کسي دير نيايد
نويسنده: معصومه سادات ميرغني
بچه ها سر کلاس نشسته بودند. بعضي از بچه ها کتاب و دفترشان را باز کرده و مشغول درس خواندن بودند. عده اي هم با يک ديگر صحبت مي کردند. يکي از بچه ها نگاهي به ساعتش کرد و با شيطنت گفت: « بچه ها! براي اولين بار آقا معلم دير کرده.» ديگري گفت: « راست ميگويد. حالا که آقاي رجايي دير کرده، ما او را توي کلاس راه نمي دهيم.» شاگردي ديگر ادامه داد: « خودش هميشه مي گفت بايد سر وقت توي کلاس باشيد و اگر من دير کردم، مي توانيد راهم ندهيد.»
صداي همهمه ي بچه ها بلند شد.آن هايي که درس مي خواندند، کتاب و دفترشان را بستند و همراه بچه هاي ديگر به طرف ميز آقا معلم رفتند و در را بستند. صداي پچ پچ و خنده ي آن ها توي کلاس پيچيد. آقا معلم به در کلاس که رسيد، ايستاد. نگاهي به ميز و صندلي پشت در انداخت. ياد حرف هاي خودش افتاد: «بچه ها هيچ کس نبايد دير به کلاس بيايد، حتي خود من !» لبخندي زد. آهسته در کلاس را باز کرد. انگشتش را بالا آورد و رو به بچه ها گفت: « اجازه هست؟ توي دفتر برايم کاري پيش آمد و دير شد.» بچه ها خنديدن و گفتند: « بفرماييد آقا! اما هميشه سر وقت بياييد.»
منبع: نشريه مليکا شماره 63
صداي همهمه ي بچه ها بلند شد.آن هايي که درس مي خواندند، کتاب و دفترشان را بستند و همراه بچه هاي ديگر به طرف ميز آقا معلم رفتند و در را بستند. صداي پچ پچ و خنده ي آن ها توي کلاس پيچيد. آقا معلم به در کلاس که رسيد، ايستاد. نگاهي به ميز و صندلي پشت در انداخت. ياد حرف هاي خودش افتاد: «بچه ها هيچ کس نبايد دير به کلاس بيايد، حتي خود من !» لبخندي زد. آهسته در کلاس را باز کرد. انگشتش را بالا آورد و رو به بچه ها گفت: « اجازه هست؟ توي دفتر برايم کاري پيش آمد و دير شد.» بچه ها خنديدن و گفتند: « بفرماييد آقا! اما هميشه سر وقت بياييد.»
منبع: نشريه مليکا شماره 63