هم نوا با حنجر سيد

«سلمان، عاشق سيد بود و سيد، عاشق قيصر و قيصر، شيفته سلمان»؛سلمان از آغاز ، دل در گروي سيد داشت و شيدايي اش، آشکار بود. اين محبت روز افزون، در پي آشنايي با حلقه شعر «حوزه انديشه و هنر اسلامي»صورت پذيرفت؛ حلقه اي که سيد در کنار قيصر، چهره کاريزماتيک آن شمرده مي شدو بر بالندگي و تعالي شعر سلمان-که در ميان راه، بدان پيوست-تأثير فراوان نهاد:«آشنايي با بعضي از شاعران حوزه شايد بيشترين تأثير را در من داشت ومن
چهارشنبه، 17 خرداد 1391
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
هم نوا با حنجر سيد

هم نوا با حنجر سيد
هم نوا با حنجر سيد


 






 

سلمان در آيينه نگاه سيد حسن حسيني
 

«سلمان، عاشق سيد بود و سيد، عاشق قيصر و قيصر، شيفته سلمان»؛سلمان از آغاز ، دل در گروي سيد داشت و شيدايي اش، آشکار بود. اين محبت روز افزون، در پي آشنايي با حلقه شعر «حوزه انديشه و هنر اسلامي»صورت پذيرفت؛ حلقه اي که سيد در کنار قيصر، چهره کاريزماتيک آن شمرده مي شدو بر بالندگي و تعالي شعر سلمان-که در ميان راه، بدان پيوست-تأثير فراوان نهاد:«آشنايي با بعضي از شاعران حوزه شايد بيشترين تأثير را در من داشت ومن توانستم فضاهايي را وارد شعر کنم که تا آن موقع حتي فکرش را هم نمي کردم».سيد حسن حسيني-که از هم رأيان و همراهان قيصر امين پور در به سامان رساندن سروده هاي سلمان بود-«بيدل ، سپهري و سبک هندي»را به روان دوست از دست رفته اش پيشکش داشت؛ تنها دوسال پس از ره يافتن سلمان و هنگامي که داغ سترگش هنوز به کهنگي نگراييده بود. آن چه فراروي شماست. آيينه مهرورزي برادرانه سيد است به کسي که چون او در نخستين روزهاي فروردين، به عالم فروردين، نزول اجلال کرد، اما بسي شتابان تر از ايشان وديگرياران سوگوارش، رهسپار آنسوي هستي شد.

عشق محض!
 

فرازي از روايت سيد در سوگ سلمان(1) بالاي سرسلمان ايستاده ام . مرا به تمسخر مگيريد. حسي دارم که پيش از اين يک بار در همدان و بالاي سرقبر ابن سينا به سراغم آمد. به دعوت«محقّق»براي شب شعري به همدان رفته بوديم و طبق معمول، ديدني هاي شهر هم در انتظارمان بود.«بالاي سر قبر ابن سينا ايستاده بودم و فاتحه مي خواندم. با خود مي گفتم برمزار عقل محض ايستاده ام و حالا بالاي سر سلمان ايستاده ام؛ عشق محض!عاشقي که هر وقت به تهران مي آمد، در «حوزه»پذيرايش بوديم. کوله بارش را باز مي کرد. چندکتاب شعر و چند پرتقال و نارنگي! برايش مضمون کوک مي کرديم که سلمان رسيد، با کوله باري از محبت و نارنگي! و او که مي خنديد و گونه هايش به رنگ پرتقال هاي رسيده مي شد و از ما که «پذيرايش»بوديم، با شعرهاي تازه که بوي نجيب تلاش براي نوآوري و خلاقيت مي داد و با پرتقال هايش که آغشته به عطر رنج و کار و نجابت بود، پذيرايي مي کرد.(1)

سلمان، لحظه ها را به تمامي مي زيست
 

يادداشتي به مناسبت نخستين سالروزدر گذشت سلمان هراتي(2)
سال سلمان نزديک است و من قصد دارم به اين مناسبت چيزي بنويسم؛ يادواره اي، قطعه اي، شرح ماوقعي يا ...؛چيزي که نشانه احترام من باشد به شاعر اهل دردي که در اين يک سال دوري، مرگ، بدجوري خلاء مهرباني، صميميت و پرکاري اش را به رخ ما کشيده است؛ اما در نوشتن عجيب درمانده ام، نمي دانم از کجا شروع کنم. ذهنم عرصه تاخت و تاز فرازهاي بي شماري است؛ اما يقين دارم چنگ دردامن هر فرازي بزنم، فرازي ديگر از دستم رفته است. دوست دارم همه را بنويسم، اما مگر مي شود، يا بايد مفصّل نوشت و داد ناگفته ها را داد، که اين در حوصله و توان فعلي من نيست و جايش هم جاي ديگري است؛ يا بايد به شيوه و سياق مرحوم جلال شرح مصيبت و سوگنامه را در حجمي محدود و با قلمي که مثل دل کبوتران رميده مي تپد، عرضه کرد که صميميت اقتضا مي کند بگويم عرضه اش را ندارم. به هر حال بهتر است طرف ايجاز را بگيرم و صميمي باشم؛ همان گونه که سلمان بود؛ اما به راستي که درمانده ام. نوشتن به ياد سلمان و سرودن براي او، براي من به معني به رسميت شناختن مرگ اوست و کيست که با طيب خاطر مرگ عزيزي از نزديکانش را به رسميت بشناسد. اين که با شنيدن خبر «به مقصد رسيدن»کسي که با او آشنايي با خويشاوندي دور و نزديک داشته ايم، مدام در ذهن مان خاطره هاي گذشته زنده مي شود و صحنه هاي آن به تناوب و بي ترتيب و با سرعت از جلوي چشم اشک آلودمان مي گذرد، دليلي است روحي برهمين سرباز زدن از پذيرفتن مرگ آن که زماني زندگي را در کنارش بوده ايم و از او خاطره هاي «زنده»در ذهن داريم.

آميزه دلنشين فضل و ذوق
 

بخشي از پي نگاشت «سيد» بر شعر «از بي خطي تا خط مقدم»(3)
سلمان هراتي، وقتي به جمع شاعران شعر جنگ پيوست که تب و تاب شعار دادن براي جنگ ، در حال فرونشستن بود. او الگوهاي فراواني داشت و از همه مهم تر ذات پوينده و روح نا آرامش براي فرا گرفتن بود. بي هيچ ملاحظه و پروايي، شايد ننگ از يادگيري و شرم يا غرور داشتن در مسير پرسش از ديگران به قصد تعلم عيب کوچکي نباشد سلمان-خوشبختانه-از اين نقيصه بري بود و شاعري را -برخلاف خيل کاغذ سياه کنان حرفه اي روزگار ما-سرسري و امري حاشيه اي نمي گرفت. فراوان مطالعه مي کرد و فراوان تأثير مي پذيرفت ؛ تأثيري که گام هاي او را براي نيل به استقلال زباني و انفراد بينشي، استحکام مي بخشيد . نوعي اعتماد به نفس آميخته با تواضعي ذاتي، سلوک شعري سلمان را از ديگران متمايز مي کرد. مطالعه مستمر، فضل و ذوق را در سلمان پا به پاي هم ارتقا و آميزشي دلنشين مي بخشيد. او در راه رسيدن به «صدا»يي مستقل و گوش نواز در شعر معاصر بود ، اما صداي هول آور تصادفي شوم در جاده اي «شاعرکش»بر سطح نوباوه اين صدا ، براي ابد خش انداخت. سلمان جبهه ودفاع از «ارزش»ها را به دو معنا از نزديک تجربه کرده بود و اگر زنده مي ماند-که کاش چنين بود-به يقين صراحت و دردمندي اش او را به اصطکاک شديد با کج روي ها مي کشاند. اما سلمان رفت و متأسفانه برخي از کج روان کوشيدند تا خود را حامي، دوستدار و هم سنگر نظاير او «جا» بزنند. اين دروغ را نسل ادبي معاصر هرگز باور نکرد. سينه چاکان به ظاهر شريعت مآب کوشيدند تا در قالب دلسوزي براي سلمان، ياران صميمي و «کاشفان فروتن«استعداد او را ناديده بگيرند و گاه با نيش و کنايه بيازارند تا نان داغي به نرخ روزهاي تهي از حماسه خورده باشند. اما سلمان با سروده هاي به جا مانده از دردمندي اش تا هميشه خواهد ماندو حريم و حرمت صداي خود را از گزند سوداگران بي ذوق و سواد بي خبر از معيارهاي رندي و دردمندي حفظ خواهد کرد. ياد او و کوچ نابه هنگامش براي هميشه در «خط مقدم»دل هاي صميمي، زنده است و به «بي خطي»هاي حقير، شاعرانه پوزخند مي زند.

آينه در کربلاست...
 

يادي از سلمان در ميان سطور فرجامين کتاب«بيدل، سپهري و سبک هندي»آن هنگام که دوست شهيدم، جمشيد بروجرديان را از جبهه آوردند و من در پزشکي قانوني با چشم هاي ناباور خود ديدم که «سمينوف»،چشم مهربان او را از آن سوي شط، با چنگال باروت از حدقه در آورده است، آن گاه که کشوري سردخانه بيمارستان تنکابن را همچون ترکشي از نخاع خويش بيرون کشيدم و معامله وحشت آور پولاد را با جمجمه مهربان سلمان هراتي ديدم و آرزو کردم که کاش در لحظه تصادف همه قوانين بي رحم فيزيک در هم مي ريخت و قانون عمل و عکس العمل در آستانه آن پيشاني مهربان و معصوم از پا در مي آمد، و آن هنگام که مرد غسال ساعت مچي او را از دست باز مي کرد- ساعتي که هنوز تپش داشت -و از جيب پيراهن ساده اش بسته نا تمام«شيراز»را بيرون مي آورد و من درکفش هاي او خيره بودم که نو بودند و کار نکرده و حکايت از راه هاي طي ناشده داشتند؛ در همه اين لحظات و لحظات ديگري که نمي توانم شان گفت ، بيدل و شعر روح گذار او با من بودند. روح من به شعر بيدل مديون است. شعري که حتي در گرماگرم نوشتن فصول اين دفتر که غالباًمصادف بود با تحرک حماسي غيرتمندان جبهه ها و عاشقان حسين (عليه السلام)مرا و روح مرا تنها و بي نصيب نمي گذاشت و بي ملاحظه خنجرم مي زد که :
ما همه بي غيرتيم، آينه در کربلاست

پي نوشت ها :
 

1ـ به نقل از «گل چه پايان قشنگي دارد»
2ـ برآمده از «گل چه پايان قشنگي دارد»
3ـ منقول از «گزيده شعر جنگ ودفاع مقدس»
 

منبع: پنجره شماره 114



 



ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط