گدا چرا نزد لاف سلطنت امروز *** که خیمه سایه ی ابر است و بزمگه لب کشت
چمن حکایت اردیبهشت می گوید *** نه عاقل است که نسیه خرید و نقد بهشت
به می عمارت دل کن که این جهان خراب *** بر آن سر است که از خاک ما بسازد خشت
وفا مجوی ز دشمن که پرتوی ندهد *** چو شمع صومعه افروزی از چراغ کنشت
مکن به نامه سیاهی ملامت من مست *** که آگه است که تقدیر بر سرش چه نوشت
قدم دریغ مدار از جنازه ی حافظ *** که گرچه غرق گناه است می رود به بهشت
1. من در این موسم بهار که از بوستان، بوی خوش بهشتی به مشام می رسد و نسیم ملایمی در حال وزیدن است، به می و معشوق می پردازم نه به چیز دیگر؛ وقت آن است که من و معشوقم -که مانند زیبارویان بهشت است -همراه و ملازم هم باشیم و شراب شادی بخش بنوشیم.
2. چرا در بهار، این گدای عاشق ادعای سلطنت نکند، در حالی که سایه ی ابر برای او چون خیمه ی شاهی و کنار کشتزار مانند مجلس شاهانه است در چنین فضایی اگر شراب و معشوق باشد، گدای عاشق خود را مانند پادشاهی می بیند.
3. باغ، حکایت سرسبزی و زیبایی ماه اردیبهشت را بازگو می کند؛ عاقل نیست کسی که نسیه را بگیرد و این نقد را رها کند؛ در این ماه باید شاد بود و شراب نوشید.
4. دل خود را با شراب، از غصّه و غم خالی کن و شاد باش که این عمر، کوتاه است و این جهان خراب، ما را خواهد کشت؛ در این فرصت کوتاه باید شاد بود.
5. از دشمن، انتظار وفای به عهد و پیمان نداشته باش که کاری بیهوده است و سودی ندارد؛ هم چنان که اگر شمع عبادتگاه خود را از چراغ عبادتگاه کافران روشن کنی، پرتو و نوری نخواهد داشت و کسی را هدایت نمی کند.
6. من مست و عاشق را به خاطر سیاه بودن نامه ی اعمالم سرزنش مکن؛ زیرا کسی از سرنوشت و تقدیر باخبر نیست و نمی داند که چه بر سرش خواهد آمد؛ نمی دانیم که داوری خدا در آن جهان چگونه خواهد بود!
7. ای کسی که مرا ملامت می کنی! از تشییع جنازه و رفتن بر سر قبر من دریغ مکن که اگر چه گناهکارم، ولی به بهشت می روم؛ اگر تو خود را اهل بهشت می دانی، ما هم آنجا با تو خواهیم بود.
باقریان موحد، رضا؛ (1390)، شرح عرفانی دیوان حافظ بر اساس نسخه دکتر قاسم غنی و محمد قزوینی، قم: کومه، چاپ اول