مارپیچ صعودی ناامنی بین المللی

اشاره: جرویس می گوید که تلاش های یک دولت برای دستیابی به امنیت در دیگر دولت ها احساس ناامنی به وجود می آورد. تمامی دولت ها معمولاً بدترین گمان ها را درباره دیگر دولت ها دارند
سه‌شنبه، 23 آبان 1391
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
مارپیچ صعودی ناامنی بین المللی
مارپیچ صعودی ناامنی بین المللی

 

نویسنده: رابرت جرویس (1)
مترجم: علیرضا طیّب



 
اشاره: جرویس می گوید که تلاش های یک دولت برای دستیابی به امنیت در دیگر دولت ها احساس ناامنی به وجود می آورد. تمامی دولت ها معمولاً بدترین گمان ها را درباره دیگر دولت ها دارند و بر اساس همان گمان ها از خود واکنش نشان می دهند. اقدامات جمعی آن ها ناخواسته مارپیچی صعودی از ناامنی به وجود می آورد و در وضعیت اقتدارگریزی برای این معمای امنیت هیچ راه حلی نمی توان یافت. به گفته جرویس آنچه این معمّا را تشدید می کند تصورات انعطاف ناپذیری است که در اذهان تصمیم گیران هم درباره نیات خودشان و هم نیات آنان که مقابلشان قرار دارند به وجود می آورد.

مقدّمه:

فقدان مرجعی برخوردار از حاکمیت بر سیاست بین الملل امکان وقوع جنگ ها را فراهم و امنیت را پرهزینه می سازد. این واقعیت که بیشتر راه های حفاظت از خود همزمان تهدیدی برای امنیت دیگران به شمار می آید پیچیدگی های دامنه دارتری به وجود می آورد. روسو اصل مطلب را به خوبی بازگو کرده است:
کاملاً درست است که برقرار ماندن همیشگی صلح برای همه به مراتب بهتر خواهد بود، ولی زمانی که تضمینی برای این وضع وجود ندارد، هرکس چون تضمینی در اختیار ندارد که بتواند از جنگ پرهیز کند، مشتاق است جنگ در زمانی آغاز شود که به نفع خودش باشد و بنابراین جلوی همسایه ای را بگیرد که به نوبه خود از جلوگیری از حمله در لحظه ای که به نفع خودش باشد کوتاهی نمی کند. بنابراین بسیاری از جنگ ها، حتی جنگ های تهاجمی، اقدامات احتیاطی نابه جایی برای حفظِ داشته های خودِ مهاجم است و نه وسیله ای برای چنگ انداختن بر داشته های دیگران. پیروی از فرمان های روحیه عمومی، هر اندازه هم که از لحاظ نظری مفید باشد، مسلماً از لحاظ سیاسی و حتی اخلاقی، احتمالاً برای کسی که در رعایت آن ها در قبال همه جهان در شرایطی مصّر است، که هیچ کس به فکر رعایت آن ها در قبال وی نمی افتد، مرگبار از کار در می آید. [1]
در حالات نهایی ممکن است دولت هایی که جویای امنیت هستند اعتقاد یابند که اگر نه یگانه را، دست کم بهترین راهِ دستیابی به این هدف، حمله و توسعه طلبی است. بر همین اساس، تزارها اعتقاد داشتند که «هرچه از رشد باز ایستد شروع به گندیدن می کند»؛ تصمیم گیران ژاپنی، پیش از جنگ جهانی دوم، به این نتیجه رسیدند که یا باید سلطه خودشان را بر آسیا بگسترانند، یا این که از «نفس موجودیت» خودشان چشم بپوشند، و برخی از محققان گفته اند که توسعه طلبی آلمان پیش از جنگ جهانی اول ریشه در تمنای برطرف ساختن ناامنی حاصل از محاصره شدن توسط همسایگان قدرتمند داشت [2]. پس از جنگ جهانی اول، فرانسه به شکلی ملایم تر همین اعتقاد را داشت. گرچه آن کشور می دانست که پس از جنگ به صورت قوی تری دولت قاره اروپا درآمده است، ولی خود را ناچار می دید که قدرت خویش را باز هم بیشتر کند تا در برابر آلمان، که روزی از خاکستر جنگ برمی خاست و برای تغییر تصمیمات سال 1918 قد علم می کرد، بتواند از خود محافظت کند. این نگرش احتمالاً به ویژه در صورتی پا می گیرد که دولت اعتقاد داشته باشد دیگران هم به این نتیجه رسیده اند که هم میل به حفاظت از خود و هم میل به افزایش ارزش ها حکم به توسعه طلبی می کند.
اگر دولت، یا برداشت بسیار سختگیرانه ای از امنیت داشته باشد، یا از نفس حضور دیگر دولت های قدرتمند احساس تهدید کند، امنیت جویی موجب اتخاذ اقدامات تجاوزکارانه می شود. بر این اساس لیتس می گوید «دفتر سیاسی [حزب کمونیست شوروی]... اعتقاد دارد تا زمانی که دشمنان بزرگی وجود دارند نفس موجودیتش [...] به شدت در معرض تهدید خواهد بود. ضرورت محض بقا حکم به نابودی تمام عیار آن ها می کند». این نگرش می تواند در تجزیه و نیز در ایدئولوژی ریشه داشته باشد. کنان در ماه مه 1944 نوشت: «در ورای توسع طلبی لجوجانه روسیه چیزی نیست جز احساس ناامنی ریشه دار مردمانی که در دشتی باز در همسایگی مردمانی کوچ رو، وحشی و خشن به سر برده اند». ‍[3]
حتی در وضعیت هایی کمتر حاد نیز سلاح هایی که برای دفاع از خود فراهم شده اند معمولاً می توانند برای حمله مورد استفاده قرار گیرند. آمادگی اقتصادی و سیاسی برای حفظ داشته ها ممکن است استعداد بالقوه ای برای چنگ انداختن بر قلمروی دیگران فراهم سازد. آنچه را که یک دولت تضمین امنیت خود به شمار می آورد، دشمن او محاصره شدن خودش خواهد دانست. این گفته به ویژه درباره قدرت های بزرگ صحت دارد. هر دولتی که در سراسر جهان منافعی داشته باشد نمی تواند از به دست آوردن قدرت برای تهدید دیگران چشم بپوشد. برای نمونه، آدمیرال ماهان، پیش از جنگ جهانی اول، گوشزد کرد که اگر انگلستان می خواهد ناوگانی داشته باشد که تکافوی پاسداری از راه های تجاری آن کشور را بکند ناگزیر توانایی کوتاه کردن دست آلمان از انگلستان و آلمان وجود نداشت، امنیت انگلستان ایجاب می کرد که آلمان نتواند به یکی از ویژگی های مهم قدرتی بزرگ دست یابد.
دولت ها وقتی که درصدد کسب توانایی دفاع از خودشان هستند، هم بیش از حد زیاد نصیبشان می شود و هم بیش از حد کم - بیش از حد زیاد، زیرا توانایی دست زدن به تجاوز را به دست می آورند؛ و بیش از حد کم، زیرا دیگران چون احساس تهدید می کنند بر تسلیحات خودشان خواهند افزود؛ و همین امر امنیت دولت نخست را کاهش می دهد. جز در صورتی که لوازم آفند و پدافند از نظر نوع یا حجم با هم تفاوت داشته باشد، موضع گیری یک قدرت حافظ وضع موجود به موضع گیری یک تجاوزگر شبیه خواهد بود به همین دلیل، دیگران نمی توانند از روی نیروها و آمادگی نظامی یک دولت نتیجه بگیرند که آیا آن دولت تجاوزکار است یا نه. از همین رو، معمولاً دولت ها بدترین حالت را فرض می کنند. نیات دیگران را باید متناسب با توانایی هایشان دانست. اگر دیگران بتوانند به دولت ما صدمه بزنند چنین خواهند کرد (یا در صورتی که فرصت دست دهد چنین خواهند کرد). بنابراین دولت برای ایمن بودن باید تا جایی که می تواند سلاح بیشتری تهیه کند.
ولی از آن جا که هر دو طرف از همین حکم پیروی می کنند تلاش هایی که برای تقویت امنیت خودمان از طریق ایستادگی و انباشت سلاح بیشتر صورت گیرد موجب نقض غرض خواهد شد. [...]
این پیامدها ناخواسته و نامطلوب اقداماتی که به قصد دفاع انجام می شود معمای امنیت (2) را تشکیل می دهد که هربرت باترفیلد آن را «تنگنای مطلقی» می داند که «از هندسه محض ستیز انسان ها مایه می گیرد. [...] الگوی اساسی تمامی روایت هایی که از ستیز انسان ها ارائه شده است همین است گرچه شاید بعدها الگوهای دیگری روی آن را پوشانده باشد». از این منظر مضمون محوری روابط بین الملل شر و پلیدی نیست بلکه تراژدی است. دولت ها اغلب نفع مشترکی دارند ولی ساختار موقعیت مانع از آن می شود که بتوانند وضعیتی را متحقق سازند که برای هر دو طرف مطلوب باشد. این نگرش نقطه مقابل مکتب واقع گرایی است که هانس مورگنتا و راینهلد نیبور نمایندگان آن بودند. واقع گرایی قدرت طلبی را زاده میل غریزی بشر به مسلط شدن بر دیگران می داند. به گفته جان هرتس «خطاست اگر از پدیده جهان شمول رقابت بر سر قدرت نتیجه بگیریم که چیزی به نام «غریزه قدرت» مادرزادی وجود دارد». اساساً تنها غریزه صیانت نفس وجود دارد که در دور باطل [معمای امنیت] به رقابت برای کسب قدرت هرچه بیشتر می انجامد. [4]
مسابقات تسلیحاتی صرفاً آشکارترین نمود این مارپیچ صعودی هستند. رقابت بر سر مستعمرات در پایان سده نوزدهم نیز از آبشخور معمای امنیت سیراب می شد. حتی اگر برای تمامی دولت ها وضع موجود بر تقسیم ناحیه هایی که ادعایی درباره ‌آن ها مطرح نبود ترجیح داشت، در عین حال هر یک از آنها توسعه طلبی را بر پذیرش خطر حذف شدن از این رقابت ترجیح می داد. تمنای امنیت ممکن است دولت ها را به تضعیف رقبای خودشان رهنمون شود که حرکتی است که می تواند موجب همان تهدیدی شود که قرار بود برطرف گردد. برای نمونه، دولتمردان فرانسه چون، به پندار خودشان، از تلاش حتمی آلمان برای به دست آوردن دوباره جایگاهی می ترسیدند که آن کشور در جنگ جهانی دوم از دست داده بود، نتیجه می گرفتند که باید آلمان را ضعیف نگه دارند. اما نتیجه چنین سیاست انعطاف ناپذیری این بود که آلمان ها میل کمتری به پذیرش جایگاه جدید خودشان پیدا کنند و بنابراین، امنیت فرانسه در بلندمدت تضعیف شد. سرانجام، معمای امنیت نه تنها می تواند اختلاف و تنش به وجود آورد، بلکه پویش های به راه اندازنده جنگ را هم به راه می اندازد. اگر فناوری و راهبرد چنان باشد که هر طرف اعتقاد یابد دولتی که ضربه اول را وارد کند برتری قاطعی به دست خواهد آورد، در این صورت، حتی دولتی هم که از وضع موجود کاملاً خرسند باشد ممکن است از ترس این که شق دیگر نه صلح بلکه حمله دشمن باشد جنگ به راه اندازد. و مسلماً اگر هر طرف بداند که طرف دیگر از مزایای وارد ساختن ضربه اول آگاه است، در این صورت حتی بحران های ملایم هم احتمالاً به جنگ خواهد کشید. یکی از علل بلافصل جنگ جهانی اول همین بود و کارشناسان نظامی معاصر اندیشه و پول فراوانی را صرف جلوگیری از تکرار چنین انگیزه های بی ثبات کننده ای کرده اند. ‍[...]

پویش های روان شناختی

استدلالی که تا این جا مطرح ساختیم بر پیامدهای اقتدارگریزی پایه می گیرد و نه بر محدودیت هایی که شیوه تصمیم گیری مردم در جهانی پیچیده بر عقلانیت تحمیل می کند. بحث راهگشای لوئیس ریچاردسون درباره مسابقات تسلیحاتی «آنچه را که مردم اگر از اندیشیدن دست نکشند انجام خواهند داد» تشریح می کند. ریچاردرسون این را دیدگاهی غیرواقع بینانه نمی داند. تشبیه رایج سیاست بین الملل به بازی شطرنج از آن رو گمراه کننده است که «اقدامات یک رهبر تا حدودی تحت کنترل گرایش های غریزی و سنّتی بزرگی قرار دارد که من در بحث خودم تشریح کرده ام. گوی شطرنج بازان با فنرهایی افقی به وزنه های سنگینی متصل شده اند که آن طرف تر از صفحه شطرنج قرار دارند». [5]
نظریه پردازان معاصرِ مارپیچ صعودی می گویند فشارهای روان شناختی روشن می سازد که چرا چرخه های تحصیل تسلیحات و تنش ها چنان پیش می رود که گویی مردم از اندیشیدن دست کشیده اند. وقتی یک نفر تصویری - به ویژه تصویری خصمانه - از دیگری در ذهن می پروراند اطلاعات مبهم، و حتی ناسازگار، با آن تصویر همانند می شوند. [...] اگر آنان دولتی را دشمن بینگارند، رفتاری را که شاید دیگران رفتاری بی طرفانه یا دوستانه بدانند نادیده می گیرند، مخدوش می سازند یا همچون تلاشی برای نیرنگ تلقی می کنند. این جمود شناختی، پیامدهای اقتدارگریزی بین المللی را تقویت می کند.
گرچه پیش از این خاطرنشان ساختیم که استنباط نیات یک دولت از روی موضع گیری نظامی آن معمولاً دشوار است، ولی در واقع تصمیم گیران چنین استنباط های ناموجهی می کنند. آنان تا حدودی به دلایلی، که به کوتاهی درباره شان بحث خواهیم کرد، فرض را بر این می گذارند که تسلیحات دیگران نشانه نیات تجاوزگرانه آن هاست. بدین ترتیب، تقویت نیروهای نظامی دولت دیگر باعث ناامنی مضاعف دولت اول می شود - نخست به دلیل آن که دولت دوم توانایی بیشتری برای صدمه زدن به دولت اول پیدا می کند و دوم، از آن رو که این رفتار نشانه آن گرفته می شود که دولت دوم نه تنها تهدیدی بالقوه است، بلکه به شکل فعال در فکر انجام اقدامات خصمانه می باشد.
ولی دولت نخست این استدلال را درباره رفتار خودش به کار نمی بندد و صادق نمی داند یک دولت مسالمت جو می داند که از تسلیحاتش صرفاً برای حفاظت از خودش استفاده خواهد کرد و نه برای صدمه زدن به دیگران. از این گذشته، فرض را بر این می گذارد که دیگران کاملاً از این حقیقت باخبرند. به گفته جان فاستر دالس: «لازم نیست خروشچف درباره حسن نیت ما متقاعد شود. او می داند که ما تجاوزگر نیستیم و امنیت اتحاد شوروی را تهدید نمی کنیم.» به همین ترتیب، سِر ایر کرو وقتی می گفت «انگلستان در پی منازعه نیست و هرگز بهانه ای برای تهاجم مشروع به دست آلمان نخواهد داد» فرض را بر این می گذاشت که نه تنها انگلستان کشوری نیکخواه است، بلکه این حقیقت بر دیگران نیز به سهولت آشکار است. [6] به عنوان یک نمونه قدیمی تر، درگیری فرانسه و انگلستان در آمریکای شمالی تا حدودی از آن رو به جنگ هفت ساله کشید که هر طرف به خطا می پنداشت دیگری از محدود بودن اهداف طرف مقابل آگاه است. هر دولت چون فکر می کند رقیبش می داند که دلیل مسلح شدنش این است که او را تجاوزگر می شناسد، فکر نمی کند تقویت تسلیحاتش می تواند زیان بار باشد. اگر دولت دوم تجاوزگر باشد، نومید خواهد شد زیرا تقویت مواضع دولت نخست بدین معناست که از آسیب پذیرش کاسته شده است. اما اگر دولت نخست پیشاپیش نسبتاً قوی باشد، تقویت تسلیحاتش خطر برانگیختن دولت دوم به حمله را نخواهد داشت. اگر دولت دوم تجاوزگر نباشد، به تلاش دولت نخست برای حفاظت از خودش واکنش نشان نخواهد داد. این یعنی لازم نیست دولت در سیاست هایی که به قصد تقویت امنیت خودش درمی اندازد خویشتن دار باشد. شاید تهیه جنگ افزارهایی، بیش از حداقل لازم برای دفاع، موجب اتلاف منابع شود، ولی موجب وحشت زدگی ناموجّه از طریق متقاعد ساختن دولت دوم به این که دولت نخست در حال نقشه کشیدن برای تجاوز است نخواهد شد.
ولی در واقع، دولت های دیگر به این راحتی ها خاطر جمع نمی شوند همان گونه که لردگری - وقتی دیگر بر سر کار نبود - متوجه شد:
تمایز میان آمادگی هایی که به قصد جنگ به راه انداختن کسب می شود و آمادگی هایی که در برابر حمله کسب می کنیم تمایزی واقعی و در ذهن کسانی که دست به تقویت تسلیحات خود می زنند روشن و قطعی است. ولی همین تمایز برای دیگران روشن یا قطعی نیست [...] بنابراین، هر حکومتی در حالی که از هرگونه اشاره به این که تمهیدات خودش جز برای دفاع صورت گرفته رنجیده خاطر و خشمگین می شود تمهیدات مشابه حکومت دیگر را آمادگی برای حمله قلمداد می کند.
هربرت باترفیلد نشان می دهد که چگونه این باورها مارپیچ صعودی تسلیح و دشمنی (3) را پیش می برد:
از ویژگی های عجیب [...] هراس هابزی ‍[...] این است که ممکن است خودتان ترس شدیدی را که از طرف دیگر دارید به روشنی احساس کنید ولی نمی توانید خودتان را جای او بگذارید و ترس او را از خودتان به همان روشنی احساس کنید یا حتی بفهمید که چرا او باید تا این حد عصبی باشد. زیرا خودتان می دانید که قصد صدمه رساندن به او را ندارید و از او جز تضمین هایی برای ایمنی خودتان چیزی نمی خواهید؛ ولی هرگز نمی توانید چنان که باید دریابید یا به یاد آورید که چون او نمی تواند درون ذهن شما را ببیند هرگز نمی تواند به اندازه خودتان از بی ضرر بودن نیات شما مطمئن شود. چون این سازوکار از هر دو طرف عمل می کند، معمای چینی کامل می شود و هیچ طرف نمی تواند سرشت تنگنایی را که در آن قرار دارد دریابد، زیرا هر طرف تنها طرف دیگر را دشمن و غیرمنطقی تصور می کند. [7]
چون دولتمردان معتقدند دیگران رفتار آنان را همان گونه که خود آن دولتمردان در سر دارند تفسیر خواهند کرد، و همان نظر خودشان را درباره سیاست هایی که برای دولت می ریزند خواهند داشت، از دو جهت که یکدیگر را نیز تقویت می کنند گمراه می شوند. نخست، آنان غالباً شناخت کافی از تأثیر سیاست دولت خودشان ندارند - یعنی نظرشان با دیدگاه های ناظران بی طرف یکی نیست - و دوم، متوجه نیستند که برداشت های دیگر دولت ها نیز مخدوش است. گرچه بازیگران می دانند که باورپذیر ساختن تهدیدها و هشدارهایشان دشوار است ولی به ندرت اعتقاد دارند که دیگران رفتاری را که قرار بوده است با منافع خود آن دیگران سازگارتر باشد سوء تعبیر خواهند کرد. چون به سهولت نمی توان تحلیلی عینی از سیاست دولت به دست داد، از هم جدا کردن این دو تأثیر دشوار است. ولی از بسیاری جهات این مسأله اهمیتی ندارد زیرا هر دوی این فشارها در جهت واحدی وارد می شوند و تفاوت های موجود میان تلقی دولت از رفتار خودش و برداشت های دیگران را افزایش می دهند.
این مسئله را، که تا چه حد یک دولت می تواند از درک زیان بار بودن سیاست خودش برای دیگران عاجز باشد، می توان از یادداشتی دریافت که وزیر خارجه انگلستان در مارس 1918 برای حکومت شوروی فرستاد تا آنان را متقاعد سازد از ورود ارتش ژاپن به خاک کشورشان برای جنگ با آلمانی ها استقبال کنند: «حکومت انگلستان به روشنی و پیوسته تکرار کرده است که آن ها [ژاپنی ها] قصد مداخله در امور داخلی روسیه را ندارند، بلکه منظورشان فقط پیگیری جنگ است». وقتی بالفور پاسخ بروس لاکهارت دایر بر نپذیرفتن این نظر توسط بلشویک ها را خواند در حاشیه پیغام چنین نوشت: «پیوسته به آقای لاکهارت خاطرنشان ساخته ام که تمایلی به مداخله در امور روسیه نداریم. ظاهراً او هیچ موفقیتی در قبولاندن این نظر به حکومت بلشویکی نداشته است». [8] در آغاز جنگ جهانی اول هم، وقتی که تزار دستور بسیج ناوگان بالتیک را بدون توجه به تهدیدی صادر کرد، که چنین اقدامی حتی برای یک آلمان خواهان صلح به وجود می آورد، همین پدیده رخ داد. [...]
همین ناتوانی یک دولت از دیدن پیامدهای اقدامات مشخص خودش نمی گذارد آن دولت چنان که باید دریابد موضع گیری و قدرت کلی اش آن را به یک تهدید بالقوه تبدیل می کند. همان گونه که کلاوس اپشتاین هنگام تشریح پیشینه جنگ جهانی اول خاطرنشان می سازد «آلمان را در دوران حکومت ویلهلم - به دلیل وسعت، جمعیت، موقعیت جغرافیایی، پویایی اقتصادی، نظامی گرایی مغرورانه، و حکومت استبدادی قیصر روان نژندش - همه دیگر قدرت ها تهدیدی برای توازن اروپا می دانستند و از آن هراس داشتند؛ این واقعیتی عینی بود که آلمان ها باید درمی یافتند». [9] در واقع، حتی اگر آلمان رفتار دیگری در پیش می گرفت، باز هم چون قوی ترین دولت اروپا بود مورد سوء ظن و مایه تشویش خاطر دیگران بود. و پیش از آن که این بی توجهی را برخاسته از سرشت ملی آلمانی ها بدانیم باید توجه کنیم که دولتمردان ایالات متحد نیز در دوره پس از جنگ به شکل مشابهی نتوانسته اند بفهمند که قدرت عظیم کشورشان، حتی اگر به نفع دیگران به کار رود، برای بخش اعظم دیگر کشورهای جهان یک تهدید است. در عوض، ایالات متحد مانند بیشتر دیگر کشورها اعتقاد داشته است که دیگران باید بدانند شالوده اقدامات آن کشور چیزی جز امنیت جویی نیست.
اما پویش های روان شناختی به همین ختم نمی شود. اگر دولت فکر کند دیگران می دانند که آن دولت یک تهدید نیست نتیجه خواهد گرفت که آن ها تنها در صورتی مسلح خواهند شد یا سیاست هایی خصمانه در پیش خواهند گرفت که خودشان دولت هایی تجاوزگر باشند. زیرا اگر تنها در پی دستیابی به امنیت بودند از سیاست آن دولت استقبال می کردند یا دست کم از آن ایراد نمی گرفتند. بر این اساس، یکی از سناتورهای آمریکایی، که هوادار مداخله در روسیه بود، در تابستان 1918 اعلام کرد اگر روس ها در برابر چنین حرکتی مقاومت کنند همین ثابت می کند که «روسیه پیشاپیش همچون آلمان شده است». این نحوه استنباط در گفت و گوی تام کانلی، رئیس کمیته روابط خارجی سنا، و ‌آچسون، وزیر امور خارجه ایالات متحد، درباره ناتو به روشنی پیداست:
خوب، جناب وزیر شما تقریباً روشن ساختید [...] که این پیمان بر ضد هیچ ملت خاصی نیست بلکه تنها بر ضد هر ملت یا کشوری است که در فکر تجاوز مسلحانه به اعضای قدرت های امضا کننده این پیمان باشد یا دست به چنین تجاوزی بزند. آیا درست می گویم؟
آچسون. بله، درست است جناب سناتور کانلی. این پیمان بر ضد هیچ کشوری نیست بلکه تنها بر ضد تجاوز مسلحانه است.
کانلی. به عبارت دیگر، هیچ کشوری که جزو امضا کنندگان این پیمان نباشد دلیلی برای ترس از این پیمان نخواهد داشت، مگر این که در فکر تجاوز یا حمله مسلحانه به کشوری دیگر باشد، برای آن اسباب چینی کند یا نقشه بکشد.
آچسون. درست است جناب سناتور، و به نظر من باید به هر ملتی که مدعی باشد این پیمان بر ضد اوست این هشدار انجیل را یادآور شویم که «گناهکار وقتی هیچ کس در تعقیبش نیست می گریزد».
کانلی، این مثال بسیار بجایی است. مثالی که خود من در ذهن داشتم این بود که وقتی دولت یا ملتی مثلاً بر ضد سرقت، قانونی کیفری می گذارند، جز سارقان یا آنان که برای سرقت آماده می شوند، هیچ کس نباید از قانون ضد سرقت هراس داشته باشد. آیا چنین نیست؟
آچسون. کاملاً درست است.
کانلی. و درباره کسی که شاید برای ارتکاب قتل اسباب چینی کند یا آماده یا مسلح شود هم چنین است. اگر وی به چنین کاری دست نزند قانون قتل هیچ تأثیری بر او نخواهد داشت، مگر نه؟
آچسون. تنها تأثیرش حفاظت از او شاید از طریق بازداشتن دیگران از مبادرت به قتل باشد. او نگران برقراری مجازات هایی در مورد خودش نخواهد بود بلکه شاید احساس کند که این قانون حفاظت از او را تقویت کرده است. [10]
[...] وقتی دولت فکر می کند دیگران می دانند که خودش منافع مشروع آن ها را تهدید نمی کند احتمال دارد اختلافات به دشمنی هایی بکشد که هیچ تناسبی با اهمیت ذاتی موضوع مورد اختلاف نداشته باشد. دولت چون فکر نمی کند دیگران دلیل روشنی برای مخالفت با خودش داشته باشند، حتی جزئی ترین اختلافات را هم به معنی دشمنی بی دلیل می گیرد. [...] از سوی دیگر، اگر هر طرف متوجه باشد که سیاست هایش برخی از ارزش های طرف دیگر را تهدید می کند واکنش دیگری را که نشان نیت تجاوزکارانه یا دشمنی تمام عیار او نخواهد گرفت و بنابراین آن ها بهتر خواهند توانست اختلافاتشان را مهار کنند.
برداشت ها و واکنش های طرف مقابل ممکن است سوء تفاهم و اختلاف را عمیق تر سازد؛ زیرا طرف مقابل هم مانند دولت نخست فرض را بر این می گذارد که رقیبش می داند که او تهدیدی برایش نیست. بنابراین مانند دولت نخست، از افزایش تسلیحاتش فراتر خواهد رفت - توضیحاتی را که دولت نخست برای رفتارش ارائه می کند بی معنی می داند و آن را خطرناک و دشمن به شمار خواهد آورد. وقتی شوروی ها در 1948 کنترل خودشان را بر چکسلواکی تحکیم کردند می دانستند که این به ارزش های غربی لطمه می زند و انتظار واکنش داشتند. ولی تشکیل ناتو و توضیحی که برای این حرکت ارائه شد بسیار هشداردهنده بود. روس ها چون فرض را بر این گذاشته بودند که برداشت ایالات متحد از اوضاع مانند خودشان است تنها نتیجه ای که می توانستند بگیرند این بود که ایالات متحد حتی خطرناک تر از آن چیزی است که می پنداشتند. جورج کنان در تلگرافی، که برای واشنگتن ارسال کرد، تحلیل شوروی را چنین بازگو نمود:
رهبران شوروی که ماهیت رویکرد خودشان به مسائل نظامی را می شناختند و فرض را بر این می گذاشتند که قدرت های غربی هم باید با آن آشنا باشند به نظرشان نامعقول می رسید که تنها ملاحظات دفاعی، حکومت های غربی را واداشته باشد چنین تأکیدی بر برنامه ای داشته باشند که از بسیاری جهات ربطی به نتیجه مبارزه سیاسی در اروپای غربی (که مسکو همه چیزش را روی آن شرط بندی کرده است) ندارد و از نظر مسکو تنها به عنوان پاسخی به نیات عملی شوروی توجیهی سیاسی دارد. [...] رهبران کرملین می کوشیدند به هر طریق ممکن ساختار جهان غیرکمونیست را تضعیف و ویران کنند. آن ها در جریان این تلاش آمادگی انجام کارهای بسیاری را داشتند که دلایل فراوانی برای گلایه به دست رهبران غربی می داد. این که این مسائل محک واکنش غرب شده بود آنها را شگفت زده نمی ساخت ولی شاید از خود می پرسیدند چرا غربیان آن ها را به تنها کاری که نکرده بودند، یعنی به نقشه کشیدن برای اجرای تهاجمی آشکار و نابحق به اروپای غربی، متهم می ساختند؟ چرا غربیان با نسبت دادن چنین قصدی به آن ها دلیلی برای تسلیح دوباره خودشان می تراشیدند؟ آیا این نشان نمی داد که آن ها هدفی پنهان را دنبال می کنند [...] [11]
اگر همان گونه که ناتان لیتس گفته است شوروی ها فکر می کردند غرب بر اساس این ضرب المثل خردمندانه رفتار می کند که «هر کس الف الفبا را بگوید باید تا یای تمّت پیش رود» پس چون غربیان در مذاکرات زمان جنگ، چکسلواکی را جزو حوزه نفوذ روسیه شناخته بودند احتمالاً شوروی ها حتی بیشتر وحشت زده شده بوده اند. «آن ها قطعاً از خود می پرسیدند چگونه به قدرت کامل رسیدن حزب کمونیست چکسلواکی در 1948، که پیشاپیش هم بر امور آن کشور غلبه داشت، می تواند سیاست های واشنگتن را، که در 1945 حضور ارتش شوروی در چکسلواکی را پذیرفته بود، تغییر دهد؟ هرچه باشد واشنگتن قطعاً تصور نمی کرد که مسکو حضور دشمنانش را [...] در داخل حوزه نفوذ خودش برای همیشه تحمل خواهد کرد!» بنابراین اعتراضات آمریکا به مصادره قدرت در چکسلواکی باید از روی دورویی باشد و این ادعا که رویداد یاد شده هشداردهنده است و مسلح شدن دوباره غرب را ایجاب می کند تنها می تواند پوششی برای نقشه های تجاوزکارانه غرب باشد [12] [...]
شکافتن این پویش های روان شناختی درک ما را از ستیز بین المللی بالا می برد ولی هزینه ای هم دارد. نفعش در این است که می فهمیم چگونه وقتی هر طرف به اقتضای شرایط اقتدارگریزی اعتقاد می یابد که نه تنها طرف مقابل تهدیدی بالقوه است، بلکه رفتارش هم نشان دهنده دشمنی فعال آن است معمای امنیتِ اساسی با سوء تفاهمات تقویت می گردد. ناتوانی از درک این حقیقت که اقدامات خودمان هم می تواند تهدید کننده به نظر رسد، و این اعتقاد که تنها توضیح موجود برای دشمنی دیگران تجاوزکار بودن آن هاست، کمک می کند تا بفهمیم چرا اختلافات می تواند به سهولت فراتر از حدی گسترش یابد که تحلیل اوضاع عینی ضروری نشان می دهد ولی هزینه ای که این دریافت دربردارد قائل شدن نقش کمتری برای نظام در ایجاد درگیری ها و گرایش به قبول این فرض است که هدف اصلی بیشتر دولت ها امنیت جویی است و نه گسترش طلبی. [...]
هم مزایا و هم هزینه های این تفسیر از معمای امنیت در تمایزی که کِنِت بولدینگ قائل شده است هویداست؛ تمایز میان دو نوع بسیار متفاوت از ناهمسازی. [...] در نوع نخست، که می توان ناهمسازی «واقعی» خواند، دو تصور از آینده داریم که تحقق یکی مانع از عملی شدن دیگری می شود. [...] در گونه دوم ناهمسازی، که می توان ناهمسازی «پندارین» خواند، نوعی شرایط همسازی وجود دارد که منافع «واقعی» دو طرف را برآورده می سازد، ولی پویش های موقعیت یا پندارهای طرفین، پویش ها و سوء تفاهمات فاسدی به وجود می آورد که سبب می شود در نتیجه واکنش طرفین به هم، و نه به دلیل وجود تعارضات اساسی میان منافع آن ها، دشمنی شان بالا گیرد. [13]
قائل شدن به این تمایز می تواند بسیار مفید باشد ولی توجه ما را از نوع بسیار مهمی از ناهمسازی منحرف می سازد که زاده نظام است و نمی توان آن را به سهولت در زمره ناهمسازی های واقعی یا پندارین جای داد. اگر هر دو طرف اساساً جویای امنیت باشند، در این صورت تصورات آن ها درباره آینده تعارضی با هم نخواهد داشت و بر اساس یک قرائت از تعریف امنیت، هرگونه ناهمسازی باید پندارین باشد. ولی اصل مطلب در بحث معمای امنیت این است که تقویت امنیت یک دولت نه به دلیل سوءبرداشت یا تصور دشمنی، بلکه به خاطر بافت اقتدارگریز روابط بین الملل از امنیت طرف مقابل می کاهد.
در برخی شرایط چندین دولت می توانند همزمان امنیت خودشان را تقویت کنند. ولی غالباً چنین نیست. به دلایل مختلفی، که درباره بسیاری از آن ها پیش از این بحث کرده ایم مقتضیات امنیتی ملت ها می تواند با هم تعارض پیدا کند. گرچه شناخت معمای زندانی و پویش های روان شناختی جلوی بروز مارپیچ های صعودی تسلیح و دشمنی را خواهد گرفت ولی این واقعیت را تغییر نمی دهد که برخی از سیاست هایی که برای تضمین امنیت درانداخته می شود دیگران را تهدید خواهد کرد. «پندارین» خواندن ناهمسازی حاصل از چنین سیاست هایی به معنی درست نشناختن ماهیت مسئله و دامن زدن به این توّهم است که اگر دولت ها تنها نگرش واقع بینانه تری به خودشان و دیگران داشته باشند می توانند نفع مشترکشان را برآورده سازند.

پی‌نوشت‌ها:

1. Robert Jervis
2. security dilemma
3. spiral of arms and hostility
یادداشت ها:
[1]. Rousseau. A Lasting peace throught the Federation of Europe, translated by C.E.Vaughan (constable, London, 1917), pp.78-9.
[2]. به نقل از:
Adam ulam,Expansion coexistence (praeger, New york, 1968), p.5, quoted in Butow, Tojo and the coming of the war (princeton university press, NJ, 1961), p.203, klaus Epstein, Gerhard Ritter and the First world war, in H.W.koch (ed), The origins of the First world war (Macmillan, London, 1972), p. 290
[3]. Nathan Leites, A study of Bolshevism (Free press, Glenco e. Illinois, 1953), p.31, quoted in Arthur schlesinger Jr, The origins of the cold war, Foreign Affairs, 46, (october 1967). p.30.
[4]. Herbert Butterfield, History and Human Relations (collins,London, 1951), pp. 19-20, John Herz, political Realism and political Idealism (university of chicago press, chicago, 1959), p.4.
[5]. Lewis Richardson, statistics of Deadly Quarrels (Boxwood press, pittsburgh, Quadrangle, chicago, 1960), p. xxiv, Lewis Richardson, Arms and Insecurity (Boxwood press, pittsburgh, Quadrangle, chicago, 1960), p.227.
[6]. به نقل از:
Richard Nixon, six crises (Doubleday, Garden city, NY, 1962), p.62, Eyre crowe, Memorandum on the present state of Relations with France and Germany, January 1907, in G.P. Gooch and H. Temperley (eds), British Documents on the origins of the war, 1898-1914, vol. 3 (HMSO, London , 1928).
[7]. Edward Grey, Twenty -five years, vol.1 (Hodder and stoughton, London, 1925), p. 91: Butterfield, History and Human Relations, pp.19-20.
[8]. به نقل از:
John wheeler-Bennett, Brest-Litousk (Norton, New york, 1971), pp.295-6.
[9]. Epstein, Gerhard Ritter and the First world war, p. 293
[10]. به نقل از:
peter Filene, Americans and the souiet Experiment 1917-1933 (Harvard university press, cambridge, Mass, 1967), p. 43, senate committee on Foreign Relations, Hearings North Atlantic Treaty, 81st congress, 1st session, p.17.
[11]. George kennan, Memoirs, vo1.2، 1950-1963 (Little, Brown, Boston, 1972), pp.335-6.
[12]. Leites, A study of Bolshevism, pp. 42, 34.
[13]. kenneth Boulding, National Iamges and International system, Journal of conflict Resolution, 3 (June 1959), p.130

منابع:
از: people, states and Fear: The National security problem in Internationale Relations (Harvester-wheatsheaf,Brighton,1983), pp.44-53.
دیدگاه هایی درباره سیاست جهان / گروهی از نویسندگان؛ با ویرایش ریچارد لیتل و مایکل اسمیت، 1389، علیرضا طیّب، تهران، 1389.



 

 



ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.