شرح حال امراي آنها نوشته شده است.
در دوره ناصرالدين شاه، يکي از زردشتيان هند از پيروان آذرکيوان (زردشتيان متمايل به تصوف) به نام «مانوک جي هاتريا» به ايران آمد و در جمع آوري مدارک و کتابهاي خطي درباره ايران و مخصوصاً آيين زردشتي پس از اسلام مي کوشيد و به کساني که در اين زمينه کتابهايي تأليف و به او تسليم مي کردند، پاداش کافي مي داد. در همان روزها ظاهراً به تشويق همو يکي از بازماندگان عبدالرزاق بيگ دنبلي کتابي به نام «تاريخ دنابله» نوشته که سراسر مجعولات است و در آن نسب دنبلي ها به برمکي ها و انوشيروان رسانيده شده، و امراي دنبلي يزدان پرست و در عين حال عارف (و متأخرين آنها از نعمه اللهيه) شمرده شده اند و در حوادث تاريخي تاثير عمده اي به آنها نسبت داده شده است. نسخ متعددي از آن کتاب و کتابهايي که بر مبناي آن تحرير گرديده، موجود است.(19) آنچه مرحوم تربيت منار شمس تبريز را مزار امير شمس الملک مجعول متوفي 555 دانسته، از آن مجعولات گرفته شده است.
با توضيحاتي که داده شد، هرگونه ترديدي در مورد محل مزار شمس تبريز برطرف گرديد و معلوم شد که آن عارف بزرگ در شهر باستاني سه هزار ساله خوي، در دروازه شمال غربي کشور، در ثغر فرهنگي ايران آرميده است. اينک غفلت از احيا و بازسازي آرامگاه او حق ناشناسي نابخشودني خواهد بود و گراميداشت تربت پاک او براي عاشقان فرهنگ ايراني واجب عيني است.
جاي آن است که سازمانهايي که عهده دار احيا و حفظ آثار ملي و ميراث فرهنگي هستند، با بررسي هاي لازم مجموعه فرهنگي و بناي شايسته اي بر سر خاک او برافرازند. به همان سان که اعتبار طوس به آرامگاه فردوسي و نازش و بالش شيراز به ترب سعدي و حافظ و صفاي نيشابور به خاک خيام و عطار است که هر بهار باد شمال بر آن گل افشان مي کند، شهر باستاني خوي نيز از برکت تربت شمس تبريز روح و شادابي تازه اي يابد. دريغ است که شهري با آن گذشته درخشان فرهنگي و داشتن زيباييهاي طبيعي و سرسبزي و طراوت و آب و هواي مطبوع براي زائران و جهانگردان، اين بخت و فرصت را از دست بدهد و از داشتن مجموعه نمودار ميراث فرهنگ ملي محروم ماند. بزرگداشت شمس، بزرگداشت مولوي و بزرگداشت ادب و فرهنگ و عرفان ايراني و موجب خرسندي و سرافرازي مردم آذربايجان خواهد بود.
در روزنامه ها از قول مسئولان امور سياحتي و زيارتي خواندم که فهرستي از چهل هزار اماکن زيارتي تهيه شده است تا در صورتي که نسب و اهميت هر يک بعد از تحقيقات کافي مسلم شود، در اجراي طرحهاي مناسب براي بازسازي آنها اقدام گردد. بدين ترتيب تصور مي کنم ساختن آرامگاه و مجموعه ي فرهنگي براي شمس تبريز در درجه اول اهميت و لزوم باشد.
مجموعه فرهنگي شمس تبريز در خوي
در آن سالها کسي در انتساب اين برج يا منار به شمس تبريز شبهه اي نداشت تا اينکه در 1314 شمسي کتاب «دانشمندان آذربايجان» تأليف مرحوم محمدعلي تربيت به خوي رسيد که در آنجا مطلب تازه اي بدون ذکر مأخذ درباره اين برج چاپ شده است که اين منار بر سر خاک «شمس الملک جعفر دنبلي، پادشاه خوي» و ممدوح خاقاني است و آن شاخهاي گوزن حاصل يک روز شکار جرگه آن امير است!
از آنجا که هر حرف تازه اي شيرين است و صحيح يا ناصحيح به سرعت در اذهان جاي مي گيرد، نوشته تربيت به اعتبار شهرت و شخصيت نويسنده در مجلات و کتب ديگر هم نقل گرديد و قبول عام يافت.
من که از کودکي و نوجواني براي شناخت گذشته زادگاه خود کنجکاوي داشتم، در کتب تاريخ در پي شناخت شمس الملک خيلي گشتم ولي کسي را به ان نام و نشان نيافتم. ابياتي را هم که تربيت از خاقاني در مدح آن امير نقل کرده، ديد در مدح قاضي رکن الدين خويي مورخ دانشمند و از رجال قرن ششم است و منبع تربيت را در يک تاريخ دنابله مجعول يافتم و حاصل تحقيق را ضمن مقاله اي (در مجله يغما سال 11، فروردين 1337) منتشر کردم.
شمس الملک جعفر دنبلي وجود خارجي نداشته، پس باني منار که بوده است؟ آن را هم از سفرنامه هاي خارجي ها پيدا کردم. معلوم شد که شاه اسماعيل صفوي بعد از جلوس در 907، خوي را پايتخت زمستاني خود قرار داد و در آباد ساختن آن کوشيد و قصر باشکوهي در آنجا براي خود ساخت. اين انتخاب به دو سبب بود: يکي اينکه او جواني شکاردوست بود و دشت خوي و کوهستانهاي سبز و خرم پيرامون آن پر از حيوانات شکاري بود؛ ديگر اينکه خوي در خطر حمله عثمانيها قرار داشت؛ چنان که در دوره سلطنت خود او در 920 در حمله سليم، جنگ معروف چالدران اتاق افتاد و بعد از آن هم در دوره جانشينان تا دوره نادرشاه بارها حمله کردند و دست به تخريب و سوزاندن شهر و قتل عام ساکنان آن زدند.
يک بازرگان ونيزي به نام آنجللو که پيش از سال 913 به خوي آمده، در شرح کاخ شاه اسماعيل مي نويسد که آن پادشاه در مقابل يکي از دروازه هاي کاخ که رو به مغرب باز مي شود، سه برج کوچک ساخته و در بدنه آنها شاخهاي شکارهاي خود را جاي داده است. (سفرنامه هاي ونيزيان، ترجمه منوچهر اميري، صص 380- 379) بدين صورت مسلم شد که اين برج با تربت يکي از عارفان که آزار موري را هم روا نمي داشتند، ارتباطي ندارد.
جيمز موريه انگليسي در سفر دوم خود در 1228 قمري، دو برج ديده است که تا جنگ اول بين الملل باقي بوده و يکي از آنها خراب شده و سنگهاي آن را در تعمير امامزاده اي در آن حوالي به کار بردند. وقتي مناقب العارفين افلاکي در ترکيه چاپ شد و به ايران رسيد، در آنجا هم ديديم که افسانه هاي بي پايه اي درباره شمس نقل شده؛ از جمله اينکه پسر مولوي شمس را کشت و پيکرش را در چاهي انداخت. مرحوم محمد اوندر متولي درگاه مولوي که اين روايت را باور کرده بود، چاهي را در زيرزمين مولانا يافت و بدون هيچ دليلي، حدس زد که جنازه شمس را در همان چاه انداخته اند!
اما ارتباط برج معروف با شمس تبريز از اينجاست که شاه اسماعيل با تمايلات صوفيانه و ارادتي که به شمس داشت، کاخ خود را در کنار آرامگاه شمس ساخت و اين در تصويري که در 942 از کاخ و آرامگاه کشيده شده، پيداست. بعدها کاخ و آرامگاه در حملات عثمانيها که خوي سه بار تخريب شد (در 985 به دستور مراد سوم، در 1045 در اشغال مراد چهارم، در 1136 در اشغال عبدالله پاشا کوپرولو) از آن سه برج دو تا باقي ماند و نام شمس تبريز گرفت. محوطه کاخ و آرامگاه شمس «باغ شاه» ناميده مي شد و موقوفه تربت شمس بود تا به موجب تاريخهاي محلي در 1235 قمري قطعه قطعه شد و به فروش رسيد.
در پنج سالي که در ترکيه مأموريت و اقامت داشتم، در آرشيوها و منابع تاريخي گشتم و ديدم در همه جا تربت شمس تبريز را در خوي نشان داده اند؛ از آن جمله در تاريخها نوشته اند که سلطان سليمان اول در دومين حمله خود به آذربايجان روز پنج شنبه 4 ربيع الأول 942 همراه صدراعظم خود به زيارت تربت شمس رفت و واقع نويس همراه او نصوحي السلاحي در کتاب بيان «منازل عراقين» خبر اين بازديد را نوشته و تصويري از خوي کشيده که همراه اين نوشته چاپ مي شود و در قسمت بالاي دست راست آن تصوير کاخ شاه اسماعيل و آرامگاه شمس تبريز با گنبد کاشي آن ديده مي شود.
عارف ما شمس تبريز (شمس الدين محمد بن علي بن ملک داد تبريزي) که تولدش را در 582 در تبريز نوشته اند، بعد از سفرهاي بسيار در 26 جمادي الآخر 642 به قونيه رسيد و با نفس گرم خود، تحولي حيرت آور در مولوي ايجاد کرد. پيش از آن مولوي مثل پدرش فقيه و مدرس و واعظي مورد توجه همگان بود. در چهار مدرسه قونيه تدريس مي کرد و علماي بزرگ پياده در رکابش مي رفتند. پس از ديدار با شمس، قيل و قال مدرسه را کنار گذاشت و به وجود و حال و سماع و شاعري روي نهاد. گروهي از مريدان قشري و متعصب که از اين تغيير احوال ناخرسند بودند، شوريدند و از راه حسد و عناد، آزار شمس را آغاز نهادند (در اينجا از بيان علت اين ناخرسنديها و دشمني ها که بسيار مهم است، مي گذرم و آن را به مقاله ديگري مي گذارم) سرانجام در 645 شمس بي خبر قونيه را ترک کرد و روي به ايران نهاد و در خوي مقيم شد و به روايتي در 672 درگذشت و در همان شهر به خاک سپرده شد و مريدانش آرامگاهي باشکوه بر سر خاکش برافراشتند که در حملات عثمانيها ويران شد و بقاياي آن را سيلهاي جاري از دامنه هاي کوهستان اورين زير خاک پنهان کرد و فقط يکي از برجهاي سه گانه کاخ، به نام «منار شمس تبريز» بر جاي ماند.
از سالها پيش مردم خوي که جلال و شکوه درگاه مولوي را در قونيه مي شنيدند، از غرب و فراموش زدگي مزار شمس تبريز مرشدئ و مراد او در شهر خود رنج مي کشيدند. در خرداد 75 من در مقاله اي تحت عنوان «تربت شمس تبريز کجاست؟» موضوع را مطرح کردم که در روزنامه اطلاعات و مطبوعات ديگر به چاپ رسيد (تاريخ خوي، صص 536- 525، چهل گفتار، صص 281- 273) وزير وقت فرهنگ و ارشاد اسلامي در همان روزها به زيارت تربت شمس رفت و در اجتماع اهالي در مسجد سيدالشهدا(ع) قول داد که مجموعه شمس تبريز را در خوي مثل حافظيه شيراز بسازد و به عنوان مقدمه، چهل و پنج ميليون تومان به خوي حواله شد که انجمن آثار و مفاخر فرهنگي خريداري خانه هاي اطراف منار را آغاز نمايد و کنگره بزرگداشت شمس تبريز و مجموعه فرهنگي خوي در روزهاي 16 و 17 شهريور 77 در خوي تشکيل يافت؛ ولي پاره اي بهانه جويي هاي بي پايه محلي مانع پيشرفت کار شد.
خداي را شکر که امروز غبار ترديد در مورد تربت شمس از ميان برخاسته و اجراي طرح مجموعه فرهنگي شمس تبريز به عنوان يک طرح ملي مورد قبول همگان قرار گرفته و گويا صد ميليون تومان هم براي مقدمات کار تأمين اعتبار شده است. فقط بيم آن است که بي صبري و فشار ناشي از شور و اشتياق مردم محترم خوي سبب شود که مسئولان عجله نمايند و بناي محقري مثل مقابر صوفيان ناشناخته گمنام در گوشه و کنار روستاها ساخته شود و درباره يک برنامه مهم ملي به اصطلاح امروزيها «فرصت سوزي» شود.
در اينجا ياد سابقه آرامگاه فردوسي در توس مي افتم. برگزاري جشنهاي هزاره ميلاد فردوسي براس سال 1313 پيش بيني گرديد و خواستند آرامگاه را براي آن تاريخ آماده افتتاح سازند؛ ولي بنايي که ساخته بودند، دو عيب داشت: يکي اينکه کوچک بود و شايسته شأن والاي فردوسي نبود؛ ديگر اينکه به علت عدم محاسبه مقاومت خاک و هواي زيرزمين از همان سال اول شروع به نشست کرد و بعد از سي سال مراقبت ها و تعميرات، بالاخره انجمن آثار ملي تصميم به تخريب بنا و تجديد ساختمان گرفت و چون عکسهاي آرامگاه در مطبوعات ايران و خارج بارها چاپ شده بود و چشمها با آن آشنا بود، مقرر شد نماي خارجي بنا عين همان باشد. ناچار سنگها را شماره گذاري کردند و در کناري چيدند. در ساختمان جديد علاوه بر تحکيم پي ها، براي رفع عيب کوچکي بنا، آن را ميان تهي ساختند که 900 مترمربع براي مساحت محوطه دروني آن است. بالاخره از 1343 تا 1347 بناي جديد ساخته شد.
به هر صورت از آن سابقه عبرت بگيريم و عجله نکنيم. اگر امروز دسترسي به بودجه کافي ممکن نيست، چه اشکال دارد که چند سال ديگر صبر کنيم و کار را صحيح انجام دهيم؟ اين يک برنامه محلي نيست، يک برنامه ملي است: آرامگاه فردوسي در شمال شرق ايران، آرامگاههاي سعدي و حافظ در جنوب، و مجموعه شمس تبريز در شمال غرب ايران نماد مثلث همبستگي فرهنگي ماست. در کنار آرامگاه بايد کتابخانه و موزه و تالارهاي اجتماعات و مهمانسراي مناسبي ساخته شود و در شهريور هر سال کنگره جهاني شمس و مولوي و عرفان ايراني در خوي برگزار شود.
طرح ملي شمس تبريز از نظر اقتصادي و جذب جهانگردان براي شهر تاريخي خوي با آن سرسبزي و آب و هواي بهشتي که لقب «دارالصفا» داشته، اهميت بسيا دارد. در مصاحبه وابسته مطبوعاتي ترکيه در روزنامه اطلاعات خواندم که هر ساله در هفته بزرگداشت مولوي در روزهاي آخر آذرماه، دو ميليون جهانگرد به قونيه مي آيند. حالا ببينيد که چقدر ارز وارد مملکت شان مي شود.
قونيه در چهل پنجاه سال پيش که من بارها به آنجا مي رفتم، شهري فقير و عقب مانده بود و هتل آبرومندي نداشت. محل اقامت مسافران يکي دو مسافرخانه محقر بود و از مهمانان دولت در باشگاه کارخانه قند پذيرايي مي کردند. امروز شهري مهم و آباد شده که چندين هتل مجلل آبرومند دارد. اجراي طرح مجموعه شمس تبريز و برگزاري همايشهاي ساليانه در آن، وضع خوي را متحول خواهد کرد.
از جنبه اقتصادي مهمتر، اهميت فرهنگي مسئله است. در جهان آشفته امروز، سوابق فرهنگي ملتها ضامن قدرت و بقاي آنهاست. ما در معرفي بزرگان انديشه و فرهنگ خود به جهانيان غفلت کرده ايم و جبران اين غفلتها وظيفه نسل امروز است. ايرانيان بايد نخست خود تمدن پرافتخار گذشته خود را بشناسند، آنگاه آن را به ديگران بشناسانند.
در آذرماه 1345 در نطقي که در مراسم ساليانه مولوي در قونيه ايراد کردم (و در مجموعه گزارش مراسم آن سال و نيز در چهل گفتار چاپ 1379 انتشارات سخن در تهران چاپ شده) گفتم: بزرگداشت مولوي از مظاهر همبستگي ملتهاي ماست. شما از اينکه ميزبان آن بزرگمرد بوده ايد و پيکر پاکش در سرزمين شما به خاک سپرده شده است، به وجود او افتخار مي کنيد؛ ديروز هم سفير کبير افغانستان به اعتبار اينکه مولوي در بلخ متولد شده و بلخ امروز از شهرهاي آن کشور است، مولوي را از ملت خود دانست. پريروز وزير مختار فرهنگي پاکستان به اعتبار اينکه اقبال لاهوري فيلسوف و شاعر ملي شان از مولوي الهام گرفته، احترام ملت خود را نسبت به حکيم و شاعر ما بيان کرد. نتيجه مي گيرم که احساسات ملتهاي منطقه درباره مولوي نمونه اي از مشترکان فرهنگي و ماه استحکام دوستي امروز ماست.
پي نوشت ها :
1- ولدنامه، با تصحيح و مقدمه جلال همايي، 1316، حاشيه ص 52 مقدمه.
2- مناقب العارفين افلاکي به کوشش تحسين يازيجي، انقره، 1959، ج2، ص 615.
3- همانجا: ص 618.
4- مقالات شمس تبريزي، تصحيح و تعليق محمدعلي موحد، 1369، ج2، ص 267.
5- ولدنامه، ص 52.
6- مناقب العارفين، ج2، ص 698.
7- مجمل فصيحي، به تصحيح محمود فرخ، مشهود، 1314، ج2، ص 343.
8- همانجا: ص 380.
9- تاريخ خوي، ص 83.
10- منشات السلاطين فريدون بيگ، چاپ 1274 استانبول، ج1، ص 596 و نيز رجوع شود به I.A چاپ استانبول، مقاله ي سليمان اول، و تاريخ هامر پورگشتال به نقل از روزنامه ي سفر استانبول از تذييلات تاريخ عثماني، دوست فاضلم اقاي فيروز منصوري گفتند که اين خبر در تاريخ ابراهيم پچوي هم آمده است.
11- عبدالباقي گلپنارلي، مولانا جلال الدين، زندگاني، فلسفه و اثار گزيده اي از آنها، ترجمه ي دکتر توفيق سبحاني.
12- همانجا: ص 169- 168.
13- سفرنامه هاي ونيزيان، ترجمه دکتر منوچهر اميري، 1349 ص 317 و 380- 379.
14- مولانا جلال ادين، ترجمه دکتر سبحاني، ص 175- 140.
15- مناقب العارفين: ج2، ص 684.
16- همانجا: ص 700.
17- من هم در حاشيه ص 70 تاريخ خوي (چاپ اول) در صحت نوشته فصيحي ترديد کردم و يک اشارت دوست عزيز استاد عاليقدر دکتر محمدعلي موحد، محقق بزرگ زندگاني و آثار شمس، ترديد مرا رفع کرد و اين مقاله حاصل آن اشارت است.
18- مار شمس تبريز و رکن الدن خويي ممدوح خاقاني، مجله يغما، سال يازدهم، 1337، شماره اول ص 8- 5.
19- از جله در کتابخانه هاي زنده يادان حاج حسين آقانخجواني و حاج محمدرضا يارساي خويي نماينده ادوار پيشين مجلس، که نسخه اولي اينک در کتابخانه ملي تبريز مضبوط است و نسخه اي در مرسسه خاورشناسي کاما در بمبئي و نسخي در کتابخانه هاي ديگر. رک: تاريخ خوي، ص 126- 121.