خاطرات قرآنی از شهدا

منبع فیض (1)

شهید علی آقاماهانی کنار نهر، کلاس درس قرآن گذاشته بودند. به ما گفت: «شما شرکت نمی کنید؟» گفتیم: «ما باید اسلحه و مهمات به اروند برسانیم، اگر فرصت شد، می آییم.»
پنجشنبه، 26 دی 1392
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
منبع فیض (1)
منبع فیض(1)

 






 

خاطرات قرآنی از شهدا

کلاس درس قرآن
شهید علی آقاماهانی

شهید علی آقاماهانی کنار نهر، کلاس درس قرآن گذاشته بودند. به ما گفت: «شما شرکت نمی کنید؟»
گفتیم: «ما باید اسلحه و مهمات به اروند برسانیم، اگر فرصت شد، می آییم.»
پس از نیم ساعت برگشتیم، آخر کلاس بود و بچه ها هندوانه می خوردند، گفتیم: «هندوانه از کجا؟»
یکی از بچه ها گفت: «بعد از درس» علی آقا گفت: «دلتان چه می خواهد؟» هر کس چیزی می گفت. نوبت علی آقا که شد، گفت: «هندوانه باشد، خوب است!» داشتیم می خندیدیم که نگاهمان به آب افتاد، هندوانه ی بزرگی روی آب بود. اول خیال کردیم پوست هندوانه ی است، اما وقتی داخل آب رفتیم، خودش بود؛ یک هندوانه ی ده کیلویی. همه خوردند». (1)

سیر شدن با قرآن
شهید علی آقاماهانی

مدتی در تهران بودیم. علی آقا ماهانی و برادرش محمود بی سیم چی من بودند، علی آقا خیلی کم غذا می خورد همیشه به بچه ها سفارش می کرد: «همین مقدار غذا کافی است و برای سیر شدن قرآن بخوانید».
او روحی بسیار قوی داشت که در جسمش هم اثر می گذاشت.(2)

قرآن را باز کن ببین چه مشکلی داری!
شهید اکبر شجره

یادم هست یک شب در اهواز روی کانکس خوابیده بودم، خواب دیدم که آقای پلاشی - اهل جیرفت بود - آمد و دست هایم را از پشت بست. شهید اکبر شجره - از دوستان عزیزم - آمد و کارد بلندی را به شکم من فرو کرد. جیغی کشیدم و از خواب بیدار شدم. از دیدن چنین خوابی تعجب کردم. دو روز با اکبر شجره صحبت نکردم، می خواستم ببینم چه می گوید!
ولی خبری نشد. صدایش کردم و خوابم را برایش تعریف کردم. خیلی خوشحال شد و گفت: «عجب خواب خوبی دیدی. فکر کنم در منزل مشکل داری، بیا برویم قرآن را باز کنیم، ببینیم چه می گوید، با هم به سنگر اطلاعات رفتیم، به یکی از بچه ها گفت: «قرآن را باز کن ببینم چه مشکلی دارد.»
او قرآن را باز کرد؛ آیه آمد که: «هنگام به نکاح در آوردن زن، در مورد او عدالت بورزید.» اکبر گفت: «آیا خانم شما از آمدنت به این جا ناراحت است؟»
گفتم: «نه».
گفت: «خرجی منزل را داده ای؟»
گفتم: «سه ماه می گذرد که پول نفرستاده ام».
گفت: «آن ها خرج خانه را ندارند، برایشان پول تهیه کنیم».
هر جا رفتیم بچه ها نداشتند. مجبور شدم به ستاد نامه بنویسم و دو هزار تومان پول بگیرم. توسط یک بسیجی که کرمان می رفت، پول را برای خانواده فرستادم.
اکبر گفت: «زنگ بزن ببین چه مشکلی دارند؟»
به خانه زنگ زدم، اتفاقاً گفتند: «دو ماه است پول نداریم و خجالت می کشیدیم از برادران شما پول بگیریم.» (3)

لانه ی مورچه ها
شهید حمیدرضا جعفرزاده

آقای حاج باقری تعریف می کرد که: «آقای جعفرزاده مدت زیادی دنبال ذره بین می گشت، چند روز هم مرخصی رفت، ولی نتوانست پیدا کند. یک وقت که چادرمان آتش گرفت و وسایل و دوربین ها همه سوخت، آمد و گفت: «اجازه دارم ذرّه بین داخل دوربین را بردارم؟»
گفتم: «طوری نیست».
متوجه شدم که با ذره بین لانه ی مورچه ها را تماشا می کند. سوره ی نمل را می خواند و گریه می کرد. یک روز او را بغل کردم، بوسیدم و گفتم: «اگر شهید شدی مرا شفاعت می کنی؟!»
گفت: «حتماً».
زیاد از هم دور نشده بودیم، که ناگهان صدای گلوله ای را شنیدم. برگشتم به همان محل، جعفرزاده شهید شده بود.(4)

تشنه
شهید غلامرضا صانعی

بعضی اوقات برای نماز شب بلند می شد، ولی مشغول نماز نمی شد، می پرسیدیم: «چرا نماز نمی خوانی؟»
می گفت: «نماز شب برایم عادی شده و آن لذتی که باید ببرم نمی برم». و مدتی مشغول خواندن قرآن می شد. قرآن هم زیاد تلاوت می کرد تا مجدداً تشنه ی نماز شب شود.(5)

آسمان پرستاره
شهید محمّدرضا مؤذّنی

پاسی از شب گذشته بود و در آن ظلمت شب آسمان پر ستاره جلوه ای شگفت انگیز داشت. گویی هر ستاره شهیدی است که در ستیز بی امان با کفر و باطل از زمین کنده شده و چراغ آسمان گشته بود.
با آقا رضا به آرامی وارد منطقه ی شناسایی شدیم، عراقی ها دور تا دور ما پراکنده بودند. او آرام خودش را به پشت نی ها رساند.
هور در جلوی چشمانمان می درخشید. امکان پیشروی وجود نداشت.
رضا در یک لحظه از ما جدا شد. با دستانش نی ها را کنار زد. ناگهان هیکل قوی یک سرباز عراقی در برابر چشمان ما پدیدار شد. امکان درگیری وجود نداشت. در آن لحظه همه چیز را نقش بر آب می دانستیم و در فکر ما برنامه ی عملیات درهم پاشید.
لبهای برادر مؤذّنی به آرامی حرکت می کرد. گویا زیر لب آیه «وَ جَعَلْنَا مِنْ بَیْنِ أَیْدِیهِمْ سَدّاً وَ مِنْ خَلْفِهِمْ سَدّاً ...» می خواند.
رضا لحظه ای چشمانش را بست و به آرامی از کنار سرباز عراقی حرکت کرد و سرباز عراقی در حالیکه پا روی دست او گذاشته بود، متوجه حضورش نشده بود.
بچه ها زیر لب «الله اکبر» زمزمه می کردند. وقتی گروه به مقر باز می گشت، رضا با اطمینان می گفت: «برادرها هیچ وقت توکّل به خدا را فراموش نکنید.»(6)

آرام شد
شهید مجید بختیاری

در عملیات والفجر 3 وقتی تیر به پایش خورده بود، هنگام شهادت تیربار به سمت قلب او نشانه می رود و ایشان از پشت سر نیز مورد اصابت گلوله قرار می گیرد.
وقتی یاران می رسند فقط می گفت: «سوختم» و آب می طلبید.
در آن لحظه عکس امام و قرآن طلب می کند تا روی سینه اش باشد. وقتی آن ها را گرفت، لبخندی دردآلود بر گوشه لبانش نشست و آرام شد.
در همان حال به دوستانش می گفت: «شما هیچ نگران نباشید من حالم خوب است».(7)

تعطیلی کار برای تلاوت قرآن
شهید محمد ناصر ناصری

روزهای آخری، روز دهم - یازدهم ماه مبارک، رفتم محل کارش. سراغش را گرفتم. گفتند : «از اول ماه سرکار نیامده».
دلواپس شدم. نشده بود این طور کارش را تعطیل کند. حدس زدم بدجور مریض شده باشد. همین که وقت کردم، رفتم خانه اش، دیدم از من سرحال تر است. پاپِیَش شدم که گفتم: «چی شده خانه نشین شدی؟»
گفت: «ماه مبارک امسال را دیگر تعطیل کردم تا مفصل بتوانم قرآن بخوانم.»(8)

بروید قرآن بخوانید
شهید محمد ناصر ناصری

خیلی نیرو داده بودند به لشکر. نه جا به اندازه ی آن ها داشتیم، نه غذا. داد خیلی هایمان در آمده بود. بعضی هاشان هم می گفتند: «بر می گردیم». اوضاع به هم ریخته ای شده بود.
دست به دامان ناصری شدیم. گفت: «من چی کار بکنم؟»
گفتم: «بیا باهاشون حرف بزن».
گفت: «باشه»
وقتی همه جمع شدند و خوب درد دل هاشان را گفتند، بهشان گفت: «بروید قرآن بخوانید».
فقط همین را گفت. بعد هم راهش را کشید و رفت. با همین دو کلمه ساکتشان کرد. (9)

توقف زمان
شهید مرتضی بشارتی

در شب 21 ماه مبارک رمضان سال 62 برای شناسایی مواضع دشمن بعثی داخل هور شدیم و تا نزدیکی سنگرهای دشمن جلو رفتم. در آن جا با کمال تعجب دیدیم در دو سنگری که روبروی ما بودند، در یک سنگر برای شهادت حضرت علی (ع) عزاداری و گریه زاری می کردند و در سنگر دیگر جشن و شادی و پایکوبی داشتند و صدای تند موسیقی عربی بلند بود. در این لحظات ناگهان مشاهده کردیم از سه طرف نیروهای گشتی عراقی در حال حرکت به طرف ما هستند و با قایق های تندروی خود هر لحظه به ما نزدیک تر می شوند تا ما را اسیر کنند. هر چند احساس می کردم چند لحظه بیشتر با اسارت فاصله ندارم اما نگران لو رفتن منطقه ای بودم که در آینده برای عملیات در نظر گرفته شده بود. دلم خیلی شکست. همان طور که داخل قایق نشسته بودم، سرم را خم کردم و روی آب به حالت سجده قرار گرفتم و زیر لب آیه ی شریفه ی «وَ جَعَلْنَا مِنْ بَیْنِ أَیْدِیهِمْ سَدّاً وَ مِنْ خَلْفِهِمْ سَدّاً فَأَغْشَیْنَاهُمْ فَهُمْ لاَ یُبْصِرُونَ‌» را زمزمه کردم که اسیر دشمن نشویم، وقتی سرم را بالا آوردم تا ببینم جریان از چه قرار است، احساس کردم گویی زمان متوقف شده است. چون نه تنها هیچ صدایی به گوش نمی رسید بلکه هیچ کس هم در اطراف ما دیده نمی شد. بلافاصله و به سرعت پاروزنان خودمان را حدود سیصد متر به عقب کشاندیم. بعد از لحظاتی دوباره سر و صدای بلند عراقی ها بلند شد ولی به لطف الهی و نصرت حضرت حق از محاصره ی آن ها خارج شده بودیم.(10)

امضای قرآنی
شهیده طاهره هاشمی

همه چیز طاهره عجیب بود و در عین حال دل نشین، حتی امضایش، با ترکیب اول نام و نام خانوادگی اش، کلمه ی «طه» را به دست آورده بود و با آن امضای قشنگی می کرد و می گفت: «دوست دارم پایین نوشته ام، کلامی از قرآن باشد». (11)

به کار می بستند!
شهیدان طیبه واعظی دهنوی - فاطمه جعفریان

ماه رمضان می رفتم جلسات قرآنی، روزی یک جزء قرآن با زیارت عاشورا و دعای مجیر و ... می خواندم.
فاطمه و طیبه می رفتند جلسه و می آمدند. می گفتم: چه قدر قرآن خواندید؟
می گفتند: «یک صفحه با تفسیر و معنی».
همان قرآن را که با تفسیر و معنی می خواندند، به کار می بستند.(12)

پی نوشت ها :

1. رندان جرعه نوش، صص 62-61.
2. رندان جرعه نوش، ص 97.
3. رندان جرعه نوش، صص 124-123.
4. زندان جرعه نوش، صص 154-153.
5. اولین اشتباه، آخرین اشتباه، ص 68.
6. ترمه نور، صص 287-286.
7. ترمه نور، ص 292-291.
8. یادگاران، 13، ص 80.
9. یادگاران، 13، ص 45.
10. لحظه های آسمانی، صص 28-27.
11. عروس آسمان، ص 41.
12. کفش های جامانده در ساحل، ص 32.

منبع مقاله :
(1389)، سیره ی شهدای دفاع مقدس 9، تهران: قدر ولایت، چاپ اول



 

 



مقالات مرتبط
ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط