گفتگو با حاج اصغر وحدتي
درآمد
شيوه مردمي شهيد آیت الله سعيدي مهم ترين دليل موفقيت اين مجاهد بزرگ است. وي كه فطرت پاك انسان هاي كوچه و بازار را مخاطب قرار مي داد، با عشق و اعتقاد به آنان سعي داشت احكام الهي را برايشان بازگو كند و از اين رهگذر چراغ فروزاني را بر سر راه همگان برافروخت كه هنوز از پس سال ها از كلام يكي از آنان، حاج اصغر وحدتي، به نيكي جلوه مي كند.
چگونه و از كجا با شهيد آيت الله سعيدي آشنا شديد؟
من حدود سال 1340 به محله غياثي رفتم، كوچه هشت متري مشر السلطنه. حدود سال 43، 44 بود كه رفتم به ميوه فروشي سر كوچه مان كه ميوه بخرم. رويم به ترازودار بود و پشتم به خيابان. يك كسي سلام كرد. برگشتم و ديدم يك روحاني نوراني پشت سرم ايستاده است. بعضي از اشخاص در همان نگاه اول، به دل مي نشينند. خيلي شرمنده شدم كه ايشان سلام داد و تصميم گرفتم از آن به بعد هر وقت ايشان را ديدم، پيش سلام باشم و موفق هم نشدم، ولي رفاقت ما با ايشان از همان جا شروع شد. همين سلام و عليك ها باعث شد كه دوستي ما ادامه پيدا كند. آن موقع منزل ايشان در خيابان عارف بود. يك روز ما را براي ناهار به منزلش دعوت كرد و از حال و روز و وضع زندگي مان پرسيد و حساب و كتاب و خمس و رد مظالم را با ما تسويه كرد. از آن به بعد رفت و آمدهاي ما شروع شد و حتي گاهي با بچه ها خدمتشان مي رسيديم. حاج آقا سعيدي يك روحيه اي داشت كه آن هايي را كه خودشان مبارز و مذهبي و جوان بودند، با قوه جاذبه عجيبي كه داشت، جذب مي كرد. جوري بود كه اگر انسان چند روزي ايشان را نمي ديد، احساس مي كرد يك چيزي كم دارد. اين دوستي ادامه پيدا كرد تا يك روز در محلي كه كار مي كردم،تلفني زنگ زد. گوشي را برداشتم و ديدم حاج آقاي سعيدي است. بسيار ناراحت و عصباني بود.
كجا كار مي كرديد؟
حدود ده دوازده سالي مي شد كه خدمت حاج حسين اماني همداني بودم كه ايشان پسر دائي مادر من و اخوي آقاي سعيد اماني بود كه در خيابان شير و خورشيد گمرك، گندم فروشي داشت. دوازده سال هم جاي ديگري بودم. عرض مي كردم كه آقاي سعيدي بسيار عصباني بود. گفتم: « سيد! چرا اين قدر عصباني هستي؟ چرا اين قدر حرص مي خوري؟ تو كه داري در حد خودت فعاليت مي كني. چه مشكلي پيش آمده؟ » گفت: « نمي دانم، فكر مي كنم صله رحم انجام نداده باشم.» گفتم: « خب! انجام بده » گفت: « ممنوع الخروجم » گفتم: « ممنوع المنبرت را مي دانستم، ممنوع الخروجت را نمي دانستم. » ساواك از همه طرف راه را بر حاج آقا بسته بود. ممنوع المنبر بود، ممنوع الخروج بود و حتي در منازل هم نمي توانست براي ارشاد و موعظه برود و واقعا هم حق داشت. گفتم: « حالا براي صله رحم مي خواهي چه كني؟ » گفت: « مي خواهم بروم قم. » گفتم: « پس چرا معطلي؟ راه بيفت برويم.» گفت: « اگر وسط راه ما را گرفتند چه مي كني؟ » گفتم: « ببين حاج آقا! من هم جوان هم ورزشكار، هر بلائي سر شما بياورند، نصفش را هم نمي توانند سر من بياورند.» خنديد. يك روحاني بزرگوار هم منزل ايشان بود كه داشت كتابي را ترجمه مي كرد كه دقيقا يادم نيست چه كتابي بود. دوستي داشتيم به اسم حاج اكبر كاظمي كه خدا رحمتش كند. ايشان هم با ما كار مي كرد. زنگ زدم و ايشان هم آمد و چهار نفري رفتيم قم. تابستان بود. به چاه البرز كه رسيديم، باران شديدي گرفت. قم آن روزها مثل حالا نبود. چند كيلومتر به قم مانده، سنگ تراشي ها و اين چيزها بود.يكي دو كيلومتر به قم مانده، برق شهر قم قطع شد. باران سيل آسا از يك طرف، قطع برق از يك طرف، در خيابان هاي قم چه انتظامي چه غير انتظامي، حتي يك نفر پيدا نمي شد. يك منطقه هست پشت ضريح، چلوكبابي مشهوري است. ماشين را آن جا پارك كرديم. گفتم: « حاج آقا شما پياده نشويد. من بروم داخل صحن و در حرم گشتي بزنم و برگردم. » رفتم ديدم دم كفش كني يك جفت گيوه است و يك نفر هم دارد مناجات مي كند. برگشتم و گفتم: « حاج آقا! بياييد برويم،كسي نيست. » حاج آقا جماراني و حاج آقا سعيدي و آن حاج آقا رفتند و زيارت كردند. من هم زير يك طاقنما ايستادم كه باران مرا خيس نكند و اگر مامروي كسي هم آمد، حواسم جمع باشد. بعد از زيارت رفتيم منزل آن روحاني بزرگوار و شام خورديم و يك كارهايي هم ايشان داشت كه من برايش انجام دادم و برگشتيم تهران. حدود سه چهار كيلومتر از قم دور شده بوديم كه من در آئينه ماشين ديدم كه برق قم روشن شد. به چاه البرز نرسيده، باران قطع شد، يعني واقعا جز معجزه چيزي نبود، آن هم براي وضعيت ما كه هر لحظه منتظر بوديم ماموري كسي به ما ايست بدهد. بيست دقيقه به نماز صبح، ايشان را جلوي منزلشان پياده كردم. آن موقع جلوي منزل ايشان زمين بود، ساختمان نبود. اين گذشت. يك شب من خواب ديدم حاج آقا قدش رشيدتر شده و عمامه و لباش وضع ديگري پيدا كرده و وسط عمامه او چيزي مثل يك گوهر مي درخشد كه با هر گردش سر او، تلالوئي دارد. من هم ساده بودم نمي فهميدم معناي اين خواب چيست و براي ايشان مطرح كردم. ايشان گفت: « آقاي وحدتي! من بيست سال است كه منتظر اين لحظه هستم.» من متوجه نشدم ايشان چه مي گويد. يكي دو مورد هست كه تاكيد مي كنم غير از من، از يكي دو نفر ديگر هم تائيديه بگيريد، چون جزء تاريخ و بسيار حساس است. يكي اين بود كه وسط هفته، آقاي وفائي كه مبل و تخت و اين جور چيزها را مي فروخت، گمانم هنوز زنده باشد، بسيار مرد متدين، مومن و صديق و خوبي بود، زنگ زد به من و گفت حاج آقا تاكيد داشتند كه شب شنبه،جمعه شب، حتما نماز مغرب و عشا را مسجد باشيد. ما رفتيم مسجد و ايشان نماز مغرب و عشا را خواند و شروع كرد به سخنراني و موضوعي را شكافت كه مثلا اوقاف اين كار را كرده، جلوي اجاره مغازه ها را گرفته و ايشان را ممنوع المنبر كرده و مسجد دارد خراب مي شود و احتياج به تعمير دارد و اين جور حرف ها. من آمدم و گفتم: « حاج آقا چه شده كه باز داري حرص مي خوري؟ اين كه مسئله اي نيست. به من مي گفتي، جورش مي كرديم. » هفته بعد با كمك بعضي از بازاري ها، قير و وسايل آماده كرديم و پشت بام مسجد را قير گوني كرديم. مجددا آقاي وفائي زنگ زد و گفت حاج آقا فرمودند به وحدتي بگو اين شب شنبه را هم حتما بياييد. ما هيئتي در غياثي درست كرده بوديم به نام « محبان بني هاشم »، اگر ديگ و تشكيلاتي مانده باشد، هنوز اسم من دور ديگ ها هست. هيئت بسيار خوبي بود و گوينده خوبي داشتيم. به چند تا از بچه هاي هيئت كه تند و تيز بودند سپردم كه اگر موقع سخنراني حاج آقا ريختند او را بگيرند، شماها فورا برق را قطع كنيد كه حاج آقا گرفتار نشود. رفتيم مسجد و حاج آقا هم هر كاري را كه اسرائيل و آمريكا بعد از 28 مرداد در ايران انجام داده بودند، همه را كه مطرح كرد هيچ، آن چه را كه هم پيش بيني مي كرد آن ها در ايران انجام بدهند، موشكافي كرد و تند و عصباني شد، طوري كه عبايش تقريبا داشت مي افتاد. من وسط جماعت نشسته بودم كه ديدم يك آقاي كت و شلواري كه رديف جلو نشسته بود، بلند شد كه به طرف منبر برود، من از پشت سر كتش را گرفتم و او را كشيدم كه تقريبا نزديك بود بخورد زمين. حاج آقا اشاره كرد كه بگذار بيايد. آن آقا معلمي در گرمسار بود و او هم شرح مفصلي از فجايع وزارت آموزش و پرورش را بيان كرد. گمانم دوره وزارت خانم فرخ رو پارساي بهائي بود. او هم مسائل را كامل شكافت كه در آموزش و پرورش چه خبر است و دارند با بچه هاي ما چه مي كنند، چگونه بايد بچه هايمان را ضبط و حفظ كنيم. روحش شاد صادق اماني در زمان حياتش بچه ها را هر چند وقت يك بار براي تفريح به صحرا مي برد، هم با آن ها بازي مي كرد و هم بر ايشان مسائل مذهبي را مي گفت. از مسجد كه آمديم بيرون، نگذاشتم حاج آقا برگردد خانه اش. هر چه اصرار كرد كه بايد بروم، نگذشتم و او را به خانه خودمان بردم و گفتم: « حاج آقا امشب خيلي شلوغ كردي. خطرناك است. » با من خيلي رو راست بود. گفت: « مگر خوابت يادت رفته؟ » گفتم: « نه! چه ارتباطي دارد؟ » گفت: « امشب شب شهادت است. برو خانه ات. » ما عازم منزل شديم و ايشان هم رفت. فردا صبح، گمانم آقاي پرويزي كه بچه مومن و خوبي بود و قاري قرآن است، آمد دم در منزل و گفت كه حاج آقا را شبانه گرفتند و بردند. غير از خانواده حاج آقا،ما چند نفري بوديم كه گشتيم كه ببينيم حاج آقا را كجا برده اند، ولي چيزي دستگيرمان نشد. روز يك شنبه بود كه ديديم جنازه حاج آقا را آورده اند و فقط اهل بيتش را ظاهرا اجازه داده بودند كه تا قم بروند و بقيه را اجازه ندادند. روحاني هيئت ما شخصي بود به نام حاج آقا ظهوري، خدا رحمتش كند، معمم نبود، ولي عبا و عرقچين مي پوشيد. دبير دبيرستان هاي دخترانه چهارراه گلوبندك و خيام و مرد بسيار مذهبي و كوشائي بود. ما براي حاج آقا سعيدي در مسجد حاج آقا دزفولي مجلس ختم گذاشتيم. مسجد طوري واقع شده كه هم از غياثي به آن راه هست هم از عارف. حاج آقا ظهوري منبر خيلي خوبي رفت. مسجد خيلي شلوغ شد، كوچه و خيابان عارف پر از جمعيت شد. ما روي مسجد و اوضاع نظارت داشتيم و با يك شخصي برخورد هم پيدا كرديم و اين باعث شد كه رفتيم در دامنه يكي دو كيلومتري بالاي آرياشهر. آب و برق و اسفالت و هيچ نداشت و سال ها آن جا زندگي مي كرديم. بشكه خريده بوديم و توي آن آب مي ريختم.
از ويژگي هاي اخلاقي شهيد سعيدي چه خاطراتي داريد؟
حاج آقا در عين حال كه خودش از همه جهت در فشار بود، اگر به گوشش مي رسيد كه زن و شوهري با هم اختلاف دارند، راه مي افتاد. حالا اگر شوهر، كارگري بود در كارخانه اي در كرج و خانه پدر و مادر زن هم مثلا در تهران نو بود، براي او هيچ فرقي نمي كرد. با اتوبوس،پياده و هر جوري كه برايش مقدور بود، آن قدر ميانه كار را مي گرفت تا بالاخره اين ها را با هم آشتي مي داد.
بعد از شهادت ايشان چه رويدادهائي رخ دادند؟
هنوز روز سوم حاج آقا نشده بود،مشكلي بود كه من اطلاع داشتم. ابزار حل اين مشكل را فراهم كردم و به منزل حاج سيد رضا علم الهدي در خيابان زيبا رفتم. ايشان برادر بزرگ حاج سيد احمد علم الهدي است. عرض كردم حاج آقا چنين مشكلي داشته و حالا هم به شهادت رسيده و ما هم ابزارش را فراهم كرده ايم كه اين مشكل حل شود. حاج آقا مقداري به بانك مديون بود و ما نمي خواستيم بهانه اي به دست ساواك بدهيم كه خانواده ايشان را اذيت كنند. اين پول را هم من از حاج حسين اماني، اخوي حاج سعيد كه شهيد شد، گرفتم و به ايشان گفتم: « شما اين پول را بده. ولي مطمئن باش كسي از دهان من نخواهد شنيد كه اين پول را چه كسي داده.» وقتي به حاج سيد رضا اين مسئله را گفتم، فرمود: « وحدتي! از همه مهم تر وصيت نامه است. اصلا وصيت نامه نيست.» چاي براي من آوردند. تا من آمدم چاي بخورم، تلفن زنگ زد. حاج سيد رضا علم الهدي گوشي را برداشت و بعد كه خوب گوش داد، گوشي را گذاشت و گفت: « وحدتي! مثل اين كه وصيت نامه پيدا شد! » گفتم: « چه طوري؟ » گفت: « اين آدمي كه زنگ زد، طلبه اي بود از قم. گفت بيست دقيقه پيش خوابم برد. حاج آقا سعيدي را به خواب ديدم، فرمودند وصيت نامه لاي فلان كتاب در فلان قفسه است. » چون اين موارد قرار است مستند شود و در تاريخ بماند، خوب است كه از خود حاج آقا علم الهدي هم بپرسيد كه اگر خاطر مباركشان مانده باشد،تائيد كنند. به هر حال حاج آقا زنگ زدند منزل شهيد سعيدي و پسرشان كه مرحوم شد، گوشي را برداشت. حاج آقا علم الهدي موضوع را به او گفتند و گوشي را نگه داشتند تا او برود ببيند چنين چيزي هست يا نه. چند دقيقه بعد برگشت و گفت: « درست در همان نشاني كه شهيد داده بود، وصيت نامه را پيدا كرده است. » نكته اعجاب انگيزي است كه براي همه كس روي نمي دهد.
ما با حاج آقا حالت مريد و مرادي پيدا كرده بوديم. ما در خيابان مشيرالسلطنه يك منزل 63 متري داشتيم. دو تا اتاق پائين داشت، دو تا بالا. پدر و مادرمان پائين زندگي مي كردند، ما طبقه بالا. مقابل منزل ما يك بقالي بود كه اسم صاحبش عباسعلي بود. يك روز حاج آقا و اهل بيتش منزل ما ميهمان بودند. حاج آقا زودتر آمد و گفت ناهار مرا بدهيد كه مي خواهم استراحت كنم. حاج آقا ناهارش را خورد و روي فرش به پشت دراز كشيد و گفت بالش و پتو هم احتياج ندارم. زنگ در خانه ما را زدند. در را باز كردم و ديدم عباسعلي بقال است. گفتم: « چه خبر شده؟ خير است. » گفت: « وحدتي! آن خانه را مي فروشند. » رو به روي خانه ما يك خانه دو طبقه و نيم محكم فلزي ساخته بودند. يك بار قبلا از ذهن خانم ما پريده بود كه دارند خانه محكمي مي سازند. خانه هاي ما بناسازي بود. گفتم: « عباسعلي! من توانش را ندارم. » قيمت خانه 42 هزار تومان بود. آمدم خانه، حاج آقا سوال كرد: « كه بود؟ » گفتم: «اين عباسعلي بقال هم وقت گير آورده. آمده مي گويد برو اين خانه را بخر. من 42 هزار تومان پولم كجا بود؟ » حاج آقا سعيدي گفت: « پاشو برو خانه را بخر. آن خانه مال توست. » گفتم: « حالا شما استراحت كنيد، شب مي روم. » گفت: « به تو مي گويم همين الان برو. اين خانه مال توست. » رفتم در خانه طرف و زنگ زدم. طرف كارمند بانك ملي بود. گفت: « بيا داخل خانه، خانه را ببين كه دست كم بداني چه مي خواهي بخري. » گفتم: « من چون توانم در حد قيمتي كه شما گفته ايد نيست، نمي خواهم مزاحم شما بشوم. هندوانه دربسته مي خرم. چند مي فروشي؟ » گفت: « 42 هزار تومن. » گفتم: « من نيستم. » صدايم زد و اصرار كه: « چقدر در توان توست؟ » گفتم: « بيني و بين الله 32 هزار تومن بيشتر نمي توانم جور كنم. » گفت: « قبول دارم. من دلم مي خواهد اين خانه را به تو بدهم. » گفتم: « خدا بركت بدهد. » دو تا هزارتوماني توي جيبم داشتم، در آوردم و دادم بيعانه و برگشتم خانه. حاج آقا سعيدي پرسيد: « چه شد؟ » گفتم: « هيچي! خانه را خريدم به 32 هزار تومن. » من روز قبلش يك دكان نانوايي خريده بودم به قيمت 18 هزار تومن و براي همين پولي توي دست و بالم نبود. عصري كه حاج آقا و اهل بيت رفتند، به من زنگ زدند كه آقاي وحدتي! دكان نانوائي آتش گرفته. نانوائي در چهار راه عباسي بود به دلال گفتم زود آن را بفروش. نانوائي همان شب به 18 هزار تومان فروخته شد. 2 هزار تومان هم بيعانه داده بودم شد 20 هزار تومان. نه تنها خانه را خريدم،يك 10 تومان هم سرمايه برايم باقي ماند! مي خواهم عرض كنم كه پيش بيني ها و حرف هاي حاج آقا، چيز معمولي نبود. واقعا مي ديد. آن روز هم گفت به تو مي گويم خانه مال توست، برو بخر.
حاج آقا سعيدي نسبت به فاطمه زهرا (سلام الله علیها) فوق العاده حساس بود و هر وقت هيئت ما مي آمد، ما به مداح ها مي سپرديم كه روضه وداع را نخوانند، چون غش مي كرد. هيچ يادم نمي رود يك شب رفته بودم خانه شان. ساعت 11 شب نشد،گفت: « پاشو برو. » گفتم: « اين وقت شب شام نخورده كجا بروم؟ » گفت: « تا صبح هم بنشيني از شام خبري نيست، پاشو برو. » گفتم: « حاجي! من از شما شام مي گيرم.»گفت: « خيال مي كني! پاشو برو. » بالاخره از من اصرار و از حاج آقا انكار، بلند شدم كه بروم. دم در كه رسيدم، داشتم كفش مي پوشيدم كه گفتم: « حاجي! فرداي قيامت شكايتت را پيش مادرت مي كنم كه اين پسرت ساعت 11 شب، مرا شام نخورده از خانه اش فرستاد بيرون. » تا اين حرف را زدم، گفت: « زود بيا. » گفتم: « نمي مانم. » گفت: « بايد بماني. » و خلاصه با اصرار، مرا برد داخل خانه و تلفن زد چند سيخ كباب كوبيده آوردند. من تلفن را برداشتم كه زنگ بزنم رفيقمان حاج آقا كاظمي هم كه با او مي رفتيم قم بيايد،حاج آقا گوشي را قطع كرد و گفت: « خودت كم هستي، مي خواهي تلفن بزني رفيقت هم بيايد؟ » خلاصه از اين جور شوخي ها خيلي با هم داشتيم.
بعضي وقت ها همراه حاج آقا سعيدي مي رفتيم منزل آقاي فلسفي در خيابان ري كه مشكلاتي را كه حاج آقا خودش نتوانسته بود حل كند، مرحوم آقاي فلسفي حل كند. حاج آقا در عين جدي بودن، خيلي هم شوخ طبع بودند، طوري كه وقتي مي رفتيم قم، اصلا نمي فهميديم اين فاصله چطوري طي مي شود.
ايشان روزنامه ها و مجلاتي را كه مطالب و عكس هاي مستهجن داشتند،مي گرفت و به سردبير آن ها تلفن مي زد و با لحن قاطع و محكم به آن ها مي گفت كه اين مزخرفات چيست كه چاپ مي كنيد؟ چرا جوان ها را به فساد مي كشيد؟ چرا شرم نمي كنيد؟ هيچ از آن ها نمي ترسيد، در حالي كه اغلبشان وابسته به دربار يا ماموران رژيم بودند. ابائي هم نداشت كه خودش را معرفي كند. حسابي به آن ها تشر مي زد. ما در هيئت محبان در هشت متري مشيرالسلطنه غذا مي داديم و شب شام غريبان را عدس پولو مي داديم. آن هم به نيت كه ده بيست تا هيئت را دعوت مي كرديم و آخر شب هم در هر خانه اي يك ديس عدس پلو مي داديم و عذرخواهي مي كرديم كه سر و صدا بوده. يك بار شب شام غريبان در خانه اسماعيل رائين جمع بوديم، بچه ها آمدند و گفتند: « هيئت بزرگي با علم و كتل و چهل چراغ دارد مي آيد.» گفتم: « شب شام غريبان كه علم و كتل ندارد. چهار تا شمع روشن مي كنند. » گفتند: « اين ها مي خواهند بيايند اين جا براي شام. » گفتم: « خودي ها بروند كوچه را فرش كنند و آن جا بنشينند.» براي ده بيست نفري برنج پخته بوديم. نمي دانم چهار صد تا يا پانصد تا بودند. يك آقائي بود كه بالاي ميدان خراسان دوچرخه سازي داشت و هيكلش خيلي درشت بود. آدم خيلي خوبي بود. او مي گفت: « شماها هيئت و دسته و عزاداري راه بيندازيد، ولي هر جا كار خراب شد، بگوئيد حاج آقا پيرهادي گفته! من كتك خورم خوب است. كتك هاي هيئت امام حسين (علیه السلام) با من! » من گفتم: « حاج آقا!! اين هيئت كه آمد، شام را تو بده. » ديدم نمي شود با چهل كيلو برنج اين همه آدم را شام داد. سريع رفتم در طبقه دوم خانه و دو ركعت نماز حاجت خواندم و گفتم: « يا ابا عبدالله! اين ها مهمان من نيستند، مهمان شما هستند. » حالا همه مداح ها و بزرگان هيئت ها و حتي مال خود ما هم رفته بودند و من ماندم و خودم. سيني سوم و چهارم نرفته بود طبقه بالا كه ديدم لامپ شكست و سر و صدا بلند شد. من سريع رفتم بالا و گفتم: « حسين آقا! چه شده؟ » گفت: « اين آقا يك سيني را گرفته و گذاشته جلوي خودش و مي گويد باز هم سيني بده. اين كم است. » گفتم حاج حسين برو پائين. » او را فرستادم و به آن آدمي كه اين حرف را زده بود،گفتم:« آقا جان! شما اين ها را بهتر مي شناسي، بلند شو تو غذا را تقسيم كن. » خلاصه شر را خوابانديم. خدا شاهد است تمام اين ها غذا خوردند و رفتند. من رفتم پيش مش حسن آشپز كه ببينم اوضاع از چه قرار است،گفت: « حاج آقا! يك ديگ و نصفي غذاي دست نخورده داريم. » دو مرتبه به تمام همسايگان در خيابان مشيرالسلطنه هم عدس پلو داديم. اگر هنوز از آن ايام كسي در آن خيابان باشد، حكايت آن شب را براي شما خواهد گفت كه پلوئي با آن همه عطر و خوشمزگي به عمرمان نخورده بوديم. اين داستان را تعريف كردم كه بگويم ما توكل و توسل به ائمه اطهار و به خدا را از حاج آقا سعيدي آموختيم.
از علاقه ايشان نسبت به امام خاطره اي داريد؟
ايشان از ارتباطش با امام با ما صحبت نمي كرد. ولي ما مي دانستيم كه اين ارتباط بسيار قوي است و در همان موقع خمس و سهم امام و حساب و كتاب هايمان را با ايشان تسويه مي كرديم كه گمانم هنوز هم رسيدهايشان را دارم. از جد و جهد و تلاش و فعاليت مداوم و خسته نشدن ايشان كاملا معلوم بود كه به يك منبعي اتكال دارد. از لحاظ اخلاقي و جذب جوانان بي نظير بود. هيچ وقت يادم نمي رود كه آن آقاي ظهوري كه عرض كردم دبير بود، به ما جوان ها مي گفت: « بابا جان! هر وقت اين جوان هاي گمراه از شما دعوت كردند كه شب جمعه بيا برويم تئاتر، برويم سينما به اين ها نه نگوئيد. با آن ها قرار بگذاريد، منتهي به آن ها بگوئيد از شما يك خواهش داريم. به جاي 8 شب ساعت 6 بيا. برويم شاه عبدالعظيم من نذرم را ادا كنم، برمي گرديم مي رويم سينما يا تئاتر. اين ها را ببريد شاه عبدالعظيم زيارت،آن بغل به آن ها كباب كوبيده بدهيد و بعد هم جلوتر به آن ها يك بستني هم بدهيد،بعد بگوئيد برويم هيئت هم يك سري بزنيم، بعد برويم. پاي جوان را به هيئت برسانيد و ديگر كاريتان نباشد، بقيه كار با من. » خدا رحمتش كند. ما اين كار را انجام مي داديم و در بسياري از موارد هم موفق مي شديم و طرف هم گله نمي كرد كه فلاني چرا به جاي سينما،مرا بردي زيارت و هيئت. حسابي جذب مي شدند. حاج آقا سعيدي به قدري ساده و صميمي و راحت با جوان ها برخورد مي كرد كه همه جذب مي شدند. خود مرا بايك سلام ساده جذب كرد. ايشان با اين كه خودش تمكن مالي نداشت، چون ممنوع المنبر و از هر نظر تحت مراقبت و زير فشار بود، با اين همه تا جائي كه دستش مي رسيد،كار همه را راه مي انداخت و كمك مي كرد. در عين حال مهمان نواز هم بود. مهمان هر كه بود، در خانه هر چه داشت مي آورد و ذره اي رودربايستي نداشت. خاكي و متواضع بود. يكي از محسنات حاج آقا صريح اللهجه و رك بودن ايشان بود و كوچك ترين خطاهائي هم كه مي كرديم،صريح تذكر مي داد.
بعد از شهادت ايشان فضاي مسجد چگونه بود؟
شبي كه ختم ايشان بود،امنيتي ها در حواشي مسجد بودند، فردي آمد و به من گفت: « آقاي وحدتي! ديگر صلاح نيست كه شما در اين محل بماني. از اين جا برو. » من هم واقعا نمي توانستم جاي خالي حاج آقا سعيدي را تحمل كنم. رفتيم آريا شهر كه هنوز اطرافش خاكي بود و رفتيم در خانه اي كه هيچ چيز نداشت و داستانش هم مفصل است.
و سخن آخر
ايشان واقعا ساده زندگي مي كرد. اگر كسي خمس و زكاتي هم مي آورد، به مستضعفان مي ر ساند، اگر روحانيون ما شيوه زندگي آقاي سعيدي را داشته باشند، خيلي روي مردم اثر مي گذارد. آقاي سعيدي هميشه از يك عبا و عمامه استفاده مي كرد. استنباط خود من اين بود كه ايشان همين يك دست لباس را داشت، شب مي شست و خشك مي شد و صبح مي پوشيد. هر روز رنگ عبايش عوض نمي شد. كسي كه خوب است، در تمام اطرافيان تاثير مي گذارد و حاج آقا سعيدي اين طور بود.
منبع: ماهنامه شاهد یاران، شماره 32