يک آسمان ترانه

تو رفتي که بالا بگيري سرت را و از غيرتت ساختي سنگرت را تو آنقدر بالا پريدي که روياند زمين از دلش دانه دانه پرت را تو حل کرده بودي درون نگاهت شکر خنده اي آخر دخترت را
سه‌شنبه، 13 تير 1391
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
يک آسمان ترانه

يک آسمان ترانه
يک آسمان ترانه


 





 

سنگر غيرت
تو رفتي که بالا بگيري سرت را
و از غيرتت ساختي سنگرت را

تو آنقدر بالا پريدي که روياند
زمين از دلش دانه دانه پرت را

تو حل کرده بودي درون نگاهت
شکر خنده اي آخر دخترت را

بيا گر چه يک بار ديگر زمانه
به آتش کشيده است خاکسترت را

که چشم انتظاري به در دوخت يک
نگاه غريبانه ي مادرت را

عمري به خوابم بيا آن قدر تا بگويي
کجا پهن کرده خدا بسترت را
ـ صديقه سادات بهشتيان ـ تولد 1369

حسرت سرخ
وقتي که به جاي مرد يک سر باقي است
نقشي ز خط زخمي خنجر باقي است

يادآوري از حماسه ي عاشورا است
خورشيد کنار زخم خنجر باقي است

از فوج کبوتران دلداده ي عشق
تنها قفس زخمي و يک پر باقي است

در دشت شقايقي که لبريز خداست
صدها بدن لاله ي بي سر باقي است

از سينه ي اشک ريز محراب نماز
سجاده ي عشق سبز سنگر باقي است

يک حسرت سرخ رنگ و يک درد فراق
نقشي است که بر سينه ي مادر باقي است
ـ زهره خبوشاني ( شقايق) ـ اصفهان ـ تولد 1356

$شط نور
هنوز از نفست شط نور مي ريزد
هنوز از دم گرمت غرور مي ريزد

اگر چه در نظر خلق دست و پايت نيست
به روز واقعه پيدا شود که مثلث کيست؟

چه با خبر برسد يا که بي خبر برسد
هنوز پا به رکابي اگر خطر برسد

چو شمع بزم اگر جرعه جرعه آب شدي
غمت مباد که هم رتبه ي ثواب شدي

چرا سوال، گل رويت از چه رو زود است؟
نفس نفس زدنت از تلاطم درد است

ز درد و رنج نياسوده اي ملال تو کو؟
شکسته بسته اي اما کسي مثال تو کو؟

گله ز دوست نکردي به سال ها روزي
تويي که در تب يک عشق خانمان سوزي

درود بر تو که اين گونه پاک باخته اي
درود بر تو که با درد و رنج ساخته اي

درود بر تو که صبر از تو حس تازه گرفت
براي رفتن و ماندن ز تو اجازه گرفت

درود بر تو که هر جا که شد نتاخته اي
درود بر تو که چون راز ناشناخته اي
ـ فتح الله حداديان ـ خميني شهرـ تولد 1323

شعر بي سر و سامان
روي دستم مانده شعري بي سر و سامان هنوز
هنوز مي دهم انگار اينجا عشق را تاوان هنوز

پشت سر، صد نوبهار آغاز را کوچيده ام
پيش رويم صد زمستان راه تا پايان هنوز

مي گذارم بار غم را باز هم بي اختيار
روي دوش باد نه، بر شانه ي باران هنوز

فهم فرصت ها دگر مافوق ادراک من است
در ستيزم روز و شب با کفر و با ايمان هنوز

جنگ اگر رخ داد حتي نابرابر باک
پهلوانها مانده همچون رستم دستان هنوز

نيست يوسفم دشمن شدندم نابرادرها ولي
پاره اي از پيکرم جا مانده در کنعان هنوز

آدم و حوا اسير حيله ي شيطان شدند
نسل آنان هم اسير حيله ي شيطان هنوز

ماه پشت ابر پنهان تا به کي باور کنيد
شهره ي عالم منم در پاکي دامان هنوز

خواب من تعبير خوبي داشت از روز ازل
پرتو اميد بر روحم دمد از آن هنوز
ـ آزاده سالمي ـ اصفهان
 

منبع: نشريه يارا، شماره 6.




 



ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط