انسان شناسی شناختی

انسان شناسی شناختی، که پیش از این به شناخت شناسی مردمی معروف بود، ‌یکی از شاخه های جدید انسان شناسی فرهنگی است که عمر آن به زحمت به دهه ی 50 قرن بیستم می رسد. این شاخه از انسان شناسی، فرهنگ را
پنجشنبه، 22 خرداد 1393
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
انسان شناسی شناختی
انسان شناسی شناختی

 

نویسنده: ناصر فکوهی




 

انسان شناسی شناختی(1)، که پیش از این به شناخت شناسی مردمی(2)معروف بود، ‌یکی از شاخه های جدید انسان شناسی فرهنگی است که عمر آن به زحمت به دهه ی 50 قرن بیستم می رسد(3). این شاخه از انسان شناسی، فرهنگ را به مثابه ی مجموعه ای از ذهنیت ها، ارزش ها، تصاویر و احساس ها در نظر می گیرد که در ذهن انسان پرداخته شده و به صورت ابزاری به وسیله ی او برای انجام دادن فعالیت های اجتماعی اش به کار گرفته می شود. بنابراین در این شاخه از انسان شناسی، هدف آن است که محتوای شناخت انسان ها از جهان بیرونی، فرایندهای این شناخت، رابطه ی شناخت با رفتارهای اجتماعی و میزان اشتراک شناخت در بین انسان ها در یک جامعه و در جوامع مختلف، مورد مطالعه قرار گیرند. انسان شناسی شناختی همچون بسیاری دیگر از شاخه های جدید انسان شناسی، ریشه ها و پیشینه ی طولانی دارد و منشأ آن را می توان لااقل تا قرن شانزده و فیلسوفان تجربه گرا دنبال کرد. تجربه گرایی در واقع بر دریافت های انسان از طبیعت از طریق حس های او تأکید می کرد و بنابراین اصل را بر درک این برداشت ها یا همان شناخت از طبیعت می گذاشت. انسان گرایی دوران نوزایی(رنسانس)و تداوم آن در عصر روشنگری، انسان را در رابطه ای محوری با طبیعت قرار می داد. در نتیجه، از همان زمان گرایش به درک مکانیسم هایی که در ذهن انسان طبیعت یا جهان بیرون را بازسازی می کنند، مکانیسم های ذخیره، اندیشه، بازخوانی حافظه و غیره مورد توجه بود که بخشی از این گرایش به سوی شناخت و درک آناتومی و کارکردهای مغز پیش رفت و بخشی دیگر در تحول خود به سیبرنتیک و دانش رایانه ها رسید که سبب بروز انقلاب اطلاعاتی در قرن بیستم و دگرگونی گسترده در زندگی انسان شد. بخشی از این حرکت نیز بدون آن که روابط خود را با حوزه های فلسفه، تکنولوژی، روان شناسی و زبان شناسی قطع کند، خود را در حوزه ی انسان شناسی متمرکز کرد. این بخش در تاریخ انسان شناسی ریشه های خود را از بوآس و شاگردان او می گیرد. اما در این حوزه شاید بیشترین پیوند و تأثیرپذیری، همچون در ساختارگرایی، از زبان شناسی مدرن انجام گرفته باشد.
انسان شناسی شناختی نخستین بار در ابتدای دهه ی 50 مطرح شد. در این زمان بحث درباره ی روش های مردم نگاری و اعتبار آن ها به شدت جریان داشت. دلیل این امر آن بود که در سال 1951 اسکار لویس، انسان شناس امریکایی، کتابی موسوم به زندگی در یک روستای مکزیکی(4)را که یک مردم نگاری از روستای«تپوتزتلان»بود، منتشر کرد. این مردم نگاری تقریباً 20 سال پس از مردم نگاری مشابهی انجام شده بود که یک انسان شناس دیگر امریکایی یعنی رابرت ردفیلد در همین روستا انجام داده و با عنوان تپوتزتلان (5)منتشر شده بود. این دو اثر تفاوت زیادی با یکدیگر داشتند و به دلیل همین اختلاف در مردم نگاری از یک موضوع مشترک بحثی به راه افتاد که به «مجادله ی ردفیلد-لویس»(6)معروف شد(7)و سبب پدید آمدن یک سؤال اساسی گردید: آیا دلیل اختلاف در مردم نگاری های متفاوت از یک موضوع واحد، اختلاف در ذهنیت مردم نگاران نیست؟ این پرسش، که در حقیقت«عینی» بودن واقعیت بیرونی را زیر سؤال می برد، نقطه ی حرکت انسان شناسی شناختی قرار گرفت.
دو تن از بنیان گذاران این شاخه، وارد گودایناف استاد دانشگاه پنسیلوانیا و فلوید لانزبری، زبان شناس، اندیشمندان امریکایی بودند. گودایناف در مقاله ای در نشریه ی زبان در سال 1956، با عنوان«تحلیل مؤلفه ای و مطالعه بر معنا»(8) تلاش کرد روش ورود به مطالعه بر شناخت را ارائه دهد(9). در این مقاله زبان، ورودی مناسب برای این هدف تعریف می شود و سه روش نحوی(10)یعنی مطالعه بر شکل زبان بدون توجه به معانی و کارکردهای اجتماعی آن، روش معنایی(11)یعنی مطالعه بر معانی زبان، و روش عمل گرا(12)یعنی مطالعه بر کارکردهای اجتماعی زبان، ‌پیشنهاد می شود.
شناخت شناسی مردمی(که گاه آن را دانش قومی نیز ترجمه کرده اند)به این ترتیب زاده شد و هدف خود را معناشناسی، مطالعه بر ساختارهای شناخت و دانش، یافتن نظام ها و الگوهای شناخت و بالاخره تحلیل گفتمان عنوان کرد. اما از این میان در شناخت شناسی مردمی عمدتاً بر معناشناسی تأکید می شد. در این بحث مسئله بر سر آن است که انسان چگونه مادیت های محیط خویش را به صورت معانی درمی آورد؟ چگونه این معانی را طبقه بندی می کند و در رابطه با یکدیگر قرار می دهد؟ چگونه از این معانی استفاده می کند؟ و این معانی چگونه تحول می یابند؟
گودایناف در مقاله ی 1956 خود بحث«تحلیل مؤلفه ای»(13)را مطرح می کند که می توان آن را محور اصلی مباحث دوره ی نخست انسان شناسی شناختی یعنی سال های 50 تا 70 قرن بیستم دانست.منظور از این تحلیل آن است که در هر حوزه ی معنایی(14)برای درک مکانیسم های شناخت باید دست به تجزیه ی آن حوزه یا هر یک از بلوک های معنایی درون آن به «مؤلفه»هایی زد که آن را تشکیل داده اند و سپس منطق یا مکانیسمی را که چنین مؤلفه هایی را در روابطی خاص با هم قرار داده اند، یعنی چگونگی طبقه بندی آن ها و اساس این طبقه بندی را یافت. مثلاً در نظام خویشاوندی، سه مؤلفه ی جنسیت، نسل و نسبت مطرح هستند و به این ترتیب واژگان زیادی در هر فرهنگی ساخته می شوند. برای نمونه، پدر، عمو و دایی که هر سه مذکر و در یک نسل قرار دارند. یا مادر، عمه و خاله که آن ها هم به همین صورت در یک نسل و یک جنس هستند. در حالی که پدر و پسر در دو نسل با نسبت مستقیم، پدر و خواهر زن در یک نسل و در نسبت غیرمستقیم و... قرار دارند. این طبقه بندی ها، که در هر زبانی متفاوت هستند، معانی نهفته در حوزه های معنایی را به ما نشان می دهند. انسان شناسان شناختیِ نسل اول تلاش می کنند این امر را در سایر طبقه بندی ها به ویژه در طبقه بندی رنگ ها، گیاهان و جانوران نیز نشان دهند.

مفاهیم محوری

رویکرد انسان شناسی شناختی روش ها و مفاهیمی به وجود آورد که مهم ترین آن ها موارد زیر هستند:(15)
تحلیل ویژگی ها(16)یا الگوی ویژگی (17)روشی است که بر اساس آن ابتدا موضوع یا پدیده ای به عنوان«اصل»تعیین می شود و بر اساس آن اصل و با توجه به ویژگی های متفاوتی که در اجزای آن یافت می شود، تقسیم بندی آغاز می گردد و تا جایی پیش می رود که دیگر امکان تقسیم وجود نداشته باشد. به این ترتیب یک پارادایم معنایی ساخته می شود. مثلاً چیزی همچون شکل زیر:
انسان شناسی و ماتریالیسم فرهنگی

پارادایم معنایی

مجموع چند پارادایم معنایی می توانند با یکدیگر یک«ماتریس»(18)معنایی بسازند و از آنجا که پارادایم ها در فرهنگ ها متفاوت اند و نحوه ی ترکیب آن ها نیز متفاوت است، بنابراین ماتریس های متفاوتی نیز به دست می آیند.
مفهوم نزدیک دیگر به همین معنی، رده شناسی های مردمی(19)است. در این مفهوم، هدف آن است که در هر فرهنگی به سراغ نحوه ی طبقه بندی واقعیت های بیرونی برویم. باید توجه داشت که هیچ زبانی و فرهنگی قادر نیست تنوع بی نهایت واقعیت های بیرونی(رنگ ها، گیاهان، جانوران و حتی شخصیت ها و نقش های انسانی، صفت ها، ظواهر فیزیکی و...)را به طور کامل نامگذاری کند چرا که در این صورت به حجم کلانی از واژگان خواهد رسید که غیرقابل مدیریت و در نتیجه غیرقابل استفاده خواهند بود. در نتیجه نام گذاری ها و طبقه بندی ها تنها بر گروهی از پدیده های بیرونی انجام می گیرند و پدیده های بسیار دیگری با آن ها همسان قلمداد خواهند شد. برای مثال، ما رنگی را در ذهن خود قهوه ای می نامیم و طیف های بسیار متعددی شبیه به این رنگ را نیز در آن قرار می دهیم و با همان نام می خوانیم. بنابر انسان شناسی شناختی برای این که این امر انجام گیرد عمدتاً دو راه وجود دارد:
1.تقلیل صفتی(20) یعنی کاهش صفات متعدد یک پدیده(نادیده انگاشتن آن ها)به تعدادی که بتوان آن را در یک مقوله ی رده شناختی درک کرد و جای داد.
2.بازرمزگذاری پیکربندی(21) یعنی جمع کردن تعداد زیادی از صفات با هم برای رسیدن به یک مقوله ی قابل رده شناسی. این دو فرایند معمولاً همراه با یکدیگر انجام می گیرند و در هرگونه طبقه بندی می توان آن ها را یافت. بخشی از این رده شناسی ها شکل استاندارد به خود گرفته و با قرار گرفتن درون پارادایم علمی، جنبه ی رسمی یافته اند. برای مثال، امروز در تقسیم بندی جانوران آن ها را به خزندگان، پرندگان، حشرات، پستان داران،... و گروه اخیر را به گربه سانان،... و آن ها را به گربه، شیر، ‌ببر و گربه ها را به ایرانی و سیامی و... تقسیم می کنیم که از درون یک طبقه بندی نهادینه شده بیرون آمده اند، اما لزوماً در فرهنگ های سنتی با همین طبقه بندی رو به رو نخواهیم شد.
در طول دهه های 70 تا 90، انسان شناسی شناختی تلاش کرد فراتر از تحلیل معنایی به سراغ فرایندهای درونی ذهن انسان در ایجاد رابطه با جهان بیرونی و انجام رفتارها برود. در این حال هرچه بیشتر مفاهیمی چون«الگوهای فرهنگی»(22)، «قالب های فرهنگی»(23)، «جهان رواهای فرهنگی»(24) و «اجماع فرهنگی»(25)مطرح شدند.
الگوهای فرهنگی که با نام «الگوهای مردمی»(26)نیز شناخته می شوند، مجموعه ای از آموخته های اکتسابی از خلال فرایند آموزش یا از خلال تجربه ی فردی هستند. این مجموعه ناخودآگاه است و به صورت غیرارادی بر رفتارهای انسانی تأثیر می گذارد. به دلیل وابستگی این الگوها به تجربه ی فردی، تغییر در این تجربه، می تواند به تغییر در مدل منجر شود.
قالب های فرهنگی یا«قالب های ذهنی»(27)مفهومی بسیار نزدیک به مفهوم قبلی است که منظور از آن ها نیز نوعی ساختارهای ذهنی است که درون حافظه جای می گیرند و آمادگی دارند که واکنش های لازم را در برابر انگیزه های بیرونی به فرد منتقل کنند. شکل استقرار این قالب ها از طریق زبان است به صورتی که زمانی که از یک موضوع صحبت می کنیم«قالب فرهنگی»آن به ذهن ما می آید. مثلاً در «قالب انتخابات»ما با مفاهیمی چون«انتخاب کننده»، «نامزد انتخاباتی»، «رأی»، «صندوق رأی»، «شمارش آرا»،‌«عمل نمایندگی»و... که مجموعه ای از اشیا، انسان ها، فرایندها و غیره هستند، رو به رو هستیم. قالب ها می توانند همچنین به صورت غیرمستقیم تعداد زیادی از سایر معانی را نیز، که رابطه ای دورتر با موضوع دارند، همراه خود بیاورند مثلاً در مثال فوق:«آزادی»، «مجلس»، «مطبوعات»، «تظاهرات»، «گردهمایی»و... .
جهان رواهای فرهنگی، معانی و مفاهیمی هستند که بیشترین گستردگی را در میان فرهنگ های متفاوت دارند. برای مثال زمانی که از «خانواده» یا از«غذا» صحبت می کنیم، می دانیم که در اکثر فرهنگ ها( و البته نه در همه ی آن ها و نه با شدتی برابر) با مفهوم نسبتاً نزدیکی رو به رو هستیم که خود را در رده شناسی تقریباً نزدیکی نیز متبلور می کند. روشن است که هر اندازه به مفاهیم بیولوژیک انسانی نزدیک تر شویم، جهان رواهای بیشتری را خواهیم یافت و هر اندازه از طبیعت، در جهت فرهنگ فاصله ی بیشتری بگیریم، تعداد این جهان رواها کم تر خواهد شد. با وجود این یکی از مشخصات«عمدتاً منفی»فرایند جهانی شدن، گسترش تعداد و قدرت جهان رواهایی است که ریشه ی خود را تنها در یک یا چند فرهنگ معدود دارند.
بحث اجماع فرهنگی، یکی از مهم ترین مباحث در انسان شناسی شناختی است. در این بحث موضوع بر سر آن است که در یک جامعه ی خاص، مفاهیم به چه صورت میان اعضای آن جامعه توزیع شده اند و میزان اشتراک مفاهیم در میان آن ها تا چه اندازه است. انسجام هر فرهنگی وابسته به میزان اجماع فرهنگی است، یعنی رابطه ای مشابه با زبان در آن فرهنگ دارد که در معنایی عام آن را «همزبانی»می نامیم. در نتیجه هیچ فرهنگی نمی تواند با رده شناسی های متفاوت و در نتیجه معانی متفاوتی که اجماعی به وجود نیاورند، به حیات خود ادامه دهد. یکی از مشخصات جوامع در حال بحران، که روی به سوی تنش های بزرگ و انقلاب ها می گذارند، کاهش اجماع فرهنگی در ابعاد گسترده است؛ و یکی از شرایط بسیار رایج در کشورهای در حال توسعه ی کنونی، اختلال و مشوش شدن اجماع فرهنگی سنتی در آن ها تحت تأثیر ورود مدرنیته است که البته در بسیاری موارد با فرایندی که«مقاومت»(28)نام گرفته، روبه رو می شود.
چند مفهوم دیگر در انسان شناسی شناختی عبارت اند از:«هزارتو»(29)، «سناریوهای ذهنی»(30)، «سرنمونه»(31)و «نظریه ی معناشناختی»(32).
«هزارتو» به «تصویری ذهنی از جامعه و فرهنگ»(33)اطلاق می شود. این تصویر در واقع جامعه را «آن گونه که باید باشد»تصویر می کند و به انسان یاری می دهد که با این جهان قابل درک رابطه برقرار کند. بنابراین هزارتوها را می توان نوعی کلید راهگشای درک واقعیت های بیرونی نامید. برای آن که جامعه ای از تنش به دور باشد باید تصویر پدیده ها،«آن گونه که هستند» بر تصویر آن ها« آن گونه که باید باشند» بیشترین انطباق را داشته باشند. در غیر این صورت هر اندازه این فاصله افزایش یابد، پتانسیل تنش و بروز تنش ها در جامعه بیشتر خواهد شد.
«سناریوهای ذهنی»، به زنجیره هایی معنایی از رفتارها اطلاق می شوند که بر موقعیت های خاص انطباق دارند. شکل گیری این سناریوها بر اساس تجربه ی فردی و فرایند اجتماعی شدن(آموزش) انجام می گیرد و زندگی روزمره ی انسان معمولاً تحت کنترل آن هاست. این که در رستوران، در مطب دکتر، در کلاس دانشگاه به عنوان دانشجو، یا در مراسم تدفین چگونه عمل کنیم معمولاً بر اساس یک سناریو ذهنی انجام می گیرد که می تواند درون یک فرهنگ بنابر خرده فرهنگ ها یا ضدفرهنگ های آن متفاوت باشد.
«سرنمونه»، به تصویری ذهنی اطلاق می شود که به صورت یک مرجع در رابطه با هر مفهومی وارد میدان می شود و داوری نسبت به هر یک از نمونه های مشابه را تحت تأثیر قرار می دهد. ما از دانشجو، استاد، پرستار، میز، تلویزیون و غیره تصاویری نسبتاً روشن و دقیق داریم که به ما کمک می کنند این مفاهیم را بازشناسی کنیم یا به تناقض و تفاوت میان نمونه ی مورد مشاهده و سرنمونه پی ببریم و آن تغییر را تعبیر و تفسیر کنیم و بر اساس تعبیر خود رفتار نماییم.
نظریه ی معناشناختی، نظریه ای است که بر اساس آن معانی به دو گروه تقسیم می شوند: گروه نخست، معانی مرکزی(34)و گروه دوم، معانی برون گستر(35). گروه اول معانی ای هستند که بیشترین میزان از اجماع فرهنگی را در یک گروه به وجود می آورند. این مفاهیم معمولاً عام ترین یا پایه ای ترین شکل یک مفهوم هستند. مثلاً وقتی می گوییم «کتاب» به اجماع نسبتاً بزرگی می رسیم. اما گروه دوم، شامل معانی متفاوتی می شوند که از مفهوم اول بیرون می آیند و از خلال فرایند طبقه بندی می توانند بسیار ریز و دقیق شوند. مثل آن که می گوییم: کتاب سیاه، کتاب سفید؛ کتاب پزشکی، و جغرافیا و... کتاب سنگین، کتاب سبک و ... در طبقه بندی و رده هر اندازه که از مفهوم اولیه فاصله بگیریم با اجماع کم تری نیز رو به رو می شویم.
مجموعه ی این مفاهیم در انسان شناسی شناختی برای تبیین«ساختارهای شناخت»(36) به کار می روند که هدف اساسی این شاخه است. از میان انسان شناسان شناختی به جز گودایناف و لانزبری می توان به چهره هایی چون ا.ف.ث. والاس، هارولد کانکلین(استاد دانشگاه ییل)، روی داندراد (استاد دانشگاه سن دیه گو در کالیفرنیا)، چارلز فریک(استاد دانشگاه استانفورد)، داگلاس کالکینز (استاد دانشگاه گرینل)، دیوید کرونن فلد، استفن تایلر و جیمز اسپردلی اشاره کرد.

نقد

مهم ترین انتقاداتی که متوجه انسان شناسی شناختی شده اند، موارد زیر هستند:
1.مهم ترین انتقاد، روش شناسی این انسان شناسی است که عمدتاً یک روش شناسی صوری و شکلی است و حتی معانی را در قالب های صوری بررسی می کند و در نتیجه نمی تواند بار واقعی و عمیق یک واژه را بیابد.
2.تأکید بیش از اندازه بر زبان که سبب می شود اشکال غیرزبانی فرهنگ، که بسیار گسترده نیز هستند، به اندازه ی کافی موردتوجه قرار نگیرند، انتقاد دیگری است که نسبت به انسان شناسی شناختی مطرح می شود. تمرکز مطالعات بر یک زبان خاص( انگلیسی)گویای خاص گرایی در این شاخه است که تأثیری منفی بر مطالعات عمومی آن دارد.
3.انتقاد دیگر به حرکت از مقوله ها و مفاهیم کمابیش محدود در این انسان شناسی وارد می شود. به این معنی که انسان شناسی شناختی اصل را بر رده بندی و رده شناسی می گذارد و در نتیجه همان گونه که در روش های خود عنوان می کند، به طور گسترده ای از تقلیل صفتی و بازرمزگذاری پیکربندی استفاده می کند و در نتیجه در علوم اجتماعی تقلیل در معانی و در نتیجه تقلیل در درک پیچیده از آن ها را ایجاد می کند.
4.بالاخره این انتقاد مطرح می شود که انسان شناسی شناختی برداشت ها و تحلیل هایی کاملاً ذهنی دارد که خود را در وابستگی زیاد نظریه های این انسان شناسی به نظریه پردازان آن و نبود توافق میان آن نظریه پردازان نشان می دهد.

پی نوشت ها :

1.Cognitive anthropology
2.Ethnoscience
3.منابع عمومی درباره ی انسان شناسی شناختی:
Bechtel et al.1999;Berlin et al.1969;Bloch 1991;Concklin 1955;D`Andrade 1995;D`Andrade et al.1964;Fernandez 1991;Garro 1988;Kimball 1999;Kronenfeld 1996;Lakoff 1980;Levinson 1996;Lounsbury 1956;Shore 1996;Sperber 1985;Spradley 1972;Strauss et al.1994;Tylor 1969
4.Life in a Mexican Village
5.Tepoztlan(1930)
6.Redfield-Lewis Controversy
7.Robertson et al.2000
8.Componential Analysis and the Study of Meaning
9.Goodenough 1956
10.syntactics
11.semantics
12.pragmatics
13.componential analysis
14.semantic domain
15.Robertson 2000
16.feature analysis
17.feature model
18.Matrix
19.folk taxonomies
20.attribute reduction
21.configurational recoding
22.cultural models
23.cultural schemata
24.cultural universals
25.cultural consensus
26.folk models
27.mental schemata
28.resistance
29.mazeway
30.mental scripts
31.prototype
32.semantic theory
33.D`Andrade 1995;17
34.core meanings
35.extensional meanings
36.knowledge structures

منبع مقاله :
فکوهی، ناصر؛(1390)، تاریخ اندیشه و نظریه های انسان شناسی، تهران، نشر نی، چاپ هفتم



 

 



ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.