آینه های کوتاه

این شعرهاى کوتاه که گاه با حاشیه هایى منشور همراه شده اند، با تأکید بر تصویرها در ساختارى موجز شکل گرفته اند، با ته مایه اى از حسرت سال هاى گمشده و طعم تند غربت و
دوشنبه، 22 آبان 1391
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
آینه های کوتاه
آینه های کوتاه





 

شعرهاى صادق رحمانى
اشاره؛

این شعرهاى کوتاه که گاه با حاشیه هایى منشور همراه شده اند، با تأکید بر تصویرها در ساختارى موجز شکل گرفته اند، با ته مایه اى از حسرت سال هاى گمشده و طعم تند غربت و غریب افتادگى که حزنى ملایم را بازتاب مى دهند، صادق رحمانى آنها را رباعى هاى نیمایى خوانده، اما حق آن است که این تکه هاى نیمایى، رباعى نیستند، نه به سیرت و نه به صورت. و باز حق آن است که گاهى نثرهاى حاشیه آن قدر شعریت دارند که شعرها را در حاشیه مى گیرند؛ نثرهایى که بهره هایى از نثرهاى اتاق آبى سهراب دارند و گور نوشته هاى رؤیایى. شعرها را با حاشیه هاشان بخوانیم؛ حاشیه هاى سیاه و حاشیه هاى سپید.
*
ابر
شگفت این همه مه
این همه ابر در دشت پایین
شگفت است در موسم فرْوَدین
هیچ گاه منظره اى به این زیبایى در کوه هاى اطراف شهر ندیده بودم، ابرهاى پاپتى داشتند از کوه پایین مى آمدند و به »دشت پایین« وارد مى شدند. برایم خیلى شگفت انگیز بود، خودم را در دامنه هاى چالوس حس مى کردم.
نخل ها جوان تر به نظر مى رسیدند. جوان ترها...
صداى اذان از مناره ها مى آمد. جمعه بود، ولى جمعه نبود.
خانه ى یک
در حسرت پیراهن بى رنگ توام
اى خانه ى سکینه
دلتنگ توآم
من به مادرم بسیارتر دل سپرده تر بودم. نام او سکینه بود. او در سال 1378 خورشیدى در تهران، در مقابل چشم هاى ناباور من و الهام و مادرش، طعم آرام مرگ را چشید و رفت فقط ده روز به تهران آمده بود. اکنون هفت سال است در گورستان جعفرآباد گراش در کنار برادرش - محمد - خفته است. غالب اوقات در دلم حضورى آرامش بخش دارد. دوست داشت پارسا و پگاه را ببیند. آنها هفت سال دارند... هفت سال؟!

خانه ى دو
چون کهنه رباطى است
جهان گذران
وین خانه ى کاگلى از آن دگران
×
خانه ى دیگرى
در خانه ى قدیمى ما، روى طاقچه
یک عطر بى حواس
یک عکس ناشناس
×
بوستان لاله
حاجى صدره!
شده ست گورستانت
بازیچه ى کودکانه در این بستان
گورستانى در شهر، که سالیانى به بوستان تبدیل شده است. گورستان قدیمى شیخ صدرالدین، تا پانزده - بیست سال پیش هنوز آثار گورستان را در خود داشت. اکنون کودکان نمى دانند، چه مردان و زنانى در زیرپاى شان آسوده خفته اند،
×
غربت
نه شاخه گلى
نه کاسه هایى پُرآب
مردان غریب گوشه ى گورستان
زیر تپه هاى گلزار شهیدان ناساگ، قبرستان کوچکى است که افغان ها دفن شده اند، هر کدام با قبرى خاص و غیرمعمول - بزرگ و کوچک - و نوشته هایى با انگشت بر لوح سیمانى. به خادم گفتم: چرا این گور این قدر بزرگ است؟ گفت: اقوامش گفته اند، او در افغانستان مرد بزرگى بوده. گفتم: چرا بالاى سر این قبر جوان، گندم کاشته اند؟
گفت: مادرش گفته مى خواهم پسرم گاهى هوایى تازه کند! این گورها معمولاً زائرى ندارد. غریب در گوشه اى از گورستان آرامیده اند. دلم، پنج شنبه ها آن جاست... آنجا.
×
اهل قبور
امروز به مهمانى تان آمده ام
با جامه اى از سپید
تا جشن حضور.
×
آرامگاه
بوى قرآن در این عصر جمعه
سرخوش، آرام چونان درختان:
بقعه ى آبى پیر پنهان
بقعه ى پیر پنهان، متبرک جایى است که برخى از شهیدان و بزرگان شهر در آن جا خفته اند. پدرم نیز. حس من این است که روح آسوده ى شهیدان و وفات یافتگان، به بقعه ى پیر پنهان نیز رسوخ کرده است و به او آرامش و طمأنینه داده است. حاج عباس کهنسال، خادم پیر پنهان، روضه خوانى هاى پدرم را گاهى عصرهاى پنج شنبه از بلندگو پخش مى کند.
×
رهایى یک
در گوشه ى متروکه ى یک قبرستان
گورى تنها
با نام رضا
آزاد و رها...
گردش در قبرستان هاى متروکه، خواندن روى قبرها و دیدن آنها دل آدمى را زلال مى کند. در یکى از همین قبرستان هاى کوچک، در کنار خانه ى شهید ناصر عظیمى - دوست هم کلاسى ام - قبرى کوچک دیدم که فقط روى آن نوشته بود - رضا - حس این تصویر هیچ گاه مرا رها نمى کند. فقط توانستم احساس خوشایندم را با این دو پاره ى کوتاه بیان کنم. رضا دنیا را به هیچ گرفته است، نه تاریخ تولدى، نه وفاتى، نه نام پدر، و نه... غروب خسته اى بود، هوا نه سرد و نه گرم!
رهایى دو
شگفتا
چه آسودگى هاست در نام تو
بگو نام فامیل تو چیست آیا؟
رضا!
×
سماع
در مقبره ى غریب شیخ اسماعیل
آواز عجیب گورها را بشنو:
یا هو یا هو هزار یاهو یاهو
مقبره ى شیخ اسماعیل در انتهاى خیابان درمانگاه قراردارد و گویى از قدیم الایام محل دفن درویشان است. پنج شنبه عصرى، به زیارت اهل قبور آنجارفتم. خادمى درویش با اهل خانه اش در گوشه ى قبرستان زندگى مى کرد. غروب بود و خادم به درخت ها آب مى داد. خادم روح لطیفى داشت. حال و هواى قبرستان مرا گرفت. قبرستان حال و هواى مرا گرفت. نیم ساعتى در آن جا تنها بودیم. احساس عجیبى داشتم. داشتم عجیب مى شدم.
×
هلال
ماه از پشت حسینیه ى اعظم پیدا
اول شوال است
... واى لبخند خدا!
هنوز در شهر ما با چشم هاى منتظر، مردم ماه شب عید فطر را رصد مى کنند و معمولاً پس از افطار در مساجد به بالاى پشت بام ها مى روند تا هلال ماه شب عید را نظاره کنند. پیرمردان تلواسه ى بیشترى دارند. خداوند به آنان با لبخند پاسخ مى دهد. هلال، لبخند خداوند است.
الهام
غنچه اى از فردوس
در هیاهوها گم
چه کسى ساخته است
گنبد مسجد اعظم، در قم
گنبد مسجد اعظم را استاد حسین لرزاده ساخته است. جلال آل احمد، در یکى از کتاب هایش از این گنبد و معمارى شگفت آن، یادکرده و به معمارى مدرن آن روزگاران تاخته است.
چه با شکوه است وقتى زائران از کنار آن رد مى شوند و هیچ عکس العملى از خود نشان نمى دهند. چه با شکوه است، وقتى آن را نمى بینند.
×
تماشا
آن شب همه ى ستاره ها چشم شدند
وین ماه
که بى بهانه در آب افتاد
آن گاه
دهان ماهیان آب افتاد
×
ذهن خوانى
بنگر آن مترسک تنها
در خودش ناله مى کند بى دل
در خودش گریه مى کند بى اشک.
×
نیایش
یک لحظه ى شاعرانه
در این صحرا
قامت به نماز بسته نخلستان ها
×
دلدادگى
روى دیوار - غروب -
خسته، تنها، غمگین؛ سایه ى من
بوى نارنج سرک مى کشد از
روزن خانه ى همسایه ى من
×
پایان
دانه دانه بیا، بیا نزدیک
مرگ!
مرگ
اى کبوتر تاریک!
×
کهنگى
گلدان شکسته اى است در سمسارى
دیروز پر از بهار
آن باغ بلور
×
پروانه
یک شعله از آواز قنارى
آنجا
برگل
پروانه نشست
×
خیامى یک
لاستیک دوچرخه
روى یک خوشه ى تاک
پیراهن کوچه بوى خیام گرفت
×
دریغ
در انحناى تیغ قدیمى
این عنکبوت تازه
تنیده ست تار خویش
×
کوک
در این شب آهسته، چه یکدست شده ست
بابربط این کلاغ
تصنیف الاغ
×
بهشت نا زیبا
یک برکه ى خشک، سوسمارى ترسو
صد بوته ى خار، سنگلاخ از هر سو
وه! این صحرا
جهنم زیبایى ست
×
پیدایى
در آینه، در ساعت جیبى، در شن
در نیچه، در جامه ى من، در ساقه
در جوهر خودکار خدا پنهان است
×
سؤال یک
دنبال چه مى دود در این آبادى
این رود پریده رنگ
با این عجله؟
مرتضى گفت: حالا که به کاشان آمده ایم، سرى به سهراب بزنیم. به امامزاده سلطان على، در مشهد اردهال رفتیم. آفتاب خردادماه مایل مى تابید.
در آسمان بعد از ظهر تکه ابرى پیدا بود. سایه ى مناره ها مثل دو دست برآمده برگور سهراب روییده بودند. مرتضى با کاسه ى دست هایش آب بر چینى نازک تنهایى ریخت. گفت: سنگ قبر سهراب یکه تکه ابر زلال است. دست هایم را در آن فروبردم به روستاى علوى رفتیم، نهرى از کنار جالیز رد مى شد...
سؤال دو
شب
خسته که مى شود
کجا مى خوابد؟
×
خیال
در دست فرشته اى که سرگردان است
فانوس قدیم ماه
آویزان است.
×
نیایش
تصویر زلال ماه در این دریا
صف در صف موج ها
نماز دمِ صبح
×
کنار
اى موج همیشه در سفر
دور از تو
من با دریا کنار خواهم آمد
×
پنکه
صوفیان حیران
صوفیانِ تنها
چه سماعى دارد
پنکه ى سقفى ما!
هوهوى یک دست پنکه هاى سقفى، ظهرهاى تابستان در من احساس آرامش و آسایش مى ریخت. مادرم مى گفت: سه برادرند که همیشه دنبال هم مى روند، ولى به هم نمى رسند! آن سه برادر با خرقه هاى سفیدشان هنوز هم مى دوند و به هم نمى رسند، اما آن صداى آرامش بخش بسیار دویده است و از من دور شده است.
منبع ماهنامه پگاه حوزه شماره 279


 

 



ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط