قار قاري

اميد کنار باغچه نشسته بود، دستش را روي دلش گذاشته بود و ناله مي کرد خاله کلاغه از راه رسيد. دور سراميد چرخيد و چرخيد و آهسته کنار اميد روي زمين نشست. با چشم هايي که از زغال سياه تر بود، به اميد خيره شد و گفت: «آهاي ورپريده! امروز ديگه چي شده!»
سه‌شنبه، 9 اسفند 1390
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
قار قاري

قار قاري
قار قاري


 






 
قار... قور... قار... قور
قار... قور... قار... قور
اميد کنار باغچه نشسته بود، دستش را روي دلش گذاشته بود و ناله مي کرد خاله کلاغه از راه رسيد. دور سراميد چرخيد و چرخيد و آهسته کنار اميد روي زمين نشست. با چشم هايي که از زغال سياه تر بود، به اميد خيره شد و گفت: «آهاي ورپريده! امروز ديگه چي شده!»
اميد شکمش را مالش داد و گفت: «دلم، بدجوري درد مي کنه. تازه قور قور هم مي کنه.»
خاله کلاغه گفت: «قور قور مي کنه؟ مگه چي خوردي؟»
اميد با بي حوصلگي گفت: «هيچي خاله، ولم کن!»
خاله کلاغه سري تکان داد و گفت: «حتماً چيزهاي گنده گنده خودري! درسته؟»
اميد گفت: «نه خاله. چه حرف هايي مي زني! زود باش از اينجا برو که حوصله ات رو ندارم.»
خاله کلاغه مي خواست پربکشد و برود، اما فضولي اجازه نمي داد. دلش مي خواست سر دربياورد که اميد چي خورده که اين طور بي قراري مي کند و از درد به خود مي پيچد. روي لبه حوض نشست و گفت: «راستش را بگو! من مي دانم که تو يک چيز گنده خوردي که دل درد گرفتي. ولي هر چي فکر مي کنم، نمي فهمم.»
بعد فکري کرد و گفت: «آهان! حتماً يک گاو درسته قورت دادي! درسته؟»
اميد در حالي که به خودش مي پيچيد، گفت: «عجب حرفي! گاو! نه خاله کلاغه. اگر شکم من به اين بزرگي بود، که خوب بود.»
خاله کلاغه ناباورانه به او نگاه کرد و گفت: «پس... حتماً يک گوسفند خوردي، با دنبه و کله پاچه و دل و جگرش. درسته؟»

قار قاري

اميد گفت: «نه. درست نيست.»
خاله کلاغه منقارش را روي هم فشار داد و باز هم فکر کرد: «غلط نکنم، يک بوقلمون کباب کردي و با سس خوردي! درسته؟»
اميد گفت: «چه حرفا! من کجا و بوقلمون کجا؟»
خاله کلاغه، نااميد نشد، اين بار گفت: «فهميدم! يک مرغ درسته، با هفت تا تخم مرغ آب پز خوردي. درسته؟»
اميد که از دست سؤال هاي خاله کلاغه خسته شده بود، گفت: «نه بابا. اين هايي که مي گي نيست. اصلاً خودم مي گم. هندوانه خوردم...»
خاله کلاغه ميان حرف او پريد و گفت: «فهميدم. يک هندوانه گنده را با پوستش خوردي. درسته؟»
اميد با ناراحتي گفت: «نه خير! با پوست نخوردم.»
خاله کلاغه گفت: «اه! پس براي چي دلت درد گرفته؟»
اميد، پوست و باقي مانده هندوانه را که گوشه حياط بود، نشان داد و گفت: «فکر مي کنم باخوردن اين تخمه ها...»
خاله کلاغه به تخمه هاي کوچولو اشاره کرد و گفت: «يعني هرکي اين چيزهاي کوچولو رو بخوره دل درد مي گيره؟ من که باورم نمي شه.»
اميد گفت: «مامانم هميشه مي گفت، ولي...»
خاله کلاغه گفت: «خوب کاري کردي. بچه که نبايد به حرف مادرش گوش بده. اصلاً مگه مي شه شکم کسي از خوردن چيزهاي کوچولو درد بگيره! دل درد مال خوردن چيزهاي گنده گنده است. ببين من چه راحت مي خورم و هيچ طوري هم نمي شم.»
***
يک ساعت بعد اميد و مادرش از درمانگاه برگشتند. اميد با اين که آمپول زده بود، هنوز دل درد داشت. مي خواست بخوابد که از حياط صدايي شنيد. از پنجره نگاه کرد. خاله کلاغه را ديد که يک وري شده بود و قار و قور مي کرد. به طرفش دويد و گفت: «چيه خاله کلاغه، ديگه قار قار نمي کني؟»
خاله کلاغه ناله اي کرد و گفت: «خدا الهي چي کارت کنه. من هميشه قار قار مي کردم، ولي تو شکم من رو به قور قور انداختي.»
اميد خنديد. خاله کلاغه يک در ميان مي گفت: «قار... قور... قار... قور...!»
منبع:راه کمال شماره 29مجله روانشناسي خانواده



 



ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط