اعجاز درد

من آن شبم که ز بخت سیه سحر نشدم به روى مهر جهان تاب دیده ور نشدم چو برق، قافله ى نور از کرانه گذشت دریغ و درد! منِ خفته باخبر نشدم شگفت بین که دَم گرم کیمیاکارى
پنجشنبه، 18 آبان 1391
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
اعجاز درد
اعجاز درد

نویسنده : محمود شاهرخی



 
من آن شبم که ز بخت سیه سحر نشدم
به روى مهر جهان تاب دیده ور نشدم
چو برق، قافله ى نور از کرانه گذشت
دریغ و درد! منِ خفته باخبر نشدم
شگفت بین که دَم گرم کیمیاکارى
گرفت در من و چون قلب تیره زر نشدم
از آن رحیق که در جام کرد پیر مغان
دگر شدند حریفان و من دگر نشدم
چو زمهریر بوَد جان من که آتش عشق
شرر به خرمنم افکند و شعله ور نشدم
چو بود در سر من باد عُجب، هم چو حباب
به هفت بحر گرفتم مقام و تر نشدم
ز خار و خاره، گلُ از فیض نوبهار دمید
چو شاخ خشک از این نفحه بارور نشدم
پرندگان مهاجر به مرز نور شدند
به جمع شان منِ پر بسته هم سفر نشدم
دلم ز سنگ بود سخت تر که این همه داغ
به دهر دیدم و چون لعل خون جگر نشدم
در این کویر چو مرداب تیره دل ماندم
از آن که »جذبه« سوى بحر رهسپر نشدم

سلطنت عشق

عاشق نتوان گفت اسیران هوا را
خورشید نشاید که نهى نام سَها را
هرگز نشود سلطنت عشق، مسلم
هر بى هنرِ بولهوسِ بى سروپا را
آنان که به جان دردِ غم عشق خریدند
شادند بدین درد و نجویند دوا را
عاشق نبوَد هر که زند لاف محبّت
تا بر دل خونین ننهد تیر بلا را
از مرگ چو پروا نکند عاشق صادق
دیگر ز چه اندیشه کند رنج و عِنا را
تا چند عبث گرد جهان هرزه بپویى
باز آبه حریم دل خود، بوى خدا را
بر وحدت مطلق نِگرد عارف کامل
یک جلوه شناسد من و تو، ما و شما را
خواهى که شود در تو عیان عکس رخ دوست
اى دل تو زآیینه بیاموز صفا را
دادم به رهت جان و غمینم که چرا نیست
در خوردِ تو چیزى؛ منِ بى برگ و نوا را
گر »جذبه« کنى جان و جهان بر سر این کار
باید که به پایان ببرى عهد و وفا را

اعجاز درد

یک جرعه درد بود، نیازى که داشتم
شد کارساز سوز و گدازى که داشتم
رقصان شدند پردگیان حریم قدس
از سوى عشق و نغمه ى سازى که داشتم
پایم ز پویه ماند، ولى عشقِ طُرفه کار
کوتاه کرد راه درازى که داشتم
چون در میان مسجدیان مَحرمى نبود
گفتم به پیر میکده رازى که داشتم
تا شد رواق ابروى جانانه قبله ام
معراج قرب گشت نمازى که داشتم
چون شیخ شهر دعوى تقوا نمى کنم
عینِ حقیقت است مجازى که داشتم
در تنگناى لفظ محال است شرح عشق
بخشاى بر فرود و فرازى که داشتم
محمود گرچه نام من آمد ولى دریغ
غم بود در زمانه ایازى که داشتم

شعله ى نهفته

ساقى کجاست شطّ شرابى که داشتم
آن شعله ى نهفته در آبى که داشتم
گم شد میان معرکه ى مرگ و زندگى
شوریده رندِ خانه خرابى که داشتم
کارى نبود بر سپر سینه ى سپهر
شب سوزِ نیزه دار شهابى که داشتم
در جاده هاى تَف زده پاى درنگ سوخت
از التهاب شور و شتابى که داشتم
برمن مگیر اگر که به حیلت ربوده اند
زاغانِ سفله، بال عقابى که داشتم
از چشم دل به گونه ى زردم چکیده است
خونگریه هاى زخم عتابى که داشتم
کابوس روزمرْگىِ ما عشوه مى فروخت
در تنگناى دوزخِ خوابى که داشتم
بغض هزار ساله ى من در گلو شکست
افتاد از نفس، تب و تابى که داشتم
داغم از این که »غیرت دریا شدن نداشت«
سیلاب اشک من به سرابى که داشتم

شعر راستین

چنان فشرد سرانگشت درد ناى مرا
که نشنود پس از این گوشِ کس نواى مرا
چنان شکسته نفس در گلوى خسته ى من
که تاب آه ندارد دل شکسته ى من
چنان در آتش رنج و عذاب مى سوزم
که تیره تر ز شب دوزخى ست هر روزم
ببین به مردم چشمم که غرقه در خون است
قیاس کن که در این ورطه حال دل چون است
چو لاله از دل خونین من خبر دارد
شگفت نیست گر این داغ بر جگر دارد
منم که عمر گران مایه را هدر کردم
قسم به عصر، که خاسر منم، ضرر کردم
دریغ و درد که محصول عمر شد بر باد
از این تغابن افسوس و زاین زیان فریاد
ز نقد عمر که شد صرفِ ناروا خجل ام
به مردمى که زکردار خویش منفعل ام
حباب وار سرم پُر ز باد نخوت بود
دلم اسیر هوى، تن رهین شهوت بود
به روى دل همه ابواب معرفت بستم
زحق بریده و با نفس شوم پیوستم
به طرز خامه سخن از سرگزاف زدم
مدام یاوه سرودم، هماره لاف زدم
سخن که فصل ممیّز به نوع انسان است
یگانه معجزِ باقى به نصِّ قرآن است
سخن که هست نخست اوستاد آن یزدان
گواه صدق براین گفته سوره ى رحمان
قلم که پایه ى قدرش بود چو عرش بلند
که کردار ز رفعت بدان خورَد سوگند
قلم که رشحه اش فیض زکاربرد و اثر
زخون پاک شهیدان است بى گمان برتر
بدیدم این همه را من به سخره دارم خوار
زهى وقاحت و فریاد از چنین کردار
مراست دعوى باطل کز اهل ایمانم
اسیر پنجه ى شرک است دامنِ جانم
زتُرّهات، بتى بهر خویش ساخته ام
چو سامرى که به زرّینه گاو برَد نماز
برآستانه ى پندار سرنهم به نماز
دگر ز خالق و از درد خلق بى خبرم
از آن که نیست به کس جز به خویشتن نظرم
کسى که فتنه ى شرک است، مرد دین نبود
محقق است که خودبین خداى بین نبود
زهى وقاحت اگر لاف شاعرى دارم
که نیست شاهد صدقى گواه رفتارم
کلام شاعر بیدار بانگ توحید است
که گرم و روشن و تابنده همچو خورشید است
کلام شاعر بیدار رنگ خون دارد
زعشق، صبغه و سرمایه از جنون دارد
کلام شاعر بیدار نفحه ى صور است
که جان به مرده دَمد، گرچه خفته درگور است
کلام شاعر بیدار قصّه ى درد است
حدیث اشک ز خون سرخ و چهره ى زرد است
کلام شاعر بیدار مرگِ بیداد است
به کاخ ظلم - به کردار - صرصرِ عاد است
قلم سلیح نبرد است در بنان دبیر
به عرصه، درگه پیکار برتر از شمشیر
صفیر خامه ى مردان به عرصه ى پیکار
به گوش خصم بوَد، همچو عرّش رگبار
مده به خیره تن و جان خویش را آزار
اگر تو راست کلامى، چنین بیا و بیار

بثّ و شکوى

گرچه مردان را پیشه خوددارى ست
چاره گر زنهار، زخم ها کارى ست
اى مسیحا دَم، پیرِ فرزانه
نوبت اعجاز، موسم یارى ست
جسم این دولت، سخت رنجورست
تن زند امّا جفتِ بیمارى ست
بوالعجب عهدى ست، عهد ما اى پیر!
دور خرسندى، عهد غمخوارى ست
زمره اى را کار؛ خدمت و ایثار
فرقه اى را فعل؛ مردم آزارى ست
صادقان چون شمع، خامش اند اما
سوزشان در دل، اشک شان جارى است
گر از آن هر سو، دانه بنمایند
زیر آن دانه، دامِ غدّارى ست
جمعى از پاکى، همچو طیّارند
جمع دیگر را، پیشه طرّارى ست
اغنیا را گنج، بینوا را رنج
این چه حق خواهى، و این چه دیندارى ست؟
این دغل بازان، دشمن دین اند
گوهرِ اینان، از شرف عارى ست
داغداران را، لاله سان بنگر
زاشک خون پالا، چهره گلنارى ست
در رضاى دوست، مى کشد امت
هرچه سنگینى، هرچه دشوارى ست
آه اگر گردد، سعى ما باطل
تا به روز حشر، کارِ ما زارى ست
خون حق جویان، گر هبا گردد
تا ابد بر ما ننگ این خوارى ست...
منبع ماهنامه پگاه حوزه شماره 269

 

 



ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.