روی بنما و مرا گو که ز جان دل برگیر

ای معشوق!چهره ی زیبایت را نمایان کن و به من بگو که دست از جان بشوی تا در برابر شمع روی تو همچون پروانه ی عشق آتش به جان خود بزنم و بسوزم؛ برای دیدار تو هر چه بتوانم، انجام می دهم.
يکشنبه، 7 ارديبهشت 1393
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
روی بنما و مرا گو که ز جان دل برگیر
 روی بنما و مرا گو که ز جان دل برگیر

 

به کوشش: رضا باقریان موحد




 

روی بنما و مرا گو که ز جان دل برگیر *** پیش شمع آتش پروانه به جان گو در گیر
در لب تشنه ی ما بین و مدار آب دریغ *** بر سر کشته ی خویش آی و ز خاکش برگیر
ترک درویش مگیر اَر نبود سیم و زرش *** در غمت سیم شمار اشک و رخش را زر گیر
چنگ بنواز و بساز ار نَبُود عود چه باک *** آتشم عشق و دلم عود و تنم مجمر گیر
در سماع آی و ز سر خرقه بر انداز و برقص *** ورنه با گوشه رو و خرقه ی ما در سر گیر
صوف بر کش ز سر و باده ی صافی درکش *** سیم در باز و به زر سیمبری در برگیر
دوست گو یار شود و هر دو جهان دشمن باش *** بخت گو پشت مکن روی زمین لشکر گیر
میل رفتن مکن ای دوست دمی با ما باش *** بر لب جوی طرب جوی و به کف ساغر گیر
رفته گیر از برم وز آتش و آب دل و چشم *** گونه ام زرد و لبم خشک و کنارم تر گیر
حافظ آراسته کن بزم و بگو واعظ را *** که ببین مجلسم و ترک سر منبر گیر

تفسیر عرفانی
1.ای معشوق!چهره ی زیبایت را نمایان کن و به من بگو که دست از جان بشوی تا در برابر شمع روی تو همچون پروانه ی عشق آتش به جان خود بزنم و بسوزم؛ برای دیدار تو هر چه بتوانم، انجام می دهم.
2.ای یار!به لب تشنه ی ما نگاه کن و آب را از ما دریغ مدار.بر سر جنازه ی کشته ی خود بیا و او را بنواز و توجهی کن.اشتیاق دیدار ما را ببین و حضور و دیدارت را از ما دریغ نکن.
3.ای معشوق!اگر چه درویش، نقره و طلا ندارد، او را ترک مکن؛ اشک او در غم عشقت را نقره و چهره ی زرد او را زر و طلا فرض کن؛ با فقر من عاشق بساز و پیش من بمان.
4.چنگ را بنواز و به همین ساز قناعت کن.اگر عودی نیست که مجلس ما را معطّر سازد، اهمیتی ندارد.عشق و محبت مرا آتش، دل مرا عود و تن مرا آتشدان فرض کن.
5.خرقه ی درویشی را از سر بیرون بیاور و به رقص و سماع بپرداز و در جمع پایکوبی درویشان شرکت کن و اگر اهل پایکوبی نیستی، به گوشه ای برو از ما کناره بگیر و خرقه ی بی اعتبار ما را بر سر خود بیندار.
6.خرقه ریایی را از سر بیرون کن و زهد دروغین را رها کن و شراب ناب بنوش.از سیم و زر بگذر و نثار جانان کن و با آنچه داری خود را به وصال زیبارویان برسان و آنها را در آغوش بگیر.
7.به دوست بگو که تو یار و همنشین من باش و بگذار همه در این دنیا دشمن باشند و به بخت بگو که از ما روی برنگردان و موافق باش و بگذار که تمام دنیا لشکری در برابر من باشد، زیرا بیم ندارم.
8.ای معشوق!لحظه ای در کنار ما آرام گیر و بمان و عزم و آهنگ رفتن مکن.در کنار جویبار، عیش و شادی بطلب و جام شراب را هم در دست بگیر تا نشاط تو کامل تر شود.
9.فرض کن که از پیش من رفته ای و در فراق تو، دل من می سوزد و اشک می ریزم.رنگ از غصّه زرد و لبم خشک شده و اشک چشمم، زمین اطرافم را تر کرده است.آخر این چه کاری است که با من می کنی؟
10.ای حافظ!مجلس عیش و شادی خود را آراسته و مهیا کن و دوست را به سماع و رقص و باده نوشی فرا خوانده و به واعظ بگو که بیا و مجلس عشرتم را ببین و دست از این موعظه ها بردار و منبر ملال آور را رها کن و تو هم با ما بنشین.

منبع مقاله :
باقریان موحد، رضا؛ (1390)، شرح عرفانی دیوان حافظ بر اساس نسخه دکتر قاسم غنی و محمد قزوینی، قم: کومه، چاپ اول



 

 



ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.