ناظر روی تو صاحب نظرانند آری *** سرّ گیسوی تو در هیچ سری نیست که نیست
اشک غمّاز من ار سرخ برآمد چه عجب *** خجل از کرده ی خود پرده دری نیست که نیست
تا به دامن ننشیند ز نسیمش گردی *** سیل خیز از نظرم رهگذری نیست که نیست
تا دم از شام سر زلف تو هر جا نزنند *** با صبا گفت و شنیدم سحری نیست که نیست
من ازین طالع شوریده به رنجم ورنی *** بهره مند از سر کویت دگری نیست که نیست
از حیای لب شیرین تو ای چشمه ی نوش *** غرق آب و عرق اکنون شکری نیست که نیست
مصلحت نیست که از پرده برون افتد راز *** ورنه در مجلس رندان خبری نیست که نیست
شیر در بادیه عشق تو روباه شود *** آه ازین راه که در وی خطری نیست که نیست
آب چشمم که بر او منّت خاک در توست *** زیر صد منّت او خاک دری نیست که نیست
از وجودم قدری نام و نشان هست که هست *** ورنه از ضعف در آنجا اثری نیست که نیست
غیر ازین نکته که حافظ ز تو ناخشنود است *** در سراپای وجودت هنری نیست که نیست
1. ای معشوق! پرتو چهره ی زیبا و درخشان توست که چشمان ما را روشن ساخته و خاک درگاه تو شفابخش هر دیده ای است؛ عاشقان حق بر درگاه او سجده می کنند و چشم بر خاک درگاه می گذارند و خاک درگاه حق بر آنها منّت دارد.
2. کسانی که درک و فهمشان فراتر از این جهان مادی است، می توانند ناظر تجلی محبوب باشند؛ اگرچه هیچ سری نیست که سرّی از اسرار الهی در آن نباشد.
3. اگر اشک خبرچین من -که راز عشقم را برملا کرده -این گونه سرخ و خونین فرو می ریزد، تعجبی ندارد؛ زیرا هر آن کس که راز دیگران را افشا کند، خجالت زده و شرمنده است.
4. ای معشوق! تا گرد و غباری بر دامن تو ننشیند،در هر جا که رهگذر توست،سیل اشک من جاری است؛من همه جا از شوق تو می گریم.
5. برای اینکه صبا از سیاهی گیسوی زیبا و خوشبوی تو هرجا سخن نگوید و راز آن را فاش نسازد، هر سحر با آن بحث و گفت و گو می کنم. صبا رازهای عالم غیب را بر ما می گشاید و چون هر کسی شایسته ی درک اسرار نیست، پس از او می خواهم که این کار را نکند.
6. من از سرنوشت و بخت بد خود گله مند هستم و گره هیچ کس از وصال و لطف تو ای معشوق! بی نصیب نیست و همه برخوردار از کوی تواند.
7. ای معشوق که مانند چشمه ی گوارا و آب حیات هستی! شکر با همه شیرینی خود در برابر لب شیرین تو از شدت شرمندگی، غرق آب و عرق شده و رونق خود را از دست داده است. آری تو از همه خوبان و زیبارویان، خوب تر و زیباتری.
8. رندان و آزادگان، رازها و اسرار عالم غیب را می دانند، اما آن را به هر کس نمی گویند؛ زیرا صلاح این است که رندان آنچه را می دانند، نگویند که اگر بگوید بر سر دار می رود.
9. ای یار! در راه عشق تو، شیر همچون روباه خوار و ذلیل می گردد؛ آه از این راه که هر گونه خطری در آن وجود دارد. عاشق در راه عشق، در معرض خطر و بلا است.
10. چشمی که از خاک درگاه تو منّت دارد و آن را روشنی چشم خود کرده، به عزت و افتخاری رسیده است که اکنون فرمانروایان این جهان از او صد منّت دارند و خود را در برابر اشک چشم این عاشق ناچیز می بینند.
11. از وجود و هستی ام آن اندازه نام و نشان یافت می شود که بتوان گفت که هنوز هستم و زنده ام؛ وگرنه در این تن نحیف، همه ضعف و ناتوانی جمع است. من در عشق او فنا شده ام.
12. ای معشوق! تو سراپا حُسن و دلبری و زیبایی هستی و وجودت پر از کمالات است، جز اینکه با حافظ، ناسازگاری و او از لطف و عنیات تو بی نصیب مانده است؛ پس به او لطفی کن.
باقریان موحد، رضا؛ (1390)، شرح عرفانی دیوان حافظ بر اساس نسخه دکتر قاسم غنی و محمد قزوینی، قم: کومه، چاپ اول