نویسنده: بهرام محیی
به مناسبت دویست و بیستمین زادروز شوپنهاور
آرتور شوپنهاور یکی از فیلسوفان این دورهی گسست است. ۲۲ فوریهی امسال، ۲۲۰ سال از تولد وی میگذرد. شوپنهاور تغییری در بنیاد فلسفهی پس از کانت که عمدتاً معرفتشناسی بود ایجاد کرد و کوشید جهان را برپایهی قدرت اراده توضیح دهد. او معتقد بود که سرشت درونی جهان نه چیزی عقلانی، بلکه رانشی تاریک و ارادهای کور است. شوپنهاور خطوط اساسی جهان را در رنج، نامساعدت و بیمعنایی میدانست و بر این باور بود که از کشش درونی ارادهی جهان، تنها به یاری هنر، دلسوزی و قطع تعلق میتوان رهایی یافت.
با بزرگان عصر خود چون گوته رفتوآمد داشت و بارها دربارهی نظریهی رنگهای گوته با او به بحث و جدل پرداخته بود. مهمترین اثر خود «جهان چونان اراده و تصور» را در سال ۱۸۱۸ منتشر ساخت، ولی این اثر در محافل فکری آلمان، با استقبال چندانی روبرو نشد. در سال ۱۸۲۰ کرسی استادی فلسفه در دانشگاه برلین را که هگل نیز در آن تدریس میکرد به دست آورد. شوپنهاور با اندیشههای هگل سخت مخالف بود و آن را «طاعون معنوی» آلمان میدانست. به خاطر رقابتی که با وی داشت، کلاس درس خود را درست همزمان با کلاسهای درس هگل تشکیل میداد. در نتیجه، کلاسهای درس شوپنهاور تا اندازهای خالی میماند و همین امر باعث شد پس از چندی از تدریس دستبردارد.
در سال ۱۸۳۱ بیماری وبا در برلین گسترش یافت. احتمالا هگل یکی از قربانیان پرشمار این بیماری بوده است. ولی شوپنهاور به موقع از این شهر گریخت و به فرانکفورت رفت. در فرانکفورت تلاشی دوباره برای از سرگیری فعالیت آکادمیک انجام نداد. با پولی که به او به ارث رسیده بود، زندگی خود را میگذراند. سالها به نظر میرسید که شوپنهاور به عنوان فیلسوف ناکام مانده است. انتشار کتاب فلسفهی طبیعی او تحت عنوان «دربارهی اراده در طبیعت» در سال ۱۸۳۶ نیز تغییری در این وضعیت ایجاد نکرد.
هنگامی که پنجاه ساله بود، رسالهای منتشر ساخت تحت عنوان «دربارهی آزادی ارادهی آدمی». این رساله، جایزهی «کانون شاهنشاهی دانشهای نروژ» را به خود اختصاص داد. با رسالهی دیگری تحت عنوان «بنیاد اخلاق» جایزهی آکادمی کپنهاگ را ربود. این رویدادها به وجههی او در آلمان نیز افزود و نام او را بر سر زبانها انداخت. در سال ۱۸۴۴ جلد دوم «جهان چونان اراده و تصور» را منتشر ساخت. شوپنهاور دیگر در محافل فکری و در میان دانشوران آلمان شخصیتی شناخته شده بود. وی خود را سزاوار این آوازه میدانست و معتقد بود که بینام ماندن او در آلمان، ناشی از دشمنی محافل فلسفی آکادمیک آلمان با او بوده است. در سال ۱۸۳۶ به یک دوست فرانسوی نوشته بود: «در حالی که از خدمات کاذب ستایش میشد، من این دغدغه را داشتم که در مورد آثار خود کوتاهی کردهام. ولی دلایل آن را میدانم. علایق مادی در این میان نقش دارند: نیات حکومتهای آلمان که مخلوقات آنها پروفسورهای بدبخت ما هستند و میخواهند تزلزل و فروریزی گریزناپذیر آن را در نزدیکی مسیحیت، به یاری فلسفه از نو استوار سازند. فلسفهی من برای این کار مناسب نیست، بلکه بر عکس.»
اگر چه آوازهی شوپنهاور دیر به دست آمد، ولی پایدار بود. تاثیر او از آن جهت گسترده بود که افزون بر حوزههای معرفتشناسی و اخلاق، آموزههایی نیز در قلمرو رهایی و رستگاری و فلسفهی زندگی داشت، بدون اینکه در این عرصهها، به سنتهای دینی و جزمیات متوسل گردد. آرتور شوپنهاور در سال ۱۸۶۰ در فرانکفورت چشم از جهان فروبست.
بدینسان شوپنهاور در اندیشهی خود جهانی را بررسی میکند که ما در درون آگاهی خود به تصور درمیآوریم. وی از بنیاد متافیزیکی چنین جهانی میپرسد و از زوایای گوناگون، آن را وامیکاود. به باور وی، تجربیات ما از خویشتن و جهان، یعنی خودشناسی و شناخت ما از جهان، تحت تاثیر انواع گوناگونی از امیال و خواهشها از کوچکترین آرزوها گرفته تا بزرگترین عواطف قرار دارد و این امیال و خواهشها، شناخت ما را هدایت و ارزشگذاری میکنند، یا آن را نادیده میگیرند و سرکوب میکنند.
آنچه در تصور پدیدار میشود، آن چیزی است که من نخست به عنوان هستهی گوهر خود در خویشتن کشف میکنم و آن اراده است. اراده برای شوپنهاور به معنای متافیزیکی، نیرویی غیرعقلی و رانشی بیهدف است که خود را در طبیعت و در آگاهی انسان به گونهی خواستن متجلی میسازد. بنابراین، امر عقلی در شعور آدمی، از بنیاد مشروط و وابسته به چیزی غیرعقلی به نام «اراده» است.
این اراده را چونان بنیاد همهی نیروها و پدیدارها، نمیتوان به معنای «امر مطلق» هگلی فهمید، زیرا نه خرد مطلق، بلکه رانشی کاملا کور و غیرعقلی است. این اراده فاقد هدف است و از همین رو نمیتواند در تحقق غایتی به خرسندی دستیابد. این اراده، به مثابه تلاشی سیریناپذیر، رنجی ابدی است.
به باور شوپنهاور، اراده تابع قوانین طبیعت نیست. قوانین به گونهای که در دانشهای طبیعی فرمولبندی شدهاند، فقط پیوندهای تجلی اراده را توضیح میدهند. بر این پایه، میتوان واقعیت را از دو سو مشاهده کرد: دو سویهای که با مفاهیم «تصور» و «اراده» تعیین میشوند. جهان چونان تصور قابل شناخت است ولی جهان چونان اراده قابل شناخت نیست. بدینسان آنچه را که کانت «شی فینفسه» مینامد، برای شوپنهاور «اراده» است. شوپنهاور میگفت: «برای من همهی اشیا تنها از یک سو آشنا هستند، از سوی تصور. گوهر درونی آنها برای من پوشیده و رازی ژرف باقی میماند.»
پس «شئ فینفسه» برای شوپنهاور اراده است. این اراده، شیوهی هستیای چون خود را میخواهد: او میخواهد زندگی کند، میخواهد پدیدار شود، میخواهد خود را در جهان دیدپذیر و به عنوان جهان دیدپذیر جلوهگر سازد. بر این پایهی، جهانی که پیش از این چونان تصور به اندیشه درآمده بود، همچنین و پیش از هر چیز «جهان چونان اراده» است. پدیدارها هر دو اینها هستند: توانش شناخت ما و تجلی اراده برای زندگی. جهان دیدپذیر چیزی جز «عینیتیافتگی» و تصور اراده نیست.
برای شوپنهاور، شعور انسانی چیزی جز ابزاری حیوانی مانند شاخ، چنگال، دندان یا بال نیست. اراده، شعور آدمی را چونان فانوسی پیشاپیش خود به حرکت درمیآورد تا در پرتو آن که پرتو جهان چونان تصور است نیت واقعی خود را به کرسی نشاند. این نیت چیزی جز پیکار برای زندگی و برجاهستی نیست. اینکه آن فانوس یعنی شعور آدمی خود را چگونه میفهمد، چیز دیگری است. او میتواند از گذر آگاهی کاذب، بردگی خود را تحملپذیر سازد و فکر کند که سرور اراده است، در صورتی که عکس آن صادق است و شعور چیزی جز بندهی اراده نیست.
شوپنهاور نکتهی کانونی تفکر خود را چنین بیان میکند: «همهی فیلسوفان، شناخت را به ذات بنیادین تبدیل میکنند و با صراحت کم و بیش، اراده را برخاسته از شناخت میدانند. این بزرگترین تحریف فلسفی است که اساسا ممکن است. از همین رو من تغییری در بنیاد فلسفه از این گذر ایجاد کردم که اراده را به عنوان چیزی مستقل از شناخت و به عنوان نخستین امر و شیفینفسهی حقیقتا متافیزیکی برنهادم.»
به باور شوپنهاور، اراده از آن رو منبع همهی رنجهاست، زیرا که میخواهد با قهر کور زندگی کند، به هر قیمتی که ممکن است. این اراده خود را در طبیعت به عنوان موجود زنده متجلی میسازد، موجود زندهای که موجود زندهی دیگر را میخورد. این اراده همچنین خود را در خودپرستی انسان، یعنی در رانش برای برجاهستی و در آسایشزیستن، به صورتی بیرحمانه جلوهگر میسازد. این خودپرستی، انگیزش اصلی و بنیادین در انسان را میسازد و در ناکرانمندی خود تا سنگدلی میرسد. در این سنگدلی، آدمی از رنج بیگانه لذت میبرد تا رنج خود راتسکین دهد.
به باور شوپنهاور، در زندگی روزمره قدرتی وجود دارد که قادر است بر توانش ضداخلاقی خودپرستی مهار زند و این قدرت چیزی جز دلسوزی (ترحم) نیست. دلسوزی برای شوپنهاور، بنیاد فلسفهی اخلاق است. ولی چگونه میتوان آسایش و درد بیگانهای را به انگیزهای برای حرکت شخصی تبدیل ساخت؟ تنها از این گذر که دیگری، به واپسین غایت ارادهی من تبدیل شود، به همان صورتی که خود من هستم. به دیگر سخن، ازاین گذر که من آسایش او را بخواهم و درد او را نخواهم، درست همانگونه که برای خود میخواهم و نمیخواهم. ولی پیششرط این کار آن است که من درد بیگانه را درد خود بدانم؛ و این در صورتی ممکن است که من تفاوت میان خود با دیگری را که برخاسته از خودپرستی است تا جایی که شدنی است از میان بردارم.
چنین چیزی برای شوپنهاور یک رویا نیست. این دلسوزی تنها پایهی واقعی همهی عدالتها و نوعدوستیهاست. تنها رفتاری واقعا ارزش اخلاقی دارد که برخاسته از آن باشد. به باور شوپنهاور، کسی که آکنده از دلسوزی است، به دیگری آزار نمیرساند، با گذشت و بخشنده است، تا آنجا که بتواند به دیگران یاری میرساند. انسان دلسوز، درد بیگانه را به جان میخرد، چرا که خود را با همه یکی میداند. او به دیگران با دیدهی خودپرستانه و از بیرون نمینگرد، بلکه همدردانه از درون. آدمی که از چنین ویژگیهایی برخوردار است، «مقدسی بزرگوار» است.
شوپنهاور بدین منظور قاعدهای را توصیه میکند: هر کس با آدمی روبرو میشود، نباید خباثت اراده و محدودیت شعور او را درنظر گیرد، زیرا اولی نفرت و دومی بیحرمتی در او برمیانگیزد. بنابراین باید، رنج، تنگنا، ترس و درد او را درنظر آورد. در آن صورت است که خود را با او خویشاوند احساس میکند و با او همدرد میشود. از همین رو، از دیدگاه شوپنهاور، برای نفرت نداشتن و بیحرمتی نکردن به انسان، نباید «منزلت»، بلکه رنج او را در نظر گرفت.
شوپنهاور معتقد بود که آدمی در آن چه انجام میدهد آزاد نیست، ولی در رابطه با آنچه که هست آزاد است. شخصیت آدمی نتیجهی انتخابی است که همواره در پیش است و از همین رو نمیتواند تابع اصل علیت باشد. در حوزهی تجربی همه چیز آشکارا به گونهای علی تعیین شده است، حتا خواستن که از نیرومندترین انگیزه پیروی میکند. برای نمونه اگر مردی در حال قدم زدن بگوید : من الان میتوانم به جایی دور دست در جهان بروم، میتوانم بالای برج بروم و غروب خورشید را بنگرم، میتوانم به تئاتر یا به دیدن دوستم بروم، میتوانم همهی این کارها را بکنم، چون آزادی کامل دارم؛ ولی این کارها را نکند و به خانه نزد همسرش بازگردد، امکانی را به صورتی کاملا انتزاعی درنظر گرفته است و اگر انگیزهی کافی برای رفتن میداشت، ضرورتا این کار را میکرد.
از دیدگاه شوپنهاور، این مرد همانند آبی است که میتوانست بگوید: من میتوانم در دریای توفانی موجی بلند ایجاد کنم، میتوانم در آبشاری فورانی و کفآلود فرودآیم، و سرانجام میتوانم حتا در دمای معینی بجوشم؛ ولی هیچکدام ازاین کارها را نمیکند، بلکه داوطلبانه آرام و شفاف در برکه باقی میماند.
برای شوپنهاور باور به آزادی اراده، در یک کلام مبتنی بر توهم است. آزاد بودن به معنای آن است که آدمی آنچه را که میخواهد انجام دهد، نه آنچه را که میخواهد، بتواند بخواهد. اگر آدمی تلاش کند به معنای درک رایج، ارادهای آزاد تصور کند، فهمش میایستد، زیرا تلاش میکند چیزی نیندیشیدنی را به اندیشه درآورد. هر چه را که ما میفهمیم، به یاری گزارهی علت کافی به اندیشه در میآوریم، ولی خواستنی بیعلت و مستقل از انگیزه، قابل درک نیست. بر این پایه، آزادیای که در حوزهی خواستن یافتنی نیست، باید در هستی یعنی در شخصیت جستجو شود. راهی را که به آنجا منتهی میگردد، احساس مسئولیت نشان میدهد.
به باور شوپنهاور، رویکرد یاد شده در حکمتهای کهن هندی به یادگار گذاشته شده است. وی برای آن مفهوم Quietiv را به کار میبرد که همهی خواستنیها را تعدیل و رفع میکند. این واژه از ریشهی لاتین quies به معنی آرامش و صلح و نقطهی مقابل «انگیزه» است که همه چیز را به حرکت درمیآورد. شناختی که شوپنهاور از آن سخن میگوید، میتواند خواستن را تعدیل و رفع کند و موجب آرامش و صلح درونی گردد.
به گونهای فشرده باید گفت که فلسفهی شوپنهاور خصلتی به غایت بدبینانه دارد. خاستگاه این بدبینی در ارادهای است که همواره ناخشنود است؛ و از آنجا که زندگی اراده است، بنابراین همهی زندگی رنج است. برای رهایی از این رنج تنها یک راه وجود دارد و آن خاموش کردن اراده از درون است. اراده را میتوان از گذر هنر، زیباییشناسی و نگرش ایدهها موقتا خاموش ساخت. فراتر از آن، اراده را میتوان از گذر خاموشساختن نیازها و رانشهای زندگی از کار انداخت، تا به آرامش و صلح درونی رسید.
اگر لایبنیتس فیلسوف آلمانی سدهی هفدهم بر این باور بود که جهانی که ما در آن زندگی میکنیم، بهترین جهان ممکن است؛ شوپنهاور آن را بدترین جهان ممکن میدانست. وی میگفت اگر این جهان حتا کمی بد بود، اصلا نمیتوانست وجود داشته باشد.
منبع: سایت نصور
پیشگفتار
انقلاب صنعتی و دگرگونیهای ژرف اجتماعی اروپای سدهی نوزدهم، به گونهای «اینجهانی شدن» در گسترهی فلسفه نیز انجامید. آرزوی توضیح عقلی کل جهان از گذر متافیزیک رنگ باخت و دانشهای گوناگون خود را از اقتدار فلسفه رهانیدند. خوشبینی برای پیشرفت، با دانش و فنآوری گره خورد و به آنها دل بست. این سده را عصر افول نظامهای بزرگ فلسفی میدانند.آرتور شوپنهاور یکی از فیلسوفان این دورهی گسست است. ۲۲ فوریهی امسال، ۲۲۰ سال از تولد وی میگذرد. شوپنهاور تغییری در بنیاد فلسفهی پس از کانت که عمدتاً معرفتشناسی بود ایجاد کرد و کوشید جهان را برپایهی قدرت اراده توضیح دهد. او معتقد بود که سرشت درونی جهان نه چیزی عقلانی، بلکه رانشی تاریک و ارادهای کور است. شوپنهاور خطوط اساسی جهان را در رنج، نامساعدت و بیمعنایی میدانست و بر این باور بود که از کشش درونی ارادهی جهان، تنها به یاری هنر، دلسوزی و قطع تعلق میتوان رهایی یافت.
نگاهی به زندگینامه
آرتور شوپنهاور در تاریخ ۲۲ فوریهی ۱۷۸۸ در دانتسیگ (گدانسک)، در خانوادهای توانگر چشم به جهان گشود. پدرش بازرگان و مادرش نویسنده بود. پس از مرگ پدر به دانش روی آورد. نخست در گوتینگن و سپس برلین به تحصیل دانشهای طبیعی و فلسفه پرداخت. فیشته و شلایرماخر جزو استادان او بودند. هنگامی که در ۲۳ سالگی، ویلاند، شاعر آلمانی به او توصیه کرد به سراغ فلسفه نرود، شوپنهاور در پاسخ گفته بود: «جهان چیز ناخوشایندی است و من تصمیم گرفتهام وقتم را با اندیشیدن دربارهی آن سپری کنم.»با بزرگان عصر خود چون گوته رفتوآمد داشت و بارها دربارهی نظریهی رنگهای گوته با او به بحث و جدل پرداخته بود. مهمترین اثر خود «جهان چونان اراده و تصور» را در سال ۱۸۱۸ منتشر ساخت، ولی این اثر در محافل فکری آلمان، با استقبال چندانی روبرو نشد. در سال ۱۸۲۰ کرسی استادی فلسفه در دانشگاه برلین را که هگل نیز در آن تدریس میکرد به دست آورد. شوپنهاور با اندیشههای هگل سخت مخالف بود و آن را «طاعون معنوی» آلمان میدانست. به خاطر رقابتی که با وی داشت، کلاس درس خود را درست همزمان با کلاسهای درس هگل تشکیل میداد. در نتیجه، کلاسهای درس شوپنهاور تا اندازهای خالی میماند و همین امر باعث شد پس از چندی از تدریس دستبردارد.
در سال ۱۸۳۱ بیماری وبا در برلین گسترش یافت. احتمالا هگل یکی از قربانیان پرشمار این بیماری بوده است. ولی شوپنهاور به موقع از این شهر گریخت و به فرانکفورت رفت. در فرانکفورت تلاشی دوباره برای از سرگیری فعالیت آکادمیک انجام نداد. با پولی که به او به ارث رسیده بود، زندگی خود را میگذراند. سالها به نظر میرسید که شوپنهاور به عنوان فیلسوف ناکام مانده است. انتشار کتاب فلسفهی طبیعی او تحت عنوان «دربارهی اراده در طبیعت» در سال ۱۸۳۶ نیز تغییری در این وضعیت ایجاد نکرد.
هنگامی که پنجاه ساله بود، رسالهای منتشر ساخت تحت عنوان «دربارهی آزادی ارادهی آدمی». این رساله، جایزهی «کانون شاهنشاهی دانشهای نروژ» را به خود اختصاص داد. با رسالهی دیگری تحت عنوان «بنیاد اخلاق» جایزهی آکادمی کپنهاگ را ربود. این رویدادها به وجههی او در آلمان نیز افزود و نام او را بر سر زبانها انداخت. در سال ۱۸۴۴ جلد دوم «جهان چونان اراده و تصور» را منتشر ساخت. شوپنهاور دیگر در محافل فکری و در میان دانشوران آلمان شخصیتی شناخته شده بود. وی خود را سزاوار این آوازه میدانست و معتقد بود که بینام ماندن او در آلمان، ناشی از دشمنی محافل فلسفی آکادمیک آلمان با او بوده است. در سال ۱۸۳۶ به یک دوست فرانسوی نوشته بود: «در حالی که از خدمات کاذب ستایش میشد، من این دغدغه را داشتم که در مورد آثار خود کوتاهی کردهام. ولی دلایل آن را میدانم. علایق مادی در این میان نقش دارند: نیات حکومتهای آلمان که مخلوقات آنها پروفسورهای بدبخت ما هستند و میخواهند تزلزل و فروریزی گریزناپذیر آن را در نزدیکی مسیحیت، به یاری فلسفه از نو استوار سازند. فلسفهی من برای این کار مناسب نیست، بلکه بر عکس.»
اگر چه آوازهی شوپنهاور دیر به دست آمد، ولی پایدار بود. تاثیر او از آن جهت گسترده بود که افزون بر حوزههای معرفتشناسی و اخلاق، آموزههایی نیز در قلمرو رهایی و رستگاری و فلسفهی زندگی داشت، بدون اینکه در این عرصهها، به سنتهای دینی و جزمیات متوسل گردد. آرتور شوپنهاور در سال ۱۸۶۰ در فرانکفورت چشم از جهان فروبست.
جهان چونان تصور و اراده
کانت در سنجش نیروی شناخت آدمی، به این نتیجه رسیده بود که ذهن شناسنده، هرگز اشیا را آنگونه که واقعا در خود یا به طور فینفسه و مستقل از شرایط شناخت ما وجود دارند درک نمیکند. نظریهی شناخت کانت، بر خصلت پدیداری برابرایستاهای تجربی تاکید میکند. برای شوپنهاور نیز مانند کانت، جهان دیدپذیر، صرفا جهان پدیدارهاست. بر این پایه است که وی میگوید: «جهان تصور من است.»بدینسان شوپنهاور در اندیشهی خود جهانی را بررسی میکند که ما در درون آگاهی خود به تصور درمیآوریم. وی از بنیاد متافیزیکی چنین جهانی میپرسد و از زوایای گوناگون، آن را وامیکاود. به باور وی، تجربیات ما از خویشتن و جهان، یعنی خودشناسی و شناخت ما از جهان، تحت تاثیر انواع گوناگونی از امیال و خواهشها از کوچکترین آرزوها گرفته تا بزرگترین عواطف قرار دارد و این امیال و خواهشها، شناخت ما را هدایت و ارزشگذاری میکنند، یا آن را نادیده میگیرند و سرکوب میکنند.
آنچه در تصور پدیدار میشود، آن چیزی است که من نخست به عنوان هستهی گوهر خود در خویشتن کشف میکنم و آن اراده است. اراده برای شوپنهاور به معنای متافیزیکی، نیرویی غیرعقلی و رانشی بیهدف است که خود را در طبیعت و در آگاهی انسان به گونهی خواستن متجلی میسازد. بنابراین، امر عقلی در شعور آدمی، از بنیاد مشروط و وابسته به چیزی غیرعقلی به نام «اراده» است.
این اراده را چونان بنیاد همهی نیروها و پدیدارها، نمیتوان به معنای «امر مطلق» هگلی فهمید، زیرا نه خرد مطلق، بلکه رانشی کاملا کور و غیرعقلی است. این اراده فاقد هدف است و از همین رو نمیتواند در تحقق غایتی به خرسندی دستیابد. این اراده، به مثابه تلاشی سیریناپذیر، رنجی ابدی است.
به باور شوپنهاور، اراده تابع قوانین طبیعت نیست. قوانین به گونهای که در دانشهای طبیعی فرمولبندی شدهاند، فقط پیوندهای تجلی اراده را توضیح میدهند. بر این پایه، میتوان واقعیت را از دو سو مشاهده کرد: دو سویهای که با مفاهیم «تصور» و «اراده» تعیین میشوند. جهان چونان تصور قابل شناخت است ولی جهان چونان اراده قابل شناخت نیست. بدینسان آنچه را که کانت «شی فینفسه» مینامد، برای شوپنهاور «اراده» است. شوپنهاور میگفت: «برای من همهی اشیا تنها از یک سو آشنا هستند، از سوی تصور. گوهر درونی آنها برای من پوشیده و رازی ژرف باقی میماند.»
پس «شئ فینفسه» برای شوپنهاور اراده است. این اراده، شیوهی هستیای چون خود را میخواهد: او میخواهد زندگی کند، میخواهد پدیدار شود، میخواهد خود را در جهان دیدپذیر و به عنوان جهان دیدپذیر جلوهگر سازد. بر این پایهی، جهانی که پیش از این چونان تصور به اندیشه درآمده بود، همچنین و پیش از هر چیز «جهان چونان اراده» است. پدیدارها هر دو اینها هستند: توانش شناخت ما و تجلی اراده برای زندگی. جهان دیدپذیر چیزی جز «عینیتیافتگی» و تصور اراده نیست.
برای شوپنهاور، شعور انسانی چیزی جز ابزاری حیوانی مانند شاخ، چنگال، دندان یا بال نیست. اراده، شعور آدمی را چونان فانوسی پیشاپیش خود به حرکت درمیآورد تا در پرتو آن که پرتو جهان چونان تصور است نیت واقعی خود را به کرسی نشاند. این نیت چیزی جز پیکار برای زندگی و برجاهستی نیست. اینکه آن فانوس یعنی شعور آدمی خود را چگونه میفهمد، چیز دیگری است. او میتواند از گذر آگاهی کاذب، بردگی خود را تحملپذیر سازد و فکر کند که سرور اراده است، در صورتی که عکس آن صادق است و شعور چیزی جز بندهی اراده نیست.
شوپنهاور نکتهی کانونی تفکر خود را چنین بیان میکند: «همهی فیلسوفان، شناخت را به ذات بنیادین تبدیل میکنند و با صراحت کم و بیش، اراده را برخاسته از شناخت میدانند. این بزرگترین تحریف فلسفی است که اساسا ممکن است. از همین رو من تغییری در بنیاد فلسفه از این گذر ایجاد کردم که اراده را به عنوان چیزی مستقل از شناخت و به عنوان نخستین امر و شیفینفسهی حقیقتا متافیزیکی برنهادم.»
به باور شوپنهاور، اراده از آن رو منبع همهی رنجهاست، زیرا که میخواهد با قهر کور زندگی کند، به هر قیمتی که ممکن است. این اراده خود را در طبیعت به عنوان موجود زنده متجلی میسازد، موجود زندهای که موجود زندهی دیگر را میخورد. این اراده همچنین خود را در خودپرستی انسان، یعنی در رانش برای برجاهستی و در آسایشزیستن، به صورتی بیرحمانه جلوهگر میسازد. این خودپرستی، انگیزش اصلی و بنیادین در انسان را میسازد و در ناکرانمندی خود تا سنگدلی میرسد. در این سنگدلی، آدمی از رنج بیگانه لذت میبرد تا رنج خود راتسکین دهد.
فلسفهی اخلاق
شوپنهاور نه تنها در آموزهی خصلت پدیداری برابرایستاهای تجربی، بلکه همچنین در زمینهی اخلاق نیز تحت تاثیر کانت بود. ولی او را از دیدگاه فلسفهی اخلاق نمیتوان کانتی دانست. مسالهی او به خلاف کانت، فلسفهی اخلاقی برپایهی بایستن و وظیفه نبود. در حالی که کانت از صورت و شرایط وظیفه میپرسید، شوپنهاور اتیکی را که دستور دهد یا در پی استدلال برای چنین دستوری باشد رد میکرد.به باور شوپنهاور، در زندگی روزمره قدرتی وجود دارد که قادر است بر توانش ضداخلاقی خودپرستی مهار زند و این قدرت چیزی جز دلسوزی (ترحم) نیست. دلسوزی برای شوپنهاور، بنیاد فلسفهی اخلاق است. ولی چگونه میتوان آسایش و درد بیگانهای را به انگیزهای برای حرکت شخصی تبدیل ساخت؟ تنها از این گذر که دیگری، به واپسین غایت ارادهی من تبدیل شود، به همان صورتی که خود من هستم. به دیگر سخن، ازاین گذر که من آسایش او را بخواهم و درد او را نخواهم، درست همانگونه که برای خود میخواهم و نمیخواهم. ولی پیششرط این کار آن است که من درد بیگانه را درد خود بدانم؛ و این در صورتی ممکن است که من تفاوت میان خود با دیگری را که برخاسته از خودپرستی است تا جایی که شدنی است از میان بردارم.
چنین چیزی برای شوپنهاور یک رویا نیست. این دلسوزی تنها پایهی واقعی همهی عدالتها و نوعدوستیهاست. تنها رفتاری واقعا ارزش اخلاقی دارد که برخاسته از آن باشد. به باور شوپنهاور، کسی که آکنده از دلسوزی است، به دیگری آزار نمیرساند، با گذشت و بخشنده است، تا آنجا که بتواند به دیگران یاری میرساند. انسان دلسوز، درد بیگانه را به جان میخرد، چرا که خود را با همه یکی میداند. او به دیگران با دیدهی خودپرستانه و از بیرون نمینگرد، بلکه همدردانه از درون. آدمی که از چنین ویژگیهایی برخوردار است، «مقدسی بزرگوار» است.
شوپنهاور بدین منظور قاعدهای را توصیه میکند: هر کس با آدمی روبرو میشود، نباید خباثت اراده و محدودیت شعور او را درنظر گیرد، زیرا اولی نفرت و دومی بیحرمتی در او برمیانگیزد. بنابراین باید، رنج، تنگنا، ترس و درد او را درنظر آورد. در آن صورت است که خود را با او خویشاوند احساس میکند و با او همدرد میشود. از همین رو، از دیدگاه شوپنهاور، برای نفرت نداشتن و بیحرمتی نکردن به انسان، نباید «منزلت»، بلکه رنج او را در نظر گرفت.
مفهوم آزادی
مفهوم آزادی نیز نزد شوپنهاور منفی است. این مفهوم به این معنا منفی است که آزادی، خود را از گذر نبود یا غیاب چیز دیگری تعریف میکند. برای شوپنهاور آزادی یعنی «غیبت ضرورت.»شوپنهاور معتقد بود که آدمی در آن چه انجام میدهد آزاد نیست، ولی در رابطه با آنچه که هست آزاد است. شخصیت آدمی نتیجهی انتخابی است که همواره در پیش است و از همین رو نمیتواند تابع اصل علیت باشد. در حوزهی تجربی همه چیز آشکارا به گونهای علی تعیین شده است، حتا خواستن که از نیرومندترین انگیزه پیروی میکند. برای نمونه اگر مردی در حال قدم زدن بگوید : من الان میتوانم به جایی دور دست در جهان بروم، میتوانم بالای برج بروم و غروب خورشید را بنگرم، میتوانم به تئاتر یا به دیدن دوستم بروم، میتوانم همهی این کارها را بکنم، چون آزادی کامل دارم؛ ولی این کارها را نکند و به خانه نزد همسرش بازگردد، امکانی را به صورتی کاملا انتزاعی درنظر گرفته است و اگر انگیزهی کافی برای رفتن میداشت، ضرورتا این کار را میکرد.
از دیدگاه شوپنهاور، این مرد همانند آبی است که میتوانست بگوید: من میتوانم در دریای توفانی موجی بلند ایجاد کنم، میتوانم در آبشاری فورانی و کفآلود فرودآیم، و سرانجام میتوانم حتا در دمای معینی بجوشم؛ ولی هیچکدام ازاین کارها را نمیکند، بلکه داوطلبانه آرام و شفاف در برکه باقی میماند.
برای شوپنهاور باور به آزادی اراده، در یک کلام مبتنی بر توهم است. آزاد بودن به معنای آن است که آدمی آنچه را که میخواهد انجام دهد، نه آنچه را که میخواهد، بتواند بخواهد. اگر آدمی تلاش کند به معنای درک رایج، ارادهای آزاد تصور کند، فهمش میایستد، زیرا تلاش میکند چیزی نیندیشیدنی را به اندیشه درآورد. هر چه را که ما میفهمیم، به یاری گزارهی علت کافی به اندیشه در میآوریم، ولی خواستنی بیعلت و مستقل از انگیزه، قابل درک نیست. بر این پایه، آزادیای که در حوزهی خواستن یافتنی نیست، باید در هستی یعنی در شخصیت جستجو شود. راهی را که به آنجا منتهی میگردد، احساس مسئولیت نشان میدهد.
آموزهی رهایی
برای شوپنهاور، کسی به شناخت واقعی رسیده که فهمیده باشد زندگی سراسر رنج است. سپس دو امکان به روی او گشوده خواهد شد: نخست این امکان که علیرغم آن، به اراده برای زندگی و بدینوسیله به زندگی خود و جهان پاسخ آری بدهد؛ و دوم این امکان نافهمیدنی که به اراده برای زندگی پاسخ نه بدهد، و بنابراین اصل زندگی خود و هستی خود را نفی کند. فقط انسان به عنوان «تنها ذات خودآگاه» از چنین امکانی برخوردار است. از دیدگاه شوپنهاور، رویکرد مناسب به زندگی، چنین رویکردی است. ولی او دستوری برای چنین رویکردی صادر نمیکند و از نفی زندگی، «بایستهای قطعی» نمیسازد. در عین حال باید درنظر داشت که نفی زندگی برای شوپنهاور، به معنی خودکشی نیست. شوپنهاور تصریح میکرد که انسانهای کمشماری چنین راهی را میپیمایند.به باور شوپنهاور، رویکرد یاد شده در حکمتهای کهن هندی به یادگار گذاشته شده است. وی برای آن مفهوم Quietiv را به کار میبرد که همهی خواستنیها را تعدیل و رفع میکند. این واژه از ریشهی لاتین quies به معنی آرامش و صلح و نقطهی مقابل «انگیزه» است که همه چیز را به حرکت درمیآورد. شناختی که شوپنهاور از آن سخن میگوید، میتواند خواستن را تعدیل و رفع کند و موجب آرامش و صلح درونی گردد.
به گونهای فشرده باید گفت که فلسفهی شوپنهاور خصلتی به غایت بدبینانه دارد. خاستگاه این بدبینی در ارادهای است که همواره ناخشنود است؛ و از آنجا که زندگی اراده است، بنابراین همهی زندگی رنج است. برای رهایی از این رنج تنها یک راه وجود دارد و آن خاموش کردن اراده از درون است. اراده را میتوان از گذر هنر، زیباییشناسی و نگرش ایدهها موقتا خاموش ساخت. فراتر از آن، اراده را میتوان از گذر خاموشساختن نیازها و رانشهای زندگی از کار انداخت، تا به آرامش و صلح درونی رسید.
اگر لایبنیتس فیلسوف آلمانی سدهی هفدهم بر این باور بود که جهانی که ما در آن زندگی میکنیم، بهترین جهان ممکن است؛ شوپنهاور آن را بدترین جهان ممکن میدانست. وی میگفت اگر این جهان حتا کمی بد بود، اصلا نمیتوانست وجود داشته باشد.
منبع: سایت نصور