نویسنده: زینب مقتدایی
منبع:راسخون
منبع:راسخون
بزرگان فرانکفورت در سودای مارکس راستین (1)
امروزه مکتب فرانکفورت یکی از تاثیر گذارترین مکاتب فکری در فلسفه و علوم اجتماعی است. اندیشههای فیلسوفان این مکتب همگی سازنده دوره ای تاریخی برای فلسفه بودهاند. نامهای بزرگی هم چون مارکس هورکهایمر، آدرنو، لوکاچ، مارکوزه، فروم و هابرماس همگی نشان از عظمت این نحله فکری دارد. نوشتههای آدرنو و هورکهایمر در دیالکتیک روشنگری، کتاب زیبای انسان تک ساحتی مارکوزه و نظریه کنش ارتباطی هابرماس همگی از نگاهی منتقدانه به دنیای امروز حکایت دارد.مکتب فرانکفورت بر اساس فرمانی که در سوم فوریه 1923 از سوی آموزش پرورش صادر شد تحت عنوان موسسه تحقیقات اجتماعی شکل گرفت. این موسسه صرفا نتیجه چند برنامه رادیکالی بود که فیلیکس ویل انجام آنها را بر عهده گرفته بود.این برنامههای رادیکال محور در سالهای 1920 مورد توجه قرار گرفتند و ویل در هفته ای که به نام هفته مارکسیسم نامگذاری شده بود بر تشکیل چنین موسسه ای راغب گشت. پی ریزی این موسسه توام گشت با پیروزی انقلابهای روسیه و شکست انقلا بهای اروپای مرکزی که به عنوان نیاز جامعه روشنفکری آلمان مطرح شد. بنیانگذاران مکتب فرانکفورت خود قائل به ایجاد مکتبی در شاخه فلسفه علوم اجتماعی و جامعه شناسی نبودند،بلکه دیگران به علت مطالعات پردامنه و عمیقی که در حوزههای جامعه شناسی، روانشناسی اجتماعی، اقتصاد سیاسی و ... از مکتب فرانکفورت به یادگار گذاردند، در مجموع آنها را مکتب فرانکفورت نامیدند. این مکتب با آنکه در زمینههای مختلف و متفاوت تحقیقی و پژوهشی تاکید داشت اما میتوان دو رویکرد اصلی آن را بر نفی «پوزیتویسم» و هم چنین نفی و انتقاد از «مارکسیسم جزمی» دانست.
مکتب فرانکفورت تحت تاثیر آراء پنج اندیشمند بزرگ در حوزه جامعه شناسی، فلسفه و روانشناسی بنامهای مارکس، وبر، کانت و هگل و فروید پی ریزی گردید. مشاجره و مبادله پیرامون نظریات این بزرگان، چه در جهت رد آراء ایشان و چه در جهت تایید آنها، باعث پدید آمدن مکتب فرانکفورت گردید.
اندیشمندان مکتب فرانکفورت را میتوان هم منتقد و هم مصلح اندیشه مارکسیستی بدانیم. آنها با حفظ چهارچوبهای اصلی اندیشه مارکسیستی در درون پارادایم نئو مارکسیسم میکوشیدند نقد این اندیشه و هم چنین اصلاحات خویش را بوجود آورند. در واقع کوشش و اگر انتقادی وارد میکردند، آنرا باید در جهت همدلی با اندیشه مارکسیستی تفسیر نمود.
● دورههای تحول مکتب فرانکفورت
▪ دوره اول: در این دوره که از سال ۱۹۲۳ آغاز میشود و تا ۱۹۳۳ ادامه مییابد، میتوانیم نفوذ اندیشه گئورک لوکاچ را از طریق کتاب تاریخ و آگاهی طبقاتیاش، بر اندیشه فلیکس وایل، که بعدها نظریه پردازان منتقد به وضعیت موجود را گرد هم آورد، مشاهده نماییم. دغدغه اصلی وایل توجه به روشنفکرانی بود که دغدغه رادیکالی دارند و ضد نظام سرمایه داری هستند. بدین ترتیب وایل توانست جمعی از روشنفکران منتقد را در موسسه تحقیقات اجتماعی ِ فرانکفورت گرد هم آورد.اما این روشنفکران رادیکال خود به دو دسته تقسیم میشدند. در طرفی روشنفکران ِ معتدل تر قرار داشتند که خواهان تغییر بنیادین و همه جانبه وضعیت موجود، به طور آرام و در بستر زمان بودند. از میان این روشنفکران معتدل میتوان به آدورنو، لوکاچ و هابرماس اشاره داشت. اما طرف دیگر روشنفکران تندرو همچون لنین قرار داشتند که خواهان تغییرات بنیادین و همه جانبه سریع تر و خشونت بارتر بودند.
موسسه تحقیقات اجتماعی در ابتدا از موضعی غیرمارکسیستی کار خویش را آغاز نمود و دغدغه آنها در دو چیز خلاصه میشد:
۱) بررسی علل و عوامل پیروزی انقلاب ۱۹۱۷ در شرق اروپا.
۲) بررسی این مسئله که چرا چپها در آلمان نازی توفیقی حاصل نکردند.
▪ دوره دوم: آغاز این دوره را میتوانیم در قدرت گرفتن نازیسم در آلمان و مهاجرت نظریه پردازان اولیه مکتب فرانکفورت به آمریکا بدانیم. این مهاجرت برای آنها دستاوردهای فراوانی داشت. تا پیش از ورود به فضای باز جامعه آمریکا، فرانکفورتیها میپنداشتند که هنوز هم پرولتاریا (کارگران) بازیگران اصلی انقلاب هستند، و در واقع این ساختارهای بستهی جامعه آلمان است که به آنها اجازه فعالیت نمیدهد. اما با مشاهده وضعیت کارگران آمریکایی که در آن فضای باز هم از خود حرکتی نشان نمیدادند، در واقع بنیانگذاران این مکتب همچون هورکهایمر و مارکوزه را با بن بست نظری مواجه ساختند. آنها به وضوح میدیدند که پرولتاریا دیگر توان و اراده لازم برای حرکت انقلابی را ندارد.
در چنین موقعیتی همواره یک مکتب نظری دو راه پیش رو دارد: یا به بازسازی پیام خویش میپردازد و یا مخاطبان جدیدی را از میان مردم برای اجرای اهدافش جستجو میکند.
نظریه پردازان مکتب فرانکفورت در آن سالها نخست به بازسازی اندیشهشان پرداختند، که بدین طریق بر دو امر تاکید اساسی داشتند:
الف) نقد پوزیتویسم:حملات آنها به اندیشه پوزیتویستی را میتوان در سه بخش مطرح کرد:
۱) پوزیتویسم ابزاری در خدمت قدرتمندان: آنها به وضوح در جامعه آمریکا مشاهده میکردند که چگونه پوزیتویسم (علم گرایی)، ابزاری در خدمت قدرتمندان میباشد تا خواستههایشان را به نام علم، به مردم تحمیل کنند. بدین جهت فرانکفورتیها بر پوزیتویسم این انتقاد را وارد کردند که علم گرایی نمیتواند درک درستی از حیات اجتماعی بدست دهد، او واقعیت را کج و معوج جلوه میدهد و بنا بر خواست صاحبان قدرت، تصویری دلخواه از آنرا ارائه مینماید.
۲) تخصصی و تک بعدی شدن حوزههای فهم علمی: انتقاد دیگر فرانکفورتیها بر این امر بود که آیا میتوانیم حوزههای مختلف علمی را از یکدیگر جدا بدانیم؟ برای مثال آیا میتوانیم تنها با تحلیل روانشناختی فرد علت تمامی رفتارهای او را تبیین نماییم؟
در حالی که حوزههای مختلف زندگی اجتماعی و حیات انسانی به یکدیگر کاملا وابسته هستند و رفتار آدمیان در موقعیتهای مختلف نیاز به تبیین در حوزههای مختلف روانشناسی، جامعه شناسی، اقتصاد، سیاست و ... دارد.
۳) محافظه کاری اندیشه پوزیتویستی: انتقاد گرایان در نهایت به این امر تاکید میکنند که علم به تمامی در خدمت حفظ وضع موجود عمل مینماید و هیچ برنامه ای برای تحول بنیادین در آن ندارد و نمیتوان امیدی بدان داشت.
ب) ناامیدی از تحقق سوسیالیسم: حضور در جامعه آمریکا باعث ناامیدی آنها از امکان تحقق سوسیالیسم در آینده گردید. از این پس آنها خیالپردازی پیرامون جامعه آرمانی را کنار گذاشتند و بیشتر بر نقد وضعیت موجود تاکید کردند.
پ) چند سبب گرایی در تحلیل حیات اجتماعی: حضور در جامعه آمریکا این پیامد را برای نظریه پردازان فرانکفورتی داشت که از تبیینهای تک علتی دست کشیده و به تبیین چندعلتی بپردازند. نظریه پردازان مارکسیست به طور کل بیشتر بر عوامل مادی و اقتصادی در تحول زندگی اجتماعی تاکید میکردند اما نظریه پردازان فرانکفورت با پذیرش چشم اندازی چند سببی (چند علتی) در تبیین پدیدههای اجتماعی، از روانشناسی فروید و عوامل فرهنگی – جامعه شناختی نیز در تحلیلهای خویش بهره گرفتند.
▪ دوره سوم: آغاز دوره سوم را میتوانیم با پایان جنگ جهانی دوم و بازگشت نظریه پردازن انتقادی از آمریکا به آلمان همراه بدانیم. از این دوره به بعد بود که نظریه پردازان جدیدتر این مکتب همچون اوفه و هابرماس مطرح شدند.
نیم نگاهی به نظرات بزرگان مکتب فرانکفورت از ماکس هورکهایمر، تئودور آدرنو، هربرت مارکوزه و هم چنین یورگن هابرماس نشان میدهد که این مکتب بر اساس نگاهی انتقادی به وضعیت موجود که درکتاب هاب این سه اندیشمند تبلور یافته است مانند کتابهای دیالکتیک روشنگری، انسان تک ساحتی و هم چنین حوزه عمومی، سیر صعود و نزول این مکتب را نظاره کرد چه آن وقت که بر نازیسم و شکل گیر یآن تاختند و چه آن وقت که مارکوزه در کتاب زیبای انسان تک ساحتی به بحث انسان و جمود وی در دنیای مدرن پرداخت و نگارههای از اندیشههای ماکس وبر را در کتاب خود به نمایش گذارد تاثیر مکتب فرانکفورت عیان شد.
/ج