فراسوى خیال خاکیان
اشاره:
«ابوالقاسم حسینجانى» را با غزل معروف «جاده و اسب مهیاست، بیا تا برویم...»مى شناسند، اما باید گفت که او فراتر از شاعرى، از چهره هاى شاخص نثر مذهبى و عاشورایى روزگار ماست. مرورى بر روند نثر ادبى در سال هاى پس از انقلاب، گواه آن است که با قلم »حسینجانى« نثرى زیبا و پرحس و حرکت شکل گرفته است که با تأثر از عرصه ى عمومى شعر سپید و منثور، به شاعرانگى در لحن و تأمل در لفظ مى اندیشد و این همه را براى بیان مفاهیم مذهبى به خدمت مى گیرد. با عنایت به روند نثر مذهبى در نیم قرن اخیر، وقت آن رسیده تا فراز و فرود نثر نویسندگانى از این جنس در حوزه و دانشگاه مورد تحلیل و تأمل قرار گیرد، که علاوه بر تبیین ارزش هاى زیبایى شناختى و تحلیل انتقادى براى نسل جوان نیز رهگشایى بسیار خواهد داشت. از »ابوالقاسم حسینجانى« تاکنون دفترهاى »در اقلیم خویشتن«، »مقدمه اى بر شیطان«، »اگر شهادت نبود، حسین(ع) احیاگر آدم« و »فراسوى خیال خاکیان در زمینه نثر به چاپ رسیده است.چه باید کرد؟!...
تکلیف انسان، با این همه راه، چیست؟
هرچه هست، باشد.
اما، »یاد«مان - هم - باشد، که:
فقط یک بار مى شود زیست،
فقط یک بار مى شود مُرد!
دنیا، آدم را، جا مى گذارد.
با قلم هاى خودباختگى، »و ما یَسْطُرون« را نمى شود نوشت!
حیثیت خون، شنیدن دارد.
این، رسمِ عاشوراست
که در شیوه ى جانبازى، زیباترین زخم را، بر تن مى کنند؛ و - آن گاه - به میدان درمى آیند، و بانگ رساى »دین باورى« را - در شکوفاترین شرح - به باز مى نشانند:
»اِنْ کانَ دینُ مُحمَّدٍ لم یَسْتَقِمْ
اِلاّ بِقَتْلى؛
فَیا سُیُوفُ خُذینى!
اگر دین محمد(ص)، جز با کشته شدنم، برپاى نمى ایستد
پس، اى تیغ ها
بیایید و، دربرم گیرید!
دنیا، حق دارد.
دنیا حق دارد نفهمد، که یک زن
این همه طاقت و جسارت از کجا مى آورد، که مى تواند »قیامت بر دوش« - هر جا که مى رسد - قیامت برپا کند!...
درد زینب، اما، دردى جهانى ست:
دردِ انسان مرگ زده یى که - بى راه -
خواب و خیال و خمیازه اش را، در آغوش کشیده
و برسر جنازه ى بویناک خویشتن
مستان و، دست افشان و، پاى کوبان -
به رقص برآمده!
شهادت، طرح کربلاست؛ و اسارت، شرح آن:
طرح شهادت، در نبود شرح اسارت، هنوز کامل نیست؛
و دغدغه ى اسارت
همه این است که نکند کسى نفهمد بر سر کربلا، چه آمده است؟!...
خبر دادن و خبردار کردن، رسالت راستین اسارت است:
همه باید از ماجراى کربلا، سردرآورند.
همه باید بفهمند چه شده است!
کربلا، زمین نیست؛ زمینه است. زمینه یى، براى آزادسازى و رهایى
سرزمین زمین.
آن که از پاى درس حسین مى آید
پایدارى و پاسدارى، برایش کارى ندارد
وقتى پاى رفتن باشد، با یک کلمه - هم - مى شود رسید.
جرأت ادامه ى حیات انقلابى، دل سنگ را - هم - آب مى کند.
با قدرى مقاومت و ماندگارى، همه چیز، درست مى شود.
»بودن« کار سنگ هاست؛
برخیزید و، »شدن« را بیاموزیم.
واهمه و خیال بافى و بى دست و پایى
همه، از عوارض زندگى نکردن است.
در جایى که »زندگى« هست، از »مرگ« - نیز - هراسى نیست.
اگر از مرگ مى ترسیم، براى این است که »زندگى نمى کنیم«!...
قِفْ دوُن رَأْیکَ فى الْحَیاتِ مُجاهداً
اِنَّ الْحَیاتَ عَقیدَةٌ و جِهادُ
در پهنه ى حیات بر سر بینش و باور خویش، تلاشگرانه، بمان؛
که زندگى،
به غیر از »مُعاهده یى ریشه دار« و، مُجاهده یى ماندگار«
هیچ نیست!
هر جا که حق هست، مرکز هستى ست.
وقتى
معیارهاى رفتن، به قدر کافى، روشن و آفتابى باشد
از یک خانه ى کوچک گِلى، هم
مى شود عالم را رهبرى کرد!
خانه یى کوچک
که - به یکباره -
هم على را در خویش دارد، هم زهرا را؛
هم حسن را، هم حسین را، و هم زینب را
خانه یى کوچک
که نقطه ى تلاقى همه ى بزرگى هاست.
قبله ى حقیقى زمین، کربلاست؛
و قابلیت حقیقى زمان، عاشورا!
زندگى مغلوب، عین مرگ است؛
و مرگ غالب، عین زندگى!
»شهادت«، کار دیگرى ندارد. آمده است که همین را بگوید...
تقویم مرگ را
- عین تقویم آب، در خُشکسالى هاى بى حاصل -
در نبود مرد و درد، باید که ورق زد.
وقتى که چاره یى نبود
باید گذاشت »ذوالجناح«، هم - حتّا
تنها و بى سواره، برگردد!
مردان شهادت
وارسته مى مانند و، دانسته مى میرند.
این مردانِ مرد، این مردانِ محض، این مردانِ نور و یقین و آگاهى و دریایى، این مردانِ بیدارى و حرکت و رسایى
هم »زندگى«شان به درد زندگىِ بنده هاى خدا مى خورد، و هم »مرگ«شان!
آنان
نه خود فروشى مى کنند، نه گران فروشى.
نه اهل کوتاهى اند، و نه اهل کوتاه آمدن!
میزان شان »درستى« است، نه »درشتى«.
تکلیف را، وظیفه ى خود مى دانند؛
و »حقیقت« را، تنهاترین »مصلحت«،
که یعنى: »سیاسى«اند و نه »سیاسى کار«!...
مردانِ شهادت کهنه نمى شوند:
همسایه ى »اکنون«اند و، در سایه ى »فردا«.
هفت پشت شیطان، از نام و یادشان، مى لرزد.
اگر مى مانند، از سر سربلندى و عزت مى مانند؛
و اگر مى روند از سر بزرگمردى و غیرت مى روند.
زادگاه مردان شهادت، کربلاست؛
و زاد روزشان، عاشورا:
یادآوران خون در رگ هاى شرف و مردى
- با دردهایى دامنگیر، با تحمل هزار داغ -
ایستاده در مواجهه ى با نفاق و زورمدارى و پول سالارى.
شهید
در پى جنگ و ستیز نیست؛ در پى روشن شدن بایدها و نبایدهاست:
اُریدُ اَنْ آمُرَ بِالمَعْرُوفِ، و اَنْهى عَنِ الْمنْکَرِ...
و ما، اگر اطلاع و حرف روشنى براى هستى و حیات مردم عالم - نداشته باشیم،
دیگر چه تفاوت دارد
که در کجا و چه زمانى هستیم و، به سر مى آوریم!...
هر شهیدى که بر خاک مى افتد
قطعه یى از بغض هاى نهفته ى مولا را، برملا مى کند.
فاصله ى میان »کنز« و »تقوا«، برداشتى نیست:
بگذارید عقل سرخ مردان، عاقله مردهاى استدلالى را - در انگشت گزیدن
و سر در گمى و گیجى شان - واگذارد و، بگذرد!
بگذارید
که زندگانى، جانِ تازه یى بگیرد...
یا حسین!
اى که مى گفتى:
خُطَّ الْمَوْتُ، على وُلْدِ آدَمَ، مَخَطَّ الْقلادَةِ على جیدِ الْفَتاةِ
رشته ى مرگ - براى فرزند آدم -
چونان گردن بندى ست زیبا، بر گردن دخترکانى نورسته!
خدا خودش مى داند
که دین و دنیاى ما، چه قدر به تو و کربلاى تو، نیازمند است.
یا ذبیح الله!
مرگ تو، مرگ نیست
آغاز زندگى ست!
عاشقى، نیازمندى هایى و روشنایى ست؛
و مگر مى شود
روشن نبود و، روشن نگفت و، روشناىِ آتشِ عشق را فراهم یافت؟!
طرح کربلا، براى تغییر دادن سرنوشت زمین است.
این »طرح« را، همیشه، باید مطرح کرد.
»زیارت عاشورا« را، هر روز، باید خواند.
همه چیز، از یک »نقطه«، شروع مى شود.
این طرح، شرح مى خواهد...
حیثیت شهادت
نمى گذارد که آبروى مرگ را بریزند!
این قلم هاى مقاومت
خاکریز فرهنگى جهبه و جنگ است؛
و تکلیف آن - عین تکلیف »خواهر«، در برابر »برادر« - روشن:
تکلیف زینب، در مقابل حسین!
طریقت جانبازى، طریقت »بى مرگى«ست:
اَفَبالْمَوتِ تُخَوِّفُنى؟!
هَیْهاتُ طاش سَهْمُکَ وَ خابَ ظَنُّکَ!
لَشتُ اخافُ الْمَوْتَ...
و هَلْ تَقْدِروُن على اکْثَرِ مِنْ قَتْلى؟!
مَرْحَباً بالْقَتْلِ فى سَبیل الله؛ و لِکنکُّمْ لا تَقْدِروُنَ على هَدْمِ مَجْدى، وَ مَحْوِ عِزَّتى و شَرَفى؛ فَاِذا لا اُبالى مِنَ الْقَتْلِ!
مرا، از مرگ مى ترسانى؟!
تیرت، به خطاست؛ و گمانت، واهى!
من که، از مرگ باکى ندارم... و شما مگر، بیش از کشتن، کار دیگرى هم مى توانید کرد؟!
زنده باد مرگ!
آفرین بر مرگى که در راهِ خداست؛
و شمایان که نمى توانید کرامت و عزّت و شرافتم را فروپاشانید
پس، دیگر چه واهمه یى از مرگ!
در همهمه ى غیرت و درد، مگر مى شود کار دیگرى هم کرد؟
دلشوره ى درد، خواب را پس مى زند؛ و غیرت عشق، آب را.
همه چیز از آب، حیات دارد؛ و آب، از آبرو.
آبروى آب، از نگاه مردانه ى ملکوتى ماه بنى هاشم، موج برمى دارد و دست هاى تشنه ى خاک، به تماشاى چشمان او، برمى خیزد:
آبروى آب، از اوست.
هر آب که در مشک او نیست، آب نیست؛ آبرویى ست فروهشته!
هر گُلى، یک قاصدک بهارى ست!
و هر شهیدى، یک قیامت برافراشته.
با یک گُل هم، مى شود خبردار شد که بهار آمده است؛
و با یک شهید هم، مى شود فهم کرد که خُدایى هست!...
فتواى بهار، بیدارست.
در »سوخت و ساز«، »تجزیه« اصل نیست؛ بلکه مقدمه یى ست براى »ترکیب«.
که یعنى: »سوختن«؛ پیش درآمدى، براى »ساختن«.
»سوختن« را، نه دوست مى داریم، و نه اصل مى دانیم؛
اما،
اگر تنها راه براى »ساختن«، گُذار از »سوختن« باشد
مگر کار دیگرى هم مى شود کرد؟!...
اَلا وَ اِنَّ الدَّعى بن الدّعىّ، قَدْرَ کَزَ بَیْنَ اثْنَتَیْن:
بَیْنَ السِّلَّة وَ الذِّلَّة؛
وَ هَیْهات مَنَّا الذِّلَّة!
هان، که در مواجهه ى با این فرومایه،
جز دو راهى »جنگ« و »ننگ«، راهى در پیش ندارم،
و مگر آن فاصله یى که میان ما و زبونى ست
- هرگز -
پُر شدنى ست؟!
گاهى باید سبک شد:
سبکبار و، سبکبال؛
و بلند شد و، ایستاد و، قد کشید!
گاهى باید تغییر کرد، و به کارى دیگر پرداخت.
هیچ چیز، مثل تغییر، آدم را آرام نمى کند.
همین حالا هم، کنار پنجره ى عاشورا، فراسوى خیال خاکیان
روبه روى چشمان خدا
مى شود نشست و، نگاه کرد و، اندیشید -
که:
تو همان مردى مى توانى باشى
که در یک نیمروز راهى شد و، از پیچ و تاب سرنوشتِ غامضِ خویش گذشت؛
از دل سیاه و کینه زار سپاهِ خصم بیرون زد،
و خود را به حُرّیت و نشاط و رهایى کربلایى حسین رساند؛
جوشید، موج برداشت، بالید، تراوید، بر رهایى چنگ انداخت، آب شده آزاد شد و حُرّ:
در یک نیمروز، از خاک تا خدا!...
انسان هاى بزرگ، دردهاى شان - هم - بزرگ است .
آنان، از هر حقارتى، دلگیر مى شوند؛ و از کوچک هاى بى شمار، در عذاب!
کوچکى ها، خار راه انسان هاى کریم است؛ و جهان ها و نفهمیدن ها، مانعى متراکم در پیش روى عبورهاى آگاهانه و رفتن هاى مردانه...
دعوت حسینى
براى عبور کردن است و، به عزتى فراخور، فرا رسیدن.
در نگاه مولا، حسین - علیه السلام -
انسان، در جُزیى ترین موارد - هم - نمى تواند خویشتن را کوچک کند و ناچیز انگارد.
در دیدگاه او، آدمى زاده - حتّا - نباید کارى کند که مجبور به عُذرخواهى شود:
اِیاکَ، وَ ما تَعْتَذِرُ مِنْهُ؛
فَاِنَّ المُؤمِنَ، لا یُسِىٌ وَ لا یَعْتَذِرُ!
از هر کارى که پس از آن باید پوزش بخواهى، دورى کن؛
چرا که مومن
نه بد مى کند، و نه عذر مى خواهد!
هر چیز که زیبا نیست، ادامه نمى یابد:
عاشورا، نقطه ى تلاقى زیبایى هاست؛
تلاقى آینه هاى متوازن و متوازى و مُتواتر!
بى دردى، بى معرفتى ست.
آن که درد را تشخیص نمى دهد، از عهده ى درمان - نیز - برنمى آید.
دردهایى به موقع، زبان زیبا و گویاى زندگى ست؛
و همه ى هنر صبورى و دلسوزانه و دردمندانه ى زینب - هم - در همین بود که نگذارد دردها را دفن کنند.
زندگى، استمرار راهکارهاست؛
و بزرگ اندیشیدن و، یکپارچه نگریستن و، یگانه پرسیدن - تنها راه، براى برآمدن و رها شدن از چنگال روز مرگى ها
و تنگناها:
یا صاحِبى السِّجنِ!
اَاَرْبابَّ مُتَفَرِّقُونَ خَیْر، اَمِ اللهُ الْواحدُ القهّارُ؟!
آن همز نجیریان دربند!
آیا خیر شمایان، در این پرورگارانِ پراکنده یى ست که برگزیده اید؛
یا در آن خداوند یگانه ى درهم شکن؟!
انسانِ کامل، قرآن ناطق است.
حسین، قرآنى ست زبان آور و تناور و روانه و رسیده و شهید؛
و قرآن، حسینى است لب بسته و پیوسته و استوار و ریشه دار و شاهد!
حسین، خون خداست؛ و قرآن، خطبه ى خدا؛ و انسان، مخاطب هر دو...
حسین: شرح کتاب، و کتاب: طرح حسین.
حسین: تفسیر؛ و قرآن: تقدیر!...
قرآن، به «شهادت »که مى رسد - در کمال اطمینان و یقین - با زبانى
صمیمانه و صادقانه، بیانیه ى بى مرگى شهیدان را، امضا و صادر مى کند:
وَ لا تَقُولُوا لِمَنْ یُقْتَلُ فى سَبیلِ الله اَمْواتُ!...
به آن کس که براى خدا مى میرد،
»مرده« مگویید!...
بَلْ اَحْیاءٌ وَ لکِنْ لا تَشْعُروُن!
شهیدان زنده اند، ولى شما نمى فهمید!
و سید الشهدا - معلم اول فرهنگ شهادت و خطرپذیرى - نیز، به قرآن که مى رسد آن را »همه ى کتاب« و »کتاب همه« مى داند و مى خواند:
... وَالْکِتابِ الْجامِعِ بِالنّورِ السّاطِعِ!
کتاب جامع و همگانى و روشن و آفتابى...
و از لب هاى خشکیده و حنجره اى بُریده اش - نیز - جز آواى سى پاره، هیچ برنمى آید:
اَمْ حَسِبْتَ اَنَّ اَصْحابَ الْکَهْفِ وَ الرّقیم کانوُا مِنْ آیاتنا عَجَباً؟!
که شاید، این محضر به فروترین معجزه، در فهم و نشر ذهن و زبانِ یکتا و یکپارچه ى حسین و قرآن - بتواند باشد!
بر زبان و لبان »حسین« جُز »قرآن« هیچ نیست؛
و این تلاوت و طراوت و ترابط و تازگى، نه مرگ مى شناسد و نه زندگى!...
یک تن باید باشد...
یک تن باید باشد، که پیکر پُرخون کربلا را - اُفتان و خیزان - بر دوش کشد، و با خویش به پشت »جبهه« آورد، و همه جاى را جبهه سازد!
و بوى کربلا و، رنگ عاشورا را - در همواره ى همه جا - بر افشاند و، برانگیزاند...
کسى باید باشد، که نامردى »ابن زیاد«، دنیازدگى »ابن سعد« و بى دینى »یزید« را بر زبان آورد!...
یکى باشد، که نگذارد کربلا زنده به گور کنند!
... و زینب،
همان یک تن است؛
و یکایک زینبى ها، نیز هم!
منبع ماهنامه پگاه حوزه شماره 294