شهدا و مهربانی و همگامی با خانواده (3)

چند وقتی بود توی شرکت پایانه های کل کشور کاری گرفته بود. هر بار می آمد خانه، یا دستش گل و شیرینی بود یا چیزی که شنیده بود برای مادر و نوازدش مفید است؛ مثل جگر. برایم جگر به سیخ می کشید و لای نای می گذاشت. لقمه
يکشنبه، 27 بهمن 1392
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
شهدا و مهربانی و همگامی با خانواده (3)
 شهدا و مهربانی و همگامی با خانواده (3

 





 

گل و شیرینی

شهید ایوب بلندی
چند وقتی بود توی شرکت پایانه های کل کشور کاری گرفته بود. هر بار می آمد خانه، یا دستش گل و شیرینی بود یا چیزی که شنیده بود برای مادر و نوازدش مفید است؛ مثل جگر. برایم جگر به سیخ می کشید و لای نای می گذاشت. لقمه ها را توی هوا می چرخاند و با شیطنت می خندید. تا لقمه به دستم برسد، می گفت: « خانم یک وقت فکر نکنی این ها را برای تو درست کردم. نخیر، همه اش برای بچه است.»
به تلفن های وقت و بی وقتش از سر کار عادت کرده بودم. حال تک تک ما را می پرسید. هر جا که بود، سر ظهر و برای ناهار خودش را می رساند خانه. صدای بی وقت موتورش هم یعنی دلش تنگ شده و حضوری آمده حالمان را بپرسد. وقتی از پله ها بالا می آمد، اگر خانم نصیری، همسایه مان، توی راه رو بود، نصف خبرهای خودش و محل کارش را برای او می گفت. به بالا که می رسید، من می دانستم درباره ی چه اتفاقاتی از او سؤال کنم.
توی چهارچوب در می استاد و لیوان آبی می خورد و می رفت. می گفتم: « تو که نمی توانی یک ساعت دل بِکَنی، اصلاً نرو سر کار». شب ها که بر می گشت، کفشش را در می آورد و همان جلوی در با بچه ها سرو کله می زد. نیم ساعتی که می گذشت، لم می داد کنار دیوار و پشت سر هم می گفت که چای و آب می خواهد.
لیوان لیوان چای می خورد. برای همین فلاسک گذاشته بودم تا هر وقت اراده می کند، چای حاضر باشد. می گفت: « دلم می خواهد تو آب دستم بدهی. از دست تو مزه ی دیگری می دهد.»
می خندیدم « چرا؟ مگر دستم را توی آن آب می شویم؟»
از وقتی محمدحسن راه افتاده بود، کارم زیادتر شده بود. دنبال هم می کردند و اسباب بازی هایشان را زیر دست و پا می ریختند.
آشغال ها را ریختم توی سطل. ایوب آمد کنار دیوار ایستاد. سرم را بلند کردم، اخم کرده بود. گفتم « چی شده؟ گفت: « تو دیگر به من نمی رسی. اصلاً فراموش کرده ای.»
- منظورت چیست؟
- من را نگاه کن. قبلاً خودت سر و صورتم را صفا می دادی.
مو و ریشش بلند شده بود. روی موهای نامرتب خودم دست کشیدم « خیلی پر توقع شده ای. قبلاً که این سه تا وروجک نبودند. حالا تو باید بیایی و موهای من را مرتب کنی.»
نمی گذاشت دعوایمان به چند ساعت بکشد. یا کاری می کرد که یادم برود یا این که با هدیه ای پیش قدم آشتی می شد.
به هر مناسبتی برایم هدیه می خرید، حتی از یک ماه جلوتر. آن را جایی پنهان می کرد. گاهی هم طاقت نمی آورد و زودتر از موعد هدیه ام را می داد. اگر از هم دور بودیم، می دانستم باید منتظر بسته ی پستی از طرف ایوب باشم. ولی من از بین تمام هدیه هایش، نامه ها را بیش تر دوست داشتم. با نوشتن راحت تر ابراز علاقه می کرد. قند توی دلم آب می شد وقتی می خواندم « بعد از خدا، تو عشق منی و این عشق، آسمانی و پاک است. من فکر می کنم ما یک وجود هستیم در دو قالب. ان شاءالله خداوند ما را برای هم به سلامت نگاه دارد و از بنده های شایسته اش باشیم.»
برای روزنامه ها مقاله می نوشت. با این که سوادش از من بیش تر بود، گاهی تا نیمه های شب من را بیدار نگه می داشت تا نظرم را درباره ی نوشته اش بدهم.
روزهای امتحان خانه ی عمه پاتوق دانشجوهای فامیل بود. غیر از خواهرم و دختر عمه ام، ایوب هم به جمع شان اضافه شد. با وجود بچه ها ایوب نمی توانست برای چند دقیقه هم جزوه هایش را وسط اتاق پهن کند. دورش جمع می شدند و روی کتاب هایش نقاشی می کشیدند. بارها شده بود که جزوه هایش را جمع می کرد و می دوید توی اتاقش. در را هم پشت سرش قفل می کرد. صدای جیغ و گریه ی بچه ها بلند می شد. اسباب بازی هایشان را جلوی در می ریختم تا آرام بشوند. یک ساعت بعد، تا لای در را باز می کردم که سینی چای را به ایوب بدهم، بچه ها جیغ می کشیدند و مثل گنجشک که از قفس پرواز کرده باشد، می پریدند توی اتاق ایوب.
بعد از امتحان هایش تلافی کرد. آیینه بغل دو چرخه ی بچه ها را نصب کرد و برای هر سه مسابقه گذاشت . بچه ها با شماره ی سه ایوب شروع کردند به رکاب زدن. هر سه را تشویق می کردیم که هیچ کدام دلخور نشوند. هدی تا چند قدم مانده به خط پایان، اول بود. وقتی توی آیینه ی بغل نگاه کرد تا باقی را ببیند، افتاد زمین. ایوب تا شب به غرغرهای هدی گوش می داد که یک بند می گفت: « چرا برایم آیینه بغل وصل کردی؟» (1)

شناسایی نقاط قوت و قدرت

شهید حاج حسن بهمنی
می گفت: « باید دشمن را خوب بشناسیم. به همان نسبت خودمان را بشناسیم. دائماً دنبال معضل باشیم. خودسازی بکنیم و در کنار آن به توان نظامی هم نیازمندیم، هم بینش نظامی می خواهیم، هم اخلاق و فضایل اسلامی.
باید همونطور که خودمان را می شناسیم و نقاط ضعف و قدرت را در خودمان شناسایی می کنیم، دشمن را هم بشناسیم. بدانیم آن عوامل که سبب جمع آوری قدرت می شود، چیست؟
نقاط قدرت ما همیشه نقطه ی قدرت باقی نمی ماند و ما نیازمند شناخت هستیم.»
جمع کردن گردان ها و آموزش نیروهای بسیجی واقعاً کار مشکل و سختی بود.
حاج حسن با شرایطی ویژه، پا پیش گذاشت. او می خواست، تحول ایجاد کند و با چنین عزم بزرگی مسئولیت را پذیرفت. برادر بزرگوار، آقای افشار نیز به عنوان کمک و جانشین حاجی و مسئول عملیات انتخاب شد. کار را شورع کرد و خیلی خوب هم، از عهده ی مسئولیتی که بر دوشش گذاشته شده بود، برآمد.
برادر بزرگوارمان حاج حسن بهمنی، زمانی وارد پادگان ولی عصر (عج) شدند که چندین گردان از نیروهای سپاه در این پادگان فعالیت می کردند. گردان جدیدی به نام گردان هفتم، به مجموعه ی گردانهای قبلی اضافه شد که، از لحاظ بافت پذیرش آموزش، با گردانهای قبلی متفاوت بود.
در همین ایام، یعنی در نیمه ی اول سال 1360 بود که، حاج حسن به عنوان گروهان هفتم انتخاب شد. با اعزام این نیروها، بعد از عملیات، برای مقابله با پاتک های عراق به ارتفاعات حساس بازی دراز رفتند؛ در آن جا مسئولیت گردان را به عهده گرفت. بعد از فراز بنی صدر، به حاج حسن پیشنهاد فرماندهی پادگان ولیعصر (عج) داده شد. دلایل این پیشنهاد این بود که حاج حسن در مسئولیتهای قبلی توانمندی خوبی را، در امر سازماندهی نیروها و توزیع عملیاتی از خود نشان داده بود. برنامه ریزی های بسیار حساب شده و کارآمدی را ارائه کرده بودند. با توجه به حساسیت آن برهه از انقلاب که، فعالیت شدید گروههای محارب، منافقین، طرفداران بنی صدر و سایر گروههایی که در جامعه با خط امام مخالف می کردند، سپاه نیز حساسیت بیشتری پیدا کرده بود. می شود گفت که برادران گردان هفتم، از بین بهترین نیروهای حزب اللهی انتخاب شده بودند. با آمدن این گردان در خیل نیروهای سپاه، تحولی محسوس ایجاد شد.
آنان به صراحت، با خطوطی که برخلاف نظر امام بود، مخالفت می کردند.
شعارهای دفاع از ولایت در صبح گاههای پادگان، در این گردان سرداده می شد. شاید بشود گفت: « اولین شعارهای مرگ بر بنی صدر، در صبح گاه این گردان داده شد.»‌
این گردان، که جانشین آن حاج حسن بهمنی بود، در هر دو جبهه، یعنی جبهه ی سیاسی، و نیز در جبهه ی رزمی، بسیار فعال و سنجیده عمل کرد.
با توجه به این توانمندیها، پیشنهاد فرماندهی پادگان ولی عصر (عج) به حاج حسن داده شد که مسئولیت بسیار حساس و سنگینی بود.
اوائل انقلاب بود. ما هنوز ازدواج نکرده بودیم. در آن دوران بحث های سیاسی خیلی داغی مطرح بود. مسائل سیاسی بسیاری در خانواده ها، در مورد انقلاب وجود داشت؛ مسائلی مثل چپی ها و راستی ها و یا این که انقلاب دوام می آورد، یا نه؟!
یادم هست، وقتی در خانواده بحث می شد، من و شهید بهمنی حرفمان یکی بود و ناخودآگاه بر سر یک مسأله؛ هر دو با هم، یک نظر داشتیم. در خاطرم هست که ایشان بحث های انقلابی می کردند. از اسلام و انقلاب دفاع می کردند و عقیده ی من هم مثل ایشان بود. زمانی که در این بحث ها شرکت می کردم،‌ احساسم این بود که بین من و ایشان، مقداری تفاهم وجود دارد.
بعد از اینکه دیپلم خود را گرفتم، حاج حسن پیشنهاد ازدواج دادند. آن زمان من هم خودم دوست داشتم که با ایشان صحبتی داشته باشم. ایشان هم مایل بود که با من صحبت داشته باشد. همین یکی از اولین شرط های ازدواجمان بود. آمدند و با هم صحبت کردیم. یکی از شرایطی که من به ایشان گفتم، این بود که: « شما باید در سپاه بمانی و سپاهی بودن شما مقطعی نباشد؛ طوری نباشد که بعد، سپاه را رها کنید و بیرون بیایید.»
حاج حسن هم شرطش این بود که می گفت: « من دوست دارم همسرم به حضرت امام ( رحمةالله) اعتقاد داشته باشد و تابع محض و بی چون و چرای رهبری باشد.»
البته، این شرط حاج حسن، یکی از شرایط خود من هم بود. در واقع اولین چیزی که در وجود ایشان احساس می کردم و یکی از آن عواملی که سبب شد به درخواست ایشان جواب مثبت بدهم، عشق و علاقه ی او به حضرت امام ( رحمه الله) بود. یکی از وجوه مشترک بین ما همین مسأله بود؛ یکی از معیارهای من برای ازدواج این بود که همسرم، مثل خودم به وجود مقدس حضرت امام عشق بورزد و الحمدلله زمانی که حاج حسن آمدند به خواستگاری من، احساس کردم که حاجی با تمام ذره ذره ی وجودش امام را دوست دارد. یکی دیگر از شرایط من این بود که بعد این که درسم را خواندم، سر کار بروم؛ اما حاج حسن با این مسأله مخالفت کردند و گفتند: « رسالت مادری خیلی مهمتر از کار کردن است. من مخالفتی با کارکردن شما در بیرون از خانه ندارم و در واقع مخالف کار خانمها در بیرون منزل نیستم؛ اما یک بچه باید مادرش بالای سرش باشد، تا درست تربیت شود و توسط مادر خودش پرورش پیدا کند. من دوست ندارم بچه ی ما هر روز خانه ی فامیلها باشد. رسالت مادری خیلی مهمتر از کار بیرون از خانه است.» (2)

محبت به پدر و مادر

شهید حجت الاسلام و المسلمین عبدالله میثمی
به حق خادم پدر و مادر بود. در هر حالی سعی می کرد که به پدر و مادرش رسیدگی کند. درباره پدر و مادرش به دیگران سفارش می کرد که اگر رفتید این پول را بدهید و بگوئید فلانی داد. خادم آنها بود. هر وقت می رفت به آنان کمک و رسیدگی می کرد.
راجع به احسان به والدین خیلی تأکید داشت و هر موقعی که ما را می دید سفارش می کرد سر پدر و مادرتان بروید و گاهی که ما می گفتیم راه دور است و وقت کم و زیاد، می گفت: نه شما بروید گشایش حاصل می شود و خدا هم اگر شما قصدتان زیارت پدر و مادر باشد هم خرجی راه تأمین می شود از یک جائی که فکرش را نمی کنید. هم کارهایتان به نحوی که انتظار ندارید پیش می رود. (3)

مؤدب در برابر پدر

شهید حجت الاسلام و المسلمین عبدالله میثمی
هیچ وقت در برابر من ممکن نبود بی هوا بشود این قدر نسبت به پدرش رعایت می کرد که من خودم شرمنده شده ام. روزی به او گفتم. دلم می خواهد که کمی اینجا بخوابی نزد من، گفت چشم. ولی هر کاری کردم نخوابید. در جای دیگر خوابید. این قدر مؤدّب بود. او در دنیا هیچ چیزی را برای خودش نمی خواست، هیچ. جانش را هم فدای دین کرد. وقتی او شهید شد خدا می داند چیزی نداشت، مگر اینکه 15 هزار تومان بدهی و قرض داشتند که 10 هزار آنرا ادعا نموده و 5 هزار تومان دیگرش را گفته بود به پدر بگوئید ادا کند. (4)

صله ارحام

شهید خود ممکن نبود به اصفهان تشریف بیاورد و تمام خویشان خود را زیارت نکند. یا تلفنی و یا رودرو دیدن می کرد.
اما راجع به برادرش، شیخ رحمت الله میثمی، ‌کفالت خانواده برادر شهیدش به عهده ایشان بود. ایشان هر دفعه ای که به اصفهان می آمد از هر جهتی نسبت به بچه های برادرش کوتاهی نمی کرد و شاید به اتفاق خانواده شان به خانه برادرش رفته،‌ شبی آنجا می ماند و کاملاً از بچه های برادر پذیرائی می کرد و وقتی هم که می رفتند توصیه می کرد که به اینها هیچ کوتاهی نکنید. البته من کوتاهی نمی کردم ولی باز هم او تأکید داشتند با اینکه پیرمرد هستی رفت و آمد رسیدگی کنید. وقتی می آمد اول همین جا می آمد و به منزل ما می آمد و بعد پیش اقوام و برادر و خواهر و... شهدا و مرحوم مجلسی و غیره را هم زیارت می کرد با یک تیر چند نشان می زد. دو روزی که به اصفهان می آمد همه را ملاقات نموده و کارهای زیادی می کرد.» (5)‌

اخلاق در خانواده

تربیت با کتک نیست. تربیت با رفتار خود ماها است. با خوش اخلاقی و تدبیر ماها است که زنهای خودمان را تربیت اسلامی بکنیم. تا زن پاسدار باشند. در مسائل خانوادگی درست است که بچه های سپاه خودشان را وقف سپاه کرده کرده اند و کمتر به خانواده شان می رسند، اگر هفته ایی یک ساعت می رسید این یک ساعت را درست برسید این یک ساعت را به تندخویی و بداخلاقی انسان وارد خانه نشود. (6)

خیلی دوستش داری؟

نزدیک چهلم رحمت الله بود که بچه به دنیا آمد. تا دو روز بعدش هم عبدالله نتوانست بیاید اصفهان. خبرش را از خواهرم شنیده بود. همیشه به خواهرم می گفت « شما من را خیلی خوشحال کردی. ان شاءالله همیشه خوش خبر باشی.»‌ وقتی آمد، بچه را بغل کرد و در گوشش اذان و اقامه گفت و بوسیدش. اسمش را محمدهادی گذاشت و کنیه اش را ابوالحسن. پرسیدم « خیلی دوستش داری؟» ‌« گفت مادر بچه را بیش تر دوست دارم.»
بعد از زایمانم، بیش تر از یک ماه ماندم اصفهان. عبدالله دوست داشت زودتر برگردم شیراز. می گفتم: « من خیلی برایم سخت است. بگذار بچه چند ماهه بشه بعد.» می گفت: « خودم به تو کمک می کنم.» خیلی تأکید داشت حتماً شیر خودم را به او بدهم. موقع شیر دادن هم وضو داشته باشم. حتی اگر شب بود و نمی توانستم وضو بگیرم، بدل از وضو، تیمم کنم. برایم بادام می گرفت می آورد. می گفت « بخور، شیرت زیاد میشه.» وقتی رفتم شیراز، هادی شب ها خیلی ناآرامی می کرد. یک روز دیدم با یک ننو آمد خانه. خانه مان را عوض کرده بودیم. یکی از اتاق هایمان گرم بود و همان جا می نشستیم. گفتم: « این را برای چی گرفته ای؟ توی این اتاق، خودمون هم جا نمی شیم. می خواهی ننو ببندی؟» گفت: « درستش می کنم.» شب ها خودش بلند می شد و بچه را تکان می داد تا بخوابد.
هر موقع که خانه بود، در کارهای بچه کمکم می کرد؛ بچه را می شست. پارچه های شسته اش را پهن می کرد و هر کمکی که می توانست می کرد. همیشه از من عذرخواهی می کرد. می گفت: « تو را آورده ام توی این شهر غریب، نه کسی هست کمکت کند، نه من می رسم کمکت کنم.» ظهرها که می آمد خانه، اگر غذا آماده نبود، خوشحال می شد. می گفت: « امروز به بچه بیشتر رسیده ای.» اصولاً خیلی کم غذا بود. صبح ها که می رفت، معمولاً چیزی نمی خورد یا فقط یک تکه نان می خورد. اگر چای آماده بود، می خور، و گرنه کمی چای خشک می گذاشت توی دهنش و می رفت. می گفت: « چای خشک هم کار چای تازه را می کند. فقط می خورم تا سرم درد نگیره.» ظهرها هم اگر سر کار بود، ناهار نمی خورد. اگر خانه بود، چرا، می خورد. خودش را عادت داده بود به یک وعده غذا در روز. هر غذایی را هم نمی خورد. زمانی که زندانی بوده، غذای آن جا را نمی خورده. می گفته گوشت حرام و حلال هرچه باشد، می دهند زندانی ها بخورند. مدتی هم با یک کمونیست هم سلول بوده، طرف هم که می دانسته او حساس است، تا غذا می آورده اند، دست می زده به غذا تا عبدالله نتواند بخورد. فقط یک کیسه پلاستیکی پر از نان خشک داشته که از اصفهان برایش می برده اند. (7)

پی نوشت ها :

1. اشک شوکران 3، صص 50-47.
2. یک ستاره از خاک صص 30-33، 53-55 و 100-101.
3. شمع محفل خاتم، ص 60.
4. شمع محفل خاتم، ص 105.
5. شمع محفل خاتم، ص 108.
6. شمع محفل خاتم، ص 135.
7. نیمه ی پنهان ماه، شماره 11، صص 25-26.

منبع مقاله :
(1388)، سیره ی شهدای دفاع مقدس 12( مهربانی و همگامی با خانواده)، تهران: موسسه فرهنگی هنری قدر ولایت، چاپ دوم



 

 



مقالات مرتبط
ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط