یادی از همرزم شهید(1)

سردار حسن شاه حسيني که در حال حاضر رئيس شوراي لالان (روستايي 25 کيلومتر بالاتر از فشم) است، وقتي آلبوم عکس هايش را ورق مي زد، گاهي سمت چپ، گاهي سمت راست، او را گاهي خيلي دور و گاهي خيلي نزديک کنار دکتر چمران، مي ديديم. نزديک به 5 ساعت. شنيديم و گفتيم و خنديديم و کمي هم اندوهگين شديم. زمانيکه از خاطرات اش مي گفت. از پاوه، سنندج و سردشت، از اهواز و خرمال و شلمچه، برادرش، اسماعيل شاه حسيني که پيوسته همراه او و شهيد چمران بود نيز به جمع ما مي پيوندد تا از اين دو برادر، از روزهاي حماسه و ايثار و جانفشاني هاي شهيد دکتر چمران بشنويم.
چهارشنبه، 12 بهمن 1390
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
یادی از همرزم شهید(1)

یادی از همرزم شهید(1)
یادی از همرزم شهید(1)


 






 

گفت و گو با سردار حسن شاه حسيني از همرزمان شهيد چمران
 

درآمد
 

سردار حسن شاه حسيني که در حال حاضر رئيس شوراي لالان (روستايي 25 کيلومتر بالاتر از فشم) است، وقتي آلبوم عکس هايش را ورق مي زد، گاهي سمت چپ، گاهي سمت راست، او را گاهي خيلي دور و گاهي خيلي نزديک کنار دکتر چمران، مي ديديم. نزديک به 5 ساعت. شنيديم و گفتيم و خنديديم و کمي هم اندوهگين شديم. زمانيکه از خاطرات اش مي گفت. از پاوه، سنندج و سردشت، از اهواز و خرمال و شلمچه، برادرش، اسماعيل شاه حسيني که پيوسته همراه او و شهيد چمران بود نيز به جمع ما مي پيوندد تا از اين دو برادر، از روزهاي حماسه و ايثار و جانفشاني هاي شهيد دکتر چمران بشنويم.

لطفاً مختصري از دوران کودکي، خانوادگي خود و اينکه چگونه با انقلاب و دکتر چمران آشنا شديد بگوييد؟
 

چهار برادر بوديم، دو نفر جانباز مانديم و دو برادر نيز شهيد شدند. در مدرسه خيام در سه راه سيروس درس خواندم. بعد از آن در همان محيط سرکار رفتم.
زمان طاغوت به سربازي رفتم و در لشکر يک گارد خدمت کردم و بعد از آن ما 4 تا برادر کار مي کرديم تا خرج خانه را در بياوريم. من پسر بزرگ خانواده بودم. پس از مدتي با يکي از برادرهايم يک مغازه کوچک در خيابان خاوران باز کرديم. در سال 56 بود که بوي انقلاب مي آمد، من هم اهل مسجد و منبر بودم، شب ها به مسجد حمام گلشن در خيابان سيروس مي رفتم. در نتيجه يک سال قبل از پيروزي انقلاب، خود به خود آلوده انقلاب شدم. حدود 29 سالم بود که ازدواج کردم. زماني که در خاوران مردي بود که استاد فرش هاي دستباف کاشان و همچنين با ارتباطي که با شهيد چمران داشت به جنوب لبنان مي رفت و به شيعيان لبناني قاليبافي ياد مي داد. من از آنجا الگوي چمران، اينکه چگونه شخصي هست. بچه محل خودم بوده و آن زمان در لبنان بود، آشنا شدم. داستان فلسطين و شيعيان در آن بي خبري، از طريق آن فرد به من مي رسيد. انقلاب که پيروز شد، راديو و تلويزيون و آن 4 کاخ نخست وزيري را گرفتند، من نيز وارد کاخ نخست وزيري و بعد راديو و تلويزيون شدم. با آقاي چمران بطور حضوري آنجا آشنا شدم. چون ايشان از طرف امام معاون در امور انقلاب و دولت آقاي بازرگان شدند. من هم چون اسم انقلاب در آن دفتر بود جذب اين دفتر شدم. در مورد آقاي چمران چون از طرف امام بود و عنوان انقلاب هم داشت خود به خود کلي نيروي مردمي جذب ايشان شدند. کار را از آنجا شروع کردم و به کردستان رفتم. يک سال آنجا بودم. فعاليت هايم از محاصره ي پاوه شروع شد. جلسه اي در سنندج با شهيد چمران داشتيم. موقع برگشتن ديديم که پاوه محاصره شده. از هلي کوپتر پياده شدم و در محاصره ماندم. بچه هاي سپاه نيز آنجا بودند. آقاي شهيد عسگري و صالحي فرمانده آنجا بود. پس از پايان محاصره پاکسازي شروع شد. تا مريوان و بانه يک ستون نظامي هم به سردشت فرستاديم. اين ستون نظامي با آن دسته بچه هاي صياد شيرازي متفاوت بود.
کارهايمان که تمام شد و به تهران برگشتيم، به ما گفتند که بايد به خوزستان برويد. اين قبل از جنگ ايران و عراق است. همان قضيه خلق عرب و شبير خاقاني در خوزستان پيش آمده بود بعد از آن دوباره به کردستان رفتيم. کردستان که آرام شد داشتم خودم را براي آمدن به يک مرخصي ده روزه به تهران آماده مي کردم که گفتند عراق حمله کرده و فرودگاه مهرآباد را زده است. ما 10-15 نفر بوديم که از اولين نفراتي بوديم که شبانه به سمت اهواز حرکت کرديم.

قبل از اين که به جنگ برسيم، درباره اين مقطعي که گروه هاي جدايي طلب در خوزستان بودند، بحث هايي پيرامون آن برخوردها هست، مثل برخوردهايي که از طرف مرکز با آن بخش ها شد به برخورد با مردم هم منجر شد، مي توانيد بيشتر توضيح بدهيد؟
 

دروغ محض است. بنده خودم در اين قضيه بودم. من باب مثال شما مي توانيد از پاوه بگوييد. آنجا را که بمباران نکردند تا کومله که ما را محاصره کرده بود با مردم عادي همه از بين بروند. پاوه زماني آزاد شد که حضرت امام در راديو پيام داد، هيچ کس حق ندارد بند پوتين اش را باز کند مگر محاصره پاوه آزاد شود. همين پيام که پخش شد خود بخود کومله ها که روي کوه ها پنهان بودند همه فرار کردند. الان مدارک و عکس هايش را دارم. در سردشت روستاهايي بودند که مردانشان همه کومله بودند، شهيد چمران به ما پيشنهاد کرده بود جيره اي که از تهران براي ما مي آمد را نصف مي کرديم و به زن و بچه اين ها مي داديم. اصلاً طوري نبود که کومله را با مردم قاطي کنيم. به کساني کومله مي گفتيم که زماني که در جاده تردد مي کرديم يکدفعه از سنگرهايشان ما را زير آتش مي گرفتند. ما به اين افراد کومله مي گوييم. به چه کسي مردم مي گوييم؟ به همين کومله که اسلحه دستش نباشد و از کنار ما رد شود. چون در کردستان همه شبيه هم هستند، شلوار و پيراهن کردي مي پوشند و يک شال هم به کمر مي بندند. کساني که اين ادعاها را دارند بايد نمونه بدهند. يک دکتري با کومله ها بود که بچه ي قلهک بود. او را در سنگر گرفتند. لباس کردي اش تن اش بود، و خنجر خوني به کمر بسته بود، اتفاقاً کومله ها اين کار را مي کردند، کرد و فارس برايشان فرق نمي کرد، در بيمارستان پاوه کرد و فارس را سر بريدند. نه به اين خاطر که تفنگ داشتند بلکه براي اين که ايجاد وحشت کنند.

فضاي آن موقع چطور بود؟ شما گفتيد موقعي که به کردستان رفتيد نيروهاي سپاه در پاوه بودند. اين باعث نمي شد اختلاط مسئوليت پيش آيد؟ رابطه ي سپاه با گروهي که دکتر چمران داشت چطور بود؟
 

اصلاً اين نبود که نيروي چمران مقابل سپاه بايستد. مثل مسائلي که بين سپاه و ارتش به وجود آمد. نيروي چمران نيرويي بود که فقط کمک مي کرد. چون سيستم نظامي ما، سيستم پارتيزاني بود. جنگ نامنظم بود، يعني اين که منظم نيست. کسي مي تواند بگويد نامنظم مي جنگد که با يک عصا و کوله پشتي به کوه نوردي مي رود و جاي مشخصي ندارد. ما هم اصلاً پادگان نداشتيم. ما گروه هاي يازده نفري داشتيم که يک سرتيپ داشت. طبق شرح وظيفه يک مأموريت را براي يک هفته به يک گروه مي دادند و هفته بعد مي آمد ارائه مأموريت مي کرد. مثلاً از پاوه که حرکت کردم يک ماه در راه بودم. حکم مأموريت يک ماه را گرفته بودم، آذوقه داشتيم. روستا به روستا پاکسازي مي کرديم و جلو مي آمديم. من يادم نيست که در کل مأموريت کردستان يک بي گناه کشته باشم.
شما عمليات شهيد صياد شيرازي را با زمان ما مقايسه کنيد. دو زمان است و دو جور اقتضا مي کند. مسئله ديگر اين که نوع سيستم جنگيدن ما با هم فرق مي کند. ما نامنظم هستيم و آنها منظم هستند. منظم مي خواهد به يک شهر حمله کند، اول شناسايي مي کند، بعد با هواپيما مي زند، بعد آتش توپخانه را روي شهر مي ريزد و خوب پاکسازي مي کند و بعد نيروهاي پياده مي رود. در صورتي که نامنظم عکس اين است. ما يک تير هم شليک نمي کنيم. صورت هايمان را سياه مي کنيم، کلاه کشي هم به سر مي کشيم و خيلي آهسته وارد آن شهر يا روستا مي شويم، از يک گوشه شروع مي کنيم، آرام آرام پاکسازي مي کنيم تا به نتيجه برسيم. ما نمي توانستيم روستاها را بزنيم يا به روستاهايي خوبي نکنيم. ما بايد با روستاها رفيق مي شديم. بايد جنگ رواني ايجاد مي کرديم در غير اين صورت از پاوه نمي توانستيم جلوتر برويم. ما با کمک کردها رفتيم و شهدا را گرفتيم. شما فکر مي کنيد افراد دکتر چمران در کردستان فارس بودند. اکثراً کرد بودند. دکتر چمران از نيروي مردمي استفاده مي کرد.
دکتر روحيات خاص و برخوردهاي ويژه خود را داشت. ما اصلاً توپخانه نداشتيم. سنگين ترين سلاحمان خمپاره شصت بود که هر جا مي رفتيم با خودمان مي برديم. حالا ممکن است يک عمليات مشترکي در زمان جنگ ايران و عراق داشته باشيم و اين نياز به آتش تهيه و هلي کوپتر و غيره دارد. تنها وسيله سنگيني که ارتش به ما کمک کرد يک هلي کوپتر بود، از بانه که به سمت سردشت حرکت مي کرديم برخي مي گفتند سرتان را مي بُرند، پر از کومله است، سردشت مغز کمونيست و کردستان است. دکتر گفتند: مردم هيچ کاري نمي کنند، ممکن است چند نفر ناآگاه باشند. دو هلي کوپتر کبري ما را حمايت مي کردند دو هلي کوپتر توفورتين هم هر کدام 12 نفر را، از اين تپه به آن تپه مي بردند. ستون ما بعد از 6 ساعت به سردشت رسيد بر خلاف آن ستوني که شهيد صياد شيرازي فرستاد که چند روز طول کشيد و خيلي کشته داد. ما در مسير اين ستون که به سردشت رسيد فقط يک عراقي را در راه کشتيم و يک کُرد گرفتيم که کومله بود و با آن عراقي بود او ابتدا محاکمه شد و بعد تيرباران شد. اين افراد مسلحانه به ما حمله کردند. به محض اينکه به سردشت رسيديم گاو جلوي ما کشتند. شربت دادند. بدون اينکه کسي را بکشيم. بعضي از برادران ارتشي هم که زنده هستند جريان را مي دانند. آن موقع سرگرد شيباني بغل دست من در لندرور نشسته بود. فرمانده پادگان مريوان بود. مي خواستند اعدامش کنند که من فراري اش دادم؛ که بعد هم معلوم شد بي گناه است و الآن هم در ارتش خدمت مي کند، شايد هم بازنشسته شده باشد.

مي گويند آقاي چمران با شهيد صياد شيرازي درگيري هايي داشته است. آيا اين جوري بوده است؟
 

خير، چمران با احدي درگيري نداشت. من چند سال در بيابان و کوه، جبهه با چمران بودم، کنار هم مي خوابيديم، تا ساعاتي پس از بامداد مي نشستم به صحبت هايش گوش مي دادم. چمران اصلاً روح درگيري نداشت. شما نمي توانيد کسي را پيدا کنيد که چمران با او درگير شده باشد. حتي به تهمت هايي هم که به او مي زدند اعتنا نمي کرد. خودم وقتي به سردشت رسيدم، عکس ام را در دانشگاه زده بودند و براي سر من و شهيد رستمي جايزه گذاشته بودند. همين جوجه کمونيست هاي دانشگاه تهران. حرکت هاي انقلابي اين تبعات را هم دارد، امکان ندارد کسي در انقلاب کار کند و هيچ مخالفي نداشته باشد. عليه حضرت امام و شهيد بهشتي هم جوّ بود. در سردشت مسئول عمليات بويوران بودم، دو انبار مهمات در بويوران بالا و پايين بود. از عراق مهمات آورده بودند تا بين کومله ها تقسيم کنند و حمله کنند سردشت را بگيرند. ما در پادگان سردشت مستقر بوديم. ما متوجه اين مسئله شديم. قرار بود پنج صبح به انبارها حمله کنيم. توپخانه 175 در پادگان سردشت بود. آقاي صياد شيرازي سروان توپخانه بود، سه ستاره روي دوشش بود. رحيم صفوي هم که درجه نداشت، آمده بود. قرار شد آقاي صياد شيرازي ما را حمايت کند تا برويم و دو انبار مهمات را منفجر کنيم. آن جا 8 شهيد از بچه هاي تهران داديم. حمله کرديم و انبارها منفجر شد. در راه برگشت قرار شد صياد شيرازي با توپخانه ما را حمايت کند تا بتوانيم برگرديم. اينکه چه اتفاقي افتاد، بماند. سعي خودش را کرد ولي اولين گلوله را به اشتباه به سمت خود ما زد ولي گلوله هاي بعدي را با توجه به اطلاعاتي که به او داديم، جلوتر زد. چون زمان کافي براي محاسبه نداشت. در کل صياد شيرازي صد درصد با شهيد چمران موافق بود. يادم مي آيد شبي آقاي صياد شيرازي رفت تا گشت شبانه بزند، در راه گم شد. نصف شب چمران همه را بسيج کرد تا پيدايش کنيم. تا اين حد دوستش داشت. ما هم پيدايش کرديم. راه را اشتباه رفته بود، ژاندارمري خودمان داشت او را مي زد، اگر دير رسيده بوديم او را کشته بودند. دکتر هيچ اختلافي با صياد نداشت. حتي با تيمسار فلاحي نيز نداشت، حتي با تيمسار ظهير نژاد و کل امراي ارتش. تنها کسي که من ديدم مقداري با چمران بد بود، مشاور نظامي بني صدر بود. چمران هم اصلاً از او خوشش نمي آمد. البته نه از او، بلکه از بني صدر خوشش نمي آمد. همان موقع که براي بني صدر رأي گيري مي کردند من در نخست وزيري بودم، به شهيد چمران گفتم: به چه کسي رأي بدهم؟ گفت: من به دکتر حبيبي رأي مي دهم شما به هر کسي که مي خواهيد رأي بدهيد. دکتر به بني صدر رأي نداد.
چه مدت در خوزستان بوديد؟ از آنجا و خاطراتي که همراه دکتر چمران داشتيد بگوييد.
اطلاع دادند که در خوزستان خلق عرب مهمات و مواد منفجره از طريق مرز خيّن و بعد شلمچه وارد مي کنند و نياز به يک نيروي مجرب هست که جلوي خرابکارها را بگيرد و.... در پاسگاه خرمال و شلمچه سه ماه مأموريت داشتم. آنجا بچه هاي ارتش با ما همراه بودند. بچه هاي قديمي که در امور چريکي و جنگ نظامي استاد بودند. بعضي از آنها در کودتاي نوژه حضور داشتند و تيرباران شدند که اين خود مسئله ديگري است. سه ماه با بچه هاي نيروي مخصوص و نيرويي دريايي خوزستان همکاري مي کرديم. کمين مي گذاشتيم و از اين راه خيلي ها را دستگير کرديم. آنها از طريق اروندرود با قايق مواد منفجره مي آوردند و از طريق نهر خيّن وارد خرمشهر مي کردند و لوله هاي نفت را منفجر مي کردند و پالايشگاه را مي زدند در کل خرابکاري مي کردند. عراق هم کاملاً آنها را حمايت مي کرد. سال 58 بود، آن زمان دولت در دستان آقاي بازرگان. حتي يک گزارش کتبي از طريق دفتر امور انقلاب که مسئولش شهيد چمران بود، به دولت بازرگان داده شد که عراق خود را آماده جنگ با ايران مي کند. بين نهر خيّن و اروندرود يک خشکي مثلثي شکل است. من همراه با درجه داري به نام محمد تيغ تيز که ارتشي بود و بعدها هم، شنيدم که در کودتاي نوژه شرکت داشته و گويي اعدام شد، شايد هم نشده باشد، به آنجا رفتم، از مرز شلمچه گذشتيم و به بصره رفتيم. ارتش عراق زرهي بود، سيستم آن هم روسي بود. ديديم تمام تانکها را آرايش دادند رو به خاک ايران، و آماده اند تا دستور حمله بشنوند. ما اين را گزارش داديم. اما کسي توجه نکرد. مي گفتند شما افراطي هستيد. با ستاد جنگ هاي نامنظم و درجه داران ارتش کمين گذاشتيم. زمان دريادار مدني هم بود. به اين وسيله امنيت را برقرار کرديم.
دکتر چمران به همه مسئولان نزديک بودند. ايشان گزارش نمي دادند که احتمال حمله هست؟
بله، ولي کسي توجه نمي کرد. زيرا ديدگاه بازرگان اين نبود. او باور نمي کرد که عراق مي خواهد با ما بجنگد، يا اين که آمريکا عليه ماست و دارد برنامه ريزي مي کند. مي گفت: آمريکا و فرانسه به ما کاري ندارند. آدم مسلماني بود ولي ديدگاه سياسي اش اين جور بود. حضرت امام(ره) در مورد آينده فکر مي کرد، آينده نگري داشت، يک عمر در کار سياسي تحقيق کرده بود. امام برنامه هاي استراتژيک جنگ را به ما مي گفت. مثلاً وقتي عراق حمله کرد، سفارشي به شهيد چمران در رابطه با خوزستان کرده بود که مصطفي فقط اهواز را حفظ کن.
مگر خرمشهر مرز نبود؟ چرا امام اين چنين گفت: بزرگ ترين استراتژيست هاي نظامي هم اين مسئله را درک نمي کنند.
خرمشهر هنوز دست دشمن نيفتاده بود. ولي امام مي دانست که ارتش عراق قوي ترين سيستم زرهي در خاور ميانه بود. از خرمشهر تا اهواز فقط دشت است و تانک ها به راحتي تا اهواز مي آيند. يک تپه آنجاست به نام تپه الله اکبر، که ارتفاعش شايد 40 متر باشد، حتي پيکان هم مي تواند از بالاي آن تپه بگذرد. عراق اگر اهواز را گرفته بود و تجهيزاتش به پشت کوه ها سنگر مي گرفت. ما هيچ نمي توانستيم عراق را از ايران بيرون کنيم. ديدگاه ها فرق مي کرد. احساس من اين است، شايد هم غلط باشد.

یادی از همرزم شهید(1)

بعد از سه ماه که امنيت خوزستان برقرار شد به تهران آمديد؟
 

بله، دوباره به کردستان و سردشت برگشتيم.

دوباره درگيري ها اوج گرفت؟
 

کردستان که تخليه مي شد، کومله ها آمدند.

اين بعد از جنگ معروف نقده است؟
 

در مورد تاريخ ها حضور ذهن ندارم. احتمالاً همان نقده بوده است. من نقده نرفتم. به مريوان رفتم. آنجا سازماندهي مي کردم. در جنگ نقده افرادي که ستاد نامنظم به کمک سپاه رفتند کردهاي پيرو خط امام بودند. کردها زن و بچه خودشان را نمي کشند. در جنگ هاي نامنظم بايد چريکي عمل کرد. جنگ حالت فيزيکي و رو در رو داشت. ممکن بود هوايي به ما کمک کنند ولي تمامي جنگ رودررو بود.

شما موقعي که وارد کردستان شديد، نيروهايي که شهيد چمران آنجا تدارک مي ديدند، چطور با مردم منطقه ارتباط برقرار مي کردند؟
 

ما در تهران مرکز داشتيم. پادگان لاهوتي مرکز ما بود، پادگان امام علي در دربند را هم داشتيم که آنجا آموزش مي ديدند. خود شهيد چمران هم بر آموزش بچه ها نظارت شديد داشت. علاوه بر اين در خوزستان، در اهواز، پنج کيلومتري جاده مسجد سليمان يک مرکز آموزش داشتيم. در آنجا جنگ در جنگل، عبور از رودخانه، باتلاق و... را به بچه ها تمرين مي کرديم. و گرنه همه مي رفتند و کشته مي شدند. خود من در حين خدمت سربازي سه ماه جنگ رواني را دوره ديدم. هم مي جنگيدم، هم دوره جنگ رواني و جنگ کوهستان را مي ديدم. يادم است براي آموزش جنگ کوهستان دو سه روز ما را به جاده چالوس بردند. و از سيم ها آويزانمان کردند. يک سري از نيروهايمان مردمي بود که از هسته هاي داخلي تهران به ما ارجاع مي دادند مثل مساجد و فدائيان اسلام. يک سري نيرو از اداره جات مي آمدند که بالاترين نيروي مردمي اداره جات را صنايع دفاع به ما مي داد. مثلاً براي سردشت يادم هست 90 نفر از صنايع دفاع را بردند، چون بعد از عمليات پاوه دکتر چمران وزير دفاع دولت بازرگان شده بود. افراد را از صنايع دفاع براي دوره هاي آموزشي مي برديم، منتها خيلي محدود.

دوره کردستان دوم چقدر طول کشيد؟
 

دو سه ماه طول کشيد. ارتش و سپاه در سردشت مستقر شده بودند. ما نيروي نامنظم بوديم، مي رفتيم مي زديم و مي گرفتيم ولي نمي توانستيم حفظ کنيم. چون پشتوانه سنگين نداشتيم. ما خط شکني مي کرديم و به نيروهاي منظم تحويل مي داديم. آن موقع سپاه هنوز قدرت نيافته بود. بيشتر به ارتش مي داديم. بعد از سال 59 سپاه قدرت بيشتري گرفت. وقتي که ستاد جنگ هاي نامنظم تأسيس شد، بسيج و سپاه وجود نداشت. يک خاطره خيلي تلخ هم از بسيج سپاه شميران دارم. ما در سوسنگرد مستقر بوديم، در همين حين عراق مي خواست با تانک از روستاي صاريه به مالکيه حمله کند و سوسنگرد را بگيرد. تقريباً همه نيروهاي ما از بين رفته بودند. من و شهيد رستمي آنجا بوديم. غروب فرا رسيده بود از مرکز گفتند که نيرو برايتان فرستاديم. سپاه فرستاده بود. اولين نيروي بسيج بود. ديدم که 25 نفر هستند. مسئول شان يک عراقي بود، از آن عراقي هايي که از خاک مادري اش فرار کرده بود و به ايران آمده بود. رسيدند و گفتم: در اين سنگرها بخوابيد. از اين کانال مي خواهند حمله کنند. چون يکي دو ماه آنجا بودم، به منطقه مسلط شده بودم. اما رئيسشان قبول نکرد. گفت: ما با سپاه کار مي کنيم نه با شما. گفتم: با ما کار نکنيد ولي اگر به اين سنگرها نياييد شب به شما حمله مي کنند. مالکيه سمت راست جاده هويزه بود. هر کاري کردم قبول نکردند و در مالکيه مستقر شدند و خوابيدند. نصف شب بلند مي شوند. دو نفر از آرپي جي زن ها را لب پنجره خانه اي چيدم. هنگامي که عراقي ها مي خواستند حمله کنند به سرعت يک آرپي جي مي زديم و فرار مي کرديم به ساختمان بعدي. آنها هم بلافاصله با تانک پنجره را مي زدند. نيروهاي بسيجي تازه وارد شنيدند که سروصدا مي آيد، شايد هم آمدند به ما کمک کنند، ولي به مالکيه نيامدند، بلکه اشتباهي مستقيم به هويزه رفتند. هويزه هم دست عراق بود. اين ها از نيروي اول عراق هم رد شدند، تا رسيدند به نيروي پشتيباني و مهندسي عراق. رئيس شان که اصالتاً عراقي بود، به فارسي به يک عراقي مي گويد اين نيروهايي که اينجا بودند کجا هستند؟ ما آمديم کمک شان کنيم. نگهبان عراقي سرو صدا مي کند و همه را قتل عام مي کنند. دو نفر از اين ها لاي بوته ها مخفي مي شوند و جان سالم به در مي برند. فردا شب رفتيم و جنازه هاي اين بچه ها را يکي يکي عقب آورديم. بيشترشان بچه هاي شميران و تجريش بودند.

مي خواهيم وارد قصه جنگ بشويم. قبل از آن، از دوره هاي کردستان و خوزستان خاطره خاصي از شهيد چمران نداريد؟
 

وجود چمران در اين چند سال خاطره بود. من طي اين سي سال فکر هر اسمي را مي کنم که بخواهم براي شهيد چمران بگذارم نمي توانم. اگر کفر نمي شد و مي توانستم، مي گفتم او معصوم بود. اين مرد به اندازه يک سوزن از روي نفس کار نکرد.

چه تهمت هايي به دکتر چمران مي زدند؟
 

يک سري از لبناني ها و وابستگان آنها، مي گفتند کمونيست است. برخي در داخل مي گفتند جزو نهضت آزادي است، ملي گرا است. بعضي مي گفتند جاسوس ناسا است، بعضي مي گفتند جاسوس کا.گ.ب است. ولي يک بار نشد درصدد دفاع از شخص خودش باشد. در دست نوشته هايش که با خدا درد دل کرده و براي آيندگان نوشته مطالب جالبي آورده. هر کس بيوگرافي او را مطالعه کند مي فهمد که فقط حزب اللهي بوده است. از زماني که در آمريکا ستاد دانشگاه بود، تا زماني که در لبنان بود.
در آن روزهايي که سفارت آمريکا تسخير شده بود، چمران به من دستور داد همراه با پنج، شش نفر مسلح به سفارت آمريکا بروم. گفته بودند، آمريکايي ها از لانه جاسوسي تيراندازي مي کنند، بچه ها در خطرند. در صورتي که شما در هيچ جايي نخوانده ايد که چمران نيروي مسلح به سفارت فرستاده است. اهل عمل بود. انقلاب اسلامي شکوفه اي بود که چمران سال ها در مصر و آمريکا و لبنان منتظر شکفتن اش بود. آن زمان بهترين و مؤمن ترين حزب در آمريکا نهضت آزادي بود. در نهضت آزادي هم شاگردان طالقاني بودند و هم نفوذي ها مثل امير انتظام و در مقابل دکتر سحابي و پدرش نيز بودند.
چمران جزو هيچ جا نبود، بعد از انقلاب اين ثابت شد. در خوزستان به دکتر چمران گفتم يک سري از جوان ها کمونيست اند، تحويل دادگاه انقلاب بدهيم. دکتر گفتند: «جنگ عليه ايران است، کمونيست باشند، مي خواند از وطن شان دفاع کنند. شما دو کار بايد بکنيد؛ اول اينکه مواظب باشيد. به ما لطمه اي نزنند و دوم اينکه با رفتار اسلامي خود نشان بدهيد که شما حق هستيد. اگر اين دو کار را کرديد برنده ايد.» در آن زمان نيرويي وجود نداشت. سپاه که وجود نداشت، ارتش هم که فرار کرده بود. اين نشان دهنده روحيه آزادگي و عدم وابستگي او بود. مسائل را از هم تفکيک مي کرد. زمان جنگ بود لزومي نمي دانست که ببيند کمونيست بر حق است يا اسلام. آدم بايد واقع بين باشد. خيلي از همين انقلابيون، قبل از انقلاب مردم ديگري بودند. مگر ما آخوند ضد انقلاب نداشتيم.
حضرت امام درست فرموده است که حال و اکنون انسان ها ملاک است، نه گذشته. اگر گذشته ملاک باشد، توبه را نفي کرده ايم. شهيد چمران مي گفت: خدا تو را بايد بپذيرد، چمران کيست که کسي را بپذيرد يا نپذيرد. ما بايد ابعاد معنوي جنگ را بسنجيم. نظر امام اين بود که جنگ دانشگاه است. من از جنگ ياد گرفتم، بالاترين فرضيه خدمت به مردم است. فرقي نمي کند اين آقا بسيجي باشد يا از هر قشر ديگري از مردم باشد. اين را دکتر چمران به من ياد داده است. در آن بحبوحه درگيري هاي سردشت به پادگان رسيدم. گفتم: در را ببنديد کومله حمله مي کند. ديدم دکتر نيست. نارنجک برداشتم و با جيپ رفتم وارد شهر شدم. يک ساعت و نيم شهر را گشتم، سر ظهر به يک مسجد اهل تسنن رفتم، ديدم دکتر چمران بين سني ها نماز جماعت مي خواند. در کجاي دنيا اين چنين شخصي پيدا مي شود. دکتر براي بودن و نبودن فقط به خدا اعتقاد داشت. دکتر معتقد بود يکي از عواملي که مسلمان ها را ضعيف کرده نفاق بين شيعه و سني است. شيعه گري مذهب است، اما دين مان اسلام است.
منبع: ماهنامه شاهد یاران، شماره 37



 



ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط