باغچه اي که ما را اهلي کرده بود
آقاي شاعر ورودي ده 50 دانشگاه تهران است . او ا زخاطرات سال هاي دور دانشکده ادبيات مي گويد.
مصطفي رحماندوست به شاعر « صد دانه ياقوت » معروف است . رحماندوست در دانشگاه تهران ادبيات فارسي خوانده و اين شماره درباره پاتوق آن روزهايش حرف زده است .
حياط دانشگاه تهران ، محوطه رو به روي پله هاي دانشگاه ادبيات ... آنجا پاتوق شيريني دوران جواني ما بود ؛ما دانشجوهاي ادبيات دانشگاه تهران که آن روزها سرشار از شور و اشتياق بوديم. من سال 50 وارد دانشگاه شدم . آن موقع رو به روي پله هاي دانشگاه باغچه چمن سرسبزي بود که من و گروه دوستانم هر روز آنجا جمع مي شديم و بهترين لحظات روزمان را آنجا دور هم مي گذرانديم . ما آنجا از اتفاق هايي که برايمان افتاده بود ، از کتاب هايي که مي خوانديم ، از آخرين شعري که شنيده بوديم ، از استادها ، کلاس ها و همکلاسي ها و از هر چيزي که در زندگي مان بود با هم حرف مي زديم . حرف مي زديم و نان و پنير و هندوانه مي خورديم . دانشگاه تهران آن موقع بوفه هم داشت ولي طوري نبود که بتوانيم آنجا جمع شويم و يک دل سير حرف بزنيم ، به خاطر همين مي رفتيم از کافه دانشکده ادبيات که نزديک پاتوق ما بود ، چاي و خوراکي مي گرفتيم و مي نشستيم در پاتوق سرسبزمان مي خورديم . همه چيز در پاتوق يک مزه ديگري داشت . به آنجا خو کرده بوديم و انگار آن محوطه چمن کوچک ما را اهلي کرده بود . جمع 16-15 نفره اي بوديم که خيلي به هم مانوس شده بوديم . آنجا باعث پيوندهاي عاطفي و عاشقانه اي هم شد . بعضي در همان جمع دوستانه به هم علاقه مند شدند و ازدواج کردند . يکي دو تا هنوز ادامه دارد و يکي دو نفر هم جدا شدند . ما حتي ظهرها که مي خواستيم براي ناهار به سلف برويم اول تو پاتوق جمع مي شديم بعد از آنجا همه با هم به سلف مي رفتيم. در گرما و سرما همان جا جمع مي شديم و فقط وقت هايي که خيلي سرد مي شد مي رفتيم و بالاي پله ها مي نشستيم . زمستان ها در همان پاتوقمان برف بازي مي کرديم و آدم برفي درست مي کرديم و ... آنجا واقعا ما را اهلي کرده بود . من گاهي حتي وقتي تنها بودم يا در فاصله بين دو کلاس مي خواستم درس بخوانم يا چيزي بنويسم به آنجا مي رفتم . راحت بوديم . کسي هم به مان کاري نداشت يا تذکري به مان نمي دانند . ما هم مزاحم کسي نمي شديم . فقط شايد ته دلمان آرزو داشتيم اساتيدمان به پاتوق ما بيايند اما آن موقع رابطه استاد و شاگردي خيلي جدي و محترمانه بود . اگر خيي به استادي نزديک بوديم ما در دفتر يا منزل ايشان خدمت مي رسيديم . اساتيد بزرگي داشتيم ، عبدالحسين زرين کوب ، پرويز نائل خانلري ، دکتر شفيعي کدکني عزيز که ان شاء الله هميشه در سلامت باشند و سايه شان بالاي سر ما باشد ، دکتر محمد اسلامي ندوشن و ... روزگار خوبي بود .
بعد از دانشگاه بيشتر بچه هاي گروهمان دبير ادبيات شدند و در اين شهر و آن شهر خدمت کردند . تک و توکي هم به خارج از کشور رفتند . به هر حال هيچ کدام در باغ ادبيات کودکان نبودند که با هم ادامه بدهيم . پس راهمان از هم جدا شد . البته سال ها بعد چند باري دور همي هايي با هم گذاشتيم و گپي زديم اما فهميديم نه ديگر حرف هايمان به هم مي خورد و نه دنياهايمان . آن سال هاي جواني داستان فرق مي کرد . فضاي فکري و ذهني ما نزديک به هم بود . مثلا همه مان يک جورهايي شاگردان دکتر شريعتي بوديم و کتاب ها و نوارهاي دکتر شريعتي را با هم رد و بدل مي کرديم و نوشته هايش را تايپ و منتشر مي کرديم . حالا اما چيز مشترکي نداريم و به خاطر همين جاي مشترکي هم نداريم که با هم حرف بزنيم . راستش من بعد از حياط دانشگاه تهران ، ديگر هيچ وقت و با هيچ گروه ديگر پاتوقي نداشتم . بعد از دانشگاه سربازي رفتم بعد هم سال 57 انقلاب شد و بعد 57 هم که ديگر يکسره کار کردم .
منبع : همشهري جوان شماره 316
مصطفي رحماندوست به شاعر « صد دانه ياقوت » معروف است . رحماندوست در دانشگاه تهران ادبيات فارسي خوانده و اين شماره درباره پاتوق آن روزهايش حرف زده است .
حياط دانشگاه تهران ، محوطه رو به روي پله هاي دانشگاه ادبيات ... آنجا پاتوق شيريني دوران جواني ما بود ؛ما دانشجوهاي ادبيات دانشگاه تهران که آن روزها سرشار از شور و اشتياق بوديم. من سال 50 وارد دانشگاه شدم . آن موقع رو به روي پله هاي دانشگاه باغچه چمن سرسبزي بود که من و گروه دوستانم هر روز آنجا جمع مي شديم و بهترين لحظات روزمان را آنجا دور هم مي گذرانديم . ما آنجا از اتفاق هايي که برايمان افتاده بود ، از کتاب هايي که مي خوانديم ، از آخرين شعري که شنيده بوديم ، از استادها ، کلاس ها و همکلاسي ها و از هر چيزي که در زندگي مان بود با هم حرف مي زديم . حرف مي زديم و نان و پنير و هندوانه مي خورديم . دانشگاه تهران آن موقع بوفه هم داشت ولي طوري نبود که بتوانيم آنجا جمع شويم و يک دل سير حرف بزنيم ، به خاطر همين مي رفتيم از کافه دانشکده ادبيات که نزديک پاتوق ما بود ، چاي و خوراکي مي گرفتيم و مي نشستيم در پاتوق سرسبزمان مي خورديم . همه چيز در پاتوق يک مزه ديگري داشت . به آنجا خو کرده بوديم و انگار آن محوطه چمن کوچک ما را اهلي کرده بود . جمع 16-15 نفره اي بوديم که خيلي به هم مانوس شده بوديم . آنجا باعث پيوندهاي عاطفي و عاشقانه اي هم شد . بعضي در همان جمع دوستانه به هم علاقه مند شدند و ازدواج کردند . يکي دو تا هنوز ادامه دارد و يکي دو نفر هم جدا شدند . ما حتي ظهرها که مي خواستيم براي ناهار به سلف برويم اول تو پاتوق جمع مي شديم بعد از آنجا همه با هم به سلف مي رفتيم. در گرما و سرما همان جا جمع مي شديم و فقط وقت هايي که خيلي سرد مي شد مي رفتيم و بالاي پله ها مي نشستيم . زمستان ها در همان پاتوقمان برف بازي مي کرديم و آدم برفي درست مي کرديم و ... آنجا واقعا ما را اهلي کرده بود . من گاهي حتي وقتي تنها بودم يا در فاصله بين دو کلاس مي خواستم درس بخوانم يا چيزي بنويسم به آنجا مي رفتم . راحت بوديم . کسي هم به مان کاري نداشت يا تذکري به مان نمي دانند . ما هم مزاحم کسي نمي شديم . فقط شايد ته دلمان آرزو داشتيم اساتيدمان به پاتوق ما بيايند اما آن موقع رابطه استاد و شاگردي خيلي جدي و محترمانه بود . اگر خيي به استادي نزديک بوديم ما در دفتر يا منزل ايشان خدمت مي رسيديم . اساتيد بزرگي داشتيم ، عبدالحسين زرين کوب ، پرويز نائل خانلري ، دکتر شفيعي کدکني عزيز که ان شاء الله هميشه در سلامت باشند و سايه شان بالاي سر ما باشد ، دکتر محمد اسلامي ندوشن و ... روزگار خوبي بود .
بعد از دانشگاه بيشتر بچه هاي گروهمان دبير ادبيات شدند و در اين شهر و آن شهر خدمت کردند . تک و توکي هم به خارج از کشور رفتند . به هر حال هيچ کدام در باغ ادبيات کودکان نبودند که با هم ادامه بدهيم . پس راهمان از هم جدا شد . البته سال ها بعد چند باري دور همي هايي با هم گذاشتيم و گپي زديم اما فهميديم نه ديگر حرف هايمان به هم مي خورد و نه دنياهايمان . آن سال هاي جواني داستان فرق مي کرد . فضاي فکري و ذهني ما نزديک به هم بود . مثلا همه مان يک جورهايي شاگردان دکتر شريعتي بوديم و کتاب ها و نوارهاي دکتر شريعتي را با هم رد و بدل مي کرديم و نوشته هايش را تايپ و منتشر مي کرديم . حالا اما چيز مشترکي نداريم و به خاطر همين جاي مشترکي هم نداريم که با هم حرف بزنيم . راستش من بعد از حياط دانشگاه تهران ، ديگر هيچ وقت و با هيچ گروه ديگر پاتوقي نداشتم . بعد از دانشگاه سربازي رفتم بعد هم سال 57 انقلاب شد و بعد 57 هم که ديگر يکسره کار کردم .
منبع : همشهري جوان شماره 316