غروب ستاره غرب (3)

آن روز دلشوره ی غریبی در هویدای دلش خانه کرده بود. هوای تهران به سرش زده بود
يکشنبه، 8 مرداد 1391
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
غروب ستاره غرب (3)

 غروب ستاره غرب (3)
 




 
آن روز دلشوره ی غریبی در هویدای دلش خانه کرده بود. خودش هم نمی دانست چرا هیچ گاه به یاد نداشت بین مراحل مختلف عملیات یک چنین حالتی داشته باشد. هوای تهران به سرش زده بود. مرحله سوم عملیات شروع می شد. اما این بار بوی مادر می آمد. هنوز دغدغه این سودا رهایش نکرده بود که بی سیم او را خواست و صدایی آشنا از آن سو به او سلام کرد. شفیعی بود:
- حاجی! یه کار اضطراری پیش اومده. باید فوراً برم تهرون. یه مرتبه یادم اومد خیلی وقته تهرون نرفتی. من تنهام. مرخصی گرفت. میای یا نه؟
به خودش که آمد جواب مثبت داده بود و در لندروری تازان در جاده های کوهستانی کردستان به حرف های شفیعی گوش می داد. یک مرتبه یادش آمد پولی در جیب ندارد. احمد ظریفی معمولاً اواخر ماه ها از دفتر مالی به او خبر می داد که باید حقوقش را بگیرد. اما گاهی فراموش می کرد. خود میرزا هیچگاه یاد نداشت قبل از خبر ظریفی گرفتن حقوق یادش باشد. باید چه می کرد؟ در تهران نیاز به پول پیدا می کرد. روی آن را هم نداشت که به شفیعی بگوید. بالاخره با مقدمه چینی های فراوان عذرخواهی کرد و در حالی که پنجه هایش را از خجالت در هم می فشرد از او پانصد تومان قرض گرفت.
در تهران از پادگان ولی عصر(عج) به برادرش تلفن زد:
- چه طوری؟ خوبی؟ چه خبر؟ بچه ها خوبن؟ ... می گم (با خنده) من یکی دو روزه اومدم تهرون. به مادر خبر بده هر کی می خواد منو ببینه بیاد پیش ننه!
مادر نگاه مهربان و نافذش را به او دوخته بود. میرزا حس کرد هرگز از دیدن مادر سیر نخواهد شد. چقدر این چهره ی مهربان و با صفا را دیده بود. اما انگار خطوط چهره ی مادر این بار حرف های تازه و ناشناخته ای برای میرزا داشت. ساعت ها به تندی لحظه ها از دست میرزا گریختند. و باز هنگامه رفتن دلشوره ای در دلش افتاده بود. از مادر جدا شد. یکراست به سمت ارومیه رفت تا سراغی از عملیات بگیرد. محور بانه آزاد شده بود و به جز آن در عملیاتی به نام "قائم آل محمد (عج)" منطقه ای وسیع را در میان مریوان - دیوان دره- سقز و بانه آزاد کرده بودند.
- دیدین که بود و نبود ما هیش فرقی نمی کنه!
- اختیار دارین حاجی! شمام که نبودین به یاد شما بود که این قدر جلو رفتیم. تازه فردا هم می خوان او سمت عملیات والفتح دو رو شروع کنن.
- من باید یه سری به خونه هم بزنم. چند هفته ای هس اونا رو ندیدم. حالا می فهمن که رفتیم تهرون. اونا رو نبینیم ناراحت می شن.
- حاجی! با این لباس خوبیت نداره. شور رفته. گفتم بچه ها از تدارکات یه دست لباس بیارن.
- پس تا میارن من هم یه سر و صورتی صفا می دم که بهم بیاد.
سپس خندی. اسدی گفت:
- هاشمی یه ساعت دیگه میاد. قراره که اونهم بره خونه . میاد شما رو می رسونه و صبح زود هم میاردتون.
- خیلی ممنون.
- یکی دو ساعت بعد میرزا جلوی خانه اش از هاشمی خداحافظی کرد و یادآوری کرد که فردا صبح زود منتظرش خواهد بود.
جلوی در خانه موجی از افکار به ذهن خسته اش فشار آورد. لباسی که از تدارکات گرفت و نیم چکمه ای قدیمی که پا کرده بود او را بسیار منظم تر از همیشه نشان می داد. حمام رفته بود و قیافه اش بشاش تر از همیشه داشت. وارد خانه شد. خانه عوض نشده بود و همان حس و حال صمیمی خستگی مفرط میرزا را از او گرفت و بوسه ای بر گونه های ظریف زینب و نوازشی بر سر پر مهر حسین و لبخند شیرین دلبندانش. دلش میان سینه اش به شدت می تپید. صدای فاطمه - همسرش - او را از خیالاتش بیرون کشید:
- حدود چهار ساله که تو این منطقه ایم. ایشاء الله بعد از ختم جنگ به تهرون برمی گردیم؛ نه؟
اما میرزا نه مثل همیشه بلکه متفکرانه به نقطه ای مبهم چشم دوخت و گفت:
- به خاطر نیاز شدید این منطقه تصمیم گرفتم تو کردستان بمونم. کاری هم به ختم چنگ ندارم.
- پس لابد ما باید با خبر شهادتت به تهرون برگردیم هان؟
میرزا خندید و چیزی نگفت. خنده و سکوتش مانند همیشه نبود. چگونه می توانست برگردد در حالی که همین چندی پیش- قبل از درگیری مهاباد- بود که او خود را در حسینیه ی پادگان صدها نفر از نیروهای تیپ ویژه را که دلخورانه تصمیم به تسویه ی حساب گرفته بودند از رفتن بازداشته بود و آن ها را به عشق ساختن محیطی آرام برای مردم ستمدیده کرد منصرف کرده بود. فکر برگشت حتی به ذهنش هم خطور نکرد.
فردا صبح اول وقت هاشمی با احتیاط در زد؛ با تصور این که بروجردی خواب است. میرزا حی و حاضر پشت در آماده بود. در را باز کرد. دو فرزند خردسال او نیز همراهش بودند. معلوم بود شب گذشته نخوابیده است. میرزا نگاهی به هاشمی کرد و خندید و گفت:
- این بچه ها این جورین دیگه!
بعد طوری که بچه ها نفهمند گفت:
- الان میام.
سپس از داخل در را بست و دو دقیقه بعد پنجره ی آشپزخانه بیرون پرید و به درون خودروی چشم انتظار خزید و با شتاب از آن جا دور شد. صدای گریه کودکی سکوت را می شکست.
روز اول خرداد بود قرار شد به اتفاق چند تن از نیروهای تیپ برای انتخاب محلی مناسب تر شهر مهاباد را ترک کند. بروجردی هنگامی که سوار خودرو شد محمود کاوه نیز تصمیم گرفت با او برود اما میرزا از داخل پاترول در را - با لبخندی - قفل کرد. هرچه کاوه اصرار کرد که سوار شود او مانع شد. بعد شیشه را پایین کشید و جمله ای گفت که هیچ کس حتی در هنگام شوخی از او تا به حال نشنیده بود؛
- بهت دستور می دم که همراهم نیایی!
با شنیدن این جمله کاوه خشکش زد. ماشین حرکت کرد. چند قدمی دور نشده بود که کنار شیر آبی در پادگان متوقف شد. هنوز چشم های کاوه به آن دوخته شده بود. بروجردی پیاده شد. وضویی ساخت و دوباره سوار شد. سپس دستی برای کاوه تکان داد. خودرو قصد حرکت داشت که یکی از نیروهای تیپ جلو آمد. دو سه روز پیش نیز چند بار از میرزا تقاضای ملاقات کرده بود. اما به دلیل ضیق وقت به فرصتی دیگر موکول شد. همان لحظه نخست که چشم بروجردی به او دوخته شد علامت داد که سوار شود و به او گفت که طول راه بهترین فرصت برای گوش دادن به صحبت های اوست. او مشکلی اقتصادی داشت و با وجود این که در خودرو به جز بروجردی مسؤول ستاد تیپ یعنی منصوری نیز حضور داشت از ابراز مشکلش ابایی نکرد و شروع به درد دل نمود. یک خودروی مجهز به مسلسل دوشکا نیز برای حفاظت و تأمین همراه آن ها رفتند. رزمنده شاکی هر دم که به شتاب پاترول افزوده می شد بلندتر صحبت می کرد و حال دیگر همه صدای او را می شنیدند. صحبت از عائله مندی و اجاره سنگین خانه و هزینه زندگی بود. بروجردی ابتدا طبق معمول خوب به درد دلش گوش داد. سپس با وقار ویژه ای شروع به تصلی دادن او کرد. از دنیا و بی ارزشی آن سخن گفت و درد و زحمت همیشگی انسان را متذکر شد. استقامت انبیا(ع) را مثال آورد. شعیب را که سیصد سال استقامت ورزید. نوح که نهصد و پنجاه سال ایستادگی کرد آن هم در شرایطی که حتی پسرش به خدا ایمان نیاورد.
خودرو به سرعت راه بیرون شهر را می پیمود و بروجردی موعظه می کرد. دامنه سخن را به تاریخ امام حسین (ع) و یارانش کشید و این که آن ها انسان را مکلف به صبر و مبارزه کرده اند. میرزا حرف می زد اما انگار این جا نبود. تمام افکارش را - هر چه می دانست و نمی دانست- برای او گفته بود. اما ته دلش چیزی بود که برای هیچ کس حتی خودش قابل بازگویی نبود.
خودرو به سه راهی "مهاباد - نقده" رسید و از سرعتش کاسته شد. حسی غریب ته دلش لانه کرده بود. حسی غریب اما لطیف و دوست داشتنی. لحظه ای سکوت کرد. دستور توقف کامل خودرو را داد. به رزمنده معترض اشاره کرد که چون جاده خطرناک است با خودروی دوشکا بیاید بهتر است. منصوری نیز همراه او پیاده شد و هر دو به خودروی تأمین رفتند. علت تصمیم منصوری این بود که تصمیم داشت اضطراب بروجردی با جلو فرستادن خودروی دوشکا به قدری کاهش دهد. در صورتی که بروجردی می خواست به روال پیش راه بیفتد. به هر حال خودروی دوشکا به فرمان منصوری حرکت کرد و از پاترول جلو افتاد. خودروی میرزا نیز به ناچار پشت سر آن با حفظ حدود دویست متر فاصله به راه خود ادامه داد.
به آرامی از حدود سه راه دور شدند. دنده ها به تدریج سبک تر می شد و بر سرعت خودرو افزوده می گشت. راننده پاترول به دلیل امکان وجود تله یا مین سعی می کرد به دقت روی خط لاستیک های خودروی تأمین حرکت کند. ناگاه صدای انفجار مهیبی کوهستان را لرزاند. منصوری به تندی به پشت سر نگریست. پاترول میرزا که روی مین رفته بود به شکل هولناکی ده ها متر از جا کنده و آن طرف تر پرتاب شده بود. سرنشین های خودرو به بیرون پرتاب شده بودند. قطعاتی از خودرو روی هوا جدا شده بود و به تدریج داشت روی زمین سقوط می کرد. مین قدرتمندی بود. همگی پیاده شدند و دیوانه وار به دنبال اجساد داخل دود و بوی آهن و آتش به اطراف دویدند. بدن میرزا حدود هفتاد متر از نقطه انفجار دورتر افتاده بود. منصوری با ناباوری خود را بالای سر بروجردی رسانید. میرزا آن جا نبود. هیچ کجا نبود. جایی میان زمین و آسمان یا نه؛ بلندتر و فراتر وسیع تر؛ جایی که آبی بود. آبی آبی. دوستانش ناباورانه بالای سرش ایستادند همان تبسم همیشگی بر چهره اش نقش بسته بود. گویی ساعت ها بود به ابدیت پیوسته بود.
خبر شهادت میرزا به سرعت به عموم نقاط کردستان مخابره شد و بسیاری از مردم کرد را نیز مانند دوستان مبهوت و عزادار کرد. بروجردی مدتی پیش از شهادت به ایزدی سفارش کرده بود که پس از من تو باید کارها را پیگیری کنی. ایزدی نیز به زحمت عده ای از فرماندهان را برای تمشیت امور گرد آورد و جلسه ای فوری تشکیل داد. اشک بی شرمانه بر چهره ها جاری می شد و دردی که بر سینه یاران خسته میرزا سنگینی می کرد کسی را رخصت کار نمی داد. هیچ کس نمی توانست خود را کنترل کند. ضربه کاری و سنگین بود. آدم ها می خواستند به خودشان دلداری بدهند؛ یا نه؛ می خواستند به خودشان بقبولانند که هنوز جای امیدی هست. آخرین نقطه امید شاید هنوز کور نشده باشد.
بدن بی جان میرزا بر خودرویی سوار شد تا به بیمارستان - به جایی که بشود او را دوباره به آدم های سرگردان برگرداند - برسانند. دست ها و چشم های منتظر رو به آسمان و سینه های ملتهب و دعایی که ورد زبان ها بود و آدم ها ودلشوره و درد و اندوه و تکرار لحظه های انتظار ...
دوستان میرزا چرخبالی فرستادند تا جنازه ی او را در راه از خودروی حامل تحویل بگیرند بلکه زودتر به بیمارستان برسد. عده ای را نیز با گروه خونی "او" در بیمارستان شهید مطهری ارومیه گرد آورده بودند. آن جا همه چشم ها به آسمان دوخته شده بود. به تدریج عده منتظران زیادتر شد. یکی دعای توسل می خواند و یکی قرآن تلاوت می کرد. عده ای هم حوصله هیچ کاری نداشتند.
دقایقی بعد چرخبال در آسمان آفتابی ظاهر شد. دست ها سایه بان چشم ها شد. چرخبال چرخی زد. امیدها افزون شد. اما چرخبال ننشست. پیش از این که عده ای از فرماندهان به هم می گفتند اگر چرخبال به بیمارستان آمد علامت زنده بودن بروجردی است و گرنه به فرودگاه می رود.
به هر حال گرچه اکنون موجی از امید به دل ها نشست اما لحظه ای بعد چرخبال به سوی فرودگاه دوباره اوج گرفت. قد بسیاری از چشم به راهان خم شد. دریافتند که کار از کار گذشته است. صدای شیون می رفت که بلند گردد که چرخبال دوباره ظاهر شد. موجی از شادی بر سینه های داغ سایه انداخت.
نشستن چرخبال گرد و خاک پرحجمی را به هوا بلند کرد. همه به سوی آن دویدند. در چرخبال باز شد. اما پارچه سپیدی روی بدن و صورت پر از خون بروجردی جا خوش کرده بود دهان میرزا را با پارچه پوشانده بود اما خون سرخی بر آن فریاد می کرد. منظره رقت باری بود. همه می گریستند. کسی نبود جنازه میرزا را بیرون بیاورد.
دست آخر عده ای از پرستاران مرد بدن را خارج کردند و به داخل بیمارستان بردند و در سالن بیمارستان گویی همه به بدن بروجردی چسبیده بودند. خواستند جنازه را گلاب بزنند. ایزدی نگذاشت. یک لحظه سرش را نزدیک بدن میرزا برد و با گریه گفت:
غروب ستاره غرب (3)
- گلاب نمی خواد! بیاین بو کنین!
عده ای بوییدند. عطر ملیحی پیکر او را در برگرفته بود.
فردا بعد از ظهر پیکر میرزا را در ارومیه با راهپیمایی عظیمی تشییع کردند و به فرودگاه بردند. پس از ارومیه نوبت باختران بود. راهپیمایی تشییع در باختران پرشکوه بود و هزاران نفر آن را پیش از پنج کیلومتر تا فرودگاه تشییع کردند. جنازه به تهران فرستاده شد. فرماندهان اصلی همراه جنازه به تهران نرفتند چون دیده بودند که خود میرزا نیز همراه جنازه کاظمی نرفت و کردستان را خالی نگذاشت. تنها یک زن و دو کودک خردسال او را همراهی کردند.
به سرعت برای جانشینی او در تیپ "جمالی" (او نیز در عملیات بعدی محور "میراندل" به شهادت رسید) معرفی شد.
محتویات جیب های محمد بروجردی عبارت بود از یک تسبیح سجاده ای ساده و یک شیشه عطر کوچک به علاوه یک کیف که در آن مقداری پول خرد بود و قرآن کهنه ای که مأنوس همیشگی او بود.
داخل ساک دستی این فرمانده ی بزرگ نیز شامل یک دست لباس زیر - یک مفاتیح- یک رساله امام - یک دفتر یادداشت و یک رادیویی 9 موج بود. دفتر یادداشت های او را کاویدند. آخرین وصیتش را یافتند:
شمع ها آرام آرام می سوخت و بر خرماهای بی رونق شام غریبان سو سو می انداخت. جمع ماتم زده خسته از سینه زنی و نوحه هر کدام گوشه ای یله شده و در خود فرو رفته بودند. بوی مویه و اندوه حسینیه پادگان را پرکرده بود.
لب های کسی دیگر نمی جنبید اما زمزمه ای مبهم و نجیب در جمع موج می انداخت. چشم ها به پستوی چشم خانه گریخته بودند و برخی از چشم ها بارانی بود. از بیرون صدای نوار نوحه می آمد.
همه فرماندهان اطراف و مسؤولان بخش های تیپ حضور داشتند. سیل خطرات مجال هجوم به ذهن ها یافته بود. هر کس به خاطره ای از بروجردی فکر می کرد. نیروهای ساده و حتی کردهای پیشمرگ هم بودند. جمع هیچ گاه چنین صمیمیتی ندیده بود. جوانی با لباس رزم داخل آمد و سر در گوش ایزدی کرد و آهسته چیزی گفت. او هم پس از لحظه ای تأمل با صدای لرزان بلند خطاب به جمع گفت:
- برادر! اگه اجازه بدین می خوان سفره بندازن. می دونم بعضی تون چند وعده است چیزی نخوردین و دل هیش کی چیزی نمی خواد اما می خوایم به یاد حاجی دور هم باشیم.
کسی چیزی نگفت و دو سه نفر سرباز به چالاکی سفره ها را انداختند و وسط آن را پر از نان مانده و پنیر و خرما کردند. چراغ ها یکی پس از دیگری روشن شد. چند نیروی ساده تند تند مشغول تقسیم بودند. صفرزاده همین طور که خرماها را باز می کرد سکوت جلسه را شکست و با لهجه غلیظ آذری صلواتی خیر کرد و بعد گفت:
- برادر! این خرماها را به یاد شیرینی حاجی میل کنن! چون من تو این جنگ هیچ کس رو شیرین تر از او ندیدم.
همه متوجه او شده بودند. او هم راست ایستاد و ادامه داد:
- خود من چن وقت پیش تو یکی از این عملیات ها پیش حاجی رفتم. مشکلی داشتم. خب ... ما از روستاییم... فارسی سخت صحبت می کنیم. همین جور فارسی و ترکی شروع کردم به درد دل. خودم هم حالیم نشد چی گفتم. حاجی رو به روم نشسته بود و مرتب سر را تکون می داد و می گفت: "عجب ... عجب پس این طور!" با این که می فهمیدم بیشتر کلامم رو نمی فهمه اما به من دل داده بود. بعد هم منو ناهار نیگرداش. تا بعد از ظهر مهمونش بودم. هر کی سُراگِش اومد گفت: "ایشون از ترک های قهرمان و گیرتمند آذربایجانن مهمون دارم. خلاصه خیلی شیرین بود."
بعد خندید و ادامه داد:
- من هم از هر جایی برایش بلگور کردم. از ماکو. از مرز بازرگان. از پل هوایی گوتور.
یکی از ته سفره داد زد:
- بیچاره حاجی! گریب حاجی!
یکباره همه خندیدند و خود صفرزاده بیشتر از همه قهقهه زد و دوباره شروع به تقسیم خرما کرد. همه مشغول خوردن شدند. گویی اشک اشتهای آن ها را بعد از چند وعده باز کرده بود. نان ها سخت جویده می شد. سلطانی از گوشه یکی از سفره ها بسیار جدی داد زد:
- به هر حال حالا موقعشه که بعضی ها به درگاه خدا از ظلم هایی که به حاجی کردن توبه کنن. البته بعضی هاشون الان تو جلسن و ان شاء الله پشیمونن و می دونن اون چه همه ما رو حالا آتیش می زنه مظلومیت اون و ظلمیه که از دست اینا کشید و دم نکشید. همه می دونیم که روز شهادتش هیش کاره بود. عین یه نیروی ساده پستش رو گرفتن. تو گوشش زدن ...
همه به همهمه افتادند. یکی دیگر از گوشه ی حسینیه گفت:
- حالا جای این حرفا نیس اخوی!
دیگری بلند شد و داد زد:
- چرا! اتفاقاً باید حالا این ها رو گفت. خود حاجی که دو سه سال بود کارش فقط سکوت بود و تحمل. اما بالاخره یه نفر باید بگه. باید بگه این آقای ... که جانماز آب می کشه و حالا هم جرأت نکرده تو این جلسه بیاد چقدر پشت سر حاجی ...
جلسه به هم ریخت و عده ای به یکباره از سر سفره بلند شدند. یکی به طرف گوینده هجوم برد و فریاد کشید:
- این جا جای این حرفا نیس. حاجی را بهانه تصفیه حساب نکن!
عده ای او را گرفتند. صدای بلندگو در سالن پیچید:
- برادرا بشینن لطفاً. همه بشینن. به خاطر حرمت روح حاجی چند دقیقه گوش کنین!
همه تدریجاً نشستند. عده ای خشمگین بودند و عده ای هراسان به همدیگر نگاه می کردند. میکروفون را به یک روحانی دادند:
- بسم الله الرحمن الرحیم. برادران گوشش کنن! شما چند روزه به خاطر حاج آقا بروجردی عزادارین. این جا جمع شدین یادش زنده بشه. همه شما می دونین حاجی حتی راجع به مخالفانش اجازه غیبت و بدگویی نمی داد. اون وخت حالا هنوز کفنش خشک نشده دارین غیبت می کنین و دعوا راه می اندازین؟ من خودم یه بار یادم که حاجی در مورد این آقایونی که براش می زدن گفت: "من خیلی متأسفم برای بچه هایی که به خاطر من خودشون رو به گناه می اندازن. ما که ارزش این رو نداریم که غیبت مون رو بکنن و به گناه بیفتن." بعد از این جمله حاجی دستی به محاسنش کشید و برای اونا طلب مغفرت کرد. همین چن دقیقه پیش من سر سفره کنار حاج آقا ابراهیم همت نشسته بودم. ایشون می گفتن بروجردی نه برای تاریخ و نه برای ملت هنوز شناخته نشده. تصور ایشون این بود که زمان زیادی باید سپری بشه تا شاید خون سرخ حاجی به مرور این شناخت و بیداری را توی ملت به وجود بیاره. مردی که این همه فداکار بود. این همه مرد بود. این همه با گذشت بود. این همه شوخ و بشاش و همیشه خندان بود ... من یادمه یه بار به من گفت: "حاج آقا اشکال نداره مکه نرفته به ما میگن حاجی؟" من بهش گفتم به همون دلیلی که تو به من می گی "حاج آقا" نه! اشکال نداره! اما سعی کنید برین مکه. حاجی آهی کشید و گفت: "ان شاء الله امسال دلم می خواد برم." آرزوی یک مکه و کربلا تو دلش بود.
صدای گریه خفیفی از گوشه ای برآمد. او ادامه داد:
- اون وقت منصفانه نیس که در عزای چنین انسان ملکوتی و شریفی نزاع و خصومت دوباره سر بگیره. من عرضی ندارم. والسلام علیکم و رحمت الله.
صدای صلوات حسینیه را پر کرد. هنوز صدای همهمه و صلوات درست تمام نشده بود که بلندگو دوباره به صدا درآمد.
- ... الرحمن الرحیم ... جُه کنن ... آقا این بلندگو ... می شه؟!
صدای بوق خشنی از بلندگو برخاست و همهمه هم خوابید. چند ثانیه بعد بلندگو دوباره به کار افتاد. عرق و هُرم جمعیت حسینیه کوچک را پر کرده بود. هدایت پشت میکروفن بود:
- عرض کنم صحبت های حاج آقا رو شنیدیم. من لازم دیدم برای این که روزهای بعد دیگه شاهد این مشاجرات نباشیم چند تا نکته رو تذکر بدم. همان طور که ایشون گفتند از خود بروجردی یاد بگیریم. همه ما از زخم های داخل سینه اش و از درد دلش تا حدی خبر داشتیم اما هیچ وقت تسویه حساب و روحیه انتقام توش ندیدیم. همین خصوصیتش هم اون رو بروجردی کرده بود که کرد و ترک و لر و فارس این جا قبولش داشتند. اگه کردستان تو یه موقعیت هایی تونست روی پای خودش بایسته به واسطه کار کارستون حاجی بود که بعدها ده ها مث خودش رو هم پرورش داد. من چن وخت پیش تو مرخصی بودم؛ تهرون. تو فرهنگ لغت برخوردم به کلمه "ققنوس". تعریفی که از این پرنده اسطوره ای کرده بود به نظرم بسیار شبیه حاجی اومد. اونو براتون می خوانم:
هدایت دفترجه یادداشت کوچکش را از جیبش درآورد و با دقت صفحه ای را باز کرد:
- نوشته: ققنوس مرغی است به غایت خوشرنگ و خوش آوا (مث حاجی) منقارش سیصد و شصت سوراخ دارد (مث سیصد و شصت رگ حاجی که توش پر از عشق بود) در کوه های بلند مقابل باد می نشیند و صدای عجیب و غریب از منقار او برمی آید که به سبب آن مرغان بسیاری بر او جمع آیند (مث حاجی که همه تون می دونید بسیاری از ما به عشق اون این جا موندیم.) بارها خواستیم برگردیم اما اون و عشق او نگذاشت). چون عمرش به آخر آید هیزم بسیار جمع کند و بر بالای آن نشیند و آواز خواند و از آن آواز آتش افروخته گردد و او را در آتش خویش بسوزد و از خاکسترش ققنوسی دیگر به وجود آید؛ مث حاجی؛ مث حاجی بسیاری از این بچه ها این پیشمرگ ها این سپاهیا حالا یک حاجی دیگه شدن. حاجی ققنوس کردستانه و تا همیشه هم این کردستان رو بیمه کرده.
و بعد یک مرتبه به گوشه ای نگاه کرد و در حالی که با دستش اشاره به کسی می کرد داد زد:
- مگه نه کاک احمد؟!
چشم ها همه به آن سو برگشت. یکی از پیشمرگ ها با قدی کشیده و اندامی لاغر برخاست و از همان جا گفت:
- درسته!
کاک احمد صدایش درست به گوش نمی رسید اما همان طور بی بلندگو داد زد:
- یه وقتی بود که با اون به عملیات می رفتیم. سال 1359 بود. به قدری سختی به ما می رسید که گفتن نداره. گشنگی فشار بدی رو ما گذاشت. کفشامون تو این سنگ ها و کوه ها پاره شده بود و حتی بعضی وختا کف درست و حسابی نداشت. حقوق بهمون نمی دادن اما به خاطر بروجردی همه چی تحمل پذیر بود. به ما که می رسید صورتامون رو می بوسید. از خونوادمون می پرسید. همه می دونستیم با حرفاش تو اون موقعیت بحرانی چیزی بهمون اضافه نمی شه اما به ما دلگرمی و شخصیت می داد. حتی من تا حالا ندیدم جلوی کردها حاجی حتی یه بار وضو که می گیره مث ما پاهاشو نشوره آداب ما رو رعایت نکنه ...
هدایت کلام کاک احمد را قطع کرد و گفت:
- من تو این یکی دو روز خیلی حرفا این گوشه و اون گوشه شنیدم. راجع به خلع مسؤولیت حاجی - راجع به مرگ حاجی- راجع به تعیین جانشینی حاجی! اونایی که این زمزمه ها رو می کنن فرض کنن همه این حرفا درسته. مگه نه این بود که حاجی تویه همچنین شرایطی به نظر اونا تو کردستان کار کرد و دم نزد. شب و روز جون کند. باور کنین خیلی از ماها حاجی و روحیاتش رو خیلی بهتر از زن و بچه هاش می دونیم. چون این قدر که با ما بود با اون زبون بسته ها نبود. پس بیایین برای همیشه این بحثا رو ختمش کنیم و بذاریم ققنوسایی که از او به وجود اومدن بتونن کار کنن؛ مث خود حاجی در سکوت و مظلومیت. کردستان فقط این جوری پاک می شه.
صدای صلوات یک دستی حسینیه را لرزاند. دسته دسته عزاداران که بیرون می رفتند هوای سردی به داخل هجوم می آورد و هوای خیس حسینیه را عوض می کرد. گوشه آسمان سپید بود...
منبع: نشریه مسیح کردستان، شماره 67.





ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.