دانشمند فرشته گون

فیلسوف فرانسوی ژاک ماریتَن(1973-1882) را شاید بتوان فروزه پیشتاز رُنسانسِ کاتولیکِ عصر کنونی خواند. او شاگرد برگسون و به مرام کاتولیک رُم گرویده بود؛ و در دوره پختگی حیات وقت خود را وقف تشخیص بیماری ذهن...
جمعه، 9 فروردين 1392
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
دانشمند فرشته گون
دانشمند فرشته گون

نویسنده: ژاک مارتین
مترجم: کامبیز گوتن



 

مقدمه

فرانکلین لوفان باومر:
فیلسوف فرانسوی ژاک ماریتَن(1973-1882) را شاید بتوان فروزه پیشتاز رُنسانسِ کاتولیکِ عصر کنونی خواند. او شاگرد برگسون و به مرام کاتولیک رُم گرویده بود؛ و در دوره پختگی حیات وقت خود را وقف تشخیص بیماری ذهن مدرن نمود و تجویزش برای شفای آن بازگشتن به سنت بزرگ فرهنگ مسیحی مخصوصاً رجوع به تعالیم سن توماس آکوئیناس بود. دکتر آنژلیک (*)که یکی از آثار عمده اوست که به سال 1931 به چاپ رسید.
پریشانی در روزگار ما، همان طور که در آغاز این کتاب خاطرنشان شد، از این واقعیت ناشی می گردد که فرهنگ، که نوعی کمال بشری است، خودش را هدف غایی محسوب می کند. در مرحله کارتزیَن یادکارتی و فلسفی اش با خوارشماری هر آنچه بالاتر از سطح عقل بود شروع به کار کرد؛ اینک خود عقل را هم خوار می شمارد؛ رنجور از قانون پوست و گوشت و استخوان است و به گیجی معنویِ ناشی از نابخردی گرفتار آمده است که آدمی هم گریبانگیر آن است. «اشتباه دنیای مدرن در این است که مدعی است قادر است سلطه عقل را بر طبیعت تضمین کند بی اینکه سلطه اَبَر -طبیعت را بر عقل قبول داشته باشد». به همین دلیل، در مقام معرفت حتی، متافیزیکی که لحظه ای پیش از آن یاد کردیم از عهده چاره این درد برنمی آید. حکمت دیگر، که هم برتر است و هم ملکوتی تر، از خودِ عشق است که زایش می یابد، آنهم به یمن عنایات روح القدس. و برای آن حکمت معنوی و عرفانی است که مقدم بر همه چیز درماندگی یا فلاکت مان به شدت گرسنگی و تشنگی می کشد؛ چه، تنها همان است که قادر است گرسنگی و تشنگی ما را فرو نشاند، زیرا همانا هم پیوندی است در تجربه با امور ملکوتی و سرآغاز سرفرازی و خجستگی جاودانی. ولی، مع هذا، همچنان ما را گرسنه نگه می دارد و تشنه، زیرا فقط بصیرت دل است که می تواند آرزوی مان را برای با خدا بودن برآورده بسازد.
سن ژان صلیبی عالم تجربه پرداز چنین حکمتی است؛ سن توماس آکوئیناس تئولوگِ بزرگ آن است. چون آکوئیناس دقیقتر از هر عالم دیگری در الهیات حقیقت مرکزی را، که با نادیده انگاشتنش تعمق معنوی و حتی خود مسیحیت به شدت لطمه می خورد، تعریف نموده است- و منظورم در اینجا تفاوت بین طبیعت و بخشایش خداوند، و نیز نفوذ همه جانبه فعال هر دوی آنها و تمامی ساختار یا اُرگانیسم مواهب تأثیر نهنده الهی می باشد- او همچنین بهتر از هر کسی دیگری به توجیه سرشت حکمت عرفانی پرداخته، و بهتر از هر کس دیگری علیه هر ریاکاری و نیرنگی مقاومت نشان داده است.
این بزرگتر بهره ای است که به منظور احیای فرهنگ مسیحی می تواند از وی نصیب ما بشود؛ زیرا، در بررسی نهایی، تمامی قاعده و نظم مسیحی در سراسر این کره خاکی به آن حکمت و تعمق معنوی وابسته است و متکی.
وحدت یک فرهنگ، در وهله نخست و مهمتر از همه، بر اساس بودن ساختاری نسبتاً مشترک در فلسفه، نوعی بینش متافیزیکی و اخلاق معنوی، و نوعی ملاک و معیار در ارزشها تعیین می گردد، در یک کلام، بر اساس تصوری مشترک از جهان، از انسان و حیات انسانی که ساختارهای اجتماعی، زبانی، و حقوقی کم و بیش تجسمی از آن می باشند.
وحدت متافیزیکی مدتهاست که در غرب گسیخته شده است- مسلماً نه تا به حد نابودی مطلق، ولی گسیخته چندان که گویی ریشه کن شده است. درام فرهنگ غرب در این واقعیت نهفته است که اندوخته های علم متافیزیک به حداقل مقدار که کارآیی ندارد تقلیل پیدا کرده هاست، و تنها آن را عنصر مادی به هم نگه داشته است، و ماده قادر نیست چیزی را چندان به هم نگه دارد. این درام برای مان جنبه ای غم افزاتر به خود می گیرد چون در حال حاضر هر چیزی می باید از نو ساخته گردد، در خانه اروپایی باید هر چیزی دگرباره سرجای خودش قرار گیرد. اگر می شد فلسفه ای مشترک مورد پذیرش فرهیختگان اروپایی قرار گیرد، می توانست برای شفای جهان غرب هم سرآغاز تازه ای باشد.
مرضی که دنیای مدرن بدان مبتلاست، در درجه نخست، یک بیماری ذهنی است؛ این ابتدا در ذهن بود که پیدا شد، و حالا نیز همچنان به ریشه های ذهن است که می تازد، پس آیا جای تعجب است که ما را در نظر چنین آید که دنیا در ظلمت فرو شده است؟
Si oculus tuus fuerit nequam, totum corpustuum tenebrosum erit
[وقتی چشمان از دیدن عاجز باشند، سیاهی همه پیکر را فرا می گیرد.]
درست به هنگام ارتکاب گناه نخستین بود که تمامی همآهنگی انسانی بر هم خورد، چه، از آن دستوری که تأکید می ورزد عقل می باید تابع خدا باشد سرپیچی شد؛ بنابراین، در بن همه بی نظمی های ما، در درجه نخست و مهمتر از همه، بیراهه شدن ذهن از مسیری است که آن را خدا تعیین نموده، مسئولیت فیلسوفان در پیدایش این امر بسیار عظیم است. در قرن شانزدهم، و بعد بیشتر، بخصوص در عصر دکارت، سلسله مراتب کارگشایی درون گرایانه عقل از هم فروپاشید. فلسفه، تئولوژی را رها کرد تا این ادعای خود را بر کرسی نشاند که خودش برترین علم است؛ همزمان با آن، علم ریاضی که به عالم ملموس و پدیده هایش مربوط می گشت بر متافیزیک پیشی گرفته و برای خود اولویت قائل شد؛ ذهن انسانی داعی استقلال از خدا و باشندگی گردید. استقلال از خدا، این یعنی، استقلال از برترین اُبژه هر نوع فِراست و هوشمندی. ذهن، با شوری نه چندان کامل، هنوز خدا را قبول داشت، ولی، سرانجام شناخت نزدیک داشتن از او را که به گونه ای فوق طبیعی از طریق مکاشفه و به لطف کرامت الهی حاصل می شود رد و انکار نمود. استقلال از باشندگی، این یعنی، استقلال از اُبژه هم- سرشت ذهن که در دست کم گرفتن آن پروا نشان نداد و با تواضع عمل نکرد، تا سرانجام بر آن گردید که از بذرهای جنبه های واضح هندسی برایش استنتاجی بتراشد که تصور می نمود خودبخود امری ذاتی بوده باشد.
ما از تشخیص عواقب آن معدود واژگان تجریدی که به خون و اشک آلوده اند قاصر می باشیم- ما را ماده گرایی تا به این حد رسیده است؛ ما طوفان عظیمی را که به پا شده تشخیص نمی دهیم و فاجعه عظیمی را که دُچارش هستیم نمی بینیم. ارسطو می گفت که ذهن فعالیتی است آسمانی و خدایی، برکت نور است و زندگی، والاترین فر و کمال در سرشتی است که خدا خلقتش نموده است، همان چیزی است که به یُمنش از قالب ماده بدر آمده و همه چیز می گردیم. همان چیزی که به یاریش فرخندگی در عالم فراسوی طبیعت را نصیب خود می سازیم، علت همه اعمال نیک و انسانی ماست. آیا می توانیم این را بفهمیم که وقتی آن هستی دچار اختلال و تزلزل شد مفهومش برای آدمی چه خواهد بود، آن هستی که او دارد و نورالهی سهمی در آن؟ انقلابی که دکارت به پاکرد و فیلسوفان در قرن هجدهم و نوزدهم ادامه اش دادند، انقلابی که صرفاً نیروهای ویرانگر را در اذهان فرزندان آدم بیدار و فعال نمود فاجعه تاریخی بس عظیم تری است تا هر زلزله، و آتشفشان و سیل مخربی بر پهنه زمین، بدتر از بلای اقتصادی است که ممکن است دامنگیر ملل گردد.
وقتی ذهن قادر به کسب معرفت نسبت به ابژه، نسبت به خدا، نباشد، به همان اندازه نیز به تمامی صلاحیت انسانی بی تفاوت است، یک طاغی علیه هر سنتی و تداوم معنوی، به اندرون لاک خود کوچیده، خویشتن را در تنگنایی که گفت و شنود، دیگر ممکن نیست محبوس می سازد. و اگر قبول دارید کهdocibilitas ،یعنی استمداد یادگیری، خصلت اساس ذهن آفریده به دست خداست- چه حتی قوای حیوانی نیز چنین خصلتی را دارند به طوری که می توانند چیزی را تقلید نموده و آمادگی ذهنی را تقویت کنند، امری که ارسطو حیوانات را بر مبنای آن معیار طبقه بندی می کند، یعنی آن دسته ای را که از آموزش گرفتن می پرهیزند در پایین ترین سطح قرار می دهد، اگر این را هم قبول دارید که این docibilitas( استعدادیادگیری) در ارتباط با ما انسانها شالوده اصلی زندگی اجتماعی است- چه، انسان از آن روی حیوان سیاسی خوانده شده است چون به دیگران احتیاج دارد تا در امر عقل نظری و عقلِ عملی به پیشرفت نایل آید، امری که فقط او از عهده اش برمی آید- در آن صورت می توان چنین نتیجه گرفت که ذهن انسان در روزگارمان، از یک طرف، با از دست دادن استعداد یادگیری از دیگران و همچنین استعداد کسب معرفت نسبت به ابژه در مسیری افتاده است که سرنجام به طور وحشتناکی حالت سفتی مطلق و آهکی شدن به خود خواهد گرفت و عقل به تدریج ضعیف و زار خواهد شد؛ و، از طرف دیگر، عمیق ترین و انسانی ترین پیوندهای زندگی اجتماعی همزمان با هم کم کم دُچار سستی گردیده و سرانجام از میان خواهد رفت.
سه نشانه اصلی بیماری ذهنی را امروزه می توان به خوبی تشخیص داد و به تغییر و تحول عمده ای که در نظرپردازیها از زمان دکارت به این طرف انجام پذیرفته است پی برد.
ذهن خیال می کند که با انکار تئولوژی و بعد متافیزیک و رد هر یک به این دلیل که علم نمی باشند، با کنار نهادن هر تلاشی برای شناخت علت اولیه و واقعیتهای غیرمادی، با گرایش به شک کم و بیش شسته رفته ای که در حقیقت اهانتی است به دریافتهای حسی و اصول عقلانی، یعنی شک به چیزهایی که تمامی معرفت ما وابسته به آنهاست، دلیلی برای قدرت ذاتی خودش ارائه می دهد. یک چنین واژگون شدگی معرفت بشری را می توان در یک کلام توصیف نمود: اگنوسیتسیزم.
ذهن در همان حال از بجا آوردن حقوق حقیقت ازلی خودداری نموده و نظمی را که ماوراء طبیعی است انکار می کند، چه آن را امری ناممکن می داند- چنین انکاری ضربه ای است بر جانمایه رحمت. چیزی که در یک کلام می توان آن را ناتورالیسم (یا طبیعت گرایی ) نام نهاد.
سرانجام، ذهن می گذارد فریفته سرابی شود که از تصوری افسانه ای در خصوص سرشت بشر به وجود آمده است، تصوری که به آن سرشت همان کیفیاتی را نسبت می دهد که ویژه روح ناب است، اصل را بر این می گیرد که آن سرشت در هر یک از ما انسانها همان منزلت والا و بی نقصی را داراست که سیرت ملکوتی در فرشته خدا، و بنابراین، برای ما این حق را قائل است که بر طبیعت چیرگی کامل یابیم، خودمختاری برتری را به دست آریم، در خود- بسایی کمبودی نداشته باشیم، از وابستگی بری بوده و برخوردار از استقلای باشیم که در خور موجودات پاک است و بی گناه. این را می توان اَندیویدوآلیسم individualisme (فردیت گرایی) خواند، آنهم به مفهوم متافیزیکی کامل این واژه، هر چند آنژلیسمangelisme (گرایش ملکوتی) توصیفی درست تر است؛ چنین اصطلاحی را هم ملاحظات تاریخی تأیید می کند و هم ملاحظات مرامی، زیرا اصل ایده آل و نوع متافیزیکی فردیت گرایی مدرن را در آشفتگی بین سوبستانس ( جوهر به هر شکلش) و مُنادmonad ملکوتی می توان یافت.
می گویم این سه اشتباه عظیم، همانا نشانه های مرضی واقعاً شدید و فرسانیده می باشند؛ زیرا آنها به ریشه، به ریشه سه گانه، زندگی مان می تازند: به ریشه عقلانی، مذهبی و اخلاقی.
آنها، در آغاز، حالتی خفته داشته و یا خود را ظاهر نمی کردند، مگر به صورت مقاصدی کاملاً معنوی. امروزه آنها در برابرمان به خودنمایی پرداخته، جلوه گری نموده، دل می فرسایند، و به هر جایی که راه داشته باشند می خلند. هر کسی آنان را می بیند و احساسشان می کند، چه تیغه بی رحم و تیزشان از فکر و سرگذشته و بر پوست و گوشت بشریت خلیده است.
بگذارید یک بار دیگر متوجه باشیم که این شأن و شرف عقل طبیعی، یک- چشمیِ ذهن( آنگونه که انجیل بدان اشارت دارد)، حس تشخیص درست در عقل سلیم است که به سبب چنین اشتباهات موهن لطمه دیده است. راسیونالیسم به چه سرنوشت عجیبی دُچار آمده است! آدمیان از قید هر محظوری خویشتن را رهانیدند تا جهان را مسخر سازند و همه چیز را به سطح عقل تقلیل دهند. و سرانجام به جایی رسیده اند که از واقعیت روی برمی تابند، جرأت نمی کنند از ایده ها استفاده برند و به باشندگی مؤمن باشند، به وجدان کاری ندارند و از شناخت چیزی که داده ای ملموس نباشد می پرهیزند، هر معرفت بینش فکری را در لغزنده مایعی عظیم که آن را «شدن» یا تحول می نامند حل نموده، خودشان را وحشی و عقب افتاده ای می پندارند چنانچه هر اصل نخستینی را مورد تردید قرار ندهند و بر هر برهان عقلانی انگ بلاهت نزنند، هر تلاش نظری و شناخت منطقی را دور انداخته، و نوعی بازی غریزه، تخیل، حدس، هیجانات پرجوشش احساس درون را جایگزینش می سازند، و جرأت از دست داده اند که صاحب رأی و قضاوتی باشند.
منبع: فرانکلین، لوفان باومر؛ (1389)، جریان های اصلی اندیشه غربی جلد دوم، کامبیز گوتن، تهران، انتشارات حکمت، چاپ دوم، 1389.

 

 



ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط