عصیان در شاهنامه و زیرساخت های اساطیری آن

در همه ی پدیده های آفرینش، وجود و حضور اضداد کاملاً مشهود و محسوس است. اساساً جهان هستی بر پایه ی پدیده های ضد و نقیض و پیکارشان با یکدیگر استوار است. به طوری که هستی هر یک از دو پدیده ی متضاد (نیکی و بدی،
دوشنبه، 13 آبان 1392
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
عصیان در شاهنامه و زیرساخت های اساطیری آن
 عصیان در شاهنامه و زیرساخت های اساطیری آن

 

نویسندگان:
دکتر قدمعلی سرامی*
لقمان سهرابی**



 

چکیده

در همه ی پدیده های آفرینش، وجود و حضور اضداد کاملاً مشهود و محسوس است. اساساً جهان هستی بر پایه ی پدیده های ضد و نقیض و پیکارشان با یکدیگر استوار است. به طوری که هستی هر یک از دو پدیده ی متضاد (نیکی و بدی، سیاهی و سفیدی، نظم و بی نظمی و ...) بدون وجود دیگری غیر ممکن است. چنین است که داستان های اساطیری آفرینش جهان نیز بر مبنای تفکرات دو گانه ی بشری و درگیری ونبر میان نمودهای خیر و شر، شکل گرفته اند.
تضاد خوبی و بدی، خدا و شیطان یا «اهورامزدا» و «اهریمن» اساس اسطوره شناسی و فلسفه ی دین زرتشتی، حتّی ادیان ملل دیگر است. در این مقاله سعی بر آن است که تقابل و درگیری این نیروهای متضاد در اساطیر ایران و ملل مختلف مورد بررسی قرار گیرد.

مقدمه

دوگانه پنداری که شالوده ی فرهنگ ایرانی است، مقوله ی بسیار شگفت انگیز و پر رمز و رازی است که اندیشه ی همه ی اندیشمندان بزرگ تاریخ اساطیری جهان را معطوف به خود کرده است. این دوگانگی ها، تضادها و تخالف های موجود در اساطیر، سرچشمه ی تمام عصیان هایی است که خمیرمایه ی ستیزها از ابتدا تا به انتهای آفرینش را تشکیل دهد. این نبردها مولد داستان هایی با پیام های ارزنده اند که راهنما و راهگشای بسیاری از اسرار و رموز آفرینش در جهت تسهیل زندگانی آیندگان و تفسیر پدیده ها در برخورد با مصائب و مشکلات جهان هستی و پیش آمدهای طبیعی و ماوراء الطبیعه، توانند بود.
تضادهای موجود میا ن نیروهای خیر و شر، همانند همه تضادهای دیگر هستی، چونان روز و شب، تابستان و زمستان، مرگ و زندگی و ... متضمن بقای جهان هستی است. بنابراین وجود شر و آفریدگارش اهریمن پایان این جهان و پیکار نهاییش با اهورامزدا در کنار او، به ماند طلوع و غروب خورشید لازم و ملزوم یکدیگرند و همین تضادها باعث پیدایش خدایان دو نیروی متخاصم چون خدای خشک سالی و خدای باران گردیده است.
اعتقاد به وجود نیروهای مخالف خیر و شر، و پیکار مداوم آنان در عرصه ی هستی، ارمغانی جز آشوب و بی نظمی به همراه نخواهد داشت. گذر از دوران آشوب و برچیدن بساط آشوب طلبان و بداندیشان، همیشه با وقوع فاجعه های برگ و پیدایش جنگ های خونین همراه بوده است. در بیشتر جنگ ها و شاید در تمام آنها، پیروزی نیکی و روشنایی بر بدی و تاریکی فرجام کار است. این چیرکی با همّت قهرمانان اسطوره ای و حمایت گروه های مختلف مردم از آنان تحقق می یابد که بازگشت نظم و امنیت به جامعه ثمره ی این پیروزی است. بنابراین تناوب تیرگی و روشنایی، استیلای ستم، آنگاه غلبه ی حق و کیفر ستمکار، یکی از موضوع های اصلی ادبیات باستانی است.(اسلامی ندوشن1؛ 1385: 124)
در نظر زردشتیان اهورامزدا آفریدگارهمه خوبی هاست و از آفرینش بدی و شر مبراست و هرگز روا نمی دارد از طرف او به بندگان رنج و بدی برسد. از دیگر سو «انگوره مینو» رهبر دیوان و نیروهای شر، هدفی جز تخریب جهان و آفریده های اورمزد را ندارد و همه ی تلاش او بر این است که آفرینش خوب را به تباهی بکشاند.
«عصیان واقعیتی است متعلق به انسان گاهی که به حقوق خود واقف است».(کامو، 1387: 33) کامو، روشن فکر اروپایی قرن بیستم، نشانه ی انسان بودن را عصیان گری می داند و هستی خود را وابسته به وجود عصیان می شمارد و می گوید: «من عصیان می کنم، پس ما هستیم.»(همان: 36)
«عصیان از برخورد با بی خردی در وضعیتی ناعادلانه و نامفهوم زاده می شود. اما شور و هیجان نسنجیده آن در میان آشفتگی، خواهان نظم و طالب یگانگی است، فریاد می زند، اصرار می ورزد، می خواهد که این رسوایی به پایان برسد و آنچه تاکنون بر آن نوشته می شود، سرانجام بر صفحه ای ثابت حک می شود. دغدغه ی خاطر او، تغییردادن است اما تغییر دادن به معنی اقدام است و اقدام، فردا، به معنی کشتن خواهد بود در الی که عصیان نمی داند آیا جنایت برحق است یا نه. عصیان دقیقاً اعمالی را برمی انگیزد که برحق دانستن آنها از او خواسته می شود. بنابراین، عصیان باید دلایلش را از درون خود به دست آورد چون نمی تواند آنها را از هیچ جای دیگری به دست آورد. باید به بازبینی خود تن در دهد تا بیاموزد که چه رفتاری در پیش بگیرد.»(همان: 21)
عصیان دو گونه است: عصیانی که سرچشمه اهریمنی دارد و در پی جاه طلبی، بداندیشی و نابودی خوبی ها سربرمی آورد و دیگر آن که خاستگاهی اهورامزدایی دارد و به مقابله با عصیان و شرارت های اهریمن صفتان و مبارزه با زورگویان برمی خیزد.
عصیانگر، کسی است که رو برمیگرداند از هر آنچه که تا امروز برای او امری عادی بوداو خرق عادت می کند و برخلاف همیشه جهت مخالف را برمی انگیزد و با این عمل ابراز وجود می نماید، وجودی که تا به امروز نهفته یا خفته بود.
او کسی است که: «نه می گوید، اما به رغم رد کردن، کناره نمی گیرد؛ نیز او کسی است که از آغاز نخستین حرکت خود، آری می گوید. برده ای که در سراسر عمرش فرمان برده است، ناگهان می بیند که نمی تواند فرمان تازه ای را بپذیرد. همیشه اندیشه، محدودیت را در این احساس عصیانگر که دیگر ی زیاده روی می کند و حق خود را به فراسوی مرزی گسترش داده است که درست در آنجا حق دیگری رو در روی آن قرار می گیرد و محدودش می کند، باز می یابیم. بدین سان، عصیان در عین حال هم بر نفی قاطعانه ی تجاوزی تحمل ناپذیر تکیه دارد و هم بر اطمینانی مبهم از حقی مسلم و به بیانی دقیق تر، براین احساس عصیانگر که او «این حق را دارد که...» عصیان بدون این احساس که عصیانگر به نوعی، و در موردی حق دارد به پیش نمی رود.
(کامو، 1387:23)
«پنداری شرط هدایت، عصیان است. آری، خدا دوست دارد عصیان عاصیان را به آمرزندگی خویش، نادیده انگارد، داراشکوه در حسنات العارفین، شطحی از حضرت علی می آورد که شگفت انیگز است: «سبحان من اطاعه العاصی بعصیانه، سبحان من ذکره النّاس بنسیانه.»(داراشکوه، مجمع البحرین، ص 25). انسان فرهیخته ی روزگر ما نظراً و عملاً به این نتیجه رسیده است که باید به زیستی شطاحانه تن در دهد و در پندار و گفتار و کردار، سایه ی سنگین تناقض را بر زندگانی خویش تحمّل کند، به بیانی دیگر به درک برابری میان استنتاج های متضاد و حتّی متناقض، تسلیم شود. این وضعیت باعث آمده است که در ذهنیت بسیاری از نخبگان زمانه، فاصله نامتناهی میان طرفین تناقض به هیچ تقلیل یافته و آنان را در قبال همه اضداد و تناقضات، بی تفاوت گرداند. شاید به همین دلیل است که روشنفکری امروز، برای ایجاد تفاوت در واحدهای زبانی به تحریف آنهاست دست یازیده است. او برزخ لایبغیان میان جد و هزل، نظم و نثر، حقیقت و مجاز، راست و دروغ و ... را از میان برداشته و با در هم آمیختن اضداد، شالوده شکنانه، شاید به آهنگ پی نهادن شالوده هایی نو، بی باکانه به پیش می تازد البته باید پذیرفت که این گرایش انسان نو، در حقیقت نوعی بازگشت به روزگاران باستان است. روزگارانی که انسان هنوز، در چنگال تضاد و تفرقه ی کثرت گرایی به اسارت درنیامده بود و به همه پدیدارهای متناقض نما با نگاهی وحدت بین، می نگریست...)
شاه نامه ی، تمام شوکت خویش را مدیون قهرمانانی است که به گونه ای شورشی اند. کاوه که بر ضحاک شوریده است، ایرج که با قدرت پرستی برادران با شهادت جانگذار خویش به ستیز ایستاده است، اسفندیار که با قفس پولادین خود عاصیانه درآویخته و آن را در هم ریخته، زال که با پندار مراعات نژاد و تبار، عشق و پیوند را زیر پا نهاده است، منیژه که با زواری کردن از عاشق خود از پدر و پدریان بریده است، سام که بر ترس همه هم میهنان خویش شوریده بو با اژدهای رودکشف گیرودار کرده است، جهان پهلوان که در پایان روزگار جنینی بر راه نمونی طبیعت: زادن از شرمگاه مادر،طغیان کرده و از پهلوی رودابه بیرون آمده است و هم او که در گزینش راه هفت خوان، بر راحت طلبی و آسان گزینی همگانی، پشت پا زده است، هم او که عاصیانه، نماد و نمود دین و دولت: اسفندیار را نیرنگ بازانه، کشته است، مزدک که هنجارهای اقتصادی مملکت را در هم شکسته است. بیگمان یاد کرد همه شورشیان این حماسه، سخن را به درازا خواهد کشاند.»(سرامی(2)، 1387: 2و 3)
بر همین اساس ابر پهلوان ایران زمین در شاهنامه احساس می کند که کیکاوس، حد و مرز وجودش را نادیده گرفته و گستاخانه پا روی آن می گذارد، عاصی شده و با جسارت بی همانندش، «نه» می گوید و قاطعانه، حد و مرزش را شاه یادآوری می کند. در مقابل قدرتی که او را سرکوب می کند، آنچه که فراتر از آن نمی تواند بپذیرد، در نقش عصیانگر ظاهر می شود.
مسلم است که لازمه تجلی عصیان، وجود دو نیروی متضاد است، که در مقطعی از زمان یکی غالب و دیگری مغلوب شده اند. تلاش مداوم نیروی مقهور یا مظلوم، در جهت رهایی از وضعیت موجود و سرکشی و مبارزه، در راستای نیل به این مقصود، آغاز حرکت عصیانگرانه است. بی تردید همه قهرمانان، زاییده ی روحیه ی طغیان گرانه بر ضّد نیروهای مخالف خویشند. اگرچه همه این سرکشی ها منجر به پیروزی شخص عصیانگر نمی شود و چه بسا جان خود را بر سر آرمانش از دست بدهد. اما نتایج و نهایت آن، پیروزی جمعی را با بهره گیری از اهداف متعالی او، بدنبال خواهد داشت.

عصیان در اساطیر

در نظر زردتشیتان، اهورامزدا آفریدگار همه ی خوبی هاست و از آفرینش بدی و شر مبراست و هرگز روا نمی دارد از طرف او به بندگان رنج و بدی برسد. از سویی دیگر «انگیزه مئینیو» رهبر دیوان و نیروهای شر، هدفی جز تخریب جهان و آفریده های اورمزد را ندارد و همه ی تلاش او بر این است که آفرینش خوب و در راس آنها انسان را به تباهی بکشاند.
«بی گمان هجوم ظلمت به جهان نور، اسطوره ای بس کهن است و این ثنویت و نزاع میان روشنایی و تاریکی، آموزه ایست که قدمش به دوران زندگی مشترک اقوام آریایی و هندو اروپایی و هند و ایرانی می رسد و از این رو نزد همه ی اقوام هند و اروپایی به قومیت و ضعف یافت می شود. مثلاً اسطوره ی دیگری پرومته با زئوس و نبرد ایندره با واجره و حتی در اسطوره ی بابلی آفرینش، نبرد تیامات با مردوک با یورش کارگزاران اهریمن آشفتگی و هرج و مرج هاویه به خدایان نوپدید را که همه به پیشوایی مردوک تن در دادند و مردوک، نخست از آنان شکست خورد و سپس بر دشمنان چیره و پیروز شد و آسمان و زمین را از لاشه ی خصم خود آفریده از همین مقوله می توان شمرد.»(ستاره؛ 1385: 118-117)
این نبردها، ناشی از عصیان هر یک از نیروهای متضاد است که حمله ی اهریمن از قلمرو تاریکی به سرزمین روشنایی آغازگر خصومتی به درازای تاریخ و کهنگی آفرینش تا به ابد خواهد بود. دراینکه تا پایان جهان آفرینش بدی ها در مقابل خوبی ها به مبارزه ی خود ادامه می دهند و از موجودیت خود دفاع می نمایند، شکی نیست اما همانطور که زردشت در بند 2، یسنای 48 با سئوالی که از اهورا می کند پیروزی خیر را بر شر در آخر الزمان تایید می نماید:«ای اهورا، پیش از ین که: کشمکش در اندیشه ی آن آغاز می شود، مرا از آن چه تو می دانی بیاگاهان! آری پیداست که: آن پیروزی، پایان نیک زندگانی خواهد بود».(زردشت، 1386: 214)
«بیشتر متفکران پیش از سقراط و از جمله «هزیود» جهان را پیکارگاه و جای کشمکش میان اضداد می پنداشتند، اما این جنگ اضداد سرانجام (به گفته ی«هزیود» با پیروزی زئوس و چیرگی «داد» بر «ستم» پایان می گیرد، به نظر «انکسیماندر» عدالت، تنظیم کننده ی روابط اضداد مادی است و سرچشمه ی تکوین آنها را حالت نامعین می داند».(گیمن 2؛ 1381: 2132)
«در اسطوره ی یهودی تبار، هر دو اصل «آفریدگار» تلویحاً وجود دارند. در «سفر آفرینش» صدایی که حضرت آدم، رمز انسانیت در شرق زایش و پیدایش را از خوردن میوه ی درخت معرفت (رمز عقلانیت ) منع می کند، نماد «روح-آفریدگار» است؛ و فرشته ی معزول، شیطان که انسان خود آگاه شده را که هنوز در بهشت حیوانی می زید، برمی انگیزد تا بر ندا و هشدار روح، طغیان کند و آرزویش را برآورده سازد (خوردن سیب)، رمز عقل طاغی است. این عقل شورشی بدینگونه انسان را چون موجودی دست خوش عجز و فتور، «می آفریند». هر دو اسطوره، مجازات یعنی هبوط و سازش و آشتی در پایان را حکایت می کنند.»(یونگ، دیل، روژه، کایوا؛ 1384: 44)
«درجهان بینی بابلیان (مردوک، تیامات) هم آشکار است که تعارض میان نیروهای نیکی و یا نظم و بدی یا آشفتگی و در جهان بینی یونانیان (زئوس، تیتانها) اهمیتی بسزا دارد و چنین است در دین مصریان که گذشته از جنبه ی جهان بینی کیهان در سیاست و سپاهی گری هم رخنه کرده بود و «ر» خدای خورشید یا «آپوفیس» و «اوزیریس» با «ست» (خدای سرزمین کوچک که تسلیم امپراطوری گشته بود) در جنگ بودند، همچنان که با فرعون با شورشیان و سرکشان و بی نظمی و شر پیکار می کند.»(گیمن 2؛ 1381: 106)
‌«زئوس و خواهران و برادرانش ده سال بر ضد کرونوس و تیتانها مبارزه کردند وسرانجام با مساعدت کوگلوپها(سیکلوپها)پیروز شدند.»(گرین؛33:1366)
در اساطیر یونان نیز پرومتئوس از عاصیانی است که با عصیان خویش به نسل بشر خدمت می کند.زئوس به او فرمان داد تا انسان را از گل بسازد و هر چیز را در اختیار وی قرار دهد. مگر آتش را، چون آتش از آن جاودانان است. اما پرومتئوس آتش را بوسیله ی ساقه ی رازیانه ای از هلیوس-خدای آفتاب-ربود و با آن خردمنی از چوب را که از قبل آماده کرده بود آتش زد و بدینوسیله انسان را با آتش و استفاده از آن شنا نمود. این عصیان پرومتئوس باعث خشم زئوس گشته او را فراخواند و به پسرش هفایستوس دستور داد تا با زنجیر آهنی او را به کوه عظیم قاف ببندد تا در سرما منجمد و در گرما آتش به جانش بیفتد. بدین وسیله پرومته؛ دوستدار مردم در مقابل بی عدالتی زئوس قرار می گیرد و شکنجه های جان فرسای زئوس بیدادگر را به جان می خرد تا آنکه عطوفت عدالت خواهی را در نهاد زئوس بیدار نماید.
بر پایه ی اعتقادات و باورهای فلسفی چین باستان همچون سایر ملل، آفرینش جهان با زایش نظم از بی نظمی آغاز می گردد که همین باور حاکی از آن است که مردمان چین همانند ایرانیان، رومیان، هندیان و ... به اصل دو گانه باوری وتضاد حاکم بر پدیده ها و درگیری نیروهای و اسطوره های مخالف و تاثیر متقابل شان جهت نظام بخشی به هستی، اعتقاد دارند.
در اساطیر هند نیز زایش «نادانی» از برهما و ظهور بر عرصه ی هستی و ایجاد شرارت ها و پیدایش موجودات تاریخی در این اسطوره احتمال دارد با اسطوره ی پیدایش اهریمن از شک اهورامزدا و بوجود آوردن نیروهای بدی و موجودات شرور توسط اهریمن، سرچشمه های مشترک داشته باشند. در این روایت هجوم نیروهای تاریکی و جهل بر ضد دانایی است. در این اسطوره نیز تقابل و تضاد نیروهای روشنایی و تاریکی و به خصومت و خشونت کشاندن کار توسط «نادانی» و دو وجهی بودن شخصیت «یکشه» در برخورد با انسانها، همه ی بیانگر تضاد درونی اساطیرند.

عصیان در شاهنامه

انجام اعمال خارق العاده در دفاع از ارزش های مقدس و مرزهای زمینی را تنها قهرمانانی می توانند به عرصه ی وجود درآورند که توانسته باشند سرکشی های روحی خود را در جهت نجات یک قوم از حمله ی اهریمنان و دیوسفتان به حرکت درآورند و در باور همگان گنجانند که در دفاع از حیثیت همگانی، سر را در لاک خود فروبردن، چاره ساز نیست، بلکه از خانه و لانه بیرون جستن و گرز و شمشیر زدن بر فرق و قلب دشمن متجاوز و نیروهای پلید شیطانی است که می تواند ویرانگر عاصی جان خود را از دست بدهند، اما آنچه برای یک قهرمان مهم است، انست که به هر قیمتی، همنوع و همشهری خود و سرزمین مادریش را از هجوم و تاخت و تاز بیگانگان و سرکشی شاهان ستمگر در امان دارد.
داستان های حماسی ایران، به ویژه شاهنامه فردوسی با الهام از نبرد نیروهای متضاد اساطیری، عرصه یکه تازی ها و عصیان پهلوانان نامداری است که نمی تواند وجود بیگانگان اهریمن سرشت و حاکمان زورگو را در آب و خاک ایران زمین تحمل کنند.
رشادت ها و دلاوری های این قهرمانان در دفاع از حریم مقدس ایرانشهر و حیثیت مردمانش با در نوردیدن خصوصیات انسان های زمینی و رسیدن به مرز صفات موجودات آرمانی و فرازمینی، آفریننده ی این نامه ی نامور می تواند بود.
این اثر سترگ با توجه به جوهره ی حماسی خود، جولانگاه نبردهای دلاورانه ی ایرانی است که در سوی ستمدیده و اهورایی این نبرد قرار دارند و تا شکست فرجامین تورانیان: دشمنان اهریمنی به مبرازه ادامه می دهند. اگر عصیان تهاجمی آن پتیارگان هراز چند گاهی آرامش ایرانیان را بر همی میزند، سرکشی های تدافعی برخاسته از روحیه ی میهن پلستی و ظلم ستیزی پهلوانان ایرانی، رسالت خطیر خود را در پیکار قوای بدی به انجام می رساند.
«قیام کاوه مردم ایران بر ستم ضحاک و دست نشاندگان او، یاری گری لهراسب پیر و مقابله ی آنان با مهاجمان تورانی، یاری گری مردمان فارس و ساحل نشینان به اردشیر بابکان و پشتیبانی از وی در برابر اردوان و پسرش بهمن، شویدن مردم بر قباد پس از کشته شدن سوفزای، طغیان بزرگان و سپاهیان و مردم بر هرمزد و کورکردن وی، عصیان بزرگان ایران بر خسرو پرویز خلع وی از پادشاهی ، بیزاری جستن جنگیان از بیدادگری های فرابین و سرانجام به هلاکت رساندن وی، همه نمونه هایی از کوشش های مردمی در جهت تغییر اوضاع حکومتی است.»(سرامی؛ 1383: 848)

عصیان کاوه

کاوه پس از قربانی شدن هفده تن از فرزندانش، برای نجات آخرین فرزندش اعتراض کنان، به درگاه ضحاک رفت. شاه با فرمان آزادی فرزندش از او خواست محضر مبنی بر دادگر بودنش را گواهی نماید. اما او از فمران شاه سرپیچید و با ندای مردم را با صدای خود از حلقوم جامعه برآورد و پایان استمرار ظلم و خون خواری جبار زمانه را رقم زند:
چو برخواند کاوه همه محضرش
سبک سوی پیران آن کشورش

خروشید کای پای مردان دیو
بریده دل از ترس گیهان خدیو

همه سوی دوزخ نهادید روی
سپردید دلها بگفتار اوی

نباشم بدین محضر اندر گوا
نه هرگز براندیشم از پادشا

خروشید وبرجست لرزان ز جای
بدرّید و بسپرد محضر بپای

(فردوسی، 1385: 63)
او مردم را بر ضدّ ضحاک به قیام فراخواند تا با رهبری فریدون، به بیداد وی پایان دهد.
«قیام کاوه ی آهنگر و فریدون، بیان درخشان مبارزه ی نیک وبد در درون جامعه ی ایرانی دوره های باستان اند با پیروزی فریدون بر ضحاک، تبار پهلوانان حماسی شاهنامه بنیاد می یابد، ضمناً تضاد میان نیک و بد که در آغاز شاهنامه صرفاً مبین دگیری رابطه ی میان مردم و ستمگران می گردد. شایان توجه رشد بعدی درگیری میان اصل نیک و اصل بد است: این تخالف که با پیدایی ضحاک مقیاس درون مرزی به خود می گیرد، در خصوص پسران فریدون ژرفای بعد ی می یابد؛ ولی پس از آن دوباره خصلت درون و برون مرزها می یابد: دشمنی میان سلم و تور و زادگان ایرج و به صورت درگیری دراز مدت میان ایران و توران در می آید.»(عبادیان، 1387: 152)
«هر کس ما را نجات دهد یک قهرمان است و در لحاظت حساس سیاسی مردم همواره چشم به راه کسی هستند که آنان را نجات دهد. یک بحران شدید در امور اجتماعی و سیاسی-هنگامی که کاری می بایست انجام شود، و به سرعت هم انجام شود-طبعاً توجه را نسبت به قهرمان افزایش می دهد. سیمای سیاسی شخص هر چه می خواهد باشد، امید مردم به حل یک بحران، همواره همراه با امید به ظهور ی رهبری نیرومند یا هوشیار است که بر دشواری ها و خطرات فائق آید. بحران هرچه قوی تر باشد، اشتیاق به مرد شایسته ای که بر آن فائق آید نیرومندتر می شود، خواه به صورت دعایی در خلوت باشد، یا یک تظاهر عمومی.»(هوگ؛ 1357: 12)

عصیان فریدون

او پسر آبتین است و در اوستا شخصیتی نیمه خدایی دارد. با پیروزی بر ضحاک بخشی از فره جم را که گریخته بود به دست می آورد. «او یکی از قربانیان ستم ضحاک است و بهانه ی خیزش او نیز کینه جویی مرگ پدر است. پس بدی، بناگزیر و بنابه گوهر خویش و به ضد گوهر خویش، پرورنده ی تخم نیکی در درون خویش است.»(ثاقب فر؛ 171: 1387)
«پدر فریدون را روزبانان ضحاک طعمه ی ماران می سازند و نفرت روزافزون جامعه از ضحاک به قیام کاوه و به قدرت رسیدن فریدون می انجامد و در حماسه ی ملی ایران شاهدی زنده از همراهی فر ایزدی با اراده ی ملی متجلی می شود که به گزینش پادشاهی می انجامد که ضحاک را به توصیه ی سروش دست بسته و تنها به دماوند کوه می برد و در غاری بی انتها زندانی می سازد»(رستگار فسایی؛ 1369: 331)
در شاهنامه پس از آنکه فریدون داستان قربانی شدن پدر به دست ضحاک را از مادر می شنود:
فریدون چو بشنید بگشاد گوش
ز گفتار مادر برآمد بجوش

دلش گشت پر درد و سر پر زکین
با برو ز خشم اندر آورد چین

چنین داد پاسخ بمادر که شیر
نگردد مگر ز آزمایش دلیر

کنون کردنی کرد جادو پرست
مرا برد باید به شمشیر دست

ببویم بفرمان یزدان پاک
برآرم ز ایوان ضحاک خاک

(فردوسی، 1385: 60-61)
خشمگین می شود و ممانعت مادر از عصیان او، جلودار طغیان خشم او نیست. او فرمان مادر را ناشینده می گیرد و خود را برای قیام بر ضد ضحاک آماده می سازد . زیرا «حقیقت این است که همه ی شورهای انسانی، چه «خیر» و چه «شر» به عنوان تلاش شخص برای معنی بخشیدن به زندگی خود و فرارفتن از وجود مبتذل و صرفاً نگهدارنده زیست، می تواند درک شود.» (فروم؛ 1364: 34)
فریدون به همراهی برادران و مردم عاصی راهی جنگ با بیدادگر می شود. چون با ضحاک رویاروی می آید، با گرز گاوسر بر سر او می کوبد اما با هشدار سروش از کشتن او خودداری می کند و او را در کوه دماوند درغاری به بند می کشد و سایه ی عدل را بر سراسر جهان می گستراند. «نبرد فریدون با ضحاک گویی نبرد گاو پرمایه و برکت زاست با اژدهای نیستی.از این روست که فریدون برای این نبرد گرزی نو طرح می ریزد که سر گاومیش دارد و به گرزه گاوسر مشهور است.»(مؤذن جامی؛ 1388: 34)
«این درخشش جاودانه ی فریدون در میان چهره های اساطیری پس از آنکه فرجمشید بر باد رفته بود، امیدها را زنده می سازد و پیروزی نیکی و خصلت های اهورایی را بر بدی و پلیدی های اهریمنی سبب می شود.»(رستگار فسایی؛ 1369:322)

عصیان سودابه

شور و هیجان ناشی از عشق، در شاهنامه، عاشق را چنان عاصی می کند که چشم عقل بر تمام منزلت ها و حرف ها و حدیث ها می بندد و ناآرامی و عصیان چنان سراپای وجودشان را می گیرد که چیزی جز وصال به معشوق آنان را تسکین نمی دهد.
سودابه از آن عاشقانی است که رسیدن به معشوق را بر نام و گاه ترجیح داده و بسان زلیخای پای بر عصمت و حشمت گذاشت تا کامل دل برآورد، شور عصیان چنان او را فرامیگیرد که مقاومت سیاوش در مقابل ابراز عشقش را تاب نمی آورد. به همین دلیل وقتی وصال را غیرممکن می بیند، حذف معشوق را داروی درد می یابد:
کنون هفت سالست تا مهر من
همی خون چکاند بدین چهر من

یکی شاد کن در نهانی مرا
ببخشای روز جوانی مرا

فزون زان که دادت جهاندار شاه
بیارایمت یاره و تاج و گاه

وگر سر بپیچی ز فرمان من
نیاید دلت سوی پیمان من

کنم بر تو بر پادشاهی تباه
شود تیره بر روی تو چشم شاه

(فردوسی، 3/1385: 35)
اصرار سیاوش بر انصراف از این دلدادگی، خشم سودابه را بیشتر برمی انگیزد:
بزد دست و جامه بدرّید پاک
بناخن دو رخ را همی کرد چاک
(همان: 25)
توسل سودابه به انواع نیرنگ ها جهت بدنامی سیاوش و انتقام جویی از اوموجب می آید که این شاهزاده ی پاکدامن به آهنگ رهایی از عشق بی سرانجام نامادری فرار به سوی میدان جنگ را برقرار در بارگاه شاهی ترجیح دهد و آنچنان بگریزد که هرگز بازگشتی نداشته باشد: «به هر حال آشوب گری سودابه به جای نعمت و برکت، شاهزاده ی کیانی را به تبعید می فرستد تا در غربت مظلومانه جان ببازد.»(کیا؛ 1387: 37).«حقیقت این است که همه شورهای انسانی، چه «خیر» و چه «شر» تنها به عنوان تلاش شخص برای معنی بخشیدن به زندگی خود و فرا رفتن از وجود مبتذل و صرفاً نگهدارنده ی زیست، می تواند درک شود.»(فروم؛ 1364: 34)
«آنچه بر سودابه هنگام دیدار سیاوش از دور روی داد، بر زن عزیز مصر هنگام دیدار یوسف پاکدامن روی داد: به ناچار دل بدو باخت؛ زمین پهناور بر او تنگ شد، اراده اش زائل شد و عشقش به سیاوش به حد نهایت رسید.» (دومزیل؛ 1384: 139)
«ماجرای دلدادگی سودابه، دختر پادشاه هاماوران و زن کاووس بر سیاوش، زندگی شاهزاده را وارد مرحله ی تازه ای می کند. در اینجا یک وجود نابکار و یک وجود پارسا با هم روبه رو می گردند و از برخورد این دو است که بار دیگر دو روی تیره و روشن طبیعت بشر رخ می نماید.»(اسلامی ندوشن؛ 1385: 158)
اما نویسنده ی مقاله ی«از عشق سبز مادر تا عقل سرخ فرزند» نگاهی دیگر دارد:
«انسان روزگار ما، دوگانگی های ازلی را چونان دوایری همواره چرخان می بیند. شکست و پیروزی، سختی و آسانی، فراز و فرود، عصمت و عصیان و همه ی جفت های کهن برای او، صورت همان مار دم دردم دیرین را پذیرفته است که هر یک از لنگ های شان در امتدادمنحنی یگری است. همه ی اضداد برای او، در خدمت یکدیگرند.به همین روی من هم عصمت سیاوش را وامدار عصیان سودابه به شمار می آورم و اعلام می دارم که اگر به سیاوش مدال عصمت داده اید، دست کم به سودابه نیز نشان عصیان اعطا کنید! مگر نه این است که نخستین ویژگی برتر آدمی، عاصی بودن و عصیان کردن اوست؟»(سرامی(2)، 1387، 3)
از نگاه این پژوهشگر، داستان سیاوش و سودابه: «تمثیلی از دوگانگی میترا و اهورامزداست. اگر با نگاه اهوراییان، سودابه، اهریمنی می نماید با چشم مهرپرستان، شهید راه عشق است، زنی است که با شهادت سرخ خویش، نشان داده است که خردمندی بی یاریگری دل، جوهره ای ناتمام است. به موجب اسطوره، دیو، همه سیاهی است اما چند قطره خون او گشاینده ی چشم شاه ایران به روشنایی شد سیاووش همبنی اضداد را در نمی یافت و در نتیجه به عصمت خویش دلبسته بود. اگر سودابه همچنین راه ناپسری خود را می رفت، بی گمان، ارج و فر عصمت شاهزاده ی کیانی، امکان بروز نمی یافت. اینجاست که باید بپذیریم که سودابه نیز در حقیقت با عصیان خویش، امکان بالش هرچه بیشتر معصومیت سیاووش را فراهم آورده است.»(همان.12)
از نگاه فمینیسم، سودابه زنی سخت محبوب است: «سودابه زنی است که احساسات خود را خفه نمی کند. او حضوری قوی و پایدار دارد.کاووس-همسرش-به طور مستقیم، زیر نفوذ اوست. سودابه زنی است که هیچ ابائی ندارد که سیمایی به خود بگیرد که با سیمای زن عادی در تعارض باشد. او نمی خواهد مانند زنان دیگر باشد و اصولاً نیازی نیز نمی بیند که خود را با قاعده های همگانی جنس زن تطبیق دهد و بی تردید از همین روست که می تواند برای رسیدن به هدفش با چنگ و دندان بستیزد، چرا که از بند سنت های پوچ،رسته است. او زنی است که از مثله کردن خود نفرت دارد، چرا که می داند طرد احساسات، به نوعی با مثله شدن برابر است.»(تلخابی؛ 1384: 173)
«اگر سیاوش در برخورد با سودابه، رفتاری منطقی در پیش می گرفت و قلب پرطپش این زن را با هزاران راه مشروع دیگر به دست می آورد، بی تردید سودابه نیز می توانست با غرور و احساس شهوانی خود کنار آید اما رفتار تعصب آمیز سیاوش است که سبب می شود، سودابه در سویدای دل خویش،انبوه سرخوردگی ها، تاسف ها بغض ها را جای دهد، بی تردید، سودابه نه تنها مقصر مرگ سیاوش نیست بلکه این سیاوش است که مقصر مرگ سودابه است. سیاوش، اگر در اثر جمود ذهنی خویش است که کشته می شود نه بر اثر توطئه های مکرآمیز سودابه.»(همان: 187)
درباب عصیان سودابه نیز نباید از این نکته غافل بود که آنان درعصری می زیستند که ازدواج با محرام نه تنها امری نکوهید نبوده، بلکه بسیار پسندیده و مقبول به شمار می آمده است تا نژاد خالص و پاک اشراف و افراد برجسته ی باستان، ناب بماند. علاوه بر این سودابه رسیدن به سیاوش را نه در زمان حیات کاووس، که بعد از مرگ وی خواهان است. شور عشق سودابه چنان آتشین است که داغ جان فرسای دوری معشوق را تا زمان موعود تحمل نماید. او نمی خواهد وصال محبوب، ارزش و جایگاه کاووس را در زمان حیات، متزلزل گرداند:
بسوگند پیمان کن اکنون یکی
ز گفتار من سر مپیچ اندکی

چو بیرون شود زین جهان شهریار
تو خواهی بدن زو مرا یادگار

(فردوسی؛ 3/1385: 22)
اگر سودابه همانند زلیخا نتوانست عشق خود را پالوده و از عشق زمینی به عشق آسمانی برسد و سپس با نگاهی دیگر به همان عشق زمینی دست یابد، باید سیاوش را مقصر دانست. زیرا او بود که با فراز خود فرصت زلیخا شدن سودابه را گرفت و آن شد که همه دیدیم و شنیدیم:
«از دیدگاه اسطوره، سودابه باید نماد بغ بانویی با صفات زایندگی و آفرینندگی باشد. این مادر-خدا جاودانه است و بر اساس آیین، بارها با فرزند خود که کالبد خاکی گرفته است، ازدواج می کند. در اینجا چند شوهری به صورت اصلی الهی نمودار می شود. در دوره های بعدی اگر شاه نتواند در آیین ازدواج مقدس با الهه ی حامی شهر پیوند یابد، رونق و برکت از زندگی مردم رخت برخواهد بست و شهر نابود خواهد شد. در پی این تصور، هم عشق قداست خواهد یافت و هم ازدواج با محارم رسمی الهی و مقدس خواهد شد در نهایت پیوند جنسی مقدسی به وجود می آید. چنین است که زیبایی و عشق انگیزی ویژگی الهی زنانی می شود که همانند الهه ی بزرگ پدید آورنده ی عشق هستند. مردانی که شایستگی دارند، تا عشق در دل الهه یا کاهنه ای برانگیزند، ارجی دینی پیدا می کنند. سودابه جای مادر سیاوش را می گیرد و به فرزند همسر خویش که مانند و در طبقه ی فرزند خود است، عشق می ورزد. مانند همین عشق ناکام و شوم را در داستان ملک شهرمان در هزار و یک شب می توان دید.» (یوسفی؛ 1386: 50 به نقل از شناخت هویت زن ایرانی)

عصیان سیاوش

آغاز و انجام زندگی این شاهزاده ی محبوب در دایره ای از عصیان به هم پیوند خورده اند. او زاییده ی عصیان زنی تورانی از نوادگان گرسیوز نابکار است که از دست بدمستی های شبانه ی پدری سرکش به سوی مرزهای ایران فرار کرده است. از پشت پدری خیره سر به دنیا پا می گذارد. تربیتش را علمدار عصیان، رستم پیلتن عهده دار می شود. سودابه ی عاصی به او دل می بازد. با عصیان سه گانه ی خویش (نافرمانی از خواست نامادری، سرپیچی از فرمان پدر مبنی بر کشتن گروگان ها، دفاع نکردن از خود در برابر افراسیاب برخلاف رای همراهان)، به سرزمین مادری پناه جست و در همان جا به توطئه ی گرسیوز نابکار سرش را از تن جدا کردند، تا آغازگر خون خواهی ها و خون ریزی هایی باشند که تا سال ها به طول انجامید.
«عصیانگر می خواهد «همه» باشد، یکسر با این خبری که او ناگهان از بودنش آگاه شده و مایل است که آن را در شخص او ببینند و حرمت بگذارند، یکی شود، یا اینکه «هیچ» باشد، یعنی به طور قطعی به دست قدرتی که او را به زیر سلطه قرار گرفته است، پست و نابود گردد. درنهایت اگر بنا باشد آن حرمت منحصر به فرد که آن را مثلاً آزادی خواهید نامید محروم شود، آخرین مرحله ی زوال یعنی مرگ، را می پذیرد. ترجیح می دهد که ایستاده بمیرد تا اینکه زانوزده زندگی کند.» (کامو؛ 1387: 26)
به همین خاطر این عصیانگر محبوب شاهنامه، ترجیح داد در مقابل افراسیاب و گرسیوز ایستاده بمیرد تا اینکه زانو بزند و یا اینکه متواری و مخفیانه زندگی کند. او باید در سرزمین ترکان اهریمن سرشت کشته می شد، چون «تا سیاووشی بی گناه کشته نشود، میدان داری کسی چون مفهومی پیدا نمی کند.
رستم و سیاوش دست در دست هر سراسر تاریخ را در هم نوردیده اند، گاه در کنار هم بوده اند و گاه در وجود یک تن به هم آویخته اند، مانند کیخسرو. چنین کسی در آن واحد هم شهید است و هم شهسوار، و یاد و خاطره ی آن تسلایی و غایت مقصودی یافته اند.»(اسلامی ندوشن؛ 1387: 88)

عصیان رستم

رستم پهلوانی است که بسیاری از شاهان، تاج و تخت خود را ازنیروی بی مثال او دارند. او نگهبان و نگهدارنده ی ایران زمین است. عصیان او را کسی تاب نمی آورد.به هنگام خشم شاه را خوار می دارد، شهبانو را دوشقه می کند، از دیوان هراسی به دل راه نمی دهد، اژدها و جادو را د رهم می شکند و ... نمونه را در داستان رستم و سهراب، چون شاه از درنگ چند روزه ی او و گیو در آمدن به پیشگاه برآشفت و گفت:
که رستم که باشد که فرمان من
کند پست و پیچد ز پیمان من

بگیر و ببر زنده بردار کن
وز او نیز با من مگردان سخن

(فردوسی؛ 2/1385: 199)
و وقتی شاه پس از تعلل گیو به طوس آتش مزاج دستور داد که هر دو را بردار کند، عاصی گشت و طوس را نقش بر زمین ساخت و به شاه گفت:
همه کارت از یکدیگر بدتر است
تو را شهریاری نه اندر خور است

تو سهراب را زنده بر دار کن
بر آشوب و بد خواه را خوار کن
(همان:200)
و پس از آن سوار بر رخش، به هنگام خروج از دربار با خود فت:
چو خشم آورم شاه کاووس کیست
چرا دست یازد به من طوس کیست

زمین بنده و رخش گاه من است
نگین گرز و مغفر کلاه من است

شب تیره از تیغ رخشان کنم
به آورد که بر، سر افشان کنم

سر نیزه و تیغ یار من اند
دوبازو و دل شهریار من اند

چه آزاردم او نه من بنده ام
یکی بنده ی آفریننده ام
(همان: 201-200)
«برای رستم، احترام به غرور انسانی خود، به منزله ی احترام به اصول اخلاقی و دینی است؛ فریضه ای است که نمی توان از آن درگذشت. او خود را فرمانبردار پادشاه می داند، ولی تا زمانی که پادشاه غرور و شخصیت او را در معرض تهدید قرار نداده است. رستم در موارد دیگر نیز نموده است که برای هیچ کس قدرت و اختیار بی چون و جرا قائل نیست، به خود حق می دهد که به حرف ناروا تسلیم نشود، ولو از حلقوم پادشاه بیرون می آید. هنگامی که کاووس بر او می ستیزد و او را تهدید به مرگ می کند (چون دیر به درگاهش آمده است) لحظه ای در پاسخ دادن به پرخاش و تهدید او تردید روا نمی دارد.»(اسلامی دوشن؛ 1385: 314)
و یا زمانی که اسفندیار تنها راه گذشتن از جنگ را، به بند کشیدن وی به شمار می آورد، ضمن یادآوری پهلوانی ها و خدمات ارزنده ای که در حق شاهان به جای آورده است، می گوید:
چه نازی بدین تاج گشتاسبی
بدین تازه آیین لهراسبی

که گوید برو دست رستم ببند
نبندد مرا دست چرخ بلند

که گر چرخ گوید مرا کاین نیوش
بگرز گرانش بمالم دو گوش

من از کودکی تا شدستم کهن
بدین گونه از کس نبردم سخن
(فردوسی؛ 1385، 262-263)
«درخواست اسفندیار پذیرفتنی نیست، زیرا باید دست به بند او داد، و دست به بند دادن یعنی نام آوریها و افتخارهای گذشته ی او را پایمال کردن. کسی که همه ی گردن فرازان جهان را به بند کشیده، چگونه اکنون پیرانه سر، مانند یک محکوم، مانند یک اسیر، بگذارد که بازوانش را ببندند.»(اسلامی ندوشن؛ 1385: 313-312)
«بنابر شاهنامه رستم فطرتی در منتهای نجیبی دارد، از اختلاف دینی هیچ صحبتی نیست. او نیز مانند پهلوانان دیگر یکی از خداپرستان با ایمان بشمار می رود. معلوم است وظیفه ی رستم بود که از اسفندیار که فرستاده ی شاه بود، اطاعت کند. اما این توهین بر شرف و افتخار او سخت گران می آمد و و در نتیجه کشمکش آنها ضروری است.»(نولدکه؛‌1384: 161)

گردیه

این زن همانند بانوگشسپ نمای از یک زن عصیانگر است که در میدان نبرد، جنگجویی است شجاع و بی باک. او فرستاده ی خاقان را کشت. اگر بانو گشسپ شوی خویش را دست بست، او همسر خود را به آهنگ ارتقاء منزلت خویش از بین برد.
چون خاقان از مرگ بهرام آگاه شد، بانوشتن نامه ای از گردیه خواستگاری کرد. او با درایت خاص خویش شاه را متقاعد نمود تا خواستگاری را بعد از مراسم سوگواری موکول نماید. او در این تعلل راهی جست تا به وصیت بهرام به سوی ایران بازگردد. گردیه یکهزار و صد و شصت دلاور را برگزید و آنان را از تصمیم خود، مبنی بر تازش به ایران آگاه ساخت. او به سان گردی، خو را به لباس رزمی آراسته ساخت. وقتی فرستاده ی خاقان، تبرگ، روز چهارم به آنان رسید و راه را بر گردیه بست و سراغ زن پاکدامن، خواهر بهرام را گرفت. گردیه که لباس رزم پوشیده بود به نزد او رفت:
بدو گردیه گفت اینک منم
که بر شیر درنده اسپ افکنم
(همان: 176)
وقتی تبرگ پیام را رساند و او راتهدید کرد که در صورت سرپیچی از فرمان شاه به بند کشیده خواهد شد، گردیه او را به میدان جنگ فراخواند. مغفر از سر برداشته و گفت:
کنون من تو را آزمایش کنم
یکی سوی رزمت نمایش کنم

اگر از در شوی یابی بگوی
همانا مرا خود پسندت شوی

بگفت این وزان پس برانگیخت اسپ
پس او همی تاخت ایزد گشسپ

یکی نیزه زد برکمبرند اوی
که بگسست خفتان و پیوند اوی

(فردوسی،‌9، 1385، 177-176)
گردیه پس از پیروزی به برادرش گردوی نامه ای نوشت و از او خواست تا او و سپاهیانش را در ایران امان دهد. در آن هنگام گردیه و همراهانش منتظر جواب خسرو بودند، گستهم خود را به گردیه رساند و مکارانه، آنچنان خویشتن را غمگین مرگ بهرام نمایاند که اورا با خود سر مهر آورد و سپس یلان سینه و ایزد گشسپ را فراخواند و از سست یمانی خسرو و چگونگی قتل دائی خود بندوی سخن به میان آورد تا آنان را نیز با خود همداستان نمود. یلان سینه با گردیه از خواستگاری گستهم سخن راند. گردیه موافقت کرد. خسرو با شنیدن این خبر در خشم شد. بنابراین نامه ای به او نوشت و او را از علاقه و هواخواهی خود اگاه نموده، گفت: چنانچه شوهرت را به قتل برسانی:
توآیی به مشکوی زرین من
سرآورده باشی همه کین من
(همان: 183)
گردیه فرمان شاه را اطاعت کرده در پی تاج و تخت وگاه بی درنگ به سوی ایران لشکر کشید.«مدت زیادی از ورود گردیه به دربار خسرو پرویز نگذشته بود که شاه حکومت ری را به گردیه داد. اگر گردیه به سرنوشت مالکه دچار نگردید و به سزای کشتن شوهر، نابود نشد، نه به دلیل آن بود که وی موجودی خطرناک بود و می توانست همان کار را با شوی نو کند، به لحاظ موقعیت اجتماعی وی بود. گردیه در شاهنامه به ناباک ترین زن، گران مایه ترین زن، شیرزن و پرهنرزن ستوده شده است.»(یوسفی، 1386: 92)
قتل گستهم به دست گردیه را اگر از منظر «هرچه کنی کشت، همان بدروی» نگاه کنیم سرزنش و نکوهشی متوجه آن شیرزن نیست. مگر جز این است که گستهم در پی قتل هرمز، گردیه را از در نیرنگ تصاحب نموده بود و می رفت تا تعالی و ترقی وی ر امانع شود؟ فردوسی تقاص خون هرمز را با سپردن قدرت خون خواهی به گردیه از گستهم می گیرد تا بار تخم بدی را که خود کاشته بود، برداشت نماید، چه کشتن شاهان کشندگان را خوش یمن نیست. سرزنش های گردیه، بهرام را و هواخواهی خسرو، همه از آن حکایت دارند که موانعی که بر سر راه نیل به مقام شهبانو شدن او قرار می گرفتند، باید از میان برداشته می شدند. چه مانعی بزرگتر از کشنده ی پدر خسرو و رباینده ی دلبر شاه که با ترسیم چهره ی دژخیمانه از خسرو، ترس و وحشتی در دل گردیه انداخته بود و به ناحق او را چندی در کابین خود داشت. او نابخردانه در عرصه ی سیمرغ جولان می کرد.
«گستاخی، اعتراض، عصیان و درایت های او به تعریف های ناقص از زنان با قدرت تمام، پشت پا می زند.از ویژگی های بارز او این است که آنقدر جرات دارد که به پروازهای تهورآمیز خو عینیت بخشد. گردیه بر خلاف سایرزنان اهمیت چندانی به مورد خوشیایند قرارگرفتن از منظر دیگران نمی دهد. چه اگر این گونه بود، شوی خود گستهم را برای رسیدن به مرتبه ای بالا و بلند نمی کشت. او در رفتارها و احساسات خود دارای اصالت و تازگی است و آنقدر قدرت دارد که کسی جرات به بندکشیدنش را نداشته است.»(تلخابی؛ 1384: 214)
«شخصیت منحصر به فرد گردیه و استقلال اقتصادی اش، او را از لحاظ اجتماعی نیز مستقل کرده است. استقلال فردی او سبب شده است تا رشد عقلی و منطقی متناسب با مردان و حتی گاهی فراتر از مردان بیابد. این استقلال سبب می شود که خود به خود، رفتار او با دیگران، با مردان، با شوهرش، با برادرش، نه بر پایه ی احساس عاطفی صرف بلکه آمیخته با محاسبات عقلی و حسابگری های دقیق مصلحتی باشد. همان چیزی که زن ها، به کل، آن را از زندگی خود سترده اند. بینش حسابگر و واقعیت بین تحلیل من گرای او همچنین مصلحت و منافع فردی و پرداختن به خویش به عنوان یک زن و اعتقاد به اصالت و برخورداری از آسایش و عقل، گردیه را از بسیاری از قیدهای اجتماعی و خانوادگی و ... رهانده است و در عین حال، همین امر سبب شده است تا بسیاری از احساسات مرموز زنانه او کمرنگ شود.»(همان: 215)
«گردیه تنها زنی است که جنگاوران مرد او را به سپهسالاری برمی گزینند.«این آزمون جنگی بزرگ است که ریشه های عواطف زنانه را سست می کند و باعث می شود تا دژخیمانه، گستهم، شوی خویش را به بوی راه یابی به مشکوی شاه به هلاکت برساند.»(سرامی؛ 1383: 844)

نتیجه گیری

عصیان اسطوره ها، کشمکش ها و ستیزهای درونی اساطیر، زاییده ی باورهای دو گانه ی آفرینش اند:
-آفرینش نیک و اهورایی،
-آفرینش بد و اهریمنی.
اساساً جهان آفرینش صحنه ی بنرد مداوم قوای دو گانه و متضاد خوبی و بدی است. این درگیری با هجوم تاریکی به قلمرو روشنایی آغاز می گردد. این خصومت در اشکال مختلف با پیام های یکسان و مشابه در بسیاری از اساطیر و حماسه های ملل مختلف به چشم می خورد که همگی ناشی از تلاش ذهن کنجکاو بشر، در راه رسیدن به پاسخ سوالات پر راز و رمز بدایت و نهایت آفرینش و نیازهای روحی و عاطفی در ارتباط بامسائل پچیده و مبهم زندگی و مرگ تواند بود.
تداوم نزاع نیروی های خیر و شر، عصیان نمایندگان پلیدی و بدی و مقاومت نیروهای خیر و نیکی که زیرساخت تمام ادبیات باستانی جهان را تشکیل می دهند. ضروری به نظر می آید.چه اگر این تضادها و کشمکش های درونی اساطیر از صحنه ی هستی خارج شوند، جهانی منفعل و آرام به وجود خواهد آمد که هرگونه پویایی، نوآوری و تلاش برای ادامه ی حیات در آن بی معنی خواهد بود.
عصیانگری و پایداری در برابر هر آنچه مخالف میل و اراده ی انسان هاست، ترقی و تعالی رابه ارمغان می آورد. آن چه دیگران برای انسان تعریف و تعیین می کنند، قالبی است که وی را محدود و مجبور به حرکت در همان چارچوب می نماید و فردیت، خواسته ها و استعدادهای وی را از او می گیرد. بنابراین همه ی انقلاب ها و عصیان گری هایی که تا به امروز مشاهده شده، گذرگاهی برای فرار بشر از قوانینی است که با تامل در آنها احساس می کند وجودش نادیده انگاشته شده و آمال و آرزوهایش لگدمال گشته است و او تنها ابزاری است برای پیشبرد اهداف ظالمانه ی زورگویان و خودکامگان.
آدمی با عیان از فرمان الهی و رانده شده از بهشت، موجبات ارتقاء مقام خویش به جانشینی خدا را برای خود فراهم آورد. این عصیان لازم بود تا از عالم ملکوت و فرشتگان به عالم خاکی فرود آید. اما همین عصیان برخلاف نافرمانی شیطان که تنزل مقام و منزلتش از درگاه الهی را به دنبال داشت،ا و را در پیشگاه آفریدگار به مراتب بالاتر از انبوه فرشتگان رسانید.
باید اذعان داشت که هرگز قانونی وضع نمی شود که بتواند روحیه ی سرکش همه ی افراد جامعه را رام نماید زیرا سلیقه ها، آرزوها و خواسته های آدمیان با هم متفاوت است و همین باعث می آید که بعضی از آدمیان مطیع و برخی دیگر عاصی و نافرمان باشند. بشر تا زمانی که با سرکشی خواسته هایش را مطالبه کند و هستی خود را اثبات نماید، هیچ قدرتی جز قدرت آفریدگار نخواهد توانست او را به اطاعت بی چون و چرا از خویش وا دارد. او همانطور که با عصیان پا براین عالم مادی نهاد با عصیان هم به آخر زمان خواهد رسید. گرچه ممکن است در تمام موارد، همه ی عصیان عاصیان، نتایج مثبت و بشردوستانه ای را به دنبال داشته باشد.
از آن جا که عصاین، پدیده ای است احساسی نه عقلانی، نتایج حاصل از آن همیشه بر وفق مراد آدمی نیست. چه بسا بشر در بسیاری از مواقع، جان خود را بر سر عصیانی نسنجیده ببازد و مانند بهرام بر سر تازیانه ای نه تنها جان خود را فدا کند که موجبات ریخته شدن خون بسیاری از انسان های بی گناه را فراهم آورد.
به قول آلبر کامو: «با آنکه عصیان، چون چیزی نمی آفریند، به ظاهر منفی است از آنجا که در وجود بشر چیزی راآشکار می سازد که باید از آن دفاع کرد، عمیقاً مثبت است».(کامو؛ 1387: 32)
در داستان های حماسی نیز وجود عصیان است که عاصیان و معصومان را به کنش و واکنش وا می دارد و حاصل این کنش و واکنش است که تنه ی حماسه ها را تنومند می سازد تا سنگینی بار و بر حوادث خوشایند و ناخوشایند صحنه های نبرد میان نیکی و بدی را تحمل نماید. و ثمره ی همین عمل و عکس العمل است که بعضی صحنه ها ما را به تحسین اعمال خشونت آلود عاصیان وا می دارد و در صحنه هایی دیگر بر معصومیت و مظلومیت معصومان اشک مان را در می آورد.
بنابراین تا زمانی که جهان آفرینش به حیات خودادامه می دهد، کشاکش نیروهای خیر و شر و تقابل روحیات معصومانه و عصیانگرانه ی انسان ها نیز مستدام خواهد بود و نزاع دایمی آن ها تا «آخرالزمان» همراه و هماهنگ فرمانروایی آفریدگار استمرار خواهد داشت.
کوریم راه و پا است
عصیان عصای ما است

دریا شناور است
گر کار ما، شنا است

امواج عاصی اند
این ناخدا، خد ااست

بس، تیغ آبگون
رویان از آب ها است

عصمت که بند بست
عصیان، گره گشا است

از سور و سوگ رست؛
این چنگی آشنا است

فرش است روی گور،
با عرش همنوا است!

آتش زبانه خوست؛
هر جا که باد خاست

چاهی بکن! ببین
تا خاک، آبزا است!
(سرامی(2)؛‌1387: 1)

پی‌نوشت‌ها:

* دانشیار دانشگاه آزاد اسلامی واحد زنجان
** دانشجوی کارشناسی ارشد زبان و ادبیات فارسی- آزاد مهاباد

منابع تحقیق :
اسلامی ندوشن، محمدعلی(1)، (1387). رستم و اسفندیار در شاهنامه. تهران، شرکت سهامی انتشار، چاپ هفتم.
2-___(2)، (1385). زندگی و مرگ پهلوانان در شاهنامه. تهران، شرکت سهامی انتشار، چاپ نهم.
3- تلخابی، مهری(1384). شاهنامه و فمینیسم، تهران، ترفند، چاپ دوم.
4- ثاقب فر، مرتضی (1387). شاهنامه ی فردوسی و فلسفه ی تاریخ، تهران، قطره، معین.
5- خلیل جبران، جبران(1381). جاودانه ها، ترجمه مسیحا برزگر، تهران، کتاب خورشید.
6- دومزیل، ژرژ(1384). بررسی اسطوره ی کاووس در اساطیر ایران و هندی. ترجمه ی شیرین مختاریان، مهری باقریان، تهران. نشر قصه.
7- رستگار فسایی، منصور(1369). بیست و یک گفتار درباره ی شاهنامه و فردوسی. شیراز، نوید شیراز، چاپ اول.
8-زردشت، (1386). سروده های زردشت، ترجمه بزرگمهر کیانی، تهران، جامی، چاپ سوم.
9- ستاری، جلال (1385). جهان اسطوره شناسی اسطوره ی ایرانی. تهران، مرکز، چاپ اول.
10- سرامی، قدمعلی (1)، (1383). از رنگ گل تا رنج خار. تهران، شرکت انتشارات علمی و فرهنگی، چاپ چهارم.
11-____(2)، 1387. شناخت اساطیر ایران (مقاله ی از عشق سبز مادر تا عقل سرخ فرزند)، زنجان، انتشارات معاونت پژوهشی دانشگاه آزاد اسلامی زنجان.
12- فردوسی، ابوالقاسم(1385). شاهنامه ی فردوسی. تهران نشر قطره، چاپ هشتم.
13- فروم، اریک (1364). آناتومی ویران سازی انسان، ترجمه احمد صبوری، تهران، نشر فرهنگ، چاپ دوم.
14- کامو، آلبر(1387). عصیانگر، ترجمه مهستی بحرینی، تهران، نیلوفر، چاپ اول.
15- کیا، خجسته (1388). آفرین سیاوش. تهران، مرکز، چاپ اول.
16- گرین، راجر لنسلین(1366). اساطیر یونان. ترجمه عباس آقاجانی، تهران،سروش.
17- گیمن، ژ.دوشن (1383). زردشت و جهان غرب. ترجمه مسعود رجب نیا، تهران، مروارید، چاپ سوم.
18- مؤذن جامی، محمدمهدی(1388)، ادب پهلوانی. تهران، ققنوس، چاپ اول.
19- نولدکه، تئودور، (1384). حماسه ی ملی ایران. ترجمه ی بزرگ علوی، تهران، نگاه، چاپ ششم.
20- هوگ، سیدنی (1357). قهرمان در تاریخ. ترجمه خلیل ملکی، انتشارات رواق، چاپ دوم.
21-یوسفی، فریده(1386).زنان شاهنامه،ترجمه حیدر مختاری، ساری، شلفین.
22- یونگ، دیل، کایوا (1384). جهان اسطوره شناسی، ترجمه جلال ستاری، تهران، مرکز، جاپ سوم.

منبع مقاله :
اکبری، منوچهر،(1390) ، فردوسی پژوهی، تهران، خانه کتاب، چاپ اول



 

 



ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.