اصطلاح روان تحلیلی (1) و نام زیگموند فروید، برای اکثریت افرادی که دارای تحصیلات دانشگاهی هستند آشناست. در حالی که روانشناسانی نظیر فخنر، وونت و یا تیچنر، در خارج از حیطه روانشناسی حرفه ای، بندرت شناخته شده اند. برای فروید درجه شهرتش، خوشایند به نظر می رسید؛ در حالی که، ممکن است نظام روانشناختی وی برای عامّه، تنها به طور سطحی و یا نادرست شناخته شده باشد. این مسأله برای بسیاری از مدرّسان روانشناسی، گاه مایه تعجب است که اکثریّت دانشجویان مبتدی، گمان دارند که روانشناسی فروید تنها به درمان اختلالات روانی می پردازد.
مکتب روان تحلیلی، در حدّ قابل توجهی با مکاتب دیگر روانشناسی تلاقی داشته است. توجه به شرایط سال 1895 سالی که فروید نخستین کتابش را در جهت پی ریزی پایه های روان تحلیلی منتشر می کند، قابل ملاحظه است. در آن سال وونت 63 سال داشت و تیچنر 28 سال و 2 سال از ورودش به دانشگاه کرنل می گذشت. ساخت گرایی هنوز موقعیت زنده ای داشت و کنش گرایی هرچند در قالب یک مکتب تشکّل نیافته بود، اما در آمریکا رو به گسترش بود. رفتارگرایی و روانشناسی گشتالت (2)وجود خارجی نداشتند، به علاوه واتسن 17 سال داشت و ورتایمر (3)هنوز بیش از 15 سال از سنّش نمی گذشت.
زمانی که فروید در بیست و سوم سپتامبر 1939درگذشت، نوع نگرش به روانشناسی تغییر یافته بود. ساخت گرایی و کنش گرایی به تاریخ روانشناسی پیوسته بودند. روانشناسی گشتالت با سرعت در آمریکا توسعه می یافت و رفتارگرایی، روانشناسی رایج آن دیار به حساب می آمد.
در سال 1939، فروید اهمیت زیادی به دست آورده بود و موقعیتش به عنوان بنیانگذار یک مکتب و جنبشی جدید تثبیت گردیده بود.
در آن هنگام، ارتباط بین روان تحلیلی و سایر مکاتب روانشناسی، تنها یک ارتباط زمانی بود. بدین معنی که هیچگونه پیوند واقعی یا بهتر بگوییم هیچ نوع موافقتی بین فروید و بنیانگذاران مکاتب روانشناسی وجود نداشت. از سوی دیگر، روان تحلیلی به طور مستقیم در رابطه با تکامل یا عدم تکامل این گونه سیستم ها و جنبشها نبود. زیرا، روان تحلیلی اساساً از روانشناسی ریشه نمی گرفت.
مطالعات فروید در زمینه شخصیت و اختلالات آن به طور جزئی از روانشناسی آزمایشگاهی متأثر بود. در حالی که مکاتب دیگر، مفاهیم و رویکردهای اساسی خود را در قلمرو آزمایشگاهها، کتابخانه ها و سالنهای کنفرانس شکل داده و نظم می بخشیدند. از جمله این مفاهیم و فرایندها می توان از ادراک، احساس، یادگیری و مفاهیم مشابهی نام برد که به عنوان علم محض و یا کوشش در جهت آن، تلقی می شدند. روانکاوی نه محصول تالارهای دانشگاهی بود و نه به عنوان «علم محض» تلقی می شد. بنابراین، نمی توان آن را به منزله یک مکتب و یا یک نظریه منظم روانشناسی به حساب آورد و یا به طور مستقیم با سایر مکاتب و نظریه های روانشناسی قابل مقایسه دانست.
روانکاوی در رابطه با زمینه های رایج پیشین روانشناسی نیست. زیرا، هدف آن آماده سازی زمینه های درمان آشفتگی هیجانی (4)است.
روانکاوی از حیث هدف، موضوع، ماهیّت و روش از مسیر اصلی روانشناسی- از همان آغاز- انحراف گزیده بود. در این مورد لازم به تذکر است که موضوع روانکاوی، رفتار نابهنجار تلقی می شد که به طور نسبی به وسیله سایر مکاتب به دست فراموشی سپرده شده بود. از طرفی روش آن مشاهده بالینی (5) است نه آزمایش کنترل شده آزمایشگاهی.
با وجود ماهیّت متفاوت بنیادی، روانکاوی به نحو انکارناپذیری بر روانشناسی معاصر تأثیر نهاده است. به علاوه، این تأثیرگذاری در زمینه های دیگر نظیر علوم اجتماعی، ادبیات، زبان، مذهب، فلسفه، اخلاق و هنر نیز قابل توجه و مطالعه است.
منابع و بنیادهای فلسفی- علمی روانکاوی دارای ابعاد گوناگون بوده و هنوز کاملاً موردشناخت قرار نگرفته است. در حقیقت، بسیاری از نظریّه های فروید یا پیش از او شناخته شده و یا متعلق به روندهای معاصر وی بوده است. در این مورد او از استادان، همکاران، پیروان و نیز بیمارانش تأثیر پذیرفته است.
روانکاوی از دیدگاه تاریخی دارای سه معنای متفاوت است.
1- نظام روانشناختی زیگموند فروید که به ویژه بر نقش ناخودآگاه و نیروهای پویا در کنشهای روانی تأکید می ورزد.
2-به شکلی از درمان اطلاق می گردد که در آغاز از تداعی آزاد استفاده می کند و سپس با تکیه بر تحلیل انتقال و مقاومت ادامه می یابد.
3- گاه به عنوان وجه مشخص رویکرد فرویدی و رویکردهای نوفرویدی به کار می رود.
1- پیشینه های تاریخی
برخلاف ادّعای برخی از پیروان فروید، بینشهای او غیرقابل پیش بینی نبود، جنبش روان تحلیلی دارای پیشینه های مشخص فرهنگی و فلسفی-علمی است.در بنیان گذاری مکتب روان تحلیلی تأثیر دو منبع اساسی قابل ذکر است:
-نگرشهای (6) اولیه فلسفی در رابطه با ماهیّت ناخودآگاه پدیده های روانشناختی که نقش اساسی را در تفکر فروید ایفا کرده اند.
-پژوهشهای آغازین در زمینه آسیب شناسی روانی.
نظریه های اولیه مربوط به ناخودآگاه
قسمت اعظم تاریخ آغازین روانشناسی علمی، در رابطه با آگاهی بوده است. به اعتقاد روانشناسی تجربی اواخر قرن نوزدهم، تنها زمینه مطالعه، گستره آگاهی است. بنابراین، جریان اصلی پژوهش در روانشناسی به طور مستقیم در جهت تحلیل تجربه خودآگاه دور می زد. و کمتر در ارتباط با تعیین کننده های ناخودآگاه رفتار، توجهی مبذول می گردد، با مطالعه در تاریخ روانشناسی این دوره، به نظر می رسد زمینه ای که توسط فلاسفه تجربی برای روانشناسی جدید آماده می شود، در جهت گیری به سوی تجربه خودآگاه است.هیچیک از پیشگامان روانشناسی جدید و یا پیشینه های فلسفی آن با تمرکز محض بر زمینه خودآگاه موافقت نداشتند، از این رو برخی برای فرایندهای غیرخودآگاه اهمیت قائل شده و آن را مطرح نمودند. در این مورد به پیشینه های اخیر توجه خواهیم داشت و این مسأله در حالی مطرح می شود که توجه به تأثیر ناخودآگاه می تواند به زمان افلاطون بازگردد.
در اوائل قرن هیجدهم، ریاضی دان و فیلسوف بزرگ آلمانی گوتفرید ویلهلم لایب نیتز، نظریه منادشناسی خود را توسعه می دهد. منادهایی که لایب نیتز به عنوان عناصر جزئی حقیقی کلّ هستی موردتوجه قرار می داد، اتمهای فیزیکی نبودند و به عبارت دیگر، در یک مفهوم کلی عناصر مادّی محسوب نمی شدند.
لایب نیتز بر این نظر تأکید می کرد که گرچه هر مناد در ماهیّت، روانی است ولی برخی از خواص مادّه طبیعی را نیز داراست، بدین مفهوم، زمانی که به اندازه کافی به صورت انبوه (7)تجمع نمایند، مصداقی (8) را خلق می کنند.
منادها به عنوان مراکز فعالیت و انرژی به حساب می آیند. در اصطلاح رایج، آنها می توانستند شبیه ادراک بوده و مشابهت بسیاری با خودآگاهی داشته باشند. در رویدادهای ذهنی فعالیت منادها، درجات متفاوتی از وضوح یا خودآگاهی به چشم می خورد که قادرند در طیفی از ناخودآگاهی کامل تا وضوح یا خودآگاهی محض درنوسان باشند. بنابراین، بر طبق دیدگاه لایب نیتز، درجات اسفل خودآگاهی، ادراکهای جزئی نامیده می شوند که تحقق آگاهانه این گونه ادراکها را «اندریافت» اصطلاح کرده است.
به عنوان مثال، صدای برخورد امواج به ساحل، یک «اندریافت» نامیده می شود. این «اندریافت»، اگرچه از ریزش حقیقی قطرات آب تشکیل می شود، ولی، هیچیک از آنها فی نفسه آگاهی ندارند. درواقع قطرات حقیقی آب، همانند منادها، ادراکهای جزئی هستند و فی نفسه به طور آگاهانه درک نمی شوند مگر زمانی که تعداد کافی از آنها مجموعه به هم پیوسته ای را بسازند که منجر به تولید یک «اندریافت» شود.
یک قرن بعد، یوهان فریدریک هربارت، مفهوم لایب نیتزی ناخودآگاه را به مفهوم آستانه خودآگاهی بسط داد. بر طبق دیدگاه هربارت، ایده های زیرین آستانه خودآگاهی ناخودآگاهند: هربارت مانند لایپ نیتز بر این باور بود که زمانی که ایده ای به سطوح آگاهی صعود می کند، درک می شود. اما، هربارت از این حدّ فراتر رفت و اعتقاد یافت که یک ایده وقتی به سطح خودآگاهی خواهد رسید که با ایده های مستقر در آن خودآگاهی سازگار و متجانس (9)باشد. ایده های نامتجانس نمی توانند در یک زمان در خودآگاهی حضور داشته باشند و ایده های بی ربط که هربارت آنها را «ایده های منع شده» می نامد به خارج از خودآگاهی رانده می شوند.
«ایده های منع شده» در لایه زیرین آستانه خودآگاهی قرار داشته، به ادراکهای جزئی که لایب نیتز مطرح کرده است شباهت دارند.
بنابر نظریّه هربارت، بین این گونه ایده ها، تنازعی فعّال در جهت تظاهر در صحنه خودآگاهی وجود دارد. به اعتقاد بورینگ، دکترین ناخودآگاه که لایب نیتز آن را مطرح کرده، عملاً توسط هربارت آغاز شده است.
فخنر، که از پیروان هربارت به شمار می رود، به رشد و گسترش تفکر ناخودآگاه کمک کرده است. او مفهوم آستانه را به کار می برد، ولی، معتقد است که ذهن «روان» انسان شبیه کوه یخ شناوری است که بخش قابل ملاحظه آن در زیر آب قرار دارد، یعنی جایی که می تواند به وسیله نیروهای غیرقابل مشاهده بر رفتار انسان تأثیر بگذارد و این دیدگاه، تأثیر بزرگتری بر فروید داشته است.
بنابراین، نمی توان فروید را نخستین کاشف و یا حتی کسی دانست که از ناخودآگاه به طور جدّی بحث می کند. هرچند برخی از متفکران صرفاً اشاره ای به ناخودآگاه داشته اند، اما نقشی که دیگران در این مورد ایفا کرده اند مهمتر به نظر می رسد. ناگفته نماند که هیچ یک از آنها قبل از فروید اهمیت «انگیزش ناخودآگاه» را درنیافته و یا روشی برای مطالعه آن ارائه نداده اند.
فروید خود بر این باور بود که در رابطه با کشف ناخودآگاه، باید زمینه های قابل ملاحظه پیشین را به طور ضمنی بررسی کرد و تأثیرشان را در بیان ناخودآگاه که در نظام شخصیتی فروید مکان ویژه ای دارد، مطرح کرد. فروید به تفکرات و احساسات ناخودآگاه به عنوان عاملی که به نحو مستقیم یا غیرمستقیم بر رفتار انسان تأثیر می گذارد، می نگرد.
2- تأثیرپذیری از آسیب شناسی روانی
ما همواره مشاهده کرده ایم که یک جنبش جدید همیشه نیاز به چیزی دارد که در مقابل آن به شورش و طغیان برخیزد. بنابراین، از آنجا که روانکاوی همراه با روانشناسی دانشگاهی رشد نیافت، نمی توان آن را طغیانی بر ضد ساخت گرایی وونت و یا سایر مکاتب تفکر روانشناختی دانست. در جهت کشف آنچه که فروید با آن سر مخالفت داشت، باید به تفکر شایع و زمینه ای که او در آن به تلاش می پردازد، توجه نمود، زمینه ای که می توان آن را شناخت و درمان اختلالات روانی دانست.در عصر ما، تاریخ درمان بیماریهای روانی، داستان جالب و در عین حال غم انگیزی دارد. بخش اعظم تاریخ اولیه درمان نابهنجاریهای روانی، تصویر برجسته ای از اعمال غیرانسانی را به بشر ارائه می دهد. در قرون وسطی، انسان مبتلا به اختلال روانی نه تنها مورد پذیرش قرار نمی گرفت، بلکه به ندرت به درمان او می پرداختند. «روان» که به عنوان فاعلی آزاد تلقی می گردید، مسؤول به وجود آمدن چنین وضعیتی قلمداد می شد. درمان بیماران شامل تنبیه و سرزنش بود. عواملی چون شرارت، تبهکاری، جادوگری و تسخیر به وسیله اهریمنان، جزء علل بیماریهای روانی محسوب می شد. هیچیک از این شرایط و باورها در طول رنسانس اصلاح نشد.
بورینگ (1950)، رویدادها و نگرشهای ویژه آن دوره را در کتاب تاریخ روانشناسی تجربی نشان داده است.
تلاش در طول قرن نوزدهم ادامه داشت و در این قرن نگرشی بیشتر انسانی و منطقی درباره بیماریهای روانی به وجود آمد. در اروپا و آمریکا، زنجیرها از دست و پای دیوانگان گسسته شد. این گسستگی به عنوان «افول تأثیر عقاید خرافی و موهوم» تلقی گردید و به این ترتیب مسیر پژوهشهای علمی در مورد علل بیماریهای روانی گشوده شد.
در قرن نوزدهم درباره تفکر روانپزشکی دو مکتب اساسی وجود داشت: مکتب جسمی و مکتب روانی.
مکتب جسمی بر این باور بود که اختلالات عضوی مغز، منجر به نابهنجاریهای رفتاری می گردد، در حالی که مکتب روانی، علل نابهنجاریهای رفتاری را در زمینه های روانی و یا روانشناختی جستجو می کرد. در برخی از انواع بیماریهای روانی، اختلالات عضوی مغز قابل تشخیص است، اما، این امر در مورد همه آنها صدق نمی کند. لازم به تذکر است که مکتب جسمی، نگرش حاکم بر روانپزشکی قرن نوزدهم محسوب می شد.
«روانکاوی» به عنوان شکلی از طغیان، برضد این جهت گیری جسمی رشد و گسترش پیدا کرد و با کار در مورد بیماریهای روانی استمرار یافت. برخی معتقد بودند که در علت شناسی رفتار غیرعادی، فشار هیجانی اهمیتی به مراتب بیش از تغییرات نابهنجار بافت مغز دارد.
«خواب مصنوعی» نیز نقش مهمی در پرورش دکترین عوامل روانی، در ایجاد رفتار نابهنجار ایفا کرد. هیپنوتیسم در ربع آخر قرن هیجدهم، به وسیله فریدریک آنتون مسمر مورد توجه پزشکی قرار گرفت.
برای یک قرن «مسمریسم» به نحو گسترده ای از جانب پزشکی حرفه ای مورد طرد و انکار قرار گرفت و به آن به عنوان شارلا تانیزم نگریسته شد.
در انگلستان، جیمز برید، پدیده خواب مصنوعی را «هیپنوز» (10) اصطلاح کرد. فعالیّتهای برید و تحمل اهانتهای بسیار، سرانجام سبب شد تا برای هیپنوتیزم احترامی درخور در مجامع علمی کسب شود.
«هیپنوتیزم» به ویژه با کارهای ژان مارتین شارکو به مراتب، اهمیت بیشتری به دست آورد. شارکوپزشک و رئیس کلینیک عصب شناسی در بیمارستان سالپتریر بود، بیمارستانی در پاریس که اختصاص به زنان مجنون داشت. او در این بیمارستان بیماران مبتلا به هیستری را با استفاده از هیپنوز، با درجاتی از موفقیت درمان می کرد. مهمتر اینکه شارکو علائم هیستری و هیپنوز را در قالب اصطلاحات پزشکی شرح داد و این امر باعث شد که هیپنوتیزم با سهولت بیشتری مورد پذیرش طبّ و آکادمی علمی فرانسه قرار گیرد، همان آکادمی که قبلاً «مسمریسم» را سه بار رد کرده بود. تأیید هیپنوتیزم به وسیله این آکادمی اهمیت حیاتی داشت، زیرا، این پدیده را برای عصب شناسانی که شروع به پژوهش در ابعاد روانشناختی بیماریهای روانی کرده بودند، اطمینان بخش می ساخت.
به هر حال، کارهای دکتر شارکو در زمینه های مقدماتی عصب شناسی در حالی متوقف ماند که اختلالات بدنی، فلجها و علائم مشابه آن مورد تأکید و تأیید بود. بنابراین، این باور که بیماری هیستری دارای علل بدنی است، استمرار داشت تا آنکه شاگرد و جانشین شارکو؛ پیرژانه (1859-1947)، دعوت شارکو را در سال 1889، جهت مدیریت آزمایشگاه روانشناسی در سالپتریر پذیرفت.
پیرژانه، این عقیده را که بیماری هیستری یک اختلال فیزیولوژیکی است رد کرد و به آن به عنوان یک بیماری روانی، که به ویژه همراه با «اختلال حافظه» و «تثبیت ایده ها» ست، نگریست و هیپنوز را به منزله یک روش درمانی مورد تأکید قرار داد. کارهای ژانه، که اندکی پیش از بنیانگذاری روانکاوی صورت گرفته است، در رابطه با روانشناسی و روانپزشکی تأثیر بسزایی بر جای نهاده است.
البته، ارزشیابی تأثیر شارکو بر فروید آسان نیست. به نظر می رسد که این تأثیرگذاری بیشتر دارای ماهیّت شخصی بوده است. فروید گرچه تصویری ایده آل از استاد فرانسوی ترسیم کرده بود، ولی، در سالپتریر توقف چندانی نکرد، زیرا نمایشهای شارکو را با هیستریکهای هیپنوتیزم شده، فاقد هرگونه ارزش علمی می دانست. با وجود این، یکی از عوامل کاربرد هیپنوتیزم توسط فروید که بعدها منجر به استفاده از روش «تداعی آزاد» در روانکاوی گردید نتیجه تأثیر تعلیمات شارکو بوده است.
تأثیر پیرژانه بر فروید مسأله ای جدال برانگیز بوده که هرگز به نحو عینی موردمطالعه قرار نگرفته است. فروید در نوشته های خود به تقدم ژانه در توجه به کشف نقش «ایده های تثبیت شده نیمه آگاه» (11) در علل شناسی علائم مرضی هیستری و پس آیند درمان آنها به وسیله کاتارسیس (پالایش روانی)، اعتراف کرده است. زمانی که فروید و بروئر مکاتبه نخستین خود را در سال 1893 انجام می دادند، هفت سال از بیان دیدگاه ژانه در مورد فرایند نیمه آگاه و نگرش وی نسبت به روان نژندی هیستری می گذشت. ژانه به طرز مناسبی، شش یا هفت مورد از تاریخچه فردی را تدوین کرده بود و در رابطه با معاصران آشنا به نوشته های روانپزشکی آلمان و فرانسه، دیدگاه او و همگونیش با روش فروید و بروئر مسلم و غیرقابل بحث است.
تأثیر ژانه بر فروید در کتاب مطالعاتی در باب هیستری و حتی در اصطلاحات مورد کاربردش روشن و مشخص است.
در سال 1896، فروید نظام پژوهشی خود را «روانکاوی» اطلاق کرد و آن را از اصطلاح «تحلیل روانشناختی» ژانه متمایز ساخت تا نشان دهنده تفاوت عقیده اش با دیدگاه او باشد. در حالی که نظریه ژانه بر «محدودیت میدان خودآگاهی» استوار بود، فروید بر نقش «واپس زنی» در ایجاد روان نژندی هیستری تأکید می کرد.
ژانه ادّعا می کرد که آنچه از دیدگاه فروید واپس زنی نامیده می شود، فرایندی است که او آن را «محدودیت میدان خودآگاهی» اصطلاح کرده است. این نکته درخور توجه است که این دو اصطلاح می تواند به روانشناسی هربارت بازگردد.
فروید از دیدگاه ژانه در باب روان نژندی هیستری- که آن را نتیجه ضعف کنش ترکیبی می دانست- انتقاد به عمل آورد، گرچه بعداً خود «روانکاوی» نیز در قالب اصطلاح ضعف من، مفهوم مشابهی را به کار برده است.
کنش واقعیت ژانه، مقدم بر اصل واقعیت در روانکاوی مطرح شده است. در نگرش به تکنیک روانکاوی، مشابهت مشخص بین «گفتگوی خودکار» مورد کاربرد ژانه، درباره خانم (د) و روش «تداعی آزاد» وجود دارد. تشابه مشخصتر آنکه بین «انتقال در روانکاوی» و استفاده منظم ژانه از تنوع ارتباط بین درمانگر و بیمار تشابهی است که به وسیله جونز تشخیص داده شده است.
به طور کلی طرح این نکته لازم است که مطالعه مراحل آغازین تحلیل روانشناختی ژانه و روانکاوی فروید بدون ورود به نقد و بررسی، مشکل می نماید. با اینهمه، برخی از منتقدان معتقدند که روشها و مفاهیم فروید، بعد از روشها و مفاهیم ارائه شده توسط ژانه مطرح گردیده است.
3- سایر منابع مؤثر در جنبش روان تحلیلی
منابع مورد استفاده فروید دارای ابعاد گوناگونی است، ولی علی رغم پژوهشهای متعدد در این زمینه، هنوز کاملاً شناخته نشده است. ناگفته نگذاریم که خود فروید این باور را که بنیانهای فلسفی در شکل گیری روانکاوی مؤثر بوده است رد می کند.فروید از دوران جوانی در معرض نوعی «تفکر فلسفی» رایج در اروپای بعد از سال 1850 بوده است. این طرز تفکر اصرار بر ردّ هر نوع متافیزیک داشته و معتقد به مطالعه جهان از دیدگاه علمی است. در حقیقت، این ردّ فلسفی به مثابه جهت گیری نسبت به فلسفه ویژه ای است که می توان آن را علم گرایی نامید، دکترینی که بر طبق آن شناخت جهان تنها می تواند در گستره علم تحقق یابد. اما، علم را محدودیتهایی است که خاصّ خود علم است. زیرا، بخش اعظم «هستی» و شاید بزرگترین بخش آن ناشناخته می نماید.
از دیدگاه فلسفی «اثبات گرایی» اشاره ای است ضمنی بر «لاادری گرایی» زیرا، وجود خداوند نمی تواند به وسیله علم مورد اثبات یا عدم اثبات قرار گیرد. فروید، مانند بسیاری از دانشمندان معاصر خود، یک ملحد (خداناگرای) (12)راسخ بود. در کتاب آینده یک پندار نوشته فروید، آمیزه ای از اثبات گرایی، علم گرایی، و الحاد به روشنی دیده می شود.
اینگونه طرز تفکر افراطی اثبات گرایی، در نیمه دوم قرن نوزدهم، منجر به تجدید حیات فلسفه طبیعی در شکل فریبنده شد. گسترش اثبات گرایی و تعصب آن در این مورد که علم باید هر نوع مسأله متافیزیکی را روشن کند، باعث شد تا «روان» (13) از روانشناسی، «حیات گرایی» (14) از زیست شناسی و «غایت» (15) از تکامل حذف شود.
در این مورد فیزیولوژیستهای اعصاب مدعی بودند که قادرند فرایندهای روانی را در قالب اصطلاحات موجود و با ساختهای مغزی تشریح کنند و یا حتی این گونه فرایندها را منحصراً در اصطلاحات فیزیکی و عوامل شیمیایی مطرح سازند.
فرضیه داروین، به عنوان احکام جزئی علمی نشان داده می شد و فروید در چنین طرز تفکر اثبات گرایی غوطه می خورد.
بدون شک، تز جبرگرایانه فروید، به وسیله مطالعه و مذاکره با دیگران و در رابطه با دکترین تکامل داروین در مؤسسه و در بیمارستانی که در آن برای اخذ درجه دکترا در طبّ اشتغال داشت، تقویت شده است. این مطالعه باعث شد تا او نسبت به انسان دیدی زیستی و منطبق با دیدگاه زیستی داروین اتخاذ نماید.
به طور کلی می توان گفت که فروید از میان همه دانشمندان بیش از همه تحت تأثیر عمیق داروین بوده است. بسیاری از پیش فرضهای اساسی و ایده های روان تحلیلی نظیر: مفهوم رشد، فرایند تغییر، مفاهیم تثبیت و بازگشت به طور مستقیم از تفکر تکاملی نشأت گرفته است. از طرف دیگر، داروین روانشناسی متمرکز بر غرایز را که تأکید و اشاره ویژه ای بر غرایز «پرخاشگری» و «عشق» دارد، معرفی می کند و فروید در ارتباط با دکترین تکامل داروین، پدیده «برگشت» (16) را در حوزه روانشناسی مکانیسم «بازگشت» می نامد.
عوامل مهمّ دیگری که در شکل گیری مکتب روان تحلیلی مؤثر بوده است، جوّ روشنفکرانه قرون هیجدهم و نوزدهم و نظریه لذت گرایی (17)است، که تأکید بر این مطلب دارد که اساساً انسان می کوشد تا با کسب لذت از درد اجتناب ورزد.
در رابطه با جرمی بنتام و نظریه سودگرایی (18)، لذت گرایی به وسیله برخی از تداعی گرایان انگلیسی مورد حمایت قرار گرفت. یکی از اصطلاحات مربوط به نظریه شخصیّت، «اصل لذّت» نام دارد که توسط فروید ارائه شده و از دکترین لذت گرایی مایه گرفته است. بنابراین، در ارتباط با زیربنای جنبش روان تحلیلی منابع متعددی بر طرز تفکر فروید مؤثر واقع شده اند. ناگفته نگذاریم که نبوغ و شخصیّت خود فروید نیز از عوامل بسیار مهمّ در رشد و گسترش نظام روان تحلیلی بوده است.
با توجه به مباحث گذشته، اینک به شرح عوامل مؤثر در نظام روان تحلیلی، در زمان حیات فروید می پردازیم:
1- مرحله مطالعه روان نژندی ها: از آغاز کارهای عملی فروید (1886)، تا انتشار کتاب مطالعاتی در باب هیستری (1895).
2-مرحله خودکاوی؛ از سال 1895 تا 1899.
3- مرحله سازمان یابی اولیه نظام روان تحلیلی، روانشناسی نهاد؛ مبتنی بر «تعبیر رؤیا» (1900)و «سه مقاله در جنسیّت» (1905)که تا سال 1914 استمرار می یابد.
4- مرحله روانشناسی «من»، این مرحله به عنوان مرحله نهایی، شامل گستره ای قابل توجه است که بنیانش براساس ایده های اولیه فروید نهاده شده، از سال 1914 آغاز و تا سال 1939 یعنی زمان مرگ او ادامه می یابد.
در نخستین مرحله که شامل شناخت روان نژندی هاست، بین فروید و سایر صاحبنظران روانپزشکی زمانش تفاوتی به چشم نمی خورد. او از دکتر بروئر پدیده «کاتارسیس» را آموخته بود که در آن بیمار تحت خواب مصنوعی اجازه می یابد تا عواطف واپس زده شده را احیا کند. این فرایند مبتنی بر این فرض بود که احیاء واکنش عواطف واپس زده شده، به بیمار اجازه می دهد تا بر تجارب دردناکش فائق آید. در این مرحله، فروید در وهله نخست یک طبیب بود و برخوردش با مسائلی نظیر «روان نژندی هیستری» و «نوراستنی» مشابه سایر پزشکان معاصرش به نظر می رسید و تنها به علت تأکیدش بر نظریّه جنسیّت- که تا آخر عمر نیز به گسترش و تشریح آن پرداخت- به طرز قابل توجهی با معاصرانش تفاوت داشت.
لازم به یادآوری است که تقریباً در اواخر قرن نوزدهم، برخی از پژوهشگران به تحقیق درباره جنسیّت پرداختند و کوشش آنها بر این بود که «تابو» هایی را که بازداریهایی را در انسان آن عصر به وجود می آورد از میان بردارند. این مسأله در مکاتبات فروید با ویلهم فلیس (19) که متخصص گوش و حلق و بینی و از اهالی برلین بود به خوبی مشهود است. فلیس از سال 1887 الی 1902، در زمینه تحقق یک رویداد بزرگ که همان شکل گیری روان تحلیلی و خودکاوی فروید بود، یکی از دوستان نزدیک و به عبارتی محرم اسرار او به حساب می آمد این خودکاوی از سال 1895 تا سال 1900 به طور منظم جریان داشت. بر طبق نظر ارنست جونز (20)، فروید در این سالها نیم ساعت آخر هر روز را به خودکاوی می پرداخت. او برای خودکاویش، در وهله نخست، متکّی بر رؤیاهایش بود و در مرحله بعد به یادهای دوران کودکیش پرداخت، که در نتیجه با استفاده از آنها به بازساخت دوران گذشته زندگیش اقدام نمود. این نکته درخور توجه است که این روش در جهت بنیان گذاری نظام اولیه روان تحلیلی یا روانشناسی نهاد مورد استفاده قرار گرفته است. کار فروید در این زمینه گامی بزرگ محسوب می شود.
درواقع، این مسأله که انسانی با استفاده از روشی منظم به زوایای روح خویش رخنه می کرد برای نخستین بار بود که اتفاق می افتاد. روشی که هرچند آن گونه که باید کامل نبود، اما می توانست به وسیله دیگران مورد استفاده قرار گیرد. پس از آزمایشهای بسیار، رهبران نهضت روان تحلیلی اعتقاد یافتند که خودکاوی دارای محدودیتهای فراوانی است. اما فروید باور داشت که خودکاوی انجام شده توسط وی، عالیترین شکل درمان بوده است.
نخستین نظام روانکاوانه «روانشناسی نهاد» بر مفاهیم اساسی سه گانه زیر استوار بوده است: «ناخودآگاه پویا»، «نظریه لیبیدو» و «انتقال مقاومت» به عنوان اساس درمان.
«ناخودآگاه پویا» از دیدگاه فروید به ابعادی از ناخودآگاه اشاره دارد که به واسطه اضطراب واپس زده می شود. این ناخودآگاه از ناخودآگاهی که به آسانی قابل دسترسی نیست متمایز است، زیرا گونه اخیر بیشتر از آنچه که حاصل اضطراب باشد در رابطه با کنشهای ذهنی است.
نظریه لیبیدو، براساس فرضیّه های زیر است:
1- لیبیدو منبع انرژی روانی است.
2- فرایندهای رشد شامل مراحل مختلف لیبیدویی است.
3- ارتباطات بین فردی نتیجه تبدیل (21) لیبیدو است.
4- سوائق لیبیدویی می توانند ارضا یا واپس زده شوند، یا اینکه به وسیله مکانیسم واکنش سازی جا به جا شده یا اصولاً تصعید گردند.
برای اکثریت نیازهای غریزی، تصعید یک سازگاری بهنجار محسوب می گردد.
5- ساخت منش براساس گونه تربیتی شکل می پذیرد که در این شکل گیری غرایز نقش ویژه ای دارند.
6-روان نژندی عبارت از تثبیت و یا بازگشت به بعضی از مراحل جنسیّت کودکی است.
بنابراین، تثبیت در مراحل اولیه و یا بازگشت عمیقتر موجب روان نژندی بزرگتری خواهد بود. سومین بنیان نظام اولیه روانکاوی پدیده «انتقال- مقاومت» به عنوان اساس روان درمانی است. پدیده «انتقال» برای مفهوم ارتباطات هیجانی بین بیمار و درمانگر به کار می رود که گاه در رابطه با انتقال الگوهای دوران کودکی مطرح می شود.
پدیده «مقاومت» به هر عاملی اطلاق می گردد که در مقابل پیشرفت درمان سدّ ایجاد کند.
به زودی یافته های روانکاوی در بسیاری از حوزه های پیوسته به روانشناسی نظیر؛ انسان شناسی گسترش یافت این مسأله به ویژه بعد از انتشار «توتم و تابو» ی فروید در سال 1913- که فصل برجسته ای را در تاریخ علم نشان می دهد- و بیوگرافی لئونارد داوینچی، اثر فروید در سال 1910، که خود رویکردی داستانی است، به خوبی مشهود است.
علی رغم عمق و موفقیت نظام اولیه اش، فروید به طور مستمر از صورت بندی نظری (22) و نتایج عملی نظامش اظهار نارضایتی می کرد. این مسأله او را به چهارمین مرحله رشد روانکاوی یعنی در مرحله «روانشناسی من» نزدیک کرد، که تقریباً از سال 1914 با تألیف مقاله ای در باب «نارسیسم» آغاز و تا سال 1926، که کتابش درباره مسأله اضطراب انتشار یافت، گسترش یافت.
اصطلاح روانشناسی من به وسیله فرانتس الکساندر با کتابی تحت عنوان: روانکاوی شخصیت جمعی، مورد پذیرش قرار گرفت. از سال 1933، مراد از روانکاوی همان «روانشناسی من» بوده است. بسیاری از نظریه پردازان و روانشناسان بالینی در گسترش مفاهیم «من» و «فرامن» - که در سال 1923 برای نخستین بار به نحو روشنی در کتاب من و نهاد فروید مطرح گردیده سهیم بوده اند.
تا زمانی که زیگموند فروید در قید حیات بود، در غالبیت و پیشرفت روانکاوی- البته نه به صورتی که امروز وجود دارد- کوشید. دو تن از نخستین شاگردانش یعنی آلفرد آدلر و کارل گوستاو یونگ به ترتیب در سالهای 1911 و 1913 از او جدا شدند و به بنیان گذاری مکاتب خود پرداختند. گرچه از دیدگاه تاریخی، بسیاری از آنچه را که آنان در نظریه های خود مطرح کرده اند صورت بندی مجددی است از عقاید فروید؛ به نظر می رسد سهم اصلی آدلر، شناخت برخی از مکانیسمهای دفاعی «من» بوده است، در حالی که، یونگ در مورد توصیف مواد سمبولیک بیشتر تلاش کرده است.
در حالی که آدلر و یونگ بعدها، تأثیر چندانی بر رشد و گسترش اساسی روانکاوی و یا روانشناسی تحلیلی نگذاشتند. اما، علی رغم این امر، رشد روانکاوی پس از مرگ فروید، به واسطه عوامل زیر، دارای روندی سریع بوده است:
1- بسط مرحله دهانی: به وسیله ملانی کلاین، آنافروید، مارگارت ریبل (23)، مارگارت ماهلر (24)، ژوهان بولبی (25) و برترام لوین (26).
در شناخت مرحله دهانی یا نخستین سال زندگی، مفاهیم وابستگی یا جدایی از مادر و فردیّت از اهمیت ویژه ای برخوردار بوده اند.
2- طرح خصومت (27)، به عنوان دومین سایق در برابر جنسیّت منجر به صورت بندی فرایندی گردید که آن را نظریّه ثنوی غریزی اصطلاح کرده اند. در این زمینه، ملانی کلاین (1957)، هینر هارتمن (28)، ارنست کریز (29)، ادیت جاکوبسون (30)، چارلز برینر (31) برجسته و ممتاز بوده اند.
3- مطالعه من، که در نوشته های هارتمن (1958)، هاری استاک سالیوان، دیوید راپاپورت، جورج کلین (32) و رادلف لئوونشتاین و همکاران (33) به چشم می خورد.
4- بسط روش درمانی روانکاوی، در رابطه با روان پریشها و دریافت روان پریش به عنوان «ضعف من» و جایگزینی تکنیکهای تشخیص و درمان روانپزشکی.
از پیشگامان مؤثر در این رشد، هاری استاک سالیوان (1962)، کلاین (1955) لئوپلد بلاک (34)، هارولد سیرلز (35)و پل فدرن (36)را می توان نام برد.
5- کاوش مکانیسمهای «من برتر»، با نظامهای ارزشی ملازم آنها. نامداران مشهور این حوزه عبارتند از: اریک فروم، اسکار فیستر (37)، تالکوت پارسونز، ژوزف ساندلر (38)و ری شافر (39).
6-بسط و گسترش رویکرد روانکاوانه در مطالعه دیگر فرهنگها، که به وسیله برانیسلا و مالینوسکی، گزا روهیم (40)، آبرام کاردینر و جورج دورکس (41) انجام پذیرفته است.
7- آزمون دقیق ارتباطات بین فردی، به وسیله هاری استاک سولیوان. (1953) اریک اریکسون- با تأکید بر همانندسازی و بحرانهای هویّت- و رویکردی پویا به تمام زمینه های علوم اجتماعی.
فروید بر این مسأله تأکید داشت که روانشناسی اجتماعی اساساً همانند روانشناسی فردی است در حالی که سولیوان به روانپزشکی به عنوان مبدئی به سوی روانشناسی اجتماعی می نگریست.
8-بسط و ائتلاف روانپزشکی با روانشناسی و روانکاوی، که در هر زمینه دیدگاههایی پویا ارائه گردیده است. روانپزشکی پویا، روانشناسی بالینی و روانکاوی به گونه ای درهم تنیده شده اند که جدایی سهم هریک از دیگری، احتمالی بعید می نماید.
روان تحلیلی به عنوان یک روش درمانی
فروید دریافت که روش گفتگوی مبتنی بر «تداعی آزاد» همیشه نمی تواند آزادانه مورد استفاده قرار گیرد. یعنی بیمار در گفتگویش دیر یا زود به مرحله ای می رسد که نمی تواند و یا مایل به ادامه نیست. فروید معتقد شد که این مقاومتها نشانگر آن است که بیمار به خاطره یا ایده ای رسیده است که تجلی آنها برایش شرم آور، ترسناک و تنفرانگیز می نماید. او «مقاومت» را در بیماران به عنوان شکلی حمایتی از درد هیجانی (42) مشاهده می کند و فی نفسه وجود درد را به منزله نشانه ای می بیند که با تحلیل آن به منبع و بنیان دشواریهای روانی می رسد.بنابراین، «مقاومت» نشان می دهد که درمان در جهتی صحیح جریان دارد و درمانگر باید کاوش و جستجوی خود را در چنین حیطه ای ادامه دهد. فروید بر این امر اصرار می ورزد که، بیمار باید با تجارب پنهانی خویش رویاروی شده و آنها را از بعد واقعیّت مشاهده نماید. در مرحله تحلیل کامل، باید انتظار داشت که «مقاومت» ظاهر شود و بیمار پس از مدتی بر آن غلبه کند.
تصوّر فروید از «مقاومت» (43) منجر به صورت بندی یک اصل اساسی از تحلیل روانی یعنی: «واپس زنی» (44)شد، که متضمن برون ریزی (45) ایده ها و یا خاطره های دردناک از خودآگاهی است. فروید به مکانیسم «واپس زنی» به عنوان تنها تبیین مؤثر در رابطه با وقوع «مقاومت» توجه داشت و معتقد بود که ایده هایی که لذت آور نیستند نه تنها از خودآگاهی رانده می شوند بلکه به نحو مؤثری محافظت می گردند. کار درمانگر، کوشش برای بازگرداندن این گونه موادّ واپس زده شده به خودآگاهی است. در این صورت، با تظاهر این مواد، بیمار یاد می گیرد که با آنها زندگی کند. (46)
فروید معتقد بود که رؤیاها ارضای مبدّل آرزوها و تمایلات واپس زده است. بنابراین، داستان رؤیا بیشتر از آنچه که به نظر می رسد معنی دارتر و پیچیده تر است.
فروید به این نتیجه رسید که ماهیّت یک رؤیا چیزی جز ارضای یک آرزو و خواسته نیست. بر طبق دیدگاه فروید، رؤیاها دارای محتوای پنهانی و آشکارند. محتوای آشکار آن داستان بالفعلی است که انسان در رابطه با رویدادهایی که در رؤیا اتفاق افتاده به یاد می آورد. در حالی که معنای حقیقی و راستین رؤیا را می توان در محتوای پنهان آن جست که درواقع مفاهیمی نمادی و نهفته اند.
در جهت تفسیر مفاهیم نهفته رؤیا، درمانگر باید حرکت خویش را از «محتوای آشکار» آغاز کرده، به «محتوای پنهان» آن دست یابد. که این مرحله را می توان تفسیر معانی نمادی رویدادهایی دانست که در محتوای آشکار تظاهر می یابند.
چنین روندی پیچیده و دشوار می نماید. فروید احساس می کرد که آرزوهای منع شده در محتوای پنهان، به شکلی نمادی در محتوای آشکار رؤیا تجلی می یابند و بسیاری از نمادها که در رؤیاها ظاهر می شوند تنها در رابطه با تجارب ویژه «رؤیابین» معنی می یابند.
فروید بر این باور است که بسیاری از نمادهای رؤیابینان، نمادهایی رایج بوده، بنابراین، همیشه از معانی یکسانی برخوردار خواهند بود. به عنوان مثال، از این گونه نمادهای کلی می توان از باغ، بالکن و در نام برد که اندام زن را معنی می دهد و مناره کلیسا، شمع، و مار، بر اندام جنسی مرد گواهی دارند و یا رؤیای سقوط، تظاهری از تسلیم شدن در مقابل تمایلات شهوانی است، در حالی که، رؤیای پرواز، دلالت بر تمایل در جهت تماس جنسی دارد.
با وجود چنین کلیّت مربوط به نمادها و تفسیر نمادهای رایج رؤیا، فروید تذکر می دهد که این گونه تعابیر نباید بدون شناخت تعارضات ویژه بیمار، ملاک قرار گیرد.
فروید معتقد است که دوره طولانی و متمرکز درمان جهت شفای مؤثر بیمار لازم به نظر می رسد. او در مورد بیمارانش دریافت که حدّاقلّ پنج جلسه درمان در هر هفته، برای ماهها و حتی سالها ضروری می نماید. با این همه، لازم به تذکر است که یک تحلیل گر در عرض یک سال تنها می تواند با بیماران کمی سر و کار داشته باشد.
فروید درباره تربیت روانکاوان، رهنمودهایی ارائه داده است. به اعتقاد او، هر تحلیل گری باید خود مورد کاوش قرار گیرد و پیش از آنکه کار درمان بیماران را آغاز کند، لازم است به مدت دو سال و به طور مستمر تحت نظارت به کار بپردازد. فروید از طرفی ایقان کامل دارد که کاربرد تحلیل روانی باید به عنوان حرفه ای مستقلّ از پزشکی، ملحوظ گردد.
ساختار شخصیت از دیدگاه فروید
ساختار شخصیت انسان از سه نظام عمده یعنی نهاد، من و فرامن تشکیل شده است. گرچه هریک از این نظامهای سه گانه شخصیت دارای کنشها، اثرات و ترکیبات ویژه ای هستند، مع ذلک بر یکدیگر اثرات متقابلی دارند. از این رو مطالعه تأثیرات آنها به طور جداگانه و در رابطه با شخصیت و رفتار انسان، دشوار به نظر می رسد. به اعتقاد «فرویدیسم»، رفتار انسان تقریباً به طور پایا حاصل تعامل (47) نظامهای سه گانه است و به ندرت می توان گفت که یکی از آنها بر دو نظام دیگر به طور یک جانبه اثر می گذارد و یا نیروی بیشتری پیدا می کند.الف- نهاد
نهاد نظام اساسی شخصیت انسان را تشکیل می دهد. نهاد همانند قالبی است که «من» و «فرامن» در آن شکل می پذیرند. نهاد شامل هر فرایند روانشناختی است که به طور ارثی و به هنگام تولد، انسان با خود دارد و غرایز (48) از این مقوله اند. نهاد خود منبع انرژی روانی است و نیروی موردنیاز عملکرد دو نظام دیگر را نیز تأمین می کند. نظام نهاد در رابطه تنگاتنگ با فرایندهای بدنی قرار دارد و انرژی موردنیاز آنان را تأمین می کند. فروید از نهاد به عنوان یک واقعیت روانی حقیقی (49)نام می برد، زیرا آن را نمایانگر دنیای درونی تجارب ذهنی می داند که از واقعیت برونی آگاهی ندارد.نهاد توان تحمل افزایش انرژی، ناشی از حالات ناخوشایند تنش را ندارد. از این جهت زمانی که سطح تنش ارگانیسم، به جهت انگیزش برونی و یا تحریکات درونی، افزایش می یابد، کنشهای نهاد بلافاصله در جهت تخلیه تنش وارد عمل می گردد و ارگانیسم را به سطح خوشایند پایا و کم انرژی می رساند و به این ترتیب اصل کاهش تنش، که به وسیله نهاد تحقق می یابد، به اصل لذت تعبیر می شود.
نهاد، در جهت تحقق اهداف خود که عبارت از اجتناب از درد و کسب لذت است، به وسیله دو فرایند یعنی کنش بازتابی (50) و فرایند اولیه عمل می کند.
کنشهای بازتابی، فطری بوده و شامل عکس العملهای خودکار هستند نظیر عطسه کردن و پلک زدن. اینگونه عکس العملها معمولاً به فوریت تنش را کاهش می دهند. ارگانیسم با تعدادی از این نوع بازتابها برای مقابله با تنشهای نسبتاً ساده مجهز شده است.
فرایندهای اولیه، شامل عکس العملهای روانشناختی پیچیده تری هستند. این فرایند می کوشد تا تنش به وجود آمده را به وسیله «تصور یک شیء» کاهش دهد. به عنوان مثال برای یک انسان گرسنه، تحقق این فرایند با تصویر ذهنی غذا صورت خواهد پذیرفت. بهترین مثال فرایند اولیه در انسانهای بهنجار، رؤیای شبانه است. فروید بر این باور است که رؤیای شبانه همیشه در جهت ارضا و یا کوشش برای ارضای آرزوها و تمایلات است. توهّمات و تصورات بیماران روان پریش (51)مثالهایی از فرایند اولیه اند. تفکرات واهی و در خود فرورفتگی عاطفی (52)نیز در سطح نسبتاً بالایی توسط کنش فرایند اولیه رنگ پذیرند.
ارضای آرزو در رابطه با تصورات ذهنی تنها واقعیتی است که نهاد آن را می شناسد. بدیهی است که فرایندهای اولیه به تنهایی توان کاهش تنش را ندارند (53)و یک انسان گرسنه نمی تواند «تصویر ذهنی غذا» را تغذیه کند، از این رو فرایند روانشناسی جدید یا ثانویّه ای شکل می پذیرد و زمانی این شکل گیری رخ می دهد که ساختار نظام ثانویّه شخصیت «من» صورت یابی خود را آغاز کند.
ب- من
نیازهای ارگانیسم، تبادل با محیط عینی و واقعی را ایجاب می نماید و به این گونه «من» شکل می گیرد. یک انسان گرسنه باید به جستجوی غذا برخیزد، آن را بیابد و تغذیه کند تا تنش حاصل از گرسنگی رفع شود. به این ترتیب، انسان گرسنه می آموزد که بین «تصویر ذهنی» و ادراک واقعی غذا در دنیای برون، تفاوت وجود دارد. در جهت شکل گیری این تفاوت، انسان باید تصویر را به ادراک غذای موجود در دنیای خارج تبدیل کند. از طرف دیگر، انسان تصویر ذهنی غذا را با منظره و بوی غذا که توسط اندامهای حسّی دریافت داشته است، همراه می سازد، مرحله تمایز بین تصویر ذهنی و وجود واقعی اشیاء فرایند ثانویه نامیده می شود.تفاوت اساسی بین «نهاد» و «من» به این صورت است که نهاد فقط واقعیت ذهنی را می شناسد، در حالی که «من» بین فرایندهای ذهنی و اشیای دنیای خارج تفاوت قائل می شود. از طرفی، «من» از اصل واقعیت پیروی می کند و این امر توسط فرایند ثانویّه تحقق می پذیرد. هدف «اصل واقعیت» این است که از تخلیه تنش ارگانیسم، تا زمانی که موقعیت ویژه ای برای ارضای نیاز فراهم نیاید، جلوگیری می کند.
«اصل واقعیّت» گاه به طور موقّت «اصل لذت» را به تعطیل می کشاند. زیرا، اصل لذت، زمانی که شیؤ مورد نیاز فراهم آمد و تنش کاهش یافت، به کار می افتد. کوشش اصل واقعیت در این است که واقعی بودن تجربه یا عدم واقعیت آن را تشخیص دهد و موجودیّت خارجی بودن یا غیر آن را مشخص کند. در حالی که، «اصل لذت» تنها به مشاهده این امر که کدام تجربه دردناک بوده و یا ویژگی لذت آوری دارد، می پردازد.
فرایند ثانویّه «من» تفکری است واقع گرایانه، که طرح ارضای یک نیاز را می ریزد و سپس به کمک برخی از کنشها طرح را می آزماید تا قابلیت ارضای آن مورد بررسی قرار گیرد. تفکر یک انسان گرسنه ابتدا دریافتن محلّ غذا خلاصه می شود، سپس برای تحصیل آن به فعالیّت می پردازد. این حرکت، آزمون واقعیت نامیده می شود. در اجرای نقشی کارآمد، «من» بر تمام کنشهای شناختی و هوشمندانه کنترل دارد. این گونه فرایندهای عالی ذهن، در خدمت فرایند ثانویّه به کار گرفته می شوند.
روانشناسان به «من» نیروی مجریه شخصیّت نام داده اند، زیرا مسیرهای منجر به کنش را کنترل کرده، طرحهای محیطی را برای پاسخ انتخاب می نماید و نیز در این مورد که چه غرایزی باید ارضا شوند، تصمیم می گیرد. برای تحقق این گونه کنشهای اجرایی، «من» می کوشد تا بین خواسته های نهاد، «فرامن» و دنیای خارج تلفیقی به وجود آورد و این کوششی آسان نیست و اغلب «من» فشارهای زیادی را متحمل می شود.
برای اینکه «من» در تحقق اهداف نهاد کوشا باشد، تمام نیروی خود را از آن می گیرد. باید به خاطر داشت که چون «من» از بخشی از نهاد سازمان یافته است، بنابراین، موجودیت خود را به اثبات می رساند و هرگز در جهت محرومیت نهاد گام برنمی دارد. از آنجا که «من» وجودی جدا از نهاد نیست، نمی تواند در رابطه با نهاد به استقلال کامل برسد و نقش اساسی آن تلفیق میان نیازهای غریزی ارگانیزم و شرایط محیطی است.
ج- فرامن
آخرین نظام شخصیت که سازمان می یابد، «فرامن» نام دارد. «فرامن» بازنمای ارزشهای مرسوم و ایده آلهای اجتماعی درونی شده است که توسط والدین به کودک عرضه گردیده به وسیله نظامی از پاداش و تنبیه که بر کودک تحمیل می شود، تقویت می گردد. «فرامن» را می توان بازوی اخلاقی شخصیت نامید. «فرامن» بیش از همه عرضه کننده ایده آلهاست تا واقعیت و نیز بر فضایل و کمالات کوشش می ورزد تا بر لذت. «فرامن» بر این مسأله تأکید دارد تا درستی و نادرستی رفتاری خاص را مورد توجه قرار دهد و چنین قضاوتی را بر طبق میزانهای اخلاقی حاکم بر جامعه روشن کند.«فرامن» به عنوان داوری اخلاقی است که در رابطه با پاداش و تنبیه والدین رشد می یابد. کودک برای کسب پاداش و اجتناب از تنبیه می آموزد که رفتارش را در جهت خطّ مشی والدین هدایت و تنظیم کند. هر آنچه والدین آن را نامناسب می یابند و کودک را به سبب انجام دادنش تنبیه می کنند در وجدان کودک که یکی از دو نظام فرعی (54) «فرامن» است، جای می گیرد. برعکس، هر آنچه مورد تصویب پدر و مادر قرار گیرد و کودک به سبب انجام دادنش پاداش دریافت کند، در «من آرمانی» وی جایگزین می شود که درواقع نظام فرعی دیگری از «فرامن» اوست. مکانیسمی که چنین تشکلی را باعث می گردد، «درون فکنی» نام دارد.
«وجدان»، به وسیله احساس گناه، انسان را تنبیه می کند و «من آرمانی» به وسیله احساس غرور، به انسان پاداش می دهد. با شکل گیری «فرامن»، «کنترل خود» (55) جانشین «کنترل والدین» می گردد.
کنشهای اساسی «فرامن» به شرح زیر خلاصه می شوند:
1- منع انگیزه های نهاد، به ویژه انگیزه هایی که دارای ماهیّت پرخاشگرانه و جنسی هستند. زیرا تظاهر این دو فعالیّت بیش از سایر فعالیّتها، از دیدگاه اجتماعی محکوم می شود.
2- ترغیب «من»، به جانشین سازی هدفهای اخلاقی به جای هدفهای واقعی.
3- کوشش برای «کمال».
تمایل «فرامن» در این است که با «نهاد» و «من» مخالفت کند و خواستار ساخت دنیایی است که فراتر از تصور این دو فرایند می باشد. ناگفته نگذاریم که «فرامن» در غیر منطقی بودن، به «نهاد» و در کوشش برای کنترل بر غرایز به «من» شباهت دارد. البته باید توجه داشت که مراد از کنترل «من» بر ارضای غرایز، همان به تعویق انداختن آن است. در حالی که، «فرامن» سعی دارد آن را برای همیشه کنترل کند.
د- نتیجه گیری
در بحث پیرامون نظامهای سه گانه شخصیت، باید به این نکته اشاره شود که، نهاد، من، و فرامن در رابطه با یکدیگر فعالیت دارند. به علاوه، این اصطلاحات صرفاً جهت فرایندهای روانشناختی مختلف که از اصول نظامدار متفاوتی تبعیت می کنند، انتخاب شده اند. در یک شرایط طبیعی این اصول متفاوت با یکدیگر تصادمی ندارند و در کارکرد از اهداف متضادی پیروی نمی کنند، بلکه برعکس، با یکدیگر به عنوان یک تیم و تحت هدایت «من» فعالیت دارند. شخصیت بهنجار به مثابه یک کلّ و نه بخشهایی مجزا از هم دارای کنش است در مفهوم کلی می توان «نهاد» را عامل زیستی، «من» را فرایند روانشناختی، و «فرامن» را فرایند اجتماعی شخصیت دانست.پی نوشت ها :
1.Psychonalysis
2.Gestalt psychology
3.Wertheimer
4.Emotionally disturbed
5.Clinical observation
6.Speculation
7.Aggregate
8.Extension
9.Congruence
10.Hypnosis
11. «ایده های تثبیت شده نیمه آگاه» از اصطلاحات معروف پیرژانه است.
12.Atheist
13.Soul
14.Vitalism
15.Finality
16.Reversion
17.Hedonism
18.Utilitarianism
19.Wilhelm Fleiss
20.Arnest Jones
21.Trans formation
22.Theoretical formulation
23.Margaret Ribble,1943.
24.Margaret Mahler,1968.
25.J.Bowlby,1969
26.Bertram Lewin,1950
27.Hostility
28.Henz Hartmann,1964
29.Ernest Kris
30.Edith Jacobson
31.Charles Brenner
32.George Klein,1970.
33.R.Loewenstein et al.1966
34.Leopold Bellak,1969
35.Harold searles,1965
36.Paul Federn
37.Oscar Phister,1948
38.Joseph Sandler,1960
39.Roy Schaefer,1960
40.Geza Roheim,1927
41.George Devereux,1955
42.Emotional Pain
43.Formulation
44.Repression
45.Eject
46.برخی معتقدند که فروید اصطلاحات «مقاومت» و «واپس زنی» را از شوپنهاور گرفته است ولی فروید در سال 1938 می نویسد که او خود بدون خواندن آثار شوپنهاور، به این مفاهیم دست یافته است.
47.Reflex action
48.Insticts
49.True Psychic Reality
50.Interaction
51.Psychotic
52.Autistic
53.Autisni؛ بازخورد ذهنی مخصوص بیماران مبتلا به اسکیزوفرنی است که با فرو رفتن در خود و طرز تفکری دور از واقع و سلطه زندگی درونی مشخص شده است (لغت نامه روانشناسی، صص 160، 161).
54.Sub-System
55.Self-Control