نویسنده: دکتر علی فیروز آبادی
فروید همیشه بر این مطلب پافشاری می کرد که تئوری وی دعوی در برگیری تمام موضوعات مطرح شده در کتابهای مرجع روانشناسی را ندارد اما در این جهت حرکت می کنند که مفاهیمی را که این روانشناسان فراموش کرده و یا با بی اعتنایی از کنار آن رد شده اند توضیح دهد. تئوری وی تقریباً به طور کامل با انگیزش ها و تعارضات برخاسته از آن سروکار دارد و اثر این تعارض ها را نه تنها در روان نژندیها بلکه در رفتار روزمره نیز جستجو می کند.
مفهوم وی از ناخودآگاه به زودی یک تأکید خاص و تازه پیدا کرد. وی نتیجه گرفت که ناخود آگاه به طور ضروری شامل انگیزش هاست. خاطراتی که اولین بیماران وی تحت هیپنوتیزم به یاد می آورند خاطرات مربوط به اشخاص و رویدادها بودند اما از میان تمایلات شدید و ارضا نشده ای سر بلند می کردند. احساس وظیفه شناسی یک زن جوان نسبت به پدر بیمار خود می تواند منجر به این گردد که وی از عشق خویش دست بکشد (که با خاطره آن اغلب روبرو می شود) این تمایل فراموش شده در ناخودآگاه می تواند به حیات خود ادامه داده و اثر خویش را بر رفتار آگاهانه فرد اعمال کند. در این حال این زن جوان می تواند به فلج هیستریک دست مبتلا شود که عذر او را در عدم پرستاری از پدر موجه جلوه کند.
فروید در یکی از جالب ترین آثار خود «روان شناسی زندگی روزمره» مثالهای متعددی را از لغزش های زبانی و خطاهای دیگر بیان می کند و نشان می دهد که اینها ریشه در ناخودآگاه دارند. در این تجزیه و تحلیل خودش را نیز فراموش نکرد. او نمی توانست نام یکی از بیماران خود را به خاطر آورد و بعد برای وی مشخص شد که وی بیماری بوده که با تشخیص هیستریا برای درد شکم خود مورد معالجه قرار گرفته بوده اما سرانجام به دلیل یک سرطان فوت می کند فروید در اینجا به یک تئوری جدیدی می رسد: هر چیزی که ما فرا گرفته ایم هرگز فراموش نمی شود اگر چه ممکن است در ناخودآگاه مدفون شود. وی شیوه متشابهی در مورد هرگونه لغزش زبانی و یا هر نوع «سانحه» و یا شکستی در پیش می گیرد. به اعتقاد وی هر نوع عملی از این قبیل قصد و هدفی در پشت خویش دارد، اگر چه این قصد و هدف به طور ناخودآگاه باشد. یک عروس انگشتر عروسی خویش را گم می کند این علامتی است که می تواند دال بر تمایل پنهانی وی به آزادی دوباره و یا حداقل رهایی از این داماد باشد.
فروید مدارکی را ارایه می دهد که نشان می دهند شوخی و بذله گویی اجازه می دهند محتوی سرکوب شده از ناخودآگاه به خود آگاه راه یابد.
علاوه بر تداعی آزاد و تحلیل رویا فروید به اصول راهنمای دیگری که بر اساس آن انگیزه های ناخودآگاه را آشکار می ساختند دست یافت. یکی از این اصول این مطلب بود که «هر آنچه به شدت مورد تحریم و ممانعت قرار می گیرد در واقع تمایل ناخودآگاه شدیدی به سوی آن وجود دارد»اگر مردم واقعاً نخواهند کاری را انجام دهند تحریم این اعمال ضرورتی ندارد بر این اساس فروید به این باور می رسد که پدرکشی و زنای با محارم که بر کراهت آن چنین تأکیدی در میان جوامع وجود دارد، امیال ناخودآگاه نیرومند و همگانی هستند.
یکی دیگر از این اصول این بود که «از هر چه به شدت می ترسیم در واقع به طور ناخودآگاه به آن تمایل داریم» و این بویژه در مورد ترسهای غیرمنطقی و شدید (فوبیا) صادق است.
بر طبق شمای مکان نگارانه اولیه که فروید رسم کرد و شامل خودآگاه، نیمه آگاه و ناخودآگاه بود، «اگو(6)» متعلق به آگاهی بود اما اگر بخواهد عملکرد سانسوری خود را انجام دهد باید از ناخود آگاه اطلاع داشته باشد همچنان که از نیمه آگاه و آگاهی باید باخبر باشد و بر این اساس ما به یک امر متناقض (پارادوکس) می رسیم که یک قسمت آگاه روان به طور ناخودآگاه تمایلات و هیجانات ناخواسته را سرکوب می کند و در مقابل ورود آنها به آگاهی مقاومت می کند و زمانی که این تمایلات بر این سدهای دفاعی فشار می آورند احساس اضطراب می کند و ... این تناقض یکی از دلایلی بود که فروید بعداً تئوری دیگری ارایه داد. اما قبل از پرداختن به آن به بعضی جنبه های مشترک تئوری های قدیم و جدید وی می پردازیم.
مفهوم روندهای اولیه و ثانویه که توسط فروید ارایه شدند به چند دلیل حایز اهمیت زیادی هستند.
1- روند اولیه، ارتباطی را میان تحقیقات انجام شده در مورد رویا و ساز و کارهایی که در دیگر انواع فعالیت های ذهنی وجود دارند برقرار می کند به طور مثال در روند اولیه می توان از جابجایی انرژی روانی (8) از یک موضوع به موضوعی دیگر سخن گفت. اسامی سمبولیسم و جابجاسازی (9)، تراکم (10) و جایگزینی (11) همگی به مقدار زیادی با یکدیگر وابسته اند و برای توضیح حرکات و نوسانات این انرژی بیان شده اند. در رویا یک عنصر به ظاهر بی اهمیت می تواند هیجان زیادی را باعث شده که در این مورد موضوعی که آن احساس را دامن زده جایگزین یا سمبلی برای یک موضوع دیگر است.
2- صورت بندی و تدوین تئوری غرایز دومین پیشرفتی بود که در رابطه با مفهوم روندهایی اولیه و ثانویه بدست آمد. وی در این صورت بندی بعضی رفتارهایی را مورد مطالعه قرار داد که در جهت ارضای غریزه جنسی از زمان نوزادی عمل می کنند. لیبیدو(12) انرژی سابق هایی است که این رفتار را ایجاد کرده و در نهایت به شکل گیری رفتار جنسی طبیعی فرد بالغ از طریق گذشتن از مراحل پیش تناسلی (13) کمک می کند. از آنجایی که منشأ لذت جنسی در سالهای اولیه کودکی نواحی لذت بخش بدون وی است کودک در این سالها مشکلی در ارضای سابق های کودکانه خود ندارد. مشکل زمانی بوجود می آید که به اندازه ای بزرگ شود که بتواند موانع اجتماعی و محدودیت های محیطی را که در برابر این فعالیت های لذت جویانه قرار می گیرند درک کند. از نظر فروید لذت یک حالت تعادلی است که بوسیله هیچ تهییج تنش زا یا دردزایی به هم نخورد. هرگاه چنین حالات ناخوشایندی رخ دهند وظیفه روند اولیه است که موجود را از این تهییج هر چه زودتر و به هر وسیله ممکن آزاد کند و تعادل را مجدداً برقرار کند. رفته رفته، روند ثانویه برای رفع نیازها راه حل های واقع بینانه تری اتخاذ می کند و از طریق آن «اگو» بالاخره قادر می شود تا حدودی بر لیبیدو تسلط یابد و اگر نتواند کاملاً آن را رام کند حداقل در مقابل نیازهای خودسرانه این قسمت از روان مقاومت می کند.
سایق جنسی نوزاد به شدت دوران بلوغ نیست و همچنین هدف آن متفاوت از دوران بلوغ است. این سایق به جای آنکه متمرکز باشد حالتی منتشر دارد و ماهیت خود ارضایانه داشته و هنوز به سمت فرد دیگری به عنوان موضوع خود متوجه نیست. در ابتدا این سایق از طریق دهان و مکیدن ارضا می شود. بدیهی است که مکیدن یک بچه گرسنه بوسیله گرسنگی و نه غریزه جنسی تحریک می شود اما زمانی که یک بچه سیر شصت خود را می مکد نمی تواند بوسیله گرسنگی برانگیخته شده بلکه باید محرکی لذت جویانه او را وادار به اینکار کرده باشد. در 6 ماهگی گاز گرفتن تبدیل به یک شکل عمده در فعالیت های دهانی نوزاد می شود. در انتهای سال اول زندگی ناحیه مقعدی تبدیل به مکان عمده ارضای لذت می شود. انرژی روانی کاملاً از منبع لذت خود در مرحله دهانی بیرون کشیده نمی شود. ما همیشه نیاز به خوردن داریم و بعضی از ما به اندازه ای به مصادیق مرحله دهانی خود وابسته ایم که برای باقیمانده عمر خود به اعمالی مانند آدامس جویدن، سیگار کشیدن، پر حرفی و بوسیدن بیش از اندازه علاقه نشان می دهیم. با این وجود در مدت مرحله مقعدی قسمت اعظم انرژی روانی در فعالیت های ارگان دفعی سرمایه گذاری می شود. بدن نه تنها در روند دفع احساس لذت می کند بلکه حتی بر طبق نظر فروید از طریق تأخیر ایجاد کردن در این عمل احساس لذت خود را تقویت می کند. در این مرحله و همچنین در مرحله دهانی ظاهراً یک الگوی خشونت وجود دارد که تا زمان تجدید نظر در تئوری های خود، فروید آن را در نتیجه موانعی می دانست که از تظاهر آزاد تکانه های های نوزاد جلوگیری می کنند. در مرحله احلیلی ناحیه تناسلی توجه کودک را جلب کرده و فعالیت جنسی در معرض محدودیت ها و محرومیت های اجتماعی قرار می گیرد و کودک در برابر نظم شدیدتری نسبت به مراحل قبل است. این نه تنها به علت تابوهای اجتماعی در مورد استمناء بلکه به این علت نیز است که در چهار سالگی کودک شروع به کنجکاوی در وجود دیگران و عمدتاً پدر و مادر خود می کند. او ممکن است خود را به اندازه کافی با تقاضاها و معیارهای اجتماع وفق دهد و یا اینکه ابتدا فعالیت های خود را تشدید کرده و سپس آنهارا سرکوب کند. وقتی او از سرکوبی استفاده کند این تمایل ویژه خود را در ناخودآگاه نگاه داشته ودر آن جا دست نخورده می ماند اگر چه ممکن است ارضای خود را به صورت انواعی از والایش (14) جستجو کند که از نظر اجتماعی قابل قبول و حتی پسندیده اند.
فعالیت های دیگری نیز وجود دارند که در کودک از نظر فروید متعلق به مقوله جنسیت و ارضای آن هستند مانند گاز گرفتن اشیا و بردن آنها به دهان، حرکات منظم بازوها و ساق ها، تاب خوردن و بالا و پایین رفتن، پاره کردن و پایین انداختن چیزها و نشان دادن خود و به طور خلاصه هر فعالیتی که به کودک لذت جسمانی و طبیعی عطا کند. در یک سطح بالاتر فروید تمام رفتارهای احساسی و دوستانه ای را که از وابستگی نوزاد به مادر خود منشأ می گیرند تحت عنوان ارضای جنسی طبقه بندی می کند. عشق به هنر و موسیقی نیز تحت تأثیر تکانه های جنسی هستند. هرگاه ما در زبان محاوره ای عادی از دوست داشتن صحبت می کنیم توسط فروید به عنوان یک مفهوم جنسی طبقه بندی می شود. می توان خرده گرفت که این تنها یک بازی با کلمات است. او جنسیت را معادل عشق و جستجوی لذت در معنای وسیع خود می گیرد اما باید توجه داشت که از سوی دیگر فروید به شدت به هر کس که بخواهد تئوری وی را از ماهیت جنسی خود تهی کند اعتراض کرده و اصرا می کند که احساس و عاطفه در واقع جنسی بوده و مکیدن شصت موجب ارضای بچه از نظر جنسی می گردد. او می گوید که مفهوم وی از جنسیت یک مفهوم وسیع و درعین حال غیرقابل انعطاف است.
«یک پسر فقط به گرایش دوگانه(16) به سمت پدر و یک احساس عشق و علاقه نسبت به مادر ندارد بلکه در همان حال او مانند یک دختر رفتار کرده و گرایش زنانه خود را به سمت پدر متوجه کرده و خصومت و حسادت خود را به سمت مادر».
صرف نظر از اختلافات فردی، بیشتر نیروی عقده اودیپ در سالهای نهفتگی از میان می رود و برای در پیش گرفتن روند تکاملی سالم دختر (پسر) باید بپذیرد که پدر (مادر) متعلق به مادر (پدر ) است و او باید در آینده فرد متعلق به خود را پیدا کند. در واقع این شکستی است که باید بر اساس اصل واقعیت پذیرفته شود. عدم پذیرش و بسته نشدن پرونده تعارض اودیپی در آینده می تواند مشکلات ارتباطی متعددی را برای فرد به ارمغان آورد. به طور مثال در زنان مبتلا به شخصیت هیستریک می بینیم که جذب مردانی می شوند که به نوعی دست یافتن به آن ها مشکل است (مثلاً مردان متاهل). مانند اینکه نیرویی درونی او را به سمت تکرار رابطه مثلثی زمان کودکی سوق می دهد و می خواهد نبردی را که آغاز کرده به پایان برساند.
باور فروید مبنی بر جهانی بودن الگوی اودیپ آماج حملات زیادی از هر جهت قرار گرفته است. مردم شناس معاصر مالینوفکسی در 1927 احتمالاً اولین نفری بود که به یک آزمایش فرهنگی زد تا به این سئوال پاسخ گوید که در جوامعی که ساختار آنها متفاوت از جامعه ماست چه اتفاقی رخ می دهد. در برخی جزایر حقوق مادر بر حقوق پدر غلبه دارد و رئیس خانواده برادر مادر است. در این حال وی دریافت که هیچ رقابت جنسی بین پدر و پسر وجود ندارد بلکه کودک خصومت قابل توجهی نسبت به دایی خود نشان می دهد که دارای قدرت است و می توان نتیجه گرفت که تا حدی رقابت پسر با پدر در مرحله اودیپی یک جنگ قدرت است تا یک رقابت جنسی.
اریک فروم(17) دارای دیدگاهی مشابه است اما او با دیدگاهی روانکاوانه به قضیه نگاه می کند. او با تفسیر فروید از افسانه اودیپ مخالف بوده و به این موضوع اشاره می کند که در این افسانه هیچ مدرکی به نفع اینکه اودیپ عاشق یوکاستا شده باشد وجود ندارد و به نظر وی، یوکاستا تنها قسمتی از جایزه ای بود که به اودیپ تعلق گرفت. در دیگر نمایشنامه های این اثر سه گانه شواهدی از مفهوم زنای با محارم به چشم نمی خورد هر چند که خصومت میان پدر و پسر و جنگ قدرت در آنها یک موضوع عمده است. نوشته های فروم و نتایج وی توسط تفسیری که در 1861 توسط باکوفن از اسطوره های یونان شده حمایت می شود.
فرانتس الکساندر بر نقش جامعه و شرایط زمانی تأکید دارد اما اعتراف می کند که بنیاد زیست شناختی تئوری فروید را نمی توان نادیده گرفت. او به وابستگی دراز مدت بچه برای ارضای احتیاجات خود اشاره می کند و می گوید که این بسیار طبیعی است که احساس خصومت بچه بر علیه هر کسی که با وی برای جلب توجه مادر رقابت کند تحریک شود. در جوامعی که این وابستگی دراز مدت پذیرفته نیست چنین احساس در کودک می تواند به فرد دیگری غیر از مادر منتقل شود و رابطه اودیپی در این معنی نیازی ندارد که بر اساس لیبیدو باشد و یا محدود به رابطه پسر - مادر و دختر - پدر گردد بلکه این رابطه در پیوند تنگاتنگ با احتیاجات اساسی بیولوژیک است.
زمانی که کودک شروع به شناخت محیط می کند (که یک عملکرد ثانویه است) و وقتی که موضوعهای مناسب را انتخاب می نماید لیبیدو به این موضوع ها و محیط بیرون منتقل می شود اما همواره قسمتی از لیبیدو به سمت خود فرد متوجه است. تعادل میان این دو جنبه، متمایزکننده حالتهای «احترام به خود سالم»، خودبینی و غرور بیش از حد و گوشه گیری روان پریشانه مشاهده شده در اسکیزوفرنیا است. فرد اسکیزوفرن لیبیدو را کاملاً از جهان خارج بیرون کشیده و آن را در درون خود سرمایه گذاری می کند.
در مورد مفهوم «غیرطبیعی»، فروید دیدگاه ژانه که روان نژندی ها را بر اساس کاهش تنش توضیح می داد قبول نداشت. او بیان می کند که فرد روان نژند به طور ناخودآگاه تمایل به داشتن علایم خود مانند فوبیا یا وسواس دارد. پیروان فروید حتی آنهایی که در زمینه های دیگر از وی جدا شدند، به مفهوم جبر روانی وفادار مانده و باور داشتند که هر نوع علامتی بر اساس انگیزه های ناخودآگاه دارای معنایی است. وقتی که ما دلایل مناسبی برای رفتار خود می آوریم، روانکاو ممکن است بگوید که ما دست به توجیه می زنیم. وقتی ما چیزی را جا می گذاریم، قراری را فراموش می کنیم و یا دیر می رسیم فروید اهمیت کمی برای شرایط خارجی به عنوان علت این رویدادها قایل است. برای وی توجیه این پدیده ها را باید در انگیزه های ناخودآگاه جستجو کرد. در عین حال که وی به نقش علل دیگر غیر از انگیزه ها در بوجود آمدن یک رفتار یا پدیده اذعان دارد اما عنصر ضروری را همواره همین انگیزه های سرکوب شده می داند. با تأکید فزاینده ای که بر عملکرد اگو پس از مرگ فروید انجام شد روانکاوان پذیرفتند که رفتار می تواند حداقل تا حدی بوسیله عواملی مستقل از تمایلات غریزی تعیین شود.
ناخودآگاه
از تئوریهای فروید اولین نظریه ایی که شکل گرفت باور وی به روندهای روانی یا عقلانی ناخودآگاه است. تجارب وی در نانسی در 1889 به شدت به پیدایش این باور کمک نمود. پس از بیرون آمدن از حالت هیپنوتیزمی فرد می توانست از آنچه در مدت خواب تلقینی بر وی گذشته است کاملاً بی خبر باشد. (1) بیماران بروئر و بسیاری از بیماران تحت درمان فروید زمانی که هیپنوتیزم می شدند قادر به یادآوری مطالبی بودند که به نظر می رسید در حال بیداری کاملاً آنها را فراموش کرده باشند بنابراین این خاطرات واقعاً فراموش نشده بودند بلکه در ناخودآگاه فرد قرار داشته و قابلیت فراخوانی توسط خود آگاه را نداشتند. نام ناخودآگاه توسط فروید اختراع نشد بلکه قبلاً بوسیله محققین دیگری نظیر ژانه و شارکو به کار رفته بود و این کاربرد نه تنها در مورد رفتار بیمارگونه که در مورد رفتار طبیعی نیز بود. Unconscious Celebration به طور مثال اصطلاحی بود که کارپنتر (2) در 1876 برای توضیح این تجربه همگانی یعنی به خاطر آوردن ناگهانی یک موضوع و یا یافتن حل یک مسئله زمانی که تفکر در مورد آن را متوقف کرده ایم، بکار برد. این اصطلاح پیشنهاد کننده یک فعالیت فیزیولوژیک بود. فروید نام روانشناختی ناخودآگاه را برگزید. او بر این عقیده شد که اندیشه و تفکر و برنامه ریزی می تواند به طور ناخودآگاه انجام گیرد و حتی به این باور رسید که کل زندگی روانی در ابتدا به طور ناخودآگاه بوده و قسمت اعظم آن چنین می ماند و خود آگاه تنها یک نقش ثانویه دارد. بررسی رویاها و رسیدن به این مطلب که بسیاری از وقایع جنسی گزارش شده از سوی بیماران هرگز در واقعیت رخ نداده اند منجر به تجدید نظر وی در این فرضیه شد که ناخودآگاه تنها شامل تجارب و هیجاناتی است که به علت فشار اخلاقی و اجتماعی سرکوب شده اند.مفهوم وی از ناخودآگاه به زودی یک تأکید خاص و تازه پیدا کرد. وی نتیجه گرفت که ناخود آگاه به طور ضروری شامل انگیزش هاست. خاطراتی که اولین بیماران وی تحت هیپنوتیزم به یاد می آورند خاطرات مربوط به اشخاص و رویدادها بودند اما از میان تمایلات شدید و ارضا نشده ای سر بلند می کردند. احساس وظیفه شناسی یک زن جوان نسبت به پدر بیمار خود می تواند منجر به این گردد که وی از عشق خویش دست بکشد (که با خاطره آن اغلب روبرو می شود) این تمایل فراموش شده در ناخودآگاه می تواند به حیات خود ادامه داده و اثر خویش را بر رفتار آگاهانه فرد اعمال کند. در این حال این زن جوان می تواند به فلج هیستریک دست مبتلا شود که عذر او را در عدم پرستاری از پدر موجه جلوه کند.
فروید در یکی از جالب ترین آثار خود «روان شناسی زندگی روزمره» مثالهای متعددی را از لغزش های زبانی و خطاهای دیگر بیان می کند و نشان می دهد که اینها ریشه در ناخودآگاه دارند. در این تجزیه و تحلیل خودش را نیز فراموش نکرد. او نمی توانست نام یکی از بیماران خود را به خاطر آورد و بعد برای وی مشخص شد که وی بیماری بوده که با تشخیص هیستریا برای درد شکم خود مورد معالجه قرار گرفته بوده اما سرانجام به دلیل یک سرطان فوت می کند فروید در اینجا به یک تئوری جدیدی می رسد: هر چیزی که ما فرا گرفته ایم هرگز فراموش نمی شود اگر چه ممکن است در ناخودآگاه مدفون شود. وی شیوه متشابهی در مورد هرگونه لغزش زبانی و یا هر نوع «سانحه» و یا شکستی در پیش می گیرد. به اعتقاد وی هر نوع عملی از این قبیل قصد و هدفی در پشت خویش دارد، اگر چه این قصد و هدف به طور ناخودآگاه باشد. یک عروس انگشتر عروسی خویش را گم می کند این علامتی است که می تواند دال بر تمایل پنهانی وی به آزادی دوباره و یا حداقل رهایی از این داماد باشد.
فروید مدارکی را ارایه می دهد که نشان می دهند شوخی و بذله گویی اجازه می دهند محتوی سرکوب شده از ناخودآگاه به خود آگاه راه یابد.
علاوه بر تداعی آزاد و تحلیل رویا فروید به اصول راهنمای دیگری که بر اساس آن انگیزه های ناخودآگاه را آشکار می ساختند دست یافت. یکی از این اصول این مطلب بود که «هر آنچه به شدت مورد تحریم و ممانعت قرار می گیرد در واقع تمایل ناخودآگاه شدیدی به سوی آن وجود دارد»اگر مردم واقعاً نخواهند کاری را انجام دهند تحریم این اعمال ضرورتی ندارد بر این اساس فروید به این باور می رسد که پدرکشی و زنای با محارم که بر کراهت آن چنین تأکیدی در میان جوامع وجود دارد، امیال ناخودآگاه نیرومند و همگانی هستند.
یکی دیگر از این اصول این بود که «از هر چه به شدت می ترسیم در واقع به طور ناخودآگاه به آن تمایل داریم» و این بویژه در مورد ترسهای غیرمنطقی و شدید (فوبیا) صادق است.
رویکرد مکان گرایانه(3):
تا به حال ما بر یک ناخودآگاه که کاملاً بوسیله سرکوب از خودآگاه جدا می شود تکیه کردیم. مواجهه با محتویات این قسمت از روان باعث مقاومت فرد در قبال آن شده و تعلق داشتن این محتویات را به خویش انکار می کند. اما انواع دیگر تجربیات ناخودآگاه نیز وجود دارند. گاه ما به طور اختیاری یک تفکر یا تمایل را سرکوب می کنیم اما این ایده قسمتی از ناخودآگاه ما نمی شود بلکه در حوزه ای قابل دسترس قرار می گیرد که فروید نام آن را نیمه هشیار(4) گذاشت. در واقع دستگاه نیمه آگاه بسیار وسیع تر از آگاهی است چون شامل تمامی تجربیات ادراکی و حرکتی است که آماده هستند تا به حوزه آگاهی فراخوانده شوند. مثلاً فکری که اکنون درذهن ماست می تواند باعث تداعی یک ایده شود که خود این ایده زمانی که به آگاهی می آید فکر قبلی را به نیمه آگاه می راند. به نظر می رسد که این پدیده ای است که در تداعی آزاد رخ می دهد و این سئوال پیش می آید که چگونه ناخودآگاه می تواند وارد تداعی ایده ها گردد در حالی که به یک حوزه کاملاً مجزا تعلق دارد. فروید خود به این موضوع واقف بوده و چنین توجیه می کند که دو سیستم سانسوری یکی بین ناخودآگاه و نیمه آگاه و دیگری بین نیمه آگاه و آگاهی موجوداند و عناصری از ایده های سرکوب شده در ناخودآگاه که از چنگ سیستم سانسور اولیه فرار کرده اند وارد نیمه آگاه شده و پس از بدست آوردن انرژی روانی لازم (5) تمایل به ورود به آگاهی پیدا می کنند و در اینجا این سیستم سانسور دوم وارد عمل می شود. در تداعی آزاد از بیمار می خواهیم که به این عناصر ذخیره شده در نیمه آگاه اجازه ورود به آگاهی را بدهد و از این طریق راهی را باز می کنیم که بتوان به جنبه های تاریک تر روان فرد دست یافت.بر طبق شمای مکان نگارانه اولیه که فروید رسم کرد و شامل خودآگاه، نیمه آگاه و ناخودآگاه بود، «اگو(6)» متعلق به آگاهی بود اما اگر بخواهد عملکرد سانسوری خود را انجام دهد باید از ناخود آگاه اطلاع داشته باشد همچنان که از نیمه آگاه و آگاهی باید باخبر باشد و بر این اساس ما به یک امر متناقض (پارادوکس) می رسیم که یک قسمت آگاه روان به طور ناخودآگاه تمایلات و هیجانات ناخواسته را سرکوب می کند و در مقابل ورود آنها به آگاهی مقاومت می کند و زمانی که این تمایلات بر این سدهای دفاعی فشار می آورند احساس اضطراب می کند و ... این تناقض یکی از دلایلی بود که فروید بعداً تئوری دیگری ارایه داد. اما قبل از پرداختن به آن به بعضی جنبه های مشترک تئوری های قدیم و جدید وی می پردازیم.
روندهای اولیه و ثانویه، اصل لذت و اصل واقعیت(7)
همانند ژانه، فروید باور داشت که روان نژندیها ناشی از دور شدن فرد از واقعیت و یا حداقل از برخی از جنبه های آن می باشند. تشابهی که وی میان رویا و علایم مرضی یافت منجر به این نتیجه گیری شد که هر دو از یک روند ذهنی ابتدایی تر و نامنظم تر از آن روندی که بر تفکر و ادراک طبیعی حاکم است منشأ می گیرند. او این روند ذهنی را روند اولیه نامید و آن را در کنار اصل لذت بکار برد چون عملکرد آن در جهت کاهش تنش برخاسته از هر نوع تهییج و برقرار کردن حالت تعادلی عاری از اضطراب است. با این وجود، روند اولیه هیچ ارتباطی با واقعیت نداشته و قادر به تمیز تجربه واقعی از هذیانی نیست و هیچ چارچوبی برای آنکه اشیا را در زمان و مکان خاص مورد بررسی قرار دهد ندارد. ناتوانی این روند ذهنی در جهت هرگونه ارضای دائمی نیازها علیرغم اینکه از طریق فانتزی سعی در اینکار دارد منجر به تکامل روند ثانویه می گردد. دستگاه ذهنی که از دنیای واقعی مفاهیم را گرفته و در جهت تغییر آن کوشش می کند و بنابراین تابع اصل واقعیت است و از همان انرژی روانی استفاده می کند که قبلاً به طور بیهوده ای صرف فانتزی می شد. این عمل نیازمند سازمان دهی عناصر حافظه و مقایسه موضوعات جدید با مفاهیمی که در گذشته خوشایند و ناخوشایند بوده اند است. فروید اضافه می کند که یک قسمت از روند تفکر برای همیشه جدای از واقعیت باقی می ماند و آن قسمتی است که در رویاها، بازی و هر نوع تخیل و پندار فردی و خصوصی استفاده می شود. واضح است که بررسی و ارزیابی واقعیت در بیمارانی که به خاطر فوبیا قادر به زندگی سالم و عادی نیستند، در افراد وسواسی که افکارشان مانع تماس آن ها با واقعیت می گردد، در قربانیان افسردگی که دست به خودکشی به علت احساس بیهودگی شدید می زنند و در فرد اسکیزوفرن که به واسطه سیستم هذیانی خود از دنیا جدا شده، دچار اختلال است. همگی آنها درجاتی از جدایی از واقعیت دارند.مفهوم روندهای اولیه و ثانویه که توسط فروید ارایه شدند به چند دلیل حایز اهمیت زیادی هستند.
1- روند اولیه، ارتباطی را میان تحقیقات انجام شده در مورد رویا و ساز و کارهایی که در دیگر انواع فعالیت های ذهنی وجود دارند برقرار می کند به طور مثال در روند اولیه می توان از جابجایی انرژی روانی (8) از یک موضوع به موضوعی دیگر سخن گفت. اسامی سمبولیسم و جابجاسازی (9)، تراکم (10) و جایگزینی (11) همگی به مقدار زیادی با یکدیگر وابسته اند و برای توضیح حرکات و نوسانات این انرژی بیان شده اند. در رویا یک عنصر به ظاهر بی اهمیت می تواند هیجان زیادی را باعث شده که در این مورد موضوعی که آن احساس را دامن زده جایگزین یا سمبلی برای یک موضوع دیگر است.
2- صورت بندی و تدوین تئوری غرایز دومین پیشرفتی بود که در رابطه با مفهوم روندهایی اولیه و ثانویه بدست آمد. وی در این صورت بندی بعضی رفتارهایی را مورد مطالعه قرار داد که در جهت ارضای غریزه جنسی از زمان نوزادی عمل می کنند. لیبیدو(12) انرژی سابق هایی است که این رفتار را ایجاد کرده و در نهایت به شکل گیری رفتار جنسی طبیعی فرد بالغ از طریق گذشتن از مراحل پیش تناسلی (13) کمک می کند. از آنجایی که منشأ لذت جنسی در سالهای اولیه کودکی نواحی لذت بخش بدون وی است کودک در این سالها مشکلی در ارضای سابق های کودکانه خود ندارد. مشکل زمانی بوجود می آید که به اندازه ای بزرگ شود که بتواند موانع اجتماعی و محدودیت های محیطی را که در برابر این فعالیت های لذت جویانه قرار می گیرند درک کند. از نظر فروید لذت یک حالت تعادلی است که بوسیله هیچ تهییج تنش زا یا دردزایی به هم نخورد. هرگاه چنین حالات ناخوشایندی رخ دهند وظیفه روند اولیه است که موجود را از این تهییج هر چه زودتر و به هر وسیله ممکن آزاد کند و تعادل را مجدداً برقرار کند. رفته رفته، روند ثانویه برای رفع نیازها راه حل های واقع بینانه تری اتخاذ می کند و از طریق آن «اگو» بالاخره قادر می شود تا حدودی بر لیبیدو تسلط یابد و اگر نتواند کاملاً آن را رام کند حداقل در مقابل نیازهای خودسرانه این قسمت از روان مقاومت می کند.
تمایل جنسی نوزادی
فروید بارها و بارها در حین تجربیات خود برای جستجوی منشأ سرکوبی به دوران کودکی بیمارن خود رسید. او بیان کرد که تئوری وی در مورد تمایلات جنسی نوزادی عصاره ای تئوریک از تعداد بی شماری تجربه است. تجاربی که بر اساس اصل تداعی آزاد و از بیماران روان نژند خود بدست آورده است. در سالهای بعد مشاهده و تجزیه و تحلیل کودکان نتایج وی را در مورد خصوصیات زندگی جنسی در مراحل مختلف تکاملی تأیید کردند.سایق جنسی نوزاد به شدت دوران بلوغ نیست و همچنین هدف آن متفاوت از دوران بلوغ است. این سایق به جای آنکه متمرکز باشد حالتی منتشر دارد و ماهیت خود ارضایانه داشته و هنوز به سمت فرد دیگری به عنوان موضوع خود متوجه نیست. در ابتدا این سایق از طریق دهان و مکیدن ارضا می شود. بدیهی است که مکیدن یک بچه گرسنه بوسیله گرسنگی و نه غریزه جنسی تحریک می شود اما زمانی که یک بچه سیر شصت خود را می مکد نمی تواند بوسیله گرسنگی برانگیخته شده بلکه باید محرکی لذت جویانه او را وادار به اینکار کرده باشد. در 6 ماهگی گاز گرفتن تبدیل به یک شکل عمده در فعالیت های دهانی نوزاد می شود. در انتهای سال اول زندگی ناحیه مقعدی تبدیل به مکان عمده ارضای لذت می شود. انرژی روانی کاملاً از منبع لذت خود در مرحله دهانی بیرون کشیده نمی شود. ما همیشه نیاز به خوردن داریم و بعضی از ما به اندازه ای به مصادیق مرحله دهانی خود وابسته ایم که برای باقیمانده عمر خود به اعمالی مانند آدامس جویدن، سیگار کشیدن، پر حرفی و بوسیدن بیش از اندازه علاقه نشان می دهیم. با این وجود در مدت مرحله مقعدی قسمت اعظم انرژی روانی در فعالیت های ارگان دفعی سرمایه گذاری می شود. بدن نه تنها در روند دفع احساس لذت می کند بلکه حتی بر طبق نظر فروید از طریق تأخیر ایجاد کردن در این عمل احساس لذت خود را تقویت می کند. در این مرحله و همچنین در مرحله دهانی ظاهراً یک الگوی خشونت وجود دارد که تا زمان تجدید نظر در تئوری های خود، فروید آن را در نتیجه موانعی می دانست که از تظاهر آزاد تکانه های های نوزاد جلوگیری می کنند. در مرحله احلیلی ناحیه تناسلی توجه کودک را جلب کرده و فعالیت جنسی در معرض محدودیت ها و محرومیت های اجتماعی قرار می گیرد و کودک در برابر نظم شدیدتری نسبت به مراحل قبل است. این نه تنها به علت تابوهای اجتماعی در مورد استمناء بلکه به این علت نیز است که در چهار سالگی کودک شروع به کنجکاوی در وجود دیگران و عمدتاً پدر و مادر خود می کند. او ممکن است خود را به اندازه کافی با تقاضاها و معیارهای اجتماع وفق دهد و یا اینکه ابتدا فعالیت های خود را تشدید کرده و سپس آنهارا سرکوب کند. وقتی او از سرکوبی استفاده کند این تمایل ویژه خود را در ناخودآگاه نگاه داشته ودر آن جا دست نخورده می ماند اگر چه ممکن است ارضای خود را به صورت انواعی از والایش (14) جستجو کند که از نظر اجتماعی قابل قبول و حتی پسندیده اند.
فعالیت های دیگری نیز وجود دارند که در کودک از نظر فروید متعلق به مقوله جنسیت و ارضای آن هستند مانند گاز گرفتن اشیا و بردن آنها به دهان، حرکات منظم بازوها و ساق ها، تاب خوردن و بالا و پایین رفتن، پاره کردن و پایین انداختن چیزها و نشان دادن خود و به طور خلاصه هر فعالیتی که به کودک لذت جسمانی و طبیعی عطا کند. در یک سطح بالاتر فروید تمام رفتارهای احساسی و دوستانه ای را که از وابستگی نوزاد به مادر خود منشأ می گیرند تحت عنوان ارضای جنسی طبقه بندی می کند. عشق به هنر و موسیقی نیز تحت تأثیر تکانه های جنسی هستند. هرگاه ما در زبان محاوره ای عادی از دوست داشتن صحبت می کنیم توسط فروید به عنوان یک مفهوم جنسی طبقه بندی می شود. می توان خرده گرفت که این تنها یک بازی با کلمات است. او جنسیت را معادل عشق و جستجوی لذت در معنای وسیع خود می گیرد اما باید توجه داشت که از سوی دیگر فروید به شدت به هر کس که بخواهد تئوری وی را از ماهیت جنسی خود تهی کند اعتراض کرده و اصرا می کند که احساس و عاطفه در واقع جنسی بوده و مکیدن شصت موجب ارضای بچه از نظر جنسی می گردد. او می گوید که مفهوم وی از جنسیت یک مفهوم وسیع و درعین حال غیرقابل انعطاف است.
عقده اودیپ(15)
اگر چه لیبیدوی کودک در ابتدا ماهیتی خود ارضایانه داشته و به سوی یک شی خارجی به عنوان موضوع عشق متوجه نیست، در طول سالهای اولیه بعضی از جنبه های این پیوستگی شکل می گیرند. اولین پیوستگی مهم با شخصی است که نیازهای وی را اراضا می کند یعنی مادر و تفاوتی نمی کند که کودک پسر باشد یا دختر. اما به زودی توجه دختر به سمت پدر متوجه می شود و آن زمانی است که کشف می کند نقصی جسمی دارد و مادر را مسئول آن می داند. پسر از سوی دیگر به سمت مادر گرایش یافته و به پدر به دیده تنفر می نگرد و او را رقیب عشق خود می پندارد. همچنان که او به این مطلب می رسد که دختر فاقد عضو تناسلی مردانه است به این پندار نیز دست می یابد که این سرنوشت هرگاه دست از رقابت با پدر خود بر سر مادر خویش بر ندارد در انتظار وی نیز بوده و ترس از اخته شدن موجب می شود که عشق خویش به مادر و همچنین خشم خود نسبت به پدر را سرکوب کند. واکنش دختر تا حدودی متفاوت است. او عشق خویش را به پدر خود متوجه کرده به این امید که آنچه را که فاقد آن است جبران کند. به همین دلیل در سالهای بعد در طول زندگی او تمایل خاصی به داشتن پسر خواهد داشت. فروید اعتراف می کند که موقعیت اودیپی محدود به یک الگو واحد نیست:«یک پسر فقط به گرایش دوگانه(16) به سمت پدر و یک احساس عشق و علاقه نسبت به مادر ندارد بلکه در همان حال او مانند یک دختر رفتار کرده و گرایش زنانه خود را به سمت پدر متوجه کرده و خصومت و حسادت خود را به سمت مادر».
صرف نظر از اختلافات فردی، بیشتر نیروی عقده اودیپ در سالهای نهفتگی از میان می رود و برای در پیش گرفتن روند تکاملی سالم دختر (پسر) باید بپذیرد که پدر (مادر) متعلق به مادر (پدر ) است و او باید در آینده فرد متعلق به خود را پیدا کند. در واقع این شکستی است که باید بر اساس اصل واقعیت پذیرفته شود. عدم پذیرش و بسته نشدن پرونده تعارض اودیپی در آینده می تواند مشکلات ارتباطی متعددی را برای فرد به ارمغان آورد. به طور مثال در زنان مبتلا به شخصیت هیستریک می بینیم که جذب مردانی می شوند که به نوعی دست یافتن به آن ها مشکل است (مثلاً مردان متاهل). مانند اینکه نیرویی درونی او را به سمت تکرار رابطه مثلثی زمان کودکی سوق می دهد و می خواهد نبردی را که آغاز کرده به پایان برساند.
باور فروید مبنی بر جهانی بودن الگوی اودیپ آماج حملات زیادی از هر جهت قرار گرفته است. مردم شناس معاصر مالینوفکسی در 1927 احتمالاً اولین نفری بود که به یک آزمایش فرهنگی زد تا به این سئوال پاسخ گوید که در جوامعی که ساختار آنها متفاوت از جامعه ماست چه اتفاقی رخ می دهد. در برخی جزایر حقوق مادر بر حقوق پدر غلبه دارد و رئیس خانواده برادر مادر است. در این حال وی دریافت که هیچ رقابت جنسی بین پدر و پسر وجود ندارد بلکه کودک خصومت قابل توجهی نسبت به دایی خود نشان می دهد که دارای قدرت است و می توان نتیجه گرفت که تا حدی رقابت پسر با پدر در مرحله اودیپی یک جنگ قدرت است تا یک رقابت جنسی.
اریک فروم(17) دارای دیدگاهی مشابه است اما او با دیدگاهی روانکاوانه به قضیه نگاه می کند. او با تفسیر فروید از افسانه اودیپ مخالف بوده و به این موضوع اشاره می کند که در این افسانه هیچ مدرکی به نفع اینکه اودیپ عاشق یوکاستا شده باشد وجود ندارد و به نظر وی، یوکاستا تنها قسمتی از جایزه ای بود که به اودیپ تعلق گرفت. در دیگر نمایشنامه های این اثر سه گانه شواهدی از مفهوم زنای با محارم به چشم نمی خورد هر چند که خصومت میان پدر و پسر و جنگ قدرت در آنها یک موضوع عمده است. نوشته های فروم و نتایج وی توسط تفسیری که در 1861 توسط باکوفن از اسطوره های یونان شده حمایت می شود.
فرانتس الکساندر بر نقش جامعه و شرایط زمانی تأکید دارد اما اعتراف می کند که بنیاد زیست شناختی تئوری فروید را نمی توان نادیده گرفت. او به وابستگی دراز مدت بچه برای ارضای احتیاجات خود اشاره می کند و می گوید که این بسیار طبیعی است که احساس خصومت بچه بر علیه هر کسی که با وی برای جلب توجه مادر رقابت کند تحریک شود. در جوامعی که این وابستگی دراز مدت پذیرفته نیست چنین احساس در کودک می تواند به فرد دیگری غیر از مادر منتقل شود و رابطه اودیپی در این معنی نیازی ندارد که بر اساس لیبیدو باشد و یا محدود به رابطه پسر - مادر و دختر - پدر گردد بلکه این رابطه در پیوند تنگاتنگ با احتیاجات اساسی بیولوژیک است.
خودشیفتگی(18)
در ماههای اولیه، نوزاد در یک حالت آگاهی مبهم قرار داشته که مانع از این می شود که میان تجربیات برخاسته از بدن خود و وقایعی که در محیط بیرون رخ می دهند تمایز قایل شود. حتی لذتی را که از شیر خوردن از سینه مادر حس می کند به عنوان چیزی خارج از خویش نمی بیند. سینه مادر جزیی از خود اوست همانگونه که انگشت وی به او تعلق دارد و در زمانی که به سینه مادر دسترسی ندارد آن را می مکد. لذتی که بدست می آورد ماهیت خود ارضایانه داشته و تکامل لیبیدو در این مرحله به صورت خودشیفتگی اولیه(19) بیان می شود.زمانی که کودک شروع به شناخت محیط می کند (که یک عملکرد ثانویه است) و وقتی که موضوعهای مناسب را انتخاب می نماید لیبیدو به این موضوع ها و محیط بیرون منتقل می شود اما همواره قسمتی از لیبیدو به سمت خود فرد متوجه است. تعادل میان این دو جنبه، متمایزکننده حالتهای «احترام به خود سالم»، خودبینی و غرور بیش از حد و گوشه گیری روان پریشانه مشاهده شده در اسکیزوفرنیا است. فرد اسکیزوفرن لیبیدو را کاملاً از جهان خارج بیرون کشیده و آن را در درون خود سرمایه گذاری می کند.
دوره نهفتگی(20)
فروید باور داشت که پس از به اوج رسیدن عشق خانوادگی علاقه بچه ها به جنسیت فروکش کرده و در سالهای میان 12-6 سالگی به سمت افراد همجنس خویش کشیده می شوند. بر این اساس فروید به این مرحله نام مرحله هم جنس خواهانه نیز داده است که بیانگر مرحله دیگری از حرکت طبیعی لیبیدو به سمت بلوغ و تکامل است. با این وجود خیلی از پیروان فروید از اینکه وی نتوانست به ارزیابی دقیق تر این مرحله دست بزند تأسف می خورند. هارتمن، اریکسون، سولیوان و پیاژه در مورد این مرحله حرفهای بیشتری برای گفتن دارند.جبر روانی(21)
یک رویداد زمانی مقدر است که علتی داشته و زمانی وقوع آن حتمی است که یک عامل به عنوان علت کافی برای آن وجود داشته باشد که بدنبال آن رویداد حتماً به وقوع بپیوندد و جایی برای تصادف باقی نگذارد. جبرگرایی باوری است که معتقد است تمام رویدادها در طبیعت دارای علت کافی هستند. زمانی که آن را در مورد انسان به کار بریم مفهوم آن این است که هر عمل، فکر یا احساس دارای علتی خاص خود است هر چند که می تواند محتوی بسیار پیچیده ایی داشته باشد و به راحتی به بررسی تن ندهد. فروید باور داشت که اعمال و تصمیمات مهم همواره به انگیزه ها برمی گردند. زمانی که هیچ نیروی برانگیزاننده موجود نیست باید به دنبال انگیزه های ناخودآگاه بگردیم. یک لغزش زبان و یا هر نوع تصادفی باید بوسیله برخی تمایلات پنهانی برانگیخته شده باشند. اینها به سمت هدف های ویژه ای متوجه اند و اگر چه احتمال دارد که این اهداف به طور کامل برآورده نشوند اما در روند آگاهی ایجاد اختلال کرده و نتایج دور از انتظاری به بار می آورند. یک رویا تنها یک تصویر سازی ساده نیست بلکه بوسیله تمایلات ناخودآگاه برانگیخته شده و هدف آن ارضای این تمایلات است.در مورد مفهوم «غیرطبیعی»، فروید دیدگاه ژانه که روان نژندی ها را بر اساس کاهش تنش توضیح می داد قبول نداشت. او بیان می کند که فرد روان نژند به طور ناخودآگاه تمایل به داشتن علایم خود مانند فوبیا یا وسواس دارد. پیروان فروید حتی آنهایی که در زمینه های دیگر از وی جدا شدند، به مفهوم جبر روانی وفادار مانده و باور داشتند که هر نوع علامتی بر اساس انگیزه های ناخودآگاه دارای معنایی است. وقتی که ما دلایل مناسبی برای رفتار خود می آوریم، روانکاو ممکن است بگوید که ما دست به توجیه می زنیم. وقتی ما چیزی را جا می گذاریم، قراری را فراموش می کنیم و یا دیر می رسیم فروید اهمیت کمی برای شرایط خارجی به عنوان علت این رویدادها قایل است. برای وی توجیه این پدیده ها را باید در انگیزه های ناخودآگاه جستجو کرد. در عین حال که وی به نقش علل دیگر غیر از انگیزه ها در بوجود آمدن یک رفتار یا پدیده اذعان دارد اما عنصر ضروری را همواره همین انگیزه های سرکوب شده می داند. با تأکید فزاینده ای که بر عملکرد اگو پس از مرگ فروید انجام شد روانکاوان پذیرفتند که رفتار می تواند حداقل تا حدی بوسیله عواملی مستقل از تمایلات غریزی تعیین شود.
پی نوشت ها :
1. Posthypnotic Amnesia
2. Carpenter
3. Topographical
4. Precouncious
5. Cathexis
6. Ego
7. Primary and Secondary process, Pleasure and reality principle
8. Decathexis
9. Displacement
10. Condensaion
11. Substitution
12. Libido
13. Pregential
14. Sublimation
15. Oedipus Complex
16. Ambivalent
17. Erich Fromm
18. Nareissism
19. Primary Nareissism
20. Latent Period
21. Psychic Determinism