ولايت عدول مؤمنان (1)
چکيده
واژگان کليدي
مقدمه
بنابراين، اگر در جايي فقيه واجد شرايط در دسترس نبود يا شرايط خارجي به او مجال چنين اموري را نداد، در اين صورت از آنجايي که اين امور تعطيل بردار نيستند و بايد در خارج محقق شوند - چون خداوند متعال راضي به ترک آنها نمي باشد - به لحاظ عقلي چاره اي جز ولايت عدول مؤمنان و تصدي آنان نيست؛ زيرا اگر ولايت مؤمنان عادل در امور حسبي پذيرفته نشود، لازمه ي آن تسلط کفار بر مسلمانان است که به يقين شارع مقدس به آن راضي نيست.
ضرورت ديگري که مطرح شده، اين است که برخي، ولايت فقيه را مصداقي از ولايت عدول مؤمنان مي دانند. در اين صورت يکي از زيرساختهاي نظريه ي ولايت فقيه، بحث از ولايت عدول مؤمنان خواهد بود؛ با اين استدلال که ولايت فقيه مصداق و موردي از ولايت مؤمن عادل است و فقيه به عنوان مصداقي روشن از عادلان، تصدي امور حسبي را بر عهده مي گيرد. در اين فرض، ولايت فقيه، مستند به ولايت عدول مي شود و اين بحث، پشتوانه ي نظريه ي ولايت فقيه خواهد شد (صدر، 1417، ج 10: 49). (3) اگرچه به عقيده ي ما، بحث ولايت فقيه، دلايل مستقل خود را دارد.
نکته ي ديگر آنکه برخي از فقيهان اصلاً ولايتي براي مؤمنان نمي پذيرند؛ چنانکه اين گفتار به ابن ادريس استناد داده شده است (ابن ادريس، 1410، ج 2: 211). اما مشهور فقهاي اماميه، ولايت مؤمنان عادل را پذيرفته اند؛ اگرچه اختلافاتي نيز در اين زمينه وجود دارد؛ چنانکه مثلاً برخي تصدي حسبه را براي مؤمنان جايز (امام خميني، 1418، ج 2: 671) و برخي آن را واجب دانسته اند (حسيني المراغي، 1418، ج 2: 581). عده اي نيز اگرچه ولايتي براي مؤمنان قائل نيستند، اما مسائلي را بيان کرده اند که نتيجه ي آن، همان ولايت خواهد بود؛ چنانچه محقق اصفهاني در توضيح نظر شيخ انصاري نگاشته است: وي اصلاً چنين ولايتي را براي عادل قبول ندارد؛ بلکه آنچه مي پذيرد اين است که تکليف است، نه ولايت و ميان اينکه چيزي ولايت باشد يا تکليف، تفاوت وجود دارد (الاصفهاني، 1383، ج 2: 416). تفاوت ميان ولايت و تکليف در بحث تزاحم آشکار مي گردد؛ زيرا اگر تصدي امور حسبي، تکليف محض باشد، اين تکليف واجب کفايي خواهد بود که با اقدام نخستين فرد، تکليف از بقيه ساقط مي شود. در اين صورت، ميان ولايت فقيه با فقيه ديگر و ميان تکليف عادل با فقيه يا مؤمن ديگر تزاحمي رخ نمي دهد؛ چرا که تزاحم در تکليف بي معناست؛ مگر اينکه در اين فرض، اين بحث رخ دهد که تکليف اوليه بر عهده ي کيست؟ آيا تکليف بر عهده ي همگان و به نحو واجب کفايي است؟ يا اينکه در مرحله ي اول بر عهده ي فقيه است و در صورت تعذر و در دسترس نبودن فقيه، تکليف متوجه عدول مؤمنان مي شود؟
اما اگر تصدي امور حسبي از باب ولايت باشد، بحث تزاحم ولايت رخ مي دهد که اين ولايت از آن کيست و در صورت تصدي فقيه يا مؤمن عادل، آيا کسي ديگر مي تواند متصدي امور حسبي گردد؟
اکنون به دلايلي که براي ولايت مؤمنان عادل اقامه شده است، اشاره مي کنيم:
دلايل تصدي مؤمنان عادل براي امور حسبه
الف- دلايل عقلي
1- حفظ نظام
برخي حفظ نظام را دليل مستقل عقلي براي ولايت عدول مؤمنان دانسته و آورده اند: به حکم عقل، اموري که حفظ نظام، متوقف بر آن است، واجب است. در صورتي که ما ولايت را مختص فقيه بدانيم، اين امر اختصاص به وي دارد و در صورت تعذر رجوع به فقيه در اين امور، ترديدي نيست که مباشرت فقيه و اذن او ساقط مي شود. حکم عقل در اينجا مستقل است به لزوم آنچه حفظ نظام به آن بستگي دارد. نهايت اين است که پس از فقيه تا زماني که عادل به آن مبادرت مي ورزد، [ولايت] او متيقن است و در غير اين صورت، هر کس که توانايي داشته باشد [بايد آن را برعهده بگيرد] (نائيني، 1418، ج 1: 330).
برخي ديگر نگاشته اند: در صورت نبود حاکم شرع، چنانچه ولايت عدول را در امور حسبي نپذيريم، در سرزمين هايي که حاکم شرع در آن وجود دارد، هرج و مرج پديد مي آيد (حسيني المراغي، 1418، ج 2: 581).
ترديدي نيست که حفظ نظام از جمله امور حسبي است که شارع مقدس، راضي به ترک و اهمال در آن نيست؛ بلکه مورد اهتمام شارع مي باشد و از سوي ديگر، بنا به دلايل متعدد، کافر در هيچ صورت بر مؤمنان ولايت ندارد. در نتيجه در صورت تعذر فقيه، ولايت به مؤمنان عادل مي رسد. دليل حفظ نظام، تمام ضرورت ها و مسئوليتهاي حکومتي را دربرمي گيرد؛ زيرا مسائل حکومتي از اموري است که حفظ نظام اجتماعي، مبتني بر آنهاست.
بر اين اساس، هر آنچه حفظ نظام به آن بستگي داشته باشد، به حکم عقل لازم و واجب مي شود؛ زيرا از اموري است که عقل، حسن و مصلحت آن را درک کرده و آن را مصلحت ملزمه مي داند. در نتيجه حفظ نظام، امري است که بايد در هر صورت محقق شود؛ بدين ترتيب که در صورت وجود فقيه، ايشان و در صورت نبود فقيه، عادل و در صورت نبود فرد عادل، هر کس که متمکن باشد، بدان مبادرت مي ورزد.
افزون بر دليل مستقل عقلي، دليل هاي غير مستقلي در اين زمينه اقامه شده است که به آنها اشاره مي کنيم:
2- قاعده ي اهم و مهم
اين استدلال اختصاص به مورد خاصي ندارد. بر اساس اين قاعده، هر امري که مصلحت اقدام به آن، بيش از مفسده اش باشد، بر اساس حکم عقل، بايد انجام شود. ولايت مؤمنان نيز از اين جمله است؛ چرا که به حکم عقل رها کردن اين امور داراي مفاسدي است که بايد از آن پرهيز کرد و به اين ولايت تن داد؛ اگرچه اين ولايت، مفاسدي نيز داشته باشد؛ زيرا طبق قاعده ي اهم و مهم، اهميت تصدي اين امور، بيش از مفسده ي آن است. بنابراين، ولايت مؤمنان در اموري که سرپرستي آن لازم است، به حکم عقل ثابت مي شود.
ب- دلايل نقلي
1- ولايت مؤمنان در قرآن
بر اساس اين آيه، فقها احکام خاصي را بيان کرده اند (موسوي بجنوردي، 1419، ج 1: 193-207). از جمله اينکه مطابق اين آيه و ساير نصوص، کافر بر مسلمان ولايت ندارد؛ اما در مقابل، در قرآن کريم مردم به ولايت مؤمنان فراخوانده شده است:
«لاَّيَتّخِذِ المُؤمِنُونَ الکافِرينَ أوليَاء مِن دُونِ المُؤمنِينَ وَمَن يَفعَل ذَلِکَ فَلَيسَ مِنَ اللهِ فِي شَيءٍ إلاّ أن تَتّقُوا مِنهُم تُقَاةً وَ يِحذرُکُمُ اللهُ نَفسَهُ وَ إلَي اللهِ المَصيرُ» (آل عمران (3): 28)؛ نبايد مؤمنان، کافران را به جاي مؤمنان، [به عنوان] دوست و سرپرست برگزينند. پس هر که چنين کند، او را با خدا رابطه اي نيست؛ مگر اينکه از آنها بيمناک باشيد و خدا شما را از خودش مي ترساند که بازگشت به سوي اوست.
«الَّذينَ يَتَّخِذوُنَ الکافِرِينَ أوليَاء مِن دُونِ المُؤمِنِينَ أيَبتَغُونَ عِندَهُمُ العِزَّةَ فَإنَّ العِزَّة لِلّهِ جَميِعاً» (نساء (4): 139)؛ کساني که کافران را دوستان و سرپرست مي گيرند، آيا سربلندي را نزد آنان مي جويند؟ [اين، خيالي خام است؛] چرا که عزّت، همه از آن خداست.
«يَا أيُّهَا الذّينَ آمَنُوا لا تَتّخِذُوا الکَافِرينَ أولِيَاء مِن دُونِ المُؤمنِينَ أتُريدُونَ أن تَجعَلُوا لِلّهِ عَلَيکُم سُلطَاناً مُّبيناً» (نساء (4): 144)؛ اي کساني که ايمان آورده ايد، به جاي مؤمنان، کافران را به دوستي خود مگيريد. آيا مي خواهيد عليه خود، حجّتي روشن براي خدا قرار دهيد؟!
کلمه ي اوليا، جمع کلمه ي «ولي» و از ماده ي ولايت است. ولايت در اصل به معناي مالکيت تدبير امر است و به معناي دوستي نيز به کار مي رود (طباطبايي، بي تا، ج 3: 151).
اين آيه ي شريفه مؤمنين را از اينکه به ولايت کفار و سرپرستي آنها بپيوندند و ولايت مؤمنين را ترک کنند نهي مي کند و سپس آيه ي شريفه ي دوم، مسأله را به تهديد شديدي که از ناحيه ي خداي تعالي متوجه منافقين شده است، تعليل مي کند و اين بيان و تعليل، معنايي جز اين نمي تواند داشته باشد که خداي تعالي، ترک ولايت مؤمنين و قبول ولايت کفار را «نفاق» دانسته و مؤمنين را از وقوع در آن بر حذر مي دارد. سياق آيه، مؤمنين را اندرز مي دهد که پيرامون اين قرقگاه خطرناک نگرند و متعرض خشم خداي تعالي نشوند (همان، ج 5: 118).
بر اساس اين آيات، قبول و پذيرش ولايت کافران روا نيست و در مقابل، بايد ولايت مؤمنان پذيرفته شود. در صورتي که پيامبر (صل الله عليه و آله) در ميان مسلمانان بود، ولايت او بر همه نافذ مي بود؛ اما در صورت نبود پيامبر، نوبت به جانشينان ايشان که امامان معصوم (عليه السلام) هستند مي رسد و پس از آنان، نوبت به جانشينان معصوم که فقها هستند مي رسد و در صورت تعذر فقيه، بر اساس حکم اولويت، نوبت مؤمنان خواهد بود؛ زيرا عدم پذيرش ولايت مؤمنان، منجر به پذيرش ولايت کفار مي شود که در قرآن کريم، نشانه ي نفاق دانسته شده است.
2- قاعده ي «لاضرر» و «لاحرج»
3- قاعده ي احسان
در ادامه مي توان افزود که بر عهده گرفتن امور حسبي در مواردي مستلزم تصرفات و همچنين وارد آمدن آسيب به ديگران مي شود که قاعده ي احسان، اين گونه تصرفات را جايز مي نمايد و نسبت به ضرر و زيان وارد آمده به غير، نفي مسئوليت مي کند. از اين رو، کسي که از باب احسان، امور حسبه را برعهده بگيرد، اين مسئوليت، مشروع و اقداماتي که در راستاي اين مسئوليت انجام مي دهد، توجيه پذير خواهد بود و ضمان آور نخواهد بود.
به بيان ديگر، اگر چه قاعده ي احسان در مرحله ي اوليه، نفي ضمان محسن را ثابت مي کند، اما به دلالت التزامي، جواز تصرف محسن را نيز ثابت مي کند و مي توان گفت: پيش فرض نفي ضمان، جايز بودن تصرف احسان کننده است.
4- عمومات قرآني و روايي
شريعت اسلام در موارد بسياري، دستور به کارهاي نيک و پسنديده داده است که نمونه ي آن، موارد فوق است. هر فردي با قضاوت درون درمي يابد که امور حسبي، داخل در اين عناوين است و عناويني مانند «برّ»، «معروف» و «خير» امور حسبي را دربر مي گيرد. بنابراين، تصدي امور حسبي، داخل در امور مستحب مي شود که اين، درجه ي بالاتري نسبت به جواز است (حسيني المراغي، 1418، ج 2: 581).
پي نوشت ها :
1. محقق حوزه علميه و كارشناس ارشد حقوق.
2. «ثمّ إن الامور الحسبيّة و هي التي علم بعدم رضا الشارع الأقدس بإهمالها» امام خميني، کتاب البيع، ج 2: 665.
3. أن يقال: إنه لا دليل علي حجية ولاية الحاکم الشرعي، بل ولايته إنما هي تطبيق و مصداق من ولاية عدول المؤمنين، فإنه القدر المتيقن و الفرد الأوضح منهم. فلو تمّ هذا الکلام، کانت ولاية الفقيه مستندة إلي ولايتهم، الا أنها ثابتة بدليل مستقل (صدر، ماوراء الفقه، ج 10: 49).
4. أنه يجب علي الجامعة البشرية حفظ النظام الاجتماعي برفع کل منهم ما يحتاج اليه الغير، فيجب علي الصانع و المحترف رفع حاجة المحتاجين ببذل ما يتمکنون من الصناعة و الحرفة و يجب علي الباقين رفع حاجة الصانعين و المتحرفين ببذل ما يتقوتون و يتعيشون به (محمدحسين الاصفهاني، الاجارة: 211).