روزا لوکزامبورگ

زندگینامه کامل به سبک انگلیسی یکی از پسندیده ترین انواع تاریخنگاری است. اینگونه زندگینامه، طولانی است و حاشیه های فراوان دارد و بیدریغ در آن از منابع مختلف مستقیماً نقل مطلب شده است و معمولاً در دو جلد بزرگ چاپ می
سه‌شنبه، 2 مهر 1392
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
روزا لوکزامبورگ
v

نویسنده: هانا آرِنت
مترجم: عزت الله فولادوند



 

روزا لوکزامبورگ (1919- 1871)

1

زندگینامه کامل به سبک انگلیسی یکی از پسندیده ترین انواع تاریخنگاری است. اینگونه زندگینامه، طولانی است و حاشیه های فراوان دارد و بیدریغ در آن از منابع مختلف مستقیماً نقل مطلب شده است و معمولاً در دو جلد بزرگ چاپ می شود و تقریباً از هر اثر تاریخی برجسته ای حاوی اطلاعات بیشتر و دل انگیزتری درباره ی دوره ی مورد بحث است. در چنین زندگینامه ها، برخلاف زندگینامه های دیگر، تاریخ زمینه ی اجتناب ناپذیر دوران حیات فلان شخصیت مشهور تلقی نمی شود. شیوه ی بحث طوری است که گویی نور بی رنگ دوره ای از تاریخ از نقطه ای به درون تابانده می شود و در نتیجه گذر از منشور بلورین شخصیتی بزرگ، انکسار پیدا می کند و طیف نورانی حاصل از آن، زندگی آن شخص و جهان را با هم وحدت می دهد. اینگونه زندگینامه، شاید به همین دلیل، به صورت قالب مقبول و معمول برای نگاشتن سرگذشت سیاستمداران بزرگ درآمده است، اما تاکنون چندان شایستگی و تناسبی برای شرح حال کسانی پیدا نکرده است که سوانح زندگی خودشان بیشتر جلب توجه می کند یا هنرمندان و نویسندگان و عموماً مردان و زنانی که نبوغشان آنان را ناگزیر از فاصله گرفتن از دنیا می کرده است و قدر و اهمیتشان عمدتاً از کارهایشان و آثاری که به سرمایه ی بشر افزوده اند سرچشمه می گرفته است، نه از نقشی که در این جهان ایفا کرده اند. (یکی از محدودیتهای دیگر این سبک زندگینامه نگاری در سالهای اخیر آشکار شده است. هیتلر و استالین به سبب اهمیتشان در تاریخ معاصر، بی آنکه استحقاق داشته باشند، به این افتخار رسیده اند که زندگینامه های کامل از آنان نوشته شود. صرف نظر از اینکه آلن بولاک(1) و آیزاک دویچر(2) در زندگینامه هایی که بترتیب از هیتلر و استالین نوشته اند، چقدر با دقت و امانت از نکات فنی مربوط به این سبک زندگینامه نویسی پیروی کرده باشند، اینکه کسی بخواهد به تاریخ با توجه به این دو شخص ناشخص بنگرد، حاصلی جز این نخواهد داشت که به آنان با قلب حقیقت آبرو بدهد و رویدادها را حتی بیشتر تحریف کند. اگر بخواهیم افراد و رویدادها را به نسبت درست با یکدیگر ببینیم، هنوز باید به دو زندگینامه ای که کنراد هایدن(3) و بوریس سووارین(4) بترتیب از هیتلر و استالین نوشته اند مراجعه کنیم، ولو در آنها از منابع و مآخذ بسیار کمتری استفاده شده باشد و نقایصی که جهت ذکر واقعیات دیده شود).
اینکه جی. پی. نِتل زندگانی روزا لوکزامبورگ را موضوع زندگینامه ای به این سبک قرار داده(5) که بظاهر تنها به درد نگاشتن شرح حال سیاستمداران و سایر دنیاداران می خورد، کاری نبوغ آمیز بوده است. روزا لوکزامبورگ به یقین از این قبیل افراد نبود. او حتی در دنیای سوسیالیسم اروپایی چهره ای در حاشیه بود که به رغم بعضی لحظه های نسبتاً زودگذر شکوه و در خشش، تأثیر و نفوذش در کردار و نوشتار به پای معاصرانش پلخانف و تروتسکی و لنین و ببل(6) و کاوتسکی(7) و ژورس(8) و میلران(9) نمی رسید. اگر کامیابی در دنیا شرط قبلی موفقیت در این سبک زندگینامه نگاری باشد، پس چگونه آقای نتل در نگاشتن شرح حال زنی توفیق پیدا کرده است که در عنفوان جوانی از زادبوم خویش لهستان به درون حزب سوسیال دموکرات آلمان کشانیده شد و در تاریخ سوسیالیسم لهستان (که تاکنون از آن غفلت شده و ناشناخته مانده است) پیوسته نقشی کلیدی ایفا کرد و نزدیک بیست سال بی آنکه مقامش هرگز به رسمیت شناخته شده باشد، مناقشه برانگیزترین و درک نشده ترین شخصیت نهضت چپ آلمان بود؟ به این جهت چنین پرسشی می کنیم که چیزی که از روزا لوکزامبورگ حتی در دنیای فعالیتهای انقلابی خودش، چه در زمان حیات و چه هنگام مرگ و چه پس از مرگ، دریغ شد، دقیقاً موفقیت بود. آیا می توان گفت که شکست همه ی تلاشهای او از این جهت که مقامش هرگز رسماً مورد تأئید قرار نگرفت، به نحوی از انحا با شکست غم انگیز انقلابها در قرن حاضر مرتبط بوده است؟ آیا اگر از پشت منشور بلورین زندگی و کارهای او بنگریم، تاریخ طور دیگری به نظر خواهد رسید؟
به هر تقدیر، من کتاب دیگری سراغ ندارم که این دوره حساس سوسیالیسم در اروپا را بهتر از این کتاب روشن کرده باشد: منظور دوره ای است از واپسین دهه های قرن نوزدهم تا آن روز سرنوشت ساز در ژانویه 1919 که روزا لوکزامبورگ و کارل لیب کنشت(10)، دو رهبر جمعیت اسپارتاکوس(Spartakusbund) یعنی پیشقراول حزب کمونیست آلمان، در برابر دیدگان و شاید با همدستی و رضایت ضمنی رژیم سوسیالیستی مصدر کار در آن ایام، عمداً به قتل رسیدند. قاتلان عضو سازمانی شبه نظامی و دارای تمایلات افراطی ناسیونالیستی و رسماً غیرقانونی به نام فرای کور(freikorps) بودند که پس از چندی، با استعدادترین آدمکشان هیتلری از میان اعضای آن دستچین شدند. سروان پابست(11)، یکی از مشارکان در قتل و آخرین فردی از آن میان که هنوز زنده است، اخیراً تأئید کرده است که حکومت در آن روزها عملاً در دست افراد فرای کور بود، زیرا آنان از «پشتیبانی کامل نوسکه»(12) بهره می بردند که متخصص دفاع ملی سوسیالیستها و متصدی امور نظامی بود. حکومت [آلمان غربی] (که از این جهت نیز مانند سایر جهات، نهایت اشتیاق را به احیای ویژگیهای شوم جمهوری وایمار نشان می دهد) گفته است که اگر فرای کور نبود، مسکو سراسر آلمان را پس از جنگ جهانی اول در امپراتوری سرخ فرو برده بود و قتل لیب کنشت و لوکزامبورگ عملی کاملاً قانونی و «اعدامی بر طبق قانون حکومت نظامی» بود.(13) این گفته حتی از آنچه جمهوری وایمار بدان تظاهر می کرد بمراتب جلوتر می رود، زیرا آن جمهوری هرگز علناً اذعان نداشت که فرای کور یکی از بازوان حکومت است و قاتلان را به «کیفر» رسانید، گو اینکه سربازی به نام روزنگه(14) را (که در راهروهای هتل اذن(15) ضربه ای به سر روزا لوکزامبورگ زده بود.) به جرم « شروع به قتل غیرعمد» به دو سال و دو هفته زندان محکوم کرد و سروانی به نام فوگل(16) را به جرم «کوتاهی از گزارش وجود جسد و از بین بردن آن به طریق غیرقانونی» به چهار ماه حبس، و این همان کسی بود که وقتی در اتومبیل گلوله ای به سر روزا زدند و جسدش را در کانال لاندور(17) انداختند، در مقام افسر فرمانده انجام وظیفه می کرد. در جریان محاکمه، عکسی به عنوان دلیل به دادگاه آوردند که نشان می داد رونگه و همقطارانش روز بعد در همان هتل، قتل را جشن گرفته اند. متهم از دیدن عکس، سخت به خنده و نشاط آمد، به طوری که رئیس دادگاه خطاب به او گفت: «متهم، رونگه، مواظب رفتار خود باشید. این موضوع خنده ندارد.» چهل و پنج سال بعد در یکی از محاکمات مربوط به فجایع اردوگاه مرگ آشویتس(18) که در شهر فرانکفورت جریان داشت، صحنه ای مشابه روی داد و باز عین همان الفاظ بکار رفت.
پس از قتل روزا لوکزامبورگ و کارل لیب کنشت، انقسام جبهه ی چپ در اروپا به احزاب سوسیالیست و کمونیست، دیگر قابل رفع و رجوع نبود. «ورطه ای که کمونیستها در عالم نظریه پیش خود مجسم می کردند... به گور تبدیل شد.» بعلاوه، چون این جنایت به تشویق و یاری حکومت انجام شده بود، نقطه ی آغاز رقص مرگ در دوره ی پس از جنگ جهانی اول قرار گرفت، بدینگونه که آدمکشان دست راستی افراطی شروع به کشتن رهبران دست چپی افراطی کردند (یعنی هوگوهازه(19) و گوستاف لانداور(20) و لئو یوگیشس (21) و یوجین لوینه(22)و سپس بسرعت به جان میانه روها و میانه روهای متمایل به راست افتادند (یعنی والتر راتناو(23) و ماتیاس ارتسبرگر(24) که هنگامی که به قتل رسیدند، هر دو از اعضای دولت بودند.) بدین ترتیب، مرگ روزا لوکزامبورگ به صورت حدفاصل دو دوره ی متمایز در آلمان درآمد و به نقطه ای برای جناح چپ در آن کشور مبدل شد که دیگر راه بازگشت از آن وجود نداشت. همه ی کسانی که به دلیل سرخوردگی از حزب سوسیالیست، به کمونیستها روی آورده بودند از مشاهده ی انحطاط اخلاقی سریع و از هم پاشیدگی سیاسی حزب کمونیست حتی سرخورده تر از پیش شدند، ولی احساس می کردند بازگشتشان به صفوف سوسیالیستها به معنای چشم پوشی از قتل روزا خواهد بود. به این قبیل واکنشهای شخصی کمتر در محضر عام اذعان می شود، اما معمای بزرگ تاریخ از همین گونه قطعه های کوچک مرقع مانند درست می شود که هر یک بموقع سر جای خود قرار می گیرد. افسانه ای که هنوز دیری نگذشته در اطراف نام روزا لوکزامبورگ بوجود آمد از همین قطعه های کوچک درست شد. افسانه ها نیز حقیقتی خاص خود دارند؛ ولی البته حق کاملاً با آقای نتل است که نخواسته به اسطوره روزا توجه کند. همین قدر که او کوشیده حیات تاریخی را به روزا بازگرداند، در حد خود کاری دشوار بوده است.
بزودی پس از مرگ او- پس از اینکه چپگرایان از هر سنخی به این نتیجه رسیدند که او همیشه «اشتباه می کرده است»-(کما اینکه آخرین فرد از افراد این سلسله ی دراز، یعنی جورج لیشتهایم(25)، در مجله ی انکانتر او را «موردی واقعاً مأیوس کننده» توصیف کرد)- تغییری عجیب در شهرت وی روی داد. نامه هایی از او در مُجلّد کوچک منتشر شد و همین نامه های سراسر دارای رنگ شخصی و بهره مند از نوعی زیبایی ساده و انسانی و نافذ و غالباً شاعرانه کافی بود که تصویری را که تبلیغگران از «روزای سرخ» خون اشام بوجود آمده بودند، دست کم جز در محافل بشدت ضد یهود(26) و به منتها درجه ارتجاعی، از میان ببرد. اما باز رفته رفته افسانه ای دیگر شکل گرفت: تصویر احساساتی زنی که می نشست و پرندگان را نگاه می کرد و به گل عشق می ورزید و هنگامی که زندان را ترک می گفت زندانبانان در حالی که اشک در چشمانشان حلقه زده بود با او بدرود می کردند، گویی بدون این زندانی شگفت انگیز که به هر قیمتی می خواست با آنان مانند موجودات انسانی رفتار کند، نمی توانستند به هستی ادامه دهند. این داستان که در کودکی با امانت برای من نقل شده بود و بعدها به تأئید کورت روزنفلد(27)، دوست و وکیل مدافع روزا نیز رسید که مدعی بود به چشم خویش شاهد آن بوده است، در کتاب نتل نیامده است. احتمال صحت آن وجود دارد اما خصوصیاتی در آن هست که آدمی را در تنگنا می گذارد و خوشبختانه با داستان دیگری که این بار در کتاب نتل نقل شده است خنثی می شود. داستان از این قرار است که در 1907 روزا و دوستش، کلارا زتکین(28) (که بعدها به «بزرگ زن سالخورده ی» کمونیسم آلمان معروف شد) روزی به قدم زدن می روند و حساب وقت از دستشان درمی رود و دیر به سر وعده ای می رسند که با ببل داشته اند. ببل می گوید ترسیدم گم شده باشید، و آن وقت است که روزا پیشنهاد می کند پس از مرگ ما دو زن بر سنگ مزارمان بنویسید: «آرامگاه ابدی آخرین مردان سوسیال دموکراسی آلمان». هفت سال بعد، در فوریه 1914، روزا در سخنانی در دادگاه جنایی خطاب به قضاتی که او را به جرم «تحریک» توده ی مردم به سرپیچی از اوامر دولت در صورت وقوع جنگ محاکمه می کردند، فرصتی برای اثبات حقیقت آن شوخی تلخ بدست آورد. (و فراموش نشود که این همان زنی بود که «همیشه اشتباه می کرد» و پنج ماه پیش از شروع جنگ جهانی اول، در زمانی که کمتر کسی از افراد «فکور و جدی» وقوع جنگ را محتمل می دانست، به این جرم محاکمه می شد). «مردانگی» بیانات روزا در دادگاه، در تاریخ سوسیالیسم آلمان بی نظیر است و آقای نتل با حسن تشخیص سراسر آن را چاپ کرده است.
پیش از اینکه افسانه روزا به حسرت ایام گذشته ی نهضت مبدل شود- ایامی که هنوز دلها به امید می تپید و یک گام بیشتر با انقلاب فاصله نبود و، از همه مهمتر، هنوز شور ایمان به توان توده ها و راستی و درستی رهبران سوسیالیست و کمونیست از دست نرفته بود- چند سالی می بایست بگذرد و فاجعه ای چند روی دهد. اینکه آن افسانه ی مبهم و آشفته که تقریباً هیچ یک از جزئیات آن درست نیست، در سراسر جهان منتشر شد و هر جا جنبشی به نام «چپ نو»(29) پدید آمد آن افسانه نیز زندگی از سرگرفت، خود گویای بسیاری چیزها نه تنها درباره ی شخص روزا لوکزامبورگ، بلکه همچنین در باب صفات و خصوصیات نسل پیشین چپگرایان است. این تصویر خوش آب و رنگ از روزا همچنان برجای مانده است، اما در جوار آن، اقوال قالبی دیگری نیز همچنان دهان به دهان می گردد که او را «ضعیفه ای کژتاب» و «رمانتیک» معرفی می کند که نه «واقع بین» بود و نه علم سرش می شد (البته درست است که او هرگز با روزگار همگام نبود) و آثار او، بویژه کتاب گرانقدرش درباره ی امپریالیسم (انباشت سرمایه، چاپ 1913)، همواره با بی اعتنایی روبرو بود. افراد هر نهضت «چپ نو»، همینکه لحظه تبدیل نهضت به «چپ کهنه» فرا رسیده (یعنی معمولاً هنگامی که اعضا پا به چهل سالگی گذاشته اند)، بی درنگ اشتیاقی را که پیشتر به روزا لوکزامبورگ نشان می داده اند همراه با رؤیاها و آرزوهای جوانی به خاک سپرده اند و چون معمولاً حتی زحمت خواندن نوشته های او را به خود نداده اند تا چه رسد به فهمیدن آنچه او گفته است، بی هیچ دردسری با نگاه عاقل اندر سفیه و عباراتی حاکی از بی دانشی و بی فرهنگی، او را کنار گذاشته اند. بنابراین، «لوکزامبورژیسم»- عنوانی که پادوهای حزبی پس از مرگ روزا برای کوبیدن مخالفان جعل کردند- هرگز حتی به این افتخار نائل نیامد که «خیانت» تلقی و محکوم شود و همواره نوعی بیماری کودکانه بی آزار معرفی شد.
از آنچه روزا لوکزامبورگ گفت و نوشت هیچ چیز بر جای نماند مگر انتقادهای شگفت انگیز و درست او از سیاستبازیهای بلشویکی در نخستین مراحل انقلاب روسیه، و آن هم به این دلیل که کسانی که از «خدای شکست خورده ی» خویش ناامید شده بودند، از آن انتقادها به عنوان سلاحی دستیاب اما بکلی نابُرّا بر ضد استالین استفاده می کردند. (منتقدی که کتاب نتل را در هفته نامه ی ادبی تایمز بررسی کرده است، می نویسد: «استفاده از نام و نوشته های روزا همچون موشکی در جنگ سرد، کاری زشت و نکوهیده است.») نه ستایشگران نوپدید روزا وجه مشترکی با او داشتند و نه نکوهشگرانش. او از شمّ حساسی نسبت به اختلافات تئوریک و نیروی داوری خطاناپذیری در مورد افراد و سلیقه هایی در رد و قبول امور برخوردار بود که اگر زنده مانده بود امکان نداشت لنین و استالین را در همه ی شرایط به یک چوب براند، و صرف نظر از اینکه اصولاً هرگز «مؤمن مکتبی» نبود، از سیاست هرگز به جای دیانت استفاده نکرد و، به نوشته ی آقای نتل، همیشه مراقب بود که دین را به جای روحانیان هدف حمله قرار ندهد. مختصر اینکه «انقلاب همانقدر که نزد لنین عزیز و واقعی بود، در چشم او هم بود»، با این تفاوت که او نه انقلاب را بی چون و چرا و صرفاً براساس ایمان قبول داشت و نه مارکسیسم را. لنین اساساً مرد عمل بود و به هر حال وارد سیاست می شد؛ اما روزا با آن ارزیابی نیمه جدی از خودش که می گفت من برای این به دنیا آمده م که «غاز بچرانم»، اگر وضع دنیا حس عدالت خواهی و آزادی طلبی او را جریحه دار نکرده بود، ممکن بود به جای سیاست، غرق در گیاه شناسی یا جانور شناسی یا تاریخ یا اقتصاد یا ریاضیات شود.
این گفته البته به معنای تصدیق به این است که روزانه نه تنها مارکسیستی مکتبی یا سخت کیش نبود، بلکه حتی آنقدر سخت کیش نبود که بشود بدون تردید او را مارکسیست دانست. آقای نتل درست می گوید که، به عقیده ی روزا، تنها حسن بزرگ مارکس این بود که «بهتر از دیگران واقعیت را تفسیر می کرد»، و اگر او تعهدی شخصی [نسبت به مارکسیسم] احساس می کرد، نمی نوشت: «من اکنون دیگر از جلد اول سرمایه که آنهمه مورد ستایش است، به دلیل تزئینات پر آب و تاب آن به سبک هگل، وحشتزده و بیزارم» (نامه ی مورخ 8 مارس 1917 به هانس دیفنباخ(30)).
آنچه به نظر روزا لوکزامبورگ بیش از هر چیز دیگر و حتی بیش از انقلاب اهمیت داشت، واقعیت با همه جنبه های اعجاب آور و هراس انگیز آن بود. دگراندیشی و دوری او از سخت کیشی، کاملاً معصومانه و فارغ از مخالفت و نزاع بود. « به دوستانش سفارش می کرد مارکس را بخوانند به دلیل «جرأت و جسارت او در اندیشیدن و امتناع او از پذیرفتن هیچ چیزی بدون برهان»، نه به دلیل ارزش استنتاجهای او. خطاهای مارکس... بدیهی بود... به همین جهت [روزا] هرگز زحمت نقد و سنجش مفصل [اندیشه های] او را بر خود هموار نکرد.»
این معنا هیچ جا واضحتر از کتاب انباشت سرمایه به چشم نمی خورد. هیچ کس مانند فرانتس مرینگ(31) آنقدر آزاد از تعصب نبود که در وصف این کتاب بگوید دستاوردی است «براستی باشکوه و مفتون کننده و از هنگام مرگ مارکس تاکنون، بیمانند(32).» تز اصلی این «اثر عجیب و نبوغ آمیز»، ساده است. چون سرمایه داری هیچ نشانه ای بروز نمی داد که «زیر بار گران تضادهای اقتصادی» سقوط کند، روزا در پی یافتن علتی خارجی برای تبیین ادامه ی هستی و رشد آن برآمد و سرانجام چنین علتی را در نظریه ی معروف به «شخص ثالث» پیدا کرد، یعنی در این واقعیت که رشد، صرفاً معلول قوانین فطری حاکم بر شیوه ی تولید سرمایه داری نیست، بلکه پیامد ادامه ی وجود بخشهای ماقبل سرمایه داری در کشورهایی است که سرمایه داری آنها را تسخیر و داخل حوزه ی نفوذ خود می کند. روزا لوکزامبورگ معتقد بود که همینکه این جریان سراسر کشوری را در بر بگیرد، سرمایه داران بناچار چشم به دیگر بخشهای جهان، یعنی سرزمینهای هنوز در وضع ماقبل سرمایه داری، می دوزند تا آنها را نیز وارد جریان انباشت سرمایه کنند که خود از هر چه بیرون از آن است تغذیه می کند. به بیان دیگر، «انباشت آغازین سرمایه» که مارکس از آن سخن می گوید، برخلاف «گناه آغازین» [آدم و حوّا]، رویدادی یگانه و عملی منحصر بفرد نبوده است که، به موجب آن، اول جریان سلب مالکیت به دست بورژوازی نوپا آغاز شود و بعد در پی آن، فرایند انباشت به تبع «جبر آهنین» قانون ذاتی خود به حرکت درآید تا به فروپاشی نهایی بینجامد. برعکس، سلب مالکیت می بایست بارها تکرار شود تا نظام را در حرکت نگهدارد. پس سرمایه داری نظام بسته ای نیست که خودبخود تضاد بوجود بیاورد و «آبستن انقلاب» باشد. سرمایه داری از عوامل خارجی تغذیه می کند، و سقوط آن به خودی خود، اگر اساساً صورت بگیرد، فقط هنگامی به وقوع خواهد پیوست که سراسر زمین به تسخیر درآمده و بلعیده شده باشد.
لنین بسرعت دریافت که این شرح، صرف نظر از معایب و محاسن آن، ذاتاً غیرمارکسیستی است و با اساس دیالکتیک مارکس و هگل تناقض دارد که می گوید هر برنهاده [یا تزی] باید برابر نهاده [یا آنتی تز] خود را پدید بیاورد (مانند جامعه ی بورژوایی که جامعه ی پرولتری را بوجود می آورد)، به نحوی که سراسر این جریان همچنان به عامل آغازینی که علت اصلی آن بوده مقید بماند. او یادآور شد که، از نظر دیالکتیک مادی [یا ماتریالیستی]، تز روزا لوکزامبورگ که می گوید « گسترش تولید مجدد(33) به شیوه ی سرمایه داری در درون اقتصادهای بسته امکان پذیر نیست و برای ادامه کار باید از اقتصادهای دیگر تغذیه کند... 'خطایی بنیادی' است.» اشکال فقط در این بود که آنچه در نظریه ی انتزاعی مارکس خطا محسوب می شد، شرحی مطابق واقع از حقیقت قضایا بود. شرح دقیق روزا از «شکنجه ی سیاهان افریقای جنوبی» نیز به همین ترتیب آشکارا «غیرمارکسیستی» بود، ولی امروز چه کسی انکار می کند که جای آن در کتابی درباره ی امپریالیسم است؟

2

از نظر تاریخی، بزرگترین و بدیعترین دستاورد آقای نتل کشف «گروه همگنان»(34) مرکب از یهودیان لهستانی، و پی بردن به بستگی عمرانه و نزدیک و مکتوم روزا لوکزامبورگ به جماعتی لهستانی است که زاییده ی گروه مذکور بود. این، بدون شک، یکی از سرچشمه های بسیار مهم و پرمعنای انقلابها و بویژه روح انقلابی در قرن بیستم است که تاکنون یکسره از آن غفلت شده است. محیط مورد بحث که ارتباط آن به قضایا از نظر عامه ی مردم حتی در دهه ی 1920 بکلی از دست رفته بود، امروز کاملاً رخت بربسته است. هسته ی اصلی آن از یهودیانی متعلق به طبقه ی متوسط و جذب شده در جامعه تشکیل می شد که از نظر زمینه ی فرهنگی آلمان بودند (چنانکه روزا لوکزامبورگ، گوته و موریکه(35) را از حفظ داشت و از ذوق ادبی کاملی بمراتب برتر از دوستان آلمانی خود بهره می برد). اما تربیت و شکل گیری سیاسی افراد این جماعت صبغه ی روسی داشت و میزانها و معیارهایشان در اخلاق، چه در زندگی خصوصی و چه در زندگی اجتماعی، یکتا و مخصوص به خودشان بود. اقلیتی بسیار کوچک در شرق اروپا و درصد باز هم ناچیزتری از یهودیان جذب جامعه شده در غرب اروپا از اینگونه افراد تشکیل می شد که خارج از همه ی مراتب اجتماعی، اعم از یهودی و غیریهودی، قرار داشتند و، بنابراین، آزاد از هر گونه پیشداوری متعارف بودند و در این انزوای براستی باشکوه، قواعدی ناظر بر عمل شرافتمندانه از خود بوجود آورده بودند که عده ای از غیریهودیان را نیز مجذوب کرده بود، مانند یولیان مارخ لفسکی(36)، و فلیکس جرژینسکی (37) که بعدها به بلشویکها پیوستند. درست به دلیل این زمینه و سابقه ی بیهمتا بود که لنین کسی مانند جرژینسکی را به سمت نخستین رئیس «چکا»(38)[یا سازمان پلیس مخفی] منصوب کرد. او امیدوار بود که قدرت، موجب فساد جرژینسکی نشود. مگر خود جرژینسکی التماس نکرده بود که اداره ی آموزش و پرورش و رفاه کودکان به وی محول شود؟
مناسبات عالی روزا لوکزامبورگ با خانواده و پدر و مادر و برادران و خواهرش بحق مورد تأکید آقای نتل قرار می گیرد. هیچ یک از اینان کوچکترین تمایلی به اعتقادات سوسیالیستی یا فعالیتهای انقلابی نداشت، و با اینهمه وقتی روزا می بایست پنهان شود یا در زندان بسر می برد، همه آنچه از دستشان برمی آمد برای او می کردند. این نکته درخور توجه است زیرا بینشی درباره ی وضع خانوادگی بیهمتای این جماعت یهودی به ما می دهد که بدون آن، قادر به درک این نکته نخواهیم بود که چگونه موازین و قواعدی در اخلاق نزد «گروه همگنان» پدید آمد. در میان این کسان که تنها به یکدیگر به چشم برابر می نگریستند و تقریباً هیچ کس دیگری را مساوی خود نمی دانستند، عامل برابری چیزی جز تجربه های ساده ی کودکی نبود. همه کودکی را در جهانی سپری کرده بودند که در آن، احترام متقابل و اعتماد به قید و شرط و انسانیت و تحقیر واقعی و شاید ساده دلانه ی نسبت به تمایزات اجتماعی و قومی و نژادی، از مسلمات بود و حاجت به اثبات نداشت. قدر مشترک افراد «گروه همگنان» چیزی بود که شاید فقط نام ذوق اخلاقی(39) برازنده آن باشد و این با «اصول اخلاقی» از زمین تا آسمان فرق دارد. اصالت و صحت اخلاقیات افراد گروه از این سرچشمه می گرفت که جهانی که در آن بزرگ شده بودند هنوز از هم نگسیخته بود و همین «اعتماد بنفسی کمیاب» به ایشان می داد که به نظر دنیایی که بعداً وارد آن شدند سخت پریشان کننده بود و دیگران آن را حمل بر خودپسندی و کبر و نخوت می کردند و از آن بجان می رنجیدند. این محیط و نه حزب [سوسیال دموکرات] آلمان، خانه ی روزا لوکزامبورگ بود و خانه ی او باقی ماند. خانه را تنها تا حدی ممکن بود جابجا کرد، و چون عمدتاً خانه ای یهودی بود، با هیچ «سرزمین پدری» یا میهنی یکسان از کار درنمی آمد.
حزب این گروه عمدتاً یهودی، SDKPiL («سوسیال دموکراسی کشور پادشاهی لهستان و لیتوانی») نام داشت که سابقاً SDPK («سوسیال دموکراسی کشور پادشاهی لهستان») خوانده می شد و به دلیل موضعPPS («حزب سوسیالست لهستان») به طرفداری از استقلال کشور مذکور، از آن انشعاب کرده بود و این نکته خود بسیار پرمعناست. (نامدارترین و موفقترین فرزندPPS، پیلسودسکی(40)، دیکتاتور فاشیست لهستان پس از جنگ جهانی اول بود). افراد گروه، پس از انشعاب، مدافع سرسخت نوعی انترناسیونالیسم خشک و جزمی شدند. و باز پرمعناتر و جالبتر اینکه مسأله ی ملی تنها موضوعی است که می شود روزا لوکزامبورگ را در مورد آن به خود فریبی و خودداری از رویارویی با واقعیت متهم کرد. انکارپذیر نیست که این امر با یهودی بودن او بی ارتباط نبوده است، گو اینکه البته «متأسفانه باطل است» که کسی بخواهد در این موضع ضدناسیونالیستی او «کیفیت خصوصاً یهودی» سراغ کند. آقای نتل گرچه چیزی را پنهان نمی کند، اما مواظب است که از ورود به «مسأله ی یهود» بپرهیزد، و بدون شک با توجه به سطح نازل بحثها درباره ی این موضوع، از این تصمیم او جز به ستایش نمی توان یاد کرد. متأسفانه این بی رغبتی قابل درک او به غفلت از پاره ای واقعیتهای مهم انجامیده است که بسیار ساده و ابتدایی است، و چون خود روزا لوکزامبورگ هم با وجود آنهمه تیزبینی از آنها غافل مانده، تأسف ما حتی بیشتر برانگیخته می شود.
نخستین واقعیت همان چیزی است که، تا جایی که می دانم، فقط نیچه به آن اشاره کرده است و آن اینکه موقعیت و عملکرد یهودیان اروپا مقدر کرده بود که ایشان «اروپایی اصیل» به معنای کامل کلمه بشوند. یهودیان طبقه ی متوسط اهل پاریس و لندن و برلین و وین و ورشو و مسکو، نه جهان وطن بودند و نه مردمی بین المللی(یا انترناسیونال)، گواینکه روشنفکرانشان میل داشتند خویشتن را دارای چنین صفتی بدانند. یهودیان مورد بحث اروپایی بودند و این صفت را نمی شود به هیچ گروه دیگری اطلاق کرد. این امر به اعتقاد بستگی نداشت؛ حقیقتی عینی بود. خودفریبی یهودیان جذب شده در جامعه عبارت از این بود که معمولاً خود را مانند آلمانیها آلمانی یا مثل فرانسویان فرانسوی می دانستند. خودفریبی روشنفکران یهودی در این بود که گرچه اروپا در واقع سرزمین پدری یا میهنشان بود، تصور می کردند سرزمین پدری یا میهن ندارند. واقعیت دوم این است که دست کم تحصیلکردگان اروپای شرقی چند زبانه بودند، چنانکه خود روزا لوکزامبورگ لهستانی و روسی و آلمانی و فرانسه را روان صحبت می کرد و انگلیسی و ایتالیایی را بسیار خوب می دانست. بنابراین، چنین افراد هرگز درست به اهمیت موانع ناشی از اختلاف زبان پی نبردند و نفهمیدند که چرا شعار «میهن طبقه ی کارگر نادرست از آب در می آید. ناراحت کننده است که چگونه شخص روزا لوکزامبورگ با آن شامه ی حساس برای درک واقعیت و بیزاری از گفته های قالبی و شعارگونه، هرگز حتی نشنید که عیب اصولی آن شعار در چیست. هر چه باشد، سرزمین پدری یا میهن قبل از هر چیز «سرزمین» است. سازمان حتی به معنای مجازی هم کشور نیست. تبدیل بعدی شعار ذکر شده به شعار دیگری که «میهن طبقه ی کارگر روسیه ی شوروی است»، به انترناسیونالیسم خیالی و ناکجاآبادی نسل مورد بحث پایان داد؛ ولی چون روسیه به هر حال «سرزمین» است، این دگرگونی بحق بود، ولی حقانیتی مهیب در آن نهفته باشد.
از اینگونه واقعیتها باز هم می توان ارائه داد، ولی هنوز به آسانی نمی توان مدعی شد که روزا لوکزامبورگ در مورد مسأله ی ملی کاملاً اشتباه می کرده است. آیا هیچ چیزی بوده که بیش از ناسیونالیسم دیوانه وار ملازم با انحطاط دولتهای تک ملیتی(41) در عصر امپریالیسم، به زوال فاجعه بار اروپا کمک کرده باشد؟ کسانی که نیچه ایشان را «اروپاییان اصیل» نامید- یعنی اقلیتی بسیار محدود حتی در میان یهودیان- به احتمال قوی تنها کسانی بودند که آینده ی مصیبت آمیزی را که در پیش بود از قبل حس می کردند، گو اینکه حتی آنان نیز از سنجش نیروی عظیم احساسات ناسیونالیستی در یک پیکر سیاسی رو به زوال ناتوان بودند.

3

چیز دیگری که با کشف «گروه همگنان» در لهستان و اهمیت مستمر آن در زندگی خصوصی و اجتماعی روزا لوکزامبورگ بستگی نزدیک دارد، آشکار شدن منابعی به دست آقای نتل است که تاکنون در دسترس نبوده و به او امکان داده است تا قطعه های جداگانه زندگی روزا را- یعنی «جریان زیبا و لطیف عشق ورزیدن و زیستن» او را- به هم وصل کند. اکنون روشن است که ما به این جهت تقریباً هیچ چیز درباره ی زندگی خصوصی او نمی دانیم که وی خود سخت مراقبت می کرد و نمی گذاشت هیچ گونه جنجالی راجع به آن برپا شود. این دیگر فقط به مسأله ی کمبود منابع مربوط نمی شود. از بخت نیک پاره ای مطالب به دست آقای نتل افتاده است و او کاملاً حق دارد به پیشینیان معدود خود در این راه وقعی نگذارد که مانع کارشان بیش از آنکه عدم دسترس به واقعیات باشد، عجزشان از حرکت و تفکر و احساس درسطحی مساوی با کسی بوده که زندگینامه ی او را می نوشته اند. چیره دستی آقای نتل در استفاده از مواد و مصالحی که در اختیار داشته براستی اعجاب آور است بحث او فقط توأم با تیزبینی و درک عمیق نیست. تصویری که او از این زن فوق العاده رسم کرده، نخستین چهره ای است که con amore [با عشق] و با نازک بینی و ظرافت بسیار از وی نگاشته شده است. گویی در این کتاب، روزا آخرین دلداده ی خویش را یافته است، و شاید به این جهت است که انسان می خواهد با نویسنده بر سر برخی از داوریهایش به نزاع برخیزد.
یکی از اشتباههای مسلّم آقای نتل این است که می گوید روزا لوکزامبورگ جاه طلب و در پی شغل و مقام بود. آیا او تصور می کند بیزاری شدید روزا از مقام طلبان و شهرت جویان حزبی در آلمان که از ورود به مجلس ملی آن کشور [رایشستاگ] سر از پا نمی شناختند، صرفاً تزویر و ریا بود؟ آیا او معتقد است که کسی که براستی «جاه طلب» باشد، می تواند آنقدر کریم النفس باشد که روزا بود؟ (یکبار در یکی از کنگره های بین المللی، ژورس به پایان خطابه ای بلیغ رسید که در آن «شور و هیجان نادرست روزا لوکزامبورگ را به باد تمسخر گرفته بود، اما ناگهان معلوم شد که کسی نیست که نطق او را ترجمه کند. روزا بی درنگ از جا پرید و سخنرانی تکان دهنده ی ژورس را به همان بیان مؤثر و نافذ از فرانسه به آلمانی برگرداند.») اگر آقای نتل فرض را بر تقلب و نادرستی و خودفریبی روزا قرار ندهد، چگونه می تواند آنچه را می گوید با جمله ای از یکی از نامه های او به یوگیشس انطباق دهد که اکنون نقل می کنیم؟ روزا می نویسد: «من چنان در این آرزوی لعنتی خوشی و خوشبختی بسر می برم که حاضرم هر روز به سرسختی یک قاطر بر سر سهم روزانه ام از خوشی و خوشبختی چانه بزنم». چیزی که آقای نتل آن را با جاه طلبی اشتباه می گیرد، قدرت فطری خلق و خوی زنی است که خودش به خنده می گوید من دارای این استعدادم که «یک دشت سرسبز را به آتش بکشم». این قدرت او را به رغم بی رغبتی، به صحنه اجتماعی سوق داد و بر او حتی در کارهای صرفاً فکری اش چیرگی داشت. آقای نتل بارها بر معیارهای اخلاقی والای «گروه همگنان» تأکید می کند، اما بظاهر از فهم این نکته ناتوان است که اموری مانند جاه طلبی و مقام خواهی و شهرت جویی و حتی موفقیت محض [نزد آن گروه] مطلقاً حرام بود.
جنبه ی دیگری از شخصیت روزا که آقای نتل مورد تأکید قرار می دهد ولی ظاهراً نتایج و استلزامات آن را درک نمی کند این است که او بسیار «زن بود و به آن آگاهی داشت و می نازید». این امر به خودی خود بعضی بلندپروازیهایی را که او ممکن بود در غیر این صورت داشته باشد از جهاتی محدود می کرد، زیرا آقای نتل چیزی جز آنچه در هر مردی با استعدادها و امکانات روزا طبیعتاً وجود می داشت به وی نسبت نمی دهد. یکی از چیزهای جالب، روی گردانی او از نهضت آزادی زنان بود که همه ی زنان همنسل وی با اعتقادهای سیاسی مشابه بی اختیار به آن جلب می شدند. هیچ بعید نبود که وقتی او با زنان مبارز طرفدار تساوی حق رأی روبرو می شد، بخواهد بگوید Vive la peptite difference[« زنده باد همان تفاوت کوچک»]. روزا لوکزامبورگ بیگانه ماند زیرا در کشوری که آن را دوست نمی داشت و در حزبی که بزودی از آن بیزار شد همیشه همان یهودی لهستانی باقی ماند و، از این گذشته، زن بود. آقای نتل مرد است و به این جهت پیشداوریهایی دارد که باید آنها را به او بخشود. پیشداوریهای او چندان مهم نمی بود اگر مانع درک صحیح این امر نمی شد که لئو یوگیشس از هر جهت که عملاً در نظر بگیریم به منزله ی شوهر روزا و نخستین و شاید تنها معشوق او بود. آنچه آقای نتل درک نمی کند این است که یوگیشس چه نقشی در زندگی وی داشته است. دعوای بشدت جدی آنان بر سر رابطه ی زودگذری که یوگیشسن با زن دیگری پیدا کرد و واکنش آتشین و خشم آگین روزا که بینهایت به پیچیدگی مسأله افزود، همه نمودار یکی از ویژگیهای آن عصر و محیط است. همین طور است عواقب آن ماجرا، یعنی حسادتهای یوگیشس و اینکه روزا سالها او را نبخشید. افراد آن نسل هنوز اعتقاد راسخ داشتند که عشق تنها یکبار در زندگی حلقه به در می کوبد. اینکه گاهی از به جای آوردن تشریفات ازدواج غفلت می کردند نباید بخطا حمل بر اعتقادشان به بی بند و باری جنسی شود. دلایل و شواهدی که آقای نتل ارائه می دهد حاکی از آن است که روزا دوستان و دلدادگانی داشت و از این امر خشنود بود، اما نشان نمی دهد که هرگز مرد دیگری در زندگی او وجود داشت. به نظر من، تهی مغزی و بیمزگی است که کسی شایعات حزبی را در خصوص قصد ازدواج روزا با مردی مانند هانس دیفنباخ(42) باور کند که وی همیشه او را sie [شما] خطاب می کرد و به خواب هم نمی دید که او را همشأن خود حساب کند. آقای نتل داستان لئو یوگیشس و روزا لوکزامبورگ را «یکی از ماجراهای عشقی بزرگ و تراژیک سوسیالیسم» می خواند. لازم نیست بر سر این قضاوت با او نزاع کنیم اگر به خاطر داشته باشیم که علت تراژدی نهایی روابط آنان، جنگ و سالهای زندان و انقلاب محکوم به شکست آلمان و فرجام خونین آن بود، نه «حسادت کور و ویرانگر».
لئو یوگیشس که آقای نتل او را نیز از فراموشی رهانیده است، یکی از چهره های بسیار شایان توجه در میان انقلابگران حرفه ای و در عین حال واجد خصوصیات نوعی آنان بود. روزا لوکزامبورگ او را بسیار مرد می دانست و این صفت در نظر او دارای اهمیت فراوان بود، کما اینکه گراف وستراپ(43)(رهبر حزب محافظه کار آلمان) را نیز به همه ی سوسیالیستهای سرشناس آن کشور ترجیح می داد و می گفت «برای اینکه او مرد است.» بسیار کم کسی بود که روزا به او احترام بگذارد. نام یوگیشس درصدر کسانی بود که احترام او را جلب می کردند. تنها افراد دیگری که نامشان را می توان با اطمینان به آن فهرست افزود، یکی لنین و دیگری فرانتس مرینگ است. یوگیشس بدون شک مردی اهل عمل و پرشور و حرارت بود که می دانست چگونه دست به اقدام بزند و چگونه تحمل رنج کند. شباهتهایی به لنین داشت و شاید از این جهات قابل مقایسه با او بود، سوای اینکه عاشق گمنامی و تحریکات پنهانی و توطئه و خطر بود و این صفات یقیناً به او گیرایی جنسی بیشتری می بخشید. خواسته بود مانند لنین شود اما نتوانسته بود. به گفته روزا در یکی از نامه هایش در تصویر زیرکانه و در واقع مهرآمیزی که از یوگیشس ترسیم کرده است، او «بکلی» از نوشتن ناتوان بود. در خطابه و سخنرانی نیز مایه ای نداشت. او و لنین، به استثنای قریحه ی سرشار برای سازماندهی و رهبری، در هیچ کار دیگری استعداد نداشتند و، بنابراین، وقتی اقدامی در دست نبود و بیکار می ماندند، احساس می کردند عاجز و زائدند. این امر در مورد لنین کمتر جلب نظر می کند زیرا او هیچ گاه بکلی تنها و منزوی نبود؛ اما یوگیشس از همان اوایل با حزب [سوسیال دموکرات] روس بهم زده بود. علت این امر نزاع او با پلخانف بود که در دهه ی 1890 مرشد تبعیدیان روس در سویس بشمار می رفت و به این جوانک یهودی مطمئن به خود و تازه وارد از لهستان به چشم «یک نچایف(44) کوچولو» می نگریست. در نتیجه، به قول روزا لوکزامبورگ، سالهای دراز یوگیشس «یکسره بدون بن و ریشه، به زندگی گیاهی ادامه داد» تا اینکه با انقلاب 1905[روسیه] به نخستین فرصت دست یافت و «نه تنها در نهضت لهستان، بلکه در نهضت روس نیز به مقام رهبری رسید.»(گروه SDKPiL در جریان انقلاب موقعیت برجسته پیدا کرد و در سالهای بعد بتدریج مهمتر شد. یوگیشس گرچه خود «حتی یک سطر هم چیزی ننوشت». همچنان مانند «روح» در کالبد نشریات گروه بود). آخرین فرصت کوتاهی که یوگیشس برای عرض اندام بدست آورد هنگامی بود که «بدون اینکه کسی نام او را در حزب سوسیالیست آلمان شنیده باشد»، در جنگ جهانی اول تشکیلات مخفی مخالفی در ارتش آلمان ایجاد کرد. « بدون او، چیزی به اسم جمعیت اسپارتاکوس بوجود نمی آمد» که برخلاف هر گروه سازمان یافته ی چپ در آلمان، مدتی کوتاه به نوعی «گروه آرمانی همگنان» مبدل شد. (البته غرض این نیست که انقلاب آلمان به دست یوگیشس برپا شد. آن انقلاب هم مانند هر انقلاب دیگری، به دست هیچ کس برپا نشد. جمعیت اسپارتاکوس هم «دنباله رو رویدادها بود نه ایجاد کننده ی آنها»، و این تصور رسمی که «قیام اسپارتاکوس» در ژانویه ی 1918 معلول اقدامات رهبران آن- یعنی روزا لوکزامبورگ و لیب کنشت و یوگیشس- و ملهم از ایشان بود، اسطوره ای بیش نیست).
ما هرگز نخواهیم دانست که چه مقدار از اندیشه های سیاسی روزا لوکزامبورگ از یوگیشس گرفته شده بود. در زندگی زناشویی، هیچ گاه به آسانی نمی توان گفت که کدام فکر دقیقاً متعلق به زن یا شوهر است. اما اینکه یوگیشس در جایی شکست خورد که لنین به پیروزی رسید، مسلماً همانقدر معلول اوضاع و احوال بود- یعنی یهودی بودن و لهستانی بودن - که ناشی از شخصیت کوچکتر او. به هر تقدیر، روزا لوکزامبورگ کسی نبود که به دلیل چنین چیزی به او سرکوفت بزند. افراد گروه همگنان اینگونه امور را مبنای داوری درباره ی یکدیگر قرار نمی دادند. ولی بعید نبود حتی خود یوگیشس با این سخن مرد یهودی دیگری، منتها روسی و جوانتر، یعنی یوجین لوینه، همعقیده باشد که می گفت: «ما همه یک مشت مرده ایم که اینجا به مرخصی آمده ایم.» تفاوت یوگیشس با دیگران در همین روحیه و حال و هوای فکری بود. لنین و تروتسکی و روزا لوکزامبورگ بسیار بعید بود چنین افکاری به خاطر راه دهند. پس از مرگ روزا لوکزامبورگ، یوگیشس از ترک برلین امتناع کرد چون می گفت: «کسی باید بماند تا بر گور همه ی ما چیزی بنویسد.» دو ماه بعد از قتل لیب کنشت و لوکزامبورگ، او را دستگیر کردند و با گلوله ای که در کلانتری از پشت سر به او زدند، به قتل رساندند. نام قاتل معلوم بود اما «هرگز هیچ اقدامی برای مجازات او به عمل نیامد.» همین شخص، کس دیگری را نیز درست به همین شیوه کشت و«در دستگاه پلیس پروس همچنان به کار ادامه داد و ترفیع هم گرفت.» چنین بود رسم اخلاق در جمهوری وایمار.
وقتی کسی این داستانهای قدیمی را می خواند و به یاد می آورد، به طور دردناکی به فرق میان رفقای حزبی در آلمان و افراد گروه همگنان پی می برد. در جریان انقلاب 1905 روسیه، یکبار روزا لوکزامبورگ در ورشو بازداشت شد. دوستانش وجه الکفاله ی لازم را (که احتمالاً از طرف حزب در آلمان داده شده بود) فراهم کردند. اما چیزی هم بر وجه الکفاله افزودند و آن «تهدید غیررسمی تلافی بود که اگر اتفاقی برای روزا بیفتد، با اقدام علیه مقامات برجسته ی دولت، معامله به مثل خواهند کرد.» نه قبل و نه بعد از آغاز موج آدمکشیهای سیاسی و هنگامی که همه می دانستند کیفری برای مرتکبین اینگونه اعمال در میان نیست، هرگز فکر چنین «اقدامی» [که دوستان لهستانی روزا تهدید به آن کرده بودند [به خاطر رفقای آلمانی او خطور نکرد.

4

وقتی به گذشته می نگریم، می بینیم آنچه ما را می آزارد و یقیناً برای خود روزا لوکزامبورگ دردناکتر بوده، بیش از «اشتباهات» منتسب به او، چند موردی است که او ناهمگام با دیگران نبوده و، بعکس، در موافقت با قدرتهای رسمی حزب سوسیال دموکرات آلمان گام زده است. اشتباهات حقیقی او همینها بود و هیچ موردی در این میان وجود نداشت که سرانجام از نظر وی دور مانده و اسباب دریغ و پشیمانی او نشده باشد.
یکی از کم آزارترین این اشتباهات مربوط به مسأله ی ملی بود. پیش از اینکه روزا لوکزامبورگ در 1898 از سویس به آلمان بیاید، در زوریخ با گذرانیدن «رساله ی درجه ی یکی درباره ی توسعه ی صنعتی لهستان» مدرک دکتری گرفته بود. این توصیف از پروفسور یولیوس ولف (45) است که در زندگینامه ی خویش هنوز با محبت از «تواناترین شاگرد خود» [یعنی روزا] یاد می کند. رساله ی او به این «امتیاز» استثنایی نائل آمد که «آنان به وسیله ی یکی از ناشران خصوصی به چاپ رسید و منتشر شد» و هنوز مورد استفاده ی پژوهندگان تاریخ لهستان است. تز روزا در این رساله این بود که رشد اقتصادی لهستان یکسره به بازار روسیه وابستگی داشت و هر کوششی «برای تشکیل دولتی بر پایه ملیت یا زبان، مساوی با نفی هر توسعه و پیشرفتی در پنجاه سال گذشته می شد.» (بیمارگونگی مزمن لهستان در فاصله جنگهای جهانی اول و دوم کاملاً ثابت کرد که از نظر اقتصادی حق با او بوده است). از آن پس، روزا لوکزامبورگ متخصص لهستان در حزب سوسیالیست آلمان شد و همچنین تبلیغگر حزبی در میان جمعیت لهستانی تبار ایالات شرقی آلمان و به اکراه با کسانی دست اتحاد داد که می خواستند لهستانیها را آنچنان «آلمانی کنند» که دیگر اثری از آثارشان برجای نماند و، چنانکه دبیر حزب سوسیالیست آلمان به روزا گفت، «هرکس و هر چیز لهستانی، از جمله سوسیالیسم لهستان، را دودستی تقدیم شما کنند.» مسلم اینکه «سپیده دم صحه گذاری رسمی حزب، برای روزا صبح صادق نبود.»
موضوع بمراتب جدّیتر، توافق فریبنده ی روزا با مقامات حزبی در منازعه ی تجدید نظرطلبی بود که او در آن نقشی اساسی ایفا کرد. این مناقشه که مسبب آن ادوارد برنشتاین(46) بود، در تاریخ از جهت ارائه شق اصلاح در برابر انقلاب معروف شده است. اما این شعار جنگی به دو دلیل گمراه کننده است: نخست اینکه چنین وانمود می شود که حزب سوسیالیست آلمان در اوایل قرن بیستم هنوز متعهد به انقلاب بود در صورتی که این مطلب صحیح نیست؛ دوم اینکه صحت عینی بسیاری از سخنان برنشتاین پنهان می ماند. حقیقت این است که ادعای او صحت داشت و انتقادهای وی از نظریات مارکس کاملاً «منطبق با واقع» بود. برنشتاین خاطرنشان می ساخت که «افزایش عظیم ثروت اجتماعی، توأم با کاهش عده ی سرمایه داران بزرگ نبوده، بلکه با افزایش تعداد سرمایه داران از هر درجه و مرتبه ای همراه بوده است»، و واقعیت چنین نبوده است که «شمار ثروتمندان رو به کاستی بگذارد و فقر و بینوایی تنگدستان فزونی بگیرد»، و «پرولتاریای امروز گرچه تنگدست است ولی گدا و لاشی ء محض نیست»، و شعار مارکس که می گفت «پرولتاریا فاقد میهن یا سرزمین پدری است» صحت ندارد. حق رأی عمومی به فرد پرولتر حقوق سیاسی داده، و اتحادیه کارگری او را از جایگاهی در جامعه برخوردار کرده و امپریالیسم نوین منافعی مسلم در سیاست خارجی کشور برای وی به ارمغان آورده است. بدون شک، واکنش حزب در آلمان در برابر این حقایق ناگوار، عمدتاً از بی میلی آن به بازسنجی و بازپژوهی بنیادهای نظری اعتقادات خویش سرچشمه می گرفت. چیزی که این بی میلی را بمراتب شدیدتر می کرد این بود که حزب در ادامه وضع موجود منافع مسلم داشت و تحلیل برنشتاین آن منافع را به خطر می انداخت. آنچه پای آن درمیان بود موقعیت «دولت در دولت» حزب بود. حزب به صورت دیوانسالاری آنچنان متشکل و عظیمی درآمده بود که دیگر بخشی از جامعه نبود و منفعتش ایجاب می کرد که وضع به همان منوال که هست باقی بماند. تجدید نظرطلبی به سبک برنشتاین، اگر به مرحله ی عمل درمی آمد، حزب را دوباره به درون جامعه می برد و احساس می شد که خطر اینگونه «ادغام» [در جامعه] از نظر منافع حزب دست کمی از خطر انقلاب نخواهد داشت.
آقای نتل درباره ی «مطرود بودن» حزب سوسیالیست آلمان در جامعه ی کشور و خودداری آن از مشارکت در حکومت، قائل به نظریه ای جالب است(47). به عقیده ی او، اعضای حزب گمان می کردند که حزب می تواند «در درون خود شق برتری در مقابل نظام فاسد سرمایه داری ایجاد کند.» اما حقیقت این بود که حزب با حفظ «مواضع دفاعی خویش در برابر جامعه در همه ی جبهه ها»، فقط به ایجاد گونه ای احساس قلابی «با هم بودن» موفق شد که مورد تحقیر و تنفر شدید سوسیالیستهای فرانسه قرار گرفت. (این وضع دارای بعضی همانندیهای نزدیک با موضع ارتش در قضیه ی دریفوس در فرانسه بود که روزا لوکزامبورگ آن را به شیوه ای درخشان تحلیل کرده است(48). می نویسد: «ارتش به این جهت از مبادرت به هر گونه حرکتی اکراه داشت که می خواست مخالفت خود را با قدرت غیرنظامی جمهوری نشان دهد، بی آنکه در عین حال با متعهد شدن [به شکل دیگری از حکومت از طریق یک کودتای جدی] چیزی از صلابت و نیروی مخالفت خویش بکاهد.») اما به هر حال، روشن بود که هر چه عده اعضای حزب بالاتر برود، نشاط و تندروی آن در قالب تشکیلات منجمدتر خواهد شد تا جایی که سرانجام یکسره نابود شود. امکان داشت با پرهیز از اصطکاک با بقیه ی جامعه، و با لذت بردن از احساس برتری اخلاقی و معنوی بدون هیچ گونه عواقب سوء راحت و آسوده در این «دولت در دولت» زندگی کرد. حتی لازم نبود بهایی در ازای هیچ گونه بیگانگی جدی از جامعه پرداخت، زیرا خود این جامعه ی مطرود [حزبی] در واقع تصویری در آیینه یا «بازتابی کوچک» از کل جامعه آلمان بود. این بن بست نهضت سوسیالیستی آلمان را ممکن بود از دو نظرگاه متضاد تحلیل کرد: یا از دیدگاه تجدید نظرطلبی برنشتاین که آزاد شدن طبقه ی کارگر در بطن جامعه ی سرمایه داری را عملی انجام شده می دانست و می گفت صحبت درباره ی انقلابی که به هر حال هیچ کس به آن نمی اندیشد بس است، یا از دریچه ی چشم کسانی که نه تنها با جامعه بورژوا «بیگانه» شده بودند، بلکه می خواستند علاوه بر آن جهان را دگرگون کنند.
نظرگاه اخیر متعلق به انقلابگرانی بود، مانند پلخانف و پارووس(49) و روزا لوکزامبورگ، که از شرق آمده بودند و حمله به برنشتاین را رهبری می کردند، و کارل کاوتسکی، برجسته ترین نظریه پرداز حزب در آلمان، از ایشان پشتیبانی می کرد، هر چند احتمالاً خود ته دل با برنشتاین موافقتر بود تا با این متحدان جدید خارجی. موفقیتی که بدست آمد به بهایی هنگفت تمام شد، چرا که «واقعیت را باز هم عقبتر زد و دورتر کرد و، در نتیجه، بیگانگی را شدت بخشید.» مسأله ی واقعی نه مسأله ای نظری بود و نه اقتصادی. دعوا بر سر اعتقاد برنشتاین بود که با شرمندگی در یکی از حواشی کتاب پنهان نگاه داشته شده بود مبنی بر اینکه «افراد طبقه ی متوسط، از جمله طبقه ی متوسط آلمان، عموماً هنوز نه تنها از جهت اقتصادی، بلکه از حیث اخلاقی و معنوی نیز کمابیش سالمند.» (تأکید بر کلمات از من است). به این دلیل بود که پلخانف، برنشتاین را «بی فرهنگ» می خواند، و پارووس و روزا لوکزامبورگ نبرد را دارای آنچنان اهمیت قاطعی برای آینده ی حزب می دانستند. وجه مشترک برنشتاین و کاوتسکی، روی گردانی از انقلاب بود. کاوتسکی عقیده داشت که تشبت به «قانون آهنین ضرورت» بهترین بهانه برای اقدام نکردن است. مهمانان اهل شرق اروپا تنها کسانی بودند که نه تنها به انقلاب به عنوان ضرورتی نظری اعتقاد راسخ داشتند، بلکه می خواستند در این راه اقدامی هم بکنند چون جامعه را به صورتی که بود به دلایل اخلاقی و معنوی تحمل ناپذیر می دانستند. از سوی دیگر، وجه مشترک برنشتاین و روزا لوکزامبورگ صداقت بود (و «مهر پنهانی» برنشتاین را نسبت به روزا بر همین مبنا می توان توجیه کرد). هر دو آنچه را می دیدند تحلیل می کردند و نسبت به واقعیت وفادار بودند و به مارکس خرده می گرفتند. برنشتاین متوجه این امر بود و یکبار در پاسخ به حمله های روزا با زیرکی نوشت که او [یعنی روزا] نیز «سراسر پیش بینیهای مارکس را که معتقد بود انقلاب سوسیالیستی در نتیجه ی پیدایش بحرانها بوجود خواهد آمد، مورد تردید قرار داده است.»
پایه ی نخستین پیروزیهای روزا لوکزامبورگ در حزب سوسیالیست آلمان، نوعی سوءِ فهم مضاعف بود. در اوایل قرن بیستم، حزب سوسیالیست آلمان «مایه ی ستایش و رشک سوسیالیستهای سراسر جهان بود.» آوگوست ببل، «پیر و مراد» حزب، از زمان تأسیس رایش آلمان به دست بیسمارک تا آغاز جنگ جهانی اول، «بر سیاستها و روح حزب سیطره داشت» و همواره اعلام می کرد که «من دشمن آشتی ناپذیر و بی امان جامعه ی موجودم و همیشه نیز خواهم بود.» چه کسی می توانست انکار کند که این همان روح گروه لهستانی همگنان است؟ آیا نمی شد با توجه به این روح مبارزه جویی غرور آمیز فرض کرد که حزب سوسیالیست کبیر آلمان همان SDLPiL است منتها بزرگتر؟ تقریباً ده سال طول کشید تا روزا لوکزامبورگ پس از بازگشت از صحنه ی نخستین انقلاب روسیه سرانجام پی برد که راز این روح مبارزه جویی، عزم خودسرانه به درگیر نشدن در امور دنیا و اشتغال خاطر سرسختانه به رشد تشکیلات حزبی است. بر پایه ی این تجربه، او از 1910 به بعد برنامه ی «اصطکاک» دائم با جامعه را بوجود آورد و به این نتیجه رسید که بدون چنین برنامه ای، روح انقلابی محکوم به خشکیدن است. او قصد نداشت همه ی عمر خود را در یک فرقه بگذراند، هر قدر هم آن فرقه بزرگ باشد. تعهد وی به انقلاب در مرتبه ی نخست و قبل از هر چیز مسأله ای اخلاقی و معنوی بود، بدین معنا که او همواره با شور و حرارت درگیر زندگی اجتماعی و امور مدنی و مقدرات جهانی باقی ماند. دخالت او در صحنه ی سیاسی اروپا خارج از دایره ی خاص منافع طبقه ی کارگر و، بنابراین، بکلی بیرون از افق فکری همه ی مارکسیستها، کاملاً در پافشاریهای مکرر وی بر لزوم «برنامه ای جمهوری طلبانه» برای احزاب سوسیالیست آلمان و روسیه نمایان است.
این یکی از نکات اصلی در اثر معروف او «بروشور یونیوس(50)» است که در زمان جنگ در زندان نوشته شد و بعدها به صورت برنامه جمعیت اسپارتاکوس درآمد. لنین که نام نویسنده را نمی دانست، بلافاصله اظهار داشت که «اعلام برنامه برای جمهوری... عملاً [به معنای] اعلام انقلاب منتها با برنامه ی انقلابی نادرست [است].» این گذشت و یک سال بعد در روسیه بدون هیچ «برنامه» ای انقلاب درگرفت و نخستین کاری که کرد الغاء رژیم سلطنت و تأسیس جمهوری بود و همین اتفاق در آلمان و اتریش نیز افتاد. بدیهی است این قضیه هرگز مانع از آن نشده است که رفقای حزبی در روسیه و لهستان و آلمان همچنان مخالفت خشن و سرسختانه ی خویش را با روزا لوکزامبورگ حفظ کنند. چیزی که در واقع او را به طور قاطع از دیگران جدا می کرد بیش از آنکه مسأله ی ملی باشد مسأله ی جمهوری بود. در این زمینه او مطلقاً تنها بود، چنانکه در پافشاری بر ضرورت مطلق آزادی اجتماعی و همگانی علاوه بر آزادی فردی در کلیه ی اوضاع و احوال نیز به همین گونه تنها بود.
دومین سوء فهم، با مناقشه بر سر تجدید نظر طلبی رابطه ی مستقیم داشت. روزا لوکزامبورگ به اشتباه گمان می کرد که بی میلی کاوتسکی به پذیرفتن تحلیلهای برنشتاین به معنای تعهد اصیل و حقیقی به انقلاب است. اما پس از نخستین انقلاب روسیه در 1905 که روزا بشتاب و با مدارک [هویت] جعلی به خاطر آن راهی ورشو شد، دیگر امکان این خودفریبی برای وی وجود نداشت. می گفت این چند ماه نه تنها به منزله ی تجربه ای حساس و تعیین کننده بلکه «خوشترین [ماههای] زندگی من» بوده است. پس از بازگشت، روزا کوشید درباره ی آن رویدادها با دوستانش در حزب سوسیالیست آلمان گفت و گو کند، اما بزودی دریافت که «واژه ی انقلاب به محض برخورد با یک وضع انقلابی واقعی به تعدادی هجاهای بی معنا تجزیه می شود.» اعتقاد راسخ سوسیالیستهای آلمانی این بود که اینگونه چیزها فقط در سرزمینهای وحشی دور دست روی می دهد. این نخستین ضربه ای بود که به روزا وارد آمد و تأثیر آن هرگز مرتفع نشد. ضربه ی دوم در 1914 وارد شد و او را به مرز خودکشی سوق داد.
نخستین تماس او با یک انقلاب واقعی طبعاً به وی چیزهایی آموخت بیشتر و بهتر از سرخوردگی و دلسردی محض و هنر تحقیر و ناباوری. بینش ژرف روزا لوکزامبورگ نسبت به ماهیت اقدام سیاسی که آقای نتل بحق آن را بزرگترین خدمت وی به علم سیاست معرفی می کند، محصول همین تماس و تجربه بود. اساسی ترین نکته ای که او از مشاهده ی شوراهای انقلابی کارگران (یا «سویتها») آموخت این بود که «تشکیلات صحیح، مقدم بر اقدام [انقلابی] پدید نمی آید بلکه محصول آن است» و «سازماندهی اقدام انقلابی را ممکن است و حتی باید در خود انقلاب یاد گرفت، همان طور که جز در آب نمی توان شنا کردن آموخت»، و نیز اینکه انقلاب به دست هیچ کس «برپا نمی شود» بلکه «خودانگیخته» درمی گیرد و «فشار برای اقدام» همیشه «از پایین» وارد می شود. انقلاب «تا هنگامی سترگ و نیرومند است که سوسیال دموکراتها [یعنی در آن زمان هنوز از افراد تنها حزب انقلابی] آن را متلاشی نکرده باشند.»
با اینهمه، این پیش درآمد، یعنی انقلاب 1905، دو جنبه داشت که یکسره از نظر روزا لوکزامبورگ پنهان ماند. واقعیت شگفت انگیزی که به هر حال می بایست در نظر گرفت این بود که انقلاب نه تنها در کشوری صنعتی نشده و واپس مانده، بلکه در سرزمینی بدون هیچ گونه نهضت سوسیالیستی برخوردار از حمایت توده ی مردم درگرفته است. واقعیت انکارناپذیر دوم این بود که انقلاب 1905 پیامد شکست روسیه در جنگ روس و ژاپن بوده است. این دو واقعیت را لنین هرگز از یاد نبرد و دو نتیجه از آنها گرفت. نخست اینکه به تشکیلات بزرگ نیاز نیست: به محض اینکه بساط اقتدار و مرجعیت رژیم سابق برچیده شود، برای بدست گرفتن قدرت، گروهی کوچک و متشکل و درهم بافته با رهبری که بداند چه می خواهد، کافی است. تشکیلات انقلابی بزرگ غیر از دردسر حاصلی ندارد. دوم اینکه چون انقلابها به دست کسی «برپا نمی شوند» و در نتیجه ی شرایط و رویدادهای بیرون از اختیار همه کس بوجود می آیند، بنابراین باید از جنگ استقبال کرد. (لنین کتاب معروف کلاوزویتس درباره ی جنگ، چاپ 1832، را در جنگ جهانی اول خواند(51). خلاصه هایی که از آن کتاب برداشته بود و حاشیه هایی که بر آن نگاشته بود، در دهه ی 1950 در برلین شرقی به چاپ رسید. ورنر هالبرگ می نویسد(52) که لنین تحت تأثیر آن کتاب به این فکر افتاد که جنگ و سقوط نظام دولتهای تک ملیتی اروپا ممکن است جای فروپاشی اقتصاد سرمایه داری را بگیرد که مارکس پیش بینی کرده بود.)
سرچشمه ی اختلاف نظر روزا لوکزامبورگ با لنین در جنگ جهانی اول و نخستین انتقادهایی که بر تاکتیکهای او در انقلاب 1917 روسیه وارد کرد، همین نکته دوم بود. روزا هرگز، از آغاز تا انجام، جنگ را(صرف نظر از پیامد نهایی آن) چیزی جز وحشتناکترین بلاها تلقی نمی کرد و همیشه معتقد بود که به هر حال بهایی که باید در ازای آن برحسب جان آدمیان، بویژه جان افراد پرولتاریا، پرداخت، کمرشکن است. از این گذشته، برخلاف سرشت او بود که ببیند انقلاب از منافع حاصله از جنگ و قتل عام بهره بردای می کند، در صورتی که این چیزی نبود که به هیچ وجه از نظر لنین مانعی داشته باشد. در مورد مسأله ی تشکیلات، روزا لوکزامبورگ به پیروزی ای که عامه ی مردم در آن سهمی نداشته باشند معتقد نبود. به هیچ وجه اعتقاد نداشت که به هر قیمت که شده باید قدرت را در دست گرفت، و در این راه تا حدی پیش می رفت که «از یک انقلابمنحرف و کژ راه بمراتب بیش از یک انقلاب ناموفق می ترسید.». «اختلاف عمده او» با بلشویکها در حقیقت در همین بود.
و آیا رویدادها ثابت نکرده اند که حق با او بوده است؟ آیا تاریخ اتحاد شوروی خود به منزله ی یک سلسله دلایل طولانی در اثبات خطرهای وحشتناک انقلابهای «منحرف و کژ راه» نبوده است؟ آیا «سقوط اخلاقی و معنوی ای» که او پیش بینی می کرد (البته بدون پیش بینی جنایتهای جانشین لنین) بیش از « هر شکست سیاسی... در مبارزه صادقانه ای که ممکن بود به رغم موقعیت تاریخی بر ضد نیروهای برتر صورت گیرد» به اصول و آرمان انقلاب لطمه نزده است؟ آیا راست نیست که لنین در وسایلی که بکار برد «بکلی اشتباه کرد» و تنها راه رستگاری، «مکتب حیات اجتماعی و همگانی و نامحدودترین و وسیعترین دموکراسی و فرصت ابراز افکار عمومی» بود؟ آیا حقیقت ندارد که ارعاب و وحشت افکنی منجر به سقوط اخلاقی همه کس و نابودی همه چیز می شود؟
روزا لوکزامبورگ عمرش وفا نکرد که ببیند چقدر حق با او بوده است و تماشا کند که احزاب کمونیست که فرزندان بلافصل انقلاب روسیه بودند با چه شتاب وحشت انگیزی به ورطه ی چه تباهی اخلاقی و معنوی هولناکی سقوط می کنند. البته باید افزود که عمر لنین هم وفا نکرد. او با وجود همه اشتباهاتش، از هر کسی که بعد از او آمد وجوه اشتراک بیشتری با آن گروه همگنان اصلی داشت. این امر هنگامی آشکار شد که پاول لوی(53)، جانشین لئو یوگیشس در رهبری جمعیت اسپارتاکوس، سه سال پس از مرگ روزا لوکزامبورگ دست به چاپ سخنانی از او زد که هم اکنون نقل کردیم و در 1918 به گفته ی خودش «فقط برای شما» یعنی بدون قصد انتشار، نوشته شده بود(54). انتشار این سخنان باعث «شرمندگی شدید» احزاب سوسیالیست روسیه و آلمان شد به نحوی که لنین اگر در پاسخگویی به آن تندی به خرج داده و از راه اعتدال خارج شده بود، باز هم نمی شد او را ملامت کرد. اما، به عوض، او نوشت: « ما با نقل یک قصه ی روسی قشنگ قدیمی پاسخ می دهیم که می گوید: درست است که عقاب گاهی می تواند پایینتر از مرغ خانگی پرواز کند، اما مرغ خانگی هرگز نمی تواند مانند عقاب اوج بگیرد. روزا لوکزامبورگ... با وجود [اشتباهاتش]... همیشه عقاب بود و هنوز هم هست.» لنین سپس خواستار انتشار «زندگینامه و مجموعه ی کامل آثار او» بدون سانسور و حذف «اشتباهاتش» شده بود و رفقای حزبی در آلمان را از بابت غفلت «باور نکردنی» ایشان در ادای این وظیفه سرزنش کرده بود. این در سال 1922 بود. سه سال بعد، جانشینان او تصمیم به «بلشویکی کردن» حزب کمونیست آلمان گرفتند و دستور دادند «میراث روزا لوکزامبورگ به طور مشخص مورد حمله قرار بگیرد». یکی از اعضای جوان حزب، زنی به نام روت فیشر(55)، که تازه از وین آمده بود، این وظیفه را با خوشوقتی و شادمانی پذیرفت و به رفقای حزبی آلمانی خود اعلام کرد که تأثیر روزا لوکزامبورگ «به هیچ وجه کمتر از باسیل سیفیلیس نبوده است.»
سر گنداب روباز شده بود و چیزی از آن بیرون آمده بود که روزا بعید نبود آن را «جانوری از نوع جدید» نام بدهد. دیگر برای نابود کردن چند نفری که آخرین بازمانده های «گروه همگنان» بودند و دفن کردن واپسین بقایای روح حاکم بر آنان، نیازی به «عمّال بورژوازی» و «خائنان به سوسیالیسم» نبود. بدیهی است «مجموعه ی کامل آثار» روزا لوکزامبورگ هرگز منتشر نشد. پس از دومین جنگ جهانی، یک چاپ دو جلدی از گزیده ی آثار او مزین به «حاشیه های دقیق برای تأکید بر اشتباهاتش» در برلین شرقی انتشار یافت و در پی آن، «تحلیلی کامل از اشتباهات لوکزامبورژیسم» به قلم فرد اولسنر(56)بیرون آمد که چون «زیادی قیافه ی 'استالینیستی' پیدا کرد، بزودی فراموش شد. اما بتحقیق و بدون هیچ گونه شبهه، این آن چیزی نبود که لنین مطالبه کرده بود و امکان نداشت، چنانکه او امیدوار بود، به درد «قربت نسلهای پیاپی کمونیستها» بخورد.
پس از مرگ استالین، اوضاع رو به تغییر گذاشت، اما نه در آلمان شرقی که چنانکه خصلت آن بود، تجدیدنظر در تاریخنگاری به سبک استالینیستی، به صورت «پرستش شخصیت ببل» درآمد. (تنها کسی که به این مزخرفات جدید اعتراض کرد، باز بیچاره هرمان دونکر(57) بود، یعنی آخرین فرد برجسته از آن گروه که هنوز می گفت «زیباترین دوره ی زندگی من، وقتی بود که جوان بودم و با روزا لوکزامبورگ و کارل لیب کنشت و فرانتس مرینگ آشنایی داشتم و کار می کردم.») لهستانیها گرچه چاپ دو جلدی خودشان در 1959 « از بعضی جهات با [چاپ] آلمانیها تداخل می کرد»، مع هذا « نام نیک [روزا] را از تابوتی که «از هنگام مرگ لنین] در آن به امانت گذاشته شده بود کمابیش بدون تغییر بیرون آوردند». از 1956 به بعد، سیلی از مطالب منتشر شده در لهستان، درباره ی این موضوع به بازار آمده است. شاید بشود باور کرد که هنوز این امید یکسره از دست نرفته است که، با وجود تأخیر، مردم بفهمند که روزا لوکزامبورگ که بود و چه کرد، و هنوز بتوان امیدوار بود که روزی سرانجام او جایگاه شایسته ی خویش را در تعلیم و تربیت دانشمندان علم سیاست در کشورهای غربی پیدا کند. آقای نتل درست می گوید که، «جای اندیشه های او در هر جایی است که تاریخ اندیشه های سیاسی با جدیت آموزش داده شود.»

پی نوشت ها :

*این مقاله، ترجمه ی نوشته ی زیر است:
Hannah Arendt «Rosa Luxembourg, 1871-1919. in Men in Dark Times. Harcourt, Brace & World, New York 1968, pp. 33-56.
دو نکته در مورد این مقاله شایان ذکر است، یکی اینکه تاریخ تولد صحیح روزا لوکزامبورگ 1870 است. نه چنانکه به اشتباه در این مقاله آمده است 1871. دیگر اینکه تلفظ درست نام وی«لوکسمبورگ» است؛ اما چون «لوکزامبورگ» همیشه به فارسی متداول بوده است، ضبط اخیر را بکار بردیم. حواشی همه از مترجم است مگر آنچه مربوط به مآخذ است یا خلاف آن تصریح شده باشد. آن دسته از حواشی نویسنده که جنبه ی توضیحی (نه کتابشناسی) داشته، در متن ترجمه در پرانتز آمده است. (مترجم)
1- Alan Bullock.
2- Isaac Deutscher.
3- Konrad Heiden.
4- Boris Souvarine.
5- J. P. Nettl, Rosa Luxembourg, 2 vols Oxford University Press, 1966.
خوانندگان را متوجه می کنیم که مقاله فعلی نقدی است که هانا آرنت در 1966 در نیویورک ری ویو آو بوکز بر کتاب نتل نوشته است.(مترجم)
6- A. Bebel(1913-1840). رهبر سوسیالیست آلمانی.(مترجم)
7- « K. Kautsky(1938-1854). سوسیالیست آلمانی که بعدها با بلشویسم و انقلاب روسیه مخالفت کرد و از پیوستن به حزب کمونیست آلمان سر باز زد و لنین او را مرتد خواند.(مترجم)
8- J. Jaures(1914-1859). سوسیالیست فرانسوی. (مترجم)
9- A. Millerand(1943-1859). سوسیالیست فرانسوی که به مقام نخست وزیری و ریاست جمهوری فرانسه نیز رسید. (مترجم)
10- K. Liebknecht(1919-1871). رهبر سوسیالیست آلمانی. (مترجم)
11-Pabst.
12- Noske.
13- Bulletin des Press-und Informationsamtes des Bunderregierung, Feb. 8. 1962.p. 224.
14- Runge.
15- Hotel Eden.
16- Vogel.
17- Landwehr.
18- Auschwitz.
19- Hugo Haase.
20- Gustav Landauer.
21- Leo Jogiches.
22- Eugene Levine.
23- Walther Rathenau.
24- Matthias Erzberger.
25-George Lichtheim.
26- anti-Semitic.
27- Kurt Rosenfeld.
28- Clara Zetkin.
29- New Left.
30- Briefe an Freunde, Zurich. 1950.
31- F. Mehring1919-1846).سوسیالیست آلمانی و از اعضای جمعیت اسپارتاکوس.(مترجم)
32- Ibid p. 84.
33-reproduction.
34- peer group.
35- E. Morike75-1804(شاعر غزل سرای آلمانی.(مترجم)
36- Julian Marchlewski.
37- Feliks Dzerzhynski.
38- Cheka.
39-moral taste.
40- J. Pilsudski (1867-1935). سردار لهستانی. نخست سوسیالیست بود و به حکم تزار به سیبریه تبعید شد. در جنگ جهانی اول چون نخواست لشکریان لهستان تحت فرماندهی قوای محور باشند، آلمانها او را به زندان انداختند. با بلشویکها در 1920 جنگید و شکستی سخت به آنان وارد کرد. در سراسر عمر میهن پرستی سخت کوش بود و وطنش را چند بار نجات داد. اتصاف صفت «فاشیست» به او جز تحت تأثیر کمونیستها یا از راه غرض ورزی، ممکن نیست.(مترجم)
41- nation-states.
42-Hans Diefenbach.
43- Graf Westrap.
44-Sergei Nechayev(1882-1847). نیهیلیست و تروریست روسی و از یاران باکونین که استفاده از هر وسیله ای را(«زهر، چاقو، طناب و...») در راه انقلاب جایز می دانست و می گفت تنها وظیفه ی فرد انقلابی، ویرانگری و کشتار است. داستایفسکی در رمان شیطان زدگان، او را مدل شخصیت ورخوونسکی قرار داده است.(مترجم)
45- Julius Wolf.
46- Eduard Bernstein(1932-1850). نویسنده و سیاستمدار سوسیال دموکرات آلمانی.(مترجم)
47- The German Social Democratic Party. 1890-1914, as a Political Model. in past and Present, April, 1965.
48-«Die Soziale Krise in Frankreich», Die Neue Zeit, Vol. 1, 1901.
49- Parvus (نام مستعار آلکساندر لازارویچ هلفاند(1924-1867)) انقلابگر روس و از یاران لنین که در مذاکره با دولت آلمان برای بازگشت پنهانی او به روسیه در 1917 نقش مهم داشت، ولی لنین او را به علت فساد و رسوایی طرد کرد.(مترجم)
50- Juniusbroschure.
51-Karl von Klausewitz, Vom Kriege(1832).
52- Werner Hahlberg, «Lenin und Klausewitz», Archiv Fur Kulturgeschichte. Vol 36, Berlin. 1954.
53- Paul Levi.
54-از بازیهای روزگار اینکه این جزوه امروز تنها نوشته روزا است که خوانده می شود و از آن نقل مطلب می کنند. (یادداشت نویسنده)
55-Ruth Fischer.
56- Fred Oelssner.
57- Hermann Duncker.

منبع :فولادوند، عزت الله، (1377) خرد در سیاست، تهران: طرح نو

 

 



نظرات کاربران
ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط