هم نوا با حنجر سيد
سلمان در آيينه نگاه سيد حسن حسيني
عشق محض!
سلمان، لحظه ها را به تمامي مي زيست
سال سلمان نزديک است و من قصد دارم به اين مناسبت چيزي بنويسم؛ يادواره اي، قطعه اي، شرح ماوقعي يا ...؛چيزي که نشانه احترام من باشد به شاعر اهل دردي که در اين يک سال دوري، مرگ، بدجوري خلاء مهرباني، صميميت و پرکاري اش را به رخ ما کشيده است؛ اما در نوشتن عجيب درمانده ام، نمي دانم از کجا شروع کنم. ذهنم عرصه تاخت و تاز فرازهاي بي شماري است؛ اما يقين دارم چنگ دردامن هر فرازي بزنم، فرازي ديگر از دستم رفته است. دوست دارم همه را بنويسم، اما مگر مي شود، يا بايد مفصّل نوشت و داد ناگفته ها را داد، که اين در حوصله و توان فعلي من نيست و جايش هم جاي ديگري است؛ يا بايد به شيوه و سياق مرحوم جلال شرح مصيبت و سوگنامه را در حجمي محدود و با قلمي که مثل دل کبوتران رميده مي تپد، عرضه کرد که صميميت اقتضا مي کند بگويم عرضه اش را ندارم. به هر حال بهتر است طرف ايجاز را بگيرم و صميمي باشم؛ همان گونه که سلمان بود؛ اما به راستي که درمانده ام. نوشتن به ياد سلمان و سرودن براي او، براي من به معني به رسميت شناختن مرگ اوست و کيست که با طيب خاطر مرگ عزيزي از نزديکانش را به رسميت بشناسد. اين که با شنيدن خبر «به مقصد رسيدن»کسي که با او آشنايي با خويشاوندي دور و نزديک داشته ايم، مدام در ذهن مان خاطره هاي گذشته زنده مي شود و صحنه هاي آن به تناوب و بي ترتيب و با سرعت از جلوي چشم اشک آلودمان مي گذرد، دليلي است روحي برهمين سرباز زدن از پذيرفتن مرگ آن که زماني زندگي را در کنارش بوده ايم و از او خاطره هاي «زنده»در ذهن داريم.
آميزه دلنشين فضل و ذوق
سلمان هراتي، وقتي به جمع شاعران شعر جنگ پيوست که تب و تاب شعار دادن براي جنگ ، در حال فرونشستن بود. او الگوهاي فراواني داشت و از همه مهم تر ذات پوينده و روح نا آرامش براي فرا گرفتن بود. بي هيچ ملاحظه و پروايي، شايد ننگ از يادگيري و شرم يا غرور داشتن در مسير پرسش از ديگران به قصد تعلم عيب کوچکي نباشد سلمان-خوشبختانه-از اين نقيصه بري بود و شاعري را -برخلاف خيل کاغذ سياه کنان حرفه اي روزگار ما-سرسري و امري حاشيه اي نمي گرفت. فراوان مطالعه مي کرد و فراوان تأثير مي پذيرفت ؛ تأثيري که گام هاي او را براي نيل به استقلال زباني و انفراد بينشي، استحکام مي بخشيد . نوعي اعتماد به نفس آميخته با تواضعي ذاتي، سلوک شعري سلمان را از ديگران متمايز مي کرد. مطالعه مستمر، فضل و ذوق را در سلمان پا به پاي هم ارتقا و آميزشي دلنشين مي بخشيد. او در راه رسيدن به «صدا»يي مستقل و گوش نواز در شعر معاصر بود ، اما صداي هول آور تصادفي شوم در جاده اي «شاعرکش»بر سطح نوباوه اين صدا ، براي ابد خش انداخت. سلمان جبهه ودفاع از «ارزش»ها را به دو معنا از نزديک تجربه کرده بود و اگر زنده مي ماند-که کاش چنين بود-به يقين صراحت و دردمندي اش او را به اصطکاک شديد با کج روي ها مي کشاند. اما سلمان رفت و متأسفانه برخي از کج روان کوشيدند تا خود را حامي، دوستدار و هم سنگر نظاير او «جا» بزنند. اين دروغ را نسل ادبي معاصر هرگز باور نکرد. سينه چاکان به ظاهر شريعت مآب کوشيدند تا در قالب دلسوزي براي سلمان، ياران صميمي و «کاشفان فروتن«استعداد او را ناديده بگيرند و گاه با نيش و کنايه بيازارند تا نان داغي به نرخ روزهاي تهي از حماسه خورده باشند. اما سلمان با سروده هاي به جا مانده از دردمندي اش تا هميشه خواهد ماندو حريم و حرمت صداي خود را از گزند سوداگران بي ذوق و سواد بي خبر از معيارهاي رندي و دردمندي حفظ خواهد کرد. ياد او و کوچ نابه هنگامش براي هميشه در «خط مقدم»دل هاي صميمي، زنده است و به «بي خطي»هاي حقير، شاعرانه پوزخند مي زند.
آينه در کربلاست...
ما همه بي غيرتيم، آينه در کربلاست
پي نوشت ها :
1ـ به نقل از «گل چه پايان قشنگي دارد»
2ـ برآمده از «گل چه پايان قشنگي دارد»
3ـ منقول از «گزيده شعر جنگ ودفاع مقدس»