اخلاق متعالی در خاطرات شهدا (3)

حاج آقا به صله ی رحم بسیار اهمیت می داد و در مجالس میهمانی، با بذله گویی سعی می کرد روحیه ی همه را شاد کند. از بچه ها از اصول دین سؤال می کرد و در آخر می پرسید: «خدا را می خواهی یا خرما را؟»
جمعه، 17 آبان 1392
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
اخلاق متعالی در خاطرات شهدا (3)
 اخلاق متعالی در خاطرات شهدا (3)

 






 

شوخ و مهربان
شهید حاج شیخ علی مزاری
حاج آقا به صله ی رحم بسیار اهمیت می داد و در مجالس میهمانی، با بذله گویی سعی می کرد روحیه ی همه را شاد کند. از بچه ها از اصول دین سؤال می کرد و در آخر می پرسید: «خدا را می خواهی یا خرما را؟»
بسیار شوخ و مهربان بود و هیچ گاه ایشان را ناراحت و مکدر ندیدم. هنگامی که به سفر می رفت، برای اقوام و ارحام سوغات می آورد و حتی بچه های کوچک را فراموش نمی کرد.
یادم است فردی از ایشان چیزی تقاضا کرد و ایشان فرمود: «از ما چیزی بخواهید که در مقابل شما شمرنده نشویم و بتوانیم انجام بدهیم. از دست ما ساخته باشد که آن کار را برایتان انجام دهیم. اما این کاری که شما تقاضا کردید، از دست من برنمی آید و خجالت می کشم.»
آن بزرگوار، چنان برخورد پسندیده و شایسته با همه داشت که از ایشان هیچ کس دلخور نمی شد. مشکلشان یا حل می شد و یا اگر نمی شد دلخور نمی رفت و این اخلاق بسیار پسندیده ی ایشان برای همه واضح و مبرهن بود. (1)

عکس العمل پرخاش
شهید حاج حسن بهمنی
زمانی که به پادگان آمدند، برخی از نیروها موضع گیری های دیگری داشتند. مسایلی پیش می آمد و آنها با پرخاش، موضع گیری می کردند. روزی یکی از نیروها آمد جلوی «حاجی» ایستاد و خیلی پرخاش کرد. خیلی حرف ها به حاجی زد. ما که دور و بر «حاجی» بودیم، خواستیم عکس العملی نشان بدهیم که، مثلاً حق «حاجی» این نیست که تو به او می گویی؛ اما با کمال تعجب دیدیم که «حاجی» جلوی ما را گرفت و گفت: «بگذارید صحبتش را بکند.»
صحبت آن بنده ی خدا که تمام شد، او را به داخل اتاق برد و گفت: «شما شاید هنوز بعضی از مطالبی را که می خواستی به من بگویی، فراموش کرده باشی. خوب فکر کن! اگر یادت آمد، به من بگو. اگر هم می خواهی مرا ارشاد کنی، بکن.»
طوری با آن شخص برخورد کرد که بعدها یکی از مدافعان «حاج حسن» شده بود.
او در هر جا از اخلاق «حاجی» به نیکی یاد می کرد و می گفت: «انسان ها باید مثل «حاجی» باشند. به من نشان داد که آن فردی نیست که در موردش می گفتند و من در ارتباط با او سخت در اشتباه بوده ام!» (2)

سابقه ی آشنایی!
شهید شیخ عبدالله میثمی
خواهر بزرگم برای مراسم عقم، «اصفهان» نبود. «آقا عبدالله» را هم تا آن موقع ندیده بود. اتفاقاً بعد از عقد، زنگ زد که: «صبر می کردی ما هم می آمدیم.»
گفتم: دست من نبود.
اما هم او و هم شوهرش وقتی رفتار «آقا عبدالله» را دیدند، جا خوردند. طوری رفتار می کرد که انگار بیست سال است با آنها آشنا بوده. (3)

اخلاق کریم
شهید حاج احمد باقری
او در شرایط ناگوار، در هنگام مواجه شدن با افراد، لبخند را از خود دور نمی ساخت. آنگاه که در شرایطی، مصیبت بر مردم سخت می نمود، به دیدارش می شتافتند تا آرامش از وجودش برگیرند. او به واژه ی مرگ لبخند می زد و در کمینگاه های خطرناک پیچ در پیچ «ایرانشهر» و «نیکشهر» و «چابهار» و تمام آن منطقه اگر بپرسی، که در آن به شرایط زمانی و مکانی سخت و طاقت فرسا، کدامین موجود به شما آرامش می داد و لبخند امید را بر سنگفرش جاده ها و قلبتان می نشاند. خواهند گفت: «باقری»
پس از عملیات پیروزمندانه ای که در منطقه ی «نبت»، علیه یکی از چهره های سیاسی منطقه که از سوی عراق به شدت حمایت می شد، انجام دادیم. گرسنه و تشنه وارد روستائی شدیم. مردم به استقبال ما آمدند و وقتی از وضع ما خبردار شدند، با ذبح گوسفندانی، غذایی برای ما تهیه نمودند. وقتی غذا آماده شد، «حاجی» اجازه ی میل غذا را نداد و بعد رو به میزبان کرد و گفت: «در صورتی غذای تهیه شده را می خوریم که کل مخارج هزینه شده به اضافه ی دست مزد و اجر شما پرداخت شود.»
ابتدا آن فرد بلوچ قبول نمی کرد و می گفت: «شما مهمان ما هستید.» ولی «حاجی» گفت: «مهمان یک الی سه نفر، نه سی نفر.»
و بعد از پرداخت پول، افراد به صرف غذا مشغول شدند. این برخورد مناسب و به جای «حاج احمد»، روح و افکار مردم آن روستا را تحت تأثیر قرار داد و هنوز که هنوز است، هر وقت به آن روستا می رویم، از اخلاق کریمه ی «حاجی» تعریف می کنند. (4)

اگر به جای حسن بودی!
شهید حسن منصوری
در سال 1361 در منطقه ی «خسروآباد» - جنوب آبادان - قرار بود با دستگاه های موجود، کمی کار کنیم تا اگر عیب و نقصی دارد، مشخص شود. من با یک بولدُزر شروع به کار کردم. چون منطقه باتلاقی بود، بولدُزر در باتلاق ها گیر افتاد. بولدُزر را خاموش کردم و دیگر روشن نشد.
«حسن منصوری» - فرمانده ی مهندسی - از راه رسید. من خیلی از این بابت خجالت کشیدم و انتظار داشتم که او با تندی با من برخورد کند. او گفت: «باید باطری دستگاه دیگری را روی این دستگاه ببندیم و روشنش کنیم.»
در حالی که باطری را از دستگاه بالا می بردیم، باطری از دست من رها شد و روزی انگشت «حسن» افتاد. انگشت او به شدت زخمی شد. انتظار برخورد شدید را از او داشتم. بعد از اینکه کمی دردش ساکت شد، گفت: «ناراحت نباش! باید کار را ادامه بدهیم.»
سرانجام دستگاه را از باتلاق بیرون کشیدم و مشغول کار شدم. در حین کار مرتب با خودم می گفتم، عجب اخلاق نیکو و صبر و حوصله ای...! اگر خودت به جای «حسن» فرمانده بودی، با چنین نیرویی چه برخوردی می کردی؟ (5)

شجاعت، توکل و توسل
شهید حاج حسین خرازی
مدتی بعد از عملیات «خیبر» یک روز «حاج حسین خرازی» به مقر مهندسی آمد و «حاج حسن فتاحی» را احضار نمود که همراه او به خط برود. او می خواست از نزدیک به امور بچه های مستقر در خط، رسیدگی کند و در مورد مسائل مهندسی، توصیه های لازم را بنماید. همراه آن ها به خط رفتیم. «حاج حسین» یکی یکی با بچه ها احوال پرسی می کرد و از مشکلاتشان سؤال می کرد. پس از مدتی قرار شد باز گردیم. در این وقت دشمن آتش سنگینی در منطقه می ریخت. هنگامی که سوار «تویوتا» شدیم، «حاج حسین» گفت: «قبل از حرکت سه صلوات و یک «آیه الکرسی» بخوانید و حرکت کنید.»
این کار را کردیم و در میان آن همه گلوله باران شدید، آسوده خاطر به عقب بازگشتیم و برای هیچ کدام اتفاقی رخ نداد. برایم جالب بود که سه خصوصیت شجاعت و توکل و توسل به خداوند در «حاج حسین» جمع شده بود. (6)

فکر خدایی
شهید ناصر فولادی
من وقتی با این خانواده آشنا شدم، «ناصر» در کلاس سوم دبستان درس می خواند. او بسیار باهوش، بافکر و فهیم بود. سال 1349 ما در تهران مستقر بودیم. «ناصر» برای گذراندن تعطیلات تابستانی، به منزل ما آمده بود. یک روز صبح که می خواستیم صبحانه بخوریم، «ناصر» طبق معمول گفت: «من می روم نان بخرم.»
چون نانوایی در زیر طبقه ی تحتانی منزل ما قرار داشت. اما نان گرفتن ناصر مدتی طول کشید و زمان هم به کندی می گذشت، وقتی که رسید، خیلی ناراحت بودم از این که چرا دیر کرده است.
«ناصر» کنار من نشست و مشغول صبحانه خوردن شد. در حالی که در چهره ی عزیزش ناراحتی نمایان بود و به وضوح مشخص بود. دستی به پشتش زدم و گفتم: «چی شده؟»
در همین لحظه دیدم اشک هایش مانند رودی نورانی روی صورتش در جریان افتاد. سؤال کردم: «چه اتفاقی افتاده؟»
گفت: «من رفته بودم نام بخرم، که یک پسر تهرانی کنار من ایستاده بود، سه مرتبه که من دستم را گذاشته بودم و او یک سنگ داغ روی دست من گذاشت و دست من را سوزاند. من دوباره دستم را برمی داشتم و جای دیگر می گذاشتم و او دوباره دستم را می سوزاند تا توانستم نان بگیرم.»
وقتی از او سؤال کردم: «چرا برخوردی نکردی؟»، گفت: «علی آقا! من با بچه های تهران نمی توانم درگیر شوم، اگرچه حتی به من بگویند ترسو است.»
ولی وقتی به کارهای «ناصر»‌ در آینده رسیدم، احساس کردم، این عزیز همان وقت هم فکرش خدایی بود و پیش خودش این طور تعبیر کرده است که با آن شخص اگر برخوردی نداشته باشد، شاید چهره ی مظلومانه اش کارهای زشت آن پسر را به او بفهماند. (7)

تغییر فضای بیمارستان
شهید محمد مرتضوی
شب بیست و یکم رمضان به مسجد رفته بودم. شخصی با صوت بسیار دلربا، دعای جوشن کبیر می خواند. حالت روحانی عجیبی بر فضای مسجد حاکم شده بود.
وقتی به خانه آمدم، از «محمد» پرسیدم: ««محمد»! چه کسی دعا را خواند؟»
گفت: «مادر! حالا دیگر صدای فرزند خودت را نمی شناسی؟ من بودم که دعا را خواندم!»
باورم نمی شد که محمد بتواند به این زیبایی بخواند. فهمیدم که محیط معنوی حوزه های علمیه ی قم روی او تأثیر بسیار داشته و این حال سوز و گداز از آنجا سرچشمه می گیرد.
برایم خبر آوردند که «محمد» در بیمارستان «لبافی نژاد» تهران بستری شده است. فهمیدم این بار حالش خیلی خراب است، تا تهران مدام صوات می فرستادم و دعا می خواندم و از خدا می خواستم که پسرم را برایم نگه دارد. به آنجا که رسیدم، با گریه از پرستار پرسیدم: «بچه ی من مرده یا نه؟»
وقتی آن پرستار فهمید من مادر «محمد» هستم، با لحنی تحسین آمیز گفت: «پسر تو حال و هوای بیمارستان را عوض کرده، شب های جمعه با چنان سوزی دعای کمیل می خواند که همه را از خود بی خود می کند.»
... خودم را به اتاق رساندم، محمد رنگ به چهره نداشت. اما با دیدن من لبخندی گوشه ی لبانش نقش بست. (8)

این که غصه ندارد
شهید علی میرزایی
یک روز به دلیل کسالتی که داشتم، نتوانستم ناهاری تدارک ببینم. ناراحت بودم از این که بچه ها خسته و گرسنه از مدرسه می آیند و وقتی می بینند چیزی برای خوردن نداریم عصبانی می شوند.
«علی» که از مدرسه رسید، گفتم: «علی جان! من امروز نتوانستم برایتان غذایی آماده کنم.»
«علی» با مهربانی جواب داد: «ای بابا! این که غصه نداره مادرجان! خودم همه چیز را آماده می کنم.»
بال در آورده بودم. خدا را شکر کردم که چنین فرزندی با درک و شعور در آغوشم پرورش یافته، اما روح «علی» در این خاکدان نمی گنجید و خدا او را هم برای خود برگزیده بود. (9)

پی نوشت ها :

1. فریاد محراب، صص 59 و 62
2. یک ستاره از خاک، ص 62
3. چهل روز دیگر، ص 17
4. عبور از مرز آفتاب، ص 45 و 109
5. دژ آفرینان، ص 63
6. دژ آفرینان، ص 66
7. همیشه بمان، صص 71-70
8. هم رنگ صبح، صص 26-24
9. هم رنگ صبح، صص 71

منبع مقاله :
مؤسسه فرهنگی هنری قدر ولایت، (1388)، سیره ی شهدای دفاع مقدس (1) اخلاق متعالی، تهران:مؤسسه فرهنگی هنری قدر ولایت، چاپ دوم



 

 



مقالات مرتبط
ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط