ترجمه و تألیف: حمید وثیق زاده انصاری
منبع:راسخون
منبع:راسخون
اولین آثاری که از وجود انسان بر ما معلوم شده است، یعنی پیتکانتروپوسها و سینانتروپوسها، در آن طبقاتی از زمین یافت شده است که تاریخ آن به نیمهی اول دوران چهارم زمین شناسی میرسد. این دوران در حدود یک میلیون سال طول کشیده است و آن را به سه دوره تقسیم میکنند که از لحاظ مدت و مشخصات با هم تفاوت دارند، یعنی عصر پیش از یخبندان، عصر یخبندان، و عصر پس از یخبندان یا عصر کنونی. دو عصر اول، دورهی پلیستوسن را تشکیل میدهد، و عصر سوم از لحاظ اصطلاح علمی معادل هولوسن است که نظیر اصطلاحی است که برای دوران سوم عصر سنوزوئیک نیز به کار برده میشود. پیشرفت و عقبنشینی یخبندان در ناحیهی بسیار بزرگی از اروپا و آسیا و امریکای شمالی، خاص دوران چهارم است.
پ پ لازاروف (1929) عقیده دارد که پیشرفت جبههی سرد مربوط به تغییراتی در تقسیم زمین و مقادیر آب در قطب شمال است، تغییراتی که جریان آبهای سرد و گرم را به هم زد. لازاروف مینویسد که در اواخر دوران سوم و اوایل دوران چهارم، «قسمتهایی از قارهی اروپای آینده از جریانات آب گرم اقیانوسها جدا شد و منطقهی قطبی از آبهای گرم استوایی محروم گردید.»
گ سیسمون (1930) بر عکس معتقد است که گسترش یخ در پلیستوسن مربوط به شدت تابش اشعهی خورشید و بخار شدن آب اقیانوسها بوده است. اما این نظریه عموماً پذیرفته نشده است. افزایش رطوبت جو و پایین آمدن درجه حرارت شاید برای جمع شدن تودههای یخ در شمال کافی باشد، مانند یخی که اکنون در گرد زمین گروئینلند وجود دارد و به تدریج گوشههای آن ذوب میشود.
یخبندان به ویژه در اروپا، به سمت شمال گسترش داشت، و نه فقط شبه جزیرهی اسکاندیناوی و جزایر بریتانیای کبیر را در بر میگرفت، بلکه همچنین قسمتهایی را که اکنون به نام آلمان، فرانسه، و لهستان نامیده میشود و نیز بخش قابل ملاحظهای از منطقهی اروپایی روسیه تا جنوب و جنوب شرقی آن را شامل میگردید. اگر به این نواحی، نقاطی را که در آسیا و شمال قارهی امریکا از یخ پوشیده بود و گاهی قطر آن به صدها متر میرسید بیافزاییم سطح آن تقریباً بالغ بر هشت میلیون کیلومتر میشود.
رسوبهای شنی، رسی، سنگهای ساییده شده، و خاکهای رسوبی دیگری که پس از اتمام اعصار یخبندان و بین یخبندان به جا مانده است امروزه نواحی قابل ملاحظهای را پوشانده است. مثلاً این امر را میتوان در قسمت اروپایی روسیه ملاحظه کرد. از روی این رسوبات و لایههای قسمتهای دیگر اروپاست که کیفیات اصلی تاریخ زمین شناسی دوران چهارم ثابت شده است، تاریخ دورانی که در آن انسان شکل گرفت و ابتدای آن از پیتکانتروپوس و سینانتروپوس آغاز میگردد.
تغییرات زیاد آب و هوا و پیشرفت و عقبنشینی تودههای یخ در نقاط مجاور یخبندان در تکامل حیوانات و گیاهان تأثیر زیادی داشته است، مخصوصاً چون در این باره صعود و نزول همزمانی در بعضی از نواحی دنیا و نقاط متصل به قارههای دیگر رخ داده است. این امر ممکن است موجب مهاجرت بعضی از حیوانات از آسیا و افریقا به اروپا و بالعکس شده باشد. انسان اولیه نیز بایستی در این مهاجرت شرکت کرده باشد، زیرا زندگیاش کاملاً به دسترسی به گیاهان مأکول و شکار وابسته بوده است.
برخی از دانشمندان معتقدند که چهار عصر یخبندان وجود داشته است که عبارت بودهاند از 1- گونز 2- میندل 3- ریس 4- وورم. این نامها را آلبرخت پنک از نواحی آلپ در سویس که در آنجا تحقیقات مفصلی در بارهی این اعصار به عمل آورد برای آنها برگزید. به عقیدهی وی هر عصر در حدود بیست و پنج هزار سال به طول کشیده است. سه عصر گرمتری که «بین یخبندانها» بوده است به ترتیب، صد و هفتاد و پنج، دویست، و صد هزار سال طول کشیده است.
برای احتساب مدت دوران چهارم، پنک مدتی را به عنوان واحد زمان پیشنهاد کرد که «وورم» تا زمان حال، یعنی بیست و پنج هزار سال طول کشیده است. اگر این رقم را بنا بر پیشنهاد زمین شناسان روسیه دو برابر کنیم تمام ارقام دیگر نیز دو برابر خواهد شد. ارزش قطعی آنها با به کار بردن همهی معلومات حاصله از مطالعهی دوران چهارم در اروپای شرقی و بخشهای اروپایی روسیه به اثبات میرسد. اعصار بین یخبندان به ترتیب گونر – میندل، میندل ریس، و ریس وورم نامیده میشود.
در دهههای اخیر، نظریهی تعدد اعصار یخبندان (polyglacialism) یعنی تقسیم یک عصر یخبندان به چندین دوره، از طرف دانشمندان، زمین شناسان و دیرین شناسان روسیه از اساس متزلزل شده است. اثر و. ای. گرومف در این باره فوق العاده اهمیت دارد. وی میگوید که تئوری تعدد اعصار یخبندان (پُلیگلسیالیسم) تنها از روی سنگشناسی بنا شده که به کمک آن تلاشهایی به عمل آمده است تا مثلاً این مسأله را مطرح کند که آیا سنگهای سائیده شده و کیفیات دیگر مربوط به زمین شناسی مربوط به تشکیل یخبندان هست یا نه؛ علاوه بر این وی میگوید که معلوماتی که برای تخمین تغییرات در آخرین حد برفهای دائمیِ اعصار اولیه به کار میرود صرفاً مربوط به سطح زمین است، یعنی محاسباتی که از وجود یک سلسله زمینهای تخت لبهی رودخانهها یا رسوبات سنگ و خاک ناشی از یخ در ارتفاعات مختلف به دست میآید.
گرومف میافزاید که اطلاعاتی که از مجموع گیاهان و جانوران و از بقایای فسیل شدهی انسان به دست آمده است یا اصلاً به عنوان دلیل تناوب اعصار یخبندان و بین یخبندان به کار نرفته است و یا استفادهی کاملی از آن به عمل نیامده است. به عقیدهی وی، در دیرین شناسی و باستان شناسی اساسی، تئوری تعدد اعصار یخبندان در دوران چهارم وجود ندارد، اعصاری که به تناوب، در میان آنها، اعصار بین یخبندان وجود داشته و نسبت به امروزه آب و هوایش ملایمتر و میزان برفش هم بیشتر نبوده باشد.
گرومف، بر مبنای مطالعهی جانوران روسیه تا شصت درجه عرض شمالی، مخصوصاً در قسمت اروپایی آن، در دوران چهارم سه عصر تشخیص میدهد که عبارتند از 1- عصر پیش از یخبندان (میندل و میندل ریس) 2- عصر یخبندان (ریس، و مرحلهی بین ریس وورم، و وورم) 3-عصر پس از یخبندان. فقط در نیمهی دوم دوران چهارم بود که جانورانی که مقاومتشان در مقابل سرما زیاد بود از نوع جانوران قطب شمالی پیدا شدند و تکامل پیدا کردند و در یک برههی طولانی از زمان، عمومیت یافتند. جانورانِ قبل از این عصر، متنوعتر بودند و از لحاظ توارث، سه تغییر را نشان میدهند، اما هیچ یک از آنها شامل جانوران قطبی نیست.
در ابتدای عصر میندل یک تغییر اساسی در گروه جانوران رخ داد که همهی جانوران نیمه گرمسیری به کلی از بین رفتند و به جای آنها مجموعه جانوران جدیدی پیدا شدند که الاسموتریوم یعنی فیل جنوبی و کرگدن اتروریائی (اتروریا ناحیهای در ایتالیا بوده است که امروزه بخشی از توسکان را تشکیل میدهد) مهمترین آنهاست؛ در این جاست که گرومف خط مرزی بین دورانهای سوم و چهارم را ترسیم میکند. گرومف میگوید که تغییرات اساسی در مجموعهی جانوران مربوط به دگرگونی سریع شرایط آب و هواست. در اعصار قبل از میندل و میندل ابتدا آب و هوا به طور مشخص اقلیمی و سپس سرد شد و بالاخره یخبندان قارههای آسیا و اروپا پیش آمد.
پس از آن در اوایل عصر پس از یخبندان، آب و هوا ناگهان رو به گرمی رفت و به دنبال آن مرحلهی وورم پیش آمد که موجب تغییرات آشکاری در شرایط طبیعی دیگر نیز گردید و در تاریخ مجموعهی جانوران تحول شدیدی به وجود آورد –یعنی موجب انقراض سریع انواع جانوران قطبی و انقراض و یا فقر تدریجی گیاهان گردید که خود ناشی از نابود شدن حیواناتی مانند اسب و شتر و گلوتن بود (گلوتن نوعی جانور پشمالوی منطقهی شمالی اروپا و آسیا بوده و به خرس بادله شباهت داشته است).
بدون شک بدترین شرایط، برای انواع جانوران عصر ریس، بزرگترین مرحلهی یخبندان، بوده است. در این زمان، بسیاری از انواع، منقرض شدند، بعضیها مهاجرت کردند، و برخی دیگر با محیط ساختند. حیوانات خاص این عصر، فیلهای قدیمی (Elephas Trogoatheie) و گاو کوهاندار شاخ بلند و گوزن غول پیکر شمالی بودهاند.
به عقیدهی گرومف عصر ریس در تکامل جانوران و گیاهان مناطق مربوط به آسیا و اروپا یک عصر بحرانی بوده است که در آن انسان نیز روزگار سختی را گذرانده است. زمان حداکثر یخبندان شامل عصر پیشرفت موسترین یعنی عصر نئاندرتال و در نیمهی دومش انسانهای کرومانیون است. بنابراین گرومف عقیده دارد که مطالعه در بقایای حیوانات و ابزارها، نئاندرتالها را به نیمهی اول و اعصار بعدی حداکثر یخبندان، و انسانهای کرومانیون را به نیمهی دوم آن مربوط میسازد، به طوری که اوریگناسین بین نیمهی دوم عصر حداکثر یخبندان وسولوترین و ماگدالنین در مراحل ریس وورم و وورم واقع میشود. انسانهای عهد حجر قدیم، ماموت و گوزن نوع شمالی را شکار میکردند، این حیوانات و کرگدن پشمالو که نمایندگان خاص مجموعه حیوانات این عصر بودند، اسب را نیز شکار میکردهاند.
بنا بر طرح گرومف، انسانهای نئاندرتال و هایدلبرگ در اعصار موسترین و چلن و آشولین میزیستند، در حالی که سینانتروپوسها در عصر قبل از چلن زندگی میکردند که معادل با عصر گونز میندل است که دورهی انتقال از دوران سوم به دوران چهارم است. بالاخره گرومف، پیتکانتروپوسها را به دورهی حتی پیش از آن، یعنی به اواخر پلیوسن، که معادل با عصر گونز است به عقب میبرد.
به طور کلی، از یک میلیون سال دوران چهارم، پانصد هزار سال اول آن را عصر پیش از یخبندان و شروع یخبندان و نیمهی اول عصر بزرگترین یخبندان میگیرد. مرحلهی اول رشد و تکامل فرهنگ و تمدن یعنی اوایل عهد حجر قدیم که سطح فن ساختن ابزارهای سنگی در آن پایین است شامل همین عصر است (پ. پ. یفیمینکو 1953).
این مرحله، مرحلهی ابزارهای نامنظم است که در آن ابزارها شکل مشخصی نداشتهاند و نمیتوان آنها را درست طبقهبندی کرد. انواع قلمهای سنگی، لیسهها، و سرنیزههایی که در میان کارهای انسان مربوط به عهد حجر وسطی یافت شده است (این عهد سیصد تا چهارصد هزار سال طول کشیده است) شکل نسبتاً مشخص به خود گرفتهاند. اواخر عهد حجر قدیم که دارای ابزارهای سنگی نوع جدید فراوانی است مربوط به آخرین صد هزار سال دوران چهارم است.
سازندگان ابزارهای فاقد شکل و نامنظم، انسانهای اولیه بودند. ابزارهای عهد حجر قدیم میانی به وسیلهی نئاندرتالها ساخته شد و در اواخر عهد حجر قدیم، ابزارهای کاملتر با مجموعهی غنیتری که شامل ابزارهای بُرنده و مصنوعات استخوانی اولیه بود به وسیلهی انسانهای کرومانیون ساخته شد.
در طی زمانهای متناوب سرما یا اعصار یخبندان، حیوانات و نباتات و همراه آنها انسان، در برابر پیشرفت یخ، به طرف جنوب و جنوب شرقی و غربی عقبنشینی کردند. در اعصار بین یخبندها، انسان دوباره بر زمینهایی که از یخبندان آزاد شد پراکنده گردید، سرزمینهایی که ابتدا گیاه پیدا کرد و پس از آن حیوانات به آنها روی آوردند.
طرز زندگی انسان به علت مبارزهی دائمی برای حفظ بقا در مقابل شرایط طبیعی که دستخوش تغییرات ناگهانی بود تغییر کرد. انسانها به طور دسته جمعی ابزار میساختند و به شکار میپرداختند؛ ابتدا پستانداران کوچک را شکار میکردند و بعداً به حیوانات بزرگ مانند فیل پرداختند و به تدریج رقبای خطرناکی برای آنها شدند. وسایل سنگی تیز و چماق در دست انسانهای اولیه بیش از وسایل طبیعی دفاع در مقابل حمله مورد استفاده قرار میگرفت.
بسیاری از دانشمندان غرب، عصر موسترین را با عصر ریس – وورم یا حتی با وورم یکسان میدانند. اما تمام عهد حجر قدیم میانی چنان که متذکر شدیم چندین هزار سال طول کشیده است. این عهد با در نظر گرفتن کیفیت ابزارسازی، تقسیمات مفصلتری پیدا میکند. ابزارهای استخوانی تنها در اواخر عصر موسترین پیدا شدند. ابزارهای سنگی مخصوص انسانهای نئاندرتال همراه با استخوانهای یک انسان جوان در غار تحتانی لوموستیهی فرانسه در سال 1908 و در جاهای دیگر یافت شد.
نخستین جمجمهی نئاندرتال بالغ در سال 1848 میلادی در یک معدن سنگ در جبل الطارق (اسپانیا) کشف شد. این جمجمه عبارت بود از جمجمهی ناقص زنی که برجستگی فوق کاسهی چشمی ضعیفی داشت و حجم جمجمه فقط هزار و هشتاد سانتیمتر مکعب بود. در همان محل در سال 1926 ابزارهای سنگی با جمجمهی بچهی انسان نئاندرتال پنج سالهای کشف شد.
در غار فلد هوفر در نزدیکی دوسلدورف در مصب رودخانهی دوسل (در درهی نئاندرتال آلمان) کاسهی سر و قسمتهایی از جمجمهی انسانهای نئاندرتال کشف شد. حجم این جمجمهها برای این نوع انسانهای اولیه تا حدی بزرگ، یعنی در حدود هزار و چهار صد سانتی متر مکعب بود، اما پیشانی آن شیب قابل ملاحظهای داشت و مانند شامپانزه دارای برجستگی فوق کاسهی چشمی نمایان و متصلی بود.
بر سر جمجمهی نئاندرتال گفت و گوی قابل ملاحظهای در گرفت. دانشمند آلمانی رودُلف فیرخو بر این عقیده بود که این جمجمه متعلق به انسان کنونی است و به علت یک نوع بیماری دارای چنین خصوصیاتی شده است. او همچنین معتقد بود که فشار طبقات زمین بعداً بر روی شکل جمجمه اثر گذاشته است. داروین اهمیت زیادی برای جمجمهی انسان نئاندرتال قائل نشد و فقط قدمت و حجم بزرگ آن را مورد توجه قرار داد. این کشف مانند جمجمهی جبل الطارق مدتها در گوشهی انزوا افتاده بود تا در زمانهای بسیار بعد از آن جمجمههای فراوان و استخوانهایی از نوع آن همراه با ابزارهای سنگی که به همان اندازه خشن بود یافت شد.
آثار استخوانهای یک مرد نئاندرتال پنجاه تا پنجاه و پنج ساله که از پایینترین طبقهی غار بوفیا نزدیک دهکدهی لاشاپل اوسن فرانسه در سال 1908 یافت شد دارای اهمیت فراوانی است. این جمجمه همهی خصوصیات ویژهی اکثر نئاندرتالها را به این شرح دارا بود: 1- برجستگی زیادِ فوق کاسهی چشمی و پیشانی سراشیب. 2- ناحیهی پشت سری که به نظر میرسد از بالا به پایین فشرده شده است. 3- قسمت صدفی (Squama) استخوان شقیقه دارای برجستگی افقی است. 4- زائدهی نیزهای آن تیز نیست. 5- استخوانهای تختِ گونه به عقب شیب دارد. 6- استخوان فک فوقانی، حفرهی نیش را که خاص انسان کنونی است ندارد. 7- آروارهی تحتانی قوی بدون برجستگی چانه است. حجم این جمجمه خیلی زیاد و در حدود هزار و ششصد سانتیمتر مکعب بود که از حجم متوسط جمجمهی نئاندرتال خیلی بزرگتر است. بنابراین اندازهی مغز نئاندرتال از انسان کنونی کمتر نبوده است اما بخشهای پیشانی آن کوچک بوده و مغز به طور کلی دارای مقداری وجوه مشابه با میمون بوده است.
انسان نئاندرتال دارای جمجمهی درازی بود که قسمتی از آن بر اثر رشد زیاد برجستگی فوق کاسهی چشمی او بود. طاق جمجمه بسیار پایین بود. بعضی از جمجمههای نئاندرتالها به انسان نزدیکتر است مثل جمجمهای که در اهرینگزدورف یافت شد.
کشفیات متعدد استخوانهای انسان نئاندرتال ما را قادر میسازد که یک تصویر کلی از این گروه که قبل از انسان کنونی بوده است به دست آوریم. انسان نئاندرتال قدش بلند نبود و به طور متوسط صد و شصت سانتی متر بوده است. طول دستهای او نسبت به پاهایش قدری کمتر از همین نسبت در انسان کنونی اروپاست.
ساختمان استخوانهای دراز پاهای نئاندرتال نشان میدهد که مفاصل زانوان آنها کاملاً راست نبوده است. شیوهی راه رفتنشان میبایستی ناشیانه بوده باشد، زیرا بعضی از خصوصیات جسمانی دیگر نیز مؤید آن است. منحنی ستون فقرات او نسبت به انسان معاصر کمتر بوده است.
در سال 1921 در غاری در تپهی برکن واقع در رودزیای شمالی (افریقا)، جمجمه، استخوان خاجی، قسمتی از استخوان بینام چپ و استخوان ران و درشتنی پای چپ انسان قدیمی همراه با مقادیر زیادی استخوان حیوانات دیگر که اکثر آنها پستانداران کوچک بودند یافت شد. این کشف بسیار مهمی بود هر چند زمان آن از لحاظ زمین شناسی معین نشده است (د. ن. آنوشین 1922،1923) و این نیز معلوم نگردیده است که جمجمه و استخوانهای اسکلت متعلق به یک شخص باشد.
جمجمهی انسان رودزیایی (وود وارد 1921) دارای برجستگی فوق کاسهی چشمی بسیار نیرومند، زوائد طرفی رشد یافته، پیشانی شیب دار، و برجستگی طولی استخوانی کوتاهی در استخوان پیشانی است؛ استخوان پشت سری آن نیز برجستگی عرضی دارد؛ مجرای ماگنوم آن نسبت به اکثر نئاندرتالها به مرکز قاعده ی استخوان جمجمه نزدیکتر و جای آن به انسان کنونی شباهت دارد. آروارهی تحتانی یافت نشد اما احتمال دارد که از آروارهی انسان هایدلبرگ بزرگتر باشد. حجم جمجمه 1322 سانتی متر مکعب بود. برخی از دانشمندان فکر کردند که ریخت جمجمهی انسان رودزیایی به پیتکانتروپوس شباهت دارد.
انسان رودزیایی شکلی را نشان میدهد که خصوصیات بسیار قدیمی (درازی جمجمه، برجستگی طولی روی استخوان پیشانی، برجستگی فوق کاسهی چشمی بسیار بلند، و پیشانی کاملاً سراشیب) و پیشرفته را هر دو با هم دارد، یعنی مجرای ماگنوم آن جلوتر قرار دارد، شکل اندامها به انسان معاصر شباهت دارد، و قدش نیز به انسان نزدیک است (صد و هشتاد سانتی متر است). به طور کلی انسان رودزیایی دارای شکل اولیه است و جایش در بین نئاندرتالها هنوز به خوبی روشن نیست. همین امر را میتوان در بارهی اهمیت آن در تکامل انسانهای بعدی متذکر شد.
بعضی از محققین، انسان رودزیایی را به عنوان جد نژاد سیاه میدانند، اما برای این حدس دلیل درستی وجود ندارد. درست تر آن است که آن را یکی از نمایندگان افریقایی قدیمی دورهی نئاندرتالها در تکامل انسان در نظر بگیریم که بعضی از خصوصیات انتقال به مرحلهی انسان معاصر را دارا شده است. اگر فرض کنیم که جمجمه به یک فرد تعلق دارد و استخوانهای اسکلت به فردی دیگر، قدمت آن روشنتر میشود. بعضی از دانشمندان حتی معتقدند که جمجمهی انسان رودزیایی که تا این حد زمخت و خشن است میبایستی به یکی از گوریلها تعلق داشته باشد (م. م. گراسیمف 1955). قدری دورتر به طرف شمال نزدیک دریاچهی نیازارا (یا ایاسی) در سمت جنوب شرقی جزیرهی ویکتوریا، در سال 1932 قطعاتی از جمجمهی انسان نئاندرتال پیدا شد (گ. ای. پطروف 1941).
جمجمهای که بهتر از همه حفظ شده بود از طرف واینرت مرمت شد و به صورت اصل در آمد. وی دریافت که جمجمه دارای مشخصات اولیهی بسیاری است و مانند میمونهای آدمنما برجستگی های فوق کاسهی چشمی قوی و یک برجستگی بلند پشت سری دارد و در ناحیهی زوائد نیزهای پهنتر است؛ مجرای ماگنوم نیز به سمت عقب متمایل است. حجم جمجمه زیاد نبود و فقط هزار و دویست سانتیمتر مکعب بود. واینرت این گروه را انسان –میمون و انسان نیازاراراآفریکانتروپوس نامید.
گ. ف. دبتس و سایر انسان شناسان روسیه معتقد بودند که مرمت و بازگرداندن جمجمه به اصل دقیق نبوده است چه با در نظر گرفتن طبیعت قطعات یاد شده مشکل است بتوان آنها را به صورت اولیه درآورد. بعضی از انسان شناسها معتقدند که آفریکانتروپوس یا به نئاندرتالها منسوب است و یا به گروهی که حد واسط بین انسان میمون و انسان اولیه است.
محل و گسترش گروه نئاندرتالها در سرتاسر خشکی قدیم، از کشفیات آسیا ثابت میگردد. کشف بقایای نئاندرتالها در جاوه در بیان تکامل انسان در جنوب شرقی آسیا دارای اهمیت بسیاری بود. گ. تن هآر زمین شناس هلندی در سال 1922 در رودخانهی سولو در سی کیلومتری تری نیل به امید دست یافتن به کشفیاتی، جایی را که پیتکانتروپوس یافت شد کاوش کرد و استخوانهای حیوانات فسیل شدهی بسیاری مانند غزال، خوک، اسب آبی، گاومیش، کرگدن، تمساح (کروکودیل)، و استگودون را یافت. قطعاتی از جمجمههای پنج انسان قدیمی را نیز در همان جا پیدا کرد. و. ف. ف. اوپن اورث بعداً در حفریات شرکت کرد و اولین توصیف را در بارهی جمجمهها به عمل آورد. در میان آنها استخوان پیشانی بچه به خوبی حفظ شده بود.
جمجمهها دراز هستند. یکی از آنها دویست و بیست و یک میلیمتر طول دارد، یعنی از متوسط اندازهی مربوط به انسان کنونی خیلی بیشتر است. جدار جمجمه بسیار ضخیم و حجم آن در حدود هزار سانتیمتر مکعب است. این جمجمه را به نام جمجمهی نگاندونگ اول مینامند که به نام دهکدهای است که جمجمه در نزدیکی آن کشف گردیده است. اوپن اورث پیشنهاد کرد که چون این جمجمهها در جاوه یافت شده است به نام جاوانتروپوس نامیده شوند.
اوپن اورث گفت که جمجمهی اول تا حدی به جمجمهی انسان رودزیایی شبیه است. ناحیه ی پیشانی شیب تندی دارد، اما طاق جمجمه دو سانتیمتر از طاق جمجمهی پیتکانتروپوس بلندتر است. برجستگی پشت سری عرضی خوب رشد کرده است. برجستگی فوق کاسهی چشمی قوی مخصوصی دارد و انتهاهای بسیار رشد یافتهی آن شبیه به انسان رودزیایی است.
بسیاری از خصوصیات نئاندرتال جاوه آن را به نمونه های اروپایی نزدیک میکند اما حجم جمجمه به طور قابل ملاحظهای کوچکتر است، گرچه جمجمهی اول به فرد پیری تعلق دارد.
انسان جاوه از لحاظ داشتن استخوان پیشانی طویل و یک برآمدگی در مجاورت برگما (bregma) یعنی محل الصاق درزهای سهمی و تاجی، شبیه پیتکانتروپوس است. اما از طرفی از لحاظ داشتن زائدهی نیزهای کاملاً مشخص و گودی مفصلی بسیار عمیق، که زائده ی لقمهای فک تحتانی را میگیرد، به انسان شباهت دارد.
جمجمههای جاوه دارای قدمت بسیار زیادی است. اوپن اورث و کیث عقیده دارند که انسان جاوه قدری دیرتر از پیتکانتروپوس زندگی میکرده است و زمان آن را اواخر پلیوسن میدانند. اما اوسبورن هنگامی که زمان انسان جاوه را صد و پنجاه هزار سال تخمین میزند و میگوید که در سومین عصر بین یخبندان (ریس وورم) زندگی میکرده است به نظر میرسد که به حقیقت نزدیکتر شده باشد.
اوپن اورث بر اساس مطالعه در جمجمهها تصویر زیر را در بارهی تکامل انسان اولیه ترسیم کرده است: انسان جاوه جد انسان رودزیایی و استرالیایی بوده است و انسان هایدلبرگ از سینانتروپوس، و انسان نئاندرتال اروپایی از انسان هایدلبرگ به وجود آمده است. این نظر اوپن اورث قانع کننده به نظر نمیرسد زیرا شکلهایی را که وی متذکر میشود از لحاظ سرزمین از هم بسیار دور هستند – یعنی انسان رودزیایی از انسان جاوه و انسان هایدلبرگ از سینانتروپوس.
سینانتروپوسها نمیتوانستند تا اروپا مهاجرت کنند. بهتر است فرض کنیم در نقطهای نزدیک اروپا، جایی نزدیک مرز آسیا و افریقا، همزمان با سینانتروپوسها، گروههای انسانهای اولیهای که مشابه آنها بودند رشد و تکامل یافتند و از آنها اَشکال بعدی، مثلاً انسان هایدلبرگ، نئاندرتالهای اروپا، نئاندرتال فلسطین، و انسان رودزیایی به وجود آمدند.
واینرت نیز مانند اوپن اورث معتقد است که انسان جاوهی نگاندونگ خلف مستقیم سینانتروپوس و جد انسان استرالیایی است. این عقیده نیز به نظر نمیرسد اعتباری داشته باشد زیرا انسانهای استرالیایی نسبتاً به تازگی، یعنی چند ده هزار سال پیش، از جنوب شرقی آسیا به آن قاره وارد شدند. در انسان شناسی روسیه از زمان تحقیقات ی. ی. روژینسکی به بعد (1949) فرضیهی وجود مراکز متعدد برای منشأ انسان کنونی رد شد و به جای آن وجود مرکز واحد پذیرفته شد؛ مرکز واحد بر اساس نزدیکی موروثی ساختمان جسمانی گروههای مختلف انسانهای کنونی مخصوصاً جمجمههای آنهاست.
نخستین مطالعهی کامل در خصوص جمجمه از طرف گ. ف. دبتس صورت گرفت. حجم جمجمه بسیار بزرگ یعنی هزار و چهارصد و نود سانتی متر مکعب است. اگر همین نئاندرتال به بلوغ رسیده بود مغزش حداقل به اندازهی مغز جمجمهی لاشاپل اوسن (هزار و ششصد سانتی متر مکعب) بزرگ میشد. شرح قالب جمجمهی پسر بچهی تشیک تاش علائمی از پیشرفت و انتقال به مغزی را نشان میدهد که شبیه مغز انسان است. در پیشانی علائم یک برجستگی فوق کاسهی چشمی کمرشد اما متصل دیده میشود. این جمجمه برجستگی چانه ندارد. همهی این خصوصیات متعلق به انسان نئاندرتال است اما دندانهای پسربچهی تشیک تاش دارای حفرههای کوچکی است، یعنی از نوع دندانهای نیش است که اکثر مردم معاصر آن را دارند.
کشف پسر بچهی تشیک تاش از لحاظ علمی دارای اهمیت بسیاری بود. این کشف، گواه بر این حقیقت است که انسان نئاندرتال درحدود صد هزار سال پیش در داخل قارهی آسیا در محیطی زندگی میکرد که با محیط امروز تفاوت چندانی نداشت. این منطقه خیلی کم تحت تأثیر یخبندان قرار گرفت، یخبندانی که در مناطق شمالی آسیا موجب تغییراتی گردید. بعضی از دانشمندان مانند هانس واینرت برای تأثیر دورههای یخبندان در تکامل و تبدیل نئاندرتال به انسان کنونی اهمیت درجه اول قائل هستند. اما کشف انسان تشیک تاش با این عقیده مغایرت دارد زیرا علاوه بر این که به نظر بیپایه میآید با نظریهی اساسی نقش قاطع فعالیت اجتماعی در تکوین و تکامل انسان نیز منافات دارد.
در تاریخی زودتر از آن، استخوان های فسیل شدهی یک انسان خیلی قدیمی در کریمه کشف شد. در 1924 در غاری در کیک کُبا در بیست و پنج کیلومتری شرق سیمفروپول بقایای یک انسان از گروه نئاندرتالها از طرف گ. آ. بنچ - اسمولفسکی کشف گردید. این آثار عبارت از استخوانهای کف پا، ساق پا، ودست یک فرد بالغ، و اسکلت ناقص یک کودک بود. در طبقات مختلف کف غار، هزاران ابزار سنگی یافت شده است که بنا بر عقیدهی بنچ ایمولفسکی متعلق به ابزارهای بیشکل و مراحل اخیر اشولین از تمدن عهد حجر اولیه است. ابزارهای استخوانی نیز کشف شد که مثلاً یکی از آنها به شکل سندان بود. کشف و توصیف کشفیات کیک کُبا در دیرین شناسی انسان سهم بزرگی داشت.
استخوان های دست و پای انسان کیک کُبا دارای اهمیت زیادی است. بنچ اسمولفسکی از اسکلت فسیل شدهی دستها و پاها حدس میزند که دست و پای انسان کیک کُبا به اندازهی انسان کنونی خوب رشد نکرده بوده است. او و بوناک هر دو معتقد بودند که ساختمان دست و پای انسان کیک کُبا این فرض را که اجداد انسان حیوان درختزی بودهاند رد میکند. آنان استدلال خود را بر حقایقی چند، مانند شباهت دست انسان کیک کُبا با دست جنس انسان متکی میکنند. اما به نظر نمیرسد که استدلال گ. آ. بنچ اسمولفسکی اساس کافی داشته باشد.
تعیین عصر زمین شناسی طبقات فوقانی و تحتانی غار و مصنوعات اولیهی آنها مانند چلن و اشولین مورد اعتراض بعضی از باستان شناسان و دیرین شناسان قرار گرفت. در بارهی رد مرحلهی درختزی در تکامل اجداد میمونی بشر که از طرف بنچ اسمولفسکی و بوناک تحقیق به عمل آمده است باید گفت به نظر میرسد که دلایلی که از طرف داروین اقامه شده است بیش از آن است که بتوان آن را با حقایق غیر کافی رد کرد. در این جا کافی است که سرِ مایلِ عضلهی نزدیک کنندهی شست پا را یادآور شویم. این کیفیت خاص همهی میمونهاست و آنها را از سایر پستانداران مشخص میکند و دلیل قانع کنندهای در بارهی این حقیقت است که در میان اجداد بشر میبایستی نوعی اَشکال درختزی بوده باشند که ساختمان بدنشان شبیه ساختمان بدن میمونها بوده باشد. دلایل بسیار دیگری نیز میتوان در اثبات این نظر به دست داد. اما ممکن است که راه رفتن قائم در میان اجداد انسان با در نظر گرفتن «ترجل» بایستی خیلی جلوتر از آنچه تاکنون تصور شده است شروع شده باشد.
چندین اسکلت در غار اس اسخول یافت شد که ظاهراً دلالت بر تدفین دسته جمعی دارد. اکثر این اسکلتها در سال 1932 از طرف دانشمند امریکایی تئودور مک کون یافت گردید و او بعضی از این کشفیات را در کنگرهی جهانی باستان شناسی که در همان سال در لندن تشکیل گردید نشان داد.
توجه فوق العادهای که به این کشفیات معطوف شد به طور کامل به علت کمیت آنها بود. علاوه بر این، تحقیقات بعدی نشان داد که اسکلتهای فلسطینی دارای خصوصیاتی بود که انتقال نئاندرتالها را به انسان معاصر روشن میکرد. خصوصیات ویژهی مردم فلسطین را میتوان آشکارا در اسکلتهای بالغ غار اس اسخول مشاهده کرد. قدشان بلند بود و استخوانهای ران عموماً راست بود. جمجمه دارای برجستگی فوق کاسهی چشمی کاملاً مشخص بود که حتی مک کون به آن نام «چتری شکل» داد. فک تحتانی سنگین و قوی و پهن بود.
برعکسِ آروارههای تحتانی خاص نئاندرتالها، بعضی از آنها دارای برجستگی کوچک چانه هستند که انسان فلسطین را به انسان کنونی نزدیکتر میکند. علاوه بر این طاق گرد و بلند جمجمه و نواحی آهیانه و پیشانی که نسبت به سایر نئاندرتالها خیلی رشد کرده است چنین نزدیکی و شباهتی را به انسان کنونی تأیید میکند، اما دندانها به گروه نئاندرتالها شباهت دارد. با این حال دندانهای آسیای بزرگ دارای حفرهی کوچکی است که به استثنای بعضی شباهات در ریشهها از نوع ترودونت (Troudont) «گاوی» نیستند. جمجمه به نظر میرسد که دارای یک دستگاه عضلانی قوی است. یک برجستگی پشت سری عرضی نیز دارد که عضلات گردن به آن متصل میشوند.
اکثر اسکلتها، از جمله اسکلت بچه، طوری بود که زانوانشان به طرف بدنشان کشیده شده بود. ابزارهای سنگی که با آنها یافت شد نشان داد که از لحاظ تمدن و فرهنگ متعلق به مرحلهی موسترین هستند. مک کون با همکاری کیث توصیف مشروحی از اسکلتها، هر یک از استخوانها و جمجمهها، در رسالهی مخصوصی به دست داد. جنبهی دیرین شناسی این کشف از طرف دوروتی گارود د. آ. ا. بیت تشریح گردید. بقایای اسکلتهایی که بیش از همه توجه ما را به خود جلب کرد اغلب از غار کوچک اس اسخول به دست آمد، هرچند بعضی از آنها در غار بزرگ ات تابون نیز کشف گردید. این اسکلتها به وسیلهی هیأتی که دورتی گارود در رأس آن بود حفر و کشف شد.
در غار اس اسخول، در مواد «برتچیا» (نوعی سنگ است که از قطعات ریز سنگهای زاویهدار ترکیب شده است) که مانند سنگ سخت است این فسیلها به دست آمد: اسکلت تقریباً کامل یک بچه که به نظر میرسد یک دختر چهار و نیم ساله بوده باشد؛ قسمتهایی از چهار اسکلت، دو مرد سی تا سی و پنج ساله و پنجاه ساله و یک بچه که احتمال زیاد دارد یک پسر بچهی هشت تا ده ساله بوده باشد؛ قطعاتی از جمجمه و دندانها و استخوانهای جدا شدهی یک مرد بالغ، یک زن سی تا چهل ساله و یک بچه که محتملاً پنج تا پنج و نیم سال داشته است و شانزده قطعه استخوان جداگانهی دیگر.
از غار ات تابون فسیلهای زیر به دست آمد: اسکلت تقریباً کامل زنی که در حدود سی و پنج ساله بوده است، آروارهی تحتانی تقریباً کامل مرد سی الی سی و پنج سالهای که دندانهایش در جای خود قرار داشت. سه ردیف استخوانها (که در میان آنها تنهی استخوان ران نیز بود) و دندانها (که بین آنها دندانهای آسیای بزرگ اول و دوم تحتانی بود). همهی اینها از طبقهی فوقانی مربوط به دورهی چلن یافت شد.
بنابراین، این دو غار حاوی بقایای بیست و سه نفر انسان در سنین مختلف و جنسهای مختلف بود. جمجمههای سه اسکلت در غار اس اسخول و جمجمهی یک اسکلت زن در غار ات تابون به خوبی حفظ شده است. جدا کردن این استخوانها از سنگ و وصل کردن آنها با مواد مخصوص چسبنده، ساختن هر اسکلت از اجزاء مخصوص خود، مقایسهی آنها با استخوانهای فسیل شدهی دیگر، اندازهگیری، توصیف و تشریح، تجزیه و تحلیل و مقایسهی آنها با یکدیگر و با سایر کشفیاتی که از نئاندرتالهای دیگر به عمل آمده و با استخوانهای انسان معاصر، همه با دقت کامل به عمل آمده و تصویر بسیار روشنی از این کشف پر اهمیت به دست ما داده است.
اسکلت یک زن که از غار ات تابون به دست آمده در میان آنها جای نسبتاً خاصی را اشغال کرده است، زیرا جمجمهاش دارای خصوصیات واضحی از یک نئاندرتال است، و به طور کلی شبیه جمجمهی زن جبل الطارق اول است (که در سال 1848 میلادی یافت شد).
در سال 1925 در غار ال زوتیه، گالیله، که در هشتاد و پنج کیلومتری شمال غربی قلهی کارامل قرار دارد، قطعاتی از جمجمهی انسان یافت شد که به عقیدهی مک کون و کیث متعلق به همان نژاد فلسطین است.
بقایای استخوانهای غار اس اسخول از لحاظ شکل و ساختمان، مخلوطی از خصوصیات انسان نئاندرتال و کرومانیون است که قبل از آن یا بعد از آن هم نظیر آن در هیچ جا یافت نشده است.
اما این دو گروه، یعنی اس اسخول و ات تابون، عملاً به همان مرحلهی تمدن و فرهنگ لورلوازوموسترین تعلق دارد. (حیواناتی که همراه آنهاست به طور کلی با هم شبیه هستند، هرچند استخوانهای گاوهای نر در اس اسخول و استخوانهای غزالها در ات تابون غلبه داشتند.) ممکن است فرض کنیم که انسانهای فلسطین که در غارهای قلهی کارامل یافت شدند نمایندهی گروه مجزایی هستند که دارای جهشهای فردی کاملاً واضح و مشخصی بودهاند، و این امر احتمالاً به علت اختلاط خصوصیات ساکنین غار بوده است.
نویسندگان رسالهی سابق الذکر، در تعیین خصوصیات انسانهای فلسطینی اس اسخول، دریافتند که ناحیهی پیشانی جمجمه، دندانها، و ستون فقرات، خصوصیات انسان نئاندرتال را نشان میدهد، در حالی که طول تنه و کیفیت دست و پا به انسانهای کرومانیون شباهت دارد. اندازهی قد مردها در دو مورد نشان داد که صد و هفتاد و صد و هفتاد و هشت سانتی متر است. در این مورد، زنها بسیار کوتاهتر از مردها و متوسط القامه و یا کوتاه قد هستند. زنهای کرومانیون بیشتر متوسط القامه هستند تا کوتاه قد. ستون فقرات آنها بعضی از مشخصات نئاندرتالها را نشان میدهد و پاهایشان دراز و سر آنها بزرگ است.
حجم جمجمهی سه مرد بالغ بین هزار و پانصد و هجده و هزار و پانصد و هشتاد و هفت سانتی متر مکعب در تغییر است. جمجمههای زنانی که از غار اس اسخول یافت شدهاند دارای هزار و سیصد تا هزار و سیصد و پنجاه سانتی متر مکعب حجم هستند و جمجمهای که از غار ات تابون به دست آمده است هزار و دویست و هفتاد سانتی متر مکعب حجم دارد، یعنی عموماً شبیه به حجم جمجمهی زنهای کرومانیون است.
جمجمههای اس اسخول از نوع جمجمههای دراز یا به اصطلاح مستطیل الرأس هستند که ضریب (یا اندیکس) آنها کاملاً پایینتر از هفتاد و پنج است، در حالی که جمجمههای ات تابون با طول متوسط از نوع سرهای قصیر الرأس و دارای ضریب (اندیکس) هفتاد و هفت است. اکثر جمجمههای کرومانیونها مستطیل الرأس هستند. جمجمههای اس اسخول دارای طاقهایی با ارتفاع متوسط هستند و از این لحاظ جای واسطهای را اشغال میکنند. قالبهای حفرات جمجمهها نشان میدهد که مغز از لحاظ شکل و اندازهی کلی به مغز کرومانیون بسیار شباهت دارد گرچه نوع شکنجها و شیارها سادهتر است.
پیشانی، تحدب ملایمی دارد، کاسهی چشم عریض است اما بلند نیست (در جمجمهی اکثر انسان های کرومانیون، ارتفاع کاسهی چشم خیلی کم است). برجستگی استخوانی فوق کاسهی چشمی دارای تقسیمات کاملاً مشخصی در قسمتهای میانی و طرفی است. این تقسیمات در انسانهای کرومانیون کامل بود.
در اکثر جمجمههای انسانهای فلسطین که از غار اس اسخول به دست آمده است ناحیهی صورت چندان برجسته نیست و چهره دارای آروارههای راست و طول متوسط و از نوع انسان کرومانیون است. اما جمجمهی اس اسخول پنجم دارای آروارهای کاملاً پیش آمده است. حفرهی دندان نیش بر روی فک وجود ندارد، لبهی فوقانی استخوان، وجنهای ضخیم شده است، و ناحیهی بینی، هم از لحاظ اندازهی برجستگی و هم از لحاظ عرض سوراخ تغییر میکند.
حالا به فک تحتانی میپردازیم: فک تحتانی هم از لحاظ اندازه و هم از لحاظ حجم متفاوت است؛ استخوانهای فک کوچک و بزرگ هر دو یافت شدهاند. کوچکترها کلفتتر و بزرگترها برعکس بسیار نازک ترند. شاخههای استخوانهای فک مانند نئاندرتالها و بعضی از کرومانیونها بسیار پهن است. زاویهی فک در بعضیها، مانند کرومانیونها کوچک و در بعضی دیگر بسیار بزرگ است. برجستگی چانه یا وجود ندارد و یا خیلی کم رشد کرده است، در حالی که در کرومانیونها این برجستگی یا بسیار کم است و یا بسیار رشد کرده است. و بالاخره دندانهای انسانهای فلسطین نسبتاً بزرگ و یا به اندازهی دندانهای انسان نئاندرتال است (دندان کرومانیون نسبتاً بزرگ است). سطح آسیاب کنندهی دندانهای آسیای بزرگ نسبت به کرومانیون دارای خصوصیات ابتدائیتری است.
مک کون و کیث از تجزیه و تحلیلهای خود از نکات برجسته، این نتیجه را به دست آوردند که ساکنین غار اس اسخول فقط سه خصوصیت مشترک با نئاندرتالها دارند که عبارتند از برجستگی فوق کاسهی چشمی، استخوانهای گونهی تخت، و طرح سطح دندانها. ولی با انسانهای کرومانیون هشت وجه تشابه و دوازده صفت حد واسط دارند. نویسندگان رسالهی مذکور هشتاد و شش صفت کماهمیتتر را نیز به خصوصیات بالا افزودهاند. حاصلِ آن این که از صد و یازده ویژگی، فقط شانزده تا میان انسان فلسطین و نئاندرتال مشترک بود و سی و دو تا آنها را به انسانهای کرومانیون (و حتی به نئاندرتالها) نزدیک میکرد؛ چهل و هشت تا ویژگی مشترک بین آنها بود، و سیزده تا نامشخص، و چهار تا ویژهی خود آنها بود.
از این تفصیلات ما یک انحراف، و آن هم انحرافی بسیار اساسی، در جهت انسان کنونی مشاهده میکنیم. با این حال، مک کون و کیث که برجستگی فوق کاسهی چشمی و خصوصیات ساختمانی ویژه ی جمجمه، دندان ها و اسکلت را با اهمیت بسیار زیادی تلقی میکردند، بقایای انسانهای فلسطین را در گروه نئاندرتالها به عنوان حلقهی خاصی که آنها را به انسان معاصر میپیوندد قرار میدادند.
اما مک کون و کیث، این حلقه را یک خصوصیت فیلوژنیک میدانند و نئاندرتالها و انسان کنونی را اعقاب یک حد مشترک یعنی پیتکانتروپوس میشمارند. انسانهای فلسطین بدون شک یک مرحلهی تکاملی بین انسانهای نئاندرتال و کرومانیون هستند (در مفهوم وسیع آن). ویژگی تشریحی مهمی که انسانهای نئاندرتال را متمایز میکند فقدان برجستگی چانه است. و ما در انسانهای فلسطین به طور دقیق انتقال از جمجمهی بیچانه را به جمجمهی باچانه میبینیم: اختلاط خصوصیات تشریحی انسان کنونی با خصوصیات انسان نئاندرتال بدین صورت مستلزم آن است که آنها را به منزلهی یک گروه واسطه در نظر بگیریم. چون خصوصیات ویژهی انسان کنونی غالب است بعضی از دانشمندان این عقیده را ابراز میدارند که انسانهای فلسطین نخستین، انسانهای واقعی، یعنی قدیمترین نمایندگان نوع انسان کنونی (هموساپین) بودهاند.
به هر حال کشف انسان فلسطین در قلمرو تکوین و تکامل انسان در طی چندین دههی گذشته یکی از حوادث برجسته است. اهمیت آن دست کمی از کشف انسان نئاندرتال در جاوه و یا حتی انسان پکن، یعنی سینانتروپوس، ندارد. این نیز قابل ملاحظه است که گروه واسطه در فلسطین در نقطهی اتصال اروپا و آسیا و افریقا کشف شده است و این بقایای فسیل شده، نه فقط با نئاندرتالها، بلکه با انسانهای کرومانیون اروپا نیز نقاط مشابه و مشترک دارند.
کشف آثار فسیل شدهی انسان های نئاندرتال و اَشکال مشابه آن در یک چنین منطقهی عظیمی در خشکی قدیم دلایل مختلفی به دست ما میدهد که حدس بزنیم که انسان های نئاندرتال اجداد انسان کنونی بودهاند. مشکل بتوان تصور کرد که چنین جمعیت زیادی از نئاندرتالها ممکن است مطلقاً منقرض شده و آثاری از خود به جا نگذاشته باشند، زیرا دستههای آنها میتوانستهاند با موفقیت برای حفظ بقا در شرایط سرمای افزون شونده مبارزه کنند، میتوانستند حیوانات را شکار کنند، آتش را روشن نگاه دارند، و به صورت دستههای ثابت اولیه زندگی کنند.
قیافه و وضع جسمانی نئاندرتالها چنان بود که میتوانست در اکثر موارد سلف و جدِّ بشر کنونی باشد. درواقع مشکل میتوان راه دیگری یافت که انسان کنونی بتواند از آن منشأ گرفته باشد. شخص ممکن است فرض کند که ابتدا انسان مثلاً در نقطهی کوچکی از آسیا به وجود آمده است و سپس به سرعت در سراسر خشکی قدیم گسترش یافته و پراکنده شده است. در این صورت این امر تئوری مهاجرت انسان اولیه را در بر دارد که هیچ کس پشتیبان آن نیست.
آثار بعدی اکنون بیش از پیش، فرضیهای را تأیید میکند که ابتدا از طرف انسان شناس مترقی آمریکایی، آلس هردلیکا، در سال 1927 مطرح شد و حاکی از آن است که انسان کروماینون از انسان نئاندرتال به وجود آمده است. این فرضیه به وسیلهی کشفیات دیگری که از آن موقع به بعد در اروپا و آسیا انجام گرفته، تأیید گردیده است. مثلاً در سال 1933 جمجمهی یک زن نئاندرتال که حجم آن کوچک بود و برجستگی فوق کاسهی چشمی بزرگی داشت در اشتاین هایم در نزدیکی اشتوتگارت در آلمان کشف شد. مجرای ماگنوم آن تقریباً مانند انسان است. حاشیهی فوقانی قسمت صدفی استخوان گیجگاه، مانند اکثر نئاندرتالها و انسان میمون و میمونهای آدمنما افقی نیست، بلکه مانند انسان کنونی گرد است.
م. آ. گرمیانسکی طبقهبندی آثار نئاندرتالها به دو گروه عمومی را پیشنهاد کرد – یک دسته که اجداد انسان کنونی بودند، و گروه دیگری که خصوصیات ویژه ی «اروپایی» داشتند. نظریات نسبتاً جدیدتر در بارهی لزوم طبقهبندی این گروههای متنوع اجداد بلافصل انسان کنونی (هموساپین) بر همین نظر پایهگذاری شده است، اما شامل بقایای نئاندرتالهای دیگر نیز میشود که شواهد آشکاری دارند که انسان کنونی از گروههای اولیه مشتق شده است.
خصوصیات ریختی آثار فسیل شدهی انسان دلالت بر این دارد که انسان با ریخت کنونی سه مرحله را گذرانده است. تیرهی انسان (هومینیدها) فقط دارای یک جنس، یعنی انسان (همو)، است که سه جنس فرعی دارد و سه مرحلهی تکامل انسان را تشکیل می دهد.
جنس فرعی اول پیتکانتروپوس است که دارای دو نوع کاملاً مشخص از انسان اولیه است به این قرار: 1- انسان میمون جاوه یا تری نیل، همو (پیتکانتروپوس) ارکتوس (Homo erectus). 2- انسان میمون پکن یا سینانتروپوس، همو (پتیکانتروپوس) پکیننزیز (Homo Pekinensis).
جنس فرعی دوم، پالئونتروپوس یا انسان اولیه است که از گروه نئاندرتالها هستند. به این جنس فرعی نئاندرتال اروپای غربی، انسان رودزیایی، نئاندرتال فلسطین، و انسان قدیمی جاوه تعلق دارد که رویهمرفته چندین نوع یا انواع فرعی هستند.
جنس فرعی سوم، انسان معاصر است، یعنی نئانتروپوس که شامل گروههای فسیل شدهی انسان کنونی مانند کرومانیونها و انسانهای زندهی موجود میشود. همهی اینها به یک نوع تعلق دارند، یعنی هموساپین یا نئانتروپوس.
مردم دورهی موسترین نه تنها در جاهای باز و بدون درخت، بلکه در جنگلها نیز شکار میکردند، و اغلب به تعقیب حیوانات متوسط الجثه میپرداختند. غالباً حیوانات بزرگ را دسته جمعی شکار میکردند و حیوانات جوان، بیدفاع، و فرتوت و مریض را که در گودالها و یا باتلاقها افتاده بودند میکشتند و لاشهها را نیز میخوردند.
هنگامی که نئاندرتالها حیوانی را میکشتند برای کندن پوست آن از ابزارهای سنگی استفاده میکردند و گوشت را از استخوان جدا میکردند و استخوانها و جمجمه را میشکستند تا مغز مغذی آن را بخورند. گوشت را هم خام و هم کباب کرده میخوردند. احتمال زیاد دارد که نئاندرتالها پوست حیوانات را برای پوشاندن بدن خود و خوابیدن روی آن به کار میبردند.
اقتصاد شکار دورهی موسترین پیشرفت فنی و سازمانی قابل ملاحظهای بود. بعداً تقسیم کار به وجود آمد و شکارچیان مجرب رهبری دستههای انسانهای اولیه را به عهده میگرفتند. گرچه نئاندرتالهای اروپایی کاملاً با زندگی سازش کرده بودند، اما حتی در شرایط سخت دورهی موسترین به نظر میرسد که امراض و جریان تنازع بقا عمر آنها را کوتاه میکرده است.
زندگی انسان اولیه عموماً پرخطر و توأم با بیماری و محرومیت بود. ارزیابی این دورهی بسیار گذشته که انسان در آن شکل گرفت در آثار ولادیمیر دیده میشود: «داستان این که انسان اولیه تمام مایحتاج خود را مانند تحفهای به رایگان از طبیعت دریافت میکرده است افسانهی ابلهانهای بیش نیست... قبل از عصر ما عصر طلایی وجود نداشته است؛ انسان اولیه در زیر بار زندگی در برابر مشکلات مبارزه با طبیعت مطلقاً خرد می شد.»
نئاندرتالها ابزارهای سنگی را نسبت به دورههای ماقبل خود متنوعتر میساختند. ابزارهای سنگی خشن تمدن پیش از چلن خیلی سادهتر از تیرهای قلم شکل، یا ابزارهای بُرندهی دستی مردم اواخر دورهی چلن بوده است. قلمهای چلن از شکستن یک قطعه سنگ چخماق بومی به دست میآمد به طوری که یک طرف آن تیز بود و برای بریدن و ضربه زدن به کار میرفت و طرف دیگر آن، یعنی طرف کُند، به عنوان قبضهای به کار می رفت که در مشت به خوبی جای میگرفت. انواع دیگر ابزار نیز شناخته شده که در عصر چلن وجود داشته است.
در فرهنگ و تمدن اشولین ابزارهاس سنگی متناسبتری به کار میرفته است که همه جای سطح آن به طور خشن تراش خورده بود، و این یک پیشرفت فنی کاملاً جدیدی بوده است. از این دوره ابزارهایی که از شکستن سنگ چخماق طبیعی ساخته شده نیز به دست آمده است، اما درواقع این ابزارها خاص تمدن قسمت اخیر موسترین عهد حجر قدیم است.
ابزارهایی که بیش از همه خاص دورهی موسترین است عبارت از لیسه ها و سرنیزههای سنگی است که از تکههای سنگ ساخته شده است و نه از قطعات بزرگ سنگ. فن ساختن ابزار دورهی موسترین با در نظر گرفتن کشفیات باستان شناسان اروپا با عصر آشولین بسیار تفاوت دارد.
شکل و اندازهی ابزارهای خشن سنگی قدیم ما را کاملاً قادر میسازد که در بارهی استعمال آنها با تیزبینی دقیقی نظر بدهیم. ابزارها اغلب در کنار استخوانهای حیوانات یافت شده است. این استخوانها یا از طول و یا از عرض شکسته و خُرد شدهاند و در مجاورت آنها آثار آتش و استخوانهای انسان نیز دیده میشود. ابزارهایی که به وسیلهی انسانهای اولیه به کار رفته است و سایر نشانههای فعالیت آنها به ما یاری میدهد که در بارهی زندگی و میزان رشد اقتصادی و اجتماعی آنها نتایجی به دست آوریم. بقایای وسایل کار در گذشته برای تحقیق در اَشکال اقتصادی منقرض شدهی اجتماع همان اندازه اهمیت دارد که استخوانهای فسیل شده برای تعیین انواع حیوانات منقرض شده دارد. برای تشخیص دورههای مختلف اقتصاد بشر وسایل ساخته شده نیست که به ما کمک میکنند، بلکه چگونگی ساختن آنها و وسایلی که برای ساختن آنها به کار میرود اهمیت دارد.
در کار اجتماعی گروههای اولیهی انسان، نه فقط مردها، بلکه زنها نیز طبیعتاً شرکت داشتند. طریق شرکت آنها در کار، ظاهراً متفاوت بوده است، زیرا خصوصیات جسمانی و فیزیولوژیکی زن او را آشکارا از این که مانند مرد بتواند به راحتی در امر شکار حیوانات بزرگ که مستلزم تعقیب و دوندگی طولانی و سریع بود شرکت کند ممانعت میکرد. همچنین برای زن مشکل بود که مانند مرد سنگ بیاندازد و با حیوانات درنده مبارزه کند.
نه فقط شکار بلکه مشخصات دیگرِ زندگی انسانهای اولیه نیز بود که موجب تقسیم وظایف بین زنان و مردان شد. این امر با نظریهای که در زیر آورده میشود کاملاً مطابقت دارد: «در میان خانواده، و بعد از رشد بیشتر در میان قبیله، طبعاً تقسیم وظایف بر اثر اختلاف جنس و سن به وجود آمد، تقسیمی که نتیجتاً بر اساس محض فیزیولوژیکی قرار داشت و به علت توسعهی اجتماع، و افزایش جمعیت، و مخصوصاً به علت منازعات بین قبایل مختلف و تسلط قبیلهای بر قبیلهای دیگر، دامنهی آن وسیعتر میشد.»
فعالیت دسته جمعی و روابط اجتماعی، حتی در میان دستههای انسانهای نئاندرتال اولیه، پیچیدهتر شد، و اثر تکاملی بر رشد مغز گذاشت و شیوهی جدیدی برای ارتباط در میان افراد ایجاد کرد که جانشین صداهای خشنِ انسان میمونهای اولیه شد. این شیوهی جدید ارتباط همان تکلم بر اساس درستتری بود که احتمالاً در میان نئاندرتالها (اگر نه در میان سینانتروپوسها) رفته رفته شکل گرفت، اما فقط در میان انسانهای کرومانیون به تکامل رسید.
دانشمندان زیادی مرحلهی انسانهای کرومانیون را در تکامل بشر به عنوان مرحلهای در نظر میگیرند که در آن درک اولیه و خیالی بشر از قوای طبیعت و پس از آن از نیروهای اجتماعی شروع شد مانند تصورات مربوط به شکار. کشف تدفینات نئاندرتال در غارها عدهای از دانشمندان را به این راه هدایت کرد که از موضوع پرستش و شعائر دینی این مردم صحبت کنند.
مغز پیتکانتروپوس یک برابر و نیم اندازهی مغز گوریل بود و وزن نسبی آن بایستی سه یا چهار برابر بزرگ تر باشد. در طی پانصد هزار سال مغز انسان میمون به مغز نئاندرتال که از لحاظ اندازه و وزن به انسان کنونی بسیار نزدیک است تبدیل شد و تکامل یافت. اما مغز انسان نئاندرتال نسبت به مغز انسان کنونی ساختمان بسیار ابتداییتری داشت و این را میتوان از کمی رشد بخشهای پیشانی درک کرد.
فعالیت، اثر تکامل بخشندهای در رشد مغز داشته است. محرک بزرگ کار هنوز در گلههای میمونهای آدم نمای اجداد انسان وجود نداشت. کار در دستههای انسان میمونها ظاهر شد و تحت تأثیر آن، رفته رفته مغز دستخوش تکامل بیشتر گردید و از لحاظ حجم بزرگ شد. حجم متوسط جمجمهی پیتکانتروپوس جاوه در حدود نُهصد سانتی متر مکعب و از آنِ انسان پکن (سینانتروپوس) هزار و پنجاه سانتی متر مکعب بود، در حالی که حجم مغز نئاندرتال هزار و سیصد تا هزار و چهارصد سانتی متر مکعب، یعنی تقریباً مساوی با مغز انسان کنونی، بود. از این نکته چنین بر میآید که در طی تقریباً دو سوم دوران چهارم، حجم مغز در حدود چهارصد سانتی متر مکعب افزایش یافته است که معادل با افزایشی است که بین اجداد انسانها، از اوج تکامل دریوپیتکوس تا ظهور اولین انسانها زمان بسیار درازتری طول کشیده است. اندازهی رشد تکامل مغز از پیتکانتروپوس تا نئاندرتال بایستی هم به طور مطلق و هم به طور نسبی بسیار شدید صورت گرفته باشد، هرچند در همان چند صد هزار سال در جوامع اولیهی انسانها نیز تغییرات نسبتاً ناچیزی در فنون اولیه به وجود آمده بود.
اما تأثیر تازه و نیرومند تحرک و فعالیت بر سازمان بدن انسان با چنان مقیاسی باعث پیشرفت و تکامل مغز گردید که قبل از آن به هیچ وجه نشده بود و هرگز نمیتوانست در سایر حیوانات هم به وقوع بپیوندد. اجداد انسان امروزی در دورهی میوسن، یعنی دریوپتیکوسها، دارای مغزی بودند که حجم آن چهارصد تا پانصد سانتی متر مکعب بود، و مغز پیتکانتروپوسها تقریباً دو برابر آن بود اما بسیاری از خصوصیات اولیهی خود را حفظ کرده یود، در حالی که مغز انسان کنونی تقریباً به سه برابر افزایش یافته و از لحاظ شکل و ظرافت و پیچیدگی ساختمان تغییرات بسیار شگرفی کرده است.
در سراسر دوران چهارم تکامل پیشرونده ی ابعاد مطلق و شکل و ساختمان مغز انسانها همراه با کاهش بعضی از قسمتهای آن ادامه یافت. اطلاع دقیق از تغییرات در شکل و ساختمان مغز انسانها بر اثر مطالعهی قالبهای جمجمههای فسیل شده به دست آمده است.
در جدارهای داخلی جمجمههای انسان فسیل شده به طور واضح آثار مشخص عروق خونی، که زمانی در سطح مغز گسترده بود، مشخص است. اما شکنجها بر روی استخوان اثر خفیفی داشته است. همیشه نمیتوان تقسیمات مغز را با دقت تعیین کرد. این اشکالات در مطالعهی قالبهای جمجمهی انسانهای کنونی نیز وجود دارد. همهی اینها مطالعه در چنین نواحی بسیار ظریف و مهم مغز، مانند نواحی حرکتی، تکلم، و گیجگاهی تحتانی، را که در تکامل اهمیت بسیاری دارد مشکل و گاهی غیرممکن میسازد.
مغز انسان در پردههایی (مننژ) پوشیده شده که در کودک تنگتر از انسان بالغ به جدارها چسبیده است، به طوری که سطح مغز کودک بر استخوان جدار جمجمه بهتر نقش میبندد. تیلی ادینگر نشان داد که قالب حفرهی جمجمهی انسان، میمونهای آدمنما، فیل، بال (یا وال)، و حیوانات دیگری که مغز بزرگی با چین و شکن دارند سطح صافی را نشان میدهد. ادینگر میگوید که اگر کسی بخواهد مغز را از قالب جمجمه مورد مطالعه قرار دهد، مانند آن است که دیرین شناسی در تاریکی برای یافتن چیزی کورمالی کند.
ادینگر از این لحاظ با ج. سیمینگتون همعقیده است که میگوید: 1- قالب جمجمهای که از انسان به دست میآید برای محقق راهنمای پیچیدگی و سادگی برجستگی مغز نیست. 2- قالبهایی که از جمجمههای انسان نئاندرتال لاشاپل اوسن به دست آمده است حتی به طور تخمین نمیتواند تکامل نسبی مناطق حواس و ارتباطات را در مغز نشان دهد. 3- نتایج مختلفی که بول، آنتونی، الیوت اسمیت، و دیگران درخصوص مشخصات میمونی و اولیهی مغز انسانهای پیش از تاریخ از مطالعهی قالبهای جمجمه به دست آوردهاند مغلوط و نظری به نظر میآید.
با این حال چنان که ادینگر معتقد است، این قالبها به ما اجازه میدهند که نتایجی در بارهی شکل و مشخصات عمدهی مغز، مانند درجهی تکاملِ بخشهای پیشانی و پشت سری، به دست آوریم. ا. دبوا (1889) در توصیفی که از قالب جمجمهی پیتکانتروپوس به دست میدهد بر این امر تأکید میکند که آثار مهمی هرچند مستقیم نباشد در قالب مغز انسان از لحاظ خصوصیات ویژهی شکل اولیهی آن میتوان مشاهده کرد. با درنظر گرفتن قالبها، بخشهای پیشانی مغز پیتکانتروپوس باریک اما شکنجهای پیشانی تحتانی کاملاً رشد کرده است. دبوا این امر را به قدرت تکلم نسبت میدهد.
بنا بر توصیف دبوا، تخت بودن مغز پیتکانتروپوس در منطقهی آهیانه وضع مخصوصی دارد. از یک جهت به مغز انسانهای دیگر شباهت دارد، یعنی وسیعترین قسمت آن در سه پنجم فاصله از حاشیهی منطقهی پیشانی است. دبوا میگوید که به طور کلی مغز پیتکانتروپوس تا اندازهای درست مانند مغز بزرگ شدهی میمون آدمنماست. بعضی خصوصیات است که مغز پیتکانتروپوس را به مغز ژیبون نزدیک میکند. مثلاً چنان که دبوا میگوید، جای شکنج پهلویی مرکزی فوقانی (Precentral) و خصوصیات دیگر گواه بر این مدعاست.
قالبهای جمجمههای زیرین معمولاً برای تعیین نوع نئاندرتالها مورد استفاده قرار میگیرد: انسانهای نئاندرتال، لاشاپل اوسن، جبل الطارق، و لاکونیا. ادینگر مشخصات زیر را (با قید احتیاط) برای مغز نئاندرتال قائل است: نوع ساختمان آن شبیه انسان است، اما خصوصیاتِ میمونی واضحی نیز دارد؛ دراز و کمارتفاع است؛ قسمت جلو باریکتر و قسمت عقب پهنتر است؛ ارتفاع آن در ناحیهی آهیانه نسبت به انسان کوتاهتر، اما نسبت به میمونها آدمنما بلندتر است؛ تعداد شکنجها کمتر و توزیع آن تا حدی شبیه به مغز میمونهای آدمنماست. این امر به وسیلهی زاویهی انحراف بصل النخاع و باریکی قسمت جلو و منقار مانند بخش پیشانی و بخشهای پشت سری کاملاً تکامل یافتهای که حاوی مناطق بینایی است مشخص میشود. قسمت کرمیشکل مخچه به طور نسبی نسبت به انسان بیشتر رشد کرده و این یک ویژگی اولیه است. ادینگر میگوید که باید بیشتر به اندازههای اساسی مغزهای انسانهای فسیل شده اتکا کرد.
موارد زیر نیز نشان میدهد که بعضی از نئاندرتالها دارای سر بزرگ و مغز بزرگ بودند: جمجمهی انسان کنونی دارای طول از چهارده و سه دهم تا بیست و دو و نیم سانتیمتر و عرض از ده و یک دهم تا هفده و سه دهم سانتی متر، جمجمهی لاشاپل اوسن دارای طول بیست و هشت دهم سانتی متر و عرض پانزده و شش دهم سانتی متر، جمجمهی لاکونیا دارای طول بیست و سه دهم سانتی متر و عرض سیزده و هشت دهم سانتی متر، جمجمهی نئاندرتال دارای طول نوزده و نُه دهم سانتی متر و عرض چهارده و هفت دهم سانتی متر، قالب جمجمهی لاشاپل اوسن دارای طول هجده و نیم سانتی متر و عرض چهارده و نیم سانتی متر، قالب جمجمهی لاکونیا دارای طول هفده و هفتاد و پنج صدم سانتی متر و عرض سیزده و یک دهم سانتی متر، و قالب جمجمهی نئاندرتال دارای طول هفده و نیم سانتی متر و عرض سیزده و هشت دهم سانتی متر است.
ممکن است (گرچه همیشه این طور نیست) که ارقام دقیقی در تعیین حجم جمجمهی انسانهای دیگر به دست آورد. از تمام انسانهای در شُرُفِ تکوین اولیه، نئاندرتال لاشاپل اوسن به طور وضوح بزرگترین حجم جمجمه (هزار و ششصد سانتی متر مکعب) و پیتکانتروپوس دوم کوچکترینِ آن را دارا بود (هفتصد و پنجاه سانتی متر مکعب). حد تغییرات در حجم جمجمه در میان نئاندرتالها پانصد سانتی متر مکعب و نسبت به انسان کنونی که نٌهصد سانتی متر مکعب است کم است. این را نیز نباید فراموش کرد که حداقل و حداکثر تغییرات مربوط به تعداد افرادی است که مورد مطالعه قرار گرفتهاند. طول قالب جمجمهای که از انسان کنونی برداشته شده است درحدود صد و شصت و شش میلیمتر و عرض آن در حدود صد و سی و چهار میلیمتر است.
عدم تقارن زیاد، خاص جمجمههای انسانهای فسیل شده است. معمولاً نیمکُرهی مغزی سمت چپ خیلی رشدش بیشتر است و این ممکن است دلیل بر کثرت استعمال دست راست باشد. راست دست یا چپ دست بودن، ویژهی انسان است که او را از سایر پستانداران متمایز میکند. عدم تقارن قابل ملاحظهی دستها در بین اجداد ما فقط بعد از رشد و تکامل راست راه رفتن و آغاز کار میتوانست ظاهر شود.
عدم تقارن، در اندازهی نیمکُرههای مغز پیتکانتروپوسها نیز دیده شده است. طبق نظر الیوت اسمیت، پیتکانتروپوسها میبایستی چپ دست بوده باشند. برعکس، تیلنی خاطر نشان میسازد که بخش پیشانی چپ در مغز پیتکانتروپوس بیشتر رشد کرده است و به این جهت فرض میکند که این امر دلالت بر راست دست بودن آن میکند. عموماً رشد زیاد نیمکُرهی چپ مغز را میتوان از روی جمجمه فهمید، زیرا در سطح داخلی استخوان پشت سری چپ گودی قابل ملاحظهای دیده میشود. عدم تقارن مشهودی نیز در قالب جمجمهی سینانتروپوس مشاهده میگردد.
مغز نئاندرتال مانند مغز انسان کنونی به طور واضح عدم تقارن دارد. در قالب جمجمهای که از انسان لاشاپل اوسن برداشته شده است نیمکُرهی چپ هفت میلی متر کوتاهتر، هفت میلی متر پهنتر، و بلندتر از نیمکرهی راست است و ناحیهی آهیانهی گیجگاهی به مقیاس زیادی جلو آمده است. این حقیقت را هم باید به این مطلب افزود که ابعاد استخوان چنبر راست از استخوان چنبر چپ بزرگتر است.
در قالب جمجمهی انسان جبل الطارق، بخش پشت سری نیمکُرهی چپ از نیمکُرهی راست به مقدار زیادی جلوتر آمده است. در قالب جمجمهی انسان لاکونیا، نیمکرهی چپ درازتر، اما نیمکرهی راست رشدش بهتر است. بالاخره نیمکُرهی راست قالب جمجمهی نئاندرتال از چپ بزرگتر است.
از این توصیفها چنین به دست میآید که افراد راست دست بین انسانهای ابتدایی نیز دیده میشوند؛ و به نظر میرسد که اگر تعداد راست دستها خیلی زیاد نباشد لااقل از چپ دستها بیشتر است. شکل و شیوهی ساختن ابزار سنگی و تصاویری که انسانهای کهن بر روی صخرهها کشیدهاند دلیل ترجیح استعمال دست راست نسبت به دست چپ است. بنا بر عقیدهی ر. کوبلر انسانها ابتدا چپ دست بودهاند و بعداً در اثر استعمال سلاحهای پیچیدهتر (مثلاً استعمال سلاحهای دفاعی مانند سپر) دست راست در استعمال ترجیح یافته است. کوبلر به این حقیقت استناد میکند که اکثر ابزارهای سنگی قدیم آثاری در بر دارند که نشان میدهد با دست چپ ساخته شدهاند. اما ادینگر عقیده دارد که دو سوم ابزارهای چخماقی که در قسمت اخیر عهد حجر قدیم به وسیلهی انسان اولیه ساخته شدهاند کارِ مردم راست دست بوده است و همین امر در بارهی نقاشیهای غارها نیز صادق است.
قالبهای جمجمههای انسانهای فسیل شدهی نوع جدید و اعقاب آنها در تمام خصوصیات به هم شباهت دارند. بنابراین به نظر میرسد که میتوان با نظر د. ج. کونینگ هام موافقت کرد. او قبل از شناخته شدن قالبهای جمجمههای انسانهای فسیل شده نوشت که راست دست بودن یکی از خصوصیات ویژهی انسان در مراحل اولیهی تکاملش بوده است، حتی قبل از آن که قادر به تکلم صحیح بوده باشد. وی خاطر نشان میسازد که نیمکرههای چپ مغز در اکثر انسانهای کنونی از نیمکرهی راست آنها رشدش بسیار بیشتر است.
بنابراین در طی مسیر طولانی رشد و تکامل از میمون تا انسان در طی چندین میلیون سال اخیر، مغز اجداد بشر کنونی، یعنی میمونهای آدمنمای دورههای میوسن و پلیوسن بزرگتر شد و شکل آن تغییر کرد، در حالی که در دورهی پلیستوسن در میان انسانهای فسیل شده تکامل بسیار شدید خاصی پیش آمد که به حد عالی آن رسید و اکنون آن را در انسان کنونی مشاهده میکنیم.
تکامل مغز انسان با به کار بردن تئوری داروین در بارهی تکامل دنیای آلی بهتر قابل فهم میشود. مغز در اجداد بلافصل انسانها، یعنی استرالوپیتکوس، به یک حد عالی تکاملی رسیده بود، اما حداکثر انگیزهی رشد تکاملی را در آغاز کار در میان پیتکانتروپوسها به دست آورد. اگر اجداد بلافاصلهی بشر دارای مغز بسیار تکامل یافتهای نبودند موضوع عبور از میمون به انسان قابل پذیرش نبود. این امر به علت تغییر ناگهانی در رفتار اجداد ما که ناشی از فعالیتهای حیاتی جدید بود بسیار تسهیل شد. فعالیتهای جدید عبارت بود از شیوههای تازه در تهیهی غذا و دفاع در مقابل دشمن و شیوههای مخصوص در انجام کارهای اساسی حیاتی به کمک ابزارهای مصنوعی که انسان آنها را ساخته بود.
داروین جای برجستهای برای تکامل مغز اجداد بشر قائل بود. به عقیدهی او این امر حتی از زمانهای بسیار دور، یعنی از زمانی که انسان قادر شد تکلم را اختراع کند و به کار ببرد و اسلحه و ابزار و دام و غیره بسازد بایستی جای برجستهای داشته باشد. درنتیجهی این امر، انسان به کمک عادات اجتماعی بین همهی موجودات زنده، از همان زمانهای پیشین موقعیت ممتازی پیدا کرد. داروین سپس ادامه میدهد: «هنگامی که تکلم به صورت هنر و غریزه هر دو به کار رفت، در تکامل شعور قدم بزرگی برداشته شد، زیرا استعمال مداوم زبان در مغز منعکس شد و اثر جداناپذیری در آن باقی گذاشت. و این گام، خود در تکمیل و بهبود زبان اثر گذاشت. همچنان که چانسی رایت به حق خاطر نشان ساخته است، بزرگی مغز انسان نسبت به حیوانات پستتر ممکن است به طور عمده مربوط به استعمال زبانهای ناقص اولیه بوده باشد – زبان یعنی موتور عجیبی که محرک رشتههای فکر است که هرگز بر اثر احساس محض ممکن نبود به وجود بیاید، و یا اگر هم به وجود میآمد نمیتوانست ادامه یابد و تعقیب شود.»
آغاز و تکامل زبان که محتملاً انسان آن را در همان مراحل اولیه تحصیل کرد در تکامل مغز انسان دارای اهمیت استثنایی بود. احتمالاً شروع آن هنگام انتقال میمون آدمنما به انسان، یعنی در میان انسانهای در شُرُف تکوین بوده است. در مشخص کردن مراحل تاریخی فرهنگ و تمدن، مطالب زیر را در بارهی نخستین مرحله یعنی مرحلهی پست بربریت میتوان بیان داشت: «انسان در دوران صباوت نژادش هنوز در مسکن اولیهاش، یعنی در نواحی جنگلی استوایی یا نیمه استوایی تا حدی روی درختان میزیست؛ همین امر به تنهایی میتواند بقای او را در برابر حیوانات درندهی بزرگ توجیه کند. میوهها و دانههای مغزدار و ریشهها غذای او را تشکیل میدادند؛ به وجود آمدن زبان بزرگترین موفقیت در این دوره بود. هیچ یک از مردمی که در دورهی تاریخی شناخته شدهاند دیگر در این مرحلهی ابتدایی نبودهاند. اگرچه این دوره هزاران سال طول کشیده است لکن ما هیچ دلیل روشنی بر وجود آن در دست نداریم؛ اما وقتی اشتقاق بشر از حیوان را میپذیریم، پذیرش این مرحلهی انتقالی نیز ناگزیر است.»
بعضی از دانشمندان شروع تکلم را خیلی دورتر، تا عهد حجر اولیه یا میانی به عقب میبرند. امکان دارد که سینانتروپوسها به شکلهای بسیار ابتدایی تکلم میکردهاند. مرحلهی اول تکلم واقعی بایستی در زمان نئاندرتالها صورت گرفته باشد. بلاک تصور میکند که سینانتروپوسها تکلم میکردهاند. میتوان پذیرفت که انسان پیتکانتروپوس جاوه قادر به تکلم نبوده است، و مانند اغلب حیوانات از صداهای نامنظم چندی که دلالت بر بعضی از حالات روانی آنها میکرده استفاده مینموده است، و همین صداها به عنوان علائمی که مربوط به جریانات کار بود به کار میرفت. اما به هر حال نسبت به صداهای معمول بین شامپانزهها بیشتر و متنوعتر بوده است. امکان دارد که انسان اولیه اصوات نسبتاً نرمتری را که ناشی از احساسات نبوده، یعنی سروصداهای مربوط به حیات، نیز به کار میبرده است که به عقیدهی و. و. بوناک در تکامل تکلم اهمیت شایانی داشت.
دانشمندان امریکایی مانند روبرت یرک و بلانش لرنید مطالعهی خاصی در بارهی اصوات شامپانزهها به عمل آوردند. دانشمندان مزبور به این نتیجه رسیدند که شامپانزهها در حدود سی صدا از خود در میآورند که هر یک به عنوان یک علامت مفهومی دارد و حالت روانی خاص و یا وضع آنها را نسبت به پدیدهای از محیط نشان میدهد. از صداهای گوریل اطلاع چندانی در دست نیست. معمولاً از غرش گوریل نر به هنگام حمله به دشمن ذکری به میان آمده است. یکی از دانشمندان توانسته است گوریل نر کوهستانی را با دو مادهی آن بر روی شاخهی درختی مشاهده کند و صداهای نرم و ملایمی نیز از آنها شنیده است. در میان اورانگوتانها نیز اصوات کمی معمول است: آنها حیوانات ساکتی هستند و فقط در مواقع فشار خاص، هنگام هیجاناتی مانند ترس، خشم، و درد خرخر میکنند، میغرند و زوزه میکشند. صداهای بلند ژیبونها از چند کیلومتری به گوش میرسد.
تمام تلاشهایی که روبرت یرک برای آموزش حرف زدن به شامپانزه به کار برد با شکست مواجه شد هر چند شیوههای مختلفی را برای تحقق این امر به کار برد. یرک پیشنهاد کرد که باید برای حرف زدن شامپانزهها شیوهای به کار برود که برای حرف زدن اطفال کر و لال به کار میرود. اگر چنین شیوههایی اصولاً بتواند موفقیتی در بر داشته باشد فقط ممکن است به کار بردن آنها در بارهی بچههای کوچک شامپانزه مفید واقع شود زیرا تکامل انتوژنی مغز شامپانزه زودتر از انسان صورت میگیرد.
باید به خاطر داشت که دلیل اصلی اشکال تعلیم، حتی چند کلمه، به میمونهای آدمنما، دستگاه ناقص و ابتدایی تکلم آنهاست. مطلب دیگری که باید درنظر گرفته شود اختلاف قابل ملاحظهای است که بین ساختمان اعضای صوتی میمونهای آدمنما و انسان وجود دارد.
لودویگ ادینگر با مشاهدهی رشد بسیار زیاد نیمکُرهی مغز شامپانزه، امکان تعلیم دادن چند کلمهای را از طرف یک معلم صبور به یک میمون آدمنما قبول میکند، اما همواره فاصلهی بینهایت زیادی بین او و انسان باقی میماند، چون اساس کار برای فهمیدن درست که همان مناطق مربوطهی مغز آنهاست تکامل نیافته است.
بسیاری از دانشمندان معتقدند که برای ایجاد تکلم، خصوصیت جسمانی لازم، برجستگی چانه است که فقط مخصوص انسانهای کنونی است. نئاندرتالها عموماً این برجستگی را ندارند، انسان میمونها و هر کدام از میمونهای فسیل شده یا میمونهای موجود نیز آن را ندارند (به استثنای ژیبون پاپرهدار و سیامانگ). اما شروع تکلم را نباید به وجود برجستگی چانه مربوط دانست زیرا تلفظ اصوات قبل از هر چیز مستلزم کار درست و منظم تمام دستگاه تکلم از جمله مناطق حواس و حافظه در مغز است که از لحاظ فیلوژنیک در مناطق جدید بخشهای آهیانه و گیجگاه واقع شده است.
طبق نظر لوئی بولک، وجود چانهی انسان به طور عمده بر اثر کاهش و تقلیل حاشیهی حفرهدار limbus alveolar است که خود قسمتی از آروارهی زیرین است و دندانها روی آن قرار دارد. قسمت تحتانی، یعنی تنهی آرواره کمتر تقلیل یافته و درنتیجه موجب برجستگی چانه شده است. قسمت برآمدهی پایین در آروارهی تحتانی فیل با سایر پستانداران قابل مقایسه است؛ دستگاه دندانی فیل بیشتر تقلیل یافته است به طوری که اکنون شامل چهار دندان آسیای بزرگ و دو نیش فوقانی، یعنی دو دندان بلند است که مجموعاً شش دندان میشود.
اعمال تکلم فقط تأثیر ثانوی در تشکیل اساس برجستگی چانه داشته است. مهمترین خصوصیات در تکامل قدرت تکلم در انسان عبارتند از: تغییر شکل آروارهی تحتانی که شکل درازش به صورت نعل اسب درآمد، اندازهی حفرهی دهان بزرگ شد به طوری که زبان میتواند در آن حرکت کند، و حرکت آزادتر آروارهی تحتانی در شرایط جدید به علت کوچک شدن دندانهای نیش امکانپذیر گردید.
مهمترین عوامل در رشد و تکامل تکلم خصوصیات فیزیولوژیکی و تشریحی بخشهای پیشانی قشر مغز هستند (به موازات رشد و تکامل مناطق آهیانهای و گیجگاهی). تلاشهای زیادی به کار رفته است تا درجهی تکامل مغز را که به وسیلهی این مهمترین قسمت مغز روی قالبهای جمجمههای فسیل شده نشان داده شده است به اثبات برساند. متأسفانه اخذ هرگونه نتیجهی مربوط به تکلم از قالب جمجمه، حتی وقتی که با قالبهای انسان کنونی مقایسه شود، مشکل است. به علاوه حتی اگر خود مغز را هم مورد مطالعه قرار دهیم باز اخذ نتیجه بسیار مشکل است. قالب جمجمه فقط شکل مغز را در پردهاش نشان میدهد و پردهی مغز چنان پوشش کاملی است که چین و شکنجهای مغز را میپوشاند و فقط تصویری از بزرگترین عروق خونی را نشان میدهد. تلاش تازهای برای مطالعهی قالبهای جمجمهی انسانهای فسیل شده به مقیاس زیاد در آزمایشگاه مغز مؤسسهی انسان شناسی مسکو به عمل آمد.
تکلم یک عامل مادرزادی نیست. این امر مخصوصاً در بارهی بچههای نادری که به طور کامل از دیگران جدا مانده یا بین حیوانات و دور از اجتماع بشری زیستهاند به اثبات رسیده است. این بچهها عموماً وقتی یافت شدهاند قادر به تکلم نبودهاند.
از تمام علقهها و روابط متقابل افراد با خصوصیات گروه، که در میان انسانهای اولیه وجود داشت، مهمترین آنها برای آغاز تکلم روابط ناشی از فعالیت بود. در طی شکار حیوانات به وسیلهی همهی گروه و طی تقسیم بعدی گوشت آن بین اعضای اجتماع، و ساختن مشترک ابزارهای خشن اولیه، و طی همهی فعالیتها در سراسر کار روزانه، روزی که کاملاً برای تنازع بقا به سر میآمد، مردم اولیه برای ارتباط احساس احتیاج به صدا میکردند تا فعالیتهای آنها را نظم دهد و بهبود بخشد. به این طریق، اصوات مختلف ، و برای کمک به آنها، حرکات و اَشکالِ قیافه، به صورت یک احتیاج حیاتی درآمد که طریق کاملاً حاضر و آماده و قابل درکی را برای انجام بعضی اعمال و حرکات نشان میداد و همهی افراد گروه با آن توافق داشتند. صداها در تاریکی اهمیت خاصی پیدا کرده، و بار دیگر هنگامی که اجداد ما در غار به دور آتش جمع شدند، فرصت دیگری پیدا شد که تکلم خود را بسط و توسعه دهند. استعمال آتش و اختراع شیوههای تحصیل آن، در زبان نئاندرتالها بایستی عامل بزرگی در تکمیل زبان بوده باشد.
در قرن نوزدهم میلادی نظریات تازهای در بارهی تکامل زبان ابراز گردید و برخی از این نظریهها مبتنی بر این است که زبان به عنوان یک وسیلهی ارتباط بین مردم به صورت اصوات همراه با فعالیت و پس از شروع آن و سایر اعمال مشترک انسانهای اولیه آغاز شده است. تسلط انسان بر طبیعت که با تکامل دست به سبب کار شروع میشود افق انسان را در هر پیشرفت تازهای وسیعتر کرد. او دائماً خواص اشیاء طبیعی را که تا آن موقع مجهول بود کشف میکرد. از طرف دیگر، توسعه و تکامل فعالیتها، به علت کثرت پشتیبانیهای متقابل، افراد گروههای انسانها و فعالیتهای مشترک و آشکار شدن فوائد آن در مقابل فعالیت فردی، اجباراً افراد اجتماع را به هم نزدیک کرد. خلاصه انسانهای در شُرُف تکوین به مرحلهای رسیدند که مطالبی داشتند که برای یکدیگر نقل کنند. حنجرهی تکامل نیافتهی میمون آدمنما آرام اما به طور مسلم رفته رفته تکمیل شد و اعضای دهان به تدریج به تلفظ حروف یکی پس از دیگری موفق گردیدند. تکامل زیاد مغز همراه با حرکت قائم مهمترین شرایط لازم برای ظهور تکلم و زبان بود، اما اثر تکلم بر مغز نیز کمتر از آنها نبود. بنابراین شاید بتوان گفت که تکلم، یکی از محرکهای اصلی است که تحت تأثیر آن مغز میمونهای آدمنما به مغز انسان تبدیل شده است. تکلم پدیدهی بسیار ممتازی بود. این پدیده برای اجتماع مفید بود و تکامل آن به ناگزیر ادامه یافت.
نمونههایی از زندگی حیوانات را میتوان در این جا نقل نمود که این موضوع که تکلم بر اثر فعالیت رشد و تکامل یافت را تأیید میکند. صدای انسان ممکن است برای حیوانات وحشی دارای مفهوم خطر باشد، اما اصوات تکلم برای حیوانات اهلی مثلاً سگها تا حدی قابل درک است، صرف نظر از این که انسان به چه زبانی صحبت کند همواره این فهم در حدود فهم و درک محدود مغز حیوانات خواهد بود.
کلماتی که از طرف انسان ادا میشود برای حیوانات اهلی علائمی حاکی از اعمالی مشخص میشود، اعمالی که انسان یا حیوان خودش باید آن را به انجام رساند. حیواناتی که قادر به تشکیل و تکامل انعکاسهای شرطی سریع و ثابت هستند (مانند حیواناتی که قابل تربیت هستند) نشان دادهاند که وقتی رام یا اهلی میشوند بهتر میتوانند مطالب را بفهمند به شرط آن که اطاعتشان با تأیید و پاداش و عدم اطاعتشان با مجازات مواجه گردد.
اصوات تکلم که ابتدا به منزلهی علائم برای اعمال به کار میرفت به تدریج برای نشان دادن اشیاء و پدیدهها نیز به کار رفت. تعداد علائم صوتی افزایش یافت و اهمیت بیشتری متوجه فشار، آهنگ، تشدید آهنگ، لحن و توالی آن شد. و در حالی که زبان صوتی یا تکلم تکامل مییافت دستگاه تولید کنندهی اصوات نیز دستخوش تغییرات معینی میشد. دستگاههای درک اصوات تکمیل شد، گرچه همیشه قادر به شنیدن اختلافات جزئی و ارتفاعات و طنین اصوات تکلم، مانند سایر پستانداران، نیستند. اما انسان به طور نامحدودی در درک مفهوم اصوات در مرتبهی بالاتری قرار دارد مخصوصاً هنگامی که با ترکیب اصوات سروکار پیدا میکند؛ از این لحاظ دستگاه شنوایی انسان خیلی تکامل یافته و او را قادر میسازد که تعداد بسیار بیشتری از اصوات و معانی آنها را بهتر از هر حیوان دیگری تشخیص دهد. قسمت محیطی دستگاه شنوایی انسان مانند بعضی از میمونهای آدمنما، دستخوش تقلیل شد، چنان که میتوان آن را از عدم تحرک و نقص عضلات گوش انسان دریافت.
طبق تحقیقات س. م. بلینکف قسمت مرکزی دستگاه شنوایی مغز از لحاظ کیفی و ساختمانی با همین ناحیه در میمونهای آدمنما فرق دارد؛ این امر در خصوص تمام بخش گیجگاهی نیز صادق است. فقط بخشهای گیجگاهی ، پیشانی، و آهیانهای قشر مغز نیست که در اعمال تکلم دخالت دارد بلکه تمام قشر مغز به عنوان یک مجموعه در این اعمال مؤثر است.
تنها انسان قادر است که فکر خود را به صورت کلمات درآورد: با استعمال اصطلاح پاولف، سیستم علائم ثانوی (تکلم) برای تکامل شعور پایهی بسیار مهمی است. سیستم علائم ثانوی با سیستم علائم نخستین کاملاً مربوط است که انعکاسهای شرطی معمولی را در بر میگیرد و انعکاس آگاهانهی شرطی خاص انسان را با کلمه متحد میسازد که دلالت بر اعمال، اشیاء، و روابط بین آنها و ادراکات و غیره میکند. نظریهی پاولف در بارهی سیستم علائم ثانوی یکی از کارهای بسیار مهم دانش روسیه است. این نظریه ما را قادر میسازد که این نظریه که زبان در طی مراحل فعالیت به وجود آمده است را توسعه دهیم. این مسألهای است که توجه بسیاری از متفکرین را به خود جلب کرده است. مثلاً افکار جالبی در خصوص زبان در نوشتههای آ. م. گورکی نیز مییابیم: «میدانیم که تواناییهایی که انسان را نسبت به حیوانات ممتاز میکند در طی جریان کار تکامل یافت و هنوز هم تکامل مییابد؛ توانایی تکلم نیز از همین رهگذر است.» وی میگوید که ابتدا شکلهای افواهی و کلمات مبین مقیاسها (سنگین، دور) و پس از آن اسامی ابزارهای خشن به وجود آمد. به عقیدهی او هیچ کلمهی بیمعنایی در زبان اولیه وجود نداشت. او از ارتباط اساسی و نزدیک میان تکلم و فکر انسان و فعالیت و تحرک صحبت میکند: «عقل انسان طی عمل تحدید سازمان مادهای که به طور ناقص و خام سازمان یافته بود به هیجان و فعالیت درآمد، و خود نیرویی است به طور دقیق و ظریف سازمان یافته. نیرویی که لاینقطع سازمان آن ظریفتر و پیچیدهتر میشود.»
این گونه به نظر میرسد که احتمالاً زبان، رشد و تکامل پیشروندهی انسان را از مرحلهی نئاندرتال جلو راند: رشد سریع تکلم در آن دوره محتملاً تبدیل انسان اولیه را به انسانهای عالیتر یعنی انسان کروماینون تسهیل کرد. نئاندرتالهای بعدی با توانایی ایجاد آتش و با آغاز رسم تدفین اموات در غارهایی که مسکن آنها بود، و با شیوههای کار کردن با استخوان، از اجداد خود، نئاندرتالهای اولیه، بسیار پیشافتادهتر بودند و در مرحلهی تکاملی بالاتری قرار داشتند.
تکلم پیشرفت کرد و بین انسانهای فسیل شدهی گروه جدید، یعنی انسانهای نوین «کامل» منطقی، پیچیدهتر و کاملتر شد، مردمی که مراحل بعدی تاریخ فرهنگ و تمدن ، و مراحل تکامل اقتصادی و اجتماعی را با مقیاسی دائم التزاید طی کردند.
جنان که از رئوس مطالب فوق به دست میآید بشر کنونی نتیجهی جریان تکاملی درازی است که در اولین و طولانیترین تقسیم تاریخ انسان از لحاظ فیلوژنی، جزئی از تکامل عمومی جهان حیوانات و تابع قوانین زیستی آن بود. البته این دیدگاه بشرگرایانهی انسان است در حالی که آموزههای مذهبی قائل به گزینش همین بشر تکامل یافته از جانب خدا و سیر تکامل معنوی انسان که چیزی سوای تکامل فیزیولوژیکی اوست هستند.
به هر حال ظهور نخستین مردم با کار، رسوم اجتماعی و تکلم، جهشی به سوی جلو و پرش یا به عبارتی گسستی در زنجیر تکامل بود. با یک تغییر ناگهانی، یعنی یک پرش پلکانی و قطعی در مسیر تکامل، مرحلهی جدیدی در تکامل مادهی زنده به صورت ظهور انسان آغاز گردید. این آغاز مرحلهی کاملاً تازهای در تشکیل انسان بود. انسانهای در شُرُف تکوین درواقع حیوان نبودند. کارِ قدیمترین و نخستین انسانها که ابزارهای خود را میساختند هم از لحاظ کیفی و هم از لحاظ اصولی با کار سگهای آبی، مورچگان، زنبوران عسل، و پرندگانی که آشیانهی خود را میسازند تفاوت دارد. در تکامل حیوانات فقط عوامل طبیعی و زیستی عمل میکند. تبدیل میمونهای آدمنما به بشر تحت تأثیر مجموعهای از عوامل اجتماعی و زیستی صورت گرفت: جریان این تشکیل از لحاظ کیفی با تکامل دنیای جانوران متفاوت است.
پ پ لازاروف (1929) عقیده دارد که پیشرفت جبههی سرد مربوط به تغییراتی در تقسیم زمین و مقادیر آب در قطب شمال است، تغییراتی که جریان آبهای سرد و گرم را به هم زد. لازاروف مینویسد که در اواخر دوران سوم و اوایل دوران چهارم، «قسمتهایی از قارهی اروپای آینده از جریانات آب گرم اقیانوسها جدا شد و منطقهی قطبی از آبهای گرم استوایی محروم گردید.»
گ سیسمون (1930) بر عکس معتقد است که گسترش یخ در پلیستوسن مربوط به شدت تابش اشعهی خورشید و بخار شدن آب اقیانوسها بوده است. اما این نظریه عموماً پذیرفته نشده است. افزایش رطوبت جو و پایین آمدن درجه حرارت شاید برای جمع شدن تودههای یخ در شمال کافی باشد، مانند یخی که اکنون در گرد زمین گروئینلند وجود دارد و به تدریج گوشههای آن ذوب میشود.
یخبندان به ویژه در اروپا، به سمت شمال گسترش داشت، و نه فقط شبه جزیرهی اسکاندیناوی و جزایر بریتانیای کبیر را در بر میگرفت، بلکه همچنین قسمتهایی را که اکنون به نام آلمان، فرانسه، و لهستان نامیده میشود و نیز بخش قابل ملاحظهای از منطقهی اروپایی روسیه تا جنوب و جنوب شرقی آن را شامل میگردید. اگر به این نواحی، نقاطی را که در آسیا و شمال قارهی امریکا از یخ پوشیده بود و گاهی قطر آن به صدها متر میرسید بیافزاییم سطح آن تقریباً بالغ بر هشت میلیون کیلومتر میشود.
رسوبهای شنی، رسی، سنگهای ساییده شده، و خاکهای رسوبی دیگری که پس از اتمام اعصار یخبندان و بین یخبندان به جا مانده است امروزه نواحی قابل ملاحظهای را پوشانده است. مثلاً این امر را میتوان در قسمت اروپایی روسیه ملاحظه کرد. از روی این رسوبات و لایههای قسمتهای دیگر اروپاست که کیفیات اصلی تاریخ زمین شناسی دوران چهارم ثابت شده است، تاریخ دورانی که در آن انسان شکل گرفت و ابتدای آن از پیتکانتروپوس و سینانتروپوس آغاز میگردد.
تغییرات زیاد آب و هوا و پیشرفت و عقبنشینی تودههای یخ در نقاط مجاور یخبندان در تکامل حیوانات و گیاهان تأثیر زیادی داشته است، مخصوصاً چون در این باره صعود و نزول همزمانی در بعضی از نواحی دنیا و نقاط متصل به قارههای دیگر رخ داده است. این امر ممکن است موجب مهاجرت بعضی از حیوانات از آسیا و افریقا به اروپا و بالعکس شده باشد. انسان اولیه نیز بایستی در این مهاجرت شرکت کرده باشد، زیرا زندگیاش کاملاً به دسترسی به گیاهان مأکول و شکار وابسته بوده است.
برخی از دانشمندان معتقدند که چهار عصر یخبندان وجود داشته است که عبارت بودهاند از 1- گونز 2- میندل 3- ریس 4- وورم. این نامها را آلبرخت پنک از نواحی آلپ در سویس که در آنجا تحقیقات مفصلی در بارهی این اعصار به عمل آورد برای آنها برگزید. به عقیدهی وی هر عصر در حدود بیست و پنج هزار سال به طول کشیده است. سه عصر گرمتری که «بین یخبندانها» بوده است به ترتیب، صد و هفتاد و پنج، دویست، و صد هزار سال طول کشیده است.
برای احتساب مدت دوران چهارم، پنک مدتی را به عنوان واحد زمان پیشنهاد کرد که «وورم» تا زمان حال، یعنی بیست و پنج هزار سال طول کشیده است. اگر این رقم را بنا بر پیشنهاد زمین شناسان روسیه دو برابر کنیم تمام ارقام دیگر نیز دو برابر خواهد شد. ارزش قطعی آنها با به کار بردن همهی معلومات حاصله از مطالعهی دوران چهارم در اروپای شرقی و بخشهای اروپایی روسیه به اثبات میرسد. اعصار بین یخبندان به ترتیب گونر – میندل، میندل ریس، و ریس وورم نامیده میشود.
در دهههای اخیر، نظریهی تعدد اعصار یخبندان (polyglacialism) یعنی تقسیم یک عصر یخبندان به چندین دوره، از طرف دانشمندان، زمین شناسان و دیرین شناسان روسیه از اساس متزلزل شده است. اثر و. ای. گرومف در این باره فوق العاده اهمیت دارد. وی میگوید که تئوری تعدد اعصار یخبندان (پُلیگلسیالیسم) تنها از روی سنگشناسی بنا شده که به کمک آن تلاشهایی به عمل آمده است تا مثلاً این مسأله را مطرح کند که آیا سنگهای سائیده شده و کیفیات دیگر مربوط به زمین شناسی مربوط به تشکیل یخبندان هست یا نه؛ علاوه بر این وی میگوید که معلوماتی که برای تخمین تغییرات در آخرین حد برفهای دائمیِ اعصار اولیه به کار میرود صرفاً مربوط به سطح زمین است، یعنی محاسباتی که از وجود یک سلسله زمینهای تخت لبهی رودخانهها یا رسوبات سنگ و خاک ناشی از یخ در ارتفاعات مختلف به دست میآید.
گرومف میافزاید که اطلاعاتی که از مجموع گیاهان و جانوران و از بقایای فسیل شدهی انسان به دست آمده است یا اصلاً به عنوان دلیل تناوب اعصار یخبندان و بین یخبندان به کار نرفته است و یا استفادهی کاملی از آن به عمل نیامده است. به عقیدهی وی، در دیرین شناسی و باستان شناسی اساسی، تئوری تعدد اعصار یخبندان در دوران چهارم وجود ندارد، اعصاری که به تناوب، در میان آنها، اعصار بین یخبندان وجود داشته و نسبت به امروزه آب و هوایش ملایمتر و میزان برفش هم بیشتر نبوده باشد.
گرومف، بر مبنای مطالعهی جانوران روسیه تا شصت درجه عرض شمالی، مخصوصاً در قسمت اروپایی آن، در دوران چهارم سه عصر تشخیص میدهد که عبارتند از 1- عصر پیش از یخبندان (میندل و میندل ریس) 2- عصر یخبندان (ریس، و مرحلهی بین ریس وورم، و وورم) 3-عصر پس از یخبندان. فقط در نیمهی دوم دوران چهارم بود که جانورانی که مقاومتشان در مقابل سرما زیاد بود از نوع جانوران قطب شمالی پیدا شدند و تکامل پیدا کردند و در یک برههی طولانی از زمان، عمومیت یافتند. جانورانِ قبل از این عصر، متنوعتر بودند و از لحاظ توارث، سه تغییر را نشان میدهند، اما هیچ یک از آنها شامل جانوران قطبی نیست.
در ابتدای عصر میندل یک تغییر اساسی در گروه جانوران رخ داد که همهی جانوران نیمه گرمسیری به کلی از بین رفتند و به جای آنها مجموعه جانوران جدیدی پیدا شدند که الاسموتریوم یعنی فیل جنوبی و کرگدن اتروریائی (اتروریا ناحیهای در ایتالیا بوده است که امروزه بخشی از توسکان را تشکیل میدهد) مهمترین آنهاست؛ در این جاست که گرومف خط مرزی بین دورانهای سوم و چهارم را ترسیم میکند. گرومف میگوید که تغییرات اساسی در مجموعهی جانوران مربوط به دگرگونی سریع شرایط آب و هواست. در اعصار قبل از میندل و میندل ابتدا آب و هوا به طور مشخص اقلیمی و سپس سرد شد و بالاخره یخبندان قارههای آسیا و اروپا پیش آمد.
پس از آن در اوایل عصر پس از یخبندان، آب و هوا ناگهان رو به گرمی رفت و به دنبال آن مرحلهی وورم پیش آمد که موجب تغییرات آشکاری در شرایط طبیعی دیگر نیز گردید و در تاریخ مجموعهی جانوران تحول شدیدی به وجود آورد –یعنی موجب انقراض سریع انواع جانوران قطبی و انقراض و یا فقر تدریجی گیاهان گردید که خود ناشی از نابود شدن حیواناتی مانند اسب و شتر و گلوتن بود (گلوتن نوعی جانور پشمالوی منطقهی شمالی اروپا و آسیا بوده و به خرس بادله شباهت داشته است).
بدون شک بدترین شرایط، برای انواع جانوران عصر ریس، بزرگترین مرحلهی یخبندان، بوده است. در این زمان، بسیاری از انواع، منقرض شدند، بعضیها مهاجرت کردند، و برخی دیگر با محیط ساختند. حیوانات خاص این عصر، فیلهای قدیمی (Elephas Trogoatheie) و گاو کوهاندار شاخ بلند و گوزن غول پیکر شمالی بودهاند.
به عقیدهی گرومف عصر ریس در تکامل جانوران و گیاهان مناطق مربوط به آسیا و اروپا یک عصر بحرانی بوده است که در آن انسان نیز روزگار سختی را گذرانده است. زمان حداکثر یخبندان شامل عصر پیشرفت موسترین یعنی عصر نئاندرتال و در نیمهی دومش انسانهای کرومانیون است. بنابراین گرومف عقیده دارد که مطالعه در بقایای حیوانات و ابزارها، نئاندرتالها را به نیمهی اول و اعصار بعدی حداکثر یخبندان، و انسانهای کرومانیون را به نیمهی دوم آن مربوط میسازد، به طوری که اوریگناسین بین نیمهی دوم عصر حداکثر یخبندان وسولوترین و ماگدالنین در مراحل ریس وورم و وورم واقع میشود. انسانهای عهد حجر قدیم، ماموت و گوزن نوع شمالی را شکار میکردند، این حیوانات و کرگدن پشمالو که نمایندگان خاص مجموعه حیوانات این عصر بودند، اسب را نیز شکار میکردهاند.
بنا بر طرح گرومف، انسانهای نئاندرتال و هایدلبرگ در اعصار موسترین و چلن و آشولین میزیستند، در حالی که سینانتروپوسها در عصر قبل از چلن زندگی میکردند که معادل با عصر گونز میندل است که دورهی انتقال از دوران سوم به دوران چهارم است. بالاخره گرومف، پیتکانتروپوسها را به دورهی حتی پیش از آن، یعنی به اواخر پلیوسن، که معادل با عصر گونز است به عقب میبرد.
به طور کلی، از یک میلیون سال دوران چهارم، پانصد هزار سال اول آن را عصر پیش از یخبندان و شروع یخبندان و نیمهی اول عصر بزرگترین یخبندان میگیرد. مرحلهی اول رشد و تکامل فرهنگ و تمدن یعنی اوایل عهد حجر قدیم که سطح فن ساختن ابزارهای سنگی در آن پایین است شامل همین عصر است (پ. پ. یفیمینکو 1953).
این مرحله، مرحلهی ابزارهای نامنظم است که در آن ابزارها شکل مشخصی نداشتهاند و نمیتوان آنها را درست طبقهبندی کرد. انواع قلمهای سنگی، لیسهها، و سرنیزههایی که در میان کارهای انسان مربوط به عهد حجر وسطی یافت شده است (این عهد سیصد تا چهارصد هزار سال طول کشیده است) شکل نسبتاً مشخص به خود گرفتهاند. اواخر عهد حجر قدیم که دارای ابزارهای سنگی نوع جدید فراوانی است مربوط به آخرین صد هزار سال دوران چهارم است.
سازندگان ابزارهای فاقد شکل و نامنظم، انسانهای اولیه بودند. ابزارهای عهد حجر قدیم میانی به وسیلهی نئاندرتالها ساخته شد و در اواخر عهد حجر قدیم، ابزارهای کاملتر با مجموعهی غنیتری که شامل ابزارهای بُرنده و مصنوعات استخوانی اولیه بود به وسیلهی انسانهای کرومانیون ساخته شد.
در طی زمانهای متناوب سرما یا اعصار یخبندان، حیوانات و نباتات و همراه آنها انسان، در برابر پیشرفت یخ، به طرف جنوب و جنوب شرقی و غربی عقبنشینی کردند. در اعصار بین یخبندها، انسان دوباره بر زمینهایی که از یخبندان آزاد شد پراکنده گردید، سرزمینهایی که ابتدا گیاه پیدا کرد و پس از آن حیوانات به آنها روی آوردند.
طرز زندگی انسان به علت مبارزهی دائمی برای حفظ بقا در مقابل شرایط طبیعی که دستخوش تغییرات ناگهانی بود تغییر کرد. انسانها به طور دسته جمعی ابزار میساختند و به شکار میپرداختند؛ ابتدا پستانداران کوچک را شکار میکردند و بعداً به حیوانات بزرگ مانند فیل پرداختند و به تدریج رقبای خطرناکی برای آنها شدند. وسایل سنگی تیز و چماق در دست انسانهای اولیه بیش از وسایل طبیعی دفاع در مقابل حمله مورد استفاده قرار میگرفت.
انسانهای نئاندرتال و وضع جسمانی آنها
مرحلهی انسانهای نئاندرتال در تکامل انسان با کشفیات متعددی از بقایای استخوانی در قسمتهای مختلف اروپا و آسیا و افریقا مشخص شد. انسانهای نئاندرتال اغلب در اواسط عهد ابزارهای سنگی قدیمی یعنی عهد حجر قدیم میزیستند. این نیمهی اول مرحلهی حداکثر یخبندان بود که مطابق با عصر ریس است. این عصر به عصر موسترین نیز معروف است.بسیاری از دانشمندان غرب، عصر موسترین را با عصر ریس – وورم یا حتی با وورم یکسان میدانند. اما تمام عهد حجر قدیم میانی چنان که متذکر شدیم چندین هزار سال طول کشیده است. این عهد با در نظر گرفتن کیفیت ابزارسازی، تقسیمات مفصلتری پیدا میکند. ابزارهای استخوانی تنها در اواخر عصر موسترین پیدا شدند. ابزارهای سنگی مخصوص انسانهای نئاندرتال همراه با استخوانهای یک انسان جوان در غار تحتانی لوموستیهی فرانسه در سال 1908 و در جاهای دیگر یافت شد.
نخستین جمجمهی نئاندرتال بالغ در سال 1848 میلادی در یک معدن سنگ در جبل الطارق (اسپانیا) کشف شد. این جمجمه عبارت بود از جمجمهی ناقص زنی که برجستگی فوق کاسهی چشمی ضعیفی داشت و حجم جمجمه فقط هزار و هشتاد سانتیمتر مکعب بود. در همان محل در سال 1926 ابزارهای سنگی با جمجمهی بچهی انسان نئاندرتال پنج سالهای کشف شد.
در غار فلد هوفر در نزدیکی دوسلدورف در مصب رودخانهی دوسل (در درهی نئاندرتال آلمان) کاسهی سر و قسمتهایی از جمجمهی انسانهای نئاندرتال کشف شد. حجم این جمجمهها برای این نوع انسانهای اولیه تا حدی بزرگ، یعنی در حدود هزار و چهار صد سانتی متر مکعب بود، اما پیشانی آن شیب قابل ملاحظهای داشت و مانند شامپانزه دارای برجستگی فوق کاسهی چشمی نمایان و متصلی بود.
بر سر جمجمهی نئاندرتال گفت و گوی قابل ملاحظهای در گرفت. دانشمند آلمانی رودُلف فیرخو بر این عقیده بود که این جمجمه متعلق به انسان کنونی است و به علت یک نوع بیماری دارای چنین خصوصیاتی شده است. او همچنین معتقد بود که فشار طبقات زمین بعداً بر روی شکل جمجمه اثر گذاشته است. داروین اهمیت زیادی برای جمجمهی انسان نئاندرتال قائل نشد و فقط قدمت و حجم بزرگ آن را مورد توجه قرار داد. این کشف مانند جمجمهی جبل الطارق مدتها در گوشهی انزوا افتاده بود تا در زمانهای بسیار بعد از آن جمجمههای فراوان و استخوانهایی از نوع آن همراه با ابزارهای سنگی که به همان اندازه خشن بود یافت شد.
آثار استخوانهای یک مرد نئاندرتال پنجاه تا پنجاه و پنج ساله که از پایینترین طبقهی غار بوفیا نزدیک دهکدهی لاشاپل اوسن فرانسه در سال 1908 یافت شد دارای اهمیت فراوانی است. این جمجمه همهی خصوصیات ویژهی اکثر نئاندرتالها را به این شرح دارا بود: 1- برجستگی زیادِ فوق کاسهی چشمی و پیشانی سراشیب. 2- ناحیهی پشت سری که به نظر میرسد از بالا به پایین فشرده شده است. 3- قسمت صدفی (Squama) استخوان شقیقه دارای برجستگی افقی است. 4- زائدهی نیزهای آن تیز نیست. 5- استخوانهای تختِ گونه به عقب شیب دارد. 6- استخوان فک فوقانی، حفرهی نیش را که خاص انسان کنونی است ندارد. 7- آروارهی تحتانی قوی بدون برجستگی چانه است. حجم این جمجمه خیلی زیاد و در حدود هزار و ششصد سانتیمتر مکعب بود که از حجم متوسط جمجمهی نئاندرتال خیلی بزرگتر است. بنابراین اندازهی مغز نئاندرتال از انسان کنونی کمتر نبوده است اما بخشهای پیشانی آن کوچک بوده و مغز به طور کلی دارای مقداری وجوه مشابه با میمون بوده است.
انسان نئاندرتال دارای جمجمهی درازی بود که قسمتی از آن بر اثر رشد زیاد برجستگی فوق کاسهی چشمی او بود. طاق جمجمه بسیار پایین بود. بعضی از جمجمههای نئاندرتالها به انسان نزدیکتر است مثل جمجمهای که در اهرینگزدورف یافت شد.
کشفیات متعدد استخوانهای انسان نئاندرتال ما را قادر میسازد که یک تصویر کلی از این گروه که قبل از انسان کنونی بوده است به دست آوریم. انسان نئاندرتال قدش بلند نبود و به طور متوسط صد و شصت سانتی متر بوده است. طول دستهای او نسبت به پاهایش قدری کمتر از همین نسبت در انسان کنونی اروپاست.
در سال 1921 در غاری در تپهی برکن واقع در رودزیای شمالی (افریقا)، جمجمه، استخوان خاجی، قسمتی از استخوان بینام چپ و استخوان ران و درشتنی پای چپ انسان قدیمی همراه با مقادیر زیادی استخوان حیوانات دیگر که اکثر آنها پستانداران کوچک بودند یافت شد. این کشف بسیار مهمی بود هر چند زمان آن از لحاظ زمین شناسی معین نشده است (د. ن. آنوشین 1922،1923) و این نیز معلوم نگردیده است که جمجمه و استخوانهای اسکلت متعلق به یک شخص باشد.
جمجمهی انسان رودزیایی (وود وارد 1921) دارای برجستگی فوق کاسهی چشمی بسیار نیرومند، زوائد طرفی رشد یافته، پیشانی شیب دار، و برجستگی طولی استخوانی کوتاهی در استخوان پیشانی است؛ استخوان پشت سری آن نیز برجستگی عرضی دارد؛ مجرای ماگنوم آن نسبت به اکثر نئاندرتالها به مرکز قاعده ی استخوان جمجمه نزدیکتر و جای آن به انسان کنونی شباهت دارد. آروارهی تحتانی یافت نشد اما احتمال دارد که از آروارهی انسان هایدلبرگ بزرگتر باشد. حجم جمجمه 1322 سانتی متر مکعب بود. برخی از دانشمندان فکر کردند که ریخت جمجمهی انسان رودزیایی به پیتکانتروپوس شباهت دارد.
انسان رودزیایی شکلی را نشان میدهد که خصوصیات بسیار قدیمی (درازی جمجمه، برجستگی طولی روی استخوان پیشانی، برجستگی فوق کاسهی چشمی بسیار بلند، و پیشانی کاملاً سراشیب) و پیشرفته را هر دو با هم دارد، یعنی مجرای ماگنوم آن جلوتر قرار دارد، شکل اندامها به انسان معاصر شباهت دارد، و قدش نیز به انسان نزدیک است (صد و هشتاد سانتی متر است). به طور کلی انسان رودزیایی دارای شکل اولیه است و جایش در بین نئاندرتالها هنوز به خوبی روشن نیست. همین امر را میتوان در بارهی اهمیت آن در تکامل انسانهای بعدی متذکر شد.
جمجمهای که بهتر از همه حفظ شده بود از طرف واینرت مرمت شد و به صورت اصل در آمد. وی دریافت که جمجمه دارای مشخصات اولیهی بسیاری است و مانند میمونهای آدمنما برجستگی های فوق کاسهی چشمی قوی و یک برجستگی بلند پشت سری دارد و در ناحیهی زوائد نیزهای پهنتر است؛ مجرای ماگنوم نیز به سمت عقب متمایل است. حجم جمجمه زیاد نبود و فقط هزار و دویست سانتیمتر مکعب بود. واینرت این گروه را انسان –میمون و انسان نیازاراراآفریکانتروپوس نامید.
گ. ف. دبتس و سایر انسان شناسان روسیه معتقد بودند که مرمت و بازگرداندن جمجمه به اصل دقیق نبوده است چه با در نظر گرفتن طبیعت قطعات یاد شده مشکل است بتوان آنها را به صورت اولیه درآورد. بعضی از انسان شناسها معتقدند که آفریکانتروپوس یا به نئاندرتالها منسوب است و یا به گروهی که حد واسط بین انسان میمون و انسان اولیه است.
محل و گسترش گروه نئاندرتالها در سرتاسر خشکی قدیم، از کشفیات آسیا ثابت میگردد. کشف بقایای نئاندرتالها در جاوه در بیان تکامل انسان در جنوب شرقی آسیا دارای اهمیت بسیاری بود. گ. تن هآر زمین شناس هلندی در سال 1922 در رودخانهی سولو در سی کیلومتری تری نیل به امید دست یافتن به کشفیاتی، جایی را که پیتکانتروپوس یافت شد کاوش کرد و استخوانهای حیوانات فسیل شدهی بسیاری مانند غزال، خوک، اسب آبی، گاومیش، کرگدن، تمساح (کروکودیل)، و استگودون را یافت. قطعاتی از جمجمههای پنج انسان قدیمی را نیز در همان جا پیدا کرد. و. ف. ف. اوپن اورث بعداً در حفریات شرکت کرد و اولین توصیف را در بارهی جمجمهها به عمل آورد. در میان آنها استخوان پیشانی بچه به خوبی حفظ شده بود.
جمجمهها دراز هستند. یکی از آنها دویست و بیست و یک میلیمتر طول دارد، یعنی از متوسط اندازهی مربوط به انسان کنونی خیلی بیشتر است. جدار جمجمه بسیار ضخیم و حجم آن در حدود هزار سانتیمتر مکعب است. این جمجمه را به نام جمجمهی نگاندونگ اول مینامند که به نام دهکدهای است که جمجمه در نزدیکی آن کشف گردیده است. اوپن اورث پیشنهاد کرد که چون این جمجمهها در جاوه یافت شده است به نام جاوانتروپوس نامیده شوند.
اوپن اورث گفت که جمجمهی اول تا حدی به جمجمهی انسان رودزیایی شبیه است. ناحیه ی پیشانی شیب تندی دارد، اما طاق جمجمه دو سانتیمتر از طاق جمجمهی پیتکانتروپوس بلندتر است. برجستگی پشت سری عرضی خوب رشد کرده است. برجستگی فوق کاسهی چشمی قوی مخصوصی دارد و انتهاهای بسیار رشد یافتهی آن شبیه به انسان رودزیایی است.
بسیاری از خصوصیات نئاندرتال جاوه آن را به نمونه های اروپایی نزدیک میکند اما حجم جمجمه به طور قابل ملاحظهای کوچکتر است، گرچه جمجمهی اول به فرد پیری تعلق دارد.
انسان جاوه از لحاظ داشتن استخوان پیشانی طویل و یک برآمدگی در مجاورت برگما (bregma) یعنی محل الصاق درزهای سهمی و تاجی، شبیه پیتکانتروپوس است. اما از طرفی از لحاظ داشتن زائدهی نیزهای کاملاً مشخص و گودی مفصلی بسیار عمیق، که زائده ی لقمهای فک تحتانی را میگیرد، به انسان شباهت دارد.
جمجمههای جاوه دارای قدمت بسیار زیادی است. اوپن اورث و کیث عقیده دارند که انسان جاوه قدری دیرتر از پیتکانتروپوس زندگی میکرده است و زمان آن را اواخر پلیوسن میدانند. اما اوسبورن هنگامی که زمان انسان جاوه را صد و پنجاه هزار سال تخمین میزند و میگوید که در سومین عصر بین یخبندان (ریس وورم) زندگی میکرده است به نظر میرسد که به حقیقت نزدیکتر شده باشد.
اوپن اورث بر اساس مطالعه در جمجمهها تصویر زیر را در بارهی تکامل انسان اولیه ترسیم کرده است: انسان جاوه جد انسان رودزیایی و استرالیایی بوده است و انسان هایدلبرگ از سینانتروپوس، و انسان نئاندرتال اروپایی از انسان هایدلبرگ به وجود آمده است. این نظر اوپن اورث قانع کننده به نظر نمیرسد زیرا شکلهایی را که وی متذکر میشود از لحاظ سرزمین از هم بسیار دور هستند – یعنی انسان رودزیایی از انسان جاوه و انسان هایدلبرگ از سینانتروپوس.
سینانتروپوسها نمیتوانستند تا اروپا مهاجرت کنند. بهتر است فرض کنیم در نقطهای نزدیک اروپا، جایی نزدیک مرز آسیا و افریقا، همزمان با سینانتروپوسها، گروههای انسانهای اولیهای که مشابه آنها بودند رشد و تکامل یافتند و از آنها اَشکال بعدی، مثلاً انسان هایدلبرگ، نئاندرتالهای اروپا، نئاندرتال فلسطین، و انسان رودزیایی به وجود آمدند.
واینرت نیز مانند اوپن اورث معتقد است که انسان جاوهی نگاندونگ خلف مستقیم سینانتروپوس و جد انسان استرالیایی است. این عقیده نیز به نظر نمیرسد اعتباری داشته باشد زیرا انسانهای استرالیایی نسبتاً به تازگی، یعنی چند ده هزار سال پیش، از جنوب شرقی آسیا به آن قاره وارد شدند. در انسان شناسی روسیه از زمان تحقیقات ی. ی. روژینسکی به بعد (1949) فرضیهی وجود مراکز متعدد برای منشأ انسان کنونی رد شد و به جای آن وجود مرکز واحد پذیرفته شد؛ مرکز واحد بر اساس نزدیکی موروثی ساختمان جسمانی گروههای مختلف انسانهای کنونی مخصوصاً جمجمههای آنهاست.
نئاندرتالها در سرزمین روسیه
در تابستان سال 1938، هنگامی که باستان شناس آ. پ. اوکلادنیکف حفریات غار تشیک تاش را در نزدیکی بیزون در جنوب ازبکستان رهبری میکرد ابزارهای سنگی چندی کشف نمود که متعلق به عصر موسترین بود و اسکلت ناقص بچهی هشت سالهای را نیز یافت. او در همان جا بقایای اجاقهای بزرگ و استخوانهای متعدد و شاخهای بز کوهی «تکه» را که به نظر میرسد انسانِ نئاندرتال تشیک تاش آن را شکار میکرده است نیز یافت. اوکلادنیکف استخوانهای فسیل شدهی بچه را به مؤسسهی انسان شناسی مسکو فرستاد تا مورد مطالعه قرار گیرد. جمجمه از یکصد و پنجاه قطعه دوباره به صورت نخست ساخته شد. این کار مشکل توسط م. م. گراسیمف باستان شناس و مجسمهساز صورت گرفت. او ساختمان کامل بچه را نیز ساخت.نخستین مطالعهی کامل در خصوص جمجمه از طرف گ. ف. دبتس صورت گرفت. حجم جمجمه بسیار بزرگ یعنی هزار و چهارصد و نود سانتی متر مکعب است. اگر همین نئاندرتال به بلوغ رسیده بود مغزش حداقل به اندازهی مغز جمجمهی لاشاپل اوسن (هزار و ششصد سانتی متر مکعب) بزرگ میشد. شرح قالب جمجمهی پسر بچهی تشیک تاش علائمی از پیشرفت و انتقال به مغزی را نشان میدهد که شبیه مغز انسان است. در پیشانی علائم یک برجستگی فوق کاسهی چشمی کمرشد اما متصل دیده میشود. این جمجمه برجستگی چانه ندارد. همهی این خصوصیات متعلق به انسان نئاندرتال است اما دندانهای پسربچهی تشیک تاش دارای حفرههای کوچکی است، یعنی از نوع دندانهای نیش است که اکثر مردم معاصر آن را دارند.
کشف پسر بچهی تشیک تاش از لحاظ علمی دارای اهمیت بسیاری بود. این کشف، گواه بر این حقیقت است که انسان نئاندرتال درحدود صد هزار سال پیش در داخل قارهی آسیا در محیطی زندگی میکرد که با محیط امروز تفاوت چندانی نداشت. این منطقه خیلی کم تحت تأثیر یخبندان قرار گرفت، یخبندانی که در مناطق شمالی آسیا موجب تغییراتی گردید. بعضی از دانشمندان مانند هانس واینرت برای تأثیر دورههای یخبندان در تکامل و تبدیل نئاندرتال به انسان کنونی اهمیت درجه اول قائل هستند. اما کشف انسان تشیک تاش با این عقیده مغایرت دارد زیرا علاوه بر این که به نظر بیپایه میآید با نظریهی اساسی نقش قاطع فعالیت اجتماعی در تکوین و تکامل انسان نیز منافات دارد.
در تاریخی زودتر از آن، استخوان های فسیل شدهی یک انسان خیلی قدیمی در کریمه کشف شد. در 1924 در غاری در کیک کُبا در بیست و پنج کیلومتری شرق سیمفروپول بقایای یک انسان از گروه نئاندرتالها از طرف گ. آ. بنچ - اسمولفسکی کشف گردید. این آثار عبارت از استخوانهای کف پا، ساق پا، ودست یک فرد بالغ، و اسکلت ناقص یک کودک بود. در طبقات مختلف کف غار، هزاران ابزار سنگی یافت شده است که بنا بر عقیدهی بنچ ایمولفسکی متعلق به ابزارهای بیشکل و مراحل اخیر اشولین از تمدن عهد حجر اولیه است. ابزارهای استخوانی نیز کشف شد که مثلاً یکی از آنها به شکل سندان بود. کشف و توصیف کشفیات کیک کُبا در دیرین شناسی انسان سهم بزرگی داشت.
استخوان های دست و پای انسان کیک کُبا دارای اهمیت زیادی است. بنچ اسمولفسکی از اسکلت فسیل شدهی دستها و پاها حدس میزند که دست و پای انسان کیک کُبا به اندازهی انسان کنونی خوب رشد نکرده بوده است. او و بوناک هر دو معتقد بودند که ساختمان دست و پای انسان کیک کُبا این فرض را که اجداد انسان حیوان درختزی بودهاند رد میکند. آنان استدلال خود را بر حقایقی چند، مانند شباهت دست انسان کیک کُبا با دست جنس انسان متکی میکنند. اما به نظر نمیرسد که استدلال گ. آ. بنچ اسمولفسکی اساس کافی داشته باشد.
تعیین عصر زمین شناسی طبقات فوقانی و تحتانی غار و مصنوعات اولیهی آنها مانند چلن و اشولین مورد اعتراض بعضی از باستان شناسان و دیرین شناسان قرار گرفت. در بارهی رد مرحلهی درختزی در تکامل اجداد میمونی بشر که از طرف بنچ اسمولفسکی و بوناک تحقیق به عمل آمده است باید گفت به نظر میرسد که دلایلی که از طرف داروین اقامه شده است بیش از آن است که بتوان آن را با حقایق غیر کافی رد کرد. در این جا کافی است که سرِ مایلِ عضلهی نزدیک کنندهی شست پا را یادآور شویم. این کیفیت خاص همهی میمونهاست و آنها را از سایر پستانداران مشخص میکند و دلیل قانع کنندهای در بارهی این حقیقت است که در میان اجداد بشر میبایستی نوعی اَشکال درختزی بوده باشند که ساختمان بدنشان شبیه ساختمان بدن میمونها بوده باشد. دلایل بسیار دیگری نیز میتوان در اثبات این نظر به دست داد. اما ممکن است که راه رفتن قائم در میان اجداد انسان با در نظر گرفتن «ترجل» بایستی خیلی جلوتر از آنچه تاکنون تصور شده است شروع شده باشد.
انسانهای نئاندرتال فلسطین
نئاندرتال فلسطین به گروه انسانهای فسیل شدهای تعلق دارد که ساختمان بدنشان آنها را در بین گروههایی قرار میدهد که دارای خصوصیات انتقال به انسان هستند. بین سالهای 1931 و 1936 نزدیک شهرهای حیفا و اتلیت بقایای اسکلت تقریباً بیست نفر نئاندرتال که یک بچه نیز در میان آنها بود در غارهای اس اسخول و ات تابون در سراشیب قلهی کارمل یافت شد.چندین اسکلت در غار اس اسخول یافت شد که ظاهراً دلالت بر تدفین دسته جمعی دارد. اکثر این اسکلتها در سال 1932 از طرف دانشمند امریکایی تئودور مک کون یافت گردید و او بعضی از این کشفیات را در کنگرهی جهانی باستان شناسی که در همان سال در لندن تشکیل گردید نشان داد.
برعکسِ آروارههای تحتانی خاص نئاندرتالها، بعضی از آنها دارای برجستگی کوچک چانه هستند که انسان فلسطین را به انسان کنونی نزدیکتر میکند. علاوه بر این طاق گرد و بلند جمجمه و نواحی آهیانه و پیشانی که نسبت به سایر نئاندرتالها خیلی رشد کرده است چنین نزدیکی و شباهتی را به انسان کنونی تأیید میکند، اما دندانها به گروه نئاندرتالها شباهت دارد. با این حال دندانهای آسیای بزرگ دارای حفرهی کوچکی است که به استثنای بعضی شباهات در ریشهها از نوع ترودونت (Troudont) «گاوی» نیستند. جمجمه به نظر میرسد که دارای یک دستگاه عضلانی قوی است. یک برجستگی پشت سری عرضی نیز دارد که عضلات گردن به آن متصل میشوند.
اکثر اسکلتها، از جمله اسکلت بچه، طوری بود که زانوانشان به طرف بدنشان کشیده شده بود. ابزارهای سنگی که با آنها یافت شد نشان داد که از لحاظ تمدن و فرهنگ متعلق به مرحلهی موسترین هستند. مک کون با همکاری کیث توصیف مشروحی از اسکلتها، هر یک از استخوانها و جمجمهها، در رسالهی مخصوصی به دست داد. جنبهی دیرین شناسی این کشف از طرف دوروتی گارود د. آ. ا. بیت تشریح گردید. بقایای اسکلتهایی که بیش از همه توجه ما را به خود جلب کرد اغلب از غار کوچک اس اسخول به دست آمد، هرچند بعضی از آنها در غار بزرگ ات تابون نیز کشف گردید. این اسکلتها به وسیلهی هیأتی که دورتی گارود در رأس آن بود حفر و کشف شد.
در غار اس اسخول، در مواد «برتچیا» (نوعی سنگ است که از قطعات ریز سنگهای زاویهدار ترکیب شده است) که مانند سنگ سخت است این فسیلها به دست آمد: اسکلت تقریباً کامل یک بچه که به نظر میرسد یک دختر چهار و نیم ساله بوده باشد؛ قسمتهایی از چهار اسکلت، دو مرد سی تا سی و پنج ساله و پنجاه ساله و یک بچه که احتمال زیاد دارد یک پسر بچهی هشت تا ده ساله بوده باشد؛ قطعاتی از جمجمه و دندانها و استخوانهای جدا شدهی یک مرد بالغ، یک زن سی تا چهل ساله و یک بچه که محتملاً پنج تا پنج و نیم سال داشته است و شانزده قطعه استخوان جداگانهی دیگر.
از غار ات تابون فسیلهای زیر به دست آمد: اسکلت تقریباً کامل زنی که در حدود سی و پنج ساله بوده است، آروارهی تحتانی تقریباً کامل مرد سی الی سی و پنج سالهای که دندانهایش در جای خود قرار داشت. سه ردیف استخوانها (که در میان آنها تنهی استخوان ران نیز بود) و دندانها (که بین آنها دندانهای آسیای بزرگ اول و دوم تحتانی بود). همهی اینها از طبقهی فوقانی مربوط به دورهی چلن یافت شد.
بنابراین، این دو غار حاوی بقایای بیست و سه نفر انسان در سنین مختلف و جنسهای مختلف بود. جمجمههای سه اسکلت در غار اس اسخول و جمجمهی یک اسکلت زن در غار ات تابون به خوبی حفظ شده است. جدا کردن این استخوانها از سنگ و وصل کردن آنها با مواد مخصوص چسبنده، ساختن هر اسکلت از اجزاء مخصوص خود، مقایسهی آنها با استخوانهای فسیل شدهی دیگر، اندازهگیری، توصیف و تشریح، تجزیه و تحلیل و مقایسهی آنها با یکدیگر و با سایر کشفیاتی که از نئاندرتالهای دیگر به عمل آمده و با استخوانهای انسان معاصر، همه با دقت کامل به عمل آمده و تصویر بسیار روشنی از این کشف پر اهمیت به دست ما داده است.
اسکلت یک زن که از غار ات تابون به دست آمده در میان آنها جای نسبتاً خاصی را اشغال کرده است، زیرا جمجمهاش دارای خصوصیات واضحی از یک نئاندرتال است، و به طور کلی شبیه جمجمهی زن جبل الطارق اول است (که در سال 1848 میلادی یافت شد).
در سال 1925 در غار ال زوتیه، گالیله، که در هشتاد و پنج کیلومتری شمال غربی قلهی کارامل قرار دارد، قطعاتی از جمجمهی انسان یافت شد که به عقیدهی مک کون و کیث متعلق به همان نژاد فلسطین است.
بقایای استخوانهای غار اس اسخول از لحاظ شکل و ساختمان، مخلوطی از خصوصیات انسان نئاندرتال و کرومانیون است که قبل از آن یا بعد از آن هم نظیر آن در هیچ جا یافت نشده است.
اما این دو گروه، یعنی اس اسخول و ات تابون، عملاً به همان مرحلهی تمدن و فرهنگ لورلوازوموسترین تعلق دارد. (حیواناتی که همراه آنهاست به طور کلی با هم شبیه هستند، هرچند استخوانهای گاوهای نر در اس اسخول و استخوانهای غزالها در ات تابون غلبه داشتند.) ممکن است فرض کنیم که انسانهای فلسطین که در غارهای قلهی کارامل یافت شدند نمایندهی گروه مجزایی هستند که دارای جهشهای فردی کاملاً واضح و مشخصی بودهاند، و این امر احتمالاً به علت اختلاط خصوصیات ساکنین غار بوده است.
نویسندگان رسالهی سابق الذکر، در تعیین خصوصیات انسانهای فلسطینی اس اسخول، دریافتند که ناحیهی پیشانی جمجمه، دندانها، و ستون فقرات، خصوصیات انسان نئاندرتال را نشان میدهد، در حالی که طول تنه و کیفیت دست و پا به انسانهای کرومانیون شباهت دارد. اندازهی قد مردها در دو مورد نشان داد که صد و هفتاد و صد و هفتاد و هشت سانتی متر است. در این مورد، زنها بسیار کوتاهتر از مردها و متوسط القامه و یا کوتاه قد هستند. زنهای کرومانیون بیشتر متوسط القامه هستند تا کوتاه قد. ستون فقرات آنها بعضی از مشخصات نئاندرتالها را نشان میدهد و پاهایشان دراز و سر آنها بزرگ است.
حجم جمجمهی سه مرد بالغ بین هزار و پانصد و هجده و هزار و پانصد و هشتاد و هفت سانتی متر مکعب در تغییر است. جمجمههای زنانی که از غار اس اسخول یافت شدهاند دارای هزار و سیصد تا هزار و سیصد و پنجاه سانتی متر مکعب حجم هستند و جمجمهای که از غار ات تابون به دست آمده است هزار و دویست و هفتاد سانتی متر مکعب حجم دارد، یعنی عموماً شبیه به حجم جمجمهی زنهای کرومانیون است.
جمجمههای اس اسخول از نوع جمجمههای دراز یا به اصطلاح مستطیل الرأس هستند که ضریب (یا اندیکس) آنها کاملاً پایینتر از هفتاد و پنج است، در حالی که جمجمههای ات تابون با طول متوسط از نوع سرهای قصیر الرأس و دارای ضریب (اندیکس) هفتاد و هفت است. اکثر جمجمههای کرومانیونها مستطیل الرأس هستند. جمجمههای اس اسخول دارای طاقهایی با ارتفاع متوسط هستند و از این لحاظ جای واسطهای را اشغال میکنند. قالبهای حفرات جمجمهها نشان میدهد که مغز از لحاظ شکل و اندازهی کلی به مغز کرومانیون بسیار شباهت دارد گرچه نوع شکنجها و شیارها سادهتر است.
پیشانی، تحدب ملایمی دارد، کاسهی چشم عریض است اما بلند نیست (در جمجمهی اکثر انسان های کرومانیون، ارتفاع کاسهی چشم خیلی کم است). برجستگی استخوانی فوق کاسهی چشمی دارای تقسیمات کاملاً مشخصی در قسمتهای میانی و طرفی است. این تقسیمات در انسانهای کرومانیون کامل بود.
در اکثر جمجمههای انسانهای فلسطین که از غار اس اسخول به دست آمده است ناحیهی صورت چندان برجسته نیست و چهره دارای آروارههای راست و طول متوسط و از نوع انسان کرومانیون است. اما جمجمهی اس اسخول پنجم دارای آروارهای کاملاً پیش آمده است. حفرهی دندان نیش بر روی فک وجود ندارد، لبهی فوقانی استخوان، وجنهای ضخیم شده است، و ناحیهی بینی، هم از لحاظ اندازهی برجستگی و هم از لحاظ عرض سوراخ تغییر میکند.
مک کون و کیث از تجزیه و تحلیلهای خود از نکات برجسته، این نتیجه را به دست آوردند که ساکنین غار اس اسخول فقط سه خصوصیت مشترک با نئاندرتالها دارند که عبارتند از برجستگی فوق کاسهی چشمی، استخوانهای گونهی تخت، و طرح سطح دندانها. ولی با انسانهای کرومانیون هشت وجه تشابه و دوازده صفت حد واسط دارند. نویسندگان رسالهی مذکور هشتاد و شش صفت کماهمیتتر را نیز به خصوصیات بالا افزودهاند. حاصلِ آن این که از صد و یازده ویژگی، فقط شانزده تا میان انسان فلسطین و نئاندرتال مشترک بود و سی و دو تا آنها را به انسانهای کرومانیون (و حتی به نئاندرتالها) نزدیک میکرد؛ چهل و هشت تا ویژگی مشترک بین آنها بود، و سیزده تا نامشخص، و چهار تا ویژهی خود آنها بود.
از این تفصیلات ما یک انحراف، و آن هم انحرافی بسیار اساسی، در جهت انسان کنونی مشاهده میکنیم. با این حال، مک کون و کیث که برجستگی فوق کاسهی چشمی و خصوصیات ساختمانی ویژه ی جمجمه، دندان ها و اسکلت را با اهمیت بسیار زیادی تلقی میکردند، بقایای انسانهای فلسطین را در گروه نئاندرتالها به عنوان حلقهی خاصی که آنها را به انسان معاصر میپیوندد قرار میدادند.
اما مک کون و کیث، این حلقه را یک خصوصیت فیلوژنیک میدانند و نئاندرتالها و انسان کنونی را اعقاب یک حد مشترک یعنی پیتکانتروپوس میشمارند. انسانهای فلسطین بدون شک یک مرحلهی تکاملی بین انسانهای نئاندرتال و کرومانیون هستند (در مفهوم وسیع آن). ویژگی تشریحی مهمی که انسانهای نئاندرتال را متمایز میکند فقدان برجستگی چانه است. و ما در انسانهای فلسطین به طور دقیق انتقال از جمجمهی بیچانه را به جمجمهی باچانه میبینیم: اختلاط خصوصیات تشریحی انسان کنونی با خصوصیات انسان نئاندرتال بدین صورت مستلزم آن است که آنها را به منزلهی یک گروه واسطه در نظر بگیریم. چون خصوصیات ویژهی انسان کنونی غالب است بعضی از دانشمندان این عقیده را ابراز میدارند که انسانهای فلسطین نخستین، انسانهای واقعی، یعنی قدیمترین نمایندگان نوع انسان کنونی (هموساپین) بودهاند.
به هر حال کشف انسان فلسطین در قلمرو تکوین و تکامل انسان در طی چندین دههی گذشته یکی از حوادث برجسته است. اهمیت آن دست کمی از کشف انسان نئاندرتال در جاوه و یا حتی انسان پکن، یعنی سینانتروپوس، ندارد. این نیز قابل ملاحظه است که گروه واسطه در فلسطین در نقطهی اتصال اروپا و آسیا و افریقا کشف شده است و این بقایای فسیل شده، نه فقط با نئاندرتالها، بلکه با انسانهای کرومانیون اروپا نیز نقاط مشابه و مشترک دارند.
کشف آثار فسیل شدهی انسان های نئاندرتال و اَشکال مشابه آن در یک چنین منطقهی عظیمی در خشکی قدیم دلایل مختلفی به دست ما میدهد که حدس بزنیم که انسان های نئاندرتال اجداد انسان کنونی بودهاند. مشکل بتوان تصور کرد که چنین جمعیت زیادی از نئاندرتالها ممکن است مطلقاً منقرض شده و آثاری از خود به جا نگذاشته باشند، زیرا دستههای آنها میتوانستهاند با موفقیت برای حفظ بقا در شرایط سرمای افزون شونده مبارزه کنند، میتوانستند حیوانات را شکار کنند، آتش را روشن نگاه دارند، و به صورت دستههای ثابت اولیه زندگی کنند.
قیافه و وضع جسمانی نئاندرتالها چنان بود که میتوانست در اکثر موارد سلف و جدِّ بشر کنونی باشد. درواقع مشکل میتوان راه دیگری یافت که انسان کنونی بتواند از آن منشأ گرفته باشد. شخص ممکن است فرض کند که ابتدا انسان مثلاً در نقطهی کوچکی از آسیا به وجود آمده است و سپس به سرعت در سراسر خشکی قدیم گسترش یافته و پراکنده شده است. در این صورت این امر تئوری مهاجرت انسان اولیه را در بر دارد که هیچ کس پشتیبان آن نیست.
آثار بعدی اکنون بیش از پیش، فرضیهای را تأیید میکند که ابتدا از طرف انسان شناس مترقی آمریکایی، آلس هردلیکا، در سال 1927 مطرح شد و حاکی از آن است که انسان کروماینون از انسان نئاندرتال به وجود آمده است. این فرضیه به وسیلهی کشفیات دیگری که از آن موقع به بعد در اروپا و آسیا انجام گرفته، تأیید گردیده است. مثلاً در سال 1933 جمجمهی یک زن نئاندرتال که حجم آن کوچک بود و برجستگی فوق کاسهی چشمی بزرگی داشت در اشتاین هایم در نزدیکی اشتوتگارت در آلمان کشف شد. مجرای ماگنوم آن تقریباً مانند انسان است. حاشیهی فوقانی قسمت صدفی استخوان گیجگاه، مانند اکثر نئاندرتالها و انسان میمون و میمونهای آدمنما افقی نیست، بلکه مانند انسان کنونی گرد است.
م. آ. گرمیانسکی طبقهبندی آثار نئاندرتالها به دو گروه عمومی را پیشنهاد کرد – یک دسته که اجداد انسان کنونی بودند، و گروه دیگری که خصوصیات ویژه ی «اروپایی» داشتند. نظریات نسبتاً جدیدتر در بارهی لزوم طبقهبندی این گروههای متنوع اجداد بلافصل انسان کنونی (هموساپین) بر همین نظر پایهگذاری شده است، اما شامل بقایای نئاندرتالهای دیگر نیز میشود که شواهد آشکاری دارند که انسان کنونی از گروههای اولیه مشتق شده است.
خصوصیات ریختی آثار فسیل شدهی انسان دلالت بر این دارد که انسان با ریخت کنونی سه مرحله را گذرانده است. تیرهی انسان (هومینیدها) فقط دارای یک جنس، یعنی انسان (همو)، است که سه جنس فرعی دارد و سه مرحلهی تکامل انسان را تشکیل می دهد.
جنس فرعی اول پیتکانتروپوس است که دارای دو نوع کاملاً مشخص از انسان اولیه است به این قرار: 1- انسان میمون جاوه یا تری نیل، همو (پیتکانتروپوس) ارکتوس (Homo erectus). 2- انسان میمون پکن یا سینانتروپوس، همو (پتیکانتروپوس) پکیننزیز (Homo Pekinensis).
جنس فرعی دوم، پالئونتروپوس یا انسان اولیه است که از گروه نئاندرتالها هستند. به این جنس فرعی نئاندرتال اروپای غربی، انسان رودزیایی، نئاندرتال فلسطین، و انسان قدیمی جاوه تعلق دارد که رویهمرفته چندین نوع یا انواع فرعی هستند.
جنس فرعی سوم، انسان معاصر است، یعنی نئانتروپوس که شامل گروههای فسیل شدهی انسان کنونی مانند کرومانیونها و انسانهای زندهی موجود میشود. همهی اینها به یک نوع تعلق دارند، یعنی هموساپین یا نئانتروپوس.
شیوهی زندگی انسان اولیه
بسیاری از نئاندرتالها در غارهایی زندگی میکردند که آنها را از سرمای دورهی یخبندان حفظ میکرد. استخوانهای خرسها و شیرها و کفتارهای غار همه جا با استخوان های فسیل شدهی نئاندرتالها همراه است. این امر نشان میدهد که انسان اولیه میبایستی به زندگی با حیوانات وحشی تن در داده باشد. بقایای حیوانات دیگر، از آن جمله ماموتها و کرگدنها، وسعت دامنهی شکار آنها را نشان میدهد؛ شکار به خصوص در دورهی موسترین زیاد شد. دستههای اولیهی انسان به طور عمده با جمع کردن میوهها و ریشهها و به دام انداختن حیوانات کوچک زندگی میکردند.مردم دورهی موسترین نه تنها در جاهای باز و بدون درخت، بلکه در جنگلها نیز شکار میکردند، و اغلب به تعقیب حیوانات متوسط الجثه میپرداختند. غالباً حیوانات بزرگ را دسته جمعی شکار میکردند و حیوانات جوان، بیدفاع، و فرتوت و مریض را که در گودالها و یا باتلاقها افتاده بودند میکشتند و لاشهها را نیز میخوردند.
هنگامی که نئاندرتالها حیوانی را میکشتند برای کندن پوست آن از ابزارهای سنگی استفاده میکردند و گوشت را از استخوان جدا میکردند و استخوانها و جمجمه را میشکستند تا مغز مغذی آن را بخورند. گوشت را هم خام و هم کباب کرده میخوردند. احتمال زیاد دارد که نئاندرتالها پوست حیوانات را برای پوشاندن بدن خود و خوابیدن روی آن به کار میبردند.
اقتصاد شکار دورهی موسترین پیشرفت فنی و سازمانی قابل ملاحظهای بود. بعداً تقسیم کار به وجود آمد و شکارچیان مجرب رهبری دستههای انسانهای اولیه را به عهده میگرفتند. گرچه نئاندرتالهای اروپایی کاملاً با زندگی سازش کرده بودند، اما حتی در شرایط سخت دورهی موسترین به نظر میرسد که امراض و جریان تنازع بقا عمر آنها را کوتاه میکرده است.
زندگی انسان اولیه عموماً پرخطر و توأم با بیماری و محرومیت بود. ارزیابی این دورهی بسیار گذشته که انسان در آن شکل گرفت در آثار ولادیمیر دیده میشود: «داستان این که انسان اولیه تمام مایحتاج خود را مانند تحفهای به رایگان از طبیعت دریافت میکرده است افسانهی ابلهانهای بیش نیست... قبل از عصر ما عصر طلایی وجود نداشته است؛ انسان اولیه در زیر بار زندگی در برابر مشکلات مبارزه با طبیعت مطلقاً خرد می شد.»
در فرهنگ و تمدن اشولین ابزارهاس سنگی متناسبتری به کار میرفته است که همه جای سطح آن به طور خشن تراش خورده بود، و این یک پیشرفت فنی کاملاً جدیدی بوده است. از این دوره ابزارهایی که از شکستن سنگ چخماق طبیعی ساخته شده نیز به دست آمده است، اما درواقع این ابزارها خاص تمدن قسمت اخیر موسترین عهد حجر قدیم است.
ابزارهایی که بیش از همه خاص دورهی موسترین است عبارت از لیسه ها و سرنیزههای سنگی است که از تکههای سنگ ساخته شده است و نه از قطعات بزرگ سنگ. فن ساختن ابزار دورهی موسترین با در نظر گرفتن کشفیات باستان شناسان اروپا با عصر آشولین بسیار تفاوت دارد.
شکل و اندازهی ابزارهای خشن سنگی قدیم ما را کاملاً قادر میسازد که در بارهی استعمال آنها با تیزبینی دقیقی نظر بدهیم. ابزارها اغلب در کنار استخوانهای حیوانات یافت شده است. این استخوانها یا از طول و یا از عرض شکسته و خُرد شدهاند و در مجاورت آنها آثار آتش و استخوانهای انسان نیز دیده میشود. ابزارهایی که به وسیلهی انسانهای اولیه به کار رفته است و سایر نشانههای فعالیت آنها به ما یاری میدهد که در بارهی زندگی و میزان رشد اقتصادی و اجتماعی آنها نتایجی به دست آوریم. بقایای وسایل کار در گذشته برای تحقیق در اَشکال اقتصادی منقرض شدهی اجتماع همان اندازه اهمیت دارد که استخوانهای فسیل شده برای تعیین انواع حیوانات منقرض شده دارد. برای تشخیص دورههای مختلف اقتصاد بشر وسایل ساخته شده نیست که به ما کمک میکنند، بلکه چگونگی ساختن آنها و وسایلی که برای ساختن آنها به کار میرود اهمیت دارد.
در کار اجتماعی گروههای اولیهی انسان، نه فقط مردها، بلکه زنها نیز طبیعتاً شرکت داشتند. طریق شرکت آنها در کار، ظاهراً متفاوت بوده است، زیرا خصوصیات جسمانی و فیزیولوژیکی زن او را آشکارا از این که مانند مرد بتواند به راحتی در امر شکار حیوانات بزرگ که مستلزم تعقیب و دوندگی طولانی و سریع بود شرکت کند ممانعت میکرد. همچنین برای زن مشکل بود که مانند مرد سنگ بیاندازد و با حیوانات درنده مبارزه کند.
نه فقط شکار بلکه مشخصات دیگرِ زندگی انسانهای اولیه نیز بود که موجب تقسیم وظایف بین زنان و مردان شد. این امر با نظریهای که در زیر آورده میشود کاملاً مطابقت دارد: «در میان خانواده، و بعد از رشد بیشتر در میان قبیله، طبعاً تقسیم وظایف بر اثر اختلاف جنس و سن به وجود آمد، تقسیمی که نتیجتاً بر اساس محض فیزیولوژیکی قرار داشت و به علت توسعهی اجتماع، و افزایش جمعیت، و مخصوصاً به علت منازعات بین قبایل مختلف و تسلط قبیلهای بر قبیلهای دیگر، دامنهی آن وسیعتر میشد.»
فعالیت دسته جمعی و روابط اجتماعی، حتی در میان دستههای انسانهای نئاندرتال اولیه، پیچیدهتر شد، و اثر تکاملی بر رشد مغز گذاشت و شیوهی جدیدی برای ارتباط در میان افراد ایجاد کرد که جانشین صداهای خشنِ انسان میمونهای اولیه شد. این شیوهی جدید ارتباط همان تکلم بر اساس درستتری بود که احتمالاً در میان نئاندرتالها (اگر نه در میان سینانتروپوسها) رفته رفته شکل گرفت، اما فقط در میان انسانهای کرومانیون به تکامل رسید.
دانشمندان زیادی مرحلهی انسانهای کرومانیون را در تکامل بشر به عنوان مرحلهای در نظر میگیرند که در آن درک اولیه و خیالی بشر از قوای طبیعت و پس از آن از نیروهای اجتماعی شروع شد مانند تصورات مربوط به شکار. کشف تدفینات نئاندرتال در غارها عدهای از دانشمندان را به این راه هدایت کرد که از موضوع پرستش و شعائر دینی این مردم صحبت کنند.
رشد مغز انسان فسیل شده
مغز انسان کنونی یکی از مهمترین نتایج رشد و تکامل انسانهاست که موجودات اجتماعی سازندهی وسایل کار بودهاند. در اجتماع انسان، از همان نخستین مراحل آن، تواناییهای مغزی انسان که در زندگی و اجتماع او مفید واقع شد، رفته رفته جای برجستهای را اشغال کرد. نه فقط جریانِ ساختن ابزار، بلکه استعمال ابزار نیز در تعیین راه تکامل بشر بسیار مهم بود. کار، تکلم، و شکار دسته جمعی، همه به بقای افرادی که مغز بسیار تکامل یافتهای داشتند کمک کرد.مغز پیتکانتروپوس یک برابر و نیم اندازهی مغز گوریل بود و وزن نسبی آن بایستی سه یا چهار برابر بزرگ تر باشد. در طی پانصد هزار سال مغز انسان میمون به مغز نئاندرتال که از لحاظ اندازه و وزن به انسان کنونی بسیار نزدیک است تبدیل شد و تکامل یافت. اما مغز انسان نئاندرتال نسبت به مغز انسان کنونی ساختمان بسیار ابتداییتری داشت و این را میتوان از کمی رشد بخشهای پیشانی درک کرد.
فعالیت، اثر تکامل بخشندهای در رشد مغز داشته است. محرک بزرگ کار هنوز در گلههای میمونهای آدم نمای اجداد انسان وجود نداشت. کار در دستههای انسان میمونها ظاهر شد و تحت تأثیر آن، رفته رفته مغز دستخوش تکامل بیشتر گردید و از لحاظ حجم بزرگ شد. حجم متوسط جمجمهی پیتکانتروپوس جاوه در حدود نُهصد سانتی متر مکعب و از آنِ انسان پکن (سینانتروپوس) هزار و پنجاه سانتی متر مکعب بود، در حالی که حجم مغز نئاندرتال هزار و سیصد تا هزار و چهارصد سانتی متر مکعب، یعنی تقریباً مساوی با مغز انسان کنونی، بود. از این نکته چنین بر میآید که در طی تقریباً دو سوم دوران چهارم، حجم مغز در حدود چهارصد سانتی متر مکعب افزایش یافته است که معادل با افزایشی است که بین اجداد انسانها، از اوج تکامل دریوپیتکوس تا ظهور اولین انسانها زمان بسیار درازتری طول کشیده است. اندازهی رشد تکامل مغز از پیتکانتروپوس تا نئاندرتال بایستی هم به طور مطلق و هم به طور نسبی بسیار شدید صورت گرفته باشد، هرچند در همان چند صد هزار سال در جوامع اولیهی انسانها نیز تغییرات نسبتاً ناچیزی در فنون اولیه به وجود آمده بود.
اما تأثیر تازه و نیرومند تحرک و فعالیت بر سازمان بدن انسان با چنان مقیاسی باعث پیشرفت و تکامل مغز گردید که قبل از آن به هیچ وجه نشده بود و هرگز نمیتوانست در سایر حیوانات هم به وقوع بپیوندد. اجداد انسان امروزی در دورهی میوسن، یعنی دریوپتیکوسها، دارای مغزی بودند که حجم آن چهارصد تا پانصد سانتی متر مکعب بود، و مغز پیتکانتروپوسها تقریباً دو برابر آن بود اما بسیاری از خصوصیات اولیهی خود را حفظ کرده یود، در حالی که مغز انسان کنونی تقریباً به سه برابر افزایش یافته و از لحاظ شکل و ظرافت و پیچیدگی ساختمان تغییرات بسیار شگرفی کرده است.
در جدارهای داخلی جمجمههای انسان فسیل شده به طور واضح آثار مشخص عروق خونی، که زمانی در سطح مغز گسترده بود، مشخص است. اما شکنجها بر روی استخوان اثر خفیفی داشته است. همیشه نمیتوان تقسیمات مغز را با دقت تعیین کرد. این اشکالات در مطالعهی قالبهای جمجمهی انسانهای کنونی نیز وجود دارد. همهی اینها مطالعه در چنین نواحی بسیار ظریف و مهم مغز، مانند نواحی حرکتی، تکلم، و گیجگاهی تحتانی، را که در تکامل اهمیت بسیاری دارد مشکل و گاهی غیرممکن میسازد.
مغز انسان در پردههایی (مننژ) پوشیده شده که در کودک تنگتر از انسان بالغ به جدارها چسبیده است، به طوری که سطح مغز کودک بر استخوان جدار جمجمه بهتر نقش میبندد. تیلی ادینگر نشان داد که قالب حفرهی جمجمهی انسان، میمونهای آدمنما، فیل، بال (یا وال)، و حیوانات دیگری که مغز بزرگی با چین و شکن دارند سطح صافی را نشان میدهد. ادینگر میگوید که اگر کسی بخواهد مغز را از قالب جمجمه مورد مطالعه قرار دهد، مانند آن است که دیرین شناسی در تاریکی برای یافتن چیزی کورمالی کند.
ادینگر از این لحاظ با ج. سیمینگتون همعقیده است که میگوید: 1- قالب جمجمهای که از انسان به دست میآید برای محقق راهنمای پیچیدگی و سادگی برجستگی مغز نیست. 2- قالبهایی که از جمجمههای انسان نئاندرتال لاشاپل اوسن به دست آمده است حتی به طور تخمین نمیتواند تکامل نسبی مناطق حواس و ارتباطات را در مغز نشان دهد. 3- نتایج مختلفی که بول، آنتونی، الیوت اسمیت، و دیگران درخصوص مشخصات میمونی و اولیهی مغز انسانهای پیش از تاریخ از مطالعهی قالبهای جمجمه به دست آوردهاند مغلوط و نظری به نظر میآید.
با این حال چنان که ادینگر معتقد است، این قالبها به ما اجازه میدهند که نتایجی در بارهی شکل و مشخصات عمدهی مغز، مانند درجهی تکاملِ بخشهای پیشانی و پشت سری، به دست آوریم. ا. دبوا (1889) در توصیفی که از قالب جمجمهی پیتکانتروپوس به دست میدهد بر این امر تأکید میکند که آثار مهمی هرچند مستقیم نباشد در قالب مغز انسان از لحاظ خصوصیات ویژهی شکل اولیهی آن میتوان مشاهده کرد. با درنظر گرفتن قالبها، بخشهای پیشانی مغز پیتکانتروپوس باریک اما شکنجهای پیشانی تحتانی کاملاً رشد کرده است. دبوا این امر را به قدرت تکلم نسبت میدهد.
بنا بر توصیف دبوا، تخت بودن مغز پیتکانتروپوس در منطقهی آهیانه وضع مخصوصی دارد. از یک جهت به مغز انسانهای دیگر شباهت دارد، یعنی وسیعترین قسمت آن در سه پنجم فاصله از حاشیهی منطقهی پیشانی است. دبوا میگوید که به طور کلی مغز پیتکانتروپوس تا اندازهای درست مانند مغز بزرگ شدهی میمون آدمنماست. بعضی خصوصیات است که مغز پیتکانتروپوس را به مغز ژیبون نزدیک میکند. مثلاً چنان که دبوا میگوید، جای شکنج پهلویی مرکزی فوقانی (Precentral) و خصوصیات دیگر گواه بر این مدعاست.
قالبهای جمجمههای زیرین معمولاً برای تعیین نوع نئاندرتالها مورد استفاده قرار میگیرد: انسانهای نئاندرتال، لاشاپل اوسن، جبل الطارق، و لاکونیا. ادینگر مشخصات زیر را (با قید احتیاط) برای مغز نئاندرتال قائل است: نوع ساختمان آن شبیه انسان است، اما خصوصیاتِ میمونی واضحی نیز دارد؛ دراز و کمارتفاع است؛ قسمت جلو باریکتر و قسمت عقب پهنتر است؛ ارتفاع آن در ناحیهی آهیانه نسبت به انسان کوتاهتر، اما نسبت به میمونها آدمنما بلندتر است؛ تعداد شکنجها کمتر و توزیع آن تا حدی شبیه به مغز میمونهای آدمنماست. این امر به وسیلهی زاویهی انحراف بصل النخاع و باریکی قسمت جلو و منقار مانند بخش پیشانی و بخشهای پشت سری کاملاً تکامل یافتهای که حاوی مناطق بینایی است مشخص میشود. قسمت کرمیشکل مخچه به طور نسبی نسبت به انسان بیشتر رشد کرده و این یک ویژگی اولیه است. ادینگر میگوید که باید بیشتر به اندازههای اساسی مغزهای انسانهای فسیل شده اتکا کرد.
موارد زیر نیز نشان میدهد که بعضی از نئاندرتالها دارای سر بزرگ و مغز بزرگ بودند: جمجمهی انسان کنونی دارای طول از چهارده و سه دهم تا بیست و دو و نیم سانتیمتر و عرض از ده و یک دهم تا هفده و سه دهم سانتی متر، جمجمهی لاشاپل اوسن دارای طول بیست و هشت دهم سانتی متر و عرض پانزده و شش دهم سانتی متر، جمجمهی لاکونیا دارای طول بیست و سه دهم سانتی متر و عرض سیزده و هشت دهم سانتی متر، جمجمهی نئاندرتال دارای طول نوزده و نُه دهم سانتی متر و عرض چهارده و هفت دهم سانتی متر، قالب جمجمهی لاشاپل اوسن دارای طول هجده و نیم سانتی متر و عرض چهارده و نیم سانتی متر، قالب جمجمهی لاکونیا دارای طول هفده و هفتاد و پنج صدم سانتی متر و عرض سیزده و یک دهم سانتی متر، و قالب جمجمهی نئاندرتال دارای طول هفده و نیم سانتی متر و عرض سیزده و هشت دهم سانتی متر است.
ممکن است (گرچه همیشه این طور نیست) که ارقام دقیقی در تعیین حجم جمجمهی انسانهای دیگر به دست آورد. از تمام انسانهای در شُرُفِ تکوین اولیه، نئاندرتال لاشاپل اوسن به طور وضوح بزرگترین حجم جمجمه (هزار و ششصد سانتی متر مکعب) و پیتکانتروپوس دوم کوچکترینِ آن را دارا بود (هفتصد و پنجاه سانتی متر مکعب). حد تغییرات در حجم جمجمه در میان نئاندرتالها پانصد سانتی متر مکعب و نسبت به انسان کنونی که نٌهصد سانتی متر مکعب است کم است. این را نیز نباید فراموش کرد که حداقل و حداکثر تغییرات مربوط به تعداد افرادی است که مورد مطالعه قرار گرفتهاند. طول قالب جمجمهای که از انسان کنونی برداشته شده است درحدود صد و شصت و شش میلیمتر و عرض آن در حدود صد و سی و چهار میلیمتر است.
عدم تقارن زیاد، خاص جمجمههای انسانهای فسیل شده است. معمولاً نیمکُرهی مغزی سمت چپ خیلی رشدش بیشتر است و این ممکن است دلیل بر کثرت استعمال دست راست باشد. راست دست یا چپ دست بودن، ویژهی انسان است که او را از سایر پستانداران متمایز میکند. عدم تقارن قابل ملاحظهی دستها در بین اجداد ما فقط بعد از رشد و تکامل راست راه رفتن و آغاز کار میتوانست ظاهر شود.
عدم تقارن، در اندازهی نیمکُرههای مغز پیتکانتروپوسها نیز دیده شده است. طبق نظر الیوت اسمیت، پیتکانتروپوسها میبایستی چپ دست بوده باشند. برعکس، تیلنی خاطر نشان میسازد که بخش پیشانی چپ در مغز پیتکانتروپوس بیشتر رشد کرده است و به این جهت فرض میکند که این امر دلالت بر راست دست بودن آن میکند. عموماً رشد زیاد نیمکُرهی چپ مغز را میتوان از روی جمجمه فهمید، زیرا در سطح داخلی استخوان پشت سری چپ گودی قابل ملاحظهای دیده میشود. عدم تقارن مشهودی نیز در قالب جمجمهی سینانتروپوس مشاهده میگردد.
مغز نئاندرتال مانند مغز انسان کنونی به طور واضح عدم تقارن دارد. در قالب جمجمهای که از انسان لاشاپل اوسن برداشته شده است نیمکُرهی چپ هفت میلی متر کوتاهتر، هفت میلی متر پهنتر، و بلندتر از نیمکرهی راست است و ناحیهی آهیانهی گیجگاهی به مقیاس زیادی جلو آمده است. این حقیقت را هم باید به این مطلب افزود که ابعاد استخوان چنبر راست از استخوان چنبر چپ بزرگتر است.
در قالب جمجمهی انسان جبل الطارق، بخش پشت سری نیمکُرهی چپ از نیمکُرهی راست به مقدار زیادی جلوتر آمده است. در قالب جمجمهی انسان لاکونیا، نیمکرهی چپ درازتر، اما نیمکرهی راست رشدش بهتر است. بالاخره نیمکُرهی راست قالب جمجمهی نئاندرتال از چپ بزرگتر است.
از این توصیفها چنین به دست میآید که افراد راست دست بین انسانهای ابتدایی نیز دیده میشوند؛ و به نظر میرسد که اگر تعداد راست دستها خیلی زیاد نباشد لااقل از چپ دستها بیشتر است. شکل و شیوهی ساختن ابزار سنگی و تصاویری که انسانهای کهن بر روی صخرهها کشیدهاند دلیل ترجیح استعمال دست راست نسبت به دست چپ است. بنا بر عقیدهی ر. کوبلر انسانها ابتدا چپ دست بودهاند و بعداً در اثر استعمال سلاحهای پیچیدهتر (مثلاً استعمال سلاحهای دفاعی مانند سپر) دست راست در استعمال ترجیح یافته است. کوبلر به این حقیقت استناد میکند که اکثر ابزارهای سنگی قدیم آثاری در بر دارند که نشان میدهد با دست چپ ساخته شدهاند. اما ادینگر عقیده دارد که دو سوم ابزارهای چخماقی که در قسمت اخیر عهد حجر قدیم به وسیلهی انسان اولیه ساخته شدهاند کارِ مردم راست دست بوده است و همین امر در بارهی نقاشیهای غارها نیز صادق است.
قالبهای جمجمههای انسانهای فسیل شدهی نوع جدید و اعقاب آنها در تمام خصوصیات به هم شباهت دارند. بنابراین به نظر میرسد که میتوان با نظر د. ج. کونینگ هام موافقت کرد. او قبل از شناخته شدن قالبهای جمجمههای انسانهای فسیل شده نوشت که راست دست بودن یکی از خصوصیات ویژهی انسان در مراحل اولیهی تکاملش بوده است، حتی قبل از آن که قادر به تکلم صحیح بوده باشد. وی خاطر نشان میسازد که نیمکرههای چپ مغز در اکثر انسانهای کنونی از نیمکرهی راست آنها رشدش بسیار بیشتر است.
بنابراین در طی مسیر طولانی رشد و تکامل از میمون تا انسان در طی چندین میلیون سال اخیر، مغز اجداد بشر کنونی، یعنی میمونهای آدمنمای دورههای میوسن و پلیوسن بزرگتر شد و شکل آن تغییر کرد، در حالی که در دورهی پلیستوسن در میان انسانهای فسیل شده تکامل بسیار شدید خاصی پیش آمد که به حد عالی آن رسید و اکنون آن را در انسان کنونی مشاهده میکنیم.
تکامل مغز انسان با به کار بردن تئوری داروین در بارهی تکامل دنیای آلی بهتر قابل فهم میشود. مغز در اجداد بلافصل انسانها، یعنی استرالوپیتکوس، به یک حد عالی تکاملی رسیده بود، اما حداکثر انگیزهی رشد تکاملی را در آغاز کار در میان پیتکانتروپوسها به دست آورد. اگر اجداد بلافاصلهی بشر دارای مغز بسیار تکامل یافتهای نبودند موضوع عبور از میمون به انسان قابل پذیرش نبود. این امر به علت تغییر ناگهانی در رفتار اجداد ما که ناشی از فعالیتهای حیاتی جدید بود بسیار تسهیل شد. فعالیتهای جدید عبارت بود از شیوههای تازه در تهیهی غذا و دفاع در مقابل دشمن و شیوههای مخصوص در انجام کارهای اساسی حیاتی به کمک ابزارهای مصنوعی که انسان آنها را ساخته بود.
داروین جای برجستهای برای تکامل مغز اجداد بشر قائل بود. به عقیدهی او این امر حتی از زمانهای بسیار دور، یعنی از زمانی که انسان قادر شد تکلم را اختراع کند و به کار ببرد و اسلحه و ابزار و دام و غیره بسازد بایستی جای برجستهای داشته باشد. درنتیجهی این امر، انسان به کمک عادات اجتماعی بین همهی موجودات زنده، از همان زمانهای پیشین موقعیت ممتازی پیدا کرد. داروین سپس ادامه میدهد: «هنگامی که تکلم به صورت هنر و غریزه هر دو به کار رفت، در تکامل شعور قدم بزرگی برداشته شد، زیرا استعمال مداوم زبان در مغز منعکس شد و اثر جداناپذیری در آن باقی گذاشت. و این گام، خود در تکمیل و بهبود زبان اثر گذاشت. همچنان که چانسی رایت به حق خاطر نشان ساخته است، بزرگی مغز انسان نسبت به حیوانات پستتر ممکن است به طور عمده مربوط به استعمال زبانهای ناقص اولیه بوده باشد – زبان یعنی موتور عجیبی که محرک رشتههای فکر است که هرگز بر اثر احساس محض ممکن نبود به وجود بیاید، و یا اگر هم به وجود میآمد نمیتوانست ادامه یابد و تعقیب شود.»
آغاز و تکامل زبان که محتملاً انسان آن را در همان مراحل اولیه تحصیل کرد در تکامل مغز انسان دارای اهمیت استثنایی بود. احتمالاً شروع آن هنگام انتقال میمون آدمنما به انسان، یعنی در میان انسانهای در شُرُف تکوین بوده است. در مشخص کردن مراحل تاریخی فرهنگ و تمدن، مطالب زیر را در بارهی نخستین مرحله یعنی مرحلهی پست بربریت میتوان بیان داشت: «انسان در دوران صباوت نژادش هنوز در مسکن اولیهاش، یعنی در نواحی جنگلی استوایی یا نیمه استوایی تا حدی روی درختان میزیست؛ همین امر به تنهایی میتواند بقای او را در برابر حیوانات درندهی بزرگ توجیه کند. میوهها و دانههای مغزدار و ریشهها غذای او را تشکیل میدادند؛ به وجود آمدن زبان بزرگترین موفقیت در این دوره بود. هیچ یک از مردمی که در دورهی تاریخی شناخته شدهاند دیگر در این مرحلهی ابتدایی نبودهاند. اگرچه این دوره هزاران سال طول کشیده است لکن ما هیچ دلیل روشنی بر وجود آن در دست نداریم؛ اما وقتی اشتقاق بشر از حیوان را میپذیریم، پذیرش این مرحلهی انتقالی نیز ناگزیر است.»
بعضی از دانشمندان شروع تکلم را خیلی دورتر، تا عهد حجر اولیه یا میانی به عقب میبرند. امکان دارد که سینانتروپوسها به شکلهای بسیار ابتدایی تکلم میکردهاند. مرحلهی اول تکلم واقعی بایستی در زمان نئاندرتالها صورت گرفته باشد. بلاک تصور میکند که سینانتروپوسها تکلم میکردهاند. میتوان پذیرفت که انسان پیتکانتروپوس جاوه قادر به تکلم نبوده است، و مانند اغلب حیوانات از صداهای نامنظم چندی که دلالت بر بعضی از حالات روانی آنها میکرده استفاده مینموده است، و همین صداها به عنوان علائمی که مربوط به جریانات کار بود به کار میرفت. اما به هر حال نسبت به صداهای معمول بین شامپانزهها بیشتر و متنوعتر بوده است. امکان دارد که انسان اولیه اصوات نسبتاً نرمتری را که ناشی از احساسات نبوده، یعنی سروصداهای مربوط به حیات، نیز به کار میبرده است که به عقیدهی و. و. بوناک در تکامل تکلم اهمیت شایانی داشت.
دانشمندان امریکایی مانند روبرت یرک و بلانش لرنید مطالعهی خاصی در بارهی اصوات شامپانزهها به عمل آوردند. دانشمندان مزبور به این نتیجه رسیدند که شامپانزهها در حدود سی صدا از خود در میآورند که هر یک به عنوان یک علامت مفهومی دارد و حالت روانی خاص و یا وضع آنها را نسبت به پدیدهای از محیط نشان میدهد. از صداهای گوریل اطلاع چندانی در دست نیست. معمولاً از غرش گوریل نر به هنگام حمله به دشمن ذکری به میان آمده است. یکی از دانشمندان توانسته است گوریل نر کوهستانی را با دو مادهی آن بر روی شاخهی درختی مشاهده کند و صداهای نرم و ملایمی نیز از آنها شنیده است. در میان اورانگوتانها نیز اصوات کمی معمول است: آنها حیوانات ساکتی هستند و فقط در مواقع فشار خاص، هنگام هیجاناتی مانند ترس، خشم، و درد خرخر میکنند، میغرند و زوزه میکشند. صداهای بلند ژیبونها از چند کیلومتری به گوش میرسد.
تمام تلاشهایی که روبرت یرک برای آموزش حرف زدن به شامپانزه به کار برد با شکست مواجه شد هر چند شیوههای مختلفی را برای تحقق این امر به کار برد. یرک پیشنهاد کرد که باید برای حرف زدن شامپانزهها شیوهای به کار برود که برای حرف زدن اطفال کر و لال به کار میرود. اگر چنین شیوههایی اصولاً بتواند موفقیتی در بر داشته باشد فقط ممکن است به کار بردن آنها در بارهی بچههای کوچک شامپانزه مفید واقع شود زیرا تکامل انتوژنی مغز شامپانزه زودتر از انسان صورت میگیرد.
باید به خاطر داشت که دلیل اصلی اشکال تعلیم، حتی چند کلمه، به میمونهای آدمنما، دستگاه ناقص و ابتدایی تکلم آنهاست. مطلب دیگری که باید درنظر گرفته شود اختلاف قابل ملاحظهای است که بین ساختمان اعضای صوتی میمونهای آدمنما و انسان وجود دارد.
لودویگ ادینگر با مشاهدهی رشد بسیار زیاد نیمکُرهی مغز شامپانزه، امکان تعلیم دادن چند کلمهای را از طرف یک معلم صبور به یک میمون آدمنما قبول میکند، اما همواره فاصلهی بینهایت زیادی بین او و انسان باقی میماند، چون اساس کار برای فهمیدن درست که همان مناطق مربوطهی مغز آنهاست تکامل نیافته است.
بسیاری از دانشمندان معتقدند که برای ایجاد تکلم، خصوصیت جسمانی لازم، برجستگی چانه است که فقط مخصوص انسانهای کنونی است. نئاندرتالها عموماً این برجستگی را ندارند، انسان میمونها و هر کدام از میمونهای فسیل شده یا میمونهای موجود نیز آن را ندارند (به استثنای ژیبون پاپرهدار و سیامانگ). اما شروع تکلم را نباید به وجود برجستگی چانه مربوط دانست زیرا تلفظ اصوات قبل از هر چیز مستلزم کار درست و منظم تمام دستگاه تکلم از جمله مناطق حواس و حافظه در مغز است که از لحاظ فیلوژنیک در مناطق جدید بخشهای آهیانه و گیجگاه واقع شده است.
طبق نظر لوئی بولک، وجود چانهی انسان به طور عمده بر اثر کاهش و تقلیل حاشیهی حفرهدار limbus alveolar است که خود قسمتی از آروارهی زیرین است و دندانها روی آن قرار دارد. قسمت تحتانی، یعنی تنهی آرواره کمتر تقلیل یافته و درنتیجه موجب برجستگی چانه شده است. قسمت برآمدهی پایین در آروارهی تحتانی فیل با سایر پستانداران قابل مقایسه است؛ دستگاه دندانی فیل بیشتر تقلیل یافته است به طوری که اکنون شامل چهار دندان آسیای بزرگ و دو نیش فوقانی، یعنی دو دندان بلند است که مجموعاً شش دندان میشود.
اعمال تکلم فقط تأثیر ثانوی در تشکیل اساس برجستگی چانه داشته است. مهمترین خصوصیات در تکامل قدرت تکلم در انسان عبارتند از: تغییر شکل آروارهی تحتانی که شکل درازش به صورت نعل اسب درآمد، اندازهی حفرهی دهان بزرگ شد به طوری که زبان میتواند در آن حرکت کند، و حرکت آزادتر آروارهی تحتانی در شرایط جدید به علت کوچک شدن دندانهای نیش امکانپذیر گردید.
تکلم یک عامل مادرزادی نیست. این امر مخصوصاً در بارهی بچههای نادری که به طور کامل از دیگران جدا مانده یا بین حیوانات و دور از اجتماع بشری زیستهاند به اثبات رسیده است. این بچهها عموماً وقتی یافت شدهاند قادر به تکلم نبودهاند.
از تمام علقهها و روابط متقابل افراد با خصوصیات گروه، که در میان انسانهای اولیه وجود داشت، مهمترین آنها برای آغاز تکلم روابط ناشی از فعالیت بود. در طی شکار حیوانات به وسیلهی همهی گروه و طی تقسیم بعدی گوشت آن بین اعضای اجتماع، و ساختن مشترک ابزارهای خشن اولیه، و طی همهی فعالیتها در سراسر کار روزانه، روزی که کاملاً برای تنازع بقا به سر میآمد، مردم اولیه برای ارتباط احساس احتیاج به صدا میکردند تا فعالیتهای آنها را نظم دهد و بهبود بخشد. به این طریق، اصوات مختلف ، و برای کمک به آنها، حرکات و اَشکالِ قیافه، به صورت یک احتیاج حیاتی درآمد که طریق کاملاً حاضر و آماده و قابل درکی را برای انجام بعضی اعمال و حرکات نشان میداد و همهی افراد گروه با آن توافق داشتند. صداها در تاریکی اهمیت خاصی پیدا کرده، و بار دیگر هنگامی که اجداد ما در غار به دور آتش جمع شدند، فرصت دیگری پیدا شد که تکلم خود را بسط و توسعه دهند. استعمال آتش و اختراع شیوههای تحصیل آن، در زبان نئاندرتالها بایستی عامل بزرگی در تکمیل زبان بوده باشد.
در قرن نوزدهم میلادی نظریات تازهای در بارهی تکامل زبان ابراز گردید و برخی از این نظریهها مبتنی بر این است که زبان به عنوان یک وسیلهی ارتباط بین مردم به صورت اصوات همراه با فعالیت و پس از شروع آن و سایر اعمال مشترک انسانهای اولیه آغاز شده است. تسلط انسان بر طبیعت که با تکامل دست به سبب کار شروع میشود افق انسان را در هر پیشرفت تازهای وسیعتر کرد. او دائماً خواص اشیاء طبیعی را که تا آن موقع مجهول بود کشف میکرد. از طرف دیگر، توسعه و تکامل فعالیتها، به علت کثرت پشتیبانیهای متقابل، افراد گروههای انسانها و فعالیتهای مشترک و آشکار شدن فوائد آن در مقابل فعالیت فردی، اجباراً افراد اجتماع را به هم نزدیک کرد. خلاصه انسانهای در شُرُف تکوین به مرحلهای رسیدند که مطالبی داشتند که برای یکدیگر نقل کنند. حنجرهی تکامل نیافتهی میمون آدمنما آرام اما به طور مسلم رفته رفته تکمیل شد و اعضای دهان به تدریج به تلفظ حروف یکی پس از دیگری موفق گردیدند. تکامل زیاد مغز همراه با حرکت قائم مهمترین شرایط لازم برای ظهور تکلم و زبان بود، اما اثر تکلم بر مغز نیز کمتر از آنها نبود. بنابراین شاید بتوان گفت که تکلم، یکی از محرکهای اصلی است که تحت تأثیر آن مغز میمونهای آدمنما به مغز انسان تبدیل شده است. تکلم پدیدهی بسیار ممتازی بود. این پدیده برای اجتماع مفید بود و تکامل آن به ناگزیر ادامه یافت.
نمونههایی از زندگی حیوانات را میتوان در این جا نقل نمود که این موضوع که تکلم بر اثر فعالیت رشد و تکامل یافت را تأیید میکند. صدای انسان ممکن است برای حیوانات وحشی دارای مفهوم خطر باشد، اما اصوات تکلم برای حیوانات اهلی مثلاً سگها تا حدی قابل درک است، صرف نظر از این که انسان به چه زبانی صحبت کند همواره این فهم در حدود فهم و درک محدود مغز حیوانات خواهد بود.
کلماتی که از طرف انسان ادا میشود برای حیوانات اهلی علائمی حاکی از اعمالی مشخص میشود، اعمالی که انسان یا حیوان خودش باید آن را به انجام رساند. حیواناتی که قادر به تشکیل و تکامل انعکاسهای شرطی سریع و ثابت هستند (مانند حیواناتی که قابل تربیت هستند) نشان دادهاند که وقتی رام یا اهلی میشوند بهتر میتوانند مطالب را بفهمند به شرط آن که اطاعتشان با تأیید و پاداش و عدم اطاعتشان با مجازات مواجه گردد.
اصوات تکلم که ابتدا به منزلهی علائم برای اعمال به کار میرفت به تدریج برای نشان دادن اشیاء و پدیدهها نیز به کار رفت. تعداد علائم صوتی افزایش یافت و اهمیت بیشتری متوجه فشار، آهنگ، تشدید آهنگ، لحن و توالی آن شد. و در حالی که زبان صوتی یا تکلم تکامل مییافت دستگاه تولید کنندهی اصوات نیز دستخوش تغییرات معینی میشد. دستگاههای درک اصوات تکمیل شد، گرچه همیشه قادر به شنیدن اختلافات جزئی و ارتفاعات و طنین اصوات تکلم، مانند سایر پستانداران، نیستند. اما انسان به طور نامحدودی در درک مفهوم اصوات در مرتبهی بالاتری قرار دارد مخصوصاً هنگامی که با ترکیب اصوات سروکار پیدا میکند؛ از این لحاظ دستگاه شنوایی انسان خیلی تکامل یافته و او را قادر میسازد که تعداد بسیار بیشتری از اصوات و معانی آنها را بهتر از هر حیوان دیگری تشخیص دهد. قسمت محیطی دستگاه شنوایی انسان مانند بعضی از میمونهای آدمنما، دستخوش تقلیل شد، چنان که میتوان آن را از عدم تحرک و نقص عضلات گوش انسان دریافت.
طبق تحقیقات س. م. بلینکف قسمت مرکزی دستگاه شنوایی مغز از لحاظ کیفی و ساختمانی با همین ناحیه در میمونهای آدمنما فرق دارد؛ این امر در خصوص تمام بخش گیجگاهی نیز صادق است. فقط بخشهای گیجگاهی ، پیشانی، و آهیانهای قشر مغز نیست که در اعمال تکلم دخالت دارد بلکه تمام قشر مغز به عنوان یک مجموعه در این اعمال مؤثر است.
تنها انسان قادر است که فکر خود را به صورت کلمات درآورد: با استعمال اصطلاح پاولف، سیستم علائم ثانوی (تکلم) برای تکامل شعور پایهی بسیار مهمی است. سیستم علائم ثانوی با سیستم علائم نخستین کاملاً مربوط است که انعکاسهای شرطی معمولی را در بر میگیرد و انعکاس آگاهانهی شرطی خاص انسان را با کلمه متحد میسازد که دلالت بر اعمال، اشیاء، و روابط بین آنها و ادراکات و غیره میکند. نظریهی پاولف در بارهی سیستم علائم ثانوی یکی از کارهای بسیار مهم دانش روسیه است. این نظریه ما را قادر میسازد که این نظریه که زبان در طی مراحل فعالیت به وجود آمده است را توسعه دهیم. این مسألهای است که توجه بسیاری از متفکرین را به خود جلب کرده است. مثلاً افکار جالبی در خصوص زبان در نوشتههای آ. م. گورکی نیز مییابیم: «میدانیم که تواناییهایی که انسان را نسبت به حیوانات ممتاز میکند در طی جریان کار تکامل یافت و هنوز هم تکامل مییابد؛ توانایی تکلم نیز از همین رهگذر است.» وی میگوید که ابتدا شکلهای افواهی و کلمات مبین مقیاسها (سنگین، دور) و پس از آن اسامی ابزارهای خشن به وجود آمد. به عقیدهی او هیچ کلمهی بیمعنایی در زبان اولیه وجود نداشت. او از ارتباط اساسی و نزدیک میان تکلم و فکر انسان و فعالیت و تحرک صحبت میکند: «عقل انسان طی عمل تحدید سازمان مادهای که به طور ناقص و خام سازمان یافته بود به هیجان و فعالیت درآمد، و خود نیرویی است به طور دقیق و ظریف سازمان یافته. نیرویی که لاینقطع سازمان آن ظریفتر و پیچیدهتر میشود.»
این گونه به نظر میرسد که احتمالاً زبان، رشد و تکامل پیشروندهی انسان را از مرحلهی نئاندرتال جلو راند: رشد سریع تکلم در آن دوره محتملاً تبدیل انسان اولیه را به انسانهای عالیتر یعنی انسان کروماینون تسهیل کرد. نئاندرتالهای بعدی با توانایی ایجاد آتش و با آغاز رسم تدفین اموات در غارهایی که مسکن آنها بود، و با شیوههای کار کردن با استخوان، از اجداد خود، نئاندرتالهای اولیه، بسیار پیشافتادهتر بودند و در مرحلهی تکاملی بالاتری قرار داشتند.
تکلم پیشرفت کرد و بین انسانهای فسیل شدهی گروه جدید، یعنی انسانهای نوین «کامل» منطقی، پیچیدهتر و کاملتر شد، مردمی که مراحل بعدی تاریخ فرهنگ و تمدن ، و مراحل تکامل اقتصادی و اجتماعی را با مقیاسی دائم التزاید طی کردند.
جنان که از رئوس مطالب فوق به دست میآید بشر کنونی نتیجهی جریان تکاملی درازی است که در اولین و طولانیترین تقسیم تاریخ انسان از لحاظ فیلوژنی، جزئی از تکامل عمومی جهان حیوانات و تابع قوانین زیستی آن بود. البته این دیدگاه بشرگرایانهی انسان است در حالی که آموزههای مذهبی قائل به گزینش همین بشر تکامل یافته از جانب خدا و سیر تکامل معنوی انسان که چیزی سوای تکامل فیزیولوژیکی اوست هستند.
به هر حال ظهور نخستین مردم با کار، رسوم اجتماعی و تکلم، جهشی به سوی جلو و پرش یا به عبارتی گسستی در زنجیر تکامل بود. با یک تغییر ناگهانی، یعنی یک پرش پلکانی و قطعی در مسیر تکامل، مرحلهی جدیدی در تکامل مادهی زنده به صورت ظهور انسان آغاز گردید. این آغاز مرحلهی کاملاً تازهای در تشکیل انسان بود. انسانهای در شُرُف تکوین درواقع حیوان نبودند. کارِ قدیمترین و نخستین انسانها که ابزارهای خود را میساختند هم از لحاظ کیفی و هم از لحاظ اصولی با کار سگهای آبی، مورچگان، زنبوران عسل، و پرندگانی که آشیانهی خود را میسازند تفاوت دارد. در تکامل حیوانات فقط عوامل طبیعی و زیستی عمل میکند. تبدیل میمونهای آدمنما به بشر تحت تأثیر مجموعهای از عوامل اجتماعی و زیستی صورت گرفت: جریان این تشکیل از لحاظ کیفی با تکامل دنیای جانوران متفاوت است.
/ج