جوانیِ درویش با عضویت در حزب راکاح اسرائیلی همراه است؛ حزبی که جناح چپ احزاب اسرائیلی را نمایندگی میکند و حتی چاپ برگهای زیتون در چاپخانه ی این حزب به انجام میرسد. درمنزلگاههای بعد، پیوستن به سازمان آزادیبخش فلسطین، و سفر یک ساله به مسکو برای ادامهی تحصیل و زندان و تبعید و آوارگی ـ هر یک به سهم خود ـ بر شاکلهی شعریاش اثر میگذارند که در جریان بازخوانی دقیق شعرش میتوان ردِّ همهی این ماجراهای فکری و فرهنگی را یافت .
در تلاقی آن پیشینهها با تجدید نظر و بازنگری در آرمانِ مقاومت و مبارزه است که مناقشهای جنجالی شکل میگیرد و شعر و شخصیّت درویش در جدال موافقان و مخالفان به چالش کشیده میشود ؛ هر گروه با استناد به سطرهاوپارههایی از شعرها و نوشتههای او قضاوتی را شکل میدهند و حکمی ویژه صادر میکنند. جالب این جاست که در این میدان، همه گونه اتّهام سیاسی و عقیدتی نثار درویش میشود ؛ از خیانت به آرمان فلسطین تا الحاد !
از باب نمونه، میتوان به کتاب «اسرائیلیات بِاَقلام عربیه» نوشتهی خانم « غادا السّمان» اشاره کرد که از جملهی جنجالی ترین مکتوبات در این ماجراست ؛ او با صراحت هر چه تمام تر، شعرها و نوشتههای شاعرانی چونان محمود درویش و فدوی طوقان را اسرائیلیاتی میخواند که به زبان عربی نوشته شده اند و نمونهی بارز ادبیات سازش با کشتارگران اسرائیلی اند.
البته در تحلیل و نقد این کتاب و نظایر آن شاعران و ناقدانِ عرب با لحنها مختلفی به میدان آمدند ؛ از معتدل ترین و منصف ترین ِ ناقدان باید از محمد علی شمس الدین ـ شاعر برجسته ی لبنانی ـ نام برد که با تمایز میان دو مفهوم و پدیدهی یهودی و اسرائیلی ، درویش را شاعری وفادار به فلسطین و ضد اسرائیلی میداند که البته از فرهنگ یهودی و عبری تأثیر پذیرفته و این تأثیر را در شعرش میتوان دید. او با بی پروا خواندن کتاب یادشده متذکر میشود که شعر محمود درویش در روزگار نبرد با سربازان اسرائیلی از جنگ افزارها و تانکها کارایی بیشتری داشت .
(شؤؤن ثقافیه 7 / 6 / 2007 )
این مناقشات با مرگ شاعر به پایان نرسید، بلکه در فضایی تازه ادامه یافت ؛ درگذشت محمود درویش در عرصهی فرهنگ و سیاست بازتابهای متفاوتی داشت؛ عجیب آن که در صحنهی سیاست، بزرگداشت شاعر فلسطین مورد تردید قرار نگرفت و همهی گروه های فلسطینی ـ به رغم درگیری ها و گرایش های متفاوت و حتی متضاد ـ شعر و شخصیّت او را بزرگ داشتند و شعر و شاعر نقطهی اتفاق اهل سیاست شد !
میدانیم؛ درویش چندی وزیر فرهنگ فلسطین بود وعضوهیأت اجرایی سازمان آزادیبخش به شمار میرفت. در اعتراض به روند سازش و معاهده ی اسلو از حکومت و سازمان کناره گرفت، این اعتراض البته برای او ارزان تمام نشد ؛ به روایت عبدالباری عطوان ـ سردبیر القدس العربی و از یاران صمیمی درویش ـ در پی استعفای اعتراض آمیزِ درویش از سازمان آزادیبخش امکاناتش محدودشد و فشارهای مالی ناجوانمردانهای را بر او روا داشتند. تا آن جا که در فرانسه چنان در تنگنای مالی قرار گرفت که خود می گفت به ندرت از خانه بیرون میآید، زیرا توان پرداخت پول یک فنجان قهوه در یک کافه را ندارد .
از سوی دیگر، درویش اگر چه فرآیند قدرت یابی حماس در فلسطین را فرایندی دموکراتیک و بازتاب طبیعی خواست مردم فلسطین خواند، درنزاع و نقاری که بعدها میان حماس و فتح رخ دادو تا مرزستیزی مسلّحانه پیش رفت، جانب فتح را گرفت و در اعتراض به قهر و ستیز هموطنانش ، با تعابیری تلخ به ملامتِ حماس برخاست.
باچنین زمینهای، بیانیهی رهبر سیاسی حماس در تکریم و تجلیل از شعر و جایگاه درویش در فرهنگ و ادب فلسطین بر گروههای تندروی عرب گران آمد ؛ این گروهها ـ که به محافل وهّابی و سلفی عرب منتسباند ـ در واکنشی ناهنجار و سرشار از عصبیّـت ، افزون بر اعتراض به بیانیهی ستایش آمیز حماس، متون تند و تیزی را در مذمّت شاعر فقید فلسطین سامان دادند و با استناد به گرایشهای عهد شباب درویش ، به انگ تکفیر وی را نواخته و از هیچ دشنامی دریغ نکردند؛ در عمدهی این متون سطرها و سروده هایی برجسته شده بود که به دوران جوانی و عضویت او در حزب شیوعی راکاح در اسرائیل و گرایشات چپ برمیگشت که تحت تأثیر آن سالها و حالها، تعریضهاو کنایههایی خام دستانه به آئین داشت . در جبههی مقابل نیز گفتارها و نوشتارهای فراوانی انتشار یافت که از مجموعهی این جدلها میتوان دفتری حجیم و پُر برگ فراهم آورد .
در این میانه، یکی از زیباترین تحلیلها را علامه سید محمّد حسین فضل الله مرجع بزرگ شیعی قلمی کرد و در متنی زلال و سرشار از روشن بینی و تسامح دینی بر پندارهای خام قشری بینان وهّابی و سلفی خطّ بطلان کشید، اوکه خود از موهبت شعری زیبا و سرشار از لطایف نگاه دینی و شیعی برخوردار است ، با نگاهی تأویل گرا به بازخوانی درویشِ انسان و بازخوانی شعرِ او به دور از شیوههای تقلیدی فراخواند و با تأکید بر گستره ای از گرایش های فطری در شعر درخشان درویش نوشت :
«نوگرایی محمود درویش نوگرایی غموض و پیچیدگی نیست، نوگرایی وضوح و روشنی است که در ژرفای هنر جریان دارد ... من در پی گیری روند حرکت شاعر فلسطین محمود درویش بر این باورم که این شاعر انسان به انسانیّتاش، انسانش و آرمانش مؤمن بود؛ ایمانی درروح،پیوستگیهای ایدئولوژیک واندیشهای او ـ همه ـ برخاسته از این آرمان بوده است، نه برخاسته از ریشههای این ایدئولوژیها، زیرا شاعری که معانی و ارزش های انسانی و ملّی را درونی خویش میکند، ممکن نیست که ملحد باشد ... ما به ژرفا مینگریم، نه به سطح ، به الهامها و مضمونها راه میبریم، نه به ظاهر ... انسانهایی از این دست ممکن نیست که از پنجره های گشوده به خداوند دور باشند.»
( الحیات 7/11/2008 )
شعر نردباز (لاعبُ النّرد) مقطع درخشان سرودن درویش به حساب می آید و انگار آخرین سرودهی شاعر؛ چنان که میگویند. جانمایهی اصلی این شعربلند ـ که ساختی منظومه وار دارد ـ حضورجبر در هستی و شعر است؛ جبرهایی که سراسر زندگی را فرا گرفتهاند؛ شاعر به مرور زندگی از میلاد تا مرگ می نشیند ؛ به تماشای بختیاریها و نابختیاری ها؛ درکودکی، جوانی، شعر، عشق، مبارزه ، وطن، ماندن، رفتن، و سرانجام مرگ...
نگاه شاعر به جبرها معطوف به جستجوی نقش مثبت جبرهاست که بر زمینهی طنزی ملایم با تأملات فلسفی همراه می شود و بر چیستی حضور انسان در گسترهی جبرها و احتمالات درنگ می کند. از منظر فرمی، این شعر در عین سیّال بودن ، انتظام و ساختی عمودی دارد ؛ با ترجیعی که در پایان هر بند میآید ؛
مَن اَ َنا لاَقُولَ لکم
ما اَقُولُ لکم
من کیستم که با شما سخن بگویم؟
با شما چه بگویم؟
با این همه سویههای سیاسی شعر را نادیده نمیتوان گرفت، سویههایی که به هر تقدیر، در متن یا حاشیه های سپید شعر به چشم میآیند.
نردباز
من کیستم که با شما بگویم؛
آنچه را که می گویم ؟
حال آن که نه سنگی بودهام ؛
صیقلی آبها
تا رخسارهای شوم
نه خیزرانی؛
پرداختهی دست بادها
تا نیای گردم ،
من نردبازم ؛
گاه میبَرم،
گاه میبازم،
من مثل شمایانم،
یا کمی کم تر...
به دنیا آمدم؛
کنار چاه
و آن سه درخت یگانه
که چونان راهبهها بودند
به دنیا آمدم؛
نه همراهی، نه قابلهای...
و از سرِتصادف به نامم خوانده شدم
و از سرِتصادف با خانوادهای نسبت یافتم
و ارث بردم
خطوط چهرهیشان را،
اوصاف شان را
و امراض شان را؛
اول، گرفتگی رگها و فشار خون،
دوم، شرمساری در رو به رو شدن با مادر ، پدر
و مادر بزرگ خاندان،
سوم، امید به بهبود در آنفلوآنزا با فنجانی بابونهی داغ،
چهارم، کاهلی در سخن گفتن از آهوان و چکاوکان،
پنجم، افسردگی در شبان زمستانی،
ششم، شکست ناگوار در خواندن آواز،
من در بودنم
هیچ نقشی ندارم؛
از سرِتصادف است که مرد هستم
واز سرِتصادف،
ماهِ پریده ـ رنگ را چون لیمویی میبینم
که شب بیداران را برمی انگیزد،
با آن که نکوشیدهام
که در پنهان ترین اندامم خالی را سراغ بگیرم،
میشد که نباشم،
میشد؛ از سرِتصادف،
پدرم با مادرم ازدواج نکند
یا مثل خواهرم باشم،
همان که از پسِ نالهای جان داد،
و پی نبرد؛
که تنها دقایقی به دنیا آمد،
بی آن که مادرش را بشناسد ،
یا چون تخم کبوتری باشم
که پیش از برآمدنِ جوجه از پوستهی آهکی
شکسته است.
از سرِتصادف
در حادثهی اتوبوس جان به در بردم ؛
آن گاه که در بازآمدن از مدرسه تأخیر کردم
زیرا هستی و چند وچونش را از یاد برده بودم،
شبانگاه
که قصّهای عاشقانه میخواندم،
در نقش مؤلف فرو رفتم
ونقش معشوق- قربانی،
من
شهید عشق بودم درآن داستان
و زنده در حادثهی سفر،
من در شوخی با دریا
هیچ نقشی ندارم،
امّا پسرکی بی پروایم ؛
شیدای پرسه زدن
در جذبهی آبی
که صدا میزند :
«بیا به سوی من !»
و من در رهایی از دریا
هیچ نقشی ندارم،
ناجیام
پرندهای دریایی بود؛ آدمی وار
که دید موجم می رباید
و دستانم سست میشود،
میشد که با جنّ معلّقهی جاهلی برخورد نکنم،
اگر دروازهی خانه رو به شمال بود،
و بر دریا مشرف نمیشد،
اگر گشتیهای دشمن
آتش دهکده را نمیدیدند ،
ـ به پختِ نان شب ـ
اگر پانزده شهید
سنگرها را باز پس میگرفتند،
اگر این کشتگاه در هم نمیشکست؛
شاید زیتونی میشدم،
یا معلّم جغرافیایی،
یا کارشناس سرزمین مورچگان،
یا مراقب صدا !
من کیستم که با شما بگویم؛
آنچه را که می گویم ؟
ـ بردرگاه معبد ـ
حال آن که جز پرتاب نردی نیستم؛
میان درّنده و شکار،
که بردِ من هشیاری بیش تر بود،
نه از سرِ بختیاری به شب مهتابی ،
بلکه برای تماشای کشتار!
از سرِتصادف نجات یافتم؛
کوچک تر از آن بودم که هدفی نظامی باشم
و بزرگ تر از زنبوری
که لابه لای گل های پرچین بال میزند،
بر برادران و پدرم هراسان شدم،
بر زمانهی شیشهای هراسان شدم ،
بر گربه و خرگوشم هراسان شدم،
و بر ماهِ جادویی
ـ فراز گلدستهی بلند مسجد ـ
و بر انگور تاکستان
آویزان چونان پستان های سگ مان ،
هراس مرا برد و
با هراس پیش رفتم،
پابرهنه ،
فراموشکار خاطرات کوتاهم؛
از آنچه از فردا میخواستم
[فرصتی برای فردا نبود ]
قدم میزنم / سراسیمه میشوم / میتازم / برفراز میشوم/فرود میآیم/
فریادمیزنم/ زوزه میکشم /پارس میکنم/
ندا میدهم/ شیون میزنم/
شتاب میکنم/ کند میشوم /
می افتم / سبک میگردم / میخشکم /
گردش میکنم / پَر میکشم /
میبینم / نمیبینم / میلغزم /
زرد می شوم / سبز میشوم / آبی میشوم /
تکّه تکّه می شوم / به گریه میافتم/
تشنه میشوم/ زجر میکشم / گرسنه میشوم/
فرو میافتم / بر می خیزم / می دوم /
از یاد میبرم / میبینم / نمیبینم /
به یاد میآورم / میشنوم /
زُل میزنم/ هذیان میگویم/ در وهم میشوم /
پچ پچ میکنم / فریاد میزنم / تاب نمیآورم/
ناله میزنم / از خود بی خود میشوم / گم می گردم /
می کاهم / فزونی میگیرم /
فرومی افتم /فرا می روم / فرود میآیم /
در خون میغلتم / از هوش میروم /
و از بخت خوشم
گرگها از این جا ناپدید شدند،
از سرِتصادف
یا هراسان از سربازان،
من در زندگیام
هیچ نقشی ندارم،
جز آن که وقتی سرودهایش را به من آموخت ،
پرسیدم : «آیا باز هم هست؟»
و چراغ زندگیام را برافروختم،
سپس به سامانِ آن کوشیدم ...
میشد که پرستویی نباشم،
اگر باد این گونه برایم نمیخواست
وباد
بخت مسافر است ،
سوی شمال رفتم ...
سوی شرق رفتم ...
سوی غرب رفتم ...
امّا جنوب دور بود وگسسته از من،
زیرا جنوب میهن من است؛
آن گاه پرستو وار روانه شدم
تا بر فراز تکّه پاره هایم پرواز کنم،
به بهاران و خزان...
در مه دریاچه پر میشویم،
سپس سلامم را به دیرپایی میکشانم ؛
بر آن ناصری
که نامیراست،
زیرا نفَسِ خدا با اوست
و خداوند
بختِ پیامبر است ...
از بخت خوشم این که من همسایهی لاهوتم ،
واز بخت بد آن که صلیب همان نردبان ازلیست ؛
به سوی فردای مان ،
من کیستم که با شما بگویم ؛
آنچه را که می گویم ؟
من کیستم ؟
میشد که الهام با من در نپیوندد،
حال آن که الهام
بختِ تنهایان است،
شعر
پرتاب نرد است
بر تختهای از سیاهی
ـ که گاه میدرخشد و گاه نمیدرخشد ـ
آن گاه کلام
فرو میافتد
چونان پَر بر شن ...
من
هیچ نقشی در شعر ندارم ،
جز تن دادن به ضربآهنگ شعر ؛
حرکت عواطف
در ساحت حس،
حسی را شکل میدهد
و در ساحت ادراک،
معنایی را نازل میکند
و جز بی خودشدن از خود در پژواک کلمات
و تصویر درونم
که از خویشتن من
به دیگری جابه جا میشود
و خودباوریام
و اشتیاقم به سرچشمه،
من در شعر نقشی ندارم،
جز وقتی که الهام به پایان میرسد
و الهام
بختِ چیره دستان است
به وقت تلاش،
میشد؛ عشق نورزم
به دخترکی که از من پرسید: «ساعت چند است؟»
اگر در راه سینما نبودم ...
میشد که او دورگه نباشد
ـ چنان که بود ـ
یا خیالی تیره و تار ....
کلمات
بدین گونه زاده میشوند،
قلبم را
به عشق ورزی وا می دارم،
تا گُل و خار را فراگیر شود؛
کلماتم عارفانه است
و خواسته هایم ملموس ...
و من آن که اکنون هستم، نیستم،
جز وقتی که این دو باهم دیدارکنند؛
من،
و آن منِ زنانه،
ای عشق!
تو چیستی ؟
چقدر تو
تویی ؟
وچقدر تو نیستی ؟
ای عشق !
توفان هایی آذرخش آسا بر ما بِوَزان !
تا بدان سو شویم،
که تو برما میپسندی ؛
از گونه ی تجسُّمِ افلاکی در خاکی،
و آب شو
در پهنه ای
که از دو سو سرشار میشود،
که تو را
ـ به آشکار و نهان ـ
شکلی نیست
و ما به تو عشق میورزیم
هنگام که از سرِتصادف عشق میورزیم ،
تو بختِ بینوایانی !
از بخت بدم
بارها از مرگ عاشقانه جان به در بردم،
و از بختِ خوش آن که هنوز پذیرایم ،
تا به تجربه تن دهم...
عاشقِ آزموده در اندرونش میگوید :
« عشق است،
دروغ صادقه ی ما !»
بانوی عاشق می شنود و میگوید :
« عشق است،
می آید و می رود؛
انگار تندر و آذرخش !»
به زندگی میگویم : «شتاب نکن !
منتظرم باش؛
تا ته ماندهی فنجانم خشک شود!
در باغچه
گلی مشترک است
و هوا را تاب جداییِ گُل نیست،
منتظرم باش !
مبادا، بلبلان از من بگریزند
و من در نغمه خطا کنم!
بر صحنه، نوازندگان
سازهاشان را کوک میکنند
برای ترانهی وداع،
شتاب مکن !
فشرده ام کن !
مبادا ترانه به درازا بکشد
و آن گاه آواز در پیش درآمدها بریده گردد،
حال آن که ترانه ای دوصدایی است؛
با پایانی تک صدایی؛
زنده باد زندگی !
آرام در برم گیر ؛
مبادا باد
پریشانم گرداند !
من
بر باد ـ نیزـ
تاب جدایی از الفبا ندارم.»
اگر بر کوهی درنگ نمیکردم،
به خلوتکدهی عقاب شادان میشدم :
بالاتر نوری نیست
امّا دشوار ست
دیدارِ شکوهی این سان ؛
ـ با تاجی زرّین ازلاجوردِ بی کران ـ
آن که در این جا تنهاست،
تنها خواهد ماند ،
و تاب فرودآمدن بر پاهاش نیست،
نه عقاب راه میرود،
نه آدمیزاد پرواز میکند،
تو چه قلّهی شگفتی هستی
که به درّه میمانی،
ای انزوای سر به فلک کشیدهی کوهستان !
من
هیچ نقشی ندارم،
در آنچه هستم،
یا خواهم بود ...
بخت است و بخت را نامی نیست،
گاه آهنگر سرنوشتهامان میخوانیمش،
گاه پیک آسمانش مینامیم،
گاه نجّار گهوارهی کودکان و تابوت مردگان،
گاه کنیز الههای اساطیری،
ماییم که برای آنان متنها نوشتیم
و در ورای اُلمپ پنهان شدیم ...
دلّالان کاسه ی سفالی گرسنگان باورشان کردند،
زرسالاران شکمباره
تکذیبِ مان،
و از بخت بد مؤلف؛
برصحنههای نمایش
خیال عینِ واقعیت است،
آن سوی کابوسها
وضع به گونهای دیگر است،
پرسش این نیست که «چه هنگام ؟»
این است که «چرا ؟ ... چگونه ؟ ... و چه کس؟»
من کیستم که با شما سخن بگویم ؟
چه بگویم ؟
میشد که نباشم
و کاروان در کمین گرفتارآید
و فرزندی از خانواده کم شود؛
همان که اکنون این شعر را مینویسد،
بر این کاناپه
ـ حرف به حرف و زخم به زخم ـ
با خونی سیاه؛
که نه مرکّب کلاغ است و نه صدای او،
شبیست
که شیرهاش را
قطره، قطره گرفتهاند؛
با دستِ موهبت و بخت،
میشد که بهرهی شعر بیش تر باشد،
اگر او ـ و نه دیگری ـ
پوپکی بود
برفراز دهانهی پرتگاه،
شاید گفته باشد:
« اگر من دیگری بودم،
باز خودم میشدم !»
از این گونه توجیه میکنم:
نارسیس زیبا نبود،
ـ آن گونه که میپندارند ـ
آفرینندگانش
او را در آینهاش فرو بردند،
درنگ او در هوای خیس به درازا کشید،
اگر یارای دیدن دیگرانش بود،
عاشق دختری میشد که به او زُل زده بود،
و از یاد میبرد؛
گوزنهایی را
که میان زنبقها وبابونه ها می تاختند،
و اگر اندکی زیرک تر بود
آینهاش را میشکست
و میدید؛
دیگران چه بسیارند...
و اگر آزاد بود، اسطوره نمیشد....
و سراب
کتابِ مسافر است
در بیابان ...
اگر نبود ،
اگر سراب نبود ،
به جست وجوی آب نمیرسید،
این ابر است که میگوید؛
در حالی که با دستی کوزهی آرزوهایش را میبرد
و با دست دیگر کمربندش را محکم میکند
و گامهایش را بر شن میکوبد،
تا ابرها در گودالی گرد آیند،
سراب
صدایش میزند،
گمراهش میکند،
فریبش میدهد،
سپس به اوج میبَردش :
ـ « بخوان،
وقتی خواندن میتوانی !
بنویس،
وقتی نوشتن میتوانی! »
میخواند: «آب،
و آب،
و آب...»
و سطری
برشن مینویسد :
« اگر سراب نبود، اکنون زنده نبودم! »
از بختِ خوش ِمسافر
امید
همزاد نومیدی ست،
یا شعرِ فی البداههی اوست،
آن گاه که آسمان به خاکستری میزند،
و من گل سرخی را میبینم
که ناگهان از ترکهای دیوار پدیدار میشود،
نمیگویم: «آسمان خاکستری ست!»
بلکه تا دیرگاه
به گل سرخ زُل میزنم
و به او میگویم : «چه روزِ شگفتی ست !»
بر آستانهی شب
به دو تن از دوستان میگویم:
«اگر از رؤیا گریزی نبود،
باید همانند ما باشد...
و ساده باشد !»
انگار ما سه تن،
پس از دو روز
با هم شام میخوریم،
به پاسِ درستیِ تعبیر خواب مان
و این که پس از دو روز
از ما سه تن کسی کم نشده است،
باید سونات مهتاب را جشن بگیریم
و مدارای مرگی را که چشم پوشید؛
وقتی ما را با هم خوشبخت دید،
نمی گویم : « دور از این جا زندگی حقیقیست؛
و مکانها خیالی است»
می گویم : «این جا زندگی ممکن است !»
از سرِتصادف،
این سرزمین مقدّس شده است،
نه از آن رو که دریاچهها و تپّهها و درختانش
نسخهای از بهشت بَریناند،
از آن رو که پیامبری بر این خاک گام زد
و برصخرهای
به نماز ایستاد
وصخره گریست،
و آن گاه تپّه فرو ریخت؛
سرگشته از خشیتِ خداوند...
از سرِتصادف ،
دامنهی کشتزار شهر
موزهی خاکستر شد،
زیرا هزاران سرباز
ـ از دوجبهه ـ
در این جا جان دادند ؛
به دفاع از سرانی که می گفتند : «به پیش ! »
سرانی؛
چشم به راه غنایم،
ـ در خیمههای ابریشمین ِدوسو ـ
سربازان
بارها جان می دهند و
هیچ نمی دانند ؛ پیروزِ نبرد کیست؟
از سرِتصادف،
برخی راویان زنده ماندند
و گفتند : « اگر دیگران
بر دیگران پیروز میشدند،
تاریخِ بشر
سرفصلهایی دیگر داشت !»
دوستت میدارم سبز،
ای سرزمین سبز !
به سان سیبی
که در نور و آب تاب می خورد،
شبانگهانت سبز است،
سپیده دمانت سبز...
مرا به مهربانی بنشان !
به مهربانی دستان مادر،
در مُشته ای از هوا،
من
بذری از بذرهای سبزِ تو ام،
میشد که عاشقانه نباشد؛
این شعر
که فقط یک شاعر ندارد،
من کیستم که با شما بگویم ؛
آنچه را که می گویم ؟
میشد ؛ من این که هستم، نباشم
میشد ؛ من این جا نباشم ...
میشد که هواپیما ـ در صبح ـ با من سقوط کند،
امّا از بختِ خوشم صبح ها میخوابم ،
از این رو به ساعت پرواز نرسیدم،
میشد که دمشق و قاهره را نبینم
و موزه ی لوور، و شهرهای جادویی ر ا ...
میشد که کندتر قدم بردارم ،
تفنگ
سایه ام را از درخت سِدر جدا کند،
میشد که تندتر قدم بر دارم،
تکّه تکّه شوم
و خاطرهای گذرا...
میشد که در رؤیا زیاده روی کنم ،
و خاطره را از دست بدهم ،
و از بخت خوش این که تنها میخوابم،
آن گاه به جسمم گوش فرا میدهم،
به نبوغم در کشف درد اعتماد میکنم،
سپس ده دقیقه مانده به مرگ
پزشک را فرا میخوانم ،
ده دقیقه کافی است؛
تا از سرِتصادف زنده باشم
و پندارِ نیستی را
برباد دهم...
من کیستم که پندارِ نیستی را بر باد دهم ؟
تموز 2008
رؤیا ندیدم
هشیار؛
بر آنچه از رؤیاهایم فرومیریزد ،
تشنگیام را
بازمیدارم،
از افراط در تمنّای آب از سراب ...
اعتراف میکنم؛
به ستوه آمدهام،
از دیرپایی رؤیایی
که مرا به آغازش برمیگرداند
و به پایانم،
بی آنکه در هر صبح دیدار کنیم؛
ـ « رؤیاهایم را
از خودبسندگی روزانه ام خواهم ساخت،
تا از نومیدی به دور باشم ! »
رؤیا آن نیست
که نادیدنی را به گونهای خوشایند ببینی،
آن است که ندانی؛
رؤیا میبینی
امّا باید بدانی که چگونه بیدار شوی؟
زیرا بیداری
برخاستن واقعیّت از خیال است
ـ در هیأتی پیراسته ـ
و بازآمدن شعر ـ به سلامت ـ
از آسمان زبانی بَرین
به زمینی که شبیهِ تصویرش نیست،
آیا مرا یارای آن هست
که رؤیاهایم را برگزینم؟
تا رؤیایی نبینم که ناشدنی ست ،
انگار که کسی دیگر باشم
که در خواب پی می برد؛
به تفاوت زندهای
که خویشتن را مرده مییابد،
با مردهای که خود را زنده میپندارد !
اینک این منم که زندهام
و آن گاه که رؤیا نبینم،
میگویم :
«رؤیا ندیدم،
چیزی از دست ندادم !»
چه خواهد ماند
از تندبادهای ابرِسپید چه خواهد ماند؟
ـ گل بَیْلَسان،
از واپاش موج کبود چه خواهد ماند؟
ـ ضربآهنگِ زمان،
از خونبارشِ اندیشهی سبز چه خواهد ماند؟
ـ آبی
در رگهای بلوط ،
از گریههای عاشقانه چه خواهد ماند؟
ـ خالی دلانگیز در ارغوان،
از غبارِ جستجوی معنا چه خواهد ماند؟
ـ راه سرآغاز ،
از جادهی کوچ بزرگ به سمت ناکجا چه خواهد ماند؟
ـ ترانههای مسافر برای اسب،
از سرابِ رؤیا چه خواهد ماند؟
ـ آثار آسمان بر ساز،
از دیدار «چیز» با «هیچ» چه خواهد ماند ؟
ـ احساس خداگونگی به آرامش ،
از کلامِ شاعر عرب چه خواهد ماند؟
ـ دوزخی... با رشتهای از دود،
از کلامِ خود تو چه خواهد ماند؟
ـ فراموشی ای ناگزیر
برای حافظهی مکان !
منبع ماهنامه پگاه حوزه شماره 313