المان هاي ثابتي هست که در تمام فيلم هاي کيميايي ـ حالا سر و شکل و رنگ و لعاب هاي مختلف ـ تکرار مي شود ؛ المان هايي که مخصوص آقاي کارگردان و در واقع جاي امضاي اوست . آشنايي با اين المان ها قبل از تماشاي...
المان هاي ثابتي هست که در تمام فيلم هاي کيميايي ـ حالا سر و شکل و رنگ و لعاب هاي مختلف ـ تکرار مي شود ؛ المان هايي که مخصوص آقاي کارگردان و در واقع جاي امضاي اوست . آشنايي با اين المان ها قبل از تماشاي هر اثر تازه از استاد ، دست کم باعث مي شود موقع بيرون آمدن از سالن غر نزنيد که : « اين چي بود ديديم » .
هميشه پاي يک رضا در ميان است
يک آدمي هست ترجيحاً به نام رضا که تازه از زندان بيرون آمده اين آدم فقط به دو دليل مي تواند در زندان باشد : يک ماجراي رفاقتي يا يک ماجراي ناموسي . تکليف ناموس که معلوم است ( سکانس اول « اعتراض » ) اما ماجراي رفاقتي معمولا از درگيري خونيني شروع و باعث مي شود يکي براي نجات جان يا حمايت از ديگري ، خودش را توي دردسر بيندازد و چند صباحي آب خنک بخورد . درست مثل هيمن رضاي ( پولاد کيميايي ) جرم که جسته و گريخته وسط فيلم مي فهميم ( اين « جسته و گريخته » خيلي مهم است . حالا بعداً به اش مي رسيم ) به خاطر رفيقش ( حامد بهداد ) خودش را جلو انداخته و نه تنها جانش را نجات داده که حالا به جاي او زندان را هم تحمل مي کند .
هميشه پاي يک ناموس در ميان است
ناموس ، بين رفقاي گرمابه و گلستان ديروز خط جدايي مي کشد . يا دو طرف با « چاقو دسته صدفي زنجون » به جان هم مي افتند يا يکي بايد ثابت کند نارفيقي نکرده و به زن و دختر و خواهر آن طرف چشم ناپاک نداشته است . اين اثبات بي گناهي معمولا در يک سکانس نفسگير و استادانه مثل « دست بردن بهداد در کيسه مارها » در جرم اتفاق مي افتد . او براي اينکه نشان دهد ، به خاطر حرف مردم و « اصلش » خود ناموس رضا ، در اين مدت که توي زندان بوده دور و بر زن و بچه اش را « خيط » کشيده و هيچ سر و سري بينشان نبوده ، دستش را توي کيسه مار سمي مي کند تا اگر جان سالم به در برد ، لکه اي روي رفاقتش نماند؛ انگار گذر سياوش از آتش . اين طور وقت ها بعد از ختم به خير شدن ماجرا ، طرفي که رفاقتش ثابت شده آخر فيلم زنده مي ماند تا خانواده رفيقش را که حالا کشته شده يا دوباره به زندان افتاده سر و سامان دهد و از آب و گل در بياورد .
هميشه پاي يک سري ديالوگ در ميان است
کيميايي لحن ديالوگ نويسي خاص خودش را دارد ؛ لحني که هيچ جاي سينماي ايران پيدا نمي شود و تلاش براي تقليد از آن هم معمولا به شکست مي انجامد . خيلي از ديالوگ ها ( يا بهتر بگوييم : « مونولوگ ها » چون آدم هاي کيميايي بيشتر از طرف مقابل ، با خودشان يا با تماشاچي حرف مي زنند ) که معمولا بين يک سري « مشتي » در جريان است ، با « اگر » شروع ميشود . « اگر » هايي که اگر کيميايي باز نباشي در ادامه فيلم زياد توي ذق مي زند و حتي به نظرت بي ربط هم مي آيد ( مثلا کسي مي داند شعار تبليغاتي زيباي فيلم ـ « گلوله رفاقت را نشانه رفته بود . جرم اين است » ـ چه ربطي به خود فيلم دارد ؟) جملات دندان شکني مثل «( آخر نام نيک ، ختمش زندونه » يا گزاره هاي نسبتاً بي معني اي مانند « روي آجر خودمون فر مي خوريم » را فقط در فيلم هاي ايشان مي شنويد . در جرم ، يکي از بهترين ديالوگ ها وقتي است که رضا تازه از زندان بيرون آمده ، سراغ گاراژ لعيا زنگنه مي رود تا برق چشم هاي اين دو عاشق قديمي و محبت پنهان در زير پوست واژه ها حال آدم را خوب کند .
هميشه پاي يک مرد خسته در ميان است
رضاي جرم درست مثل قهرمان هاي « حکم » يا « رئيس » يک مرد خسته مستاصل است ؛ از همان ها که مثل يک کوه بلند و مثل يک خواب کوتاهند و سايه شان هم هرگز پشت سرشان نمي ماند ؛ مردي که هر چند نامردي هاي مداوم روزگار عاصي اش کرده ، اما اصولي دارد تحت شرايطي به آن پايبند است . به همين خاطر وقتي براي کشتن جمشيد مشايخي راهي آبادان مي شود و مي فهمد که پيرمرد يک تنه جلوي نامرداني که مي خواهند نفت مملکت را در شلوغ پلوغي هاي قبل از انقلاب غارت کنند ايستاده است ، از کشتنش منصرف مي شود . معمولا هم بعد از اين انصراف ، قهرمان سراغ کله گنده ها مي رود تا تيزي حکم بينشان شود و حسابشان را با خالي کردن يک گلوله توي سرشان مي رسد .
هميشه پاي يک سري شخصيت پا در هوا و داستان بي سرانجام در ميان است .
شخصيت هايي مثل جمشيد مشايخي جرم در فيلم هاي کيميايي زياد است ؛شخصيت هايي که يک داستان فرعي دارند و يکي دو سکانس هستند و بعد بدون اينکه از آخر و عاقبتشان خبر داشته باشي يا بفهمي اصلا چرا آمدند و رفتند ، سر به نيست مي شوند ( آن « جسته و گريخته » چند خط بالاتر را يادتان هست ؟ منظورمان همين بود . جسته و گريخته چيزي ازشان مي فهميم و تمام ) . نيکي کريمي ، جمشيد مشايخي ، سيامک انصاري و تا حدي لعيا زنگنه در جر جزو اين دسته از شخصيت ها هستند . معمولا اين آدم ها داستان هايي را با خودشان به فيلم مي آورند که از يک جايي به بعد رها مي شود . فيلم پر است از داستان هاي کوتاه پراکنده بي انجام و حتي بي آغاز که بدون ارتباط منطقي خاصي با داستان اصلي ، حول و حوش آن مي چرخند . اصل داستان هم که همان ماجراي رفاقت و ناموس است ديگر . منبع : همشهري جوان شماره 316
ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.