نویسنده: ناصر فکوهی
حوادث آغاز قرن بیستم را باید در تداوم قرن نوزدهم به شمار آورد. در حقیقت تنها رویدادهای بین دو جنگ(1918-1940)و به خصوص جنگ جهانی دوم بود که جهان را وارد قرنی تازه کرد. قرن بیستم را شاید بتوان قرن آزمون ایدئولوژی ها و آرمان شهرگرایی ها دانست، قرنی که در آن نظریه ها به عمل درآمدند و پیامدهایی سخت و اغلب دراماتیک بر جای گذاشتند، قرن انقلاب های بزرگ و شورش ها و جنبش های توده ای و گسترده، قرن کشتارها، اردوگاه های مرگ و شکل گرفتن دولت های ملی در مستعمرات سابق(1).
دوره ی نخستین این قرن شاهد ظهور مردم شناسان نسل دوم در تاریخ این علم بود. این گروه، مردم شناسانی بودند که برخلاف نسل نخست، خود را در کتابخانه ها و دانشگاه ها محصور نکرده بلکه با عزمی راسخ به سوی زمین تحقیق رفتند. در واقع، مهم ترین دستاورد این مردم شناسان رابطه ی نزدیک و تنگاتنگی بود که میان نظریه و زمین تحقیق به وجود آوردند و نشان دادند که در علم مردم شناسی، زمین تحقیق است که بر نظریه اولویت دارد و تا اندازه ی زیادی به نظریه شکل و جهت می دهد. در تاریخ انسان شناسی، از این دگرگونی اساسی و انتقال بین دو نسل گاه با عبارت«انقلاب مالینوفسکی» یاد می شود که اشاره ای است به استفاده از روش« مشاهده ی مشارکتی» از سوی این مردم شناس و تأکیدی که او بر کار میدانی انجام می داد. البته در این که مالینوفسکی سهم بزرگی در چنین چرخشی داشته است، جای شک نیست. اما همان گونه که می دانید، در این راه وی تنها نبوده است. تقریباً تمامی نظریه پردازانی که در این قسمت مورد اشاره خواهند بود و در چارچوب سه مکتب اساسی کارکردگرایی، ساختارگرایی و فرهنگ و شخصیت درباره ی آن ها بحث خواهد شد، بر روی زمین تحقیق و در سخت ترین شرایط نظریات خود را به آزمون گذاشته اند. هیچ یک از این نظریه پردازان رویکردی جزم گرا( دگماتیست)نسبت به نظریه ی خود نداشتند و همه ی آن ها نظریه های خود را در ترکیبی پویا و انعطاف پذیر با روش شناسی پژوهش قرار می دادند.
پی نوشت ها :
1.Arendt 1972; - 1983;Berstein 1992;Bourdieu 1993;Châtelet 1981;Magazine Littéraire(Juil);Morin 1981.
منبع مقاله :فکوهی، ناصر؛(1390)، تاریخ اندیشه و نظریه های انسان شناسی، تهران، نشر نی، چاپ هفتم