یادی از همرزم شهید(1)
گفت و گو با سردار حسن شاه حسيني از همرزمان شهيد چمران
درآمد
لطفاً مختصري از دوران کودکي، خانوادگي خود و اينکه چگونه با انقلاب و دکتر چمران آشنا شديد بگوييد؟
زمان طاغوت به سربازي رفتم و در لشکر يک گارد خدمت کردم و بعد از آن ما 4 تا برادر کار مي کرديم تا خرج خانه را در بياوريم. من پسر بزرگ خانواده بودم. پس از مدتي با يکي از برادرهايم يک مغازه کوچک در خيابان خاوران باز کرديم. در سال 56 بود که بوي انقلاب مي آمد، من هم اهل مسجد و منبر بودم، شب ها به مسجد حمام گلشن در خيابان سيروس مي رفتم. در نتيجه يک سال قبل از پيروزي انقلاب، خود به خود آلوده انقلاب شدم. حدود 29 سالم بود که ازدواج کردم. زماني که در خاوران مردي بود که استاد فرش هاي دستباف کاشان و همچنين با ارتباطي که با شهيد چمران داشت به جنوب لبنان مي رفت و به شيعيان لبناني قاليبافي ياد مي داد. من از آنجا الگوي چمران، اينکه چگونه شخصي هست. بچه محل خودم بوده و آن زمان در لبنان بود، آشنا شدم. داستان فلسطين و شيعيان در آن بي خبري، از طريق آن فرد به من مي رسيد. انقلاب که پيروز شد، راديو و تلويزيون و آن 4 کاخ نخست وزيري را گرفتند، من نيز وارد کاخ نخست وزيري و بعد راديو و تلويزيون شدم. با آقاي چمران بطور حضوري آنجا آشنا شدم. چون ايشان از طرف امام معاون در امور انقلاب و دولت آقاي بازرگان شدند. من هم چون اسم انقلاب در آن دفتر بود جذب اين دفتر شدم. در مورد آقاي چمران چون از طرف امام بود و عنوان انقلاب هم داشت خود به خود کلي نيروي مردمي جذب ايشان شدند. کار را از آنجا شروع کردم و به کردستان رفتم. يک سال آنجا بودم. فعاليت هايم از محاصره ي پاوه شروع شد. جلسه اي در سنندج با شهيد چمران داشتيم. موقع برگشتن ديديم که پاوه محاصره شده. از هلي کوپتر پياده شدم و در محاصره ماندم. بچه هاي سپاه نيز آنجا بودند. آقاي شهيد عسگري و صالحي فرمانده آنجا بود. پس از پايان محاصره پاکسازي شروع شد. تا مريوان و بانه يک ستون نظامي هم به سردشت فرستاديم. اين ستون نظامي با آن دسته بچه هاي صياد شيرازي متفاوت بود.
کارهايمان که تمام شد و به تهران برگشتيم، به ما گفتند که بايد به خوزستان برويد. اين قبل از جنگ ايران و عراق است. همان قضيه خلق عرب و شبير خاقاني در خوزستان پيش آمده بود بعد از آن دوباره به کردستان رفتيم. کردستان که آرام شد داشتم خودم را براي آمدن به يک مرخصي ده روزه به تهران آماده مي کردم که گفتند عراق حمله کرده و فرودگاه مهرآباد را زده است. ما 10-15 نفر بوديم که از اولين نفراتي بوديم که شبانه به سمت اهواز حرکت کرديم.
قبل از اين که به جنگ برسيم، درباره اين مقطعي که گروه هاي جدايي طلب در خوزستان بودند، بحث هايي پيرامون آن برخوردها هست، مثل برخوردهايي که از طرف مرکز با آن بخش ها شد به برخورد با مردم هم منجر شد، مي توانيد بيشتر توضيح بدهيد؟
فضاي آن موقع چطور بود؟ شما گفتيد موقعي که به کردستان رفتيد نيروهاي سپاه در پاوه بودند. اين باعث نمي شد اختلاط مسئوليت پيش آيد؟ رابطه ي سپاه با گروهي که دکتر چمران داشت چطور بود؟
شما عمليات شهيد صياد شيرازي را با زمان ما مقايسه کنيد. دو زمان است و دو جور اقتضا مي کند. مسئله ديگر اين که نوع سيستم جنگيدن ما با هم فرق مي کند. ما نامنظم هستيم و آنها منظم هستند. منظم مي خواهد به يک شهر حمله کند، اول شناسايي مي کند، بعد با هواپيما مي زند، بعد آتش توپخانه را روي شهر مي ريزد و خوب پاکسازي مي کند و بعد نيروهاي پياده مي رود. در صورتي که نامنظم عکس اين است. ما يک تير هم شليک نمي کنيم. صورت هايمان را سياه مي کنيم، کلاه کشي هم به سر مي کشيم و خيلي آهسته وارد آن شهر يا روستا مي شويم، از يک گوشه شروع مي کنيم، آرام آرام پاکسازي مي کنيم تا به نتيجه برسيم. ما نمي توانستيم روستاها را بزنيم يا به روستاهايي خوبي نکنيم. ما بايد با روستاها رفيق مي شديم. بايد جنگ رواني ايجاد مي کرديم در غير اين صورت از پاوه نمي توانستيم جلوتر برويم. ما با کمک کردها رفتيم و شهدا را گرفتيم. شما فکر مي کنيد افراد دکتر چمران در کردستان فارس بودند. اکثراً کرد بودند. دکتر چمران از نيروي مردمي استفاده مي کرد.
دکتر روحيات خاص و برخوردهاي ويژه خود را داشت. ما اصلاً توپخانه نداشتيم. سنگين ترين سلاحمان خمپاره شصت بود که هر جا مي رفتيم با خودمان مي برديم. حالا ممکن است يک عمليات مشترکي در زمان جنگ ايران و عراق داشته باشيم و اين نياز به آتش تهيه و هلي کوپتر و غيره دارد. تنها وسيله سنگيني که ارتش به ما کمک کرد يک هلي کوپتر بود، از بانه که به سمت سردشت حرکت مي کرديم برخي مي گفتند سرتان را مي بُرند، پر از کومله است، سردشت مغز کمونيست و کردستان است. دکتر گفتند: مردم هيچ کاري نمي کنند، ممکن است چند نفر ناآگاه باشند. دو هلي کوپتر کبري ما را حمايت مي کردند دو هلي کوپتر توفورتين هم هر کدام 12 نفر را، از اين تپه به آن تپه مي بردند. ستون ما بعد از 6 ساعت به سردشت رسيد بر خلاف آن ستوني که شهيد صياد شيرازي فرستاد که چند روز طول کشيد و خيلي کشته داد. ما در مسير اين ستون که به سردشت رسيد فقط يک عراقي را در راه کشتيم و يک کُرد گرفتيم که کومله بود و با آن عراقي بود او ابتدا محاکمه شد و بعد تيرباران شد. اين افراد مسلحانه به ما حمله کردند. به محض اينکه به سردشت رسيديم گاو جلوي ما کشتند. شربت دادند. بدون اينکه کسي را بکشيم. بعضي از برادران ارتشي هم که زنده هستند جريان را مي دانند. آن موقع سرگرد شيباني بغل دست من در لندرور نشسته بود. فرمانده پادگان مريوان بود. مي خواستند اعدامش کنند که من فراري اش دادم؛ که بعد هم معلوم شد بي گناه است و الآن هم در ارتش خدمت مي کند، شايد هم بازنشسته شده باشد.
مي گويند آقاي چمران با شهيد صياد شيرازي درگيري هايي داشته است. آيا اين جوري بوده است؟
چه مدت در خوزستان بوديد؟ از آنجا و خاطراتي که همراه دکتر چمران داشتيد بگوييد.
اطلاع دادند که در خوزستان خلق عرب مهمات و مواد منفجره از طريق مرز خيّن و بعد شلمچه وارد مي کنند و نياز به يک نيروي مجرب هست که جلوي خرابکارها را بگيرد و.... در پاسگاه خرمال و شلمچه سه ماه مأموريت داشتم. آنجا بچه هاي ارتش با ما همراه بودند. بچه هاي قديمي که در امور چريکي و جنگ نظامي استاد بودند. بعضي از آنها در کودتاي نوژه حضور داشتند و تيرباران شدند که اين خود مسئله ديگري است. سه ماه با بچه هاي نيروي مخصوص و نيرويي دريايي خوزستان همکاري مي کرديم. کمين مي گذاشتيم و از اين راه خيلي ها را دستگير کرديم. آنها از طريق اروندرود با قايق مواد منفجره مي آوردند و از طريق نهر خيّن وارد خرمشهر مي کردند و لوله هاي نفت را منفجر مي کردند و پالايشگاه را مي زدند در کل خرابکاري مي کردند. عراق هم کاملاً آنها را حمايت مي کرد. سال 58 بود، آن زمان دولت در دستان آقاي بازرگان. حتي يک گزارش کتبي از طريق دفتر امور انقلاب که مسئولش شهيد چمران بود، به دولت بازرگان داده شد که عراق خود را آماده جنگ با ايران مي کند. بين نهر خيّن و اروندرود يک خشکي مثلثي شکل است. من همراه با درجه داري به نام محمد تيغ تيز که ارتشي بود و بعدها هم، شنيدم که در کودتاي نوژه شرکت داشته و گويي اعدام شد، شايد هم نشده باشد، به آنجا رفتم، از مرز شلمچه گذشتيم و به بصره رفتيم. ارتش عراق زرهي بود، سيستم آن هم روسي بود. ديديم تمام تانکها را آرايش دادند رو به خاک ايران، و آماده اند تا دستور حمله بشنوند. ما اين را گزارش داديم. اما کسي توجه نکرد. مي گفتند شما افراطي هستيد. با ستاد جنگ هاي نامنظم و درجه داران ارتش کمين گذاشتيم. زمان دريادار مدني هم بود. به اين وسيله امنيت را برقرار کرديم.
دکتر چمران به همه مسئولان نزديک بودند. ايشان گزارش نمي دادند که احتمال حمله هست؟
بله، ولي کسي توجه نمي کرد. زيرا ديدگاه بازرگان اين نبود. او باور نمي کرد که عراق مي خواهد با ما بجنگد، يا اين که آمريکا عليه ماست و دارد برنامه ريزي مي کند. مي گفت: آمريکا و فرانسه به ما کاري ندارند. آدم مسلماني بود ولي ديدگاه سياسي اش اين جور بود. حضرت امام(ره) در مورد آينده فکر مي کرد، آينده نگري داشت، يک عمر در کار سياسي تحقيق کرده بود. امام برنامه هاي استراتژيک جنگ را به ما مي گفت. مثلاً وقتي عراق حمله کرد، سفارشي به شهيد چمران در رابطه با خوزستان کرده بود که مصطفي فقط اهواز را حفظ کن.
مگر خرمشهر مرز نبود؟ چرا امام اين چنين گفت: بزرگ ترين استراتژيست هاي نظامي هم اين مسئله را درک نمي کنند.
خرمشهر هنوز دست دشمن نيفتاده بود. ولي امام مي دانست که ارتش عراق قوي ترين سيستم زرهي در خاور ميانه بود. از خرمشهر تا اهواز فقط دشت است و تانک ها به راحتي تا اهواز مي آيند. يک تپه آنجاست به نام تپه الله اکبر، که ارتفاعش شايد 40 متر باشد، حتي پيکان هم مي تواند از بالاي آن تپه بگذرد. عراق اگر اهواز را گرفته بود و تجهيزاتش به پشت کوه ها سنگر مي گرفت. ما هيچ نمي توانستيم عراق را از ايران بيرون کنيم. ديدگاه ها فرق مي کرد. احساس من اين است، شايد هم غلط باشد.
بعد از سه ماه که امنيت خوزستان برقرار شد به تهران آمديد؟
دوباره درگيري ها اوج گرفت؟
اين بعد از جنگ معروف نقده است؟
شما موقعي که وارد کردستان شديد، نيروهايي که شهيد چمران آنجا تدارک مي ديدند، چطور با مردم منطقه ارتباط برقرار مي کردند؟
دوره کردستان دوم چقدر طول کشيد؟
مي خواهيم وارد قصه جنگ بشويم. قبل از آن، از دوره هاي کردستان و خوزستان خاطره خاصي از شهيد چمران نداريد؟
چه تهمت هايي به دکتر چمران مي زدند؟
در آن روزهايي که سفارت آمريکا تسخير شده بود، چمران به من دستور داد همراه با پنج، شش نفر مسلح به سفارت آمريکا بروم. گفته بودند، آمريکايي ها از لانه جاسوسي تيراندازي مي کنند، بچه ها در خطرند. در صورتي که شما در هيچ جايي نخوانده ايد که چمران نيروي مسلح به سفارت فرستاده است. اهل عمل بود. انقلاب اسلامي شکوفه اي بود که چمران سال ها در مصر و آمريکا و لبنان منتظر شکفتن اش بود. آن زمان بهترين و مؤمن ترين حزب در آمريکا نهضت آزادي بود. در نهضت آزادي هم شاگردان طالقاني بودند و هم نفوذي ها مثل امير انتظام و در مقابل دکتر سحابي و پدرش نيز بودند.
چمران جزو هيچ جا نبود، بعد از انقلاب اين ثابت شد. در خوزستان به دکتر چمران گفتم يک سري از جوان ها کمونيست اند، تحويل دادگاه انقلاب بدهيم. دکتر گفتند: «جنگ عليه ايران است، کمونيست باشند، مي خواند از وطن شان دفاع کنند. شما دو کار بايد بکنيد؛ اول اينکه مواظب باشيد. به ما لطمه اي نزنند و دوم اينکه با رفتار اسلامي خود نشان بدهيد که شما حق هستيد. اگر اين دو کار را کرديد برنده ايد.» در آن زمان نيرويي وجود نداشت. سپاه که وجود نداشت، ارتش هم که فرار کرده بود. اين نشان دهنده روحيه آزادگي و عدم وابستگي او بود. مسائل را از هم تفکيک مي کرد. زمان جنگ بود لزومي نمي دانست که ببيند کمونيست بر حق است يا اسلام. آدم بايد واقع بين باشد. خيلي از همين انقلابيون، قبل از انقلاب مردم ديگري بودند. مگر ما آخوند ضد انقلاب نداشتيم.
حضرت امام درست فرموده است که حال و اکنون انسان ها ملاک است، نه گذشته. اگر گذشته ملاک باشد، توبه را نفي کرده ايم. شهيد چمران مي گفت: خدا تو را بايد بپذيرد، چمران کيست که کسي را بپذيرد يا نپذيرد. ما بايد ابعاد معنوي جنگ را بسنجيم. نظر امام اين بود که جنگ دانشگاه است. من از جنگ ياد گرفتم، بالاترين فرضيه خدمت به مردم است. فرقي نمي کند اين آقا بسيجي باشد يا از هر قشر ديگري از مردم باشد. اين را دکتر چمران به من ياد داده است. در آن بحبوحه درگيري هاي سردشت به پادگان رسيدم. گفتم: در را ببنديد کومله حمله مي کند. ديدم دکتر نيست. نارنجک برداشتم و با جيپ رفتم وارد شهر شدم. يک ساعت و نيم شهر را گشتم، سر ظهر به يک مسجد اهل تسنن رفتم، ديدم دکتر چمران بين سني ها نماز جماعت مي خواند. در کجاي دنيا اين چنين شخصي پيدا مي شود. دکتر براي بودن و نبودن فقط به خدا اعتقاد داشت. دکتر معتقد بود يکي از عواملي که مسلمان ها را ضعيف کرده نفاق بين شيعه و سني است. شيعه گري مذهب است، اما دين مان اسلام است.
منبع: ماهنامه شاهد یاران، شماره 37