درآمدي بر زيبايي شناسي سنتي و نو

سؤالي مطرح است که: چرا ما شعر نو وهنر نور را کمتر درمي يابيم؟ اگر اين پرسش محملي داشته باشد، در ادامه اين بحث مطرح است که: چرا کساني که به راحتي مشکلات خاقاني و انوري و تاريخ وصّاف و کتابهاي دشوار نثر...
شنبه، 17 دی 1390
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
درآمدي بر زيبايي شناسي سنتي و نو

درآمدي بر زيبايي شناسي سنتي و نو
درآمدي بر زيبايي شناسي سنتي و نو


 

نويسنده : دکتر قيصر امين پور




 
سؤالي مطرح است که: چرا ما شعر نو وهنر نور را کمتر درمي يابيم؟ اگر اين پرسش محملي داشته باشد، در ادامه اين بحث مطرح است که: چرا کساني که به راحتي مشکلات خاقاني و انوري و تاريخ وصّاف و کتابهاي دشوار نثر و نظم را حل مي کنند، در برابر يک تعبير از شعر نو، که نه لغت، نه تلميح، نه تعقيد معنوي و نه تعقيد لفظي دارد، مي ايستند و «يعني چه؟» مي آورند. مثلاً فرض کنيد سهراب سپهري مي گويد: «پسري سنگ به ديوار دبستان مي زد»؛ اين مصراع مشکلي دارد؟ آيا معناي «پسري» سخت است يا «سنگ» تلميح دارد به جايي از تاريخ و جغرافيا و يا دبستان؟ بايد بدانيم مشکل اين تعبير چيست؟ اين جور سؤالات که براي ما پيش مي آيد، اندکي مرا به فکر فرو مي برد که شايد اين گونه پرسش ها يک علت جمال شناخت و زيباشناختي داشته باشد. مسلم است که برخي از مشکلات به گيرنده و برخي هم به فرستنده مربوط مي شود. آنچه مي خواهم به آن اشاره کنم، بيشتر به بحث فرستنده مربوط است و البته گاهي هم به گيرنده. اگر چه ما هنر را صرفاً رسانه به آن معنا نمي دانيم، ولي عايق و نارسانا هم نمي دانيم.
در مود تفاوتهاي بين زيبايي شناسي سنتي يا کلاسيک و زيبايي شناسي مدرن يا نو شايد بتوان به چند نکته اصلي اشاره کرد که اگر اينها را ملحوظ بداريم و رعايت کنيم، بهتر مي توانيم با اين آثار ارتباط برقرار کنيم. در اينجا بحث، ارزش گذارانه و داورانه نيست، فقط بيشتر توصيف مي کنيم و کار نداريم که هنر نو خوب است يا هنر کلاسيک خوب است يا کدام بهتر است؟ ما چون اهل ادبيات و هنر هستيم، همچنان دريچه هاي ذهن و ذوق خودمان را باز گذاشته ايم که اگر کسي آمد و چيزي گفت يا اثري هنري پديد آورد که واقعاً زيبا باشد، تأثير بگذارد و تخيل ما را برانگيزد؛ يعني بتوانيم نام هنر را به آن هنر اطلاق کنيم و آن را بپذيريم.

وضوح، ابهام
 

خيلي اجمال و بدون ادعاي احصا و استقصاي تام و تمام اشاره مي کنم که يکي از اصول زيبايي شناسي در هنر کلاسيک، وضوح است؛ يعني سخن بايد براي مخاطب روشن باشد و اگر ابهامي داشته باشد، تحت عنوان تعقيد و يا غرابت استعمال، يا چيزهايي از اين دست جزو عيوب سخن شمرده مي شود. در صورتي که در هنر مدرن، ابهام، اصل جمال شناسي است که البته مولود انديشه نو و برخاسته از همه جريانهاي فکر معاصر و مدرن است. توضيح بيشتر آن که اين سخن اصلاً به اين معنا نيست که در هنر قديم ابهام وجود ندارد يا در هنر جديد وضوح نيست، بلکه به اين معناست که اصل زيبايي در هنر کلاسيک وضوح و روشني بوده و مثلاً چنان که مي بينيم، گونه اي ابهام در اشعار حافظ هست که زيباست. ابهام در شعر کلاسيک بيشتر معلول تعقيد لفظي و معنوي و استفاده از صنايع ادبي و علوم عصر، اشاره و تلميح به ايات و روايات و حکايات است؛ اما ابهام در هنر مدرن ابهامي است که مولود انديشه جديد است، مولود عدم قطعيت، نسبيت، ابهام ساختاري و خيلي چيزهاي ديگر است که بايد درباره آن بحث کرد، يعني ابهام يک مسأله زيبايي شناختي شده نه مساله اي که آن موقع جزو عيوب کلام در بلاغت سنتي ما حساب مي شد. مي توان گفت در شعر مدرن اين ابهام قدري ساختاري تر و ژرف ساختي تر است.

تقارن و توازن
 

نکته ديگر، تقارن و توازن بود که معمولاً در نقاشي و هنر و شعر ما و در شعرهاي کلاسيک آن را مي بيند. حتي صورت مکتوب آن هم به گونه اي است که متقارن باشد و متوازن. حتي وزن هم خودش نوعي تناسب است. تناسب هم خودش حاصل ادراک وحدت در کثرت است. وقتي در اجزاي متعدد از يک مجموعه به گونه اي وحدتي کشف کنيم، نوعي تناسب در آنها مي بينيم. بنابراين، اين تناسب اگر در مکان باشد مي شود قرينه، مثل معماري، و اگر در زمان باشد مي شود وزن و موسيقي. مي دانيم که وزن تقسيم زمان به پاره هاي منظم است؛ مثل معماري که تقسيم مکان است به پاره هاي منظم. اين قسمت هاي منظم، نه بايد با هم مساوي باشند، نه بي نظم و ترتيب، و حتي اگر ترکيب آن متنوع و فراوان باشد و تعداد بيشتري جزء داشته باشيم که در ميان اينها بتوانيم نظمي را بيابيم، باز هم موسيقي ايجاد مي شود؛ ولي دريافت ضرباهنگ و نظم آن ممکن است براي برخي دشوار باشد؛ ولي وقتي که اين تکرار شود، مي شود مثلاً «مغعولُ فاعلاتُ مفاعيلُ فاعلن»، و ريتمي از آن کشف مي شود. غرض اين نيست که هنر کلاسيک خوب است يا هنر نو بد است يا برعکس، يا اينکه بگوييم مباني جمال شناسي اين ضعيف و آن قوي است، بلکه فقط توصيف مي کنيم؛ چرا که خوشايندي و ناخوشايند، اصل زيبايي شناسي است. زيبايي چيزي جز احساس خوشايندي نيست و چيزي نيست که ما بتوانيم بر کسي تحميل کنيم؛ براي همين فقط ما مي خواهيم توصيف کنيم. اگر هم با شعر نو و حتي با مفهومي مثل غرب يا هر چيز ديگر مخالفيم، اول بايد آن را بشناسيم که مثلاً فلسفه غرب اين است، آن وقت اگر مي خواهيم مخالف هم باشيم، باشيم؛ ولي بايد بدانيم با چه چيزي مخالفيم. چون به قول مرحوم شريعتي، ندانسته چيزي را رد کردن و ندانسته چيزي را تأييد کردن هر دو در ندانستن، مساوي هستند.
پس ممکن است گمان کنيم که چون شکل ها در هنر سنتي ما غالباً متقارن و متوازن بودند، بنابراين تنها وجه و تنها راه ايجاد زيبايي، ايجاد شکل هاي متقارن، بسته، متوازن، مکرر و متساوي است. در صورتي که راههاي ايجاد زيبايي، مسلماً اگر از لحاظ نظري هم نگاه کنيد، مي تواند بي نهايت باشد. براي اين است که مي توان هميشه آهنگ هاي تازه در موسيقي يا ترکيبهاي تازه در هنرهاي ديگر ساخت. حتي شما مي توانيد نسبت هاي گوناگوني را ايجاد کنيد که زيبا باشد؛ يعني اگر حاصلِ کار توازن باشد، ولي توازنِ متقارن نباشد، مي تواند باز هم زيبا باشد. توازن نامتقارن مثل توازن توزيع شده است؛ مثلاً وقتي شما تابلويي ببينيد که به جاي اينکه همه اضلاع آن متقارن و متوازن باشد، يک کانون و يک مرکز ثقل و نقطه عطف داشته باشد و سطوح و احجام و خطوط ديگر طوري دور اين کانون چيده شوند که ايجاد تعادل، هارموني و هماهنگي کنند. پس لزومي ندارد که توازن حتماً متقارن باشد، گاهي خودِ عدم تقارن زيباست؛ مثلاً چرا مي گوييد زلف آشفته زيباست؟ چرا اين همه شاعران سنتي ما گفته اند: زلف آشفته؟ همچنين ستارگان شب در دل آسمان از ديد ناظر زميني لااقل زيبا هستند؛ در صورتي که از ديد ناظر زميني هيچ نظمي ندارند. البته در خودِ اصل آفرينش يک نظم هندسي و رياضي دقيق وجود دارد، ولي آنچه ما مي بينم، شماري مرواريد که بر مخملي تيره پراکنده و پخش شده اند و آن هم زيباست. سوء تفاهمي که براي خيلي از استادان مدافع هنر اسلامي و سنتي پيش آمده، اين است که گمان مي کنند هنر سنتي را فقط مي شود موقعي پديد آورد که شکل ها متوازن و متقارن باشد و فقط اگر نقاشي هاي قديم را تکرار و تقليد کنيم، زيباست. اين رويکرد توصيف هنر سنتي و هنر ديني گرايش بسيار برجسته اي است که امثال بورکهارت، شووان و گنون در جهان و دکتر نصر در ايران، مدافع آن هستند. البته من هم بسيار به آن علاقه و ارادت دارم؛ ولي اين رويکرد با مقدماتي که دارد، به نتايجي مي رسد که چندان مطلوب نيست. مقدماتي از قبيل اينکه بگوييم مثلاً مينياتور تجسم عالم مثال است و به همين دليل پرسپکتيو و حجم ندارد و بعد از اين مقدمات، نتايجي به دست مي آيد که شکل هاي شعر سنتي به دليل مشابهت با قرآن مجيد مقدس اند، و هر گونه عدول از اين شکل ها، نوعي خروج و هبوط از بهشت و زيبايي است!

تکرار، تقليد، خلق مدام
 

نوآوري و آشنايي زدايي باعث حفظ تاثير سخن است، وگرنه لازم نيست که هيچ چيز نو شود و همان طور که هست، خيلي خوب است و مورد پسند هم هست. به ويژه در هنرهاي مردمي و هنرهاي فولکوريک که تکرار، يکي از شگردهاي اصلي است، چنان که در بعضي قصه ها و متل ها مي بينم. اينکه ما ادعا کنيم تنها رويکرد ممکن و تنها راه تفسير و تأويل هنر سنتي و اسلامي، رويکرد ثبات و تقليد است، به نظر نبايد درست باشد. براي اينکه ما در بين دانشمندان و هنرمندان مسلمان، مولوي، ابن عربي و عين القضاه و... را داريم که اينها معتقد به نظريه خلق جديد يا خلق مدام هستند؛ يعني با تفسير آياتي مثل «کل يوم هو في شأن» به اينجا مي رسند که مثل آتشگرداني که وقتي آن را مي گردانيد، دايره اي متصل به ذهن مي آيد، در عالم هستي آفرينش هاي مدام و لحظه اي داريم که مستمر هستند؛ از اين رو پيوست مي نمايد. به نظر من با آن نگاهِ ثبات و سکون و تقليد، امکان ندارد که مولوي و ابن عربي پديد آيد که هر لحظه هم جهان را تازه ببينند و هردم هستي را نو بيابند:
هر زمان نو مي شود دنيا و ما
بي خبر از نو شدن اندر بقا

معنا مداري
 

معناداري و معنامداري در هنر کلاسيک و سنتي ما يکي ديگر از اصول زيبايي شناسي است. به اين معني که هر اثري يک معني اصلي دارد و مي توان نيت اصلي مولف را در اثر يافت. کار تفسير و تأويل هم اين بود که «کشف المحجوب» باشد و معني باطني و اصلي را کشف کند. به عبارت ديگر، هرمنوتيک، هم قديم ترين رويکرد به اثر است، هم جديدترين؛ اما در قديم معني را «کشف» مي کرد و امروز به جايي رسيده است که معني را «خلق» مي کند. در هرمنوتيک جديد ديگر اين طور نيست که يک معني اصل باشد و ما موظف باشيم آن را کشف کنيم، چون رولان بارت و ديگران گفته اند که مؤلف مرده است و هر خواننده اي يک طور آن اثر را مي آفريند و معنا مي بخشد. معناي معنا و سير تحول معنا از قديم تا حالا هم مشکلي است که بايد بررسي شود تا ببينم چرا ما هنوز نو را کمتر درمي يابيم؟ دليل اين است که ما با همان جور معنا کردن معلمانه که در شعر قديم داشتيم، سراغ شعر مدرن و نو مي رويم و انتظار داريم مثل «توانا بود هر که دانا بود»، با جابجايي کلمات و منظم شدن آنها به نثر برسيم. يعني به جاي اين که بگوييم «هر که دانا بود، توانا بود» گفته ايم «توانا بود هر که دانا بود»، تا بدين ترتيب نظمي پيدا کند. از اينجا مي رسيم به تفاوت اينکه در قديم مي گفتند کلام دو گونه است: نظم و نثر؛ يعني هر چيزي که منظم بود، مي شد نظم و هر چيزي که پراکنده بود، مي شد نثر. اين وجه امتياز بسيار آشکاري بود که بي سوادها هم مي توانستند تشخيص بدند که شعر چيست و غير شعر چيست. توقعي که خيلي ها از شعر نو دارند، اين است که درست همان طور که شعر سنتي را کلمه به کلمه از شعر بيرون مي کشيدند و مصراع به مصراع معني مي کردند، اينجا هم بايد بتوانند براي هر کلمه يک مصداق خارجي کاملاً عيني و روشن پيدا کنند تا دريابند که وقتي سپهري مي گويد: «من وضو با تپش پنجره ها مي گيرم» واقعاً چطوري مي شود با تپش پنجره ها وضو گرفت؟ بايد کاملاً روشن و دقيق اين را تفسير کنيم که معنا داشته باشد.

قرابت و غرابت
 

در زيبايي شناسي هنر کلاسيک، عناصر مجموعه ها در شعر و تابلو، به نحوي از انحا با همديگر هماهنگي و نزديکي و مراعات نظير و تناسب دارند؛ اما غرابت در زيبايي شناسي مدرن را- مثلاً در يک تابلوي سوررئاليستي- در آنجا مي بينيد واقعيت تغيير مکان داده؛ مثلاً جوانه اي که بايد بر درخت بشکفد، بر روي بازوي ستبري شکوفه زده است. همين تغيير مکان واقعيت، کافي است براي اينکه ايجاد غرابت و در نتيجه ايجاد زيبايي کند؛ اما اگر چنين تابلويي را در نمايشگاه ببينيم، بنده شرقي آن تابلو را نمي خرم، مگر آهن وقت که يک معني براي آن بتراشم که مثلاً اين مي خواهد بگويد اگر درختي بشکفد، اقتضاي طبيعتش اين است؛ اما هنر آن است که بازويي جوانه بزند. در هنرهاي مدرن مثل هنرهاي مکتب سوررئاليسم، خود اصل غرابت، يعني شگفتي آفريني، موجدِ زيبايي است و ديگر اصل معنا مداري هم لزوم ندارد که تأمين شود. همين که چيزي توانست در شما ايجاد شگفتي کند، موفق شده که هنر بودن خودش را ثابت کند. اگر ما تابلويي سوررئاليستي ببينيم، اول مي گوييم يعني چه؟ چه روايتي و داستاني را مي گويد و چه معنايي را مي خواهد برساند؟ بعد که چيزي نمي يابيم، مي گوييم که اين تابلو هنر و اثر هنري نيست؛ اما اگر ديديم مي توانيم معنايي در پس آن پيدا کنيم، آن را به عنوان هنر مي پذيريم.

بازنمايي و محاکات
 

نکته بعدي، شباهت به واقعيت يا بازنمايي و محاکات در هنر کلاسيک است که رفته رفته تحول پيدا کرده. نمي گوييم از بين رفته، ولي در هنر مدرن اصل بر اين است که ما اشيا را چگونه درک مي کنيم نه اينکه اشيا چگونه هستند و ما آنچنان که هستند، شبيه به آنها نمايش بدهيم، بلکه مي خواهيم نشان دهيم که حس و دريافت ما در اين لحظه از اين شيء چگونه است؛ چنانکه در مکتب هايي مثل امپرسيونيسم و اکسپرسيونيسم به طور کلي مشاهده مي کنيم. حتي از رمانتيسم به بعد اين جرقه ها زده شد.

کارکرد و کاربرد
 

نکات ديگري هم هست، مثل تغيير کارکرد و کاربرد شعر و هنر که قبلاً کاربرد متفاوتي داشتند. چنان که مي دانيم، هنرِ غالب و چيره ايرانيان شعر بوده است؛ بنابراين بسياري از هنرهاي ما از اين راه تأمين مي شد و رمان را هم با شعر مي گفتيم، مثل خسرو و شيرين و ليلي و مجنون. در سينما هم رسانه تبليغات شعر بوده، در دربار هم به جاي رسانه ها و تبليغات گسترده، دو سه تا و گاهي چندين شاعر خوب داشتند که شهرت و محبوبيت آنها را رواج مي دادند. نقاشها نيز همين طور. تا اينکه وقتي عکاسي پديد آمد، نقاش احساس کرد که ديگر بيکار شده. چون نقاش يک ماه زحمت مي کشيد تا مثلاً تابلويي از خاندان سلطنتي بکشد که کمي شبيعه آنها باشد، بعد عکاسي آمد در عرض يک چندم ثانيه يک عکس خوب گرفت کاملاً شبيه و کاملاً واضح. اين بود که نقاش گفت: پس من چه کاره هستم؟ کم کم نقاشي تبديل شد به چيزي که در عکاسي نباشد؛ يعني فصل مميز آن مشخص تر شد. در صورتي که قبلاً مي توانست از نقاشي به جاي ابزار شناسايي استفاده شود. شعر هم همين طور شد؛ تعليم فلسفه، حکمت و حتي علم اخلاق، رياضي، موسيقي، تعريف کردن داستان و رمان از آن گرفته شد. خوب، پس شعر چيست؟ اين سير، خود به خود مخاطبان را کم مي کند. قبلاً اگر شعر يک رسانه قوي بوده، الان ديگر به معني رسانه نيست؛ بنابراين مخاطبان مشخص تر شدند.پيشتر از شعر براي تعليم حکمت استفاده مي شد. براي اينکه من به جاي استدلال از آن استفاده کنم و طرف را مجاب کنم، بايد يک بيت الغزل از شعري را حفظ مي کردم و براي اثبات حرفم مي گفتم که البته از ديدگاهي، اين يکي از وجوه رجحان شعر کلاسيک است که بهتر حفظ مي شود و مي تواند ضرب المثل بشود و بين مردم جاري شود؛ ولي چنين کاربرد و کارکردي در شعر نو نداريم يا کمتر داريم و اين هم عيب نيست.
ممکن است امتيازي را از دست داده باشد و امتيازهاي ديگري را به دست آورده باشد. کما اينکه اگر شما بخواهيد رآکتور اتمي و سلاح هسته اي را در قالب غزل بياوريد، با آن تُردي و شکنندگي قالب غزل منفجر مي شود و اگر در شعر نو يا شعر سپيد بخواهيد بگوييد، ممکن است فضا بازتر باشد.
کار من در اينجا دفاع از شعر نو يا نفي شعر کلاسيک و يا عکس آن نيست؟ براي اينکه من خودم طرفدار هر دو هستم و فقط مي خواهم دريچه اي را براي پذيرش زيباييهاي تازه و متفاوت همچنان باز بگذاريم و پرونده را نبنديم و مختومه اعلام نکنيم که زيبايي چيزي است که من در دوره مدرسه ياد گرفته ام و اين طوري بوده و تا ابد هم بايد اين طور باشد. يعني بپذيريم و احتمال بدهيم که ممکن است زيباييهاي ديگري باشد که بتوانيم با آنها ارتباط برقرار کنيم و مي توانيم اين دريچه را براي دريافت هنرهاي مدرن هم باز بگذاريم.
منبع:یزدان پرست، حمید؛ (1387) نامه ایران؛ مجموعه مقاله ها، سروده ها، و مطالب ایران شناسی، جلد چهارم، به کوشش حمید یزدان پرست، تهران، اطلاعات، چاپ یکم.



 



نظرات کاربران
ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط