طنز از : الف. شبنم
منبع:راسخون
منبع:راسخون
با حسینقلی خان قرار داشتم. قول داده بود که یک خانه ی اجاره ای خوب و مناسب برایم پیدا کند. بدقولی نکرد و سرساعت حاضر شد و گفت: برویم...
به طرف خانه ای که می گفت حرکت کردیم، ولی اصلاً فکرش را هم نمی کردم خانه ای به این خوبی و ارزانی پیدا شود. آن هم در یک محله ی مدرن بالای شهر!... خانه ی نوساز و تر و تمیزی بود در یکی از خیابانهای مُند بالا و زیبای شهر. یک هال بزرگ موکت شده داشت، با یک اتاق پذیرایی خیلی مرتب و آیینه کاری شده. اتاق خوابش نیز دست کمی از اتاق پذیرایی نداشت، و یک اتاق نشیمن روبراه و جمع و جور هم در گوشه ی هال واقع بود. با یک پاسیوی گل آذین شده.
وضع آشپزخانه و حیاط و حمامش نیز جای بحثی باقی نگذاشته بود. با دیدن آن وضع مرتب رو به حسینقلی خان کردم و گفتم: «آقای حسینقلی خان نکنه منو دست انداختی؟ آخه یه کارمند دون پایه و کم درآمد دولت چطور می تونه خونه ای به این مجللی اجاره کنه؟!»
نگاهی توی چشمهایم انداخت و گفت: « جون تو نباشه به جون حسینقلی خان، فکر همه جاش رو کرده ام. تو اصلاً می دونی اجاره ی این خونه ماهی چنده؟».
- گفتی که ارزونه ولی بازم فکر نمی کنم از چهار صد، پانصد هزار تا کمتر باشه:
- چی می گی مرد حسابی کرایه این منزل فقط دویست هزار تومنه، می فهمی... فقط دویست هزار تومن. گوش هایم را کمی مالش دادم و گفتم:
«چی گفتی فقط دویست هزار تومن؟!»
- آره بابا جون درست شنیدی
دویست تومن!...
- چی می گی حسینقلی خان انگاری عقل از سرت پریده؟ آهان... . نکنه یارو لااقل یه ده، پانزده میلیونی هم پول نقد می خواد؟ مثلاً: رهن!
- اتفاقاً هیچی هم پول نمی خواد، آخه منکه به تو دروغ نمی گم.
- آخه پس چه دلیلی داره؟ این خونه حداقل ماهی پانصد هزار تومن اجاره شه! چرا این قدر ارزون می ده؟
- عزیز من، یار و صاحب خونه، رفیق شش دونگ حاجیته! و ضمناً یه آدم با خدا و خوش انصافه، فقط اجاره ی خونه رو از تو می خواد، نه پول خون باباشو!...
دیگه از تعجب داشتم شاخ در می آوردم. آخه چطور ممکنه در قرن بیستم! یک خونه ی به این خوبی و روبراهی، با سه اتاق بزرگ خیلی شیک، یک هال تر و تمیز و موکت شده و حمام و آشپزخانه ی اُپن مرتب، و حیاط به این بزرگی، آن هم در یک منطقه ی مُند بالای شهر، اجاره اش ماهی دویست هزار تومان باشه؟!؟!؟
از خوش حالی در پوست خودم جای نداشتم، دایم مثل بچه ها بالا و پایین می پریدم... فریاد می کشیدم... آواز می خواندم... «خدایا شکرت» می گفتم... داد و قال راه انداخته بودم که ناگهان صدای جیغ عیال گوشم را کر کرد:
«چه خبرته امشب دیگه؟! آفتاب داره می زنه... پاشو نمازت قضاء شد!»
چشم باز کردم و به جای حسینقلی خان، و آن خانه ی به آن قشنگی، عیال را توی همان خانه ی فَکَسنی وزوار در رفته ی جناب ابوی دیدم که می گفت:
«مثل اینکه دیشب زیاد غذا خوردی سر دلت سنگین شده بود از سر شب تا حالا توی خواب جَفَنگ می گفتی!»
کمی چشمهایم را ماساژ داده، و به خانه ی زیبایی که از دستم رفت فکر می کنم...
- راستی آیا روزی خواهد آمد که در بیداری هم چنین خانه ای با چنین اجاره ای پیدا شود؟!
/ج