ناگفته هاي علي اسلامي(پهلوي)بعد از 30 سال (3)
جريان اسلام آوردن من
در آن ديدارها به واسطه نزديكي سلول بهمن با جهانباني، با بهمن نيز آشنا شديم. او برايمان از قرآن حرف مي زد و از اسلام سخن مي گفت.
ارتباط ما با بهمن بسيار زياد شد، لذا مأموران حكومتي او را از تهران به زندان بابل فرستادند، اما ما ول كن نبوديم و به ديدن او در زندان بابل هم مي رفتيم. بهمن در صحبت هايش به من مي گفت تو كه اين قدربه عرفان علاقه داري چرا قرآن نمي خواني ؟به توصيه بهمن قرآن خواندم و جذب آن كتاب آسماني شدم. ديدم كه واقعا معجزه است. مفاهيمش بي نهايت است. قرآن كتاب روشني است و آدمي با خواندن آن از كارهاي بد دوري مي جويد. يك هفته قرآن خواندم و پس از آن اسلام آوردم و وظايف شرعي ام را انجام دادم. ختنه كردم و در استخري غسل كردم و اشهدم را خواندم و از آن روز به بعد نماز قضا نداشتم. نماز را هم از بهمن حجت كاشاني ياد گرفتم. حجت كاشاني در كاترين و خسرو جهانباني وشهناز پهلوي هم تأثير زيادي گذاشت. به گونه اي كه آنها هم اسلام آوردند. حتي ده سال پيش هم كه من دوباره خسرو جهانباني و شهنازرا ديدم هنوز گرايش اسلامي داشتند. ديدم كه خسرو با مسلمانان پاكستان و الجزاير و مصر ارتباطاتي داشت. آنها در لوزان در آپارتماني كوچك زندگي مي كردند. من اسلام آوردنم را به درباريان گفتم و از آنها كناره گرفتم. آنها با شنيدن اين خبر تعجب كرده و مرا مورد تمسخر قرار دادند.
چندماهي از مسلمان شدنم گذشته بود كه در سوئيس با دختري به نام سونيا لااومان ازدواج كردم. شرط ازدواجم اين بود كه او مسلمان شود. او هم يكي دو ماه قرآن خواند و مسلمان شد، اما آداب و رفتار فرنگي در سر داشت. در ايران او را بارها پيش بهمن بردم تا تحت تأثير صحبت هاي او قرار گيرد. اما او نمي پذيرفت و چادر سر نمي كرد و اصلا روحيه اسلامي در خانه ما وجود نداشت. زمان گذشت تا اينكه او را طلاق دادم و تنها شدم.
در 1348 وارد مدرسه نظام شدم. احساس مي كردم با ورود به مدرسه نظام به شخصيتي نزديك مي شود كه در ذهنم تجسم مي كردم. فكر مي كردم با ورود به نظام و ارتش برخي كاستي هاي فكري ام برطرف مي شود. در مدرسه چتر بازي، تيراندازي، با اسلحه هاي گوناگون، كاراته، جنگ تن به تن با معلمان كره اي، سقوط آزاد و. . . را آموختم و آموزش ها رابه پايان بردم و ديپلم چتربازي هم اخذ نمودم. اما احساس كردم از نظامي بودن بدم مي آيد. لذا از مدرسه خارج شدم. در آن مدرسه باسرهنگ اعزازي و نيز خسرو داد آشنا شدم. با خسرو داد پروازهايي نيز داشتم. البته من بعدها در رشته روان شناسي ادامه تحصيل دادم و ليسانس گرفتم.
درباره بهمن حجت كاشاني
بهمن مادر خوب و مسلماني داشت اما پدرش اين گونه نبود. او بهمن را با كمربند تنبيه مي كرد و به نظر من از همان ايام در درون كينه اي نسبت به زورگو و زورگويي ايجاد شد. او به واسطه مادرش دانش خوبي نسبت به اسلام داشت. از آيات قرآن نيز بهره گرفت و هجرت و سپس جهاد را آغاز كرد. اوانسان خيلي خوب و با خدايي بود. نمازش را سر وقت مي خواند. مسجدي در مزرعه درست كرده بود و در آنجا به كارگرانش قرآن ياد مي داد. من هم بارها در آن مسجد نماز خوانده ام. او در خفا به امور خير براي مردم مي پرداخت. خيلي دست و دلباز بود. بيش از هر چيز ناعدالتي او را عصباني مي كردم. وقتي مي ديد يك نفر آدم قوي به يك فرد ضعيف زورگويي مي كند نمي توانست تحمل كند. او ازهيچ كس وهيچ چيز نمي ترسيد. مي خواست در راه خدا بميرد. اسلحه اي هم هميشه همراهش بود.
او از لحاظ رفتار و كردار با همه خوب بود. به كارگرانش خوبي مي كرد. آنها نيز جذب گفتار و رفتار او شده بودند به گونه اي كه هفتاد خانواده به مزرعه بهمن آمده و در خانه هايي كه بهمن احداث كرده بود ساكن شدند. آنها در مزارع يونجه، گندم و. . . مي كاشتند. درختان ميوه زيادي داشتند ودر زاغه اي كه در مزرعه درست كرده بودند، گاو و گوسفند نگهداري مي كردند. فكر مي كنم زندگي بهمن از راه درآمد حاصل از مزرعه اداره مي شد. شايد هم پروفسور عدل به آنها كمك مي كرد. چون كاترين از پدرش خواسته بود كه ارث او را بدهد. او هم اين كار را كرد و آنها آن زمين ها را خريدند. پروفسور عدل از بهمن ترس داشت و به همين دليل خيلي كم به مزرعه سر مي زد.
بهمن چند سال در مزرعه ماند. آرام آرام سختي هايي بر كارگرها وارد كرد. سيگار و قند را حرام كرد. تعدادي از كارگرها نتوانستند اين مسائل را تحمل كنند، درنتيجه آنجا را ترك كردند و فقط پنج خانواده و بعدها دو سه خانواده آنجا ماندند.
بهمن حجت كاشاني مدت زيادي به همراه همسر و سه دخترش در مزرعه ماند. سپس قصد هجرت كرد. او در نظر داشت به غاري برود و جهاد كند. يك روز پيش از هجرتش همه كارگرها رادر مسجد جمع كرد و به انها موضوع هجرتش را توضيح داد و گفت كساني كه من از آنها براي هجرت دعوت كرده ام و نيامدند مجبور مي شوم آنها را بكشم كه همين گونه هم شد. (2)
او اين موضوع را با من مطرح كرد، من به اين موضوع عميق تر فكر كردم جهاد وقت و زمان مشخصي دارد كه هر كسي نمي تواند درباره آن تصميم بگيرد [و فتواي جهاد صادر كند]. به بهمن گفتم اگر مي خواهي بميري بيا با هم برويم مكه. شانس مردن در راه مكه زياد است. بهمن و كاترين اين موضوع را قبول نكردند. چون آياتي از قرآن خوانده بودند كه در آن آمده بود كه شما بايد در راه خدا بكشيد وكشته شويد. بهمن به من گفت اگر روزي جهاد كنم مردم تصور خواهند كرد كه من ديوانه ام درحالي كه اين گونه نيست. من به تو مي گويم كساني كه مي جنگند ارزش بيشتري پيش خدا دارند تا كساني كه نمي جنگند. آن روز بهمن براي جنگيدن حرارت خاصي داشت. من در نهايت پيشنهاد او را براي هجرت نپذيرفتم. او گفت پس از اتمام دوره هجرت آنهايي را خواهم كشت كه دعوت مرا نپذيرفتند. به او گفتم خب حالا مرا بكش، من با تو نمي آيم. گفت نه، تو روزي به درد ايران مي خوري، همين طوري نمي توانم تو را بكشم.
خلاصه، آن روز به چندين دليل پيشنهاد بهمن را نپذيرفتم كه يكي از انها اين است كه جهاد
موضوعي نيست كه آدمي به تنهايي در آن گام نهد و پيش برود. (3)به نظر من زبان و سخن در بسياي ازاوقات به مراتب كشنده تر و مؤثرتر از اسلحه است، لذا من جهادم با حرف و سخن بود و با جهاد گفتار به ضد حكومت پهلوي برخاستم. بهمن براي من يك دوست واقعي بود و خواهد ماند. اما به نظرم اقدامات آخر او بيشتريك كار احساسي بود. او مي خواست خدا از او راضي باشد. به نظرم او اشتباهاتي كرد. البته خدا خودش عالم است و همه چيز را مي بيند و مي داند.
بهمن حجت كاشاني با همسر افليج و سه دخترش به غار رفتند. يك روز پيش از آغاز جهاد پيش ما آمد و غسل شهادت كرد، اما نگفت كه مي خواهد كسي را بكشد. او گفت من آخرين بار با اين زارعين حرف مي زنم. او ان شب به مزرعه آمده بود و آن كارگرها را كشت. روز حادثه ساعت چهار صبح يك خانمي به شيشه پنجره آشپزخانه ما مي زد. (4) و گفت :علي آقا، علي آقا بيا، بهمن سر شوهرم را بريد. خواستم بيرون بروم و ببينم چه خبر است. اما زنم نگذاشت و گفت در اين خانه چيزهاي عجيب و غريبي مي گذرد. خودت را قاطي اين كارها نكن. چون اگر مداخله كني همه
مي گويند با او بودي.
ساعت شش صبح هوا روشن شده بود كه ديدم كسي در زد، رفتم در را باز كردم، ديدم يك درجه دار ارتش جلوي در ايستاده ودور تا دور منزل را سربازان محاصره كرده اند. آن درجه دار خيلي با احترام به من گفت:شما مي دانيد بهمن حجت كاشاني كجاست؟من فكر مي كردم رفته به كوه، لذا به او گفتم :يك جايي در همين دنياست ولي دقيقا نمي دانم كجاست. گفتم :شما مي دانيد كه او دو نفر را كشته؟ گفتم :فكر مي كنم يك چيزهايي اتفاق افتاده. گفت :با من بياييد. با آن درجه دار به زاغه مزرعه رفتيم. ديدم دو نفر كشته شده و يك نفر هم لال شده بود. يكي هم كه قرآن به دست داشت گلوله از بالاي سرش رد شده بود. جسدها را كه ديدم گفتم خدايا من چه كار مي توانم بكنم. چشمم به جسد صفر افتاد. او يكي از كارگران خوب و زحمتكش بهمن بود. پيش خود گفتم خدايا اگر اين مرد بايد در راه خدا كشته مي شد پس من هم بايد در راه خدا كشته شوم. او آدم خوبي بود و تنها دليل كشته شدن او توسط بهمن اين بود كه حرف بهمن را براي هجرت نپذيرفته بود. خلاصه جسدها را داخل وانت گذاشتم و گفتم لااقل اينها را ببرم و خاك كنم.
پي نوشت ها :
1- محقق و پژوهشگر.
2- در شماره هاي پيشين به تفصيل ماجراهاي مربوط به خرم دره آمده است. بهمن به روي چهار تن از كارگرانش آتش گشود. در نظر وي آنان كساني بودند كه او را در هجرت و جهاد ياري نكردند. از آن چهار تن دو نفر كشته شدند و دو نفر ماندند. آن دو هنوز در قيد حيات اند.
3-فهم ديني علي اسلامي در اين مسأله عميق تر از بهمن حجت كاشاني است. زيرا مطابق شريعت اسلامي، جهاد شرايط خاصي دارد كه تشخيص آن شرايط و دستور جهاد با امام معصوم يا فقيه جامع الشرايط است. در مجموع معرفت ديني بهمن علي رغم پاكي و صداقتي كه داشته، از افراط و خطا ايمن نبوده است.
4- شبي كه بهمن از كوه پايين آمد و به مزرعه رفته و به روي كارگرانش تيراندازي كرده بود علي اسلامي و همسرش در خانه اي كه بهمن در مزرعه براي او ساخته بود اقامت داشتند. علي اسلامي هر از گاهي پيش بهمن مي امد و در خانه ساكن مي شد.