نویسنده: طاهری شملزاری مهدی
چکیده: تصوف که حیات خویش را از درون تسنن با مبانى "فقه الخلافه" آغاز کرده است، در دوران حیات اجتماعىاش به کاستىهاى خویش پى برده و از مبانى اولیه خویش، به مبانى "فقه الامامه" گذار کرده است. عوامل این گذار را مىتوان در مفاهیم و ارزشهاى درونى تصوف نوین از یک سو، و قابلیت مبانى "فقه الامامه" ارزیابى کرد. علماى شیعه از این فرصت به بهترین شیوه ممکن به نفع تشیع استفاده کردهاند و باور بر این است که در موارد مشابه همچنان امکان بهرهگیرى از این قابلیت وجود دارد.
کلیدواژهها: تشیع، تصوف نوین، گذار، فقه الامامه، فقه الخلافه.
در پىجویىِ رهیدن از این کاستیها بود که به دلیل همزیستى با تشیع در جامعه ایرانى، گمشده خویش را مىیابد؛ این جریان، هر چند پایههاى حیاتش را در مکتب رقیب تشیع، یعنى تسنن پىریزى کرده بود؛ لیکن کمال نهایى خود را در همنوایى با مکتب تشیع یافته و از پیشینه تاریخى خویش گذار کرده است.
ضرورت بررسى موضوع تصوف آنگاه نمایان مىگردد که به این امر توجه کنیم که جریان تصوف، جریانى است که صرفنظر از اختلاف در فرقههاى مختلف، داراى حیات سیاسى و اجتماعى است. تشیع در برخورد با این جریان، در سطح داخلى و خارجى دو گزینه پیش روى دارد؛ نخست اینکه با اخراج این جریان از اسلام یا دستکم تشیع، آن را به عنوان جریانى معاند با جریان اسلام و به صورت خاص تشیع تلقى کند؛ راه دوم این است که تصوف را پدیدهاى درون دینى بداند که اگرچه انحرافاتى در درون آن وجود دارد؛ اما داراى قابلیتهایى است که مىتوان علاوه بر نزدیک کردن این جریان به تشیع و بهرهبردن از آن در مسائل سیاسى و اجتماعى، از قابلیتهاى آن در سایر مناطق غیر شیعى بهره برد و پیش از اینکه این جریان را طرد کنیم، آن را به نفع تشیع تصاحب کنیم. این برداشت در گذشته تاریخى تصوف و تشیع نیز بىسابقه نیست و در حدود قرن هشتم هجرى برخى علماى شیعه، همچون سید حیدر آملى، از تقرّب تصوف به تشیع به بهترین شیوه استفاده کرده و ضمن پیراستن انحرافات از جریان تصوف، از قابلیتهاى آن به نفع تشیع بهره بردهاند؛ در این میان، برخى نویسندگانِ دو جریان رقیب، یعنى تسنن و تشیع نیز تلاش کردهاند تا جریان تصوف را از درون خویش اخراج کرده و به دیگرى نسبت دهند که از آن جمله مىتوان به کامل مصطفى الشیبى در کتاب تشیع و تصوف و همچنین کتاب الصله بین التصوف و التشیع، و در مقابل هاشم معروف الحسنى در کتاب تصوف و تشیع اشاره کرد؛ بنابراین مفروض در این نوشتار، این است که تصوف جریانى اسلامى و داراى حیات سیاسى و اجتماعى است. جریان غالب در زمان تکوین تصوف جریان تسنن است؛ از این رو قوانین جامعه بر اساس مبانى "فقه الخلافه" اهل سنت شکل گرفته است و تصوف نیز در دوران نمو خود پیرو این قوانین است؛ از سوى دیگر جریان تصوف با ورود به عرصههاى اجتماعى و مواجهه با کاستىهاى خویش، از جریان غالبى که حرکت خود را از آنجا آغاز کرده، گذار کرده است. ضرورت این گذار تصوف را با تشیع آشنا مىکند و این جریان گمشده خویش را در تشیع یافته و از این روى، به مبناى "فقه الامامه" تشیع روى مىآورد.
آنچه رسالت این نوشتار را ترسیم مىکند این است که تصوف این گذار را چگونه و بإ؛ ّّ استفاده از چه ابزارى به انجام رسانده است. تبیین این موضوع به ما کمک خواهد کرد تا بتوانیم تحلیل درستى از شکلگیرى حکومت شیعى صوفى صفویه، در اوایل قرن دهم به دست آوریم. آنچه در ادامه مىآید، چگونگى تکوین این جریان و در نتیجه ماجراى گذار را پىجویى مىکند.
در مقام اندیشه، از آن جا که صرف پىریزى و مقام نظریهپردازى است، هر چند ممکن است که اندیشه داراى کاستىهاى نظرى باشد و بر اساس روشهاى منطقى، بتوان به رفع تعارضات و اشکالات آن پرداخت؛ اما ممکن است که همین اندیشه تا زمانى که در شکل نظام، خود را نمایان نسازد، مشکلات عملى آن آشکار نگردد و تنها در مقام عمل است که مىتوان کاستىهاى یک اندیشه را دریافت. تصوف نیز تا زمانى که در مقام تکوین و تدوین خویش است، کمتر به حضور در عرصههاى اجتماعى توجه دارد و از همینروست که کاستىهاى درونى و مخالفت حوزه عمل و نظرش کمتر نمایان مىگردد؛ اما با ورود اندیشه به مقام عمل، کاستىها نمایان شده و نظریهپرداز را به رفع کاستىهاى اندیشهاش وادار مىسازد. تصوف با ورود به عرصههاى اجتماعى، کاستىهاى خویش را یافته و به ضرورت گذار از مبانى اولیه خویش توجه مىکند.
نکته اساسى دیگرى که باید به آن توجه کرد این است که نظام سیاسى شیعه، نظامى پیشینى است؛ در حالى که نظام سیاسى اهل سنت نظامى پسینى است؛ به همین جهت، برخى کاستىهاى تصوف، به ویژگىهاى خاص جریان تسنن مربوط است؛ توضیح اینکه در اندیشه اهل سنت، اندیشه سیاسى متأخر از نظام سیاسى است، در حالى که در تشیع، اندیشه سیاسى بر نظام سیاسى تقدم دارد؛ به این معنا که اندیشههاى سیاسىاى که در درون اهل سنت شکل گرفته، پس از شکلگیرى نوعى از نظام سیاسى به وجود آمده است؛ براى نمونه اندیشه سیاسى خلافت، پس از ماجراى شکلگیرى حکومت خلیفه اول و اندیشه سیاسى استخلاف، پس از خلافت خلیفه اول و ماجراى جانشینى او، و اندیشه سیاسى شورى، پس از خلافت خلیفه دوم و ماجراى شوراى شش نفره شکل گرفته است.
توضیح بیشتر اینکه اگر نظام سیاسى را به لحاظ تبدیل به اندیشه سیاسى بررسى قرار کنیم، باید به دو پرسش اساسى، به شیوه فلسفه سیاسى پاسخ دهیم؛ پرسش نخست اینکه چه کسى حق حکومت بر مردم را دارد و حاکم مردم باید داراى چه خصوصیاتى باشد؟ و پرسش دوم اینکه حاکم بر اساس چه قانونى باید بر جامعه حکمبراند. پاسخ به این دو پرسش مىتواند، ترسیم کننده نوع اندیشه سیاسى یک مکتب یا جریان باشد.
به نظر مىرسد، جریان تصوف نیز در دوران حیات خویش، با ورود به عرصههاى اجتماعى، در حدود قرن پنجم هجرى و پىبردن به کاستىهاى اندیشهاى خویش، در پى این پرسش که چه کسى حق حکومت بر جامعه را دارد، بوده است و این مرحله یکى از مراحل گذار و نزدیکى تصوف به تشیع و دور شدن او از مبانى اندیشهاى "فقه الخلافه" بوده است. پس از این مرحله و تدوین اندیشه سیاسى اولیه تصوف و یافتن پاسخ پرسش اول است که تصوف با نزدیکى به تشیع، همچنان صبورانه در پى تکمیل مبانى اندیشه خویش بوده و پس از این است که به تعبیر راجر سیورى، با دو قرن تدارک صبورانه، توانست با نزدیکى به تشیع، حکومت صوفى شیعىِ صفویه را شکل دهد؛ به همین دلیل، همچنان در پى پاسخ به پرسش دوم است؛ یعنى قانونى که بتواند، بر اساس آن حکومت را اداره کند. در این دوران بود که جریان صوفى شیعى صفویه با دعوت از علماى شیعه جبل عامل، مبناى قانون خود را فقه شیعه که بر مبانى »فقه الامامه« استوار بود، قرار داد.
آن چه تصوف را مدیون تشیع مىسازد، این است که تصوف با گذار از مبانى فقه الخلافه سنى توانست جایگاه عرفى حاکم در اندیشه سیاسى اهل سنت را به جایگاهى قدسى تبدیل کند و نخستین حاکم حکومت صفویه نیز به واسطه همین قداست توانست حکومت صوفى شیعىِ صفویه را بنیان نهد.
از اینروى تصوف زمانى که به تدوین اندیشه مىپردازد، از آن جهت که در افکار تسنن ریشه دارد، کمتر به کاستىهاى اندیشه سیاسى در عرصه عمل توجه مىکند و این امر در نخستین مراحل ورود تصوف به عرصه عمل سیاسى و اجتماعى نمایان مىگردد.
به طور کلى شاید بتوان نزدیکى و رابطه تصوف و تشیع را در این گذار تصوف به تشیع دانست و عوامل این گذار را در چند بخش برشمرد؛ بخش اول پیدایش مفاهیمى جدید در اندیشه تصوف، همچون مفاهیم فتوت، اخوت و... است؛ بخش دوم به کاستىهاى نظرى اندیشه سیاسى با مبناى »فقه الخلافه« مربوط است؛ چراکه نظام اندیشه سیاسى این مبنا، با آنچه تصوف نوین در پى آن است سازگارى ندارد؛ بخش سوم به کاستىهاى عملى در این جریان فکرى مربوط است؛ به این معنا که آنچه که در اندیشه تصوف به عنوان قطب و انسان کامل معرفى مىگردد در عمل بر حاکم در نظام اهل سنت منطبق نیست؛ این سه بخش را شاید بتوان به عنوان عوامل درونى اندیشه تصوف براى گذار تلقى کرد؛ بخش چهارم که مىتوان آن را عامل بیرونى این گذار به شمار آورد در دو قسمت قابل بررسى است؛ نخست اینکه مبناى »فقه الامامه« ویژگىهایى دارد که علاوه بر اینکه به لحاظ اندیشه مدون و پیشینى است، به لحاظ عملى هم داراى قابلیتهایى است که اندیشه سیاسى تصوف مىتواند کاستىهاى خود را با تمسک به آن جبران کند؛ براى نمونه وجود مفاهیمى چون علم، عصمت و عدالت که اساس اندیشه سیاسى تشیع است، از یکسو و تبلور این مفاهیم در الگوى عملى آن، یعنى ائمه شیعه از سوى دیگر، مىتواند به خوبى ترسیم کننده انسان کامل بوده و معناى حقیقى قطب در اندیشه سیاسى تصوف را ترسیم کند؛ از اینرو وجود چنین قابلیتى در مبناى »فقه الامامه« شیعى، مىتوانست زمینهاى مناسب براى کشش تصوف به سوى خویش بوده و تصوف نیز این راه را بهترین گزینه براى تکمیل مبانى اندیشه خویش تلقى کرد؛ افزون براین قابلیتهاى مبنایى "فقه الامامه"، به لحاظ تاریخى نیز اقدام به موقع و مؤثر علماى شیعه، در دوره تحیّر اندیشه سیاسى تصوف و بیان اینکه امام شیعه مىتواند قطب تصوف باشد، زمینه را براى این گذار فراهم کرده است. آنچه در ادامه مىآید، شواهد تاریخى است که مىتواند، مدعاى پیش گفته را تأیید کند.
از چهار گروه یاد شده، سه جریان در اسلام به وجود آمد:
همزمان با غیبت امام عصر(عج)، یکى از وظایفى که شیعه بر عهده داشت، پاسدارى از مبانى اندیشه "فقه الامامه" بود؛ از این روى، جریان تشیع، به تدوین کتب احادیث شیعه همت گمارد و ارکان اربعه حدیث شیعه را به عنوان منابع »فقه الامامه« مدون ساخت.
تصوف، در این دوره، فاقد نظام فکرى و اعتقادى، و تشکیلات اجتماعى خاص است. متصوفه زاهدنى بودند که زندگى تجملگرا را با گوهر دیندارى مخالف پنداشته و شرط به دست آوردن نعمت اخروى را پرهیز از مواهب و منافع دنیوى مىدانستند و به هر دلیل، از پرداختن به مسائل سیاسى و اجتماعى دورى مىجستند؛ در این دوره، کسانى چون حسن بصرى که از بزرگان تصوف به شمار مىآیند، در مورد جنگ جمل بر این باور بودند که هر دو گروه، اهل آتش خواهند بود؛ اما این جریان نتوانست همچون آیینهاى مشابه در سایر ادیان، همیشه در انزوا بماند و در قرن پنجم هجرى، وارد صحنههاى اجتماعى شد؛ از این دوران، یعنى دوران ورود تصوف به عرصه اجتماع، مىتوان با عنوان رنسانسى در حیات تصوف یاد کرد.
براین اساس، جریان تصوف را مىتوان به چند دوره تقسیم کرد. دوره اول، دوران تکوین تصوف است که از آغازین روزهاى شکلگیرى تا نیمه دوم قرن سوم هجرى ادامه یافت. دوره دوم، دوره ترویج تصوف است که بیشتر، از قرن سوم به بعد ادامه یافت؛ در این دوره، تصوف شکل خاصى به خود گرفته و صوفیان، به صورت یک دسته متمایز ظاهر شدند و در نتیجه صوفىگرى از صورت پراکندگى به تجمع و مرکزیت گراییده است، و دوره سوم، دوران تدوین تصوف است؛ در این دوره اصول و قوانین تصوف، بهصورت منظم و مرتب تدوین گردید و نیز مشایخ صوفیه، طبقهبندى شده و شرححال آنها به رشته تحریر درآمد؛ در این دوره به تحقیق پیرامون اصولِ عقاید و مبانى تصوف پرداخته شده است.
از جمله مهمترین کتابهایى که در دوران تدوین تصوف به نگارش در آمد، مىتوان به کتاب اللمع فى التصوف، التعرف لمذهب التصوف، طبقات الصوفیه و کتاب قوت القلوب فى معامله المحبوب نام برد؛ در این دوره، تصوف بیش از پیش بر استحکام و عمق و نفوذ خود افزود و براى تحولات دیگرى که در انتظار داشت آمادگى بیشترى یافت و به رغم خطرها که آن را تهدید مىکرد ماهیت خود را حفظ کرد؛ پس از این دوران، تصوف وارد مرحله اجتماعى گردید که در واقع نقطه آغازین براى تصوف نوین به شمار آمد.
آنچه در این دوران، با اهمیت به نظر مىرسد، توجه به این نکته است که بزرگان مکاتب صوفیه در این دوران، بر اعتقاد توده مردم و جریان غالب جامعه اسلامى، یعنى همان جریان خلافت پاىبند و پیرو »فقه الخلافه« بودهاند. نفوذ مبناى »فقه الخلافه«، حتى در بین عموم، مردم به گونهاى بود که در محاورات اجتماعى آنان نیز نمود داشت.
مهمترین نکتهاى که ابوسعید با تشکیل خانقاه ایجاد کرد، این بود که او توانست، در تشکیل خانقاه سه جریان پاسگاههاى مرزى محلى یا برجهاى دیدبانى، خانقاه به عنوان میهمانخانه و البته تقویت گرایش جوانمردى با هدف پذیرایى از غُربا و کمک به نیازمندان را در کنار هم جمع کند. آنچه ابوسعید توانست، آن را بهعنوان بخش مهمى از نقش خانقاه نهادینه کند، »خدمت به دیگران« بود.
خانقاه تا رشد و کمال ابوسعید، اساساً مکانى براى عبادت بود و صوفیان براى ذکر و عبادت گروهى، در آن جمع مىشدند، یا اینکه مرکزى بود، در اختیار مریدان که به خدمت مرشدى برسند و تربیت شوند؛ اما این ابوسعید بود که توانست با وضع رسوم بنیادى خانقاه، مهمترین اصل تصوف نوین در این دوران، یعنى »خدمت به دیگران« را در نضج مفهوم خانقاه بتند؛ این نمونه از اقدامات نشانگر این است که تصوف این دوره، در حال تحول در ماهیت خویش و خروج از حال انزواى تاریخى خود و ورود به عرصههاى اجتماعى است.
اتفاق مهمى که در این دوره و مدتى پیش از آن در حال وقوع بود، پیدایش گروههایى بود که با بهرهگیرى از برخى مفاهیم دینى، همچون فتوت و... در حال رشد و نمو بودند؛ این گروهها هر چند به واسطه وجود تساهل و تسامح در مسائل شریعت، به ویژه در مکتب سکر، تا اندازهاى به مسائل شرعى مقید نبودند؛ اما با گسترش خود در نیمه قرن چهارم هجرى، کوشیدند تا راه و رسم مسلک خویش را به تکیهگاه دین متکى سازند و فتوت را به اصلى دینىنسبت دهند.
پیدایش چنین گروههایى، با روحیه جوانمردى، زمینههاى ورود تصوف به مسائل اجتماعى را فراهم کرد؛ هر چند آغاز این حرکت، تنها ورود جریان تصوف از فرد محورى و انزوا به صحنه اجتماع است؛ اما اقبال تودهها به ایشان، موجب ورود این جریان به عرصههاى سیاسى نیز گردید. گروه احداث، تنها نمونهاى از این گروههاست که با پیمودن این مسیر، وارد عرصههاى سیاسى و اجتماعى گردیده است. در اوایل سده پنجم هجرى در شهرهاى شام، گروهى جوانمرد پدید آمدند که آنان را »احداث« مىنامیدند، و... معروفترین احداث شام، جوانمردان حلب و دمشق بودند که براى به دست آوردن امیرى و سرورى، در سیاست وارد شدند و جنگها و فتنهها بر انگیختند و گاه به یارى امیرى یا دشمنى با امیر دیگر برمىخاستند؛ براى مثال مىتوان به برخى اعمال این گروه که زمینههاى ورود آنان را به عرصههاى اجتماعى و پس از آن، به عرصههاى سیاسى فراهم کرد اشاره داشت:
آنان در مواقع عادى، حفظ نظم شهر را به عهده داشتند و در مواقع فوقالعاده، مانند اتفاق افتادن آتشسوزى، با آن به مبارزه بر مىخاستند. در عین حال، هرگاه که شهر از سوى نیروهاى بیگانه تهدید مىشد، آنان مظهر مقاومت عناصر محلى در برابر نیروى خارجى بودند و با آنان به مقابله مىپرداختند. این احداث، از میان طبقات مختلف مردم بر مىخاستند و داوطلبانه بدین کار روى مىآوردند؛ لیکن همواره زیر فرمان دو خانواده از اشراف شهر بودند. از میان اعضاى این خانوادهها، یک تن به نام رئیس، بر احداث فرمانروایى مىکرد و در عین حال، وى عنوان رئیس شهر را نیز داشت و او را رئیسالبلد مىخواندند؛ وى وظایفى مانند شهرداران امروزى بر عهده داشت و اغلب قدرت و نفوذ او از قدرت و نفوذ قاضى که حاکم شهر بود، بر مىگذشت؛ این رئیسان گاهى تشکیل سلسلههاى محلى مىدادند و پدر بر پدر بدین کار مىپرداختند«.
توجه به پیدایش گروه احداث و گروههاى مشابه دیگر این امر را نمایان مىسازد که تصوف در این دوران، با تصوف در دورههاى آغازین، تفاوتى اساسى دارد، چرا که در دوران آغازین تصوف، بیشتر بر انزواى از اجتماع که ماهیت تصوف آغازین را شکل مىداد، تأکید داشت؛ در حالى که در این دوره، شاهد شکلگیرى تصوف نوین با ماهیت اجتماعى آن هستیم.
در این زمان به مرور، زمینههاى انتقاد به حکامى که از خصوصیات جوانمردى بىبهره بودند، آغاز گردید؛ براى نمونه از جمله عیبهایى که به مستکفى، خلیفه عباسى مىگرفتند، این بود که »پیش از رسیدن به خلافت پرندهباز بود و با کمان گروهه تیراندازى و نشانهگیرى مىکرد و براى لهو و لعب به بستانها مىرفت«. اهمیت این پرسش و ایراداتى از این دست، آنگاه آشکارتر خواهد شد که به این امر توجه گردد که چنین ایراداتى، در واقع اساس ویژگىهاى خلیفه در مبناى »فقه الخلافه« را هدف قرار داده است؛ بر این اساس آنچه به عنوان کمترین ویژگى براى خلیفه در اندیشه در حال تکوین تصوف اجتماعى مورد نیاز است، وجود ویژگىهاى جوانمردى است؛ این امر، به گونهاى در جامعه ظهور مىکند که ناصر خلیفه عباسى مىکوشید، خود را رئیس نهضت فتوت قلمداد کند.
مطلب دیگرى که در این راستا اهمیت دارد، توجه صوفیان به اقطاب است. قطب در اندیشه صوفى، رهبرىِ معنوى این طریقت را عهدهدار است که باید داراى صفات اخلاقى و فضایل جوانمردى باشد؛ از اینرو، افرادى که از چنین صفاتى محروماند، نخواهد توانست که رهبر و قطب صوفیان گردند؛ این امر مسئله دیگرى است که مبناى »فقه الخلافه« نمىتواند پاسخگوى آن باشد، یا حداقل انسان کاملى را با این خصوصیات، به عنوان خلیفه معرفى کند؛ از اینرو در فضاى فکر صوفى اجتماعى، خلأهایى ایجاد خواهد گردید که »فقه الخلافه« نهتنها پاسخگوى آن نیست، بلکه با برخى از آنچه صوفیان آن را کمترین شرایط لازم براى پیشوایان خویش لازم مىپندارند، موافقت ندارد.
نکته جالب توجه ایناست که فرقههاى مختلف صوفیه، براى نسبرسانى خود به بزرگان پیشین، پیش و بیش از اینکه به بزرگان و خلفاى اهل سنت نسب برسانند، خود را به امامان شیعه منتسب مىگردانند؛ به همین دلیل، در پى یافتن انسان کاملى که بتوان او را قطب و انسان کامل در اندیشه صوفى دانست، هر کدام از فرقههاى صوفیه، سلسله مشایخ خود را به اصحاب پیامبر اسلام (صلىالله علیه و آله) یا یکى از ائمه(علیهم السلام) نسبت مىدادند؛ براى نمونه سلسله رفاعیه و کمیلیه، خرقه و سلسله خود را به کمیل بن زیاد که از صحابه بزرگوار امام على (علیهالسلام) است و فرقه نقشبندیه، توسط ابراهیم ادهم به امام زین العابدین (علیهالسلام)، سلسله شطاریه توسط بایزید بسطامى، به امام جعفر صادق (علیهالسلام) و سلسله ذهبیه و بعضى فرقههاى دیگر به توسط معروف کرخى به امام على بن موسى الرضا (علیهالسلام) نسبت دادهاند و همچنین فرقههایى که در مذهب مشایخ اولیه خود باقى ماندهاند و پاىبند به تسنن بودهاند، سلسله مشایخ خود را توسط حسن بصرى به امام علىبنابیطالب (علیهالسلام) رسانیدهاند؛ این امر نشانگر جایگاه ویژه ائمه (علیهمالسلام) به عنوان انسان کامل، در اندیشه تصوف اجتماعى است؛ در این دوره، صوفیان اجتماعى که به دنبال تکمیل مبانى اندیشهاى خویشاند، کاستىهاى اندیشه خویش را مىیابند و براى رهایى از این کاستىهاست که به دنبال آیینى هستند، تا بتواند ضمن پذیرش ورود آنها به عرصههاى اجتماعى و سیاسى، پاسخگوى مبانى فکرى ایشان نیز باشد.
شاید بتوان وجود مفاهیمى چون عصمت، علم، عدالت و... را که از شرایط پیشوا در اندیشه »فقه الامامه« است، زمینههایى براى حرکتى گذارگونه از »فقه الخلافه« سنى به »فقه الامامه« شیعى ارزیابى کرد. شاید بتوان گفت که وجود شواهدى از محبت به امامان شیعى در بین صوفیان، از اولین زمینههایى است که شرایط را براى این گذار تاریخى فراهم مىکند؛ این امر به گونهاى بوده که حامد الگار مىنویسد: »حرمتگذارى به دوازده امام، در طریقههاى صوفى عصر مغول و تیمور، نه وام گرفته شده از شیعه و نه عنصرى بدواً شیعى، بلکه یک ویژگى کلى این طریقهها بود«. این نکته نیز که ویژگى کلى طریقههاى صوفیه حرمتگذارى به دوازده امام بوده، مىتواند شاهدى بر این مدعاى ما باشد که صوفیان، بهترین انسانهایى را که در طریقت ایشان از آن با عنوان انسان کامل یاد مىکنند، در بین امامان شیعى مىیافتند و ایشان را بهترین و رئیس جوانمردان تلقى مىکردهاند.
از سوى دیگر، مىتوان ارتباط نزدیکى میان شور و شوق عرفانى و اعتقاد جانبدارانه از امام على (علیهالسلام) هرچند نه صددرصد شیعى در طریقههاى دراویش مربوط به دورههاى مغول و پس از مغول را نیز در ایران، عراق، سوریه و آسیاى صغیر در جوامع جوانمردان و فتوّت یافت، به گونهاى که امام على (علیهالسلام)، هم حامى و هم سرمشقى براى اعضاى انجمنهاى فتوت محسوب مىشد و هم شعارشان »لافَتى الّا على« بود؛ این گروهها نیز احساسات طرفدارى از امام على (علیهالسلام) را به صورتى بسیار گسترده، در میان جمعیت شهرى رواج مىدادند؛ همچنین ابراز همدردىهاى عمومى براى حضرت على (علیهالسلام) و امام حسین (علیهالسلام) که تصوف و فتوت عامل انتشار آن بودند، به نوعى »شیعه سازى« میان سنیان منجر شد، و راه را براى مذهب شیعه، خاصه در شرق آناطولى هموار کرد؛ این امر مىتواند، نشانى از زمینههاى مناسب براى گذار از مبانى »فقه الخلافه« به سوى »فقه الامامه« باشد.
دیگر اینکه تصوف اجتماعى، از بنیانها و مبانى خاستگاهى که از آنجا حیات خویش را آغاز کرده، در این دوران فاصله گرفته و تا اندازهاى با مبانى "فقه الخلافه" وداع کرده است؛ از اینرو باید جاىگزینى بیابد که بتواند، ضمن استحکام و همخوانى با مبانى تصوف اجتماعى، نیازهاى لازم براى اداره یک اجتماع اسلامى با رنگ تصوف را تأمین کند. شاید این مهم از جمله عواملى بود که نزدیکى تصوف به تشیع و فاصله گرفتن از مبانى شرعِ سنى را تسریع کرد؛ از سوى دیگر اندیشه شیعى در این زمان نیز بهرغم وجود تساهل مذهبى در دوران مغول، همچنان نتوانسته است نمودى در خور شأن خویش در اجتماع مردمى به دست آورد؛ اما با ملاحظه جایگاه اجتماعى تصوف و سازگارى برخى آموزههاى آن با تشیع، مىکوشد تا از این فرصت، به نفع تشیع، دستکم براى مدتى استفاده کند؛ این دوران تعامل و نزدیکى تصوف و تشیع، تا شکلگیرى حکومت شیعى صوفى صفویه ادامه مىیابد و پس از آن، شاهد فاصله گرفتن این دو جریان از یکدیگر خواهیم بود؛ آنچه در این دوران اهمیت دارد، این است که ضرورت موجود، هر دو جریان را برآن داشت تا به تعاملى دو سویه تن دهند و بتوانند، با فاصله گرفتن از برخى جنبههاى افراطى خویش از این تعامل براى تحقق آرمانهایشان استفاده کنند.
در قرن هفتم هجرى شاهد سقوط بغداد و ورود مغولان به این سرزمین هستیم؛ در این دوران هرچند تساهل مذهبى حکمرانان مغول موجب شد، تا آیینهاى مختلف، مجالى براى ابراز عقاید آزادانه خویش بیابند؛ اما در این میان آنچه بیش از همه توجه حاکمان مغول را به خود جلب کرده بود، یکى جنبههاى فلسفهاى بود که خواجه نصیرالدین طوسى و شاگردانش به کار گرفتند و دیگرى روش مبهوت کننده و محیرالعقول رفاعیان صوفى است که خوشایند توده مردم و برخى حاکمان مغول بود؛ در این زمان، هر چند خواجه نصیر توانست، با نوشتن کتاب تجرید الاعتقاد، کلام شیعى را با مبناى فلسفى آمیخته سازد؛ اما ابتکار ابن میثم بحرانى در تلفیق مشرب فلسفى شیعى و عارفانه صوفى در نوشتن کتاب شرح نهجالبلاغه، قابل تمجید است. روش ابن میثم، موجب پیوندى بین تشیع و تصوف گردید که علاوه بر رعایت جنبههاى فلسفى مبانى شیعه، مشى عارفانه تصوف را نیز پاسخ گفت؛ اما مسئلهاى که همچنان به عنوان پرسشى در این نوع اندیشه و در این زمان نمایان مىشود، این است که چگونه انسانى مىتواند، بر سایر انسانها حکمرانى کند و موجبات سعادت سایرین را فراهم کند؟ این پرسش به گونهاى است که حتى در دورانهاى بعد هم از پرسشهاى جدى و مطرح زمان بوده است، به گونهاى که برخى اندیشمندان، تنها راه را در پیوند تصوف و شرع مىدانسته و بر این باور تأکید کردهاند که این ویژگى در انسانهایى است که علاوه بر پیمودن مراحل تصوف و عرفان، به دایره شرع مقید بوده و در افرادى هم چون شیخ زاهد گیلانى و شیخ صفى اردبیلى نمایان گردیده است؛ بعدها نیز در دوران شکلگیرى صفویه، فیض کاشانى با پرداختن به این موضوع که »چه کسى شایستگى رهبرى مردم را دارد؟« به تفکیک عالمان پرداخته، گروهى را تنها عالمان ظاهر معرفى مىکند و ایشان را سعادتمند نمىداند؛ این گروه عالمانىاند که تنها داراى علم ظاهرند. گروه دوم عالمانىاند که تنها علم باطن دارند و همچون ستارهاى هستند که روشنایى، آن از حوالى خودش تجاوز نمىکند، گروه سوم عالمانىاند که هم اهل علم ظاهرند و هم اهل علم باطن؛ آنان کسانى هستند که مثل آفتاب عالمى را روشن مىکنند و ایشاناند که سزاوار راهنمایى و رهبرى خلایقاند.
با توجه به این مطالب در این دوران، شاهد شکلگیرى اندیشهاى خواهیم بود که به گونهاى بر لزوم همراهى دانش ظاهرى که نماد آن فقاهت و اندیشه باطنى که نماد آن تصوف است، تأکید مىکند. شاید بتوان این نوع اندیشه را مرهون تلاشهاى علماى پیش از این دوران، همچون سید حیدر آملى دانست که با یکى دانستن تصوف و تشیع، توانست بر کرسى فقاهت شیعه و قطب صوفى، به عنوان مظهرى از انسان کامل یا جانشین آن تکیه زند؛ سید حیدر آملى که از علماى شیعه قرن هشتم هجرى است، این ابتکار عمل را به دست گرفت و با دورى از تعصب شیعى، زمینههاى جلب و نزدیکى صوفیان را فراهم کرد؛ از سوى دیگر، ایشان با پیراستن تصوف از ناخالصىها و تازیدن به برخى فرقههاى صوفیه، همچون مباحیان، حلولیان، اتحادیان، معطله و... آنها را از تصوف بیرون مىراند و مىگوید شیعه و صوفى از یکدیگر بىنیاز نیستند؛ هر چند رفیق خود را نشناخته باشند. وى براى پیوند دادن صوفیه به علىبنابىطالب(علیهالسلام) از کلمات ابن میثم بحرانى در شرح نهج البلاغه، علامه حلى در منهاج الکرامه و خواجه نصیر در شرح تجرید، و از میان صوفیان از غزالى و ابن عربى کمک گرفته است؛ اما آنچه مهمتر به نظر مىرسد، این است که آملى با استناد به برخى روایات، شیعه را همان مؤمن عادى و صوفى را مؤمن ممتحن به شمار مىآورد و در ادامه بیان مىدارد که شیعه و صوفى، دو لغت براى یک معناست که حقیقت آن شیعه محمدى است.
وجود کلمه قطب یا اقطاب در تصوف نیز از جمله زمینههایى است که آملى با تکمیل و ارتقاى آن و نیز وجود مفهوم انسان کامل، مصداق واقعى آن مفاهیم را ائمه شیعه معرفى مىکند و این امر مسئلهاى است که جریانهاى تصوف نیز نسبت به آن بىمیل نبودهاند. سید حیدر با بیان فهرست کسانى که دانش خود را از ائمه گرفتهاند، همچون کمیل بن زیاد، حسن بصرى، ابراهیم ادهم، بایزید بسطامى و... پا فراتر نهاده و خود ائمه را از جمله صوفیان شمرده و ایشان را داراى معرفتِ کشفى و خرقه صوفیانه به حساب مىآورد و در اینجاست که بیان مىدارد: »حجت حاضر شیعیان، در عین حال قطب صوفیه نیز هست و قطب و معصوم یا امام، دو لفظاند که بر شخص واحد اطلاق مىشوند«.
تأویل برخى مفاهیم شیعى، به گونهاى که رنگ صوفیانه بگیرد از دیگر ابتکارات آملى است. ایشان پس از بیان نصوص ویژه شیعه در باب تقیه، تقیه را خوددارى از فاش کردن اسرار الهى بیان مىدارد؛ هر چند برخى معتقدند که آملى با این تأویلها، یک اندیشه اساسى ساختمان سیاسى و روانى شیعه، که مقصود از آن حفظ جان شیعه بوده را در راه استحکام بخشیدن به پیوند تشیع و تصوف فدا کرده است، اما به نظر مىرسد، مطالعه چرایى و چگونگى این مطلب، حاکى از ضرورتى است که اقتضائات سیاسى و اجتماعى آن را طلب مىکرد.
توجه به این مسئله لازم است که حدود قرن ششم (اواخر دوره سلجوقیان)، یکى از مهمترین دورههاى تاریخ تصوف در سرزمین اسلامى است؛ در این دوره، تصوف افزون بر اینکه بین مردم نفوذ دارد، توجه امراى این عصر را نیز جلب کرده، به گونهاى که خواجه نظامالملک، وزیر سلجوقى حامى صوفیان بود؛ این وضعیت تا دوره خوارزمشاهیان، یعنى تا حمله مغول ادامه یافت. مغولها بسیارى از صوفیان را کشتند، از جمله این صوفیان نجمالدین کبرى و عطار است؛ ولى این قتل عام دوره کوتاهى بود و بار دیگر تصوف رونق یافت و حتى ایلخانان مغول، مانند غازان خان مجذوب صوفیان شدند و از آنان حمایت کردند. با انقراض خلافت عباسى و فتح بغداد توسط هولاکوخان، فرصت اظهار وجود بزرگان شیعه و زمینه ارتباط تصوف و تشیع فراهم شد. دوره تیموریان و صفویه، یعنى قرن هشتم و نهم، دوران رونق تصوف است؛ در چنین دورانى که گرایش مردم و حتى برخى حکمرانان مغول به سوى اعمال رفاعیان صوفى است، تشیع از فضاى تساهل مذهبى موجودِ زمان مغول، بهترین بهره را برده است؛ در این زمان سید حیدر آملى، ضمن پیراستن مفاهیم شرکآلود از تصوف و دورى از تعصبات شیعى، از مفاهیمى همچون تقیه تفسیرى نو ارائه مىدهد تا ضمن کشیدن تفکر شیعى به متن رخدادهاى اجتماعى این دوره، تصوف را نیز رهبرى کند؛ این امر در بیان سید که امام و قطب را دو لفظ براى یک معنا مىداند، قابل توجه بوده، به گونهاى که در قرن هشتم، خود وى، به عنوان یک فقیه صوفى که جامع تشیع و حقایق عرفانى است بر مسند رهبرى تشیع و صوفىگرى مىنشیند.
شاهد بر مدعاى فوق، این بیان شیبى است که مىگوید: »آیا آملى شیعى بوده یا صوفى یا فیلسوف؟ ظاهر این است که او فردى شیعى بوده که مىخواسته تصوف را به تشیع بپیوندد و از فرصت آزادى مذهبى و بىتوجهى حکومتها استفاده کرده است«. ابتکار آملى در این پیوند، نویسنده را به جایى مىکشاند که شیوه وى را گستاخانه خوانده و مىنویسد: »این شیوه گستاخانه، در یکى کردن تصوف و تشیع، بازتابى از سوى سنیان برانگیخت«. شیبى، آملى را نمونهاى از بنیانگذاران فرقههاى شیعى شمرده و مىگوید: چهبسا هدف وى این بوده که به عنوان یک امام علوى، حکومتى ایجاد کند. اگر چه این اقدامِ سید حیدر آملى نتوانست ایشان را در قالب یک حاکم شیعه که مؤسس حکومت شیعى در آن دوران باشد، معرفى کند، اما ابتکار عمل او بود که توانست زمینههاى پىریزى حکومتى شیعى را تنها حدود یک قرن بعد، براى صفویه فراهم آورد.
منبع:ماهنامه پگاه حوزه شماره 314
کلیدواژهها: تشیع، تصوف نوین، گذار، فقه الامامه، فقه الخلافه.
مقدمه
تصوف اسلامى، به رغم فراز و نشیبهاى فراوان، همچنان در جوامع اسلامى حضور و بروز دارد؛ این جریان دوران تکوین خود را در قرون اولیه اسلام پیموده است، تا در اواخر قرن سوم و سالهاى آغازین قرن چهارم هجرى، پاى به دوران تدوین خویش نهاده است. پس از این مرحله بود که تصوف، با ورود به عرصههاى اجتماعى، هویتى جدید را پىریزى کرد. تا پیش از این دوران، شاید بتوان شاخصههاى تصوف را در زهد و انزوا، اعمال فردى و کنارهگیرى از اجتماع برشمرد؛ در حالى که از این زمان به بعد تصوف یا دستکم برخى فرقههاى آن، با ورود به فعالیتهاى اجتماعى، دریافتند که حضور و بروز در اجتماع، نیازمندىهایى را مىطلبد که تصوفِ موجود از آن بىبهره است.در پىجویىِ رهیدن از این کاستیها بود که به دلیل همزیستى با تشیع در جامعه ایرانى، گمشده خویش را مىیابد؛ این جریان، هر چند پایههاى حیاتش را در مکتب رقیب تشیع، یعنى تسنن پىریزى کرده بود؛ لیکن کمال نهایى خود را در همنوایى با مکتب تشیع یافته و از پیشینه تاریخى خویش گذار کرده است.
ضرورت بررسى موضوع تصوف آنگاه نمایان مىگردد که به این امر توجه کنیم که جریان تصوف، جریانى است که صرفنظر از اختلاف در فرقههاى مختلف، داراى حیات سیاسى و اجتماعى است. تشیع در برخورد با این جریان، در سطح داخلى و خارجى دو گزینه پیش روى دارد؛ نخست اینکه با اخراج این جریان از اسلام یا دستکم تشیع، آن را به عنوان جریانى معاند با جریان اسلام و به صورت خاص تشیع تلقى کند؛ راه دوم این است که تصوف را پدیدهاى درون دینى بداند که اگرچه انحرافاتى در درون آن وجود دارد؛ اما داراى قابلیتهایى است که مىتوان علاوه بر نزدیک کردن این جریان به تشیع و بهرهبردن از آن در مسائل سیاسى و اجتماعى، از قابلیتهاى آن در سایر مناطق غیر شیعى بهره برد و پیش از اینکه این جریان را طرد کنیم، آن را به نفع تشیع تصاحب کنیم. این برداشت در گذشته تاریخى تصوف و تشیع نیز بىسابقه نیست و در حدود قرن هشتم هجرى برخى علماى شیعه، همچون سید حیدر آملى، از تقرّب تصوف به تشیع به بهترین شیوه استفاده کرده و ضمن پیراستن انحرافات از جریان تصوف، از قابلیتهاى آن به نفع تشیع بهره بردهاند؛ در این میان، برخى نویسندگانِ دو جریان رقیب، یعنى تسنن و تشیع نیز تلاش کردهاند تا جریان تصوف را از درون خویش اخراج کرده و به دیگرى نسبت دهند که از آن جمله مىتوان به کامل مصطفى الشیبى در کتاب تشیع و تصوف و همچنین کتاب الصله بین التصوف و التشیع، و در مقابل هاشم معروف الحسنى در کتاب تصوف و تشیع اشاره کرد؛ بنابراین مفروض در این نوشتار، این است که تصوف جریانى اسلامى و داراى حیات سیاسى و اجتماعى است. جریان غالب در زمان تکوین تصوف جریان تسنن است؛ از این رو قوانین جامعه بر اساس مبانى "فقه الخلافه" اهل سنت شکل گرفته است و تصوف نیز در دوران نمو خود پیرو این قوانین است؛ از سوى دیگر جریان تصوف با ورود به عرصههاى اجتماعى و مواجهه با کاستىهاى خویش، از جریان غالبى که حرکت خود را از آنجا آغاز کرده، گذار کرده است. ضرورت این گذار تصوف را با تشیع آشنا مىکند و این جریان گمشده خویش را در تشیع یافته و از این روى، به مبناى "فقه الامامه" تشیع روى مىآورد.
آنچه رسالت این نوشتار را ترسیم مىکند این است که تصوف این گذار را چگونه و بإ؛ ّّ استفاده از چه ابزارى به انجام رسانده است. تبیین این موضوع به ما کمک خواهد کرد تا بتوانیم تحلیل درستى از شکلگیرى حکومت شیعى صوفى صفویه، در اوایل قرن دهم به دست آوریم. آنچه در ادامه مىآید، چگونگى تکوین این جریان و در نتیجه ماجراى گذار را پىجویى مىکند.
نظام سیاسى و اندیشه سیاسى
قبل از پرداختن به تحلیل و بررسى چگونگى شکلگیرى تصوف از درون جامعه پس از نبى اکرم(صلى الله علیه و آله)، توجه به یک نکته اساسى لازم است و آن اینکه جریان تصوف، هر چند از دوران تکوین تا تدوین، و پس از آن ورود به عرصههاى اجتماعى چند قرن را پشت سر گذاشته، اما تنها در زمانى کاستىهاى عملى خود را یافته که از انزوا به درون اجتماع کشیده شده است. براى تبیین این امر لازم است که به تفاوت اساسى اندیشه و نظام توجه کرد.در مقام اندیشه، از آن جا که صرف پىریزى و مقام نظریهپردازى است، هر چند ممکن است که اندیشه داراى کاستىهاى نظرى باشد و بر اساس روشهاى منطقى، بتوان به رفع تعارضات و اشکالات آن پرداخت؛ اما ممکن است که همین اندیشه تا زمانى که در شکل نظام، خود را نمایان نسازد، مشکلات عملى آن آشکار نگردد و تنها در مقام عمل است که مىتوان کاستىهاى یک اندیشه را دریافت. تصوف نیز تا زمانى که در مقام تکوین و تدوین خویش است، کمتر به حضور در عرصههاى اجتماعى توجه دارد و از همینروست که کاستىهاى درونى و مخالفت حوزه عمل و نظرش کمتر نمایان مىگردد؛ اما با ورود اندیشه به مقام عمل، کاستىها نمایان شده و نظریهپرداز را به رفع کاستىهاى اندیشهاش وادار مىسازد. تصوف با ورود به عرصههاى اجتماعى، کاستىهاى خویش را یافته و به ضرورت گذار از مبانى اولیه خویش توجه مىکند.
نکته اساسى دیگرى که باید به آن توجه کرد این است که نظام سیاسى شیعه، نظامى پیشینى است؛ در حالى که نظام سیاسى اهل سنت نظامى پسینى است؛ به همین جهت، برخى کاستىهاى تصوف، به ویژگىهاى خاص جریان تسنن مربوط است؛ توضیح اینکه در اندیشه اهل سنت، اندیشه سیاسى متأخر از نظام سیاسى است، در حالى که در تشیع، اندیشه سیاسى بر نظام سیاسى تقدم دارد؛ به این معنا که اندیشههاى سیاسىاى که در درون اهل سنت شکل گرفته، پس از شکلگیرى نوعى از نظام سیاسى به وجود آمده است؛ براى نمونه اندیشه سیاسى خلافت، پس از ماجراى شکلگیرى حکومت خلیفه اول و اندیشه سیاسى استخلاف، پس از خلافت خلیفه اول و ماجراى جانشینى او، و اندیشه سیاسى شورى، پس از خلافت خلیفه دوم و ماجراى شوراى شش نفره شکل گرفته است.
توضیح بیشتر اینکه اگر نظام سیاسى را به لحاظ تبدیل به اندیشه سیاسى بررسى قرار کنیم، باید به دو پرسش اساسى، به شیوه فلسفه سیاسى پاسخ دهیم؛ پرسش نخست اینکه چه کسى حق حکومت بر مردم را دارد و حاکم مردم باید داراى چه خصوصیاتى باشد؟ و پرسش دوم اینکه حاکم بر اساس چه قانونى باید بر جامعه حکمبراند. پاسخ به این دو پرسش مىتواند، ترسیم کننده نوع اندیشه سیاسى یک مکتب یا جریان باشد.
به نظر مىرسد، جریان تصوف نیز در دوران حیات خویش، با ورود به عرصههاى اجتماعى، در حدود قرن پنجم هجرى و پىبردن به کاستىهاى اندیشهاى خویش، در پى این پرسش که چه کسى حق حکومت بر جامعه را دارد، بوده است و این مرحله یکى از مراحل گذار و نزدیکى تصوف به تشیع و دور شدن او از مبانى اندیشهاى "فقه الخلافه" بوده است. پس از این مرحله و تدوین اندیشه سیاسى اولیه تصوف و یافتن پاسخ پرسش اول است که تصوف با نزدیکى به تشیع، همچنان صبورانه در پى تکمیل مبانى اندیشه خویش بوده و پس از این است که به تعبیر راجر سیورى، با دو قرن تدارک صبورانه، توانست با نزدیکى به تشیع، حکومت صوفى شیعىِ صفویه را شکل دهد؛ به همین دلیل، همچنان در پى پاسخ به پرسش دوم است؛ یعنى قانونى که بتواند، بر اساس آن حکومت را اداره کند. در این دوران بود که جریان صوفى شیعى صفویه با دعوت از علماى شیعه جبل عامل، مبناى قانون خود را فقه شیعه که بر مبانى »فقه الامامه« استوار بود، قرار داد.
آن چه تصوف را مدیون تشیع مىسازد، این است که تصوف با گذار از مبانى فقه الخلافه سنى توانست جایگاه عرفى حاکم در اندیشه سیاسى اهل سنت را به جایگاهى قدسى تبدیل کند و نخستین حاکم حکومت صفویه نیز به واسطه همین قداست توانست حکومت صوفى شیعىِ صفویه را بنیان نهد.
از اینروى تصوف زمانى که به تدوین اندیشه مىپردازد، از آن جهت که در افکار تسنن ریشه دارد، کمتر به کاستىهاى اندیشه سیاسى در عرصه عمل توجه مىکند و این امر در نخستین مراحل ورود تصوف به عرصه عمل سیاسى و اجتماعى نمایان مىگردد.
به طور کلى شاید بتوان نزدیکى و رابطه تصوف و تشیع را در این گذار تصوف به تشیع دانست و عوامل این گذار را در چند بخش برشمرد؛ بخش اول پیدایش مفاهیمى جدید در اندیشه تصوف، همچون مفاهیم فتوت، اخوت و... است؛ بخش دوم به کاستىهاى نظرى اندیشه سیاسى با مبناى »فقه الخلافه« مربوط است؛ چراکه نظام اندیشه سیاسى این مبنا، با آنچه تصوف نوین در پى آن است سازگارى ندارد؛ بخش سوم به کاستىهاى عملى در این جریان فکرى مربوط است؛ به این معنا که آنچه که در اندیشه تصوف به عنوان قطب و انسان کامل معرفى مىگردد در عمل بر حاکم در نظام اهل سنت منطبق نیست؛ این سه بخش را شاید بتوان به عنوان عوامل درونى اندیشه تصوف براى گذار تلقى کرد؛ بخش چهارم که مىتوان آن را عامل بیرونى این گذار به شمار آورد در دو قسمت قابل بررسى است؛ نخست اینکه مبناى »فقه الامامه« ویژگىهایى دارد که علاوه بر اینکه به لحاظ اندیشه مدون و پیشینى است، به لحاظ عملى هم داراى قابلیتهایى است که اندیشه سیاسى تصوف مىتواند کاستىهاى خود را با تمسک به آن جبران کند؛ براى نمونه وجود مفاهیمى چون علم، عصمت و عدالت که اساس اندیشه سیاسى تشیع است، از یکسو و تبلور این مفاهیم در الگوى عملى آن، یعنى ائمه شیعه از سوى دیگر، مىتواند به خوبى ترسیم کننده انسان کامل بوده و معناى حقیقى قطب در اندیشه سیاسى تصوف را ترسیم کند؛ از اینرو وجود چنین قابلیتى در مبناى »فقه الامامه« شیعى، مىتوانست زمینهاى مناسب براى کشش تصوف به سوى خویش بوده و تصوف نیز این راه را بهترین گزینه براى تکمیل مبانى اندیشه خویش تلقى کرد؛ افزون براین قابلیتهاى مبنایى "فقه الامامه"، به لحاظ تاریخى نیز اقدام به موقع و مؤثر علماى شیعه، در دوره تحیّر اندیشه سیاسى تصوف و بیان اینکه امام شیعه مىتواند قطب تصوف باشد، زمینه را براى این گذار فراهم کرده است. آنچه در ادامه مىآید، شواهد تاریخى است که مىتواند، مدعاى پیش گفته را تأیید کند.
جامعه نبوى پس از نبى اکرم(صلى الله علیه و آله)
جامعه پس از رحلت پیامبر اسلام (صلى الله علیه و آله)، نتوانست به خوبى ادامه دهنده راهى باشد که بنیانهاى آن در سالهاى عمر گرانقدر حضرت بنا شده بود. در آغازین روز رحلت نبى گرامى اسلام (صلى الله علیه و آله) رخدادى به وقوع پیوست که جامعه اسلامى را به چند گروه تقسیم کرد و از دل آن، سه جریان بیرون آمد؛ گروه اول که همزمان با حیات پیامبر در حال تکوین بود و ایشان بارها از این گروه یاد کرده بودند، همان شیعیان بودند که باور داشتند که پیامبر (صلى الله علیه و آله)، على بن ابىطالب (علیهالسلام) را جانشین خویش خوانده است؛ گروه دیگر که سرچشمه ماجراهاى نخستین روزهاى رحلت بودند و پس از چندى، جریان اصلى جامعه اسلامى را به دست گرفتند، جریان برآمده از ماجراى سقیفه بود؛ این گروه معتقد بودند که پیامبر (صلى الله علیه و آله) براى خویش، جانشینى معین نکرده و این امر را به مردم واگذارده است؛ گروه سوم توده مردم بودند که هر چند نمىتوان آنها را به عنوان یک جریان برشمرد؛ اما بىشک در شکلگیرى جریانات سیاسى و اجتماعى، تأثیر و سهم فراوانى داشتند؛ این گروه، امر جانشینى پیامبر (صلى الله علیه و آله) را یا چنان که باید داراى اهمیت نمىدانستند یا باور داشتند که این امر، آن قدر اهمیت ندارد که به موجب آن، جامعهى مسلمین دچار انشقاق شود؛ چهارمین گروه کسانى بودند که راه انزوا از جامعه مسلمین را برگزیدند و به دلایلى مختلف که خود آن را روىآورى مسلمانان به دنیا و دنیاطلبى نام نهادند، به کلى مسیر خویش را از شرکت در اجتماعات مسلمین تغییر داده و به انزوا روى آوردند؛ این گروه کسانى بودند که بعدها، جریان تصوف را در اسلام به راه انداختند.از چهار گروه یاد شده، سه جریان در اسلام به وجود آمد:
1. جریان خلافت
جریان اول که جریان غالب و نماد جامعه اسلامى به شمار مىآمد، همان پیروان سقیفه بودند که ماجراى خلافت رسول خدا (صلى الله علیه و آله) را طرح کرده و در سال 35 هجرى که علىبنابیطالب (علیهالسلام) عهدهدار این منصب شد، در اندیشه این گروه، زمامدارى ایشان نیز از سنخ همان خلافتى بود که مبناى آن در ماجراى سقیفه بنا شده بود؛ نه بر اساس امامتى که شیعه به آن باور داشت. پس از خلافت علىبنابىطالب (علیهالسلام) و چند ماه خلافت امام مجتبى (علیهالسلام)، خاندان بنى امیه، زمامدار امور جامعه اسلامى گردیدند؛ در این دوران ماجراى خلافت رسول خدا (صلى الله علیه و آله)، به خلافت الهى تبدیل گردید. بنىامیه بر این باور بودند که این خواست خداست که آنها به حکومت رسیدهاند؛ این امر تا روى کار آمدن بنىعباس و احیاى مجدد »خلافة الرسول« که بساط امویان برچیده شد، ادامه داشت. در تمامى این دوران، آنچه مبناى قوانین جامعه اسلامى بود، »فقه الخلافه« بود.2. جریان تشیع
شیعه که شکلگیرى مفهوم اولیه آن در زمان پیامبر (صلى الله علیه و آله)، با عنوان شیعه على(علیهالسلام) به وقوع پیوست، جریان اقلیت و حاشیهاى جامعه نبوى، پس از نبى اکرم(صلى الله علیه و آله) بود؛ هر چند در روزهاى آغازین ماجراى خلافت، افراد خاصى که در عصر نبى (صلى الله علیه و آله) به نام شیعه على (علیهالسلام) شناخته مىشدند، کوشیدند تا از انحراف در جامعه جلوگیرى کنند؛ اما توفیق چندانى نیافتند؛ از اینرو با گذشت زمان و بىشک اشارت علىبنابىطالب (علیهالسلام)، به سکوت و حفظ جان خویش در پرتو اصول اعتقادى شیعى، همچون تقیه مجبور شدند؛ در این دوران تا نیمههاى قرن سوم هجرى، شیعیان به پیروى از امام معصوم خویش، بیش از آنکه خود را درگیر مسائل سیاسى اجتماعى کنند به ترویج عقاید خود مىپرداختند؛ در این دوران، هرچند فقه رایج جامعه، »فقه الخلافه« بود؛ اما یاران خاص امامان معصوم(علیهم السلام) پیرو »فقه الامامه« بودند.همزمان با غیبت امام عصر(عج)، یکى از وظایفى که شیعه بر عهده داشت، پاسدارى از مبانى اندیشه "فقه الامامه" بود؛ از این روى، جریان تشیع، به تدوین کتب احادیث شیعه همت گمارد و ارکان اربعه حدیث شیعه را به عنوان منابع »فقه الامامه« مدون ساخت.
3. جریان تصوف در انزوا
همزمان با حضور جریان خلافت و تشیع، شاهد نضج یافتن جریان آرام دیگرى هستیم که به همان دلیل اعتراض و نارضایتى از وضع موجود جامعه، راه انزواى از اجتماع را، همچون نظایر دیگر خود در سایر ادیان، آیین رهبانیت و آیینهایى از قبیل گنوسى و... برگزیدند و پیش از آن که خود را با مسائل اجتماعى و سیاسى عصر خویش درگیر سازند، راه زهد و کنارهگیرى از اجتماع را برگزیدند و ارتباط آنها با اجتماعات مردمى، تنها از طریق نمایان ساختن برخى اعمال کرامت گونهاى بود که توجهات عموم را به خود جلب مىکرد.تصوف، در این دوره، فاقد نظام فکرى و اعتقادى، و تشکیلات اجتماعى خاص است. متصوفه زاهدنى بودند که زندگى تجملگرا را با گوهر دیندارى مخالف پنداشته و شرط به دست آوردن نعمت اخروى را پرهیز از مواهب و منافع دنیوى مىدانستند و به هر دلیل، از پرداختن به مسائل سیاسى و اجتماعى دورى مىجستند؛ در این دوره، کسانى چون حسن بصرى که از بزرگان تصوف به شمار مىآیند، در مورد جنگ جمل بر این باور بودند که هر دو گروه، اهل آتش خواهند بود؛ اما این جریان نتوانست همچون آیینهاى مشابه در سایر ادیان، همیشه در انزوا بماند و در قرن پنجم هجرى، وارد صحنههاى اجتماعى شد؛ از این دوران، یعنى دوران ورود تصوف به عرصه اجتماع، مىتوان با عنوان رنسانسى در حیات تصوف یاد کرد.
براین اساس، جریان تصوف را مىتوان به چند دوره تقسیم کرد. دوره اول، دوران تکوین تصوف است که از آغازین روزهاى شکلگیرى تا نیمه دوم قرن سوم هجرى ادامه یافت. دوره دوم، دوره ترویج تصوف است که بیشتر، از قرن سوم به بعد ادامه یافت؛ در این دوره، تصوف شکل خاصى به خود گرفته و صوفیان، به صورت یک دسته متمایز ظاهر شدند و در نتیجه صوفىگرى از صورت پراکندگى به تجمع و مرکزیت گراییده است، و دوره سوم، دوران تدوین تصوف است؛ در این دوره اصول و قوانین تصوف، بهصورت منظم و مرتب تدوین گردید و نیز مشایخ صوفیه، طبقهبندى شده و شرححال آنها به رشته تحریر درآمد؛ در این دوره به تحقیق پیرامون اصولِ عقاید و مبانى تصوف پرداخته شده است.
از جمله مهمترین کتابهایى که در دوران تدوین تصوف به نگارش در آمد، مىتوان به کتاب اللمع فى التصوف، التعرف لمذهب التصوف، طبقات الصوفیه و کتاب قوت القلوب فى معامله المحبوب نام برد؛ در این دوره، تصوف بیش از پیش بر استحکام و عمق و نفوذ خود افزود و براى تحولات دیگرى که در انتظار داشت آمادگى بیشترى یافت و به رغم خطرها که آن را تهدید مىکرد ماهیت خود را حفظ کرد؛ پس از این دوران، تصوف وارد مرحله اجتماعى گردید که در واقع نقطه آغازین براى تصوف نوین به شمار آمد.
آنچه در این دوران، با اهمیت به نظر مىرسد، توجه به این نکته است که بزرگان مکاتب صوفیه در این دوران، بر اعتقاد توده مردم و جریان غالب جامعه اسلامى، یعنى همان جریان خلافت پاىبند و پیرو »فقه الخلافه« بودهاند. نفوذ مبناى »فقه الخلافه«، حتى در بین عموم، مردم به گونهاى بود که در محاورات اجتماعى آنان نیز نمود داشت.
تصوف در اجتماع
قرن پنجم هجرى، سرآغاز حرکت اجتماعى تصوف اسلامى است. تولید مفاهیمى همچون ولایت، اخوت، فتوت و... از یک سو، و پیدایش گروههایى چون عیاران، فتیان و احداث و... کمى پیشتر از قرن پنجم از سوى دیگر، زمینههاى شکلگیرى و ساماندهى آن را به صورت ورود به عرصههاى اجتماعى شکل داد. از جمله مهمترین شخصیتهایى که در ورود سازماندهى شده صوفیان به اجتماع، داراى نقشى پر رنگ است، ابوسعید ابىالخیر (م 440) است؛ ایشان در تبدیل کردن تصوف به یک طریقت اجتماعى شخصیتى اثرگذار بود. ابوسعید با تدوین آداب و مقررات اداره خانقاه که یکى از مهمترین مراکز اجتماعى تصوف به شمار مىرفت، تحولى اساسى در این مکتب ایجاد کرد.مهمترین نکتهاى که ابوسعید با تشکیل خانقاه ایجاد کرد، این بود که او توانست، در تشکیل خانقاه سه جریان پاسگاههاى مرزى محلى یا برجهاى دیدبانى، خانقاه به عنوان میهمانخانه و البته تقویت گرایش جوانمردى با هدف پذیرایى از غُربا و کمک به نیازمندان را در کنار هم جمع کند. آنچه ابوسعید توانست، آن را بهعنوان بخش مهمى از نقش خانقاه نهادینه کند، »خدمت به دیگران« بود.
خانقاه تا رشد و کمال ابوسعید، اساساً مکانى براى عبادت بود و صوفیان براى ذکر و عبادت گروهى، در آن جمع مىشدند، یا اینکه مرکزى بود، در اختیار مریدان که به خدمت مرشدى برسند و تربیت شوند؛ اما این ابوسعید بود که توانست با وضع رسوم بنیادى خانقاه، مهمترین اصل تصوف نوین در این دوران، یعنى »خدمت به دیگران« را در نضج مفهوم خانقاه بتند؛ این نمونه از اقدامات نشانگر این است که تصوف این دوره، در حال تحول در ماهیت خویش و خروج از حال انزواى تاریخى خود و ورود به عرصههاى اجتماعى است.
ورود تصوف به جریانهاى سیاسى و اجتماعى
از جریانهاى مذکور جریان حاکم، همان جریان سقیفه با مبانى »فقه الخلافه« بود و دو جریان دیگر، یعنى تشیع و تصوف، تا این دوران، تنها توانسته بودند، ضمن پاسدارى از موجودیت خود، در جامعهاى که تسلط با جریان مخالف بود، مبانى اندیشهاى خود را تدوین کنند؛ در این دوران، جریان تصوف از هرگونه عملى که به اختلاف افراد منجر گردد، به شدت پرهیز داشت، به همین دلیل حتى در پرسش از اختلافهاى مذهبى نیز شأن تصوف و سلوک طریقت را بالاتر از آن مىدانستند که به این نوع اختلافات بپردازند؛ از اینرو، هر چند برخى مشایخ و بزرگان این جریان، از پیروان مذاهب مختلفِ مکتب »فقه الخلافه« بودند؛ اما با چنین موضعگیرى، زمینهگذار از این مکتب را که مکتب جریان حاکم و اهل سنت به معناى عام آن بود، فراهم کردند.اتفاق مهمى که در این دوره و مدتى پیش از آن در حال وقوع بود، پیدایش گروههایى بود که با بهرهگیرى از برخى مفاهیم دینى، همچون فتوت و... در حال رشد و نمو بودند؛ این گروهها هر چند به واسطه وجود تساهل و تسامح در مسائل شریعت، به ویژه در مکتب سکر، تا اندازهاى به مسائل شرعى مقید نبودند؛ اما با گسترش خود در نیمه قرن چهارم هجرى، کوشیدند تا راه و رسم مسلک خویش را به تکیهگاه دین متکى سازند و فتوت را به اصلى دینىنسبت دهند.
پیدایش چنین گروههایى، با روحیه جوانمردى، زمینههاى ورود تصوف به مسائل اجتماعى را فراهم کرد؛ هر چند آغاز این حرکت، تنها ورود جریان تصوف از فرد محورى و انزوا به صحنه اجتماع است؛ اما اقبال تودهها به ایشان، موجب ورود این جریان به عرصههاى سیاسى نیز گردید. گروه احداث، تنها نمونهاى از این گروههاست که با پیمودن این مسیر، وارد عرصههاى سیاسى و اجتماعى گردیده است. در اوایل سده پنجم هجرى در شهرهاى شام، گروهى جوانمرد پدید آمدند که آنان را »احداث« مىنامیدند، و... معروفترین احداث شام، جوانمردان حلب و دمشق بودند که براى به دست آوردن امیرى و سرورى، در سیاست وارد شدند و جنگها و فتنهها بر انگیختند و گاه به یارى امیرى یا دشمنى با امیر دیگر برمىخاستند؛ براى مثال مىتوان به برخى اعمال این گروه که زمینههاى ورود آنان را به عرصههاى اجتماعى و پس از آن، به عرصههاى سیاسى فراهم کرد اشاره داشت:
آنان در مواقع عادى، حفظ نظم شهر را به عهده داشتند و در مواقع فوقالعاده، مانند اتفاق افتادن آتشسوزى، با آن به مبارزه بر مىخاستند. در عین حال، هرگاه که شهر از سوى نیروهاى بیگانه تهدید مىشد، آنان مظهر مقاومت عناصر محلى در برابر نیروى خارجى بودند و با آنان به مقابله مىپرداختند. این احداث، از میان طبقات مختلف مردم بر مىخاستند و داوطلبانه بدین کار روى مىآوردند؛ لیکن همواره زیر فرمان دو خانواده از اشراف شهر بودند. از میان اعضاى این خانوادهها، یک تن به نام رئیس، بر احداث فرمانروایى مىکرد و در عین حال، وى عنوان رئیس شهر را نیز داشت و او را رئیسالبلد مىخواندند؛ وى وظایفى مانند شهرداران امروزى بر عهده داشت و اغلب قدرت و نفوذ او از قدرت و نفوذ قاضى که حاکم شهر بود، بر مىگذشت؛ این رئیسان گاهى تشکیل سلسلههاى محلى مىدادند و پدر بر پدر بدین کار مىپرداختند«.
توجه به پیدایش گروه احداث و گروههاى مشابه دیگر این امر را نمایان مىسازد که تصوف در این دوران، با تصوف در دورههاى آغازین، تفاوتى اساسى دارد، چرا که در دوران آغازین تصوف، بیشتر بر انزواى از اجتماع که ماهیت تصوف آغازین را شکل مىداد، تأکید داشت؛ در حالى که در این دوره، شاهد شکلگیرى تصوف نوین با ماهیت اجتماعى آن هستیم.
ویژگىهاى خلیفه
به دنبال ورود جریانهاى صوفى به عرصههاى اجتماعى و سیاسى که عمده مبناى این حرکت، برگرفته از مفاهیم دینى، همچون فتوت و... بود، این پرسش طبیعى به نظر مىرسید که رئیس فتیان، چه خصوصیتى باید داشته باشد. در اندیشه این گروه، رئیس جوانمردان، خود باید جوانمرد مىبود و حتى در زمانى که هنوز مبانى اندیشه این جریانات استوار نگشته بود، وجود این خصوصیات در گروههاى عیاران و... مشاهده مىشد. نمونههاى فراوانى از این نوع جوانمردى را مىتوان در رفتار برخى سرکردههاى این گروهها مشاهده کرد؛ براى نمونه مىتوان به ماجراى شخصى به نام اسود الزید که پیشواى یکى از این گروهها گردیده بود اشاره کرد. او در ماجراى برخورد با کنیزکى که تمایلى به او نداشت، او را آزاد کرده و هزار دینارش بخشید و این جوانمردى، او موجب تشویق و شگفتى مردم شد؛ این نمونه و نمونههاى فروان دیگر که در رفتار و آداب جوانمردان و حتى کسانى که تقیّد چندانى به مسائل شریعت نداشتهاند، این امر را براى ما آشکار خواهد ساخت که در بین اینان، حداقلى از آیین جوانمردى وجود داشت؛ از این رو اینان نمىتوانستند، کسانى را به عنوان رئیس خویش بپذیرند که از ویژگىهاى جوانمردى بىبهره باشد؛ این پرسش دامنه خود را گستردهتر کرده و در مورد قاضى، حاکم و... نیز مطرح شد.در این زمان به مرور، زمینههاى انتقاد به حکامى که از خصوصیات جوانمردى بىبهره بودند، آغاز گردید؛ براى نمونه از جمله عیبهایى که به مستکفى، خلیفه عباسى مىگرفتند، این بود که »پیش از رسیدن به خلافت پرندهباز بود و با کمان گروهه تیراندازى و نشانهگیرى مىکرد و براى لهو و لعب به بستانها مىرفت«. اهمیت این پرسش و ایراداتى از این دست، آنگاه آشکارتر خواهد شد که به این امر توجه گردد که چنین ایراداتى، در واقع اساس ویژگىهاى خلیفه در مبناى »فقه الخلافه« را هدف قرار داده است؛ بر این اساس آنچه به عنوان کمترین ویژگى براى خلیفه در اندیشه در حال تکوین تصوف اجتماعى مورد نیاز است، وجود ویژگىهاى جوانمردى است؛ این امر، به گونهاى در جامعه ظهور مىکند که ناصر خلیفه عباسى مىکوشید، خود را رئیس نهضت فتوت قلمداد کند.
مطلب دیگرى که در این راستا اهمیت دارد، توجه صوفیان به اقطاب است. قطب در اندیشه صوفى، رهبرىِ معنوى این طریقت را عهدهدار است که باید داراى صفات اخلاقى و فضایل جوانمردى باشد؛ از اینرو، افرادى که از چنین صفاتى محروماند، نخواهد توانست که رهبر و قطب صوفیان گردند؛ این امر مسئله دیگرى است که مبناى »فقه الخلافه« نمىتواند پاسخگوى آن باشد، یا حداقل انسان کاملى را با این خصوصیات، به عنوان خلیفه معرفى کند؛ از اینرو در فضاى فکر صوفى اجتماعى، خلأهایى ایجاد خواهد گردید که »فقه الخلافه« نهتنها پاسخگوى آن نیست، بلکه با برخى از آنچه صوفیان آن را کمترین شرایط لازم براى پیشوایان خویش لازم مىپندارند، موافقت ندارد.
نکته جالب توجه ایناست که فرقههاى مختلف صوفیه، براى نسبرسانى خود به بزرگان پیشین، پیش و بیش از اینکه به بزرگان و خلفاى اهل سنت نسب برسانند، خود را به امامان شیعه منتسب مىگردانند؛ به همین دلیل، در پى یافتن انسان کاملى که بتوان او را قطب و انسان کامل در اندیشه صوفى دانست، هر کدام از فرقههاى صوفیه، سلسله مشایخ خود را به اصحاب پیامبر اسلام (صلىالله علیه و آله) یا یکى از ائمه(علیهم السلام) نسبت مىدادند؛ براى نمونه سلسله رفاعیه و کمیلیه، خرقه و سلسله خود را به کمیل بن زیاد که از صحابه بزرگوار امام على (علیهالسلام) است و فرقه نقشبندیه، توسط ابراهیم ادهم به امام زین العابدین (علیهالسلام)، سلسله شطاریه توسط بایزید بسطامى، به امام جعفر صادق (علیهالسلام) و سلسله ذهبیه و بعضى فرقههاى دیگر به توسط معروف کرخى به امام على بن موسى الرضا (علیهالسلام) نسبت دادهاند و همچنین فرقههایى که در مذهب مشایخ اولیه خود باقى ماندهاند و پاىبند به تسنن بودهاند، سلسله مشایخ خود را توسط حسن بصرى به امام علىبنابیطالب (علیهالسلام) رسانیدهاند؛ این امر نشانگر جایگاه ویژه ائمه (علیهمالسلام) به عنوان انسان کامل، در اندیشه تصوف اجتماعى است؛ در این دوره، صوفیان اجتماعى که به دنبال تکمیل مبانى اندیشهاى خویشاند، کاستىهاى اندیشه خویش را مىیابند و براى رهایى از این کاستىهاست که به دنبال آیینى هستند، تا بتواند ضمن پذیرش ورود آنها به عرصههاى اجتماعى و سیاسى، پاسخگوى مبانى فکرى ایشان نیز باشد.
شاید بتوان وجود مفاهیمى چون عصمت، علم، عدالت و... را که از شرایط پیشوا در اندیشه »فقه الامامه« است، زمینههایى براى حرکتى گذارگونه از »فقه الخلافه« سنى به »فقه الامامه« شیعى ارزیابى کرد. شاید بتوان گفت که وجود شواهدى از محبت به امامان شیعى در بین صوفیان، از اولین زمینههایى است که شرایط را براى این گذار تاریخى فراهم مىکند؛ این امر به گونهاى بوده که حامد الگار مىنویسد: »حرمتگذارى به دوازده امام، در طریقههاى صوفى عصر مغول و تیمور، نه وام گرفته شده از شیعه و نه عنصرى بدواً شیعى، بلکه یک ویژگى کلى این طریقهها بود«. این نکته نیز که ویژگى کلى طریقههاى صوفیه حرمتگذارى به دوازده امام بوده، مىتواند شاهدى بر این مدعاى ما باشد که صوفیان، بهترین انسانهایى را که در طریقت ایشان از آن با عنوان انسان کامل یاد مىکنند، در بین امامان شیعى مىیافتند و ایشان را بهترین و رئیس جوانمردان تلقى مىکردهاند.
از سوى دیگر، مىتوان ارتباط نزدیکى میان شور و شوق عرفانى و اعتقاد جانبدارانه از امام على (علیهالسلام) هرچند نه صددرصد شیعى در طریقههاى دراویش مربوط به دورههاى مغول و پس از مغول را نیز در ایران، عراق، سوریه و آسیاى صغیر در جوامع جوانمردان و فتوّت یافت، به گونهاى که امام على (علیهالسلام)، هم حامى و هم سرمشقى براى اعضاى انجمنهاى فتوت محسوب مىشد و هم شعارشان »لافَتى الّا على« بود؛ این گروهها نیز احساسات طرفدارى از امام على (علیهالسلام) را به صورتى بسیار گسترده، در میان جمعیت شهرى رواج مىدادند؛ همچنین ابراز همدردىهاى عمومى براى حضرت على (علیهالسلام) و امام حسین (علیهالسلام) که تصوف و فتوت عامل انتشار آن بودند، به نوعى »شیعه سازى« میان سنیان منجر شد، و راه را براى مذهب شیعه، خاصه در شرق آناطولى هموار کرد؛ این امر مىتواند، نشانى از زمینههاى مناسب براى گذار از مبانى »فقه الخلافه« به سوى »فقه الامامه« باشد.
اقدام علماى شیعه
وجود زمینههاى مستعد در اندیشه تصوف اجتماعى در حال تکوین، برخى علماى شیعه را بر آن داشت، تا به بهترین صورت ممکن از این شرایط استفاده کرده و افزون براین که یک جریان را وارد اندیشه تشیع کنند، از این حرکت به نفع تشیع و براى گسترش آن استفاده کنند. توجه به این نکته لازم است که آنچه در این زمان نباید از نظر دور بماند این است که تصوف با ورود خود به عرصههاى اجتماعى و فاصله گرفتن از آیینهاى گوشهنشینى و زهد، به خوبى این مطلب را دریافته که براى اداره اجتماع، به قانونى جامع احتیاج دارد که بتواند براساس آن، امورات مردم را شکل دهد. هر چند در این زمان تصوف بهرغم برخى مخالفتهایى که دارد، توجه اجتماع و برخى حاکمان سلجوقى و پس از مغول را به خود جلب کرده؛ اما فقدان یک نظام حکومتى منسجم از کاستىهایى است که تصوف اجتماعى را با چالش روبرو مىسازد.دیگر اینکه تصوف اجتماعى، از بنیانها و مبانى خاستگاهى که از آنجا حیات خویش را آغاز کرده، در این دوران فاصله گرفته و تا اندازهاى با مبانى "فقه الخلافه" وداع کرده است؛ از اینرو باید جاىگزینى بیابد که بتواند، ضمن استحکام و همخوانى با مبانى تصوف اجتماعى، نیازهاى لازم براى اداره یک اجتماع اسلامى با رنگ تصوف را تأمین کند. شاید این مهم از جمله عواملى بود که نزدیکى تصوف به تشیع و فاصله گرفتن از مبانى شرعِ سنى را تسریع کرد؛ از سوى دیگر اندیشه شیعى در این زمان نیز بهرغم وجود تساهل مذهبى در دوران مغول، همچنان نتوانسته است نمودى در خور شأن خویش در اجتماع مردمى به دست آورد؛ اما با ملاحظه جایگاه اجتماعى تصوف و سازگارى برخى آموزههاى آن با تشیع، مىکوشد تا از این فرصت، به نفع تشیع، دستکم براى مدتى استفاده کند؛ این دوران تعامل و نزدیکى تصوف و تشیع، تا شکلگیرى حکومت شیعى صوفى صفویه ادامه مىیابد و پس از آن، شاهد فاصله گرفتن این دو جریان از یکدیگر خواهیم بود؛ آنچه در این دوران اهمیت دارد، این است که ضرورت موجود، هر دو جریان را برآن داشت تا به تعاملى دو سویه تن دهند و بتوانند، با فاصله گرفتن از برخى جنبههاى افراطى خویش از این تعامل براى تحقق آرمانهایشان استفاده کنند.
در قرن هفتم هجرى شاهد سقوط بغداد و ورود مغولان به این سرزمین هستیم؛ در این دوران هرچند تساهل مذهبى حکمرانان مغول موجب شد، تا آیینهاى مختلف، مجالى براى ابراز عقاید آزادانه خویش بیابند؛ اما در این میان آنچه بیش از همه توجه حاکمان مغول را به خود جلب کرده بود، یکى جنبههاى فلسفهاى بود که خواجه نصیرالدین طوسى و شاگردانش به کار گرفتند و دیگرى روش مبهوت کننده و محیرالعقول رفاعیان صوفى است که خوشایند توده مردم و برخى حاکمان مغول بود؛ در این زمان، هر چند خواجه نصیر توانست، با نوشتن کتاب تجرید الاعتقاد، کلام شیعى را با مبناى فلسفى آمیخته سازد؛ اما ابتکار ابن میثم بحرانى در تلفیق مشرب فلسفى شیعى و عارفانه صوفى در نوشتن کتاب شرح نهجالبلاغه، قابل تمجید است. روش ابن میثم، موجب پیوندى بین تشیع و تصوف گردید که علاوه بر رعایت جنبههاى فلسفى مبانى شیعه، مشى عارفانه تصوف را نیز پاسخ گفت؛ اما مسئلهاى که همچنان به عنوان پرسشى در این نوع اندیشه و در این زمان نمایان مىشود، این است که چگونه انسانى مىتواند، بر سایر انسانها حکمرانى کند و موجبات سعادت سایرین را فراهم کند؟ این پرسش به گونهاى است که حتى در دورانهاى بعد هم از پرسشهاى جدى و مطرح زمان بوده است، به گونهاى که برخى اندیشمندان، تنها راه را در پیوند تصوف و شرع مىدانسته و بر این باور تأکید کردهاند که این ویژگى در انسانهایى است که علاوه بر پیمودن مراحل تصوف و عرفان، به دایره شرع مقید بوده و در افرادى هم چون شیخ زاهد گیلانى و شیخ صفى اردبیلى نمایان گردیده است؛ بعدها نیز در دوران شکلگیرى صفویه، فیض کاشانى با پرداختن به این موضوع که »چه کسى شایستگى رهبرى مردم را دارد؟« به تفکیک عالمان پرداخته، گروهى را تنها عالمان ظاهر معرفى مىکند و ایشان را سعادتمند نمىداند؛ این گروه عالمانىاند که تنها داراى علم ظاهرند. گروه دوم عالمانىاند که تنها علم باطن دارند و همچون ستارهاى هستند که روشنایى، آن از حوالى خودش تجاوز نمىکند، گروه سوم عالمانىاند که هم اهل علم ظاهرند و هم اهل علم باطن؛ آنان کسانى هستند که مثل آفتاب عالمى را روشن مىکنند و ایشاناند که سزاوار راهنمایى و رهبرى خلایقاند.
با توجه به این مطالب در این دوران، شاهد شکلگیرى اندیشهاى خواهیم بود که به گونهاى بر لزوم همراهى دانش ظاهرى که نماد آن فقاهت و اندیشه باطنى که نماد آن تصوف است، تأکید مىکند. شاید بتوان این نوع اندیشه را مرهون تلاشهاى علماى پیش از این دوران، همچون سید حیدر آملى دانست که با یکى دانستن تصوف و تشیع، توانست بر کرسى فقاهت شیعه و قطب صوفى، به عنوان مظهرى از انسان کامل یا جانشین آن تکیه زند؛ سید حیدر آملى که از علماى شیعه قرن هشتم هجرى است، این ابتکار عمل را به دست گرفت و با دورى از تعصب شیعى، زمینههاى جلب و نزدیکى صوفیان را فراهم کرد؛ از سوى دیگر، ایشان با پیراستن تصوف از ناخالصىها و تازیدن به برخى فرقههاى صوفیه، همچون مباحیان، حلولیان، اتحادیان، معطله و... آنها را از تصوف بیرون مىراند و مىگوید شیعه و صوفى از یکدیگر بىنیاز نیستند؛ هر چند رفیق خود را نشناخته باشند. وى براى پیوند دادن صوفیه به علىبنابىطالب(علیهالسلام) از کلمات ابن میثم بحرانى در شرح نهج البلاغه، علامه حلى در منهاج الکرامه و خواجه نصیر در شرح تجرید، و از میان صوفیان از غزالى و ابن عربى کمک گرفته است؛ اما آنچه مهمتر به نظر مىرسد، این است که آملى با استناد به برخى روایات، شیعه را همان مؤمن عادى و صوفى را مؤمن ممتحن به شمار مىآورد و در ادامه بیان مىدارد که شیعه و صوفى، دو لغت براى یک معناست که حقیقت آن شیعه محمدى است.
وجود کلمه قطب یا اقطاب در تصوف نیز از جمله زمینههایى است که آملى با تکمیل و ارتقاى آن و نیز وجود مفهوم انسان کامل، مصداق واقعى آن مفاهیم را ائمه شیعه معرفى مىکند و این امر مسئلهاى است که جریانهاى تصوف نیز نسبت به آن بىمیل نبودهاند. سید حیدر با بیان فهرست کسانى که دانش خود را از ائمه گرفتهاند، همچون کمیل بن زیاد، حسن بصرى، ابراهیم ادهم، بایزید بسطامى و... پا فراتر نهاده و خود ائمه را از جمله صوفیان شمرده و ایشان را داراى معرفتِ کشفى و خرقه صوفیانه به حساب مىآورد و در اینجاست که بیان مىدارد: »حجت حاضر شیعیان، در عین حال قطب صوفیه نیز هست و قطب و معصوم یا امام، دو لفظاند که بر شخص واحد اطلاق مىشوند«.
تأویل برخى مفاهیم شیعى، به گونهاى که رنگ صوفیانه بگیرد از دیگر ابتکارات آملى است. ایشان پس از بیان نصوص ویژه شیعه در باب تقیه، تقیه را خوددارى از فاش کردن اسرار الهى بیان مىدارد؛ هر چند برخى معتقدند که آملى با این تأویلها، یک اندیشه اساسى ساختمان سیاسى و روانى شیعه، که مقصود از آن حفظ جان شیعه بوده را در راه استحکام بخشیدن به پیوند تشیع و تصوف فدا کرده است، اما به نظر مىرسد، مطالعه چرایى و چگونگى این مطلب، حاکى از ضرورتى است که اقتضائات سیاسى و اجتماعى آن را طلب مىکرد.
توجه به این مسئله لازم است که حدود قرن ششم (اواخر دوره سلجوقیان)، یکى از مهمترین دورههاى تاریخ تصوف در سرزمین اسلامى است؛ در این دوره، تصوف افزون بر اینکه بین مردم نفوذ دارد، توجه امراى این عصر را نیز جلب کرده، به گونهاى که خواجه نظامالملک، وزیر سلجوقى حامى صوفیان بود؛ این وضعیت تا دوره خوارزمشاهیان، یعنى تا حمله مغول ادامه یافت. مغولها بسیارى از صوفیان را کشتند، از جمله این صوفیان نجمالدین کبرى و عطار است؛ ولى این قتل عام دوره کوتاهى بود و بار دیگر تصوف رونق یافت و حتى ایلخانان مغول، مانند غازان خان مجذوب صوفیان شدند و از آنان حمایت کردند. با انقراض خلافت عباسى و فتح بغداد توسط هولاکوخان، فرصت اظهار وجود بزرگان شیعه و زمینه ارتباط تصوف و تشیع فراهم شد. دوره تیموریان و صفویه، یعنى قرن هشتم و نهم، دوران رونق تصوف است؛ در چنین دورانى که گرایش مردم و حتى برخى حکمرانان مغول به سوى اعمال رفاعیان صوفى است، تشیع از فضاى تساهل مذهبى موجودِ زمان مغول، بهترین بهره را برده است؛ در این زمان سید حیدر آملى، ضمن پیراستن مفاهیم شرکآلود از تصوف و دورى از تعصبات شیعى، از مفاهیمى همچون تقیه تفسیرى نو ارائه مىدهد تا ضمن کشیدن تفکر شیعى به متن رخدادهاى اجتماعى این دوره، تصوف را نیز رهبرى کند؛ این امر در بیان سید که امام و قطب را دو لفظ براى یک معنا مىداند، قابل توجه بوده، به گونهاى که در قرن هشتم، خود وى، به عنوان یک فقیه صوفى که جامع تشیع و حقایق عرفانى است بر مسند رهبرى تشیع و صوفىگرى مىنشیند.
شاهد بر مدعاى فوق، این بیان شیبى است که مىگوید: »آیا آملى شیعى بوده یا صوفى یا فیلسوف؟ ظاهر این است که او فردى شیعى بوده که مىخواسته تصوف را به تشیع بپیوندد و از فرصت آزادى مذهبى و بىتوجهى حکومتها استفاده کرده است«. ابتکار آملى در این پیوند، نویسنده را به جایى مىکشاند که شیوه وى را گستاخانه خوانده و مىنویسد: »این شیوه گستاخانه، در یکى کردن تصوف و تشیع، بازتابى از سوى سنیان برانگیخت«. شیبى، آملى را نمونهاى از بنیانگذاران فرقههاى شیعى شمرده و مىگوید: چهبسا هدف وى این بوده که به عنوان یک امام علوى، حکومتى ایجاد کند. اگر چه این اقدامِ سید حیدر آملى نتوانست ایشان را در قالب یک حاکم شیعه که مؤسس حکومت شیعى در آن دوران باشد، معرفى کند، اما ابتکار عمل او بود که توانست زمینههاى پىریزى حکومتى شیعى را تنها حدود یک قرن بعد، براى صفویه فراهم آورد.
جمعبندى
ابتکار علماى شیعه در طول تاریخ تشیع به گونهاى بوده که از موقعیتهاى مختلف، به بهترین وجه، به نفع تشیع بهره بردهاند. هدف از این اقدامات در برخى دورهها، تنها حفظ جان شیعه بوده است که گاهى در غالب تقیه و گاهى نیز در غالب تعامل با برخى حکمرانان عصر خویش نمایان مىشد؛ اما با مطالعه و تحقیق در تاریخ تشیع، و به خصوص سیره علماى شیعه، این مهم را در خواهیم یافت که آنگاه که زمینهاى براى ترویج و گسترش تشیع به دست مىآمد، به بهترین شیوه از آن بهره بردهاند و این تیزبینى علماى شیعه، موجب بقا و گسترش تشیع در طول تاریخ گردیده است؛ از اینرو، سخن در این نوشتار، بر این است که اگرچه برخى جریانات موجود در جامعه امروز، در نگاه اولیه جریانى انحرافى به شمار مىآید؛ اما ممکن است که همین جریان داراى قابلیتهایى باشد که بتوان آن را به جاى دور کردن از بطن جامعه، از قابلیتهاى آن در برخى زمینهها استفاده کرد و آن را تا حد امکان اصلاح کرد. به نظر جریان تصوف از جریاناتى است که داراى چنین قابلیتهایى است؛ البته لازم به ذکر است که نگارنده به هیچ وجه جریان انحرافى تصوف امروز را تطهیر نمىکند؛ اما بر قابلیت استفاده از آن در مناطق غیر شیعى تأکید مىورزد.منبع:ماهنامه پگاه حوزه شماره 314
/ج