پايان رود درياست
نويسنده :حسين اسرافيلي
يادي از سلمان هراتي
در آن جا با شاعري جوان و محجوب و خوش برخوردي آشنا شديم که رفتار و متانت و شرم روستايي اش، توجه ما را به خود جلب کرد با نام سلمان هراتي. سلمان آن ايام دانشجوي تربيت معلم تهران بود و اکثرا در تهران حضور داشت . اين آشنايي، به دوستي و مودت تبديل شد و ايمان و اعتقادش به ارزش هاي ديني و انقلابي، رشته پيوند او را با حوزه انديشه و هنر اسلامي(حوزه هنر فعلي)رقم زد. منش و شخصيت اش اين پيوند را محکم و محکم تر کرد، طوري که در جمع شاعران حوزه که آن موقع عصر روزهاي پنجشنبه تشکيل مي شد، اکثرا حضور پيدا مي کرد و گاه در دانش سرا شب شعري تشکيل مي داد و از دوستان دعوت به عمل مي آورد. بعد از پايان تحصيل نيز که به عنوان معلم در يکي از روستاهاي تنکابن به کار پرداخت، در هر فرصتي عازم تهران مي شد و در جمع کوچک اما صميمي شاعران حوزه حضور پيدا مي کرد و ساکش هميشه پر بود از پرتقال و نارنگي و شعر. اشعاري ساده و صميمي مانند دل پاک خودش، با نگاهي عميق و متعهدانه به اطراف و وقايع جهان اسلام، نگاهش سبز و بيانش گرم و زبانش صميميت و صداقت و تعهد را توامان داشت.نخستين فرزندش-رابعه-تازه به دنيا آمده بود که براي شرکت در مراسمي عازم تنکابن شديم و سلمان ما را به خانه روستايي و ساده، اما پر از مهر و محبت و ايمان پدرش که خود نيز در همان جا زندگي مي کرد دعوت کرد. سفره عصرانه اي گستردو ماست و چاي و پنير و نان لواش آورد. به خنده گفتم: سلمان ما را نمک گير نکن که آب و هواي پاک و زيباي اين روستا- مرز دشت- به اندازه کافي جاذبه براي حضور مرتب دارد.
با خوشحالي قنداقه دخترش را در آغوش داشت و وارد اطاق شد و رابعه را معرفي کرد که بعدها تنها پسرش- رسول-قدم به خانه اش نهاد و دو نعمت الهي، خانه را روشن کرد و جمع چهار نفره زندگي شان، با خوشي و سعادت سپري مي شد که آن اتفاق شوم پيش آمد. صداي لرزان و اندوهگين و همراه با گريه شاعر از پشت تلفن خبر تصادف را به من دادو گفت فردا عازم تشييع هستيم.
به قول عبدالملکيان «خبر پتک سنگين بر آيينه بود». بي اختيار گريستم، نه براي سلمان که او، زودتر از ما به مقصد رسيد، او مانندرود جوشان و خروشان بود و به دريا پيوست که پايان رود، درياست. اما گريه براي خودمان که آن صميميت پاک و آن نگاه روشن و آن انديشه زلال را از دست داديم. شاعري با همه احساسات ديني و ملي و ارزش هاي انقلابي و اکنون محروم از نفس پاک او بوديم و ادب انقلاب، شاخه جوانان تنومندي را از دست داد که مي رفت به جنگلي پربار و سايه گستر تبديل شود
خاطره هايش مانند فيلم از ذهنم عبور کرد.شب هايي که به تهران مي آمد و بعد از پايان مراسم و شعر اکثرا يا تنها و يا به همراه ديگر شاعران صميمي حوزه، به منزل ما مي آمد و تا پاسي از شب، کنار هم شعر مي خوانديم و گفت و گو مي کرديم، سيد و قيصر و ميرشکاک و ساعد و سهيل و وحيد اميري و...که هر کدام خاطراتي را در ذهن من به خودشان اختصاص داده اند و گاه شب را همان جا مي خوابيدند.
سلمان مانند هميشه با پرتقال و نارنگي فرزندان مرا مي نواخت و بعد از قوتش که در خانه گريه مي کردم، پسرم پرسيد که بابا اين دوست شما همان است که براي من پرتقال مي آورد و وقتي به شمال رفتيم، در طويله منزل شان با گاو بازي مي کرديم؟
در مراسم چهلم که در حوزه هنري در سالن انديشه برگزار شد، غم و اندوه در چهره و نگاه همه حاضران مي شد ديد و در اشک هايش مي شد حسرت از دست دادنش را تماشا کرد.وقتي استاد روان شاد ما حضرت استاد مهرداد اوستا-که رضوان خدا براو باد- به عنوان سخنران مراسم چهلم، لب به سخن گشود و نخست آيه قرآن را تلاوت کرد:«انا لله و انا اليه راجعون»،گريه امانم نداد وبي اختيار به بيرون سالن رفتم و هاي هاي گريستم. يعني باور کنيم که سلمان ديگر پيش ما نيست؟!دست ساعد برشانه ام نشست و آرام در گوشم گفت: من و شما بايد تسلي بخش ديگران باشيم
در سوگ سيد و قيصر، باز دست هاي ساعد تکيه گاه هق هق گريه هايم بود که خدايش سلامت و تندرست و با عزت نگاهش بدارد و سلمان عزيز را با روح پاکان و صالحان محشور فرمايد
با رابعه بگوييد گر چه رسول تنهاست
دريا و جنگل و کوه پر از صداي باباست
سيلاب بي قراريم دريا نهايت ماست
برگشت مان به اصل است پايان رود درياست.
منبع: پنجره شماره 114