قبلاً همه ما همين طوري بوديم
نويسنده:ليلين راس ياراش
ترجمه: فرزانه سالمي
ترجمه: فرزانه سالمي
جي.دي.سلينجر ــ نويسنده مرموز و درجه يک آمريکايي ــ درگذشت و با مرگش به رمز و رازهايش اضافه هم شد. بعد از مرگ سلينجر، خبرهاي ضد و نقيضي درباره او منتشر شد که از اين خبر که توي خانه اش 15 جلد کتاب منتشر نشده داشته تا اينکه او در تمام نيم قرن گذشته هيچ چيزي ننوشته را شامل مي شد. در ميان اين اخبار متفاوت، يک خاطره نويسي از ليلين راش ــ روزنامه نگار و نويسنده معروفي که سال هاي سال براي مجله نيويورکر قلم زده ــ اتفاق ويژه اي بود؛ اولاً اين يادداشت در مجله معتبر «نيويورکر» (شماره هشت فوريه) منتشر شده بود که مجله مورد علاقه خود سلينجر بود و جايي که او اولين بار داستان هايش را در آنجا منتشر کرده بود، ثانياً نويسنده دوست خانوادگي سلينجر به حساب مي آمد و اطلاعات جزئي فراواني از زندگي و علايق اين نويسنده دوست داشتني به دست مي داد و ديگر اينکه اين مقاله همراه بود با چهار عکس جديد از سلينجر که تعداد عکس هاي منتشر شده از سلينجر را به هفت رساند.
به طور مشخص در طول نيم قرن رفاقتم با جي.دي.سلينجر، يک روز را به خاطر مي آورم. آن روز او گفت ايده اي در ذهنش دارد و مي خواهد «وقتي ته همه داستان ها در آمد اجرايش کند. گفت مي خواهد چيزي بنويسد که «واقعاً واقعي باشد». گفت مي خواهد رسماً خودش را از پسرهاي خانواده گلس و هولدن کالفيلد و همه راوي هاي اول شخصي که تا به حال به کار برده جدا کند. گفت کارش اين طوري قابل خواندن است و حتي شايد بامزه باشد و «ديگر بوي گند اتوبيوگرافي هم از آن بلند نخواهد شد». اما اصل ماجرا اين بود که اگر او چند موضوع واقعي و سر راست را در نوشته اش مي آورد، دوباره «بعضي از روزنامه نويس ها و آدم هاي فضول در دپارتمان زبان انگليسي دانشگاه ها» به جنب و جوش مي افتادند و حتي قبل از آنکه جسد او از روي زمين بلند شود، وارد خانه و خانواده اش مي شدند و براي او مزاحمت ايجاد مي کردند.
اين ديدگاه قطعاً خيلي خاص بود و اصل واقعيت بزرگ زندگي سلينجر همين خاص بودن او بود. مدل نوشتن او فقط مال خودش بود و خودش و مدل زندگي اش هم فقط همان چيزي بود که خودش انتخاب مي کرد. او هيچ وقت به هيچ مسأله اي که به نظرش بودار و مشکوک مي آمد روي خوش نشان نمي داد. هر چه پيرتر و عجيب و غريب تر مي شد، بيشتر به اين نتيجه مي رسيد که سر همه نويسنده ها يک بلاي مشترک مي آيد؛ تعريف و تمجيد و توجه و چاپلوسي به شدت ذهنشان را خراب مي کند. او هميشه مي گفت نويسنده ها خيلي زود مبتذل و بيخود مي شوند و از اينکه «کله گنده ها» برايشان نوشابه باز کنند ذوق زده مي شوند.
سلينجر تا وقتي بچه هايش کوچک بودند در نيوهمپشاير در کنار آنها زندگي مي کرد و کارهاي معمول والدين را انجام مي داد اما هميشه حواسش پي نکات زيادي در زندگي روزمره مي رفت. يک بار به من گفت وقتي بچه هايش را به نمايشگاه محلي برده بوده، ايستاده و با پدر و مادرهاي ديگر حرف زده اما بعدش بلافاصله سر کارهايش برگشته چون «کار تنها راهي بود که به او قدرت تحمل دنياي مزخرف معمولي را مي داد». سلينجر هميشه مي گفت که از هر مدرسه و کالجي در دنيا نفرت دارد و البته نفرتش از مدرسه هاي اسم و رسم دار بيشتر هم هست.
او بچه ها را دوست داشت اما هيچ وقت احساسات جعلي و بيخود در مقابل آنها نشان نمي داد و مثل خيلي هاي ديگر دائم از «پاک و خالص بودن بچه ها» حرف نمي زد. سلينجر مي گفت صرف اينکه بچه ات تو را دوست داشته باشد، هر روز قلبت را تکان خواهد داد اما در عين حال، او شخصيت خلق مي کرد و مي نوشت چون چيزهاي زيادي در زندگي نبود که قلب او را تکان بدهد.
سلينجر بعضي نويسنده ها را تحسين مي کرد و در ابراز احساسش در اين خصوص باکي نداشت اما در عين حال از نويسنده هايي که به قول خودش «نقابدار» بودند نفرت داشت و انتقادش را هم از آنها با نهايت بي رحمي بيان مي کرد؛ مثلاً درباره «کنت تينان» اصلاً نظر خوبي نداشت و مي گفت «هر چه هم که تينان لفاظي مي کند هيچ حقيقتي از نوشته اش در نمي آيد». سلينجر عادت هاي مخصوص خودش را براي نوشتن داشت و مي گفت: «وقتي سر ميز مي نشينم تا کارم را شروع کنم، حداقل به يک ساعت زمان احتياج دارم تا خودم را گرم کنم. فقط کنار زدن نقاب هاي آدم کلي طول مي کشد».
جي.دي.سلينجر خيلي کارهاي رالف والد و امرسون را مي پسنديد و هميشه هم در نامه هايش از جملات امرسون نقل قول مي کرد؛ مثلاً به اين يکي خيلي علاقه داشت: «آدم بايد خاله و پسر عمو و دختر دايي داشته باشد، بايد هويج و شلغم بخرد، بايد اصطبل و انبار هيزم داشته باشد، بايد به بازار و آهنگري برود، بايد خوش شانش باشد و خوب بخوابد و پست و ابله باشد». سلينجر معتقد بود که نويسنده ها زياد نمي توانند با اين وضع کنار بيايند و از فرانتس کافکا و گوستاوفلوبر به عنوان نويسنده هايي ياد مي کرد که نمي توانند به بازار بروند و هويچ و شلغم بخرند.
سلينجر به من گفته بود که ساعت هاي طولاني روي هر نوشته اش کار کرده و هميشه هم تلاشش بر اين بوده که نظرات ديگران در مورد خودش را نخواند و نشنود چون «عوارض جانبي» آنها اذيتش مي کرد. يک بار حتي گفت که ديگر «نويسنده» اي روي کره زمين نيست و فقط «پر فروش نويس ها و عامي ها و دهن گنده ها» باقي مانده اند.
سلينجر به زندگي در نيوهمپشاير خيلي علاقه داشت اما گاهي از سفر به نيويورک و شام خوردن با ما هم لذت مي برد. يک بار هم با بچه هايش به لندن رفته بود و تئاتر رابينسون کروزوئه را با هم تماشا کرده بودند و از ايرادهاي آن هم لذت برده بودند. سلينجر از فيلم هم خيلي خوشش مي آمد و بحث کردن با او در اين مورد لذت بخش بود. دوست داشت بازيگرها را بشناسد و کارشان را ببيند (او از آن بنکرافت خوشش مي آمد، از آدري هپبورن متنفر بود، و «توهم بزرگ» را بيشتر از ده بار ديده بود).
جي.دي.سلينجر آدم اورجينالي بود؛ حتي در پيدا کردن تفريحات مورد علاقه اش هم همين طور بود. يک بار بيرون رفته بود و يک اتو خريده بود، بعد آمده بود خانه و به خدمتکار گفته بود همه پيراهن هايش را اتو کند و خيلي از اين بابت ذوق کرده بود. يک بار ديگر هم که رفته بود ماشين لباسشويي بخرد، با فروشنده اي برخورد کرده بود که يک جمله از «راسکين» را برايش نقل کرده بود و اين خيلي به سلينجر چسبيده بود. بعدها در اين مورد در يکي از نامه هايش نوشت: «خدايا، چقدر از اين خواننده هاي بي نام و نشان ادبيات خوشم مي آيد. قبلاً همه ما همين طوري بوديم».
منبع:همشهري جوان، شماره 252
به طور مشخص در طول نيم قرن رفاقتم با جي.دي.سلينجر، يک روز را به خاطر مي آورم. آن روز او گفت ايده اي در ذهنش دارد و مي خواهد «وقتي ته همه داستان ها در آمد اجرايش کند. گفت مي خواهد چيزي بنويسد که «واقعاً واقعي باشد». گفت مي خواهد رسماً خودش را از پسرهاي خانواده گلس و هولدن کالفيلد و همه راوي هاي اول شخصي که تا به حال به کار برده جدا کند. گفت کارش اين طوري قابل خواندن است و حتي شايد بامزه باشد و «ديگر بوي گند اتوبيوگرافي هم از آن بلند نخواهد شد». اما اصل ماجرا اين بود که اگر او چند موضوع واقعي و سر راست را در نوشته اش مي آورد، دوباره «بعضي از روزنامه نويس ها و آدم هاي فضول در دپارتمان زبان انگليسي دانشگاه ها» به جنب و جوش مي افتادند و حتي قبل از آنکه جسد او از روي زمين بلند شود، وارد خانه و خانواده اش مي شدند و براي او مزاحمت ايجاد مي کردند.
اين ديدگاه قطعاً خيلي خاص بود و اصل واقعيت بزرگ زندگي سلينجر همين خاص بودن او بود. مدل نوشتن او فقط مال خودش بود و خودش و مدل زندگي اش هم فقط همان چيزي بود که خودش انتخاب مي کرد. او هيچ وقت به هيچ مسأله اي که به نظرش بودار و مشکوک مي آمد روي خوش نشان نمي داد. هر چه پيرتر و عجيب و غريب تر مي شد، بيشتر به اين نتيجه مي رسيد که سر همه نويسنده ها يک بلاي مشترک مي آيد؛ تعريف و تمجيد و توجه و چاپلوسي به شدت ذهنشان را خراب مي کند. او هميشه مي گفت نويسنده ها خيلي زود مبتذل و بيخود مي شوند و از اينکه «کله گنده ها» برايشان نوشابه باز کنند ذوق زده مي شوند.
سلينجر تا وقتي بچه هايش کوچک بودند در نيوهمپشاير در کنار آنها زندگي مي کرد و کارهاي معمول والدين را انجام مي داد اما هميشه حواسش پي نکات زيادي در زندگي روزمره مي رفت. يک بار به من گفت وقتي بچه هايش را به نمايشگاه محلي برده بوده، ايستاده و با پدر و مادرهاي ديگر حرف زده اما بعدش بلافاصله سر کارهايش برگشته چون «کار تنها راهي بود که به او قدرت تحمل دنياي مزخرف معمولي را مي داد». سلينجر هميشه مي گفت که از هر مدرسه و کالجي در دنيا نفرت دارد و البته نفرتش از مدرسه هاي اسم و رسم دار بيشتر هم هست.
او بچه ها را دوست داشت اما هيچ وقت احساسات جعلي و بيخود در مقابل آنها نشان نمي داد و مثل خيلي هاي ديگر دائم از «پاک و خالص بودن بچه ها» حرف نمي زد. سلينجر مي گفت صرف اينکه بچه ات تو را دوست داشته باشد، هر روز قلبت را تکان خواهد داد اما در عين حال، او شخصيت خلق مي کرد و مي نوشت چون چيزهاي زيادي در زندگي نبود که قلب او را تکان بدهد.
سلينجر بعضي نويسنده ها را تحسين مي کرد و در ابراز احساسش در اين خصوص باکي نداشت اما در عين حال از نويسنده هايي که به قول خودش «نقابدار» بودند نفرت داشت و انتقادش را هم از آنها با نهايت بي رحمي بيان مي کرد؛ مثلاً درباره «کنت تينان» اصلاً نظر خوبي نداشت و مي گفت «هر چه هم که تينان لفاظي مي کند هيچ حقيقتي از نوشته اش در نمي آيد». سلينجر عادت هاي مخصوص خودش را براي نوشتن داشت و مي گفت: «وقتي سر ميز مي نشينم تا کارم را شروع کنم، حداقل به يک ساعت زمان احتياج دارم تا خودم را گرم کنم. فقط کنار زدن نقاب هاي آدم کلي طول مي کشد».
جي.دي.سلينجر خيلي کارهاي رالف والد و امرسون را مي پسنديد و هميشه هم در نامه هايش از جملات امرسون نقل قول مي کرد؛ مثلاً به اين يکي خيلي علاقه داشت: «آدم بايد خاله و پسر عمو و دختر دايي داشته باشد، بايد هويج و شلغم بخرد، بايد اصطبل و انبار هيزم داشته باشد، بايد به بازار و آهنگري برود، بايد خوش شانش باشد و خوب بخوابد و پست و ابله باشد». سلينجر معتقد بود که نويسنده ها زياد نمي توانند با اين وضع کنار بيايند و از فرانتس کافکا و گوستاوفلوبر به عنوان نويسنده هايي ياد مي کرد که نمي توانند به بازار بروند و هويچ و شلغم بخرند.
سلينجر به من گفته بود که ساعت هاي طولاني روي هر نوشته اش کار کرده و هميشه هم تلاشش بر اين بوده که نظرات ديگران در مورد خودش را نخواند و نشنود چون «عوارض جانبي» آنها اذيتش مي کرد. يک بار حتي گفت که ديگر «نويسنده» اي روي کره زمين نيست و فقط «پر فروش نويس ها و عامي ها و دهن گنده ها» باقي مانده اند.
سلينجر به زندگي در نيوهمپشاير خيلي علاقه داشت اما گاهي از سفر به نيويورک و شام خوردن با ما هم لذت مي برد. يک بار هم با بچه هايش به لندن رفته بود و تئاتر رابينسون کروزوئه را با هم تماشا کرده بودند و از ايرادهاي آن هم لذت برده بودند. سلينجر از فيلم هم خيلي خوشش مي آمد و بحث کردن با او در اين مورد لذت بخش بود. دوست داشت بازيگرها را بشناسد و کارشان را ببيند (او از آن بنکرافت خوشش مي آمد، از آدري هپبورن متنفر بود، و «توهم بزرگ» را بيشتر از ده بار ديده بود).
جي.دي.سلينجر آدم اورجينالي بود؛ حتي در پيدا کردن تفريحات مورد علاقه اش هم همين طور بود. يک بار بيرون رفته بود و يک اتو خريده بود، بعد آمده بود خانه و به خدمتکار گفته بود همه پيراهن هايش را اتو کند و خيلي از اين بابت ذوق کرده بود. يک بار ديگر هم که رفته بود ماشين لباسشويي بخرد، با فروشنده اي برخورد کرده بود که يک جمله از «راسکين» را برايش نقل کرده بود و اين خيلي به سلينجر چسبيده بود. بعدها در اين مورد در يکي از نامه هايش نوشت: «خدايا، چقدر از اين خواننده هاي بي نام و نشان ادبيات خوشم مي آيد. قبلاً همه ما همين طوري بوديم».
منبع:همشهري جوان، شماره 252