دی گِله ای از طُرّه اش کردم و از سر فسوس*** گفت که این سیاه کج گوش به من نمی کند
تا دل هرزه گردِ من رفت به چین زلف او*** زان سفر دراز خود عزم وطن نمی کند
پیش کمان ابرویش لابه همی کنم ولی*** گوش کشیده است ازان گوش به من نمی کند
با همه عطف دامنت آیدم از صبا عجب*** کز گذر تو خاک را مُشک خُتن نمی کند
چون ز نسیم می شود زلف بنفشه پر شکن*** وه که دلم چه یاد ازان عهد شکن نمی کند
دل به امید روی او همدم جان نمی شود*** جان به هوای کوی او خدمت تن نمی کند
ساقی سیم ساق من گر همه دُرد می دهد*** کیست که تن چو جام می جمله دهن نمی کند
دستخوش جفا مکن آب رُخم که فیض ابر*** بی مدد سرشک من دُرّ عَدَن نمی کند
کشته ی غمزه ی تو شد حافظ ناشنیده پند*** تیغ هنر است هر که را درد سخن نمی کند
تفسیر عرفانی
1.معشوق سرو قامت و زیباروی من که با ناز و عشوه حرکت می کند، چرا میل رفتن به باغ و گلستان را ندارد و با گل همنشین نمی شود و از گل یاسمن و بوی خوش آن یادی نمی کند؟
2.دیروز از پیچش گیسوی زیبای معشوق که دل را گرفتار خود می سازد، گله و شکایت کردم و او با حالتی تمسخر آمیز پاسخ داد که این زلف سیاه پر پیچ و تاب، گوش به فرمان من نیست و نافرمان شده است.
3.از آن هنگام که دل پریشان حال و عاشق من سرگشته ی گیسوی پر پیچ و تاب یار شد و به چین این زلف گره گیر رفت و گرفتار شد، قصد بازگشتن از این سفر طولانی را ندارد؛ وطن او سینه ی سوخته و داغدار من است.
4.در برابر ابروهای زیبا و کمانی یار که مرا گرفتار خود کرده، زانو زده و با گریه و زاری التماس می کنم، ولی ابروهای کمانی اش را درهم کشیده و سخن بر لب نمی راند و به حرف های من هم گوش نمی دهد و به درخواست من هم توجهی ندارد.
5.با وجود دامنی پر چین و بلند که در اثر مجاورت با بدن مشکبوی تو خوشبو و معطّر شده است، در شگفتم که چرا باد صبا با کمک از خرامیدن تو و عطف دامن خوش عطرت، خاک راهت را با این بوی خوش در نمی آمیزد که تمام خاک همچون مشک ختن خوشبو شود.
6.هنگامی که بر اثر وزش نسیم سحرگاهی، زلف بنفشه پیچ و تاب می خورد و پریشان می شود، وای که چه قدر دلم هوای آن معشوق پیمان شکن دارد و چه بسیار از او یاد می کند.
7.دلم چون در انتظار دیدن چهره ی زیبای معشوق است، به فکر حفظ جان من عاشق نیست و با جان همنشین نمی شود و جان هم در اشتیاق رسیدن به یار، به تن توجهی ندارد و تن را نگه نمی دارد و به او خدمت نمی کند؛ امید و وصال معشوق، مرا از زندگی انداخته و با دل و جان مشتاق دیدار او هستم.
8.چنانچه ساقی سپید ساق و زیبای من به جای شراب صاف و روشن، ته مانده ی آن را هم بدهد، چه کسی است که از شدت اشتیاق و ولع نوشیدن شراب از دست یار، سراپای وجود خود را مانند پیاله ی شراب به دهان تبدیل نکند؟
9.آبرو یا رونق جوانی مرا دستخوش و پایمال ستم های خود نکن، زیرا ابر با آن همه بخشش طبیعی و هنر گوهر آفرینی اش، بدون کمک قطرات اشک من نمی تواند درّ و مروارید بسازد.
10.حافظ پند ناپذیر سرانجام کشته ی ناز و عشوه ی فریبنده ی تو شد و جان خود را در راه عشق تو فدا کرد.آری، هر کس که پند پذیر نیست، شایسته ی شمشیر و کشته شدن است و این است سزای عاشق حرف نشنو.
/م