انسان شناسی در عصر نوزایی

دوران نوزایی(رنسانس)به دوره ای از تاریخ اروپا اطلاق می شود که پس از بیش از ده قرن سکوت، انزوا و رکود ناشی از استیلای قدرت کلیسایی، اروپا بار دیگر شروع به گشایش خویش به سوی جهان خارج می کند و حاصل این
سه‌شنبه، 20 خرداد 1393
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
انسان شناسی در عصر نوزایی
انسان شناسی در عصر نوزایی

 

نویسنده: ناصر فکوهی




 

1.نوزایی و اندیشه ی انسان شناختی

نوزایی

دوران نوزایی(رنسانس)(1)به دوره ای از تاریخ اروپا اطلاق می شود که پس از بیش از ده قرن سکوت، انزوا و رکود ناشی از استیلای قدرت کلیسایی، اروپا بار دیگر شروع به گشایش خویش به سوی جهان خارج می کند و حاصل این گشایش، شکوفایی و قدرت یافتن بیش از پیش این قاره است که همزمان با سقوط و اضمحلال تمدن شکوفای اسلامی در قرون وسطی اتفاق می افتد(2). در واقع، از این زمان شکاف کاملاً آشکاری میان دو تمدن به وجود می آید که تا امروز تداوم یافته است(3). نخستین نکته ای که در مورد نوزایی باید بر آن تأکید داشت، تدریجی بودن و چندگانگی فرایندی است که به رنسانس منجر می شود. هر چند عموماً پایان قرن پانزده و دو حادثه ی فتح قسطنطنیه و سقوط بیزانس(روم شرقی) در سال 1453(4)و«کشف»قاره ی امریکا(5)در سال 1492 را در شروع رنسانس قرار داده اند، امروزه هرچه بیش از پیش، رنسانس به مثابه ی حرکتی درازمدت در نظر گرفته می شود که نخستین آثار آن را می توان تا قرن دوازدهم به عقب راند. در حقیقت قرون وسطی کم تر از آنچه در تصور عمومی شکل گرفته است«تاریک» و «راکد»بوده اند. در سراسر این قرون متفکران و اندیشمندانی، چه درون کلیسا و چه بیرون از آن، خط اندیشه ی اروپایی را تداوم می بخشیدند. با این همه، نبود امکان تبادل اندیشه و به خصوص نبود امکان گسترش اندیشه در سطوح عمومی سبب می شد که شکوفایی چندانی در اندیشه ی اروپایی به چشم نخورد.
نخستین آثار و نشانه ها در سستی و فروپاشی قرون وسطی در تضعیف نظام های فئودالی قابل مشاهده بود. از قرن دوازدهم به تدریج دولت های سلطنتی جدیدی در اروپا شکل می گرفتند که ساختارهای بوروکراتیک دولتی را فراتر از قدرت های پراکنده ی اربابی قرار می دادند. هر یک از این دولت ها، پهنه ی جغرافیایی خاصی را به مثابه ی قلمرو حاکمیت خویش مطرح می کردند و طبعاً بر آن بودند که قدرت خویش را در این پهنه به تثبیت رسانند و به همین جهت عناصری فرهنگی را که قابلیت ایجاد هویت های ملی داشتند تقویت می کردند و برعکس با نظام کلیسایی به مثابه ی عاملی خارجی که به صورتی فراملی عمل کرده و با تأکید بر هویت دینی مسیحیت، هویت های محلی و ملی را کنار می زد، مقابله می کردند(6).
دولت های سلطنتی تلاش می کردند زبان های ملی را تقویت کنند و از این طریق هویتی جدا از زبان کلیسا بیابند. گروهی از دولت- شهرها، هویت شهر خویش را برجسته می ساختند و فضاهای فکری تازه ای به وجود می آوردند که می توانستند زمینه ای مناسب برای رشد افکار نو باشند. بنابراین رشد دولت های سلطنتی یا مطلقه(7)زمینه ای مناسب بود که نفوذ کلیسا را کاهش داد و این امکان را به وجود آورد که اندیشه هایی که تا آن زمان با عنوان مرتد و بدعت گذار نفی می شدند، به صورتی آشکار مطرح شوند.
رواج کاغذ و اختراع چاپ به وسیله ی گوتنبرگ در سال 1434 و چاپ انجیل ها سبب شد که متون مقدس و سپس سایر متون بتوانند به گردش درآیند و هر کس بتواند در صورت تمایل دست به مطالعه و تفسیر آن ها بزند. به این ترتیب ارزش های قرون وسطایی، که صرفاً بر خدامحوری و نمایندگی انحصاری کلیسا برای رابطه با خدا تأکید می کردند، به تدریج فروریختند(8).
اما در کنار آن اختراع ها، پیشرفت دستگاه های جهت یابی به ویژه در دریا چشم اندازهای تازه ای را برای سفر و یافتن راه های جدید دریایی پیش روی انسان می گشود. در این چارچوب بود که کمی دیرتر، کپرنیک باورهای کهنه ی نظام پتولمه مبنی بر زمین محوری(9) جهان را نفی کرد و نشان داد که زمین همچون سایر سیارات به گرد خود و به گرد خورشید در گردش است. تصور از «خود»به مثابه ی «محور جهان» به این ترتیب فرو ریخت و هر چند کلیسا تا سال 1616 از زبان پاپ پل پنجم، نظام کپرنیکی را محکوم و گالیله، دنباله رو کپرنیک( 1564-1642)را نیز که توانسته بود تلسکوپی برای رصد ستارگان بسازد، در یک محکمه ی تفتیش عقاید وادار به ندامت کرد، با وجود این سستی ستون های عقیدتی کلیسا در تفسیر جهان کاملاً آشکار شده بود(10).
اما رنسانس در هیچ کجا نتوانسته بود بهتر از حرکت انسان گرایی(11) ایتالیا خود را به نمایش گذارد. ایتالیای قرون چهارده تا شانزده شاهد ظهور شمار بزرگی از هنرمندان و اندیشمندانی بود که نوزایی را در زایش دوباره ی مفهوم انسان و در محوریت یافتن موجودیت انسانی متبلور ساختند. نقاشان و مجسمه سازانی چون لئوناردو داوینچی، میکل آنژ، رافائل و مازاچیو؛ نویسندگان و شاعرانی چون دانته آلیگیری، جیووانی بوکاچیو و به خصوص فرانچسکو پترارکا؛ فیلسوفان و دانشمندانی چون نیکولو ماکیاولی و ماریزیلیو فیچینو؛ و بالاخره معمارانی چون فیلیپو برونلسکی و لئون باتیستا آلبرتی کسانی بودند که هر یک به گونه ای رنسانس انسان گرایانه ی ایتالیای این دوران را تدارک دیده و آن را شکوفا ساختند.(12)
در آثار این اندیشمندان، دو خواست پرشور دیده می شد: نخست نشاندن انسان در مقامی بالا و توجه به او برای شناختنش در همه ی ابعاد و مظاهر حیات وی، در تلاشش برای استیلا و حاکمیت بر طبیعت؛ و سپس بازگشت به گذشته ی تاریخی اروپا، به سنت یونانی و رومی برای بازیافتن ریشه های این درک والا از انسان و انسانیت پیش از آن که اندیشه ی کلیسایی آن را با مبالغه بر سرنوشت انسانی و تفسیر زندگی این جهانی به مثابه ی مکافات و رنج ناشی از«گناه نخستین» به فراموشی سپرد. به جرأت می توان ادعا کرد که این اندیشمندان و هنرمندان توانستند در آثار خود جای خدامحوری قرون وسطایی را به نوعی انسان محوری بدهند که شاید هیچ کجا بهتر از پیکره ها و نقاشی های میکل آنژ و رافائل(13)که به انسان تصویری خدای گونه می دادند، و در معماری برونلسکی که پرسپکتیو یا نگاه انسانی را به معیار اساسی طراحی فضا تبدیل کرد(14)، دیده نمی شد.
دو حادثه ی مهم در قرون چهارده و پانزده بر رنسانس تأثیر زیادی داشتند: نخست شیوع طاعون در نیمه ی قرن چهارده بود که ضربه ی سختی به اروپا وارد کرد و بخش بزرگی از جمعیت آن را از میان برد(15)؛ و سپس فتح قسطنطنیه در سال 1453 که سبب شد گروه بزرگی از دانشمندان و هنرمندان بیزانس به ایتالیا پناهنده شوند و به همراه خود تمایل به شناخت این تمدن دوردست را در ایتالیای رو به شکوفایی بگسترانند.
انسان گرایی ایتالیا از قرن شانزده به سایر نقاط اروپا نیز گسترش یافت. اروپای شمالی از دو ورودی متفاوت به حرکت رنسانس پیوست. نخست حرکت اصلاح دینی که به همت اندیشمندانی چون مارتین لوتر و ژان کالون به راه افتاد(16)و در قرون بعدی به رقابتی سخت با کلیسای رم و سرانجام به جنگ های مذهبی کشیده شد. لوتریسم و کالوینیسم در واقع واکنشی بودند در برابر فساد گسترده ی کلیسای رم که کل کالبد مسیحی را به خطر انداخته بود. از این گذشته حرکت پروتستانیسم اروپایی، گویای نیازی بود که برای گذار به شیوه های جدید زندگی اروپایی احساس می شد. نفی جهان و سعادت مادی که به رغم فساد و دنیاطلبی پنهان کلیسا به وسیله ی این دستگاه تبلیغ می شد، با ضرورت تلاش و سودآوری اقتصادی اروپای قرن شانزده و هفده، که آبستن سرمایه داری و انقلاب صنعتی بود، سازگاری نداشت. از این رو، اصلاح دین چه در قالب پروتستانیسم و چه سپس در قالب اصلاح کالوینیسم ضرورتی بود اجتناب ناپذیر که طبعاً با شعار و ایدئولوژی بازگشت به اصل و رسالت واقعی دین مسیح از جمله به اصل متون مقدس انجام گرفت. این تمایل خود نیازی جدید را به وجود می آورد و آن نیاز به آموختن زبان های باستانی متون مقدس(عبری و یونانی)بود که به نوبه ی خود بازگشت به ریشه های پیش از مسیحیت را ایجاب می کرد.
اما در کنار حرکت اصلاح دینی، ما با حرکتی روشنفکرانه نیز رو به رو هستیم که شخصیت های بارز آن کسانی چون دزیدریوس اراسموس و فرانسوا رابله بودند.
اراسموس کشیشی هلندی بود که در اثر معروف و طنزآمیز خود در ستایش دیوانگی(1511)(17)که آن را به دوست خود تامس مور(18) آرمان شهرگرای انگلیسی تقدیم کرده بود، از زبان دیوانگان دست به سخره گرفتن باورهای جزم گرای کلیسایی زد و بازگشت به روحیه ی اصیل انجیلی را پیشنهاد کرد. اراسموس در کتاب دیگر خود، رساله در باب آزادی اراده(19)آرای انسان گرایانه ی خود را با روشنی بیشتری نشان داد و از این لحاظ در مخالفت با لوتر قرار گرفت که به آزادی اراده ی انسان باور نداشت و بر تقدیر و سرنوشت تأکید می کرد. اراسموس در واقع با آزادی، که برای انسان قائل می شد، اهمیت اعمال و رفتارهای وی و ضرورت درک و شناخت آن ها را بیش از پیش مطرح می ساخت.
فرانسوا رابله نیز همانند اراسموس درون کلیسا قرار داشت و همانند او چشم انداز و بُعدی فراتر از جنبش اصلاح پروتستان را در اندیشه و آثار خود متبلور می ساخت که به انسان گرایی معنایی زنده و پرشور می داد. رابله به ویژه در رمان هایش همچون پانتاگورل(20) و گارگانتوا(21) با زبانی نوآور و خلاق، طنزآمیز و گیرا، انسان جدید رنسانس را در قالب غول هایی به صحنه می آورد که باورهای قرون وسطایی را در زمینه هایی چون اعتقادات دینی، آموزش و سیاست زیر سؤال می بردند و بر لزوم بازگشت به ریشه های یونانی، که هماهنگ با روح اصیل انجیلی نیز قلمداد می شوند، تأکید می کردند.
انسان گرایی رنسانس با گام هایی استوار می رفت تا انسان جدید اروپایی را بر طبیعت، و به باور خویش، بر جهان حاکم کند. از این زمان، اروپا به «کشف»جهان رفت، حرکتی که آغاز و بی شک تأثیرگذارترین بخش آن را باید در «کشف»آمریکا دانست.

پاپ ها
«اگر سلاطین مسیحیت یعنی پاپ ها، که جانشینان عیسی مسیح هستند، کوشش می کردند که از زندگی او تقلید کنند، یعنی فقر او، اعمال او، احکام او، صلیب او و تحقیر او را نسبت به جهان و آنچه در آن است راهنمای خویش می ساختند؛ اگر آنان لحظه ای درباره ی نام خویش یعنی پاپ که مفهوم«پدر»دارد و درباره ی لقب خویش«بسیار مقدس»تفکر می کردند، آیا بدبخت تر از ایشان وجود می داشت؟ چه کسی حاضر بود که چنین افتخاری را به قیمت تمام ثروت و دارایی خود کسب کند و برای نگهداری آن از هر گونه خشونت و عنف، اعم از آهن و آتش و مسموم ساختن، ابا و امتناع نکند؟ اگر اندکی عقل... از عقل گفتم؟ نه، ذره ای از آن نمکی که عیسی از آن گفت و گو می کند در ایشان به وجود می آمد، چه امتیازات بزرگی که از دست نمی دادند؟ این همه ثروت و جاه و جلال، این همه افتخارات، ‌این همه قدرت، این همه منافع و درآمد، این همه مالیات، این قدر بخشش و معافیت و امتیاز، این همه بخشایش گناهان و اغماض در مقابل پول، همه ی این حَشَم و اسبان و استران و محافظان و خوشگذرانی ها؟(...). از آنجا که کلیسای مسیحی در میان خون بنا نهاده شد و با خون ریزی تقویت یافت و توسعه ی آن نیز با ریختن خون انجام شد، اینان نیز با خون و آهن و آتش بر آن حکومت می کنند، چنان که گویی عیسی مسیح ناظر اعمال ایشان نیست و برای حفظ دوستان خویش روش خاص خود را ندارد. جنگ آن چنان عمل وحشیانه ای است که فقط مطابق طبع حیوانات است و نه انسان، آن قدر نامعقول است که شاعران آن را فرستاده ی عمال دوزخ می نامند، آن قدر شوم است که همه ی خصایل اخلاقی را نابود می سازد، آن قدر از عدالت دور است که فقط راهزنان و حرامیان از بهترین جنگجویان هستند و آن قدر از راستی و پارسایی بری است که اصلاً ارتباطی با عیسی مسیح ندارد و با این حال پاپ ها از همه ی وظایف خود غفلت می کنند و جنگ را همچون یگانه اشتغال خویش می پذیرند؛ و در میان ایشان پیرمردانی خشکیده دیده می شوند که حرارت حیوانی از خود نشان می دهند، پول فراوان بذل می کنند و از خستگی بیمی ندارند فقط برای اینکه بتوانند قوانین و مذهب و صلح و بشریت را زیر و رو سازند. و نیز چه بسا دانشمندان متملق دیده می شوند که این هیجان دیوانگی را تعصب در مذهب و پارسایی و شجاعت بنامند و به نام مذهب ثابت کنند که اصلاً اشکالی نیست که شخص تیغِ کشنده ای بردارد و با آن سینه و شکم برادر خود را چاک چاک کند و در عین حال از ترحم و مروتی که طبق حکم مسیح هر مسیحی باید نسبت به نزدیکان خود داشته باشد نیز برخوردار باشد».
(اراسموس، 1376، در ستایش دیوانگی، ترجمه ی دکتر حسن صفاری، تهران، نشر فرزان، صص 128-132).

«کشف» آمریکا

در میان وقایعی که برای نشانه گذاری آغاز رنسانس به کار رفته اند، «کشف»قاره ی جدید را باید بدون تردید بزرگ ترین و تأثیرگذارترین واقعه به حساب آورد. پیامدهای ورود فاتحان اسپانیایی به «دنیای جدید» به اندازه ای گسترده بود و چنان تأثیری بر تحول اروپا باقی گذاشت که این حادثه را نمی توان با هیچ واقعه ی دیگر تاریخی مقایسه کرد. آنچه در حقیقت«کشف»امریکا نامیده می شود، طبعاً یک «کشف»نبود. دو دلیل ساده در این مورد می توان ارائه داد: نخست آن که سخن گفتن از«کشف»ریشه از رویکردی قوم مدارانه(22)می گیرد که چندان معنایی ندارد. پیش از آن که اروپاییان قدم بر قاره ی جدید بگذارند، زندگی در آن جریان داشت و تمدن های شکوفایی چون آزتک ها، اینکاها، مایاها و غیره در آن توسعه ی زیادی یافته و توانسته بودند شهرهایی با معماری زیبا، نظام های اقتصادی، سیاسی و به ویژه تکنولوژیک نسبتاً پیشرفته ای به وجود بیاورند. حتی نظام دینی بومیان امریکا به رغم مبالغه ای که بر رسوم قربانی انسانی شده است، کیهان شناسی و جهان بینی عمیقی را در میان آن ها به وجود آورده بود. بنابراین می توان به خوبی تصور کرد که چنانچه فاتحان اسپانیایی هرگز قدم بر خاک امریکا نمی گذاشتند، این تمدن ها در مسیر تحولی خودانگیخته به رشد بالایی می رسیدند(23). از این رو،«کشف» تنها از دیدگاه اروپایی قابل تعریف بود و در حقیقت این «کشف»، کشف امکان گسترده ی دستیابی به ثروت های بیکران و دست ناخورده در قاره ی جدید با زیرپا گذاشتن حقوق مردم و ساکنان آن بود.
دومین دلیل آن که«کشف»قاره ی جدید، حتی اگر از همان رویکرد قوم مدارانه حرکت کنیم، نه در پایان قرن پانزده بلکه پیش از قرن یازده انجام گرفته بود.«کشف»امریکا نه به دست کسانی چون کریستف کلمب یا آمریگو وسپوچی، تاجر و دریانورد دیگر ایتالیایی(که مارتین والدسیمولر در نقشه ای که از جهان تهیه کرد نام قاره ی جدید را از نام او گرفت)، بلکه به دست اسکاندیناوهایی چون بیارن هریولفسون و لایف اریکسون انجام گرفته بود(24). با وجود این در آن زمان هنوز شرایطی که در پایان قرن پانزده اروپا را آماده ی بهره برداری و مهاجرت گسترده ی جمعیتی به این قاره می کرد، وجود نداشت.

مردمان جهان نو
«بر روی این جزیره و در همه ی جزایر دیگری که من مشاهده کرده ام یا از آن ها اطلاع دارم، ساکنان از هر دو جنس همواره برهنه اند، درست همان گونه که به دنیا آمده اند. البته به جز بعضی از زن ها که خود را با برگ یا گیاهان یا یک لباس کتانی که به همین منظور تهیه کرده اند، می پوشانند. همه ی این مردمان، همان گونه که گفتم، هیچ نوع آهنی را نمی شناسند، آن ها از سلاح ها[ی آتشین] نیز بی بهره اند. نه چنین سلاح هایی را می شناسند و نه قادرند از آن ها استفاده کنند. البته این امر به دلیل معلول بودن کالبد آن ها نیست، زیرا آن ها کالبدی خوش ترکیب دارند، بلکه به دلیل خجالتی بودن و ترسو بودن آن هاست. تنها سلاح آن ها، نیزه هایی چوبین(...) است اما حتی از این سلاح هم چندان استفاده نمی کنند، زیرا بسیار پیش آمده است که من دو یا سه نفر از افراد خود را برای مذاکره به روستاهای آن ها بفرستم. گروه بزرگی از جنگجویان آن ها از روستا بیرون آمده اند اما به محض آن که مردان من به آن ها نزدیک شده اند، همگی پا به فرار گذاشته اند به صورتی که پدران پسران خود را کنار می زده اند و پسران پدران خود را؛ و این به دلیل آن نبوده است که صدمه و آزاری به آن ها رسیده باشد، زیرا من با هر کس ملاقات کرده و توانسته ام صحبت کنم، هرچه داشته ام به او هدیه کرده ام، چه لباس و چه همه ی چیزهای دیگر، بدون آن که چیزی در مقابلش بگیرم. اما آن ها ذاتاً ترسو و خجالتی هستند، آدم هایی ساده لوح و اعتمادکننده هستند و نسبت به همه ی چیزهایی که دارند، با آزادمنشی رفتار می کنند به صورتی که هر کس هر چیزی از آن ها بخواهد به او می دهند و حتی خود، ما را دعوت می کنند که چیزی از آن ها بخواهیم. آن ها چیزهای بسیار پرارزش را در برابر اشیایی بی ارزش به ما می دهند و هرچه به آن ها بدهیم یا حتی اگر چیزی به آن ها ندهیم، باز هم راضی هستند. با این همه من افراد خود را ممنوع کرده ام که چیزهای بی ارزشی چون تکه های ظرف و آهن و آینه، کلید و بند کفش با آن ها معامله کنند، در حالی که آن ها حتی به دست آوردن چنین اشیایی را معادل برخورداری از زیباترین جواهرات جهان می دانند».
(S.de Madariage,1940,Christopher Columbus,NY,MacMillan,in, Montagu,A, 1974,Frontiers of Anthropology,NY,Putnam`s Sons,pp.3-4)
(کریستف کلمب، نامه ها، در، مونتاگو، ا.، مرزهای انسان شناسی).

از دیدگاه اندیشه ی انسان شناختی مهم ترین نکته در«کشف»امریکا برخوردی بود که اروپا را رو در روی جوامعی کاملاً متفاوت و انسان هایی تماماً دیگرگون قرار می داد. روشن است که انگیزه ها و رویکرد فاتحان متفاوت بود. کلمب، یک آرمان گرا و بیشتر در پی یافتن راه های جدید دریایی و کشف سرزمین های تازه بود، در حالی که پس از او فاتحان اسپانیایی همچون هرمان کورتس و برادران پیزارو بیشتر در پی غارت و بهره کشیدن از سرزمین جدید و مردمان آن بودند و در این راه از هیچ کشتار و بی رحمی دریغ نمی کردند به شکلی که صدها هزار نفر را به سادگی برای رسیدن به این اهداف قتل عام کردند.
مرگ و میر بومیان امریکا در مجموع به میلیون ها نفر می رسد. بنابر برآوردهای انجام شده جمعیت تنها کشور مکزیک در هنگام ورود کورتس، بین 25 تا 30 میلیون نفر بود که از این تعداد 50 سال بعد تنها 3 ملیون نفر باقی ماندند. جمعیت سرخ پوستان امریکای شمالی نیز از 10 میلیون نفر به حدود یک میلیون نفر کاهش یافت(25).دلایل مرگ و میر شدید بومیان، به جز قتل عام ها و کشتارها، عمدتاً نبود مصونیت طبیعی در آن ها در برابر بیماری های میکروبی و ویروسی بود که فاتحان از اروپا به همراه خود آورده بودند. اما از این گذشته، به بردگی کشیدن بومیان و کار سختی که فاتحان در مزارع و معادن بر آن ها تحمیل می کردند، سبب مرگ و میر گسترده ی آن ها شد. به این ترتیب تقریباً یک قرن پس از فتح امریکا، کمبود نیروی کار انسانی محسوس شد و فاتحان ناچار شدند تجارت بردگان سیاه را آغاز کنند. البته برده داری از قرن ها پیش وجود داشت و بردگان از کالاهای پرسود به شمار می آمدند که به ویژه به وسیله ی تجار عرب میان افریقا و آسیا و اروپا مبادله می شدند. در نتیجه ی نیازی که در قاره ی جدید به وجود آمد، برده داری رونق شدیدی گرفت و گسترش شگفت انگیزی پیدا کرد به صورتی که در فاصله ی دو قرن، حدود 12 میلیون برده ی سیاه در بدترین شرایط به امریکا منتقل شدند. بسیاری از این بردگان پیش از آن که به امریکا برسند در وضعیت اسفناکی در کشتی های باربری به هلاکت می رسیدند. بابر برآوردها در این انتقال ها به ازای هر برده گاه تا پنج برده تلف می شدند(26).
اما آنچه شاید در«کشف»امریکا و برخورد با بومیان بیش از هر چیز قابل توجه باشد، رویکرد کلیسا نسبت به این موضوع است. در برابر این پرسش فاتحان که با تأکید بر آ‌داب و رسوم بومیان و به ویژه با مبالغه بر رسم قربانی انسانی، آن ها را وحشیانی در حد حیوانات می دانستند و از کلیسا درباره ی این موجودات سؤال می کردند، پاپ الکساندر ششم(1431-1503)آن ها را مستحق بردگی دانست و چراغ سبزی به فاتحان اسپانیایی داد و دست آن ها را در بدترین جنایات بازگذاشت(27). تنها از دوره ی پاپ پل سوم(1468-1549)یعنی از سال 1534، 40 سال پس از ورود نخستین فاتحان اسپانیایی به امریکا بود که کلیسا تغییر موضع داد. پل سوم که آغازگر اصلاح درون کلیسای کاتولیک(28)نیز بود، شخصیتی انسان گرا به حساب می آمد و در این راه روحانیون دیگری نیز او را همراهی کردند که مهم ترین آن ها بارتولومه دِلاس کازاس مورخ و میسیونر اسپانیایی بود که در کتاب خود، تاریخ مختصر تخریب سرزمین سرخ پوستان(1552)، دست به افشا و محکوم کردن سیاست ضدانسانی فاتحان در امریکا زد.(29)
بومیان امریکا تصویری از«دیگری» را در ابتدایی ترین شکل آن در ذهنیت اروپایی تداعی می کردند. در سال 1509، هفت تن از این سرخ پوستان به شهر روآن فرانسه آورده و به نمایش عمومی گذاشته شدند.(30) با تغییر رویه ی کلیسا، گروه بزرگی از میسیونرها روانه ی قاره ی جدید شدند و نامه ها، گزارش ها و روایت های آن ها تصویری تازه را از جهان نو به اروپا رساند که در آن همچنان بر مفهوم«بدویت»تأکید می شد. پدید آمدن مفهوم«وحشی»(31)در ذهنیت اروپایی از همین زمان آغاز شد و اندیشه ی اروپایی در برخورد با بومیان قاره ی جدید برای نخستین بار به دو گروه تقسیم شد. گروهی که در تصویر«وحشی»، بازتابی از «عصر طلایی» انسانیت، یعنی عصر پیش از ارتکاب« گناه اولیه» و هبوط انسان به شرایط رنج و درد زمینی را می دیدند. در نگاه اینان،«وحشیان» انسان هایی ذاتاً نیک بودند زیرا انطباق کاملی با طبیعت داشتند. مونتنی نویسنده ی فرانسوی بود که نخستین بار تعبیر«وحشی نیک»(32)را مطرح کرد. این موجود، انسانی تصور می شد که در «حالت طبیعی»(33)زندگی می کرد و به دلیل نبود تمدن و پیامدها و شرارت های خاص آن همچون تمایل به مالکیت، رقابت و جنگ، در حالتی آرمانی به دور از فساد و گناه به سر می برد.(34)
بعدها ژان- ژاک روسو، فیلسوف ژنوی، تصویر این«وحشی نیک» را به اوج لطافت و زیبایی خود رساند و آن را محور اصلی ایدئولوژی رومانتیستی خود قرار داد(35). اما در همین حال که گروهی از بهشت های زمینیِ یادگار بهشت آغازین و از وحشی های نیک ذات سخن می گفتند، گروهی دیگر در«وحشی» بیش از هر چیز ردپای نفرین الهی یا تصویری از آخرالزمان جهنمی را می دیدند: بازمانده ای از کام(36)که در روایت انجیلی از اخلاف نفرین شده ی حضرت نوح بود. در ذهنیت اروپایی لااقل تا قرن نوزده، روایت انجیلی توضیح دهنده ی اختلاف های نژادی بود. اروپاییان خود را از نژاد یافث، آسیایی ها را از نژاد سام و افریقایی ها را از نژاد کام می دانستند و سیاهی پوست آن ها را تبلوری از تیرگی و سیاهی روحشان به حساب می آوردند. سیاهان گویاترین تبلور«وحشی بد» به شمار می آمدند و تصادفی نیست که این تفکر در قرون هفده تا نوزده، یعنی در اوج رونق برده داری و بی شک برای توجیه آن، به کار می رفت(37).

وحشی نیک
«(...)به گونه ای که برای من رؤیت شده است، معتقدم هیچ نوع بربریت یا توحشی در این مردم [سرخ پوستان امریکا] وجود ندارد، مگر آن که ما بربریت را همه ی چیزهایی بدانیم که خود بدان رفتار نمی کنیم و به راستی گویی تنها معیار ما برای حقیقت و منطق، مثال و پنداره ی ناشی از عادات کشور خودمان است.[ گمان ما آن است که در کشورمان] کامل ترین دین، کامل ترین شهر و کامل ترین و بهترین رفتارها را در هر زمینه داریم. [بنابراین] وحشی بودن آن ها در همان حدی است که ما میوه های طبیعت را هم، که خود به خود در آن تولید شده اند، وحشی می نامیم؛ حال آن که در حقیقت، آن میوه هایی را که ما با صنعت خود دگرگونشان کرده و از نظم عام بیرونشان کشیده ایم باید وحشی بنامیم. به این ترتیب ما بهترین خاصیت ها و قابلیت های طبیعی موجود در آن ها را تنها برای وفق دادنشان با ذائقه ی خود، تحریف کرده ایم(... )ما بسیار با اختراع های خود زیبایی و غنای آفریده های طبیعت را آزرده ایم و به تنگ آورده ایم.(...)[ با وجود این] تمام تلاش های ما نمی توانند در بافت، زیبایی و مصرف حتی به حد ساخت لانه ی یک پرنده ی کوچک یا تاروپودهای به هم تنیده ی یک عنکبوت ضعیف و ناچیز برسند(...) بنابراین، این مردمان به نظر من بدان دلیل بربر نامیده می شوند که کم تر از اعمال انسانی تأثیر پذیرفته اند و بسیار به سادگی آغازین خود نزدیک مانده اند. هنوز قوانین طبیعی بر آن ها حکومت می کنند(...)آنچه ما در تجربه ی خود از این مردم می بینیم، تصور نشده است. هرگز تصور نشده که جامعه ی انسانی ممکن است با چنین ساخته های اندکی تداوم داشته باشد(...) این مردم، نه تجارتی دارند، نه ادبیاتی و نه ریاضیاتی؛ نه قضاوتی می شناسند، نه حکومتی سیاسی، و نه بردگی، ثروت یا فقر، نه قراردادی، نه ارث و میراثی، نه تقسیم ثروتی، نه شغلی جز آسایش، نه خانواده ای جز به صورت مشترک، نه لباسی، نه کشاورزی، نه آهن، نه شراب، نه دروغی، نه خیانتی، نه پنهان کاری، نه حرص و آز و بدگویی(...)».
(Montaigne 1969(1572),Essais,Des Cannibales,I,Paris,Garnier-Flammarion,pp.254-255).
(مونتی، درباره ی آدم خواران، در جستارها).

میسیونرها

فعالیت های میسیونری از قرن شانزده و با بیرون آمدن کلیسا از لاک قرون وسطایی آن شروع به رشد و توسعه ی بسیار زیادی کردند. فرقه های دینی در این میان، فعالیت خود را دوچندان کردند.از جمله ی این فرقه ها که پیشتر به دومینیکن ها از میان آن ها اشاره کردیم، یسوعیان بودند که سهم بزرگی در گسترش اندیشه ی انسان شناختی داشتند.

یسوعیان(38)

فرقه ی یسوعیان در اواخر قرون وسطی درون کلیسا شکل گرفت. ایگناتیوس لیولای قدیس یک روحانی اسپانیایی بود که این فرقه را در سال 1540 تأسیس کرد. پس از او نیز یکی از شاگردانش، سن فرانسوا اگزاویه راهش را پی گرفت و سبب شد که یسوعیان در طول دو قرن شانزده و هفده رشد بسیار زیادی در اروپا بیابند و میسیونرهای زیادی را به سراسر جهان اعزام نمایند.(39)
دو محور اساسی که در نزد یسوعیان اهمیت زیادی داشت، نخست لزوم ارتقا و رشد معنوی و دانش خود بود. از این رو آن ها بخش بزرگی از فعالیت های خویش را برای گسترش نظام های آموزشی و شرکت در آن ها متمرکز کرده بودند. تشکیل کالج های آموزشی یسوعی در اروپا سبب شد که گروه بزرگی از متفکران اروپایی، افرادی همچون منتسکیو، ولتر و مولیر، از آن ها بیرون بیایند که هریک تأثیر فوق العاده ای بر سرنوشت فکری اروپا داشتند. از سوی دیگر، یسوعیان بر این باور بودند که رسالت سنگینی بر دوش دارند که دین مسیح را در سراسر جهان گسترش دهند. از این رو فعالیت میسیونری گسترده ای را آغاز کردند که انتقال مسیحیت را به آسیا، افریقا و امریکای لاتین باید تا اندازه ی زیادی نتیجه ی آن دانست. فعالیت یسوعیان به ویژه در خاور دور و کشور چین گسترده بود و بسیاری از گزارش های آن ها امروز اسنادی مفید برای مطالعه ی مردم شناسی تاریخی آن کشورها به شمار می آیند. این فعالیت میسیونری هر چند به بهای کشته شدن بسیاری از یسوعیان تمام شد، اما حاصل پرباری برای اطلاعات انسان شناختی و فرهنگی درباره ی فرهنگ های بیگانه داشت و از این گذشته تغییری اساسی در رویکرد اروپا نسبت به «بیگانگان» به وجود آورد. در دورانی یسوعیان حتی تا جایی پیش رفتند که تلاش کردند میان مسیحیت و آیین های سنتی چین نوعی تلفیق و سازش به وجود آورند که طبعاً با واکنش بسیار سخت و منفی کلیسا رو به رو شدند.
از مشخصات اساسی یسوعیان، تشکیلات بسیار سخت و سازمان یافتگی بسیار متمرکز آن ها بود که این فرقه را به یک گروه منسجم و نفوذناپذیر تبدیل می کرد و این امر مورد حملات زیادی چه از درون کلیسا و چه از بیرون آن بود. این حملات به شدیدترین شکل از سوی پروتستانیسم نوظهور در اروپا انجام می گرفت. یکی از دلایل این حملات نفوذ فوق العاده ای بود که یسوعیان در میان پادشاهان داشتند زیرا آن ها اغلب اعتراف گیرندگان پادشاهان اروپایی بودند و از این طریق می توانستند بر سیاست ها بنابر خط مشی فرقه ی خود تأثیرگذاری کنند.(40)
در برنامه های میسیونری، یسوعیان چند مقصد بسیار موردتوجه داشتند: نخست امریکا، اعم از امریکای شمالی(کانادا و ایالات متحده ی کنونی) و امریکای مرکزی و جنوبی؛ سپس افریقا؛ و سرانجام خاوردور(چین و ژاپن). در هر یک از این مناطق آن ها توانستند نه فقط گسترش قابل ملاحظه ای به مسیحیت بدهند، بلکه گاه حتی به ارکان مهمی در سطح دولتی یا به مقام های بالایی از لحاظ ادبی و اجتماعی نیز می رسیدند.
در امریکای شمالی و در کانادا می توان به پیر فرانسوا- اگزاویه دو شارلووا میسیونر فرانسوی، اشاره کرد که پس از مأموریتی در کانادا دو کتاب مهم درباره ی مردمان و سرزمین کانادا نوشت: تاریخ و توصیف عمومی فرانسه ی جدید(41)و تاریخ سن دومینیگ(42). شارلووا همچنین نویسنده ی مقاله ی«وحشی» در دایرة المعارف بود.
باز هم در امریکای شمالی باید به یک یسوعی فرانسوی دیگر به نام لافیتو اشاره کرد که پس از مطالعه ی مذاهب بومی امریکا، کتاب آداب و رسوم وحشیان امریکا در مقایسه با آداب و رسوم اعصار نخستین(43)را نوشت. در این اثر لافیتو از نخستین کسانی است که رابطه ای نزدیک میان گروهی از انسان های هم عصر خود و گذشته متصورِ انسانیت قائل می شود. سرانجام باز هم در کانادا باید به ایساک ژوگ قدیس اشاره کنیم که از سال 1641 شروع به تبلیغ در میان سرخ پوستان امریکا کرد و سرانجام به وسیله ی آنان کشته شد. همچنین می توانیم از یک میسیونر فرانسوی دیگر به نام کلود-ژان الوئه نیز در منطقه ی کِبِک نام ببریم.
در امریکای مرکزی، فعالیت های میسیونر اسپانیایی، خوزه داکوستا، قابل تأمل است. وی در سال 1571 به پرو رفت و تا سال 1587 در این کشور اقامت داشت و کتابی نیز به زبان بومی برای تعلیم مسیحیت به بومیان منتشر کرد. وی در کتاب پراهمیت خود به زبان اسپانیایی با عنوان تاریخ طبیعی و اخلاقی سرزمین سرخ پوستان(44)دست به تشریح موقعیت طبیعی مکزیک و پرو و توصیف فرهنگ آن ها از جمله ساختار سیاسی، مناسک و اعتقادات دینی ایشان زد(45).
اما فعالیت های میسیونری یسوعیان در امریکای جنوبی شدیدتر بود. پیتر کلاور قدیس اسپانیایی، زندگی خود را وقف بردگان سیاه پوست کرد و بیش از 300 هزار نفر از آنان را به مسیحیت درآورد. بسیاری از میسیونرهای یسوعی در کشور برزیل فعال بودند. خوزه دِ آنچییتا یک یسوعی پرتغالی بود که از مدافعان سرخ پوستان و از مبارزان ضدبرده داری بود و علاوه بر فعالیت های دینی خود، خلاقیت ادبی شگفت انگیزی داشت به نحوی که وی را از بنیان گذاران ادبیات ملی برزیل نیز به شمار می آورند. مانوئل دِنومبرگا همچون آنتونیو وییرا هر دو از مدافعان آزادی بردگان بودند و وییرا همچون آنچییتا نقش بزرگی نیز در ادبیات برزیل داشت.(46) در افریقا با تعداد کم تری میسیونر یسوعی رو به رو بوده ایم که از آن جمله می توان به آنتونیو فرناندز میسیونر و مورخ پرتغالی، اشاره کرد که برای نخستین بار به رودزیا(زیمبابوه ی کنونی) قدم گذاشت و سپس به حبشه و هند رفت و کتاب مهم او سفر به گینگیرو(47)بود. همچنین می توان به یسوعی اسپانیایی، پدرو پائز نیز اشاره کرد که به هند و اتیوپی رفت و به آموختن زبان های محلی پرداخت و نوشته های دینی خود را به آن زبان ها تألیف کرد.
اما نقش یسوعیان به خصوص در چین دارای اهمیت بوده است. بارزترین چهره ی یسوعی در این کشور ماتئو ریچی بود که مدت 30 سال در این کشور زندگی می کرد و با سفرهای متعددی که در این کشور داشت برای نخستین بار سبب شناخت گسترده ای از این سرزمین در اروپا شد. ریچی زبان چینی را به خوبی آموخت و چندین کتاب دینی به این زبان نوشت. کتاب پراهمیت ریچی درباره ی چین، تاریخ ورود مسیحیت به چین(48)بود.
فردیناند فربیست یک میسیونر هلندی و ستاره شناس بود که دقیقاً به همین دلیل در چین به مقام بالایی رسید و در رأس هیئت ستاره شناسی سلطنتی این کشور قرار گرفت و مشاور نزدیک امپراتور چین شد به صورتی که حتی در مذاکرات چین و روسیه در سال 1678 مترجم دولت چین بود. سرانجام باید به دو میسیونر دیگر نیز اشاره کنیم: نخست جیولیو آلنی، یسوعی ونیزی، که در ایالت کیانگسی چین تبلیغ کرد و دیگری، آلساندرو والینیانو ایتالیایی که در هند، چین و به خصوص ژاپن فعالیت داشت.(49)

فرانسیسکن ها و دومینیکن ها

دو فرقه ی دیگر مسیحی اروپا که میسیونرهای زیادی به نقاط دیگر جهان اعزام داشتند، فرانسیسکن ها و دومینیکن ها بودند. بسیاری از فرانسیسکن ها اسپانیایی هایی بودند که برای تبلیغ به امریکای شمالی یا جنوبی می رفتند و از آن جمله می توان به فرانسیسکو توماس گارسز و خوان پادییا اشاره کرد که هر دو در امریکای شمالی تبلیغ می کردند و از آن ها، پادییا سال ها همراه کورتس بود اما سرانجام در امریکای شمالی به دست سرخ پوستان کشته شد. میسیونر دیگر، دیه گو د لاندا بود که سهم زیادی در شناساندن فرهنگ مایا از طریق نوشتن کتاب گزارشی از وقایع یوکاتان(50)داشت. با وجود این وی شخصیتی دوگانه داشت و تعصب دینی اش سبب شد که بسیاری از آثار این تمدن را به بهانه ی آن که آن ها را نشانه های بت پرستی می دانست نابود کند.
از فرانسیسکن های دیگر باید به جیووانی دا مونته کوروینو اشاره کرد که به ارمنستان، ایران، هند و چین رفت؛ و سرانجام نباید فرانسیسکن انگلیسی، ویلیام کاری را که در سال 1793 به کلکته رفت، فراموش کنیم. کاری در هند شروع به ترجمه ی انجیل به زبان های هندی کرد و آثار ادبی زیادی از خود به جای گذاشت.(51)
در میان دومینیکن ها(52)باید به دو شخصیت بارز، که نقش قابل توجهی در تاریخ اندیشه ی انسان شناختی داشتند، اشاره کرد: نخست، بارتولومه دِلاس کازاس؛ و سپس فرانسیسکو دِ ویتوریا. شهرت دِلاس کازاس، همان گونه که پیش تر نیز گفتیم، عمدتاً به دلیل کتاب معروف او درباره ی تاریخ تخریب سرزمین سرخ پوستان بود که در 1542 منتشر شد و نخستین سند مهم در افشای جنایات فاتحان اسپانیایی به شمار می آمد. اما کتاب دیگر او تاریخ سرخ پوستان(53)را نیز، که چاپ نخست آن چند قرن بعد در سال 1875 انجام گرفت، نباید از یاد برد. دِلاس کازاس در سال 1502 وارد امریکا شد و با مشاهده ی وضعیت اسفبار بومیان و چگونگی فتوحات نظامی، تصمیم به دفاع از حقوق آن ها گرفت و در چندین سفر به اسپانیا سرانجام توانست پادشاه این کشور، چارلز اول را به تصویب قوانینی به نفع سرخ پوستان وادارد. از جمله آن که انکومینداها(54) یعنی زمین های بزرگ زراعی که همراه با بردگان بومی به سفیدپوستان واگذار می گردیدند، موروثی نباشند و بومیان پس از یک نسل بتوانند آزاد شوند. کتاب دِلاس کازاس و نامه های او نخستین شهادت زنده از وضعیت سرخ پوستان امریکا بود که افکار اندیشمندان اروپایی را به شدت متأثر کرد و در سرنوشت بعدی آن ها بسیار مؤثر بود. از لحاظ اصولی وی از مخالفان سرسخت فتح امریکا با هدف ثروت اندوزی و تصاحب زمین های بومیان بود. اما او نیز بر آن باور بود که جلوگیری از انجام قربانی انسانی و آدم خواری دلایل توجیه کننده ای برای فتح امریکا هستند. «کشف»امریکا، که در واقع بهتر است آن را«فتح»امریکا بنامیم، میلیون ها انسان و آثار بی شمار تمدنی، فرهنگی و هنری را از میان برد. اما در عین حال دینامیسم و ترکیب هایی جدید نیز به وجود آورد که بسیار ارزشمند بودند.دینامیسم این فتح سبب شد که اروپا قدم های عظیمی به سوی جلو بردارد و رشد قدرت سیاسی و اقتصادی در آن به یکباره جهشی قابل توجه داشته باشد. از سوی دیگر، مهاجرت گسترده ای که از قرن شانزده آغاز شد در قرون بعدی بدون توقف ادامه یافت و به دینامیسمی درون خود قاره ی جدید نیز دامن زد که آن را به صورت قطب اساسی تکنولوژی و از قطب های اصلی علمی جهان درآورد. از لحاظ فرهنگی، ترکیب میان تمدن اسپانیایی و پرتغالی، که خود عناصر سه فرهنگ یهودی، مسیحی و اسلامی را در خویش داشت، با فرهنگ پیش کلمبی، یک هویت جدید لاتین یا ایبریایی(55) در امریکای مرکزی و جنوبی به وجود آورد که می توان ادعا کرد در اواخر دهه ی 70 به اوج قدرت و نفوذ خود به ویژه در زمینه ی هنری و ادبی رسید و نفوذ آن به مراتب از سرزمین های مادری(اسپانیا و پرتغال) فزون تر بود.(56) از سوی دیگر، حرکت نخستین به خصوص در آمریکای شمالی، زمینه را برای امواج گسترده و پی در پی مهاجرت اقوام جهان آماده ساخت به صورتی که در آستانه ی قرن بیست و یکم، شمار بزرگی از فرهنگ ها و خرده فرهنگ ها توانسته اند درون این منطقه سهمی مشترک داشته باشند و هر چند هنوز نابرابری و بی عدالتی شدیدی در این کشورها وجود دارد، اما چشم انداز سازش و هماهنگی میان اقوام و فرهنگ ها نیز در آن از میان نرفته است.

پی نوشت ها :

1.Renniassance
2.Chaunu 1991;Delumeau 1984
3.Sourdel 1968: 87-124
4.Guillou 1974:19-34;Guillard 1957: 230-270
5.Chaunu 1958: 1077-1143
6.Anderson 1978;Mauro 1958: 117-220
7.absolutise
8.Gandillac 1973
9.geocentrism
10.دامپی یر، 1371؛ کرومبی، 1371؛ لیندبرگ، 1377؛ Allègres 1997
11.humanism
12.Chastel 1965;Holms 1993;Panofsky 1993.
13.Baxandall 1985;Faure 1985
14.Murray 1992
15.Ruffié 1984
16.Assoun 1986a:481-486; -,1986b:126-131;Forrester 1963:293-329;Mairet 1978: 269-283;Prélot 1992: 175-184
17.Gandillac 1973:189-193;Prélot 1992: 166-167.
18.Abensour 1986:582-601;More 1987; Prélot 1992: 168-174.
19.De Libero Arbitrio
20.pantagurel(1532).
21.Gargantua(1534)
22.ethnocentrist
23.Soustelle 1957: 1517-1629
24.Radin 1980: 9-10
25.Nanda 1998: 328-329
26.Nanda 1998: 324-325
27.Arciniegas 1992: 48-52
28.counter-reform
29.Bataillon 1973; De Las Casas 1979
30.Poirier 1968: 13
31.sauvage
32.bon sauvage
33.estate of nature
34.Magazine Littéraire 1992(Oct);Montaigne 1969
35.Bloom 1963:532-553;Didier 1987;Philonenko 1986:694-710.
36.Cham.
37.Kilani 1996: 223.
38.ésuites
39.Guillermou 1992
40.Lacouture 1991-2;Roustang 1960
41.Historie et description générale de la Nouvelle France(1744)
42.Histoire de Saint-Dominigue
43.Les moeurs des sauvages d`amérique comparées aux moeurs des premiers temps,(1732)
44.Historia natural y moral de las Indias(1590).
45.Mathieu 1991
46.Ezran 1989
47.Voyage a Gingiro
48.History of the Introduction of Christianity in China
49.Grenet 1991;Jésuites 1979
50.Relaci?n de las cosas de Yucathan
51.Rotzetter 1982
52.Marie 1956
53.Historia de' las Indias
54.Encomiennda
55.Ibrian
56.Vargas Llosa 1992

منبع مقاله :
فکوهی، ناصر؛(1390)، تاریخ اندیشه و نظریه های انسان شناسی، تهران، نشر نی، چاپ هفتم



 

 



ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط