تفسیر مکتب فراکفورت از مارکس (2)

بزرگان فرانکفورت در سودای مارکس راستین

" در صنعت فرهنگ سازی ، فرد نوعی توهم است . آن هم نه صرفا به سبب یکدست و استاندارد شدن شیوه تولید ، وجود او فقط تا وقتی تحمل می شود که شکی در مورد یکسانی کاملش با امر کلی وجود نداشته باشد . فردیت دروغین یه شبه فردیت برهمه جا حاکم است ."
دوشنبه، 4 آذر 1392
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
بزرگان فرانکفورت در سودای مارکس راستین
بزرگان فرانکفورت در سودای مارکس راستین (2)

 

نویسنده: زینب مقتدایی
منبع فارسی: راسخون




 
ماکس هورکهایمر و تئودور آدرنو
" در صنعت فرهنگ سازی ، فرد نوعی توهم است . آن هم نه صرفا به سبب یکدست و استاندارد شدن شیوه تولید ، وجود او فقط تا وقتی تحمل می شود که شکی در مورد یکسانی کاملش با امر کلی وجود نداشته باشد . فردیت دروغین یه شبه فردیت برهمه جا حاکم است ."
تئودور آدرنو و ماکس هورکهایمر در دیالکتیک روشنگری
مهمترین دوره های نظریه پردازی مکتب فرانکفورت را می توان بعد از سال های 1933 دانست . در دوره بین سال 1933 تا 1950 ایده های هگل وجه غالب نظریه انتقادی است و جهت دهنده تحقیقات و فعالیت های این مکتب بوده است درعین حال که گرایش فلسفی روانی به جای اقتصادی تاریخی در دوره ای که هورکهایمر و ادرنو در این مکتب به نظریه پردازی می پرداختند وجه غالی بوده است . نقد پوزیتویسم و علم گرایی به بررسی علم گرایی مبتنی بر عقلانیت تکنولوژیکی و ابزاری انجامید . ارایه نظریه آگاهی طبقاتی با دیدی روانشناسانه خود یکی از جنبه های دیگر این مکتب بود . دراین باره هورکهایمر مدعی شده بود که با فرهنگ جدید جامعه صنعتی امکان کمتری برای رشد اگاهی طبقاتی طبقه کارگر نسبت به منافع خودش و سپس تمایل به انقلاب وجود دارد .
ماکس هورکهایمر در 1895 در خانواده ای یهودی در باواریا به دنیا آمد . در 1917 برای مدت کوتاهی به ارتش پیوست و دو سال بعد تحصیل روانشناسی و فلسفه را در مونیخ آغاز کرد . سپس به فرانکفورت رفت و آموختن فلسفه را آغاز نمود و در 1922 دکترای فلسفه اش را اخذ نمود . با حضور ماکس هورکهایمر به عنوان مدیر انستیتو پژوهش اجتماعی چشم انداز این موسسه با تغییر همراه بود و انگاره آن به سمت و سوی " فلسفه اجتماعی " چرخید . هورکهایمر طی مقالاتی که در سالهای آغازین 1930 نگاشت ازسویی با انتقاد از پوزیتویسم و از سوی دیگر با طرح ارتباط میان اندیشه و تفکر با گروههای اجتماعی گوشه ای ازنقطه نظرات مکتب فرانکفورت را مطرح نمود . مکتب فرانکفورت با تحلیل انتقادی افکار فلسفی و در مرحله بعد با انتقاد از ماهیت نظام سرمایه داری نوع نگاه خود را به عنوان یک نظام معرفتی معرفی نمود . مکتب انتقادی در برگیرنده انتقاد از جامعه و نیز نظام های گونه گون معرفتی است . بیشتر فعالیت های این موسسه به صورت کارهای انتقادی است اما هدف غایی آن نشان دادن ماهیت جامعه است . هورکهایمر در نگاشته های خود با نقد پوزیتویسم نوین به ویژه نقطه نظرات حلقه وین به ارایه دیدگاههای خود در زمینه نقش فلسفه و جایگاه آن پرداخته است . وی در مقاله مهم خود تحت عنوان " جدیدترین حمله علیه مابعد الطبیعه " به دوجنبه بسیار مهم اشاره نموده است . در جنبه اول در چارچوبی بر گرفته از امعه شناسی معرفت به مقوله ار تباط وثیق میان طرز تفکر و اندیشه با گروههای اجتماعی پرداخته است و به این اندیشه که کل نظام تجربه گرایی نوین به جهان گذرای لیبرالیسم تعلق دارد . در جنبه دیگر به انتقاد اساسی از پوزیتویسم در سه محور پرداخته است . محور اول به نوع نگاه پوزیتویسم به افراد فعال انسانی پرداخته است که به مثابه امور واقع در چارچوب یک طرح جبرگرایی مکانیکی هستند . محور دوم این است که پوزیتویسم جهان را تنها به عنوان پدیده ای مسلم وملموس در عرصه تجربه در نظر می گسرد و هیچ ونه تمایزی میان ذات و عرض قایل نیست و محور سوم این که پوزیتویسم بین امر واقع و ارزش تمایز مطلقی را برقرار می سازد و از این رو دانش را از علایق انسانی منفک می کند .
هورکهایمر از برجسته ترین افراد مکتب فرانکفورت می باشد که در دهه 1930به طرح مفهوم نظریه انتقادی در برابر نظریه سنتی پرداخت .هورکهایمر با نوشتن مقاله ای با عنوان " نظریه سنتی و انتقادی " به نوعی منشور مکتب فرانکفورت را پی ریزی نمود . وی در مقاله خود نظریه سنتی را همان نگاه صریح علوم طبیعی برشمرده که در فلسفه مدرن به صورت پوزیتویسم بیان گشته است و مهمتر این که علوم اجتماعی نیز از این نظریه تبعیت می نماید .

او مدعی گشت که نظریه اثبات گرایی دارای چندین مشکل است :
1- ریشه در تفکر لیبرالیستی دارد
2- بشریت را چون واقعیت مادی می انگارد
3- هیچ تمایزی میان ظاهر و باطن قائل نمی باشد
4- در جهت تمایز میان واقعیت و ارزش و در نتیجه جدایی بین دانش و علایق و منافع انسانی حرکت می کند .

در مقابل نظریه سنتی هورکهایمر نظریه انتقادی را با مشخصاتی چند مطرح کرده است :
1- نظریه انتقادی در جهت نفی جدایی بین واقعیت و ارزش است
2- نفی جدایی بین عینیت و ذهنیت است
3- نفی جدایی بین نظر و عمل است
4- در این دیدگاه یکسان قلمداد کردن مطالعه جامعه و طبیعت را نقد کرده است
5- تاکید بر فردگرایی با تاثر از اندیشه های کانت ، دیلتای ، نیچه
نوع نگاه متفاوت اندیشه اجتماعی یعنی نظریه انتقادی ، روال تعیین واقعیات عینی به مدد نظام های مفهومی از دیدگاهی کاملا بیرونی را رد می کندو مدعی است که امور واقع چنان که از کار جامعه پدیدار می گردند به همان اندازه که واقعیات برای دانشمند بیرونی به شمار می آیند ، بیرونی محسوب نمی گردند ..... امروز محرک تفکر انتقادی .......تلاش واقعی برای فراتر رفتن از تنش و از میان برداشتن تقابل بین هدفمندی ، خود انگیختگی ، و عقلانیت فرد و آن دسته از روابط فرآیند کار است که جامعه براساس آن بناشده است .

انتقادهای اساسی نظریه انتقادی را می توان در چند محور زیر خلاصه نمود :
1- انتقاد از پوزیتویسم و گرایش آن به چیزواره کردن جهان اجتماعی که ان را به سان یک فرگرد طبیعی می بیند . دیدگاه اصالت اثبات امور جزیی را از کلی جدا می سازد و در نتیجه هیچ گاه به موضوع واقعی خود که مطالعه جامعه است نمی پردازد . وظیفه نظریه انتقادی در نگاه هورکهایمر این است که شرایط امکان شناخت یا تامل درباره فرآیند عملی ادراک را بررسی کند و باید این کار را نه به شیوه ای کانتی یا به معنایی استعلایی بلکه هم چون فعالیتی عملی و به عنوان توانایی بالقوه انسان هایی که در این جهان زندگی می کنند ، انجام دهد .
2- انتقاد به نظریه مارکسیستی وباز اندیشی و باز نگری در آن . نظریه پردازان انتقادی بر این عقیده هستند که علاوه بر تکیه بر جنبه اقتصادی بایستی به جنبه های دیگر زندگی اجتماعی توجه نمود . بنابراین در همه سال های نظریه پردازی در مکتب فرانکفورت نگاه ویژه ای به مقوله فرهنگ و صنعت فرهنگ سازی وجود دارد و درون مایه ای از انتقاد ماکس وبر که جهان مدرن را قفس اهنینی عنوان می کند در آن قابل مشاهده است و از همین رو است که به جبرگرایی اقتصادی که در اثار مارکس هم وجود دارد و هم چنین نئو مارکسیستهایی که تفسیری مکانیستی از آثار وی دارند انتقادی سخت و جدی دارند .
3- انتقاد به جامعه شناسی نیز دراین مکتب به چشم می خورد . این مکتب جامعه شناس را به خاطر علم گرایی و این که روش را به عنوان هدفی فی نفسه قرارداده مورد انتقاد صریح قرار می دهد و آن را متهم به حفظ وضع موجود و نگاه محافظه کارانه میکند . هم چنین در نقد دیگری به آن چه که تقلیل وارگی این علم می نامند نیز انتقاد می کنند . در حقیقت جامعه شناسان هرچیز بشری را می خواهند به متغیر های اجتماعی تقلیل دهند . البته این انتقاد حتی به حوزه پوزیتویسم نیز سرایت میکند در حقیقت یکی از مضامین اصلی نقد مکتب فرانکفورت بر پوزیتویسم عبارت است از پیوند میان فلسفه پوزیتویستی علم یا به گونه ای عامتر جهان بینی پوزیتویستی و پذیرش وضع موجود .
4- انتقاد از جامعه مدرن که سطح دیگری از نقد نئو مارکسیستی به جامعه مدرن را نشان می دهد و آن نقد در حوزه فرهنگ است . به این معناکه کانون تسلط در جهان مدرن از سطح اقتصادی به سطح فرهنگی تغییر نموده است .

به بیان روشنتر می توان گفت که مکتب فرانکفورت با قراردادن مسئله فرهنگ در کنار مسئله اقتصاد در تکامل نظریه مارکس کوشیده است . البته این جابه جایی حتی در نیروهای اجتماعی موثر و نوع نگاه به ان ها هم بوده است . در نظر مارکس و مارکسیست ها مسئله اصلی اقتصاد است و این قلمرویی است که ادمیان را به انحطاط و وابستگی کشانده است در حالی که در نظر حلقه فرانکفورت این فرهنگ وصنعت سود آور و سودا پیشه فرهنگی است که انسان را به توهمی فردیت مابانه کشانده و تنها چیزی که به او هدیه داده فریب و دروغی بیش نبوده است . در نگاه به نیروهای موثر اجتماعی هم می توان این گونه نوشت که نگاه هورکهایمر شامل بدبینی عمیقی به وجود هر گونه نیروی رهایی بخش در جوامع مدرن بوده که این نگاه حتی دامن طبقه کارگر را هم گرفته است . وی معتقد است اگر نیروی رهایی بخشی هم وجود دارد روشنفکران منتقد هستند که این نوع نگاه نشان از بازگشت وی به تفکرات هگلیان جوان بوده است که در اواخر دهه 1830 و اوایل 1840 می زیستند .
طرح مفاهیم عمده ای چون صنعت فرهنگ سازی و روشنفکر توده ای وجه دیگری است که می توان برای ویژگی هورکهایمر و ادرنو برشمرد . در عین حال هیچ شواهدی که مدعی شود مکتب فرانکفورت آینده ای خوش را برای جامعه متصور می شود وجود ندارد چرا که شکست جنبش چپ مدافع حقوق کارگر ، رشد فاشیسم بعد از جنگ جهانی اول ، پیدایش استالینیسم ، گسترش نقش دولت و رشد بوروکراسی و غلبه عقلانیت ابزاری همگی نشان از قفس اهنی داشت که بایستی این شرایط به خوبی مورد تجزیه و تحلیل قرار بگیرد در عین حالی که کار نظریه پردازی انتقادی بیشتر تحلیل و بررسی جامعه مدرن بود تا ارایه مدل تغییر و جایگزینی
هورکهایمر و آدرنو در کتاب دیالکتیک روشنگری به عنوان یکی از مهمترین متون فلسفی مکتب فرانکفورت به " خودویرانگری روشنگری" پرداخته اند . این کتاب در سه سرفصل و دوضمیمه نوشته شد . سرفصل اول این کتاب روشنگری است با دو ضمیمه " اودیسئوس یا اسطوره وروشنگری" و ژولیت یا روشنگری و اخلاق " . در دیباچه این کتاب در توضیح فصل اول اورده شده است :
" مقاله نخست که شالوده نظری را برای مقالات بعدی فراهم می اورد تلاشی است برای فهم بیشتر و بهتر درهم تنیدگی عقلانیت و واقعیت اجتماعی ، و هم چنین در هم تنیدگی طبیعت و سلطه بر طبیعت ، که از اولی جدایی ناپذیر است . بخش انتقادی مقاله در این دو تز خلاصه می شود : اسطوره همواره از قبل روشنگری است ، و روشنگری به اسطوره رجعت می کند . در دو ضمیمه تشریحی ، این تزها بر حسب موضوعات مشخص ساخت و پرداخت می شوند . ضمیمه نخست ردپای دیالکتیک اسطوره و روشنگری را در اودیسه ، به منزله قدیمی ترین گواه و سند تمدن بورژوایی مغرب زمین ، دنبال می کند و دومین ضمیمه تشریحی با اندیشه های کانت ، ساد و نیچه سروکار دارد که هر سه پیامدهای بی رحمانه تحقق تام روشنگری را باز می نمایانند . در این بخش نشان می دهیم که چگونه گردن نهادن هر چیز طبیعی به سوژه حاکم نهایتا در سلطه کورکورانه امر عینی و طبیعی به اوج می رسد . "
دومین سرفصل کتاب به یکی از مشغله های اصلی مکتب فرانکفورت پرداخت شده است یعنی "صنعت فرهنگ " یا " روشنگری به مثابه فریب انبوه" . با این استدلال که خود تکنولوژی و آگاهی تکنولوژیک موجب پیدایش پدیده جدیدی در قالب فرهنگ انبوه یکدست و بی ریشه ای گشته اند که هر گونه نقد و انتقاد را به انقیاد می کشد . این نکته در کتاب انسان تک ساحتی هربرت مارکوزه هم دیده می شود . بزرگان مکتب فرانکفورت در سرفصل دوم به این نکته اشاره دارند که نگرش عموم مردم اگر هم صریحا و عملا هوادار این نظام صنعت فرهنگ سازی است خود بخشی از این نظام قلمداد می گردد و نه دلیل و عذر موجهی برای ان . همه چیز قبلا برای مصرف کننده و در حقیقت برای توده آماده شده است چیزی با قی نمانده است تا به طبقه بندی آن بپردازد زیرا طبقه بندی از قبل توسط شماتیسم تولید انجام یافته است . صنعت فرهنگ سازی دائما مصرف کنندگان خود را در مورد آن چه دائما وعده میدهد فریب می دهد .
دیالکتیک روشنگری را می توان مانیفست این مکتب دانست چراکه دو محور اصلی نقطه نظرات این نحله یعنی صنعت فرهنگ سازی و فریب توده و هم چنین یهود ستزی و شخصیت اقتدار گرا در آن مورد توجه قرار گرفته است :
" در قرن بیستم فضای بهداشتی کارخانه ها با ذوب کردن همه پدیده های فرهنگی در کوره ای عظیم خریداری می شود بر خلاف آن چه مدافعان فرهنگ گمان می کنند . تحت شرایط موجود ، نعمات و اقبال خود به عناصر فلاکت و بدبختی بدل می شوند . وفور این نعمات که در فقدان یک سوژه اجتماعی و طی بحران های درونی اقتصادی اعصار گذشته شکل آن به اصطلاح مازاد تولید را به خود می گرفت . امروزه بر سریر نشستن گروههای قدرت در مقام همان سوژه اجتماعی موجد تهدید بین المللی فاشیسم است : پیشرفت به پسرفت بدل می شود . این واقعیت که کارخانه بهداشتی و همه متعلقات ان از خودروی ملی گرفته تا پیست دوومیدانی دست اندر کار نابودی خودسرانه متافیزیک اند هنوز فی نفسه چندان مهم نیست بلکه مهم ان است که همه این موارد ، در متن کلیت اجتماعی خود به نوعب متافیریک بدل میشود یعنی به نوعی حجاب ایدئولوژیکی که در پس ان ، فرجامی هولناک تدارک می شود . "
اما توجه هورکهایمر را در زمینه روانشناسی فردی می توان در سرفصل سوم مشاهده نمود که به یهود ستیزی پرداخته است . هورکهایمر طی مقاله ای پیرامون روانشناسی که در نشریه پژوهش های اجتماعی نیز به چاپ رسید استدلال نمودکه روانشناسی فردی حائز اهمیت در درک تاریخ است . در حقیقت یکی از محورهای اصلی این مکتب در سالهای آغازینش تاکید بر دومسئله شخصیت اقتدارگرا و هم چنین مساله یهود ستیزی بوده است که این مسئله هم در کتاب دیالکتیک روشنگری و در سرفصل سوم بدان پرداخته شده است .
سهم آدرنو در شکل گیری نظرات مکتب فرانکفورت تا حدی مبهم است . از این رو برای طرح انگاره های ادرنو به عنوان یکی از تاثیر گذارترین فیلسوفان مکتب فرانکفورت ذکر چند نکته جهت ترسیم جغرافیای فکری وی لازم است و از همین رو به موارد ذیل اشاره میشود :

۱) آدرنو و اندیشه اش تحت تاثیر ((لوکاچ)) و البته ((کارل مارکس)) است که نفوذش بر مکتب فرانکفورت انکار ناشدنی است. بیراه نیست اگر بگوییم به طورکلی گفتمان آدرنو،((هورکهایمر))، ((مارکوزه))، ((بنیامین)) و نسل دوم این مکتب متعلق به مارکسیسم است.
۲) استبداد فاشیستی در تحلیل زمانه آدرنو نقش اساسی دارد، وی در دوره ظهور نازیسم حیات می کند و البته خود را قربانی این فضا می داند.البته همین زمانه است که وی را به نگارش مطالبی درباره شخصیت اقتدارگرا و یا اشاره به عناصر یهود ستیزی می کند .در حقیقت یکی از فعالیت های عمده موسسه در ایامی که در تبعید به سر می برد ارایه تجزیه و تحلیلی از اقتدارگرایی و شخصیت اقتدارگراست که حاصل این پژوهش ها سرانجام به صورت پنج گفتار مرتبط به هم به چاپ رسید که مشهورترین آن " شخصیت اقتدارگرا" بود . که البته مورد انتقاداتی هم قرارگرفت و عده ای آن را روانشناسانه توصیف نمودند که علت خرد گریزی و نبود عقلانیت را در خارج از چارچوب نظم اجتماعی جست وجو می کنند و آن را به فرد اسناد می دهند .
۳) این اندیشمند مکتب فرانکفورت از این برهه زمانی به دوره حاشیه نشینی نخبگان اجتماعی یاد می کند آن هم به علت هنر پوپولیستی که رواج عام یافته است.
۴) دوره آدرنو، زمان گسترش جنگ و ستیزه های بین دینی است. جنگ جهانی اول و جنگ جهانی دوم که بیشتر ناشی از ستیزها و عصبیت های دینی بود، در اندیشه آدرنو نقش اساسی دارد .
۵) در این دوره به واسطه خصوصیاتی که ذکر آن رفت، اندیشه چپ، عمومی و مطلوب بوده است و به عنوان یک اندیشه و روش متعالی پیشتاز، سعی می کند بالاتر از فضای اجتماعی آن روز به جهان نگاه کند.

علاقه اصلی آدرنو بیشتر در حوزه فرهنگ به ویژه موسیقی ، روان کاوی و نظریه زیبایی شناسی بود . بینش و جهان نگری فلسفی وی در روزهایی که از امریکا بازگشته بود مبتنی بر نظریه اجتماعی دیالکتیکی نبود بلکه چیزی بود که بعدها آن را دیالکتیک منفی نامید که عبارت است از نقدی بر تمام مواضع فلسفی و نظریه های اجتماعی . در بیان دیگر سهم اصلی آدرنو در نظریه انتقادی را باید در نقد فرهنگی وی دید . اما تئودورآدرنو متولد 1903 در فرانکفورت در خانواده ای بورژوا و فرهنگی رشد کرد . . در ۱۹۲۰ خواندن کتاب «نظریه رمان» لوکاچ او را سخت تحت تاثیر قرار داد. سال بعد، پس از به پایان رساندن دبیرستان، وارد دانشگاه گوته فرانکفورت شد و مطالعه یِ آکادمیک فلسفه را آغازید و سه سال بعد دکترای فلسفه گرفت . کورنلیوس او را با فیلسوفان نوکانتی آشنا کرد و به تمایل‌های سیاسی چپ‌گرایانه او دامن زد. در جریان درس‌های کورنلیوس در ۱۹۲۲ با ماکس هورکهایمر آشنا شد که این آشنایی و همکاری میان این ‌دو تا پایان عمر ادامه یافت. به تشویق هورکهایمر به مطالعه یِ روان‌شناسی پرداخت که این مطالعات بر آثارش تاثیر زیادی گذاشت. این فیلسوف در سال 1933 با والتر بنیامین اشنا شد که از او بسیار تاثیر گرفته است . او رساله خود را زیر نظر پل تیلیش درباره سورن کی یر کگور نوشت . ادرنو با بازگشت از آمریکا در 1953 رییس موسسه پژوهش اجتماعی شد و در این سال ها ماهیت فلسفی مکتب آشکارتر گردید علی رغم این نکته که ادرنو در نخستین سال بازگشت خود از کاربرد روش های تجربی حمایت نمود و بر این استدلال تاکید کرده بود که جامعه شناس را نباید بیش از این در زمره علم فرهنگی قلمداد نمود که هدف آن معطوف به تفسیر معنی باشد . البته ادرنو انتقادات نیش داری را نیز علیه پوزیتویسم نیز داشته است چنان چه وی معتقد است اندیشه گری به معنای دقیق کلمه دیالکتیکی است در واقع نباید از روش سخن بگوید به این دلیل ساده که روش باید تابع موضوع باشد نه این که موضوع تابع روش باشد . وی صریح بر این عقیده است که آرمان علم پرستی مدرن ، تردید ناپذیرترین و در خود فرو رفته ترین روش هاست ، روشی که گویی از نظر منطقی هیچ اشکالی ندارد و در هر حال موضوع شناخت را فرعی می داند . آدرنو به بررسی تضادهای اجتماعی که بر مردم سنگینی می‌کرد، نیز علاقه‌مند بود. در کتابی به نام شخصیت اقتدارمنش(۱۹۵۰)نوشته‌است رویکرد فاشیستی را از طریق توصیف شخصیتی خشک و دنباله‌رو که مطیع قدرت فرادستان با قدرت اتوریته فرودستان است بررسی می‌کند. آدورنو به شدت تحت تأثیر هگل است و تنش دیالکتیکی میان فرد و جامعه و عام و خاص را بررسی می‌کند.اما از سوی دیگر ادعای آشتی‌پذیری این اضداد را رد می کند . " دیالکتیک منفی" آدورنو هرگونه امکان سنتز نهایی و آشتی قطعی را انکار می‌کند .
. از منظر آدرنو، صنعت فرهنگ، صنعتی در جهت تامین مقاصد سرمایه داری و کاهش گرایش های انقلابی در جامعه است که به شدت، انسان و جامعه را در انحطاط قرار داده و از آن سوء استفاده می کند. وی معتقد است که فرهنگ دوران مدرن که مبدل به صنعت فرهنگ و رسانه های ارتباط جمعی شده است، دو تاثیر بنیادین در زندگی مردم گذاشته است: (یکسان سازی و قابل پیش بینی شدن) و از این دو مبنا به نقد هنر رسانه ای و صنعت فرهنگ می پردازد.
از منظر آدرنو در فضای رسانه ای ((طبقه)) اهمیت سابق را دارا نیست، انسان ها در هر طبقه اجتماعی و اقتصادی، صرفا مصرف کننده هستند و بدون دارا بودن رفتار و هنجار و لباس و مد خاص طبقه خود، همه به صورت یکسان و از بازار واحدی خوشه برداری می کنند و لذا طبقه پایین و متوسط و بالا در این دنیای جدید بی معناست.
در صنعت فرهنگ، فرهنگ انسانی قابل پیش بینی هم شده است، انسان ها مکانیکی و بی اراده شده اند . صنعت فرهنگ امری اقتصادی – سیاسی است، از یکسو به تامین درآمد برای نظام سرمایه داری منتهی می شود (با کمترین هزینه بیشترین درآمد را جذب می کنند)، از دیگر سو فرد را در برابر اقتدار سیاسی منفعل و بی اراده می نماید و شهروندی مناسب برای نظام سیاسی موجود را می آفریند. مصرف کننده مرتبا به صورت ناخودآگاه رفتار می کنند. فرهنگ، کالایی شده و فرد، به نوعی ماشین بلعیدن و فیزیک بی روح مبدل شده که قدرت تغییر ندارد. گرچه کالا به صورت دموکراتیک و فردگرایانه و متنوع هم تولید شود، اما باز هم از ماهیتی اقتدارگرایانه و هویتی عوامانه برخوردار است. فرد تحت استبداد رسانه ای، در انحصار مصرف قرار می گیرد، از آن توان جدایی ندارد و توان تولید متکی به خود و تغییر را نیز ندارد. برای مثال فرد، ساعت های زیادی را به تماشای یک فیلم می نشیند و برای آن ابراز احساسات می کند و البته ثابت می کند که در استبداد و انحصار فضای کالایی قرار گرفته است. لذا فرد بیش از آن که با خودآگاهی اش تصمیم بگیرد و بیندیشد، به ناخودآگاه وابسته است و بیش از آن که کنش او بر مبنای خودآگاهی و تاخیر و درنگ (اندیشه تدبیری) باشد، به صورت ناخودآگاه (اندیشه لحظه ای) تصمیم می گیرد و عمل می کند .
در حقیقت در کتاب دیالکتیک روشنگری که هورکهایمر و ادرنوبه فردریش پولاک تقدیم نموده اند صنعت فرهنگ سازی به عنوان یک فریب توده مطرح می گردد . با مرگ ادرنو و هورکهایمر مرحله عمده ای از تاریخ مکتب فرانکفورت به پایان رسید . ان چه که این مکتب در پی ان بود واکاوی در اندیشه های مارکس و مارکسیسم و جایگزینی مفاهیم نوینی بود که مارکسیسم را توا نا نشان دهد . نقد پوزیتویسم ، پرداختن به مقوله روشنگری که ان را تاحدی بورژوامنشانه توصیف می کنند و جوهره روشنگری که بیکن معرفی می نماید را تکنولوژی می دانند و در حقیقت می نویسند " تکنولوژی جوهر و ماهیت این معرفت است . هدف تکنولوژی تولید مفاهیم و تصاویر ، یا بصیرت های فرخنده نیست ، بلکه غایات آن عبارتند از روش،استثمار کار دیگران و سرمایه و از دید روشنگری هر ان چه با قاعده و قانون محاسبه و سودمندی سازگار نباشد ، امری مشکوک است و روشنگری چیزی نیست مگر شکل ریشه ای و افراطی ترس اسطوره ای . درونماندگاری ناب پوزیتویسم که در حکم محصول نهایی آن است چیزی نیست جز شکلی از تابو یا تحریم که هیچ چیز نباید از محدوده عقل بیرون بماند زیرا نفس ایده بیرون منشا اصلی ترس است . اما هدف از نقد روشنگری در نظر ادرنو ،هموار ساختن راه برای طرح مفهومی پوزیتیو از روشنگری است که آن را از درگیری و گره خوردگی اش با سلطه کور رها خواهد ساخت . هم چنین طرح مطالبی درباره یهودستیزیو شخصیت اقتدارگرا ، فرهنگ و بحث صنعت فرهنگ سازی از جمله مواردی بود که این مکتب فکری در دوره دوم بدان پرداخته بود .
اما در این بین اتقادات جسته و گریخته ای هم متوجه مکتب فرانکفورت و آدرنو است .

دکتر عاملی آن را در 5 سرفصل اشاره می کند :
"۱) بارکر معتقد است که آدرنو نگاه بدبینانه ای دارد. تلقی او از رسانه ها، همه گناه، همه پلید و همه آلوده است. او از نگاه چند بعدی به فرهنگ غافل است و بیشتر ابعاد اغوا کننده صنعت فرهنگ را مورد توجه قرار داده است.
۲) دیگر انتقاد که شاید هم نتوان عنوان انتقاد بر آن نهاد، این است که تلقی ها و ایده های مکتب فرانکفورت تنها برای دوره خودش مفید و مطلوب است، آن زمان که با خیرگی رسانه ها مواجهیم، رفتار ها همه بر مبنای اندیشه لحظه ای رقم می خورد و صنعت فرهنگ به مسخ انسانها کمک می کند. اما امروز که تولید رسانه ای تکثر یافته، توسعه انتخاب افراد رقم خورده، حوزه خودآگاه فعالتر شده و رسانه ها هم چند رشته ای و میان رشته ای شدند، یکسره متفاوت است. امروز وسعت و عمق انتخاب ها بیش از گذشته است و مثل دهه های ۴۰ و ۵۰ میلادی نیست که مد و لباس و ادبیات و تفکر همه تحت تاثیر صنعت فرهنگ باشد. لذا این اندیشه را نمی توان یک تئوری همه جانبه و مفید برای همیشه برشمرد.
۳) آدرنو تلقی مثبتی نسبت به جهانی شدن نداشت در حالی که امثال ((گیدنز)) معتقدند جهانی شدن موجب تقویت فردیت شده و فرد در این فضا سعی می کند قطع نظر از اراده و تصمیم و تفکر دیگران، و جدا از اندیشه لحظه ای تصمیم بگیرد.
۴) اگر از دریچه نظر پست مدرن ها نیز نگاه کنیم نقد آدرنو امری محتوم است آنها تلاششان این است که تمام عواملی که به نوعی روش فهم ما را نسبت به واقعیت تحت تاثیر قرار می دهد تضعیف کنند. هرگونه تئوری و تاثیر effect و سوگیری اولیه و پیش فرضهای ما را مانع معرفت شناسی می دانند و از این لحاظ هر نوع تئوری و چارچوب فکری از قبیل تئوری های آدرنو را مورد انتقاد قرار می دهند.
۵) در یک نگاه کلی ، نگاه انتقادی آدرنو به رسانه ها بصورت مطلق پذیرفتنی نیست. امروز رسانه ها ضمن کارکردهای اغواء کننده و مصرف گرایانه، از کارکردهای وسیع آموزش نیز برخوردارند و در سالم سازی و بهداشت اجتماعی کارکردهای مثبت فراوانی دارند. امروزه فردیت نیز تقویت شده و دسترسی به اطلاعات بیشتر شده، جنبش های محیط زیستی و ضد جنگ و... در کل جهان یکسان سازی را خدشه دار کرده اند. "

اما جرج ریتزر نیز انتقادات مهمی را متوجه مکتب فرانکفورت و نظریه انتقادی می کند . ریتزر معتقد است که نظریه انتقادی متهم به اتخاذ یک موضع ضد تاریخی شده است ، به گونه ای که بسیاری از رویدادها را مانند نازیسم و رویکردهای ضدیهودی در اواخر دهه 1930 و اوایل دهه 1940 بدون توجه کافی به زمینه های تاریخی و تطبیقی ان ها مورد بررسی قرار داده است که این انتقاد برای یک نظریه مارکسیستی که به هرحال بایستی از رویکردی تاریخی بر خوردار باشد بسیار تاسف آور است . در عین حال این رویکرد به رویکردی تک بعدی دچار شده است . همان انتقادی که آن ها به مارکسیست های سابق می کردند که فرهنگ نادیده گرفته شده است حال به خود ان ها هم برمی گردد که اقتصاد را به کناره ای نهاده اند و سرانجام این که نظریه پردازان انتقادی گرایش به این استدلال دارند که طبقه کارگر به عنوان یک نیروی انقلابی ناپدید شده است که این برداشت نیز با رویکرد مارکسیستی کاملا دارای تفاوت است
منابع تحقیق:
1- باتامور ،تام ، مکتب فرانکفورت ، حسینعلی نوذری ، نشر نی چاپ دوم 1380
2- آدرنو و هورکهایمر، دیالکتیک روشنگری ، فرهاد پور و امید مهرگان ، نشر گام نو ، چاپ اول1384
3- گلدمن ، آدرنو و...، جامعه ، فرهنگ ، ادبیات ، محمد جعفر پوینده ، نشر چشمه ، تهران 1381
4- ریتزر ، جرج ، نظریه جامعه شناسی در دوران معاصر ، محسن ثلاثی ، انتشارات علمی ، چاپ هشتم 1383
5- عاملی ، سعید رضا ، سلسله سخنرانی های موسسه غیر دولتی چارسوق ، 1385
6- آزاد ارمکی ، تقی ، نظریه های جامعه شناسی ، انتشارات سروش ، 1383



 

 



مقالات مرتبط
ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.