شهيد آیت الله سعيدي و مبارزات زنان

هر جا ياد و نامي از شهيد بزرگوار آيت الله سعيدي در ميان است،اذهان همگان به شکلي نا خود آگاه متوجه شاگرد شايسته ايشان، بانوي مبارز و نستوه، خانم دباغ مي شود. ايشان در تمام سال هائي که ديگران از کنار نام اين مبارز برزگ گذشتند، با عزمي راسخ و تحسيني شايسته يک شاگرد قدر شناس،ياد و نام او را زنده نگاه داشتند .
چهارشنبه، 21 دی 1390
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
شهيد آیت الله سعيدي و مبارزات زنان

شهيد آیت الله سعيدي و مبارزات زنان
شهيد آیت الله سعيدي و مبارزات زنان


 






 

گفتگو با مرضيه دباغ (حديد چي)
 

درآمد
 

هر جا ياد و نامي از شهيد بزرگوار آيت الله سعيدي در ميان است،اذهان همگان به شکلي نا خود آگاه متوجه شاگرد شايسته ايشان، بانوي مبارز و نستوه، خانم دباغ مي شود. ايشان در تمام سال هائي که ديگران از کنار نام اين مبارز برزگ گذشتند، با عزمي راسخ و تحسيني شايسته يک شاگرد قدر شناس،ياد و نام او را زنده نگاه داشتند .

آشنايي شما با شهيد آيت الله سعيدي از چه زماني و چگونه آغاز شد؟
 

با عرض تسليت به خانواده هاي شهيدان و به ويژه به خانواده شهيد بزرگوار آيت الله سعيدي،بايد عرض کنم که حضرت آيت الله سعيدي،بعد از مبارزاتي که در قم داشتند و مشقاتي که در آن دوره متحمل شدند،به دليل بسته بودن فضاهاي فعاليت انقلابي براي ايشان در قم،به تهران مهاجرت کردند و به محله غياثي تشريف آوردند.آنجا مسجدي به نام مسجد موسي بن جعفر(ع)بود.در آن زمان من به همسرم اصرار مي کردم که براي ادامه تحصيلات حوزوي به قم برويم و آنجا زندگي کنيم.اين اصرار بنده پابرجابود تا اينکه يک شب همسرم وقتي از نماز جماعت به منزل آمدند،گفتند که يکي از شاگردان حضرت امام خميني(ره)به تهران تشريف آورده اند و امام جماعت مسجد موسي بن جعفر (ع) شده اند خب،اين وعده بسيار خوب و نويد خوشايندي براي بنده بود که اين خبر را شنيدم.چند روز پس از اين خبر،همراه با يکي از دوستانم به نام خانم نکوئي که همسر يک مداح بودند،خدمت آيت الله سعيدي در منزلشان رفتيم و از ايشان درخواست کرديم که براي ما کلاس تشکيل بدهند،ايشان در ابتدا قبول نمي کردند و مي گفتند خانم ها درس را ادامه نمي دهند و معمولا وقتي ازدواج مي کنند،درس را نيمه کاره رها مي کنند.بالاخره اصرار بنده و آن دوست بزرگوارمان باعث شد که ايشان قبول کنند و گفتند ده پانزده نفري را جمع کنيد تا بتوانيم کلاس تشکيل بدهيم.پانزده شانزده نفري جمع شديم که دو سه نفر هنوز ازدواج نکرده بودند.با اين دوستان درس را خدمت شهيد سعيدي آغاز کرديم.ايشان هفته اي دو روزدرس اخلاق مي گفتند و عربي را هم پيش ايشان ادامه مي داديم.
کم کم آشنايي ما با ايشان بيشتر شد و برداشت من اين است که هدف ايشان اين بود که مي خواستند از بين ماها،عده اي را براي اهداف انقلابي مورد نظرشان انتخاب کنند وآموزش بدهند.مثلاپخش جزوات فتاوي حضرت امام (ره)بسيار کار دشواري بود و ايشان مي خواستند چند تن از ما را با اين جريان درگير کنند.يک سال وچند ماه که گذشت،از آن عده فقط پنج شش نفر ماندند.نهايتا هم فقط چهار نفر مانديم که به جز خانم نکوئي،از بقيه دوستان آن جمع خبر ندارم.به هر حال آشنائي با شهيد سعيدي از همين محفل و نماز جماعت هاي ايشان در مسجد موسي بن جعفر(ع)شروع شد.

با توجه به اينکه شما ايشان را در فضاي تعليم و آموزش درک کرده ايد،منش رفتاري ايشان در محيط درس و بحث چگونه بود؟
 

شهيد سعيدي دست پرورده حضرت امام بود.من هرگز نديدم که امام در برخوردها و شيوه هاي تربيتي شان با افراد امر و نهي داشته باشند.با شاگردان حضرت امام هم که صحبت کرده ام،چنين شيوه اي را نديده ام. در نوشته هائي هم که براي فرزندان عزيزشان شهيد آقا مصطفي خميني و مرحوم حاج احمد آقاي خميني نوشته بودند،در مورد مسائل ديني و تربيتي،امر و نهي را مشاهده نکردم.ايشان فقط به دشمنان دين امرو نهي مي کردند و بسيار صريح و تند عقايدشان را بيان مي فرمودند.ايشان نسبت به شاگردان بسيار دقيق بودند و متوجه اين امر بودند که اگر شاگردانشان مشکلي دارند،آنها را حل کنند.
شهيد سعيدي هم از اين قاعده مستثني نبودند.ايشان هم نسبت به اطرافيانشان بسيار دقت و توجه داشتند؛حتي هنگامي که لازم بود بعضي از مبارزين مدتي در جائي مخفي شوند،شهيد سعيدي نمي گفتند که من خودم در خطرم و هرروز ساواک مي آيد و مرا تحت نظر دارد.يادم هست در خيابان نيرو هوايي،اطراف خيابان ارجمندي،يکي از بازاري ها بود که خدا رحمتشان کند،مرد شريفي بود و اهل کاشان،الان اسم شريفشان يادم نيست،ايشان در ساختمانشان کمدي را نصب کرده بودندکه به حسب ظاهر راه به جائي نداشت،ولي از پشت آن چند پله مي خورد و پائين مي رفت و سوئيت کوچکي آنجا بود که حمام و توالت داشت و وقتي ضرورت ايجاب مي کرد که مبارزي حتي دو سه ماه مخفي باشد،آنجا زندگي مي کرد و خانم ايشان که خدارحمتشان کند،غذا تهيه مي کرد و به او مي داد و وضعيت طوري بود که اگر هم در خانه مي ريختند و جستجو مي کردند،نمي توانستند آن سوئيت مخفي را پيدا کنند يکي از مکان هاي امني که براي دوستان شهيد سعيدي فراهم شده بود،منزل اين بنده خدا بود و جاهاي ديگري را هم به شکل هاي مختلفي بر نامه ريزي کرده بودند. يک بار آقاي سعيدي به در منزل ما آمدند و پرسيدند که آيا اتاق بالاي خانه ما خالي است؟ گفتم بله، ولي چيزي در آن نيست و نمي شود در آن زندگي کرد.گفتند: مسئله اي نيست، مي گويم که از مسجد زيلويي چيزي بياورند.يکي از برادرها به اتفاق خانمش و فرزندانشان از دست ساواکي ها فرار کرده،يک مدتي اينجا باشد تا ببينيم برايش چه کار مي توانيم بکنيم.چند دقيقه بعد يک خانم و آقاي بسيار محترمي جلو آمدند و من متوجه شدم که شهيد سعيدي اينها را در کوچه بغلي نگه داشته بودند.اينها يکي دو ماهي در منزل ما بودند و آن آقا با لباس مبدل مي رفتند وخريد مي کردند وشهيد سعيدي مي آمدند به اينها سر مي زدند.دو سه سالي که در خدمت ايشان بوديم،يک روز فرمودند که ولادت حضرت زهرا(س)نزديک است.هر کدامتان درباره يکي ازويژگي هاي حضرت زهرا(س)مقاله اي رابنويسيدوروز شنبه که مي آييد،بياوريد.دوستان چيزهايي نوشته بودند.من درباره گريه حضرت(س)به شکلي کوتاه،اما عميق بررسي کرده بودم که گريه ايشان گريه يک فرزند براي پدر نبوده، گريه يک همسر براي همسرش که نتوانسته به قدرت برسد،نبوده،بلکه هق هق حضرت زهرا(س)يک حرکت سياسي است و مبارزه با دشمن در آن روز، اين شيوه را اقتضا مي کرده و اين در واقع شيوه اي بوده که ايشان اعتراض خود را نسبت به ظلم و جورهائي که بر مردم مي رفت وخطرهائي که اسلام را تهديد مي کرد،نشان مي دادند و مردم را به حمايت از ولي زمان خود ترغيب مي کردند. وقتي خانم ها مقاله ها را دادند و رفتند،درس تمام شده بود و من و بعضي از دوستان مي نشستيم و مباحثه مي کرديم و بعد مي رفتيم. موقعي که بلند شديم برويم،آقاي سعيدي از کتابخانه شان صدا زدند که خانم دباغ بماند.من رفتم خدمتشان وعرض کردم: «با من امري داشتيد؟» فرمودند:«مقاله شما خيلي بو دارد.»گفتم:«به نظر من اين طور رسيده. اگر شما امر کنيد مقاله را پاره مي کنيم و از بين مي بريم.»گفتند:«نه، بايد امضا کنيد که اگر دست اينها افتاد،بدانند که شما نوشته ايد؛ نه اينکه خانم هاي ديگر به خطر بيفتند.» بنده هم امضا کردم و تاريخ زدم و مقاله را دادم خدمتشان.
مرحوم آيت الله سيد محمد باقر موسوي همداني،مترجم الميزان،زياد به منزل ما مي آمدند.به من محرم بودند و ما زياد مي نشستيم و بحث مي کرديم و من در فهم قرآن و دروس ديگر،از محضر ايشان بسيار استفاده مي کردم.ايشان با شهيد سعيدي بسيار نزديک و رفيق بودند.يک شب رفتندمسجد و برگشتندو فرمودند:«فلاني! آقاي سعيدي از شما يک چيزهائي مي گفت.»عرض کردم:«يعني لياقت شاگردي شان را ندارم و بايد کنار بکشم.چه فرمودند؟فرمودند:«خير، به نظر ايشان شما خصوصياتي داريد که ايشان مي خوا هند بعضي از کارها را به شما واگذار کنند.» من عرض کردم: « اگر خدا بخواهد و بتوانم کارهايي را که مرضي رضاي خداست، از طريق ايشان عمل کنم،از خدا مي خواهم.»و همين باعث شد که ايشان بعضي از ماموريت ها را به بنده واگذار کردند. ايشان براي ارزيابي شاگردانشان توجه به فهم ودرک و پيگيري آنها داشتند و بعد براي کارهاي مبارزاتي انتخابشان مي کردند.ايشان از ميان خيل شاگرداني که در ميان آقايان هم داشتند، باز با دقت بسيار بالايي آنها را انتخاب مي کردند و انتخابهاي جالبي هم بود.
موقعيت آيت الله سعيدي به گونه اي بود که ساواک تمام حرکات و سکنات ايشان را زير نظر داشت و به جرئت مي توانم بگويم که همه مالکان مغازه هاي خيابان غياثي را يک در ميان خريده بودند که گزارش جزئيات رفت و آمد و ارتباطات ايشان را بدهند.البته آدم هاي خوب هم در ميان کسبه محل بودند.يادم هست در همان نزديکي يک بنگاه معاملات ملکي بود که صاحب آن مرد بسيار شريفي بود.يک روز داشتيم درس مي گرفتيم که تلفن زنگ زد و ما ديديم که آقاي سعيدي مي گويند عجب!گوشي را که گذاشتند،به ما گفتند:«وسايلتان را جمع کنيد و سريع برويد که ساواک دارد منزل را محاصره مي کند.»دو تا کاغذ توي جيبشان بود که در آوردند و توي دهان گذاشتند.چند تا کاغذ را هم پاره کردند.چند تا جزوه هم بود که بعداً فهميدم جزو حکومت اسلامي امام است.آنها را داخل يک کيسه ريختند و گفتند يکي از خانم ها،اين را زير چادرش ببرد بيرون.مکن داوطلب شدم و ايشان کيسه را داخل کيف من انداختند.پشت سر همه خانم ها راه افتادم و ديدم ماموران ساواک جلوي در خانه،کيف همه خانم ها را مي گردد.برگشتم داخل حياط و به يکي از آقا پسرهايشان که نمي دانم محمد آقا بود يا حسين آقا،گفتم کيف را بگيرد و بالاي ديوار برود و آ ن را در خرابه پشت خانه که مردم آشغال هايشان را آنجا مي ريختند،بيندازد تا من بعداً بروم و بردارم.بعد هم کيفم را نشان ساواکي ها دادم و به طرف منزل راه افتادم.آقاي بهاري،از فداييان اسلام که قرار بود اعدام شود،ولي به چند سال حبس محکوم شد،روبروي کوچه ما خرازي داشت.من رفتم و جريان را به ايشان گفتم و خواستم که آدم مطمئني را با موتور بفرستند که کيسه اي با اين مشخصات را از ميان آشغال ها بردارد و بياورد.البته ايشان خودشان رفته بودند،چون واقعاًنمي شد به هر کسي اعتماد کرد.
شهيد سعيدي را بردندو شايد ده روز گذشته بود که روز غروب، همسر يکي از شاگردان همکلاسي ما زنگ زد،رفتم در را باز کردم وپرسيدم از آقاي سعيدي چه خبر؟ديدم دارد گريه مي کند و فهميدم که آيت الله سعيدي را به شهادت رسانده اند.ايشان فوق العاده شجاع بودند.يک بار که دستگيرشان کردند،از ايشان تعهد گرفتنمد که بالاي منبر نرود.فرداي آن روز به مسجد آمدند و فرمودند:«به من گفته اند بالاي منبر نروم.بسيار خب!من همبن جا پايين منبر مي نشينم و حرف مي زنم.»باز دستگيرشان کردند و وقتي برگشتند فرمودند:«از من تعهد گرفته اند که نه بالاي منبر بروم و نه پايين منبر بنشينم.اشکال ندارد،ما به خاطر انجام وظيفه مي ايستيم و صحبت مي کنيم.»با اين مشخصات و با اين ارادت خالصانه نسبت به مراد و رهبرش،حضرت امام، از همه چيز خود گذشته بود و آن روز که ايشان در برابر ساواک مي ايستاد واين گونه مقاومت مي کرد،واقعاً شق القمر بود.بعد از شهادت ايشان،محمد آقا را مي خواهند که همراه جنازه به قم ببرند.ساواکي ها هميشه با وحشت خاصي از ايشان نام مي بردند.اين قصه آشنايي بنده با اين مرد بزرگ و شاگردي ايشان و خدمتگزاري به ايشان بود تا سال 49 که به شهادت رسيدند.

به دليل شجاعت بسيار و روحيه مبارزاتي شگفت انگيز شهيد سعيدي،ساير ابعاد شخصيتي ايشان مغفول مانده اند،از جمله بعد علمي و مرتبت حوزوي ايشان،کمتر مورد بحث و بررسي قرار گرفته است.شنيدن مطالبي در اين زمينه از سرکار که شاگرد برجسته ايشان بوده ايد،مغتنم است.
 

من فکر مي کنم ظلمي که بر شهيد سعيدي رضوان الله تعالي عليه و برخي ديگر از شاگردان امام رفته است،شايد به تقصير و بي توجهي عده اي برگردد.البته من بيشتر آقازاده هاي يشان را مقصر مي دانم.ما در خانواده اي پدري يا مادري را نداريم که تا اين حد براي انقلاب جانفشاني کرده و تا اين حد از نظر علمي صدمه خورده و به خود سختي داده باشد که به مدارجي برسد،ولي خانواده،شايد خيلي راحت از کنار قضيه گذشته و يا توجهي نداشته است. شاگردان ايشان که شهيد صالحي رضوان الله تعالي اصلا فرصتي برايش نمانده بود و احساس مي کرد بايد به هر نحو ممکن از خانواده ايشان حراست کند و پس از انقلاب هم که شهيد شد و اصلا فرصت پيدا نکردکاري بکند،ولي بقيه شاگردان ايشان و کساني که شهيد سعيدي را مي شناختند،اينها هم در حق ايشان کوتاهي کردند و من يکبار اين بحث را با آقاي موسوي داشتم،خداوند انشاءالله رحمتشان کند،به ايشان هم عرض کردم که چرا بايد به شخصيتي مثل شهيد سعيدي بااين علم و با اين زحماتي که براي انقلاب کشيدند و با اين سرمايه گذاري که از خونشان در راه امام کردند،اين قدر بي توجه باشيم؟ايشان فرمودند«بعضي از علماي بزرگ که دسترسي بيشتري به امام و بيت ايشان و حوزه ها دارند،اينها بايد حرکت را شروع کنند،بعد ماها راه را ادامه بدهيم.»ولي من ابداً نمي توانم اين را به خودم بقبولانم. بنده احساس مي کنم در حق ايشان خيلي کوتاهي شده،حالا چه از نظر علمي،چه از نظر مبارزاتي،چه از نظر خانواده،نمي دانم،شايد من اشتباه مي کنم.هر کدام از اين شهدا شخصيت هاي گرانمايه اي هستند که بايد هم براي خانواده شان و هم براي جامعه، زنده باشند.واقعاً شهيد سعيدي در عداد تمام شهداي بزرگواري است که مردم،آنها را خوب مي شناسند و ارج مي نهند.ايشان علاوه بر مبارزات و قلمفرسايي ها،منبرهاي حيرت انگيزي داشتند که من نمي دانم چرا نبايد فرزندان ايشان دست به دست هم بدهند وآنها را پياده و چاپ کنند؟شهيد سعيدي در شرايطي آن سخنراني هاي متهورانه و صريح و روشنگر را ايراد مي کردندکه کسي جرأت حتي اشاره به نام امام را هم نداشت و ايشان با صراحت و شجاعت،هم نام ايشان را مي آورد و هم فتاواي ايشان را مطرح مي کرد.ايشان حتي در آن شرايط خفقان و وحشت،ده پانزده تا جوان را جمع مي کردو بحث هاي آموزشي نظامي را مطرح مي ساخت.يادم هست که نرسيده به کرج باغي بود متعلق به مردئ مسلماني به نام آقاي کمپاني که لوازم ماشين بنز مي فروخت.شهيد سعيدي اين جوان ها را آنجا مي برد و به آنها آموزش نظامي و جنگ هاي تن به تن مي داد.با توجه به جو حاکم در آن سالها،اين گونه شهامت ها و هوشمندي ها،حيرت انگيزند و ظلم است اگر در تاريخ ثبت نشوند.شهيد سعيدي نيازي به يادآوري ما ندارد.ايشان رفته اند و در جاي حق خود که ترديد ندارم در کنار مولايشان امام حسين(ع)وحضرت امام است،راحتند و آرامش دارند واز سفره رحمت الهي، روزي خوارند.من نگران شخص ايشان نيستم،ولي نگران نسل سوم و چهارم انقلاب و مردم آينده هستم که از شناخت چنين اسطوره هايي محروم بمانند.من اين را ظلم آشکار مي دانم.

علت بي توجهي به بعد علمي ايشان که از شاگردان برجسته امام و از مستشکلين درس آيت الله بروجردي و حضرت امام بوده اند،چيست؟
 

مگر با شهيد حاج آقا مصطفي که در 27 سالگي به اجتهاد مي رسد و در طول زندگي نزديک به 50 سال،49 جلد کتاب ارزشمند دارد که تازه نصف بيشترش را هم ساواک از بين برده،چه مي کنند؟سر سالشان که مي شود،چهار کلمه از تلويزيون پخش مي کنند که«خدا ايشان را رحمت کند»که به نظر من گفتن اين عبارت در باره شهيد،توهين به شهيد است.کسي اگر رحمت شده خدايي نباشد که شهادت نصيبش نمي شود.به هر حال ده دقيقه،يک ربع،يک مطلب سر هم بندي شده بي محتوا در موردشان مي گويند و تمام مي شود تا سال بعد.واقعاً حق اينها اين است؟اگر حق آدم هايي که ازنظرمدارجعلمي،شهامت، گذشت،ايثار،بي نظيرند.دنيا و متعلقات آن را سه طلاقه کردند،اين باشد که بايد براي مسئولين و برنامه ريزان فرهنگي خودمان متأسف باشيم،چون تاريخي که در باره انقلاب به دست آيندگان مي رسد،بسيار ناقص خواهد بود.بي توجهي به نقش آفرينان اصلي و اصيل،مبارزين حقيقي و کساني که مردم را با تلاش و خون خود به سوي اسلام ناب دعوت کردند،بي توجهي به ارزش هاست و اين مائيم که صدمه مي خوريم،وگرنه شهدا که در جايگاه رفيع خود هستند وبه تکاليف خودشان عمل کردند.
اسلام که فقط نماز و روزه نيست که اگر باشد،آمدن امام حسين(ع)به کربلا و مبارزه کردنشان معنا پيدا نمي کند.امام صادق(ع)تشکيل حوزه دادنشان و آن همه طلبه تربيت کردنشان معنا ومفهوم پيدا نمي کند.هر کس در خانه اش نماز را مي خواند و روزه اش را هم مي گرفت و خدا يک روزي اي را هم به او مي داد.ضرورتي نداشت که امام حسين(ع)از کودک شش ماهه تا يار نود ساله شان را در راه دين خدا ايثار کنند،منتها متأسفانه مسئولين فرهنگي جامعه و مورخين ما در اين زمينه،بسيار قصور کرده اند،اميدواريم در آينده يک کمي اذهان باز شود و قدر شهدايمان را بدانيم.

خاطره اي از بعد علمي ايشان داريد؟
 

ما وقتي به ايشان پيوستيم که مبارزات داشت اوج مي گرفت و ما بيشتر درگير اين جنبه بوديمو بعد هم که ايشان خيلي زود شهيد شدند.بعد علمي ايشان را هم بيشتر از مرحوم آيت الله موسوي شنيده ام.در مقطعي که ما در خدمت ايشان بوديم،صبح ها درس مي گرفتيم و بعد از ظهر ها در گروه هاي سه نفري به توزيع جزوات و اعلاميه هاي حضرت امام مي پرداختيم و لذا از مدارج علمي ايشان اطلاعي ندار،ولي مطمئنم که اگر با آقاي صالحي يا آيت الله انواري و آقاي نيکنام نشستي داشته باشيد،اطلاعات دقيق تري به شما مي دهند.آن آقايي هم که ايشان از مشهد به منزل ما آوردند،الآن نامشان يادم آمد.اين هم عنايت خود شهيد است.ايشان نامشان آقاي رهامي بود که اميدوارم زنده باشند،چون بسيار با هم صميمي بودند و قطعاً سخنان شنيدني بسياري دارند که در رفع مظلوميت ايشان،مؤثر خواهد بود.
از علاقه شديد آيت الله سعيدي نسبت به حضرت امام حکايت ها گفته اند.جالب اينجاست که در اينجا مراد هم نسبت به مريد خود با عباراتي ياد مي کنند که نسبت به نزديک ترين افراد نيزآنها را به کار نبرده اند،از جمله اينکه در نامه اي خطاب به شهيد سعيدي مي نويسند:«من عواطفي را که نسبت به شما دارم، نمي توانم به زبان بياورم.»

چه گوهري در وجود شهيد سعيدي بود که امام با چنين تعبيري با ايشان سخن مي گويند؟
 

شما علاقه مردم به حضرت امام را در چه مي بينيد جز خدا؟جز براي خدا سخن گفتن؟جز براي خدا قدم برداشتند؟جز براي خدا گريستن؟جز براي خدا خنديدن؟شهيد سعيدي هر کاري که انجام مي دادند،امکان نداشت که يادي از امام نکند.درس که مي دادند،انسان احساس مي کرد که دارند به حضرت امام درس پس مي دهند.روي منبر کسي جرأت نداشت اسم حضرت امام را به آن وضوح بگويدو ايشان با صداي بلند و لحن غرا مي گفت:«حضرت آيت الله العظمي خميني چنين فرموده اند.» طبيعي است که ساواک مي بايست چنين جنايتي در حقشان بکند.اتفاق عجيبي را که براي خودم اتفاق افتاد،در اينجا بد نيست که نقل کنم.وقتي وارد عراق شدم و خواستم خدمت حضرت امام برسم.ايشان اتاق بسيار کوچکي داشتند،جلوي در ايستادم تا حضرت امام اذن نشستن بدهند.فرمودند:«کي هستيد؟»گفتم:«دباغ هستم.» فرمودند:« همان دباغي که مرحوم شهيد سعيدي در نامه هايشان از او اسم مي برد؟»عرض کردم:«بله آقا!»فرمودند:«بنشينيد و از زندان ومسائل زندان برايم بگوييد».همان جا فهميدم که شهيد سعيدي حتي کارهايي را هم که به من ارجاع مي دادند،اذن از امام مي گرفتندواين رابطه تا اين حد نزديک بوده است.يادم هست موقعي که مي خواستم براي آموزش رانندگي بروم،ايشان فرمودند :«من از امام فتوايي ندارم.شما برويد از يکي ديگر از آقايان اجازه بگيريد».اين مراد ومريدي در ابتداي امر به سعي خود انسان است.«ليس للانسان الا ما سعي» اگر سعي نکنيم چيزي به دست نمي آوريم.اگر هدف انسان متعالي باشد و در مسير حق گام بزند،ترديد نداشته باشيد که خداوند باريتعالي اثراتي را خواهد گذاشت که مراد ومريد،هر دو به هم متصل خواهند شد.اگر بنده مي گويم امام وزندگي و نفس کشيدنم را مديون امام مي دانم،حتماً قلب حضرت امام هم عنايتي به بنده دارد؛محبت که نمي شود يکطرفه باشد.
من جايي نيست که سخنراني داشته باشم و نامي از شهيد سعيدي نبرم.بسياري مي گويند تو تنها شاگرد ايشان هستي که سعي مي کني نامي از ايشان ببري و يرايشان صلواتي بگيري.اين نشان دهنده اعتقادي است که به اين مرد بزرک دارم،ولي اميدوارم اين فقط اعتقاد بنده نباشدکه دستم به جايي بند نيست،آن هم با اين موقعيت جسمي که امروز دارم.واقعاً ديگران، مخصوصاً فرزندان بزرگوارش،مثل فرزندان شهيد مطهري،مثل فرزندان شهيد بهشتي،مثل فرزندان شهيد مفتح و ديگران،همتي کنند و آنچه را که پدر باقي گذاشته تنظيم و تکريم کنند و اين مرد بزرگرا به جامعه و به تاريخ بشناسانند که لااقل مديون تاريخ نباشيم.
منبع: ماهنامه شاهد یاران، شماره 32



 



نظرات کاربران
ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط